رمان آرزوهای گمشده پارت 38

4.7
(10)

لبخندش را وسیع کرد و ادامه داد:
–یه چیزی بگم بهم نمی‌خندی؟
خنده؟! چه می‌دانست نگاه امیدوار و لبخندش چه آتشی در دلم به پا کرده است! من چطور می‌خواستم امید او را ناامید کنم؟!
نگاهم را به شهر زیر پایم دادم و نفسم را رها کردم:
–بهت نمی‌خندم!
تکیه داد و او هم نگاهش را به چشم‌انداز مقابلش سپرد:
–خیلی وقتها به سرم می‌زد برات نامه بنویسم، راستش چند بارم نوشتم، اما هیچ وقت پستشون نکردم.
کاش پست می‌کرد؛ کاش زودتر حرفهای دلش را می‌زد و خلاص می‌شد از این بند!
لیوانم را برداشتم؛ هنوز داغ بود و می‌توانست سر انگشتان سردم را گرم کند. خیره شدم به مایع درون لیوان و گفتم:
–این که خنده‌دار نیست، اتفاقا به نظر من نوشتن خیلی بهتر و با کیفیت‌تر از گفتنه.
سرش را تکان داد و لیوانش را کنار گذاشت. به طرفم برگشت و یک دستش را پشت سرم، روی لبه‌ی نیمکت گذاشت. سنگینی نگاه و سکوتش وادارم کرد نگاهش کنم.
–اما من صدا و تصویرو با هم دوست دارم، چون تمام حالتها و واکنشهای صورتش رو می‌بینی و توی خاطرت حک می‌کنی.
قلبم سنگین شده بود؛ چون می‌دانستم قرار نیست امشب خاطره‌ی خوشی ثبت کند!
دم عمیقی گرفت و کلمه‌ها را همراه با بازدمش رها کرد:
–تو دختر باهوشی هستی و خوب می‌دونی که دلیل بودنمون اینجا چیه و قراره چه حرفهایی بشنوی، اما می‌خوام بدونی من سالها برای گفتن حرفهام با خودم تمرین کردم و دنبال زمان و مکان مناسب گشتم.
فقط گوشهایم برای او بود، حرفم نمی‌آمد و نگاهم از یقه‌ی باز سویشرتش بالاتر نمی‌رفت. چانه‌ام را گرفت و سرم را بالا برد. خودش را جلوتر کشید و خیره در چشمانم زمزمه کرد:
–اگر بدونی انتظار پر از ترس و اضطراب چقدر سخته، اونم وقتی مطمئنی اون مثل تو عاشق نیست!
دستانم می‌لرزید و می‌ترسیدم لیوان روی پایم چپه شود. سرم را عقب بردم و کمی فاصله گرفتم. گفته بود عشق و خبر نداشت قلبم دیگر جایی برای پذیرش عشق ندارد!
لیوان را کنار گذاشتم. دیگر هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت؛ بغض به مهمانی گلویم ‌آمده بود! دستم را به گلویم کشیدم و خواستم حرفی بزنم که دستش را جلوی لبهایم نگهایم نگه داشت گفت:
–بذار همه‌ی حرفهام رو بزنم بعد تو هر چی خواستی بگو.
پلک زدم و او گفت:
–می‌دونم خواسته‌ای که ازت دارم زیادی بزرگه، می‌دونم تو یک عمر از مامانم ترسیدی و ازم فراری بودی، اما بیا و خانومی کن، من رو بدون مامانم ببین، بهت قول می‌دم نذارم اذیت بشی، ترانه و مهران رو ببین، مهرانم ترانه رو بدون مامانم می‌بینه و می‌خواد، توام اگر بخوای می‌تونی.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لحن مظلومانه‌ای پرسید:
–می‌تونی؟!
–من … یعنی ما …
نتوانستم؛ چشمانم سر رفت و زبانم قفل شد. صورتم را میان دستانم پنهان کردم. نمی‌توانستم جلوی لرزش چانه‌ام را بگیرم و بغضم را خفه کنم. درماندگی تعریف درستی برای حالم بود و این ضعف و دلنازکی را دوست نداشتم!
–آمال؟!
دستش را میان دو کتفم گذاشت و مقابل صورتم خم شد. با دست آزادش یک دستم را از صورتم جدا کرد و ابروهایش را در هم گره زد:
–معذرت می‌خوام، من نمی‌خواستم اشکت رو در بیارم، لطفا گریه نکن اعصابم خرد می‌شه!
نزدیکی‌اش اذیتم می‌کرد. خودم را عقب کشیدم و با صدای لرزانی گفتم:
–تقصیر تو نیست، لطفا چند دقیقه بهم فرصت بده.
اخمش غلیظ‌تر شد و بی‌حرف فاصله گرفت. دقیقه‌های طولانی سکوت برقرار شد و بالاخره توانستم کمی به خودم مسلط شوم.
طاها دست به سینه به نیمکت تکیه زده و در سکوت با ابروانی که تنگ در آغوش هم بودند، به شهر خیره بود. دم عمیقی از هوا که با بوی عطر او در هم آمیخته بود گرفتم و برای گفتن حرف آخر مقدمه چینی کردم:
–تو مرد خیلی ایده‌آلی هستی، هم از نظر موقعیت اجتماعی و هم از نظر شخصیتی، صادقانه بگم، شاید اگر پسر عموم نبودی و در زمان و مکان دیگه‌ای می‌دیدمت نظرمو جلب می‌کردی، اما قبول کن الان و با این شرایط ما شدن من و تو فقط باعث آزار و رنجشمون می‌شه، بهتره واقعیت رو قبول کنیم، من هیچ وقت نمی‌تونم این همه سال ترس و دوری و فرارو کنار بذارم و چشمم رو روی مادرت ببندم، مادر توام هرگز قبول نمی‌کنه تنها پسرش با دختری ازدواج کنه که یک عمر به چشم دشمن بهش نگاه کرده و ازش متنفر بوده.
خواست حرفی بزند که دستم را بالا بردم و ادامه دادم:
–تو با هر دختری می‌تونی خوشبخت بشی الا من!
به طرفم برگشت و با سماجت گفت:
–تو بخوای می‌شه، امتحانش ضرری نداره، یه مدت بیا گذشته رو بیخیال شو، مادرم رو بیخیال شو و فقط من رو ببین، اونوقت می‌بینی که کار نشد نداره!

