رمان آرزوهای گمشده پارت 47

4.4
(19)

 

وقتی بیدار شدم، کمیل کنارم نبود. سریع لحاف را کنار زدم و روی تخت نشستم. گوشی‌ام را از روی عسلی برداشتم و با دیدن ساعت به خودم و خواب سنگینم لعنت فرستادم؛ دقایق پایانی ساعت نه بود! مطمئن بودم کسی در این خانه تا ساعت نه نمی‌خوابد! من هم به عادت هر روز ساعت شش صبح بیدار شده بودم؛ اما با یادآوری زمان و مکان، در خلسه‌ی آغوش کمیل، دوباره چشمانم گرم شده و عمیق‌ و آسوده‌ خاطر خوابیده بودم. حالا هم محال بود خیلی شیک و مجلسی حاضر شوم و تنهایی از اتاق بیرون بروم.
بیش از پنج دقیقه در جنگ با خودم بودم که بالاخره ویندوزم بالا آمد و فکری به سرم زد. قفل گوشی‌ام را باز کردم و وارد برنامه‌‌ی پیام رسانم شدم. برایش نوشتم:
«کجایی؟»
وقتی از گرفتن جواب ناامید شدم، از تخت پایین رفتم و گوشی را سر جای قبلی‌اش برگرداندم. موهایم را بدون کش و گیره، موقتا به هم پیچیدم و تخت را مرتب کردم. چنان سکوتی حکمفرما بود که انگار کسی در خانه حضور نداشت. به سمت کمد رفتم. کیفم را بیرون آوردم و روی تخت گذاشتم. مسواکم را برداشتم و حوله‌ی کوچکم را هم دراوردم و روی کیف انداختم.
به سمت سرویس راه کج کردم که تک ضربه‌ای به در خورد و پشت بندش او وارد اتاق شد. لبخند یک وری جذابی گوشه‌ی لبش نشاند و به سمتم آمد. آنقدر مرتب و آراسته بود که از دست و روی نشسته و سر و شکل آشفته‌ام خجالت کشیدم.
–سلام، صبح بخیر!
لحن پر نشاط و سرحالش، لبخند را مهمان لبهایم کرد:
–سلام، صبح توام بخیر. چرا با خودت بیدارم نکردی؟
مقابلم ایستاد. نگاهش روی گوله‌ی مویی و کج و کوله بالای سرم نشست و لبخندش وسعت گرفت. به یکباره چنان تنگ در آغوشم گرفت که صدای استخوانهایم درآمد. لاله‌ی گوشم را بوسید و کمی فاصله میان تن‌هایمان انداخت.
–بیرون بودی؟
دستانش را از دو طرف بند بازوهایم کرد و اینبار پیشانی‌ام قدمگاه لبهایش شد. لبه‌ی پایینی تخت نشست و جواب داد:
–نسا و هانیه رو رسوندم فیزیوتراپی.
سرم را تکان دادم و او ادامه داد:
–به جز مامان کسی خونه نیست، نمی‌خواد لباس عوض کنی، دست و روت رو بشور بریم صبحانه.
–نمی‌خورم، حاضر می‌شم یکم پیش مامان بمونیم و بریم.
اخم کرد:
–نمی‌خورم نداریم! من و مامانم نخوردیم.
دلم می‌خواست اخمش را ببوسم، اما با دست و روی نشسته محال بود. لبخندی تحویل نگاهش دادم و به سمت سرویس راه افتادم.
بعد از شستن دست و رویم، موهایم را سرسری شانه زدم و با گیره پشت سرم جمعشان کردم. دست به سینه، به چهارچوب پنجره تکیه زده و تماشایم می‌کرد. به طرفش برگشتم و با لحن ناراضی گفتم:
–بذار لباسمم عوض کنم، اینشکلی برم پیش مامان یجوریه!
به سمتم آمد و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
–خیلی‌ام خوبه، بیشتر عاشقت می‌شه!
لبخند زدم و خواستم جلوتر از او راه بیفتم که صدای زنگ پیامک گوشی‌ام بلند شد.
–می‌آرمش.
برگشت و گوشی را برایم آورد. قفلش را باز کردم و با دیدن نام فرستند، لبهایم کش آمد:
–عمه عاطیه!
