رمان آرزوهای گمشده پارت 39

4.3
(7)

 

یه دختر فوق‌العاده ساده و مهربون، از همون روز اول باهاش ارتباط گرفتم و دوست شدیم، کاشانی بود، اما بعد طلاق از پسر داییش با مادرش که یه فرشباف حرفه‌ایه اومده بودن تهران زندگی می‌کردن، هم درس می‌خوند و هم کار می‌کرد، همیشه یه ترس و نگرانی توی چشمهاش بود که بعدها دلیلیش رو فهمیدم.
با اخم و در سکوتی پر حرف خیره‌ام بود. با اینکه تمام حرفهایم را دسته بندی کرده و می‌دانستم از کجا شروع کنم و به کجا برسم، اما باز هم به خاطر استرس، نمی‌توانستم درست تمرکز کنم؛ عکس‌العملش بعد از شنیدن حقیقیت، دغدغه‌ا‌‌ی دلهره آور بود!
دم عمیقی گرفتم و همراه با بازدمم رفتم سر اصل مطلب:
–پنهانی زن صیغه‌ای مردی شده بود، اما بعد از اتمام زمان صیغه، با اینکه باردار بود اون رفته بود! دوقلوهای آمنه مال بابای من نیستن!
سرم به سمتش چرخید. صورتش یک علامت تعجب بزرگ و نگاهش مات و مبهوت بود.
تعلل نکردم و ادامه دادم:
–این یه راز بین من و بابام بود، آمنه و مادرش نمی‌دونستن که من از این راز باخبرم، همه فکر می‌کنن دوقلوها مال بابای منه؛ اما در واقع پدر دوقلوها یه مرد از خانواده‌ی شماست!

