به لبانش طرح لبخند زد و سفرهی یک بار مصرف را روی زمین پهن کرد:
–مدیونتم اگه یه واو جا انداخته باشم!
آمال پارچ دوغ را وسط سفره گذاشت و خندهی بلندش، فاصله انداخت بین لبهای صورتیاش. نگاه از لب و دهان او گرفت و بشقاب غذا را مقابلش گذاشت.
–از وقتی گفتی برای عقدمون میخواد بیاد، کلی داستان براشون ساختم.
دستش را روی بازوی کمیل گذاشت و با پنجههایش عضلههای سفتش را فشرد. به لبهایش لبخند آویخت و چشمک ریزی زد:
–من توی خیالم برای نسا و همایون عروسی گرفتم، سیسمونی بچهاشون رو هم با مامانت رفتم خریدم، میخوام انقدر بهش فکر کنم تا بشه!
خنده جز به جز صورتش در خود بلعید. مثل همیشه چشمان معصوم او که حالا دخترکی شیطان در آن میخندید، قدمگاه نگاهش شد. با آن یکی دستش، دست ظریف آمال را از روی بازویش برداشت و لبهایش را به کف دستش چسباند. گرچه او به اندازهی آمال امیدوار و خوشبین نبود؛ اما دنبال حرفی گشت که شمع امید و آرزویی که نگاه او میدرخشید را خاموش نکند.
–شاید شد!
–چرا شاید؟ با اطمینان و از ته دلت بگو حتما!
نگاهش پر زد و روی لبهای خندان آمال نشست، اما فقط چند لحظهی کوتاه، به قدر پلک زدنی آنجا ماند و دوباره برگشت به جای قبلیاش؛ هیچ جا چشمهایش نمیشد!
آمال ادامه داد:
–با تمام منطقی بودنم، با اینکه در هر مسئلهای همهی جوانب رو میسنجم، اما در مورد نسا و همایون دلم میخواد همون دختری باشم که فقط از دریچهی احساسش به همه چیز نگاه میکنه و آرزوهای فانتزی و صورتی داره!
دستش که در میان پنجههای آمال قفل شد، نگاهش رفت پی دستانشان و صدای او را گویی از دور دستها شنید:
–تو میتونی کاری کنی که گذشته تکرار نشه!
* * *
آمال با دستی که لرزش محسوسی داشت حلقه را در انگشتش انداخت. اجازه نداد آمال دستش را عقب ببرد، بدون توجه به حضور بقیه با گرفتن دست ظریفش و فشردن آن، هیجانات درونی هر دویشان را کمی فرو نشاند. دیگر برای لمس او مانعی وجود نداشت. از داشتنش احساس قدرت میکرد و آرامشی ژرف، درون همیشه متلاطمش را در آغوش کشیده بود. به آمال لبخند زد و با نگاهش جای جای صورتش را که با آرایشی لایت هویت واقعی خود را حفظ کرده بود بوسید. برای خلوتی دو نفره بیتاب و بیطاقت بود، اما باید باز هم برای در آغوش کشیدن او و وصول طلبهایش صبوری میکرد تا به وقتش تلافی کند و حسابی از خجالت دل بیقرارش دربیاید.
به احترام کسانی که برای تبریک و دادن هدیههایشان جلو آمده بودند، هر دو بلند شدند. بیتوجه به حضور بقیه چرخشی به سر و تنش داد و با عشق همسر شرعی و قانونیاش را برانداز کرد. اندام متناسبش به پیراهن و دامنی سفید رنگ هویت داده بود. طبق معمول کمر پهن دامن کلوشش روی پیراهنی از جنس گیپور، کمر باریکش را در بر گرفته بود. شال ابریشمی و خوش رنگ و لعابی موهای بلندش را پوشانده بود. گرچه شالش عریض بود، اما باز هم حریف تارهای بلند مویش نمیشد؛ انتهای موهایش به اندازهی ده پانزده سانتی بیرون مانده بود. هر بار که نگاهش به آن حجم سیاه و مواج میافتاد، موجی دلچسب از درونش عبور میکرد و چند ثانیه روی آن حجم سیاه ثابت میماند. حریص به آغوش کشیدن و فشردن آن تن ظریف و خواستنی بود. مدتی میشد که دچار یک جور وسواس شده بود؛ حس میکرد تمام احساسش را هم خرج کند برای او کم است و باید هر لحظه بیش از لحظهی قبل دوستش داشته باشد. آن هم نه یک دوست داشتن معمولی و ساده و روتین، بلکه دوست داشتنی که از نت به نت حروفش عشق چکه کند. به خاطر نزدیک بودن تاریخ عروسی، تصمیم بر این شده بود که مراسم عقدشان رسمی و خودمانی باشد. برای همین مراسم جمع و جورشان به صورت مختلط برگزار میشد. گرچه غریبهای میانشان نبود، اما دلش نمیخواست حتی به قدر پلک زدنی، نگاه هیچ یک از مردهای حاضر در سالن روی جاذبههای بیشمار این دختر دلفریب مکث کند.