بلند شد و مقابلم ایستاد. کف دستانش را روی صورتش کشید و روی زانو نشست. دستانش را دو طرف پاهایم روی نیمکت گذاشت و گفت:
–من ازت عشق نمی‌خوام آمال! تو معمولی هم دوستم داشته باشی برام کافیه، می‌دونم سخته، اما نشدنی نیست، اما هیچ جا و هیچ زمانی دستت رو رها نمی‌کنم!
چشمانم را به روی خواهش نگاهش بستم و لب زیرینم را به دندان گرفتم. نباید گریه می‌کردم؛ الان وقت دلسوزی و ترحم نبود؛ به خانه که رسیدم ساعتها برای دل سوخته و مظلومیتش اشک می‌ریختم؛ برای چوبی که از کینه‌ی بیخود مادرش خورد!
چشمانم را باز کردم و نفسی گرفتم. نگاهم را به جای دیگری جز او و چشمانش وصله زدم و با لحن آرامی واقعیت را گفتم:
–من حالت رو درک می‌کنم طاها، می‌فهمم وقتی یکی رو دوست داری، اما متوجه می‌شی نمی‌تونی داشته باشیش چه بلایی سرت می‌آد، من اگر بخوامم نمی‌تونم به تو و خودم فرصت بدم، خیلی دیره، دلم جای خالی برای عشق نداره.
به صورتم دست کشیدم و زمزمه کردم:
–من از دوست داشتن معمولی یک نفر به عشق رسیدم و فکر می‌کنم تو الان به خوبی درک می‌کنی که چی می‌گم!
فکم را به ارامی گرفت و صورتم را مقابل صورت خودش نگه داشت:
–تو چشمهام نگاه کن تا باور کنم راست گفتی!
ساعدش را گرفتم و با دست خودم عقب بردم. انگشتانش که از فکم جدا شد، نگاهش کردم، دوباره گلویم، لبا لب از بغض پر شده و هر آن ممکن بود از چشمانم سر ریز کند!
–سختش نکن لطفا!
با لحن گرفته و غمگینش آتشم زد:
–از همین می‌ترسیدم … دیر رسیدن!
بلند شد و رو به شهر ایستاد:
–من محکومم به از دور تماشا کردن و تو هیچ وقت دردش رو نمی‌فهمی آمال!
دردش را به جان نامم ریخته و کشدار و طولانی به آخر جمله‌اش اضافه کرده بود!

درد و غم روی دلم سایه انداخت و نفسم را برید. یقین داشتم، امشب تا مدتها گوشه‌ای از ذهنم جا خوش می‌کند و یادآوری‌اش وزنه‌ای به دلم می‌آویزد!