سرش را تکان داد و عقب رفت:
–جواب بده بریم، سلام برسون!
به خاطر شعورش و احترامی که به حریمم قائل شد، با عشق و قدرشناسی نگاهش کردم و پیام را باز کردم:
«سلام. خوبی دختر قشنگم؟ کجایی مادر؟»
در ذهنم سوال پشت سوال ردیف شد؛ پیامهای اینچنینی میان ما یک کد بود. هر وقت حرف‌های خصوصی، مهم و طولانی داشتیم، قبل از اینکه تماس بگیریم، به هم دیگر پیام می‌دادیم تا موقعیت زمانی و مکانی طرف مقابل را بسنجیم.
«سلام قربونت برم. تو خوب باشی منم خوبم. کاشانم دورت بگردم، خونه‌ی پدر کمیل».
خیلی زود جواب گرفتم:
«خدانکنه عزیزدل عمه، باشه پس من منتظر تماست می‌مونم. خوش بگذره. می‌بوست. به مرد کامل هم سلام برسون».
آخر پیامش یک ایموجی چشمک گذاشته و دو تا قلب قرمز هم ضمیمه‌اش کرده بود. همیشه پیام‌هایش حس و حال خوب داشت و وجودم را که تشنه‌ی محبت‌های مادرانه و رابطه‌های گرم و صمیمی مادر و دختری بود را سرشار از ذوقی کودکانه می‌کرد!
«چشم؛ کمیل هم سلام می‌رسونه. منم می‌بوسمت مهربونترین!».
با ذهنی مشغول، با کمیل همراه شدم. مادرش در آشپزخانه بود. سلام کردم و صبح بخیر گفتم. جوابم را با خوشرویی و مهربانی داد. در یخچال را باز کرد و بعد از بیرون آوردن کره و تخم مرغ توضیح داد:
–دیدم فقط ما سه نفر موندیم، بساط صبحونه رو آوردم توی آشپزخونه.
کره را روی میز گذاشت و به سمت اجاق گاز رفت. کمیل هم با گفتن: “بشین، چایی بریزم بیام” به سمت سماور برقی روی کابینت رفت. دوست نداشتم آنها کار کنند و من بنشینم.

رفتم و کنار مادرش ایستادم؛ ماهیتابه را روی گاز گذاشته و داشت داخلش روغن می‌ریخت.
–شما بشینید من درست کنم.
ظرف روغن را کنار گذاشت. ثانیه‌ای نگاه پر مهرش را به چشمانم دوخت و سپس شعله را روشن کرد. شقیقه‌ام را بوسید و با لحن مهربانی سفارش کرد:
–عسلیش کن قربون شکلت!
بوسید و رفت. حق داشت؛ عملی عادی‌ و معمولی‌ انجام داده بود که شاید به صورت روتین روزی هزار بار تکرارش می‌کرد. چه می‌دانست با عمل به ظاهر معمولی‌اش، در کنار حس لذت و شوقی که روی دلم بیخته، کمبودها و نداشته‌هایم در گلویم گلوله کرده است. شاید برای بچه‌های این خانه، مثل پسرهای عمه‌ عاطی، این محبت‌های کوچک و کم اهمیت عادی به نظر می‌رسید؛ اما برای من آرزو بود! چه حقیقت تلخی؛ آرزوهای من، برای خیلی‌ها خاطره بود!

بعد از خوردن صبحانه‌ای که در کنار توجهات کمیل و محبت‌های بی‌دریغ و خالصانه‌ی مادرش، تک تک لقمه‌هایم به تنم گوشت شده بود، با وجود مخالفت مادرش، آشپزخانه را مرتب کردم و بعد از آن سریع آماده شدم.
کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. مادر کمیل پالتویم را که دیشب موقع ورود به نسا سپرده بودم، برایم آورد. تشکر کردم و پالتو را به تن کشیدم. کاسه‌ی آبی که از قبل پر کرده و روی میز ناهارخوری گذاشته بود را برداشت و دوشادوشم به سمت در قدم برداشت.
–هر هفته بهمون سر بزن، کمیل هم نیومد تو تنهایی بیا و بمون پیشمون.