آرش و آیه به همراه دوقلوها جلو آمدند. دوقلوهایی که انگار حس غریبگی در جمع اقوام او، دست و پای شیطنت و بازیگوشیشان را بسته بود. آمال از آیه جدا شد و به آغوش برادرش خزید. تمام هوش و حواسش پی او و حرکاتش بود. در آغوش آرش بیشتر توقف کرد و تن ظریفش را بیشتر در آغوش برادرش نگه داشت. از غمی که از آغاز مراسم در چشمانش لمیده و سعی داشت آن را پشت لبخندهایش پنهان کند، فهمیده بود که یک حجم خالی روی قلبش سنگینی میکند و نبود پدر و مادر ستارههای شب چشمانش را کم سو کرده و ذوق و شوقش را از سکه انداخته است. خوب میفهمید دختر احساساتی که قلبش را ربوده و آرامش را برایش به ارمغان آورده، از ساعاتی پیش با بغضش در جدال است. دلش میخواست همین الان دست او را بگیرد و با خود ببرد به جایی خلوت و دنج. برایش حرف بزند و هر چه عشق و محبت دارد خرجش کند و بگوید
قابل بدان و مرا بگذار جای تمام نداشتههایت؛ بلدم هم پدرت شوم و هم مادرت، به شانههایم تکیه بزن و هر چه غم داری و هر آنچه خاطرت را مکدر کرده روی دلم آوار کن!
آمال از آرش فاصله گرفت و بابت هدیه تشکر کرد. شالش را مرتب کرد و به سمت دوقلوها خم شد. کاملا عیان بود که برای رو نشدن دست دلش، از آدم بزرگهای اطرافش میگریزد و نگاه میدزد. در جواب تبریک کودکانهی ایلیا و الناز، با صدایی که از بغض فروخوردهاش خش برداشته بود قربان صدقهی آن دو فرشتهی کوچک رفت که هر بینندهای مسخ معصومیت و زیباییشان میشد. با خود اندیشید رضا چقدر بیلیاقت بوده که از داشتن چنین نعمتی بینصیب مانده است. به ایلیا لبخند زد؛ اما پسرک با اخم نگاه گرفت و چسبید به آمال. خندهاش گرفت؛ باید هر طور شده با نمونهی کوچک شدهی خودش طرح دوستی میریخت و رابطهشان را حسنه میکرد، وگرنه به حتم سر آمال دعوایشان میشد.
عاقد پیر و خوشرویی که صوت آهنگین و دلنشینش هنوز در گوشهایش مانده بود، دفترش را بست و بلند شد. دوباره برایشان آرزوی خوشبختی کرد و با خداحافظی کوتاهی به همراه آقاجون از جمعشان دور شد. روز خواستگاری از آقاجون شنیده بود که پدر و مادرش، فروغ و کاوه و دایی صابر و زندایی را هم همین عاقد عقد کرده است. نسا و فروغ اطرافشان را خلوت کردند و به همراه چند نفری که دورشان بودند از آنها فاصله گرفتند. دوباره صدای آهنگی نسبتا شاد، روی تمام صداها سایه انداخت.
نگاه گذرایی به سالن و مهمانها انداخت. به دستههای چندتایی تقسیم شده و در حال گپ و گفت بودند. عمهعاطی دوستداشتنی آمال به همراه آیه و ترانه مشغول پذیرایی بودند. معین و گاها مهرداد هم نقش نیروهای کمکی را داشتند. جای مبلمان سالن را میز و صندلی اشغال کرده و سفرهی عقدشان که آمال نهایت سلیقه و هنر را در تزئینات و چیدمانش به کار گرفته بود جلوی چشمانش جلوهگری میکرد.
عموی آمال به همراه داماد و دخترش کنارشان ایستادند و هانیه با دوربین حرفهایاش، عکسشان را گرفت. دلیل نبود طاها را حدس میزد، اما نمیخواست به حدس و گمانهایش میدان بدهد. با اینکه اندیشیدن به حس و حال طاها نسبت به آمال آرامش درونیاش را اسیر طوفان و گردباد میکرد؛ اما تا وقتی قلب آمال را داشت، دلش قرص بود و هیچ چیز پشتش را نمیلرزاند.