دقایقی طولانی سکوت میانمان نشست و دست به چانه نگاهمان کرد. بی رمق بلند شدم و با چند گام کوتاه کنارش ایستادم. دستانش را در جیب شلوارش فرو برده و به دور دستها خیره شده بود.
می‌خواستم بگویم درست است که هیچ کاری نمی‌توانم برای تو و دلت انجام دهم؛ اما با تمام وجودم تو را درک می‌کنم. می‌خواستم بگویم هیچ وقت به یک دوست داشتن معمولی راضی نشو؛ ارسلان هم مرا معمولی دوست داشت که به خاطر منافعش و با بهانه‌های پوچ به قلب عاشقم پشت کرد و رفت. حرفهای زیادی را در آن سکوت طولانی در ذهنم چیده بودم تا برایش بگویم؛ اما وقتی سرش روی شانه به طرفم چرخید و نگاهم در نگاه خاموش و غمگینش گره خورد، بی‌اراده هر چه غم در دلم بود در لحنم جاری شد و لب زدم:
–متاسفم!
تلخ و کوتاه خندید و نگاهش روی صورتم کش آمد.
–دوست ندارم باشی! تو اشتباهی نکردی که به خاطرش متاسف باشی!
اشتباهی نکرده بودم؛ اما قطعا دل او شکسته بود، و من از دلهای شکسته می‌ترسیدم!
ریه‌هایش را پر و یکباره خالی کرد و به حرف آمد:
–از وقتی توی ذهن و قلبم جا خوش کردی، هر بار خواستم حرف بزنم، هر بار به همچین روزی فکر کردم، فقط سی درصد به خودم امید دادم که تو قبولم کنی، از نظر منم سی درصد واسه یه قلب عاشق یعنی هیچ …
همانطور دست به جیب به طرفم چرخید، حالا با فاصله‌ای اندک، صورتم مقابل قفسه‌ی سینه‌اش قرار داشت.
–ته دلم می‌دونستم من و تو ما نمی‌شیم، اما دیگه از جنگ عقل و دلم خسته شده بودم، بهت گفتم که مدیون دلم نباشم و بعدها حسرت نخورم!
نفسش را رها کرد و ادامه داد:
–گاهی لازمه که حتما گوشهات بشنوه تا دلت حقیقت رو بپذیره!
یک دستش را از جیبش درآورد و تا نزدیکی شانه‌ام پیش آمد، اما قبل از اینکه کف دستش شانه‌ام را لمس کند عقب کشید و آن را دوباره در جیبش فرو برد. سکوت و سنگینی نگاهش، دست نگاهم را گرفت و تا چشمانش بالا برد. نگاهش روی صورتم سیر و سیاحت کرد و لبش به لبخندی کش آمد، اما چشمانش آینه‌ی تمام نمای دلش بود!
–بهتره بریم!

* * *
صدای زنگ تلفن در گوشهایم پیچید و میان پلک‌هایم کمی فاصله انداخت. صدای دیلینگ دیلینگ که قطع شد و صدای ” الو ” گفتن آیه به گوشم رسید.
چشمانم را کامل باز کردم و با دیدن آفتابی که وسط اتاق بود، نیم خیز شدم و نشستم. موهای پریشانم را که دیشب نبافته بودم، از دور و برم جمع کردم و نگاهم رفت پی ساعت روی دیوار؛ دوازده بود!
صدای آیه آمد که به مخاطبش گفت: ” هنوز خوابه! “، حدس زدم آرش باشد که تماس گرفته و جویای احوالم است. دیشب بعد از رسیدنمان توضیح کوتاه و مختصری به هر دویشان دادم و بعد از خوابیدنشان، بغض و اندوهم را بغل کردم و آرام و بی‌صدا به اتاق بابا رفتم. با اشکهایم غبار روی دلم را شسته بودم و حالا احساس سبکی و بی‌وزنی می‌کردم. گرچه هنوز ته دلم حس همدردی با طاها داشتم و او را مستحق چنین سرنوشتی نمی‌دانستم؛ اما دیگر همه چیز را برای خودم تمام کرده و دیشب و طاها را به بایگانی ذهنم ‌فرستاده بودم. همان دیشب، میان گریه‌هایم، برای چندمین از خدا خواستم او هم به عاقبت من دچار شود؛ یعنی روزی کسی از راه برسد و در و دیوار اتاق قلبش را با عشقی نو و تازه، با ماندگاری و دوام بالا رنگ بزند. مثل کمیل که آمد و روی رنگ کدری و کهنه‌ای از جنس ارسلان، رنگی نو و ماندگار زد!

