نسا ظرف شیرینی را روی میز گذاشت و سمت راستم نشست. با گذشت سه ماه از تصادفش، هنوز آرام آرام قدم برمیداشت و با احتیاط از دستش کار میکشید. از وقتی آمده بودیم نیمی از حواسم پیش او بود. هر بار که حرف زد، خندید و خنداند، نگاهم به چشمانش دخیل بست تا مطمئن شود خندهها و حال خوشش واقعییست؛ اما نبود! همین که لبهایش خاموش میشد، به راحتی میتوانستی غم را در چشمانش ملاقات کنی. تقدیر غمانگیزی داشت. در قلب مردی مثل همایون نفس میکشید و در دستان مردی چون رضا اسیر بود!
مادر کمیل با لبخندی که تا چشمانش قد کشیده بود، دوباره و برای چندمین بار به خاطر شیرینیهایی که آورده بودم تشکر کرد:
–خیلی زحمت کشیدی مادر دستت درد نکنه!
مثل عمه عاطی، با مهر و محبتش به کلمهها جان میبخشید و شوق و حسرت را با هم به جانم میریخت!
–نوش جانتون!
–آمال جون دستورشون رو حتما برام تلگرام کن.
از سینی که هانیه مقابلم گرفته بود فنجانی برداشتم و در جواب زنعمو گلاره ” چشم ” گفتم.
لبخند مهربانی زد و گفت:
–چشمت پر فروغ عزیزم!
دو ساعت پیش رسیده بودیم. کمیل از قبل گفته بود که مادرش خانوادهی عمو هادی را هم دعوت کرده است. قبل از رسیدن کمی مضطرب بودم، اما آنقدر گرم و مهربان و صمیمی رفتار کردند که خیلی زود با جمعشان خو گرفتم.
هانیه سینی خالی را روی کانتر گذاشت و با لب تابش برگشت. گردن کج کرد و از کمیل که سمت چپم نشسته بود، مؤدبانه خواست:
–میشه جات رو بدی به من؟ میخوام عکسهای عقد رو به آمال جون نشون بدم.
کمیل فنجانش را برداشت و بلند شد:
–اینجور که تو گفتی چارهی دیگهای هم دارم؟
هانیه خندید:
–مظلوم که میشم قدرت نه گفتن رو از همه سلب میکنم، حتی مامانم!
همه خندیدند. هانیه کنارم نشست و برای مادرش بوسهای فرستاد:
–با چشمهات برام خط و نشون نکش، من مخلص خالصتم، آدم که با حرف یه بچه از مهربون بودنش پشیمون نمیشه گلاره خانم!
مادرش خندید و با گفتن: ” امان از زبونت! ” فنجانش را به لبهایش نزدیک کرد و مشغول نوشیدن چایش شد.
هانیه برایم تجسمی از آیه و ترانه بود و هلما، خواهر کوچکش تجسمی از نوجوانیهای خودم؛ همانقدر کم حرف و آرام و تودار!
کمیل کنار محمد جای گرفت. حالا چهار مرد خانواده در یک قاب بودند. کمیل و محمد کمترین شباهت را به پدر و عمویشان داشتند. محمد بیشتر شبیه پسر داییهایش بود، فقط موهای جعد و خرمایی رنگش او را از آنها متمایز میکرد. چیزی که هنوز هم برایم هضم نشده و باورپذیر نبود، شباهت بیش از اندازهی عمو هادی به رضا بود. کمیل گفته بود در آستانهی پنجاه سالگییست، اما چهرهی جوانش کمِ کم هشت نه سال به سنش تخفیف میداد! روز عقد وقتی دیدمش یک لحظه گمان کردم رضاست. حتی شک کردم شاید در تشخیص مردی که در زندگی آمنه بوده دچار اشتباه شدهام؛ اما عقل و منطقم با دلایل محکمی که داشت، شک و تردیدها را در نطفه خفه کرد.
هانیه لب تاب را روی پایم گذاشت و لبخند شیرینی زد:
–اول کلیپها رو ببین. قول بده از این همه هنرم ذوق زده شدی آروم ماچم کنی، چون پوستم حساسه!