کمیل کفش‌هایمان را از جا کفشی برداشت و با لحن جدی گفت:
–من نمی‌ذارم آمال تنها تنها واسه خودش بره جایی و بمونه!
مادرش چپ چپ نگاهش کرد:
–انگار می‌کنم نشنیدم!
کمیل دستش را دور شانه‌های مادرش پیچید. سرش را بوسید و با بدجنسی گفت:
–انگار کن، ولی واقعا نمی‌ذارم!
در برابر اخم و نگاه غضب آلود مادرش، ژست حق به جانبی گرفت:
–تو دلت می‌آد من رو اونجا تنها بذاره بیاد بمونه پیش شما، پس دل من چی می‌شه؟
حرفهایش دلم را قلقلک داد و ریز خندیدم.
–می‌تونی کارهات رو راست و ریست کنی که با هم بیایین.
در را باز کرد و جواب مادرش را داد:
–گرچه نیتت گروکشیه فریبا خوشگله، ولی چشم می‌آییم، خودمم نیام آمال می‌آد!
لبهای مادرش به خنده نشست. چشمکی زد و با گفتن: “این شد حرف حساب” بوسه‌ای روی گونه‌‌‌اش کاشت و جلوتر از ما بیرون رفت. کمیل اجازه نداد مادرش تا پشت در حیاط همراهمان بیاید. موقع خداحافظی، مادر کمیل را به آغوش کشیدم و به سینه‌ام فشردم. آنقدر به دلم خوش نشسته بود که می‌توانستم جایگاه مادری که هیچ وقت نبود را با چند درجه ترفیع به او بدهم.
همقدم با هم و در سکوت طول حیاط را طی کردیم. حیاطی که سه باغچه‌ی مجزا داشت؛ دو باغچه‌ی بزرگ، با شکل و اندازه‌ی یکسان در دو طرف حوض، و یک باغچه در پایین آن که دو درخت کهنسال و تنومند را در خود محصور کرده بود. درختان لخت حیاط، چهره‌ی عریان زمستان را به رخ می‌کشیدند؛ اما گل‌های زینتی که با نهایت سلیقه و ظرافت در هر سه باغچه‌‌ و میان درختان کاشته شده بود، پوزخند پر طعنه‌ای به عوری زمستان می‌زدند. گل‌کلم‌های زینتی، با برگهای سبز و غول پیکرشان و با گلهایی به رنگ صورتی، تصویری از بهار را پیش چشم بیننده زنده می‌کرد.
پشت در که رسیدیم، به عقب برگشتیم. مادر کمیل هنوز روی ایوان ایستاده و تماشایمان می‌کرد. برایش دست بلند کردیم و از حیاط بیرون زدیم. با احتیاط از جوی آب پریدم و با گذشتن از مقابل ماشین، همزمان با او سوار شدم. سرمای اولین روزهای زمستان، به تابش تند پرتوهای طلایی خورشید طعنه می‌زد و گرما و حرارتش را بی‌اعتبار می‌کرد.
قبل از اینکه راه بیفتد، به سمتم برگشت و ابروهای بلندش را که زیر نور آفتاب، از مشکی به خرمایی تغییر رنگ داده بودند را به هم گره زد. لبهایش را جمع کرد و جلو داد. هوا را از راه بینی‌اش بلعید و با نگاهی خصومت‌آمیز و غیر دوستانه، کلمات را همراه با هوایی که محبوس کرده بود بیرون فرستاد:
–قیافه‌ی داداشت وقتی من رو می‌بینه!
از ته دل خندیدم و از اینکه به ایلیا نسبت داداش داده بود، گل از گلم شکفت. داداشم بود دیگر؛ فقط برای من! داداش کوچولوی انحصار طلب و دوست‌داشتنی که دلش نمی‌خواست خواهرش را با کسی قسمت کند. دلم می‌خواست کمیل و بچه‌ها رابطه‌ی خوبی داشته باشند، برای همین برای رفع و رجوع اخم و تخم و رفتار غیر دوستانه‌ی ایلیا در مراسم عقد توضیح دادم:
–ایلیا یه کوچولو بدقلقه، نمی‌شه زود اعتمادش رو بدست آورد، یکم سخت ارتباط می‌گیره، اما قول می‌دم چند بار که بریم و بیاییم، آشنا که بشه، بهت خو می‌گیره و خیلی زود باهات رفیق می‌شه.