حوله‌ام را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. سکوت در خانه جولان می‌داد و خبری از آیه نبود. وارد حمام شدم و در را پشت سرم قفل کردم. تیشرتم را از تنم درآوردم و نگاهم در آینه به خودم افتاد. پلک زدم و به تصویری که در قاب آینه بود خیره شدم. چشمانم را انگار زنبور نیش زده بود؛ پوستم کدر و تیره به نظر می‌رسید و هاله‌ی تیره رنگ دور چشمانم توی ذوق می‌زد! در واقع داشتم تصویر یک صورت بی‌روح، یا در یک کلمه اسفناک را تماشا می‌کردم!

ظرف حلوا را روی میز گذاشت و گفت:
–خواب بودی فاطمه خانم بشقابمونو آورد، کلی تشکر کرد.
با خنده ادامه داد:
–با کمال پررویی‌ام فرمودن دفعه‌ی بعد بیشتر ببریم براشون!
لبخند بی‌رمقی زدم و با ناراحتی به حلوایی که پریشب پخته بودم نگاه کردم. اگر به خاطر آیه نبود، یک قاشقش را هم در خانه نگه نمی‌داشتم و دیروز صبح که به دیدن بابا رفتیم، همه را می‌بردم تا همانجا تمام شود. حلوا با آن بوی مطبوعش، در عین خوشمزگی برایم یادآور غم و اندوه و نماد از دست دادن بود و دوستش نداشتم!

صندلی کناری‌ام را عقب کشید و نشست. پیاله‌ی چای و ظرف گلوله‌های پنبه‌ای را کنار دستم گذاشت و با لحن گلایه‌آمیزی سرزنشم کرد :
–حواسم هست از روزی که اومدم همش تو خودتی و دمغی‌ها، اینم از ریخت و قیافه‌ای که از دیشب تا الان واسه خودت ساختی! تو چته آمال؟!
دستش را روی بازویم گذاشت و ادامه داد:
–حرف بزن، چرا بهم نمی‌گی کمیل چی کار کرده که دلخوری؟ چرا انقدر می‌ریزی تو خودت آخه؟!
دلم می‌خواست یک بار هم من، تمام بار غم و ناراحتی‌ام را روی شانه‌های آنها بگذارم و بدون ترس و نگرانی، هر آنچه که روی دلم تلنبار کرده‌ام را بیرون بریزم؛ اما در حقیقت چیزهایی که می‌دانستم و نمی‌توانستم بازگو کنم مرا تنها کرده بود!
گلوله‌ی پنبه‌ای درون چای فرو بردم و گفتم:
–الان خیلی خوبم!
چای اضافی را از پنبه گرفتم و در حالی که روی چشمم می‌کشیدم، به اندکی دروغ متوسل شدم:
–کمیلم کاری نکرده، خیالت راحت باشه مسئله‌ی مهمی نبود و نیست، یه دلخوری جزئی بود که رفع شد، از فردا دوباره می‌رم کافه.
لبخند رضایت از لبهایش بالا رفت و در چشمانش نشست. برای ساعت ده بلیط داشت و دلم نمی‌خواست دل نگرانی بابت من داشته باشد؛ برای همین لبخند زدم و پیشنهاد دادم:
–ماشین آرش بیکار خوابیده تو پارکینگ موافقی ناهارو که خوردیم، بریم تجریش؟ به آرشم زنگ می‌زنیم اگر کارش زودتر تموم شد بیاد، شامم بیرون می‌خوریم.
کمی حلوا خورد و با ذوق گفت:
–پایه‌ام! آرشم گمون نکنم بتونه بیاد، گفت کارش طول می‌کشه، ولی اونم گفت بیدار شدی بزنیم بیرون.
بلند شدم و با خنده گفتم:
–پس پاشو با هم یه چیزی سمبل ‌کنیم و بخوریم که تجریش چشم انتظار ماست!
نگاهش را به قاشق چای خوری که مقابل دهانش گرفته بود، داد و زمزمه کرد:
–قرار بود امروز سه تایی بگردیم، ولی انگار جوابت به طاها ترانه رو دلخور کرده که خبری ازش نیست.
دستم روی دستگیره‌ی یخچال ماند. درست می‌گفت؛ تصمیم داشتیم جمعه را سه تایی و مجردی برنامه بریزیم و بگردیم؛ اما …
آهی کشیدم و همزمان با باز کردن در یخچال گفتم:
–اگر فقط با احساسش به جریان من ُ طاها نگاه نکنه، مثل همیشه دلخوریش زود می‌گذره!