به لحن شوخ و شیطنتآمیزش خندیدم و نسا بدجنسی گفت:
–خوشش نیومد و ذوق نکرد چی کار کنه؟ من به نمایندگی ازش یه دونه بزنم زیر گوشت، یا موهات رو بکشم! نظرت؟
هانیه خندهی کوتاهی کرد و بادی به غبغب انداخت و با اطمینان گفت:
–انگشت به دهن میمونه از این همه ذوق و هنرم!
هلما هم بعد از دقایقی به جمع ما پیوست. برای اینکه همگی راحتتر عکسها را ببینیم و در موردشان حرف بزنیم، تغییر مکان دادیم و پشت میز ناهار خوری که نزدیک کانتر بود، دور هم جمع شدیم.
مسیر بحث و گفت و گوی جمع آن طرف سالن به سمت کسب و کار و اتفاقهای اخیر رفته بود. پدر و عموی کمیل با سرمایهشان چند کارگاه در شهرهای کوچک مثل آران و بیدگل، نطنز و نوش آباد را انداخته و مغازهای هم در کاشان خریده بودند که هم فرشهای دستبافت کارگاه خودشان را بفروشند و هم نمایندهی فروش فرشهای چند کارخانه که کارخانهی پدر فریبا خانم هم جزوشان بود باشند. پدر گلاره خانم قول داده بود که از آشنایان و دوستان معتبرش در زمینه فرش و منسوجاتش بخواهد که حق فروششان را فقط به پدر و عموی کمیل بدهند. از کمیل شنیده بودم که حاج صادق به راحتی منکر این همه سال تلاش و زحمت برادرانش شده و چون مطمئن بوده که آنها مدرکی برای اثبات ادعای شراکت اموال ندارند، گفته که بروند و شکایت کنند.
دقایق پایانی شب بود که مهمانها قصد رفتن کردند. همگی برای بدرقهشان از خانه بیرون رفتیم و روی ایوان ایستادیم. عمو هادی با همه خداحافظی کرد و به من رسید. دستش را به سمتم دراز کرد و لبخندی گرم و صمیمی تحویل نگاهم داد:
–در اولین فرصت منتظرتون هستیم.
دقایقی پیش، قبل از اینکه عزم رفتن کنند، گلاره خانم خواسته بود فردا ناهار را به همراه خانوادهی کمیل به خانهی آنها برویم، ولی قرار من و کمیل از قبل این بود که فردا را با دوقلوها باشیم؛ برای همین کمیل خودش مؤدبانه دعوتشان را رد کرد و قول داد دفعهی بعد به خانهشان برویم.
لبخند زدم و دستم را به دستش سپردم:
–چشم، حتما مزاحمتون میشیم!
با مهربانی و تواضع جواب داد:
–مراحمید، خونهی خودتونه!
محبت و احترامش، او را در ردیف آدمهایی قرار میداد که دوستشان داشتم. گرچه صورتش یادآور منفورترین آدم زندگیام بود! مهربانیاش روی نگاه و لبخندم سایه انداخت و روی کلماتم اثر گذاشت:
–محبت دارین، خدمت میرسیم!
لبخندش وسیعتر شد و دستم را به آرامی رها کرد. نگاهش را به گلاره خانم داد که کمی دورتر از جمع با مادر کمیل غرق گفت و گو بود. رو به ما کرد و با خنده گفت:
–نصف حرفهای مثلا مهمشون رو نگه میدارن واسه موقع خداحافظی، میرم ماشین رو روشن کنم، هوا سرده شما هم برید تو دیگه.
گلاره خانم با خنده جواب عمو هادی را داد:
–تموم شد، نقطه گذاشتیم سر خط.
عمو هادی هر در دستش را به شکل قنوت رو به آسمان گرفت:
–شکرا!