عکسهای خانوادگی که تمام شد، هانیه پیشنهاد داد همگی -جوانهای جمع با هم و در کنار هم – عکس بگیرند. همه جمع شدند. همایون سمت راستش ایستاد. هامون نسا را زد و او را میان خود و همایون جا داد. لبخندی به حرکت هامون زد و قدرشناسانه نگاهش کرد. کاوه کنار هامون ایستاد. از دو طرف بازوهای فروغ را گرفت و او را مقابل خود نگه داشت. هنوز جمع تکمیل نشده بود. از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دستش را دور کمر آمال پیچید. اطرافشان شلوغ شده و همه در فکر ژشت گرفتن بودند؛ کسی حواسش پی حرکات آن دو نبود. تن آمال را به خود فشرد و از این نزدیکی حس خوشایندی درونش قلقل زد. آیه کنار آمال ایستاد و آرش هم پشت سر دو خواهرش قرار گرفت. به خاطر حضور آرش حلقهی دستش را شُل کرد و کمی فاصله میان خودش و آمال انداخت؛ اما دستش همانجا ماند. مهران به همراه دو برادرش و ترانه، در راستای آیه ایستادند. مهران پشت ترانه قد علم کرد و دو برادرش دو سمت شانهاش را اشغال کردند. هانیه که دوربین را به دست زنعمو گلاره داد و خودش کنار محمد و هلما ایستاد، یک بار دیگر اطرافش را از نظر گذراند. کاوه کنار هامون ایستاده و فروغ هم مقابلش. حامد کنارشان بود و نگاهش در جایی حوالی شانهی چپ او پرسه میزد. در دل به پررویی پسر ته تغاری داییاش خندید. امشب نگاهش همه جا به دنبال آیه بود. دلش میخواست یک پَسی جاندار نثار گردنش که به قول هامون مثل گردن گاومیش بود کند تا انقدر تابلو دختر مردم را دید نزند.
زن عمو گلاره چند عکس پشت سر هم گرفت و با لبخند گفت:
–عالی شد!
هانیه از جمع جدا شد و به سمت مادرش رفت. دوربین را گرفت و خودش هم عکسها را بررسی کرد. زن عمو تنهایشان گذاشت و به سمت میزشان رفت.
هانیه سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:
–خانمها از جمع بیان بیرون، میخوام یه عکس دسته جمعی از آقایون با کمیل بگیرم، بعد ما با آمال جون عکس میگیرم.
گرفتن عکسها که تمام شد، تازه مجلس گرم شده بود. یک ساعت تمام بود که آطل و باطل در جایشان نشسته و تماشاگر بودند. در تلاش بود کلافگی و بیحوصلگیاش را پشت لبخندش پنهان کند، اما خودش هم خوب میدانست بازیگر خوبی نیست. دلش نمیخواست طولانیترین شب سال را تا آخرین ثانیهها روی این مبل بنشیند و دیگران را تماشا کند. سرش را به سمت آمال چرخاند و وقتی نگاه او را متوجه خود دید، چشمک ریزی زد:
–موافقی فرار کنیم؟
آمال ریز خندید و گفت:
–خیلی دوست دارم اما نمیشه، فعلا مجبوریم اتو کشیده و مؤدب اینجا بشینیم و بچههای خوبی باشیم، شاید اونوقت بهمون جایزه دادن!
خندید و با لحن شیطنتآمیزی پرسید:
–تو رو میدن با خودم ببرم؟
آمال با خندهای که لبها و چشمهایش را بلعید، به چشمانش خیره شد و با بدجنسی لب زد:
–عمرا!
نیشخند زد و سرش را به گوش آمال نزدیک کرد:
–پس من طبق نقشهی خودم پیش میرم!
لبخند تمام صورت آمال را در آغوش کشید و او به دلش وعدهی چیدن سیب داد.
–چه نقشهای؟!
گوشیاش را از جیب کتش در آورد و زیر لب زمزمه کرد:
–چند دقیقه صبر کن خانم معلم!
از قبل با فروغ هماهنگ کرده و تنها یک اشاره کافی بود تا خالهی همیشه پایهاش کار را تمام کند. به دنبال فروغ در سالن چشم چرخاند و او را در ورودی سالن کوچک اتاقها پیدا کرد. با هانیه و آیه و ترانه گرداگرد هم به پا ایستاده بودند. هانیه دوربینش را میانشان نگه داشته و هر سهشان لبخند به لب به صفحهی مستطیلی دوربین چشم دوخته بودند.