* * *
فنجان قهوه را روی میز گذاشتم و پرسیدم:
–چیز دیگه‌ای لازم نداری؟
لبخند محبت‌آمیزی زد و گفت:
–ممنون، برو بخواب.
لبخند زدم و با گفتن ” شب بخیر “، به سمت اتاق‌ها قدم برداشتم. با هم آیه را به فرودگاه رسانده و ربع ساعتی می‌شد که به خانه برگشته بودیم. داخل آسانسور خواهش کرده بود به محض ورودمان به خانه برایش قهوه دم کنم. وارد خانه که شدیم، بعد از تعویض لباسهایم، خواسته‌‌اش را اجابت کردم. طرح پروژه‌ای که در دست داشتند، آنقدر برای خودش و پویا مهم بود که بیشتر وقتشان صرف به سرانجام رساندن آن می‌شد؛ اما با این حال باز هم حواسش به من و آیه بود. در مسیر برگشت از فرودگاه حرف زده بودیم. صحبتهایمان از دیشب و طاها شروع شده و به کمیل و تصمیمات من در مورد او و رابطه‌مان ختم شده بود. با اینکه خستگی از صورتش می‌بارید، اما برای اینکه گفت و گوی‌مان نصفه نماند، شب و قشنگی‌اش را بهانه کرده و برای رسیدن به خانه دور قمری زده بود.

در اتاق را تا نیمه بستم و خودم را به سمت پنجره رساندم. پرده را کمی کنار زدم و عقب رفتم. گوشی‌ام را از روی تخت برداشتم و روی زمین، رو به پنجره نشستم. پشتم را به پهلوی تخت تکیه دادم و رمز گوشی را وارد کردم. نیم ساعتی تا بامداد مانده بود. برنامه‌ی پیام رسان را که پایین صفحه‌ی گوشی بود لمس کردم و روی اولین نامی که آخرین پیام دهنده بود ضربه زدم.

آخرین پیامش را یک بار دیگر خواندم و حجم ریه‌هایم را از راه دهان خالی کردم. به گفته‌اش عمل کرده و دیگر نه تماس گرفته و نه پیامی فرستاده بود. دلتنگش بودم و عجیب هوس نوشیدن قهوه‌ی چشمانش را داشتم. برگشتن از کمیل کار من نبود، وقتی قلبم، هر روز و هر ساعت دوست‌داشتنش را برایم دیکته می‌کرد. گرچه حسم به او قدمت نداشت، ولی آنقدر عمیق و ریشه‌دار بود که روی چشم خطابینم را بپوشاند و از گذشته‌ی او بگذرد. گذشته‌ای که گذشته بود!
ترس و نگرانی من پدر دوقلوها بود؛ گفتن و نگفتن از آمنه و راز مگوی درون سینه‌ام! در این سه روزی که گذشت، داده‌های ذهنم از خانواده‌ی محتشم، و اطلاعات دست و پا شکسته‌ی خودم را کنار هم چیده و به کسی رسیده بودم که هر بار با یادآوری‌ هویتش، اضطراب با ترس همراه می‌شد و‌ تمام وجودم را سست و ضعیف می‌کرد. تا وقتی با کمیل حرف نمی‌زدم، نمی‌توانستم با اطمینان بگویم به نتیجه‌ی درستی رسیده‌ام.
با اینکه خوب فکرهایم را کرده بودم اما باز هم ترس و اضطراب از گفتن و عکس‌العمل کمیل، ته دلم قل قل می‌زد؛ اما با همه‌ی اینها تصمیمم را گرفته بودم. به شرطها و شروطها برای کمیل حرف می‌زدم.

گوشی قفل شده بود. دوباره رمز را وارد کردم و بی‌معطلی و بدون فکر نوشتم:
« سلام، فردا بعد از ظهر وقت داری حرف بزنیم؟ »
دکمه‌ی کنار گوشی را فشار دادم و آن را کنار گذاشتم. موهایم را از بند گیره آزاد کردم و با دو دست میانشان پنجه کشیدم تا تارهایش از هم باز شوند. نمی‌دانم چرا یکهو هوس کردم شانه‌شان کنم. بلند شدم و به سمت میز آرایش رفتم. شانه‌ی چوبی‌ و دندانه درشت را از داخل سبد برداشتم و دوباره برگشتم و سر جای قبلی‌ام نشستم. موها را به دو قسمت تقسیم کردم و دو طرف سینه‌ام ریختم. دستم که به همراه شانه بالا رفت، صدای پیامک گوشی را شنیدم. سرم به سمت گوشی کج شد و تپش‌های قلبم اوج گرفت. شانه را زمین گذاشتم و قفل گوشی را باز کردم.
برایم نوشته بود:
« سلام، این روزا تنها چیزی که زیاد دارم وقته، روزا و ساعتهام تا دلت بخواد کش می‌آن و دیر می‌گذرن، تو در چه حالی؟ »
دوباره با چشمانم کلمات را بالا کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: ” در بدترین حال! ”