صدای خندههایمان چرت درختان عریان حیاط را پاره کرد و در فضای مسکوت و نیمه تاریک حیاط طنین انداخت. گلاره خانم حرفهای عمو هادی را با رنگ و لعاب بیشتری تکرار کرد و در آخر تنم را به مهمانی آغوش گرم و مهربانش برد. هانیه و هلما هم به جای دست دادن به مهمانی آغوششان دعوتم کردند و با خداحافظی کوتاهی، پشت سر پدر و مادرشان از پلههای ایوان پایین رفتند.
وارد اتاق شدیم. نسا کلید برق را زد و میان در ایستاد:
–کاری با من نداری؟
لبخند زدم و گفتم:
–نه، ممنون!
با لحن مهربانی ” شب بخیر ” را زمزمه کرد و رفت.
شالم را از سرم برداشتم و از مقابل سرویس بهداشتی که در راهرو کم عرض اتاق قرار داشت گذشتم. چند قدم جلو رفتم و همین که وارد فضای باز اتاق شدم، نگاهم روی تصویر پیش رویم ثابت ماند. روی دیوار مقابلم، بالای سر تخت دو نفرهای که در راس اتاق قرار داشت، پوستر سه بعدی از یک کهکشان پر ستاره با رنگهای بینظیرش نگاهم را تسخیر کرده بود؛ یک تصویر بینهایت زیبا و خیره کننده که گویی زنده بود و نفس میکشید. بدون اینکه نگاهم را ذرهای جا به جا کنم رو به جلو قدم برداشتم. کیف و شالم را روی تخت انداختم و روی تصویر دست کشیدم. میلیونها نقطهی روشن، تیرگی رنگ سیاه و سورمهای را بیاعتبار کرده بودند و طیف وسیعی از رنگها را درون تصویر میشد دید.
ثانیههای طولانی در تصویر غرق شدم و بعد از آن با دقت بیشتری اتاق و وسایلش را از نظر گذراندم. جز همین دیوار دیگر هیچ جای دیگری از اتاق نشان دهندهی علاقهی فراوان صاحبش به نجوم و ستارهشناسی نبود. افسوس خوردم از اینکه میان مشکلات و اجبارها، آرزوی منجم شدنش را گم کرده بود!
دست از کنکاش اتاق کشیدم و لبهی تخت نشستم. بعد از بدرقهی مهمانها، کمیل با محمد مانده بود تا ماشینشان را از خیابان به حیاط بیاورند. به پشت روی تخت افتادم و همین که پلکهایم همآغوش شدند، به یکباره افکار احمقانه و آزاردهندهای در سرم وول خورد. فکر ریحانهای که تنها از شنیدههایم او را میشناختم، افسار خیالاتم را به دست گرفت؛ حتما بارها با کمیل به این اتاق آمده و روی این تخت خوابیده بودند. میدانستم هیچ رابطهی آنچنانی میانشان نبوده، اما شیطان همدست تنهاییام شده و داشت افکارم را به سمت و سویی میبرد که نمیخواستم. نباید به افکار منفیام میدان میدادم؛ تکانی خوردم و به حالت نشسته در آمدم. از داخل کیفم لباس راحتیام را بیرون آوردم و بلند شدم.
لباسم را با تاپ آستین حلقهای سفید و سادهای که شلوار مچی و نسبتا کوتاهی با گلهای ریز صورتی داشت، عوض کردم. صورتم را در سرویس بهداشتی اتاق شستم و با کرم مرطوب کنندهای که همیشه همراهم بود، صورت و دستهایم را مرطوب کردم. موهایم را باز کردم و آزادانه دورم ریختم؛ اینطوری بیشتر دوست داشت. امشب را کنار او به صبح میرساندم؛ قلبم در مدار هیجان و اضطراب بود!
پای تخت ایستاده و در حال تا زدن و گذاشتن لباسها داخل کیفم بودم که آمد. سرم به سمتش چرخید. موهایی که دورهام کرده بودند را عقب فرستادم و اضطرابم را پشت دیوار لبخندم پنهان کردم. با نگاهش، کشدار و عمیق سر تا پایم را سیر و سیاحت کرد و لبخند کوچکش را وسعت بخشید:
–چه با مزه شدی!
