رمان آهو ونیما پارت 103

4.2
(113)

 

#part457

نیما با چشمانی به خون نشسته نزدیکم شد.

مقابلم ایستاد و با دستانش به گلویم چنگ انداخت.

– پس بخاطر همین آزادی می خواستی، نه؟!

این جمله را از میان دندان های کلیدشده اش گفت و من متوجهش نشدم.

نفسم داشت بند می آمد که صدای مهری جان به گوشم رسید.

– ولش کن نیما!

نیما گلویم را بیشتر فشار داد.

– نه باید بمیره!

باز هم صدای مهری جان بود که از او می خواست رهایم کند.

– تو که نمی خوای بخاطر کشتن این دختره بیفتی زندان؟!

و انگار بازوی نیما را کشید که بالاخره رهایم کرد.

روی زانوهایم روی زمین و مقابل پاهای نیما و مهری جان فرود آمدم.

قلبم تندتند میزد و اشک هایم بی اراده روی گونه هایم می ریخت.

مهری جان پوزخند صداداری زد.

– نمی خوای بیرونش کنی نیما؟!

صدایی از نیما نیامد و مهری جان دوباره گفت: حالا به حرف من رسیدی نیما؟!

بالاخره نیما به حرف آمد.

– آره رسیدم!

 

 

منظور مهری جان کاملا مشخص بود، اما در آن لحظه من از درک هر حرفی عاجز بودم.

به صورت نیما خیره شدم.

– من… من منتظرت بودم که…

مهری جان اجازه نداد جمله ام را کامل کنم و خودش آنطور که دلش می خواست ادامه اش داد.

– که معشوقه ت یهو در رو باز کرد و اومد تو! آره؟! این رو می خواستی بگی؟!

– من… من…

از شدت بهت کلمات را فراموش کرده بودم…

نمی توانستم کنار هم بچینمشان و جمله ی کاملی را به زبان بیاورم.

اما مهری جان خیلی راحت این موضوع را به چیز دیگری تعبیر کرد.

از این موضوع کاملا بر علیه من استفاده کرد.

– چرا زبونت گرفته؟!

پوزخند صداداری زد.

– فکر نمی کردی خیلی راحت دستت رو بشه؟! نه؟!

این بار حتی دیگر نمی توانستم آن “من” ساده را هم به زبان بیاورم!

نیما که به دادم نمی رسید و دفاعی ازم نمی کرد…

خودم باید کاری انجام می دادم.

به مغزم فشار آوردم.

من که همینجور و به خواست خودم در را باز نکرده بودم…

نیما پیام داده بود…

 

part459

با ته مانده ی انرژی و شاید امید برای نجات یافتنم از روی زمین بلند شدم.

دستان لرزانم را جلو بردم تا گوشی ام را که روی میز ناهارخوری بود لمس کنم، اما دستم هنوز به آن نرسیده بود که مهری جان طی حرکت ناگهانی ای زیر میز زد و همه چیز را به هم ریخت.

“خودت… خودت پیام داده بودی” گفتن من در میان داد و فریادهای مهری جان که مرا “بی حیا” خطاب می کرد خفه شد!

نگاه نیما برای لحظه ی کوتاهی به صورتم کشیده شد و من امیدوار بودم حرف هایم را لبخوانی کرده باشد…

در میان داد و فریادهای مهری جان بود که آن مرد خیلی راحت و بی سر و صدا از خانه خارج شد…

همانگونه که آمده بود، رفت و من ماندم و اتهاماتی که یکی یکی به سمتم روانه می شدند…

نیما خیلی راحت مرا با لباس هایی که به تن داشتم از خانه بیرون کرد…

خانه ای که حالا دیگر خانه مان نبود!

خانه اش بود و به گفته ی مهری جان من آنجا را به خانه ی فساد تبدیل کرده بودم!

پشت در و در کنج دیوار نشسته بودم و نمی دانستم باید چه کاری انجام دهم!

هنوز نتوانسته بودم اتفاقات افتاده را هضم کنم که همانطور نشسته بودم…

در خانه ناگهان باز شد و نیما چند تکه لباس به سمتم پرتاب کرد.

 

 

– گمشو از اینجا! سریع!

بدون آنکه نگاهم کند، این حرف را زد.

من که دیگر آهوی احمق سابق نبودم، خیلی خوب فهمیده بودم چه بازی ای خوردم…

اگر گذشته بود، حتما بغض می کردم و از شدت گریه نمی توانستم حرفی بزنم…

اما حالا حتی یک قطره اشک هم نداشتم که بریزم…

گریه هایم را کرده بودم…

نیما هم که حرف های مادرش را خیلی راحت قبول کرده بود…

من دیگر چرا باید خودم را بیشتر از این کوچک می کردم؟!

وقتی که فاتحه ی زندگی مشترک ما خیلی وقت بود که خوانده شده بود، چرا خودم را به زحمت می انداختم؟!

حرف پشت سر من زیاد بود…

آب هم که از سرم گذشته بود…

این بار هم روی تمام آن ها…

از روی زمین بلند شدم.