در پیامش رد پای دلتنگی، دلخوری و ناراحتی، گلایه و حتی شاید عصبانیت را می‌دیدم. حس می‌کردم ” تو در چه حالی ” را با کنایه برایم نوشته است. شاید گمان می‌کرد تند رفته‌ام و فقط به خاطر گذشته‌اش این دوری را انتخاب کرده‌ام. حق هم داشت؛ او که نمی‌دانست در دل من، نگفته‌های زیادی نهان است و با وجود تمام آدمهای اطرافم، چه روح تنها و غریبی دارم! چه می‌دانست در این چند روزی که گذشت، جای دلتنگی‌اش چقدر درد داشته و دو روزی که در بی‌خبری مطلق از او مانده‌ام، دلم چطور بی‌تاب بوده و مدام مرا سرزنش کرده و دخترک شاد و خندان درونم چه غمگینانه چشم انتظار دوباره دیدن اوست!
به صفحه‌ی گوشی زل زده و در این اندیشه بودم چه برایش بنویسم که پیامش روی صفحه ظاهر شد و روی برداشتهای حسی‌ام از پیام قبلی مهر تایید زد.
« از فروغ شنیدم مهمون داری و سرت شلوغه، فکر می‌کردم حالا حالاها باید منتظر بمونم! »
این پیام برایم این معنی را داشت که فروغ همه چیز را برایش گفته و او می‌داند آخر هفته‌ام را کجا و با چه کسانی بوده‌ام! چیزی که دلم می‌گفت را نوشتم:
« منم سنجاق کردن بلدم! ».
باهوش بود و متوجه می‌شد منظورم چیست. لبخند زدم و لبخند رضایتی که بعد از خواندن روی لبهایش می‌نشست را تصور کردم. منتظر جواب نماندم و دوباره نوشتم:
« فردا می‌خوام برم یه جای خوب و دوست‌داشتنی، آدرس رو برات می‌فرستم، ساعت پنج اونجا منتظرتم ».
بلافاصله آدرس را هم نوشتم و فرستادم. چند ثانیه طول کشید و بالاخره جوابش رسید:
« تا به حال اینجا نرفتم، ولی وقتی تو می‌گی خوب و دوست‌داشتنی، حتما جای قشنگیه، می‌رسم خدمتتون خانم معلم ».
نگاهم روی جمله‌ی آخرش مانده بود؛ حسی درونم را قلقلک می‌داد و می‌گفت: ” جمله ایهام دارد! “. جوابهای زیادی در آستین داشتم که شب و شیطنت روی کیفیت آنها تاثیر می‌گذاشت، اما در نهایت تایپ کردم:
« فردا می‌بینمت، شبت آروم »
جوابش طبق معمول دیر رسید:
« تو که نیستی شب و روز یه جور می‌گذره … پر از جای خالی، شبت بی‌غم عزیز من »
هر وقت پیامهایش را می‌خواندم و حرفهایش را مرور می‌کردم، با خودم می‌گفتم، بهتر نبود به جای مهندسی و کار با اعداد و ارقام، ادبیات می‌خواند؟! شاعر شدن هم به قامت احساسش می‌آمد! هر چه من در بیان احساسم خسیس بودم و شاید هم بیشتر اوقات خجالت مانعم می‌شد، او خوب بلد بود چه بگوید که دل آدم را به تب و تاب بی‌اندازد و زنده‌اش کند!

* * *
وارد حیاط باغ شدم. باغ موزه‌ی هنر ایرانی یکی از مکانهای مورد علاقه‌ام بود. باغ بزرگ و زیبایی که در پاییز زیباتر و دیدنی‌تر می‌شد و به خاطر وجود ماکتهای بتونی اماکن دیدنی و تاریخی، به ایران کوچک معروف بود.
قدم زنان جلو رفتم و مثل همیشه اولین تصویری که در نگاهم جا خوش کرد، چهار دیوارهای کوچکی بود که هر کدام دنیایی درون خود داشت. چهاردیواری‌های تیره رنگی که در واقع یک جورهایی مغازه بود؛ اولی کتاب فروشی، دومی زیورآلات و سومی پوشاک ! در کنار مغازه‌‌ها میز و صندلی‌هایی قرار داشت که از آن کافی شاپ بود و با چترهای بزرگی از باران و گرما حفظ می‌شد.
نیم ساعت زودتر رسیده‌ بودم و می‌توانستم تا رسیدن کمیل، در مغازه‌های محبوبم چرخی بزنم.