نگاه مبهوت و ناباورش چشمانم را هدف گرفت و چند بار دهانش را باز و بسته کرد، اما هیچ آوا و واژه‌ای از آن خارج نشد؛ انگار از شوک خبری که شنیده، کلمه‌ها را گم کرده بود!
حق داشت؛ برای من هم، هضم و باور اینکه سالها از پس هم سپری شده و تقدیر گشته و گشته تا یک جایی من و او را سر راه هم قرار بگیریم، سخت بود!
–از کجا و با چه دلیل و مدرکی به این نتیجه رسیدی؟!
لبم را با زبانم تر کردم و اول خلاصه‌ای از شرایط و حال و روز مادر برایش گفتم، در ادامه حرفهای مادر را ضمیمه‌ی حرفهای مهری کردم و تحویلش دادم. با هر جمله‌ای که از دهانم خارج می‌شد، صورت او هم حالتهای مختلفی را به نمایش می‌گذاشت و گره ابروهایش کورتر می‌شد، اما نگاهش تا لحظه‌ی آخر ناباور بود.
کف دستانش را روی صورتش کشید و بلند شد. از این سر نیمکت تا آن سر نیمکت را ‌چند بار رفت و بر‌گشت، در آخر مشت دست راستش را به کف دست چپش ‌کوبید و دوباره کنارم نشست. آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و رو به جلو خم شد. کف دستانش را بهم چسباند و مقابل لبهایش نگه داشت. نگاه خیره و متفکرش به رو به رو بود. سکوت کردم تا شنیده‌هایش را هضم کند و خودش به نتیجه برسد.
–من هیچ وقت دنبال کارای خارج از شهر نمی‌رفتم، صبحها کارخونه بودم و بعد از اونم یا کارگاه، یا نمایشگاه. بیشتر سفرها و معامله‌های خارج از شهر به عهده‌ی رضا و بابا بود، گاهی‌ام عمو هادی و محمد می‌رفتن.
سرش به سمتم چرخید و با حرص ادامه داد:
–تنها پست فطرتِ عوضی که می‌شناسم و مطمئنم چنین کارایی ازش برمی‌آد رضاست!
با حرفش روی شک و شبهه‌هایم خط کشید و مرا به اطمینان رساند که درست نتیجه‌گیری کرده‌ام. خشم و ناراحتی که درونم می‌جوشید، قل‌قل زد و روی زبانم سر رفت:
–همیشه ندیده و نشناخته از این مرد متنفر بودم، برای همین نمی‌خوام هیچ وقت بدونه بچه‌هاش بیخ گوشش دارن زندگی می‌کنن، من اهل قضاوت و داوری کردن نیستم، اما مردی مثل اون لایق ایلیا و الناز پاک و معصوم من نیست!
بعد از نگاه و سکوتی معنادار، کمر راست کرد و کف دستش را محکم روی دهان و چانه‌اش کشید، نفسش را از راه بینی بیرون فرستاد و پرسید:
–می‌دونسته آمنه بارداره؟!
کیفم را روی پایم افقی کردم و نگاهم را به نقش و نگارهای حکاکی شده‌ی روی آن سپردم. همیشه دلم می‌خواست یک بار تمام دانسته‌ها و شنیده‌هایم را برای کسی بازگو کنم، اما مردد بودم و از طرفی هم، مرور سرگذشت آمنه مرا بهم می‌ریخت!