با لحن و لبخندی شیطنت بار تاکید کردم:
–فقط حواست باشه در مورد آبجی آمالش زیاد منم منم نکنی!
لبخندی که روی لبهایش بود، چشمانش را هم زیر بال و پرش گرفت. با انگشت اشاره‌اش زیر بینی‌ام ضربه زد و چشمکی حواله‌ام کرد:
–در مورد دوقلوها یک اصل وجود داره؛ اونم اینه که آمال قبل از من مال اونا بوده.
انگشت اشاره‌اش را مقابل صورتم تکان داد و تاکید کرد:
–فقط دوقلوها و لاغیر!
لبخند رضایت‌بخشی زدم و به نیم رخش خیره شدم:
–ممنون!
لبخند زد و ماشین را از پارک درآورد:
–مخلص خانم معلم!
تا کسی نمی‌شنید، متوجه نمی‌شد که او چقدر قشنگ و دلبرانه “خانم معلم” را ادا می‌کند. از بوی عطرش که فضای بسته‌ی ماشین را لبالب آکنده بود، دمی گرفتم و نگاهم را به خیابان دوختم. حرفها‌ و نگرانی‌های کهنه‌ای که در دلم داشتم، سبب شد که بازدمم شکل آه شود:
–بالاخره یک روزی می‌رسه که مجبورم خودم باور دوقلوها رو خراب کنم!
چشمانم را باز کردم و نگاهم را به خیابان سپردم:
–وقتی بهش فکر می‌کنم حالم بد می‌شه! دلم نمی‌خواد بگم، نمی‌خوام بدونن پدرشون کیه. اونا خواهر و برادر منن و بابای من باباشونه، ولی …
ولی و اما و اگرش، عقلم بود که می‌گفت حق ندارم تا ابد این راز را از بچه‌ها پنهان کنم و من سرسختانه در تلاش بودم که با دلیل و مدرک قانعش کنم؛ اما باز برمی‌گشتم سر خانه‌ی اول!
دستم را گرفت و کوتاه بوسید:
–ولی باید بگی. برای تمام چیزهایی که نمی‌خوای بهت حق می‌دم، اما اونام حق دارن بدونن.
دستم را به آرامی رها کرد و فرمان را گرفت:
–به این فکر کن که این راز پیش تو امانته، باید توی یک زمان و مکان مناسب برسونی دست صاحبش. به وقتش که بگی، مطمئن باش دوقلوها هم رغبتی برای دیدن و داشتن پدری که فقط یک نطفه‌‌‌ی ناچیز بهم ربطشون می‌ده رو نخواهند داشت، شاید اولش برای کنجکاوی دنبال دیدنش باشن، اما بعدش خودشون متوجه همه چیز می‌شن.
زاویه‌ای به گردنش داد و ادامه داد:
–ایلیا و الناز تا آخر دنیا خواهر و برادر تو هستن، مطمئن باش رضا آدم خوبِ این قصه نمی‌شه!
نگاهش را به لبخندی مهمان کردم و در جوابش هیچ نگفتم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با بستن چشمانم، اطمینانی که در کلامش بود را جرعه جرعه نوشیدم. نیاز داشتم گاهی یک نفر غیر از خودم و دلم، مطمئنم کند که آن دو موجود دوست‌داشتنی و عزیز، بدون هیچ نسبت خونی، خواهر و برادر من هستند!

مقابل خانه‌ی پدری آمنه ماشین را پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. از صندوق عقب پاکت هدیه‌ی بچه‌ها و مهری را، به همراه پاکت شیرینی‌هایی که پخته بودم بیرون آورد و در صندوق را بست.
دیروز قبل از اینکه مسیرمان را به سمت کاشان کج کنیم، به پاساژی نزدیک خانه‌اش رفتیم و برای اینکه دوست نداشت در اولین دیدار دست خالی باشد، خواهش کرد کمکش کنم تا برای مهری و بچه‌ها چیزی بخرد.