حرفش یاد آنا را از بایگانی خاطرات دورم بیرون کشید. بلوز بافتم را تا زدم و روی بقیهی لباسهایم داخل کیفم گذاشتم:
–مادربزرگ مادریم هر وقت میخواست از کسی که از نظرش خوشگل نبود تعریف کنه این حرف رو میزد.
نگفتم که آنا اصلا هیچ کس را در زیبایی جز مادرم قبول نداشت و همه از نظر او بامزه، یا نهایت بانمک بودند.
با چند گام کوتاه فاصلهی میانمان را برداشت و پشت سرم ایستاد. موهایم را جمع کرد و به یک طرف سینهام ریخت. لحظهای از برخورد انگشتانش به گردنم مور مور شدم. دستانش را روی شکمم قفل کرد و با لبهایش گردنم را داغ کرد و سرش را جلو کشید. درونم به تب و تاب افتاده و گرما از بند بند وجودم بالا میرفت؛ اما ظاهرم را با مشغول نگه داشتن دستهایم حفظ کرده بودم. اینبار گونهام را بوسید و زیر گوشم، با کلمات محبتآمیزش حس خوب انتقال داد:
–تو همه چی رو با هم داری عزیز من؛ هم خوشگلی، هم بامزهای، هم شیرین!
از سر ذوق خندیدم. آخرین تکه از لباسهایم که شالم بود را هم داخل کیف گذاشتم و در آغوشش چرخشی به تنم دادم. کف دستم را سمت مخالف صورتش گذاشتم. لبهایم را به گونهاش چسباندم و همراه با نفس عمیقی بوسیدمش. آدمها جدای از بوی عطری که به خود میزدند، یک بوی خاص داشتند که فقط مخصوص خودشان بود و تنها با این طور بوسیدن میتوانستی آن بوی به خصوص را در ریههایت ثبت و ضبط کنی.
او مثل من نبود که با بوسهای کوتاه لب تر کند. سهمش را تمام و کمال از لبهایم برداشت و با لبخند رضایتبخشی به لبهایم خیره شد:
–خیلی شیرینه، مانک (monc ) غلط بکنه شیرینتر از این باشه!
با گامی کوتاه، فاصلهمان را بیشتر کردم و لب تخت نشستم. بوسهی نفسگیرش حالم را دگرگون کرده بود؛ تمام تنم نبض میزد، ضربان قلبم تندتر شده و سست و بیحس بودم. ریتم قلبم که به حالت عادی برگشت، لبم را با لبخندی تر کردم و گفتم:
–اول هاوانا بودم، بعد شدم هتی گرین که هیچ ربطی به من نداشت، حالام مانک! بعد از این چی میشم رو فقط تو میدونی و خدا.
خندید. خم شد و خیره به چشمانم زمزمه کرد:
–تا آخر دنیا هاوانایی!
کیفم را برداشت و به سمت کمدی که دیوار سمت چپ ورودی اتاق را اشغال کرده بود رفت:
–هتی گرین هم ربط داشت، جفتتونم خسیس هستین، اون بزرگوار از نظر مالی و خرج کردن پولش خسیس بود، شما هم از نظر احساسی و خرج کردن یه بغل با مخلفات، و اما مانک …
کیف را داخل کمد گذاشت و در کشوییاش را به آرامی بست. به سمتم که برگشت، سرم را تکان دادم و چشم و ابرویم را هم با زبانم همراه کردم:
–و اما مانک؟
لبخند خبیثانهای زد و بدون اینکه جوابم را دهد، پلیور نه چندان ضخیمش را از قسمت یقه گرفت و از تنش درآورد. رکابی جذبش، سخاوتمندانه تمام عضلاتش را به نمایش گذاشته بود. نگاهم همراه دستش، از سینهی فراخش بالا رفت و میان موهایش نشست که انگشتانش را با حوصله میانشان میکشید. پاهایم را بالا آوردم و چهار زانو وسط تخت نشستم. منتظر جواب بودم؛ اما او نصف شبی بازیاش گرفته بود! به سمت صندلی چوبی که پشت پنجره بود رفت و پلیور را روی دستهی آن انداخت. با نگاهم دنبالش میکردم. تمام حرکاتش را آرام و با حوصله انجام میداد. عمدا این کار میکرد؛ میخواست برای جواب گرفتن اصرار کنم. نگاه گرفتم و گذاشتم در خیالاتش بماند. به قول آرش: “خدا گوگل جان رو ازمون نگیره”. باید یاد میگرفت برای جواب دادن آدم را دق ندهد!