–هر چی می‌دونی بگو آمال! من از نصفه نیمه دونستن خوشم نمی‌آد، آدم می‌مونه تو برزخ!
انگشت اشاره‌ام را روی خطوط برجسته‌ی کیف کشیدم و گفتم:
–منم چیز زیادی نمی‌دونم، گفتم که مادر فکر می‌کنه من آمنه‌ام و تیکه تیکه زیاد از گذشته حرف می‌زنه، طبق شنیده‌هام به این نتیجه رسیدم که پسر عموت می‌دونسته …
گوشه‌ی لبم را بالا کشیدم و ادامه دادم:
–اما مثل اینکه زیر بار نرفته و آمنه رو هم تهدید کرده که به گوش برادراش می‌رسونه!
غم از دلم بالا آمد و روی کیفیت صدایم تاثیر گذاشت:
–آمنه خیلی مظلوم بود، اما بی‌عقل نبود و از برادراش هم خیلی می‌ترسید، همیشه برام سواله که پسر عموت با چه وعده وعیدی راضیش کرده بود صیغه‌اش بشه!
مردد پرسید:
–بابات از همون اول می‌دونست از کس دیگه‌ای بارداره، یا بعدا فهمید؟
داستانی که در ذهنش ساخته، منزجر کننده بود و به شخصیت‌های قصه‌اش نمی‌آمد! به خیالاتش لبخند غمگینی زدم و او را با خودم به روزهای گذشته بردم:
–چند وقتی بود که آمنه خیلی بهم ریخته بود، از همیشه ساکت‌تر و کم‌حرف‌تر شده بود، گاهی وقتها یکهویی وسط کار می‌زد زیر گریه، من اکثر روزها چند ساعت می‌رفتم پیششون، یکی دوبار دلیل حالشو پرسیدم که هر بار فقط مظلومانه گریه کرد و گفت: ” چیزی نیست “، منم دیگه بیخیال شدم، تا اینکه که یه شب بابا دیر اومد و بعدم توضیح داد که آمنه بعد از تعطیلی کار، جلوی در مغازه بیهوش شده و بابا رسوندتش درمانگاه، اونجا دکتر فکر کرده بابا پدر آمنه‌اس و بعد از معاینه‌ی آمنه بهش می‌گه دخترتون حامله‌اس، بابا می‌گفت: ” وقتی اینو شنیدم انقدر شوکه شدم که زبونم بند اومد “. ما آمنه رو مجرد می‌دونستیم، بابا می‌گفت: ” تا وقتی به هوش بیاد هزار جور فکر و خیال کردم، به هوش که اومد طاقت نیاوردم و پرسیدم جریان چیه؟ “.
مکثی کردم و ادامه دادم:
–اونشب آمنه همه چی رو برای بابا تعریف کرده بود، اونقدر بی‌پشت و پناه بود و تحت فشار که سفره‌ی دلش رو برای یه مرد غریبه که کلی باهاش رودروایسی داشت باز کرده بود، ولی بابا هیچ وقت همه‌ی حرفهای آمنه رو برای من نگفت، فقط در حدی که بدونم بچه‌ها از کس دیگه‌ان !
دم عمیقی گرفتم و بازدمم آه بلند و کشداری شد و از میان لبهایم بیرون آمد:

–سه روز بعد از جریان اونشب بود که بابا بهم گفت می‌خواد با آمنه ازدواج کنه، شاید برات عجیب و غیرقابل باور باشه، اما دلیل کارش فقط دلسوزی و حفظ آبروی آمنه بود، بابای من مردی نبود که تو اون سن و سال، واله و شیدای دختری بشه که فقط چهار سال از دختر خودش بزرگتر بود، می‌گفت حالا که فهمیدم نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم تا تو این شهر درندشت و غریب یه بلایی سر خودش بیاره، آمنه هم هیچ وقت دختر مکار و فرصت طلبی نبود که بخواد با مظلوم نمایی سر کسی شیره بماله، من بهتر از هر کسی می‌دونم که بابام و آمنه هیچ وقت مثل یه زن و شوهر واقعی نبودن، همه چیز بینشون صوری و توافقی بود، فقط به خاطر اینکه اون دو تا بچه‌ی بی‌گناه بی‌هویت نباشن، بابا برای آمنه همیشه علی آقا بود و هیچ وقتم ضمیر جمله‌هاش مفرد نشد!
پیاله‌ی چشمانم پر شده بود، اما لبهایم را روی هم فشردم و تا می‌توانستم پلکهایم را دور از هم نگه داشتم، و ته مانده‌ی حرفهای تلنبار شده را بیرون ریختم:
–تموم این سالها پر از سوال‌های بی‌جواب بودم، خیلی بده که آدم نتونه سوالاتش رو از کسی بپرسه، نتونه بگه چی تو دلشه، آمنه و بابام رفتن، من موندم و زنی که گذشته رو تیکه تیکه به خوردم می‌ده و هر بار پرتم می‌کنه توی یه دنیا سوال بی‌جواب! سالهاست ترس و نگرانی سایه به سایه‌ی من می‌آد، بابامم که رفت ترسوتر شدم، و الانم که اینجا نشستم، واقعیت اینه که از بودنِ با توام می‌ترسم!
دلم به حال خودم سوخت؛ چشمانم از فرمان مغزم سر باز زدند و از احساسم پیروی کردند. نه می‌توانستم حقیقت را انکار کنم، و نه توان پذیرشش را داشتم. کافی بود پسرعمویش یک بار دوقلوها را ببیند و روی چهره‌ی آنها دقیق شود. نیازی به آزمایش دی ان ای و هیچ کوفت و زهرمار دیگری نبود؛ شباهت دوقلوها به آمنه و آن دو نشانه‌ی محتشمی حقیقت گویا و آشکاری بود که نمی‌شد کتمانش کرد!
برای چندمین بار کف دستانش را روی پوست بینوای صورتش کشید و کلافه و عصبی زمزمه کرد:
–اینجوری اشک نریز!
انگار که از فعل معکوس استفاده کرده باشد، چشمانم با شدت بیشتری باریدند.
پوفی کشید و چشمانش را باز و بسته کرد. به یکباره از بلند شد و کیفم را از روی پایم برداشت. پنجه‌هایش را دور بازویم پیچید و بلندم کرد. مقابلم ایستاد و کیفم را روی شانه‌ام انداخت. با انگشتان شستش اشکهایم را پاک کرد و با لحن مهربانی که اصلا به ابروهای گره خورده‌اش نمی‌آمد گفت:
–شالت رو مرتب کن، گریه‌ام نکن زشت می‌شی، دختر خوبی باش تا ببرمت یه جای خوب!
میان گریه خنده‌ام گرفت؛ مثل پدری که از دست بچه‌ی زرزرویش به ستوه آمده، اما دل توپ و تشر زدن ندارد حرف می‌زد. بینی‌ام را بالا کشیدم و شالم را مرتب کردم. بغض اجازه نمی‌داد حرف گوش کن باشم، اما تمام تلاشم را کردم تا دیگر اشک نریزم. این روزها زیادی اشکم دم مشکم بود و خودم هم این حالم را دوست نداشتم!
همین که خواست قدمی به جلو بردارد، مچ دست چپش را گرفتم و با لحنی که نگرانی در آن موج می‌زد زمزمه کردم:
–حرفهامون اینجا می‌مونه!
سرم را بالا بردم و به چشمانش خیره شدم:
–فقط بین من و تو، حتی به عزیزترین و نزدیکترین کَست هم نگو امشب چی شنیدی!
سرم را کج کردم و با لحن مظلوم و دلبرانه‌ای لب زدم:
–باشه کمیل، بهم قول بده!
با لحن جدی‌ اطمینان داد:
–حرفهای من و تو فقط و فقط بین خودمون می‌مونه، نیازی به تاکید نیست عزیز من!
لبخند زدم و مچش را فشردم. با برجستگی که از زیر آستین پلیورش حس ‌کردم کنجکاو شدم. مچش را بالا آوردم و با دست دیگرم آستین پلیورش را بالا زدم. با دیدن دستبند اهدایی‌ام، ذوق کردم و گفتم:
–چرا قایمش کردی؟!
مچش را از اسارت دستانم رها کرد و با جدیت گفت:
–خوشم نمی‌آد کسی ببینه و به هر بهانه‌ا‌ی وارسی و دستمالیش کنه!
خدای من خودت در خلقت این آدم انگشت به دهان نمانده‌ای؟! حرف تا پشت لبهایم آمد، اما در برابر این حجم از حسادت و حساسیت سکوت پاسخ بهتری بود!
* * *
نگاهم را بین دانش‌آموزان شیطان و شلوغ کلاسم چرخاندم و با لبخند گفتم:
–هر کس حل کرد دفترشو بیاره بذاره گوشه‌ی میز و کیفش رو برداره و آروم از کلاس بره بیرون.
ساعت آخر کلاس بود. بعد از تدریس ریاضی، طبق روش همیشگی‌ام چند تمرین از درس جدید به بچه‌ها دادم تا خودشان حل کنند و یادگیری‌شان را محک بزنند.