هانیه هر از گاهی چیزی میگفت و لبخند آن سه نفر را وسعت میبخشید. نسا هم به جمعشان پیوست. یک دستش را روی شانهی فروغ گذاشت و دست دیگرش را بند کمرش کرد و به سمت دوربین گردن کشید. به فروغ سفارش کرده بود گوشیاش را از خود دور نکند. دستان فروغ را نمیدید، با امید به اینکه فراموش نکرده باشد، برنامهی پیام رسانش را باز کرد و تنها یک کلمه در صفحهی پیامهایش با فروغ نوشت:
« بگو ».
پیام که ارسال شد، در برابر نگاه پر از سوال آمال با خونسردی به پشتی صندلیاش تکیه داد و دوباره نگاهش را به آن جمع سپرد. طولی نکشید که فروغ از جمع جدا شد. گوشیاش را بالا آورد و بعد از چند ثانیه نگاهش به سمت آنها چرخید. لبخند زد و به سمت میزی که مادرش و عزیز، کنار عمه عاطی و مهری پشت آن نشسته بودند قدم برداشت.
با لبخند چیزی گفت و مادرش را از جمع جدا کرد. دو خواهر کمی دورتر کنار گوش هم پچپچ کردند و دوباره به جمع ملحق شدند. مادرش یکی از آن لبخندهای فریبا و آرامشبخشش را روی لبهایش نشاند و با خوشرویی که تنها خاص خودش بود شروع به صحبت کرد. به مادرش اطمینان داشت. برای همین آسوده خاطر نگاهش را از روی آنها برداشت و منتظر نتیجهی دلخواهش ماند.
–به منم بگو چه خبره!
دست آمال را گرفت و زیر دست خودش روی زانویش گذاشت. خیره در چشمانش که هنوز رد پای غم را در آنها میدید گفت:
–متوجه میشی!
دقایقی بعد دید که عمهی عاطی به سراغ آرش رفت و او را به گوشهای خلوت کشید. شناخت کمی از آرش داشت و به خوبی واقف بود که تا چه حد روی دو خواهرش، علیالخصوص آمال حساس است؛ اما مطمئن بود تصمیم گیرندهی نهایی خودِ آمال خواهد بود. دیری نپایید که عمه عاطی به آمال اشاره کرد به نزدشان برود.
مادرش لبخند به لب به سمتش آمد. بلند شد و لبههای کتش را به هم نزدیک کرد. نیمی از فاصله را خودش پر کرد و مقابل مادرش ایستاد. نیمی از نگاه و حواسش معطوف به جمع سه نفرهی نزدیک ورودی سالن بود.
مادرش برای چندمین بار با نگاهی مهربان و تحسینآمیز صورتش را کاوید. و گفت:
–فکر نمیکنم آرش جان مخالفتی کنه، میتونی ببریش مادر، اما آخر شب باید برش گردونی!
ابروهایش را بالا انداخت و با شیطنت گفت:
–برش گردونم؟ کی گفته؟ زن باید شب پیش شوهرش بمونه، دیگه مال خودمه!
مادرش چپ چپ نگاهش کرد:
–دیگه روت زیاد نشه، فعلا دختر اوناست!
برای اینکه سر به سر مادرش بگذارد، با لحن قلدرانهای تاکید کرد:
–زنمه؛ زنم! بعدم تو مادر عروسی یا داماد؟
وقتی دید آمال سر به زیر و مطیع به سمت اتاقها رفت، خیالش راحت شد و از تصور تنهاییشان موجی از لذت و خوشی به راه افتاد.
دستان مادرش بالا آمد و یقهی پیراهن را مرتب کرد. لبخند گرم و مهربانی به صورتش پاشید و نجوا کرد:
–هر دو!
نیم بیشتری از مسیر را طی کرده بودند که آمال سوال تکراریاش را طور دیگری مطرح کرد:
–نگفتی کجا میریم؟
نیم نگاهی به سمتش انداخت و با بدجنسی جواب قبلی را تکرار کرد:
–متوجه میشی!
آمال لب به اعتراض گشود:
–چرا روی این جمله ریپیت زدی؟!
خندید و دوباره همان جمله را تکرار کرد. آمال هم با خنده رو گرداند و گفت:
–اصلا دیگه هیچی نمیپرسم، هر جا میخوای بری برو!