بلند شدم و گوشیام را از روی عسلی کنار تخت برداشتم. لحاف سورمهای رنگ و سادهی تخت را کنار زدم. بالش را به تاج تخت عمود کردم و دوباره روی تخت نشستم. به بالش تکیه زدم و لحاف را هم روی پاهای دراز شدهام کشیدم.
به سمت کلید برق رفت و با لحنی که خندهاش محسوس بود گفت:
–قهر نکن، الان میآم میگم برات.
موهایی که یک طرف صورتم را پوشانده بود کنار زدم. گوشی را میان دستانم، مقابل صورتم نگه داشتم و با خونسردی گفتم:
–قهر نداره که، الان یه سرچ میزنم و به جواب میرسم!
صدای خندهاش گوشم و تاریکی چشمم را پر کرد. تاریکی که فقط چند ثانیه مهمان اتاق شد؛ بلافاصله دیوار کوبی که روی دیوار سمت راست اتاق بود، نور کم جان و ملایمی به ارمغان آورد.
–مانک شیرینترین مادهی جهانه، یک میوه شبیه گردو که عصارهاش سیصد برابر قند شیرینه!
گوشی را پایین آوردم و سرخوش و مستانه خندیدم. گوشی را روی عسلی برگرداندم و زبانم به کار افتاد:
–جالب بود! تا الان فکر میکردم از قند شیرینتر نداریم.
آمد و کنارم نشست. مثل من پاهای بلندش را زیر لحاف برد. لبخند زد و چشمکی حوالهی نگاهم کرد:
–این مدت که با هم بودیم کلی به اطلاعات عمومیت و بار علمیت اضافه کردم.
نگاه بازیگوش و شرورش به خندهام انداخت. موهایم را جمع کردم و با گفتن: “بله” ی کنایهآمیزی، همه را پشتم ریختم. بالشم را افقی کردم و خواستم دراز بکشم که زودتر از من زیر لحاف خزید و با یک حرکت، در آغوشش جایم دادم و لحاف را تا روی شانهام بالا آورد. میان تن و بازوهایش مچالهام کرد و وقتی دید اعتراضی نمیکنم، حصار بازوانش را تنگتر کرد.
خندهام گرفت؛ انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. تکانی خوردم و با خنده اعتراض کردم:
–داری خفهام میکنی کمیل!
بیصدا خندید. کنار پیشانی و گونهام را بوسید و تنها لطفی که کرد این بود که یکی از دستانش را از دورم برداشت.
نفسم را رها کردم و دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم:
–وای … گرمم شد!
زمستان قدم رنجه کرده و هوا سرد بود؛ اما تمام تنم از ولولهای که درونم به پا شده بود، در تب میسوخت. شاید هم از هرم نفسهای داغش بود که به نیمهی صورتم میخورد و یا از شرم اولین شبی که کنارش میخوابیدم!
–خیلی خوبه که طبعت گرمه!
سرم را بالا بردم و با دیدن لبخند موذیانه و نگاه شرورش، فهمیدم که حرفش مورددار است. از جوابی که در نهایت سادگیام میخواستم بدهم پشیمان شدم و بدهم نگاه گرفتم. طاق باز خوابیدم و خواستم کمی فاصله بگیرم که سریع واکنش نشان داد؛ دوباره دستش را بند بازویم کرد و به سمت خود کشید. پاهایم را با پاهایش قفل کرد و جملاتش را با لحنی دستوری و تهدیدآمیز به گوشم رساند:
–همین جا میمونی، تکون بخوری تا صبح توی بغلم قفلت میکنم!