صندلی‌ام را برداشتم و نزدیک پنجره‌ی نیمه باز کلاس گذاشتم. گوشی‌ام را از جیبم در آوردم و رو به پنجره نشستم. پاییز لباس زرد و نارنجی به تن درختان پوشانده بود و نسیم خنک و دلچسبی که می‌وزید لبخند روی لبم نشاند. هنوز حال خوش دیشب همراهم بود. کمیل پاداش خوبی برای دختر خوب بودنم در نظر گرفته بود.برای اولین بار بود که بعد از تاریکی هوا‌ به دربند می‌رفتم.

شبهایش آنقدر خیال‌انگیز‌تر و زیباتر از روزهایش بود که دلم می‌خواست ساعتهای طولانی آنجا بمانم؛ اما علی‌رغم میل باطنی‌ام زود به خانه برگشتم تا قبل از رسیدن آرش در خانه باشم.

قفل گوشی‌ام را باز کردم و بعد از روشن کردن اینترنت، وارد برنامه‌ی تلگرام شدم. با دیدن دو پیام از ترانه، هم خوشحال شدم و هم قلبم ضرب گرفت. این سکوت طولانی از او بعید بود، زودتر از این‌ منتظر بودم!
دو عکس و یک پیام فرستاده بود. روی عکس‌ها ضربه زدم و تا باز شدنشان، پیام پر از گلایه و دلخوری‌اش را خواندم.
« با اینکه هیچ وقت دلخوریامو تو دلم نگه نمی‌دارم، اما نمی‌خواستم بهت پیام بدم، تصمیم داشتم یه مدت ازت دور بمونم تا یادم بره، ولی از صبح که اینو توی اتاق طاها پیدا کردم، حالم بده و از تو بیشتر دلگیرم، تو فقط به حرف گفتی که خواهریم، رفیقیم، اما در عمل ثابت کردی که منم مثل خیلی‌های دیگه برات یه غریبه‌ام، ولی مهم نیست، چون با همه‌ی اخلاق و رفتارهای خاصت که خیلی وقتها رو مخمه، بازم هر کاری کنم نمی‌تونم دوست نداشته باشم، فقط خواستم بگم خیلی بی‌انصافی، حق طاها این همه ندیدن نبود، حقش نبود به چوب مامانم بزنیش! »
دلم گرفت و نگاهم رفت پی عکس‌های ارسالی‌اش. روی اولی ضربه زدم و مات تصویری که در قاب صفحه بود ماندم. یک عکس که مطمئن بودم متعلق به یکی از چندین آلبوم خانه‌ی است، در کنار یادداشتی که مدت‌ها پیش از روی یخچال غیب شده و تا چند روز در پی‌اش بودم!
تصویر را بزرگتر کردم و به عکس زل زدم. تپش‌های قلبم نرمال نبود، حس بدی داشتم؛ طاها از کی این عکس را داشت؟! عکسی که برای پنج یا نهایت شش سال پیش بود. موهای بلندم در اطرافم رها بود و پیراهن تابستانه و خنکی به تن داشتم؛ پیراهنی با زمینه‌ی قرمز و گلهای ریز سفید که بلندی‌اش تا قوزک پایم بود. روی صندلی حصیری نشسته و اطرافم را پوشش سبز و رنگارنگی از درختان و گلها احاطه کرده بود. صورت غرق خنده و نگاهم جایی غیر از لنز دوربین را تماشا می‌کرد.
عکس را در یکی از سفرهای شمال، آرش بی‌هوا گرفته و چند سال پیش عمه عاطی به محض دیدنش در آلبوم آن را برداشته و گفته بود: ” این چه دلبره، شبیه پوستره! “. بعدها از خودش شنیدم که عزیز هم به آلبوم‌هایش شبیخون زده و عکس را برده بود. از این قبیل عکسها، در خانه‌ی عزیز و عمه عاطی زیاد داشتم، اما بودنش در دست طاها اذیتم می‌کرد. تصویر را به حالت اول بازگرداندم و به برگه‌ی یادداشت نگاه کردم. پایین کاغذ کنار یک بیت شعر نوشته شده بود: ” مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب/ در دلم هستی و بین من و تو فاصله‌هاست “.
چندین حس را همزمان داشتم که غم و ناراحتی حس‌های برتر بود و عصبانیت هم پشت سر آنها قد علم کرده و منتظر بود به او میدان دهم! به سراغ عکس بعدی رفتم. فقط دو تاریخ که کنار یکی نوشته شده بود: ” شروع آرزوها ” و در کنار دیگری ” پایان آرزها ” ؛ تاریخ شروع آرزوها به با قدمت عکس یکی بود. روی تاریخ پایان مکث بیشتری کردم. نیاز نبود زیاد به مغزم فشار بیاورم، قلبم داشت زیر فشار له می‌شد!
با حال بدی بلند شدم و رو به مبصر کلاس گفتم:
–میثم حواست به کلاس باشه الان برمی‌گردم!

خودم را به حیاط رساندم و به سمت آبخوری پا تند کردم. من نمی‌خواستم دلیل پایان آرزوهای کسی باشم!
شیر آب را باز کردم و چند مشت آب به صورتم پاشیدم. چند بار عمل دم و بازدم را انجام دادم؛ اما در آخر مغلوب بغضم شدم، چانه‌ام لرزید و زیر لب زمزمه کردم: ” لعنت بهت ترانه! ”

با گردنی افراشته، صورت خیسم را به دست باد پاییزی سپردم و قدم زنان به سمت ساختمان راه افتادم. همان چند قطره اشک آرامشم را برگردانده بود. دلم تازه سبک شده بود، دیگر سنگینش نمی‌کردم؛ چیزی را که تمام شده بود، دوباره شروع نمی‌کردم؛ طاها و هر چیزی که مربوط به او بود باید در بایگانی ذهنم می‌ماند!