گوشی را قطع کردم و از مغازه‌ی صنایع دستی که در کنار کافی‌شاپ و به موازات باغ قرار داشت بیرون آمدم.
طولی نکشید که قامت بلندش را بین جمعیت انگشت شمار باغ دیدم. با گامهایی آرام و محکم نزدیک می‌شد و تپش‌های قلبم هر لحظه بیشتر اوج می‌گرفت. مثل همیشه چند تار موی سرکش روی پیشانی‌اش می‌رقصیدند. ته ریش‌هایش کمی بلند شده و زیر نور آفتاب پاییزی به قهوه‌ای می‌زد. پلیور توسی رنگِ یقه هفتی با شلوار جین زغالی به تن داشت.
تا وقتی به یک قدمی‌ام برسد، سر تا پایم را کاوید. نگاهش را با مکث از لباسهایم گرفت و به صورتم دوخت. اخم نداشت، اما حتم داشتم جویدن گوشه‌ی لبش و نگاهش به اطراف به خاطر طرز پوشش من است. وارد ماه دوم پاییز شده بودیم. پیراهنی آستین پفی با بافتی ظریف، به رنگ زرد و دامن و شالی به رنگ آبی سیر پوشیده بودم.

از میز فاصله گرفتم و مقابلش ایستادم. نگاهم روی یقه‌ی پیراهن سفیدش بود؛ دلم می‌خواست هر دو دستم را بالا ببرم و گوشه‌های یقه‌اش را مرتب کنم.
–سلام.
در جوابم سرش را تکان داد و پرسید:
–خوبی؟
با چشمانش گلایه می‌کرد، اما روی لبهایش گل لبخند جوانه زده بود. لبخند را روی لبهایم پهن کردم و دستانم را بالا بردم تا خواسته‌ی دلم را عملی کنم. از حرکتم ناگهانی‌ام تعجب کرد، به روی خودم نیاوردم و با آرامش کارم را انجام دادم. بعد از مرتب شدن یقه‌اش، دستانم را به آرامی از دو طرف سینه‌اش پایین آوردم و با لحنی نوازشگرانه جواب دلخواهش را دادم:
–خوبم به خوبی تو!

لبهایش را با جمع کردن وادار به اطاعت کرد تا بیش از حد کش نیایند؛ اما چشمانش تحت فرماندهی او نبودند. بعد از چند ثانیه نگاه کشدار، دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و کمی خم شد:
–من خوب نیستم آمال خانم، مطمئنم توام عمدا اینجا قرار گذاشتی که نتونم بغلت کنم!
من مثل او با خودم نجگیدم و به لبخندم اجازه دادم بتازد. از خدایم بود در حصار بازوانش حبسم کند و تنم را به مهمانی سینه‌ی فراخش ببرد؛ اما با وجودی که اینجا هیچ وقت، مگر آخر هفته‌ها شلوغ و پر رفت و آمد نبود، آنقدر‌ها هم خلوت نمی‌شد که ما بتوانیم خواسته‌ی دلمان را اجابت کنیم.
–داری به ریشم می‌خندی؟ این لبخندت آدمو جری می‌کنه تا به حرف دلش گوش بده نه عقلش!
لحن تحدید‌آمیز و نگاه شرور و پرشیطنتش می‌گفت، بعید نیست گفته‌اش را عملی کند؛ اما به جای عقب نشینی، با نرمشی شیطنت‌آمیز گفتم:
–بیا قدم بزنیم، مطمئنم جاذبه‌های اینجا رو ببینی دلتم سر عقل می‌آد.
دوست داشتم بخندد و خنده‌اش، در چشمانش شعله بکشد و قهوه‌هایش را گرم کند. همانطور هم شد؛ لبهایش کش آمد و نگاهش خندید!
کنارم ایستاد و انگشتانش را لابلای انگشتانم جای داد:
–دلم مرید عقلم بود، از وقتی تو رو دید هوایی شد !
دلم غرق لذت شد و تمام اعضا و جوارحم را با خود همراه کرد!