مقابل در ایستادیم. صداهای دور و مکالماتی گاه گاهی از داخل حیاط به گوش می‌رسید. دوقلوها از آمدنم خبر نداشتند. با مهری هماهنگ کرده بودم تا غافلگیرشان کنم؛ قرار بود در حیاط باشند و وقتی در زدم آنها در را به رویم باز کنند.
سوئیچ را از کمیل گرفتم و با نوک آن روی در ضربه زدم. صدای ایلیا بلند شد:
–عمو در می‌زنن.
آقا مصطفی جواب داد:
–شما برید ببینید کیه، من مواظب این‌ها باشم.
به سمت در دویدند و یکصدا پرسیدند:
–کیه؟
آدرنالین خونم بالا رفته و قلبم از هیجان تند می‌کوبید. قیافه‌ی شگفت‌زده‌شان دیدن داشت!
رو به کمیل لب زدم:
–جواب بده!
خندید و دل به دلم داد:
–منم می‌شه در رو باز کنید.
حتم داشتم الان به هم خیره شده‌اند و در ضمیر ناخودآگاهشان دنبال تطبیق صداهای آشنا با صدای کمیل هستند. دوباره به در ضربه زدم و فرصت ندادم بیش از این کنکاش کنند. در به آرامی روی پاشنه چرخید و دو کله‌ی کلاه پوش، از دو طرف در سرک کشیدند. با دیدنم به همدیگر نگاه کردند و هر دو یکصدا، با هیجان و ذوق جیغ زدند:
–آخ جون آبجی آمال!
خندیدم و “هیس” کشداری گفتم. سر هر دو به عقب برگشت و با صدای بلندی، خبر آمدنم را به آقا مصطفی دادند. جلوتر از کمیل وارد حیاط شدم و آن دو را که در کاپشن‌های بادی و شال و کلاه، شبیه دو گلوله‌ی رنگی شده بودند را به آغوش کشیدم و صدایشان را خاموش کردم. دستانشان را دور گردنم بپیچند و بوسه‌های محکم و رگباری‌شان، گونه‌هایم را هدف گرفت.

طوری احاطه‌ام کرده بودند که هیچ جا را نمی‌دیدم. از بوی دودی که در بینی‌ام پیچیده بود، متوجه شدم باز هم درخواست برپایی آتش و پختن سیب‌زمینی آتشی داده‌اند و آقا مصطفی هم طبق معمول دل به دلشان داده است. صدای احوالپرسی گرم و صمیمی آقا مصطفی را با کمیل می‌شنیدم. تصور لبخند و صورت خوشرویش اصلا سخت نبود. لحن گفتار و ادب و احترام پشت کلماتش، روح آدم را جلا می‌داد.
–بچه‌ها دارین آبجی رو اذیت می‌کنین، زانوش درد گرفت.
با پادر میانی آقا مصصطفی بالاخره رهایم کردند؛ اما به محض اینکه روی پا ایستادم، از دو طرف دستم را محکم گرفتند. به نگاه مهربان و پدرانه‌ی آقا مصطفی لبخند زدم و بعد از سلام، احوالپرسی مختصری بینمان رد و بدل شد.
آقا مصطفی به کمیل اشاره کرد و دوقلوها را مخاطب قرار داد:
–شما نمی‌خوایین به عمو کمیل سلام بگین و دست بدین؟
نگاه کمیل، با لبخندی که روی لبهایش لمیده بود، روی صورت بچه‌ها گشت می‌زد. ناخودآگاه به ایلیا نگاه کردم. اخم داشت، اما نگاهش نسبت به مراسم عقد کمی نرم‌تر شده بود. اصراری برای اینکه به سمت کمیل بروند نداشتم. دوست نداشتم در روابط بچه‌ها با بزرگتر سختگیر باشم و برای برقراری ارتباط مجبورشان کنم. عزیز می‌گفت بچه‌ها روح آدمها را می‌بینند؛ چون پاک و معصومند. عاری از هرگونه گناهند؛ بی‌دروغ، بی‌کینه و بدون عدوات و دشمنی. برای همین به خوبی خوب را از بد تشخیص می‌دهند. اگر کسی ذات بی‌شیله پیله و بدون خرده شیشه‌ای داشته باشد، اصلا نیازی نیست که تلاش کند، بچه‌ها خیلی زود جذبش می‌شوند. نمی‌دانم این حرف تا چه حد درست و منطقی بود، اما جزو همان حرفهایی بود که بهشان اعتقاد داشتم.