لبخند شیطنتآمیزی زد و ادامه داد:
–من باید رو یه چیزی چپ بشم تا خوابم ببره؛ تکون نخور، خوابم سبکه بد خواب میشم!
عادتش بود که موقع خواب بالش یا پتویی را مابین پاها و بازوهایش بگیرد. سرم را به طرفش چرخاندم و با اخم اعتراض کردم:
–الان من نقش بالش رو دارم یا پتو؟!
نگاهش به عادت همیشه به چشمانم خیره شد:
–هیچ کدوم؛ تو رو با تموم قلبت بغل کردن، جوری که عطرت به تنم بچسبه و دلم راضی بشه، یک رویای شیرین بود!
پیشانی و گونهام را بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد:
–من هر شب این رویا رو آرزو کردم!
پاهایم را از اسارت پاهایش آزاد کرد و انگشت شستش را روی لبهایم کشید:
–بهم قول بده آمال!
انگشت شستش هنوز مشغول بازی با لبهایم بود. به نگاه منتظرم لبخند زد و ادامه داد:
–من دیگه هیچ چیز پنهونی ازت ندارم، همه چی رو میدونی و دلم قرصه که با تموم کم و کسریهام قبولم کردی و خواستی که شریک عمر و زندگیم باشی، بهم قول بده بعد از این هر اتفاقی افتاد، هر مشکلی بینمون پیش اومد، من رو با خودت تنبیه نکنی.
انگشتش روی لبم ماند و نگاهش به چشمانم برگشت:
–هیچ چیز به اندازهی دوری و قهرت نمیتونه از من یه دیونه بسازه!
دیگر میخواستم هم نمیتوانستم؛ حالا که انقدر عمیق دوستش داشتم؛ حالا که طعم آغوش و بوسههای گرمش را چشیده بودم و دلم برای هر لحظه دیدن و بوسیدنش بال بال میزد محال بود؛ قهر و دوری از او اول خودم را دیوانه میکرد.
کف دستم را یک طرف صورتش گذاشتم و بوسهای روی چانهاش نشاندم:
–قول میدم!
لبخند رضایت بخشی زد و بازوی برهنهام را نوازش کرد:
–بخواب!
حرف زبانش با التهاب و اشتیاقی که در نگاهش میدرخشید همخوانی نداشت. انگشتانش را میان موهایم نشاند و نرم و آرام حرکت داد. گفته بود بخوابم، پس چرا بازی راه میانداخت؟ دلم میخواست خودم را به دستش بسپارم تا از دنیای دخترانهام جدایم کند؛ اما با شناختی که از خودم داشتم، حتم داشتم فردا صبح از خجالت و ترس اینکه مبادا اهالی خانه با یک نگاه همه چیز را بفهمند، نمیتوانم پایم را از این اتاق بیرون بگذارم. همین حالا هم به فکر فردا صبح بودم که چطور میخواهم با خانوادهاش روبرو شوم؛ مخصوصا حاج ابراهیم!
–چشمهات رو ببند بخواب!
به لحنش دستوریاش ریز خندیدم و خودم را لوس کردم:
–خوابم نمیآد خُب!
دستش میان موهایم متوقف شد و خط و نشان کشید:
–همیشه اینجا نمیمونیمها! حالا هر چقدر دوست داری شیطونی کن آمال خانم!
لبهایم را روی هم فشار دادم و خندهام را خوردم. سرم را روی بالش گذاشتم. دستهایم را زیر گونهام گذاشتم و چشمهایم را بستم:
–بچه که زدن نداره، ببین خوابیدم.
یک چشمم را باز کردم و دیدم که بیصدا میخندد. چشمم را بستم و با لحن پر نازی برایش شرط گذاشتم:
–موهام رو ناز کن قول میدم سیم ثانیه بخوابم!
سلام دستت طلاااااا ادمین عزیز
ینی کیف میکنم وقتی پارت جدید میزاری
سلام نویسنده ی خوش قلم
اخه حیف این رمان نیست که انقد دیر به دیر میزاری که کلا دیگه پیگیرش نباشیم