هوا تاریک شده بود. روی یکی از نیمکت‌ها که نزدیک حوض وسط باغ بود نشستیم. آبراهای باریکی، مسیر سنگ فرش شده‌ی باغ را به دو قسمت تقسیم کرده و از چند طرف به حوض وصل بود.
تمام مدتی که دست در دست قدم ‌زدیم، هر دو سکوت کرده و هیچ کدام به روی هم نیاوردیم که برای چه منظوری به اینجا آمده‌ایم. کمیل آنقدر از دیدن ماکتها، به خصوص دیدن ماکت باغ فین به وجد آمده بود که دقایقی طولانی کنار هر کدام مکث ‌کرده و با دقت تمام زوایای آن را از نظر گذرانده بود.

نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به برگهای زرد و نارنجی که روی زمین ریخته بود دادم. انعکاس نور چراغها با رنگ برگها، تلالو چشمگیری داشت.
–اگه دیشب پیام نمی‌دادی، تصمیم گرفته بودم امروز صبح بیام جلوی در خونتون !
سرم به سمتش چرخید و نگاهمان در هم گره خورد. با یادآوری آخرین دیدارمان، اریب نشستم و اخم ساختگی کردم:
–اگه مثل اون روز می‌اومدی قیدتو می‌زدم!
کمی به طرفم خم شد و خیره در چشمانم با لحن آرام و جدی زمزمه کرد:
–هر بلایی می‌خوای سرم بیار، اما هیچ وقت حتی فکر این که بخوای بری و ازم بگذری رو نکن!
چه بلایی می‌توانستم سر او بیاورم؟! هر آتشی به پا می‌کردم تا مثلا او را بسوزانم، دودش اول در چشم خودم می‌رفت! برای گذشتن از او باید تکه‌ای از قلبم را می‌کَندم؛ می‌توانستم؟! محال بود!
اتصال نگاهم را با چشمانش قطع نکردم تا صداقت کلامم از چشمانم منعکس شود:
–این چند روز به اندازه تمام عمرم سخت گذشت، اما برای به نتیجه رسیدن با خودم و گفتن حرفهایی که تا به حال به هیچ کس نگفتم نیاز به زمان داشتم.
دستم را میان دستانش گرفت و با لحن مهربانی ترغیبم کرد به گفتن:
–هر چی هست بدون ترس و نگرانی بهم بگو!
پرنده‌ی نگاهم پر زد و روی کنده‌ی درخت خشکیده‌ای که به شکل زیبایی حکاکی شده بود نشست. این هم یکی از جاذبه‌ها‌ی باغ موزه بود. به جای اینکه درختان خشکیده را از ریشه در بیاوردند، با هنر حکاکی از آنها شکل‌های زیبا می‌ساختند.
–باید اول بهم قول بدی!
اخم کرد و ادامه دادم:
–باید قول بدی همه‌ی حرفهایی که امشب و اینجا بهت می‌گم بین خودمون بمونه.
با لحن اطمینان بخش و محکمی گفت:
–می‌مونه عزیز من!
لبهایم به خاطر ” عزیز من ” ی که به تازگی به دایره‌ی کلماتش اضافه کرده بود، دست لبخند را گرفتند و به نرمی فشردند. دستانم را به آرامی از میان دستانش بیرون کشیدم. اضطراب و استرس اولیه را نداشتم، اما باز کف دستانم عرق می‌کرد، برای همین دوست نداشتم در اختیار کسی غیر از خودم باشند!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–تا به حال اسم خانم میرزایی به گوشت خورده؟
ابروهایش را به معنی ندانستن جمع کرد.
–خوب فکر کن کمیل، از پدرت یا عموت نشنیدی.
کمی فکر کرد و گفت:
–شنیده باشمم الان حضور ذهن ندارم، کی هست این خانم؟
صاف نشستم و ماکت برج میلاد را در قاب چشمانم جا دادم:
–مادر آمنه … بابا و عموت ازش فرشهای دستبافت می‌خریدن.
صدایش را بعد از مکث کوتاهی شنیدم:
–نمی‌شناسم … آخه ما از چند نفر فرش دستبافت می‌خریدیم که با همه‌اشون بابا و عموم معامله می‌کردن، گاها اگر بابا یا عمو نمی‌رسیدن رضا و عمو هادی می‌رفتن. به چی می‌خوای برسی آمال؟
خواستم بگویم: ” به عامل بدبختی آمنه و حال امروز خودمان و روزهای گذشته‌ی خودم! ” ؛ اما به جای آن با لحنی غمگینی زمزمه کردم:
–آمنه جزو اولین کارگرهای شیرینی فروشی بابا بود،

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x