لباس هایی را که نیما روی زمین پرتاب کرده بود برداشتم و خیره به چشمان سرخ شده اش به تن کردم.

چشمانش از نفرت قلبش قرمز شده بودند؟!

به سمت آسانسور رفتم…

نمی دانستم باید کجا روم…

اما آنجا هم نمی ماندم…

 

 

 

دکمه ی آسانسور را فشار دادم و نیما همچنان آنجا ایستاده بود…

مگر نگفته بود گم شوم؟!

پس حالا چرا نمی رفت؟!

آسانسور رسید و نیما آه کشید…

شاید هم این تصور من بود…

چراکه اگر واقعیت داشت، جلوی رفتنم را می گرفت، نه آنکه لباس هایم را هم به رویم پرتاب کند.

جریان ازدواج ما عادی نبود، درست…

اما اینکه نیما حتی حاضر نشده بود به حرف هایم گوش دهد، برایم گران تمام شده بود…

بخاطر همین چیزها بود، قبل از آنکه وارد اتاقک آسانسور شوم رو کردم به سمت نیما و گفتم: گوشی من نمی دونم الان سالمه یا نه…

با علم به این موضوع که مهری جان گوشی نیما را گم و گور کرده است، پوزخند زدم.

– گوشی خودت هم نمی دونم کجاست… اما حتما یه راهی هست که پیام هامون رو ببینی… حالا یا خودت فرستادی و یادت نیست… یا نفرستادی و…

و با تمسخر سرم را تکان دادم.

– اما هر چی که هست… بالاخره بهت ثابت میشه من خیانت نکردم…

دهان نیما تکان خورد، اما صدایی از دهانش خارج نشد.

– بهت که ثابت شد دیگه دنبال من نگرد! هر چی که بشه فقط طلاق!

 

part462

باز هم لب های نیما تکان خورد، با این تفاوت که این بار یک “من” از دهانش خارج شد.

اما صدای مهری جان که او را به داخل خانه دعوت می کرد، مانع از آن شد که بتواند جمله اش را کامل کند.

هرچند که هیچ حرفی هم دیگر میانمان باقی نمانده بود…

سوار آسانسور شدم و دکمه ی همکف را فشار دادم.

سرعت آسانسور از نظرم بیشتر از همیشه شده بود!

انگار حتی آسانسور هم برای رفتن من عجله داشت… هرچند که این موضوع تنها ساخته ی ذهن شلوغ من بود…

از آسانسور که خارج شدم، نگهبان در جایگاه همیشگی اش نبود…

نفس عمیقی کشیدم و با قدم های بلند از ساختمان خارج شدم.

کمی فاصله گرفتم و به ساختمان خیره شدم…

چندین بار از بالا به پایین و چندین بار از پایین به بالایش را نگاه کردم.

می دانستم که دیگر پایم را درون این ساختمان نمی گذارم…

خوب و دقیق نگاهش کردم تا به خاطرم بسپارم که در این ساختمان زندگی ام دستخوش چه ماجراهایی شد…

خیره به پنجره ی اتاق خواب مشترکم با نیما آهی کشیدم.

 

#part463

از سرما دستانم را داخل جیب لباسم گذاشتم.

چیزهایی که داخل جیبم بود بیرون کشیدم.

کارت بانکی و چند اسکناس بود…

و این در حالی بود که من انتظار داشتم داخل جیبم کاغذ دستمالی مچاله شده باشد…

من هیچوقت عادت نداشتم پول و کارت بانکی داخل جیبم بگذارم…

شده بود در کشو رهایشان کنم، اما سابقه نداشت پول داخل جیبم بگذارم…

نیما در جیب لباسم پول گذاشته بود و آن ها را به سمتم پرتاب کرده بود؟!

کدام کارش را باید باور می کردم؟!

اما هرچه که بود، هرگز برنمیگشتم…

تهمت چیزی نبود که با پول و کارت بانکی بتواند جبران شود…

غرورم اجازه نمی داد از پول و کارت بانکی استفاده کنم…

اما آیا در این شهر بدون پول میشد کار خاصی انجام داد؟!

آیا بدون پول میشد زندگی کرد؟!

جوابش برای منی که حتی جای خواب هم نداشتم، منفی بود…

درحالیکه در افکار خودم غرق بودم راه می رفتم…

بدون آنکه مقصدی داشته باشم…

صدای بوق ماشینی مرا به خودم آورد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 روز قبل

دستت دردنکنه قاصدک جونم.😘

آخرین ویرایش 9 روز قبل توسط camellia
camellia
9 روز قبل

میگم خبری,از,شیطان یاغی نیست ?!

خواننده رمان
پاسخ به  camellia
9 روز قبل

چشمش زدیم به موقع پارتش میومد😂

خواننده رمان
9 روز قبل

نمیدونم نیما چطور تحصیل کرده ایه خیلی احمقه

نازنین Mg
9 روز قبل

نمیدونم چرا باورم نمیشه نیما به این راحتی ازآهو بگذره 🙄

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x