وارد کلاس که شدم، همهمه‌ی بچه‌ها خاموش شد، از میثم خواستم بنشیند و خودم هم سر جای قبلی‌ام نشستم. گوشی‌ام را برداشتم و برای ترانه نوشتم:
« سلام، من اگر گفتم رفیق و خواهرمی دروغ نگفتم، اولا از جریان من و کمیل زمان زیادی نمی‌گذره، ثانیا تو سرت شلوغ بود و درگیر مشکلاتت بودی، همدیگرو زیاد نمی‌دیدیم که من بخوام از خودم برات بگم، و اما در مورد طاها، برادرته و حق داری ناراحت باشی ولی بیا منطقی باشیم و عاقلانه فکر کنیم، خودتم خوب می‌دونی که من و طاها، حتی اگر عاشق‌ترین آدمهای روی زمین هم بودیم، هیچ وقت نمی‌تونستیم زندگی آروم و نرمالی داشته باشیم. عکس فرستادنت هم درست نبود، مطمئنم طاها هم بفهمه از دستت دلخور می‌شه، اما حالا که فرستادی و منم فهمیدم چنین عکسی پیش طاها دارم، بهتره یه جوری ببری بذاری همون جایی که ازش اومده. در ضمن تو همیشه خواهرمی و طاهام همیشه پسرعمومه! »

تا زمانی که صدای زنگ را بشنوم، منتظر بودم ترانه پیامم را ببیند و جواب دهد، اما خبری نشد. مهران گفته بود امروز حتما به تبریز برمی‌گردند، اما شواهد نشان می‌داد، ترانه نرفته و در خانه‌ی طاهاست.

بلند شدم و رو به بچه‌ها گفتم:
–اونایی که تمریناشون رو حل نکردن و دفترشون رو تحویل ندادن، تو خونه حل کنن فردا نگاه می‌کنم.
پشت میزم ایستادم و با جدیت تاکید کردم:
–خودتون حل کنید، چون می‌آرم پای تخته تا توضیح بدین!
تعدادی ” چشم ” گفتند و عده‌ای هم بی‌توجه به حرفم، با عجله وسایلشان را داخل کیفهایشان چپاندند تا زودتر از کلاس و درس فرار کنند!
چند تا دفتری که گوشه‌ی میز بود، برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
کیفم را برداشتم و طبق عادت، روی اولین نیمکت کلاس که نزدیک در بود نشستم تا همه‌ی بچه‌ها از کلاس بیرون بروند. گذشتن از میان این همه پسر بچه‌ی شر و شیطان و بی‌حواس، کار من نبود. سال قبل، روزهای اول با آنها همراه میشدم، اما یکی دوبار که ضربه‌های بی‌هوا و محکمشان را نوش جان کردم، تصمیم گرفتم در کلاس منتظر بمانم تا سالن خلوت شود.
در جواب هر ” خسته‌ نباشید خانم، خداحافظ ” ی که می‌شنیدم، نگاه گرمی حواله‌‌ی گوینده‌اش می‌کردم و جمله‌ی همیشگی‌ام ” مواظب خودت باش ” را می‌گفتم.

آخرین دانش‌آموز هم بیرون رفت. صدای آقای ساعتی، ناظم مدرسه، از سالن به گوش می‌رسید که مثل همیشه با جدیت به بچه‌ها تذکر می‌داد که بدو بدو نکنند و همدیگر را هل ندهند. نظر فروغ در مورد ساعتی یادم افتاد و خنده‌ام گرفت؛ می‌گفت: ” شبیه دراکولاست، اخمم که می‌کنه بچه از ترس قلبش می‌افته تو شورتش! “. معتقد بود ناظمهای دوره‌ی ما در برابر ساعتی خیلی گوگولی و مهربان بودند. اینها نظر فروغ بود. از نظر من، فقط زیادی درشت بود و چهره‌ی عبوسی داشت.