دوقلوها تنها به سلام اکتفا کردند. کمیل با خوشرویی جوابشان را داد. دو تا از پاکت‌ها‌ را روی زمین گذاشت. خم شد و هر دو دستش را به همراه دو پاکت دیگر که هدیه‌ی بچه‌ها بود، به سمتشان گرفت. ایلیا و الناز نگاهی به من و سپس به آقا مصطفی کردند و وقتی لبخند و رضایت نگاهمان را دیدند. پاکت‌ها را گرفتند. الناز همان دم شوق و ذوقش را با گفتن: “مرسی عمو” و لبخندی که روی لبهای غنچه‌اش شکفت، نشان داد. مطمئن بودم وقتی هدیه‌اش را که عروسک کارتونی مورد علاقه‌اش بود را ببیند، بیشتر هم ذوق می‌کند. اما ایلیا؛ تنها اخمش را پس زد و زیر لب “مرسی” گفت و تمام!
–آقا مصطفی چرا توی سرما نگهشون داشتی؟
صدای مهری نگاهمان را به سمت ایوان کشید. پیچیده در چادر رنگی‌اش، سلام کرد و با گفتن: “خوش‌ اومدین”، از پله‌های سمت راست ایوان پایین ‌آمد. همگی به سمتش قدم برداشتیم. آقامصطفی چند قدم جلوتر، به سمت پیت حلبی که شاخه‌های خشکیده‌ی چوب از داخلش بیرون زده و آتش درونش شعله می‌کشید، راه کج کرد و توضیح داد:
–شما بفرمایید، من یه سر و سامونی به اینجا بدم و بیام.
ایلیا سریع خطاب به آقا مصطفی گفت:
–عمو یک ساعت دیگه با آبجی می‌آییم می‌پزیم می‌خوریم.
همه خندیدند. مهری که مشغول خوش و بش با کمیل شد، خم شدم و بعد از اینکه حسابی در بغلم چلاندمش، گونه‌‌اش را گاز گرفتم؛ وروجک برایم تعیین تکلیف می‌کرد! برای الناز تخفیف قائل شدم، به جای گاز، گونه‌اش را محکم بوسیدم.
کمر که راست کردم، مهری با مهربانی برایم آغوش باز کرد. در این هوای سرد فرو رفتن در آغوش گرم و تپلی‌اش لذتبخش بود. سراغ مادر را گرفتم که گفت: “پای دار قالیشه”. مادر در مراسم عقدمان حضور نداشت؛ برای همین ته دلم نگران بودم که نکند با دیدن کمیل کنار آمنه‌ی خیالی‌اش بهم بریزد و اوقات همه‌مان را تلخ نکند. از همه بدتر حرفهایی بزند که نباید! هزارتا صلوات نذر کرده بودم که پانصد تایش را فرستاده و پانصد تای دیگر را به قول عزیزجون “گرو” نگه داشته بودم تا وقتی دعایم مستجاب شد بفرستم.

آقا مصطفی هم آمد و همگی با هم وارد خانه شدیم. همانطور که انتظار داشتم، بچه‌ها به اتاقشان پناه بردند تا هدیه‌شان را وارسی کنند. نگاه مادر به سمتمان برگشت. از جمع فاصله گرفتم و به عادت همیشه گفتم:
–سلام مادر!
نگاهش را از جمع گرفت و تند و فرز از پای دار قالی بلند شد. قلبم فرو ریخت و پاهایم به زمین چسبید. با ابروهایی گره کرده و نگاهی غضب‌آلود به سمتم آمد:
–باز کجا رفته بودی؟
مهری سریع خودش را رساند و کنارم ایستاد. اولین بارش نبود که از این رفتارها از خود نشان می‌داد. من هم هیچ وقت عادت نمی‌کردم؛ همیشه زود مضطرب و پریشان می‌شدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Marjan
Marjan
4 سال قبل

سلام مرسی از مطالب خوبت موفق باشی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x