دست آمال را گرفت و انگشتانش را به نرمی فشرد. راضی نشد؛ دستش را بالا آورد و لبهایش را برای چند ثانیه به قسمت داخلی انگشتان او چسباند. روی دستش را هم بینصیب نگذاشت.
–میریم یه جایی که بشه تو رو بغل کرد و چشمهات رو بوسید.
دستش را به آرامی روی کمر آمال فشار داد و گفت:
–نمیخواد کفشت رو در بیاری، برو تو.
از تعلل آمال مشخص بود که تردید دارد. خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
–خونهی غریبه نیومدی که اینجوری استخاره میکنی؛ برو تو عزیز من!
آمال نگاهش کرد و بدون حرف پا به خانهاش گذاشت. بارها این صحنه را در خیالش تجسم کرده و غرق لذت شده بود؛ اما حقیقت پیش رویش زیادی شیرین و دلچسب بود. پشت سر آمال وارد خانه شد و در را بست. از راهروی ورودی گذشتند. سوئیچ و گوشیاش را روی کانتر گذاشت. کتش را در آورد و روی دستهی مبل انداخت. از آمال هم خواست پانچویش را در بیاورد و بنشیند. وارد آشپزخانه شد. مخزن چای ساز را پر از آب کرد و کلیدش را فشرد.
دوباره به سالن برگشت. آمال پانچویش را روی ساعدش انداخته و نگاهش به گلدانهای گوشهی سالن بود. پانچو را از دستش گرفت و روی مبل کناری گذاشت. دلش بیقراری میکرد و تمام وجودش برای لمس او به التماس افتاده بود. نزدیکتر شد و دستانش را دور کمر آمال حلقه کرد. دستهای آمال دور گردنش پیچید و لبخند به شبنشینی چشمها و لبهایش رفت. از این فاصلهی نزدیک، راحت و آسوده میتوانست زیر سایهی چشمانش آرامش را سر بکشد. لبهایش نخست به طواف چشمانش رفتند. دمی روی گونههایش آرام گرفتند و به زیارت لبهایش عزیمت کردند. خودداری و ملاحظه را کنار گذاشت و آنطور که دلش حکم میداد حقش را گرفت. حلقهی دستانش که تنگتر شد، دستهای آمال پایین آمدند و روی سینهاش قرار گرفتند. فشار آرامی که با کف دستهایش به سینهاش وارد کرد، دلش را به رحم آورد تا برای ثانیهای کوتاه به او فرصت نفس کشیدن دهد. مجال زیادی نداد و یکی از دستهایش را بالا آورد و شال را از دور گردن آمال برداشت و روی پانچویش انداخت. موهایی که گردنش را مستتر کرده بودند عقب راند و اینبار سرش به سمت گردن بلند و سفیدش رفت. دم عمیقی از عطر گردنش گرفت. آمال کمی خودش را جمع کرد، اما او آزمندانه سهم لبهایش را برداشت. لبهایش آنقدر حریصانه به بازیشان ادامه دادند که تن آمال میان دستانش مثل موم نرم شد. همین را میخواست؛ گردن نهادن آمال به آغوشش! دوباره با هر دو دستش او را در بر گرفت و مالکانهتر و محکمتر تنش را به تن خود فشرد. اینگونه سیراب نمیشد؛ درست مثل تشنهای بود که روزها آب ننوشیده و حالا که به دریا رسیده، فقط حق دارد تنها با چند قطره لبی تر کند.
سلام
رمان عالیه ولی وجدانا این چه وضع پارت گذاریه؟؟؟؟؟
فعلا معلوم نیست هر وقت پارت بیاد میزارم
سلام ادمین جون ممنون از خماری درم اوردی
دیشب همش میگفتم بزار صب بشه میدونم چکارش کنم ینی چی رمان تا نصفه ول کرده ککشم نمیگزه الان دیدم ن برات مهمه خوبه همینجوری ادامه بده موفق باشی
لتفن دگه قرار نباشه بری حاجی جاجی مکه
سلام چرا سایت اینجوری شده
کور شدم چند خط خوندم
هی بالا پایین میشه
درست شد
ببخشید پارت جدید رمان دختر حاج آقا رو کی میزارین؟
هر ۵ روز در میونه
نویسنده گفته بود که پارتای اخرو یجا میزاره😕
سلام ای بابا کلا بی خیال ادامش شدید
چرا همه ی رمانارو اینجوری میکنید
ادامه این رمانو بیخیال شدین؟ تکلیف اونایی که دنبالش می کردن چیه؟
پارت جدید بیاد میزارم