همین که روی صندلی نشستم، فروغ ماشین را روشن کرد و راه افتاد. از حیاط مدرسه بیرون رفت و در حالی که به سمت راست می‌پیچید گفت:
–حالا که دوران نقاهت رابطه‌اتون تموم شده، کی شیرین کاممون می‌کنید؟!
برای اینکه اذیتش کنم، با لحن خجولی زمزمه کردم:
–هر وقت آقامون بخواد!
همان کاری را کرد که انتظارش را داشتم؛ چینی به بینی‌اش انداخت و از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد:
–از این چندش بازیا در نیار که هر چی خوردم می‌زنه بالا! فریبا منتظره نسا یکم روبراه بشه، قراره یه روز بیاد خونه‌اتون هم تو رو ببینه، هم با آرش صحبت کنه.
همیشه فکر به این قسمت ماجرا مضطرب و نگرانم می‌کرد. دلم نمی‌خواست به خاطر نبود پدر و مادر، کسی آرش را به عنوان بزرگتر ما به رسمیت نشناسد، یا در چشم کسی کم ارج و قرب باشد. خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ گوشی‌ام مانع شد. گوشی را از جیبم بیرون آوردم و با دیدن شماره، بدون تعجیل تماس را وصل کردم و گوشی را روی گوشم گذاشتم:
–سلام خانم نامدار، خوبین؟
با صدای همیشه آرام و لحن همیشه مؤدبش و متینش گفت:
–سلام خانم، تو خوبی؟ خانواده خوبن؟
لبخند زدم و گفتم:
–همه خوبن به خوبی شما، سیاوش جان خوبه؟
–اونم خوبه.
مکثی کرد و ادامه داد:
–آمال جان بعد از ظهر منزل هستی؟
می‌خواستم به کافه بروم، اما نتوانستم بگویم نه نیستم!
–بله هستم.
با لحن پرنشاطی گفت:
–مهمون نمی‌خوای؟
تعجب کردم؛ اما به روی خودم نیاوردم.
–قدمتون سر چشم، منزل خودتونه!
در طول یک سال آشنایی‌مان، دو سه باری به دعوت خانم نامدار و اصرار سیاوش به خانه‌شان رفته بودم، اما تا به حال پیش نیامده بود آنها به خانه‌مان بیایند.
–لطف داری دختر زیبا، من و سیاوش ساعت پنج و نیم یه سر بهت می‌زنیم.
مؤدبانه گفتم:
–خوشحالم می‌کنید، منتظرم!

گوشی را که قطع کردم فروغ پرسید:
–برای چی دارن می‌آن؟! فکر و خیالی تو سرشون نباشه یه وقت؟!
نگاهم کرد و با اخمی ساختگی و لحنی بامزه گفت:
–جلوشون چادر سرت می‌کنی، با ناز و ادا و عشوه‌ام حرف نمی‌زنی، وسط ابروهاتم یه خط عمیق می‌ندازی، روشنه؟!
بلند خندیدم و به سمتش چرخیدم:
–نایب بر حق خواهرزاده‌ات شدی؟!
با لحن جدی پرسید:
–جدا برای چی دارن می‌آن؟!
–نمی‌دونم، خودمم تعجب کردم، ولی اونی که تو فکر می‌کنی نیست، گفت با سیاوش می‌آد.
دست بردار نبود:
–خوب تو ازدواج‌های سنتی همیشه اول مادر داماد می‌آد دیگه!
اینبار بلند‌تر خندیدم و گفتم:
–باز شروع کردی فروغ! نامدارها یه پسر عزب دارن که اونم سالی یه بار می‌آد ایران و هیچ وقتم من رو ندیده.
–مادر و برادرزاده‌اش چهار تا تعریف کنن دهنش آب می‌افته و به دیدنم می‌رسه.
چپ چپ نگاهش کردم. سرش را تکان داد و گفت:
–چیه؟! دروغ می‌گم؟! باید به فریبا بگم دست بجنبونه، زودتر کارو یکسره کنیم، هم خیال ما راحت بشه، هم خیال اون طفل معصوم!

کمیل طفل معصوم بود؟! شلیک خنده‌ام اخم روی پیشانی‌اش نشاند و کشدار گفت:
–زهرمار!
نگاهم را از شیشه‌ی جلوی ماشین به خیابان پاییز زده‌ی شهر دادم. بدون خجالت و رودروایسی حرفم را زدم:
–خیالتون راحت، کمیل رو توی چشم و دلم جا دادم!
با یک دست فرمان را کنترل کرد و دست دیگرش را دور شانه‌هایم پیچید و به سمت خود کشید:
–اِی من به قربون اون چشم و دلت!
به تسلطش در رانندگی اطمینان داشتم، اما سریع عقب کشیدم تا به خاطر ابراز احساسات به کشتنمان ندهد!

* * *
کمربند تن پوشم را بستم و دمپایی‌های حوله‌ای را به پا کردم. به سمت آشپزخانه رفتم، اما با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام به عقبم برگشتم و آن را از روی میز کنسول برداشتم. کمیل بود.
همین که تماس را وصل کردم و گوشی را دم گوشم گذاشتم، با لحنی سرزنش‌بار پرسید:
–کجایی تو آمال؟!
لبخند زدم و با شیطنت گفتم:
–توی قلبت!
کیفور شد و با خنده گفت:
–فقط قلبم کافی نیست، چشمم مشتاق دیداره، چرا جواب نمی‌دادی؟
وارد آشپزخانه شدم و زمزمه کردم:
–دستم بند بود!
از اینکه بگویم در حمام بودم خجالت کشیدم.
–بند چی بود که هفت تا تماسم بی‌پاسخ موند؟
پوفی کشیدم و در حالی که کوکی‌های سرد شده را داخل ظرف می‌چیدم، زمزمه کردم:
–حموم بودم!
خندید و بیشتر خجالتم داد. با صدای نرم و آهسته‌ای که شیطنتش عیان بود گفت:
–پس موهاتو قشنگ خشک کن، قشنگترین پیرهنتم تنت کن، بیام دنبالت با هم بریم کافه!
تو دلی خندیدم و دل به دل شیطنتش ندادم. از همانجایی که ایستاده بودم به سالن سرک کشیدم و با دیدن ساعت گفتم:
–مگه کافه نیستی؟!
بعد از وقفه‌ای کوتاه زمزمه کرد:
–آخرین بار با تو اونجا بودم!
در دلم فدایش شدم و با ناراحتی گفتم:
–مهمون دارم کمیل، شاید امروزم نتونم بیام!
نفسش را رها کرد و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
–مهمونت کیه؟!
آرام و مهربان گفتم:
–یکی از شاگردام با مادربزرگش، اگر زود رفتن می‌آم خوبه؟
مثل بچه‌های تخس با لجبازی گفت:
–نه خوب نیست! نمی‌خوام دیر بیای و زودم برگردی!
با فشردن لبهایم خنده‌ام را درز گرفتم و گفتم:
–دیر برگردم حله؟!
” نه ” محکم و قاطعی گفت و با لحنی که سعی داشت آرام باشد ادامه داد:
–لطفا آدرس محل کار آرش و شماره‌اش رو برام بفرست.
قلبم تند تپید و با تعجب پرسیدم:
–می‌خوای چی کار؟!
با بدجنسی گفت:
–بماند!
می‌خواست اصرار کنم، اما محال بود! شانه‌ای بالا انداختم و با خونسردی گفتم:
–می‌فرستم!
–آفرین دختر خوب! این شاگردت همون سیاوش نیست؟!
روی صندلی نشستم و این بار به خنده‌ام میدان دادم:
–خودشه!
چند ثانیه سکوت کرد و با لحن آمرانه‌ای گفت:
–فردا ساعت پنج آماده باش می‌آم دنبالت!
با طنازی ” چشم ” کشداری زمزمه کردم.
خندید:
–قائله ختم کن بود؟!
با اطمینان گفتم:
–نه عزیزم، از ته دلم گفتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x