ــ من حوصله توضیح دادن ندارم اریکا..!
خودت بعدا میفهمی که چه اشتباه بزرگی کردی …

شاید حقش نبود که اینجوری ناراحتش کنم …
نمیدونم، من هیچی نمیدونم…
دسمو گرفتم بین دستام و بعد چند دیقه طاقت نیاوردم و رفتم کنارش …
سرمو گذاشتم رو پاش و خرکت دستاش بین موهام آرومم کرد و خوابم برد

🪐💦💜💦💜💦💜💦💜💦💜💦💜💦🪐

بدنمو کش دادم و رو به آیهان که هنوز چشاش خسته بود گفتم:

+ساعت چنده؟!

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با صدای گرفتش لب زد

ــ 8 صب

درسته دلم پر بود ازش…
درسته جاش تو قلبم فقد به عنوان یه دوست بود…
ولی نمیخواستم ناراحت ببینمش …

دستی تو موهام کشیدم و سرمو که رو پاش بود تکون دادم و چرخیدم سمتش
دستمو رسوندم به لباش و گفتم:

+آیهان …

دستمو گرفت و بوسید

ــ جونم

نفسمو آه مانند بیرون فرستادم

+ناراحتی؟!

رک و راست جوابمو داد

ــ آره …
کاری از دستت بر میاد؟!
نه!
برای همیشه از دستت دادم…

هوفی کشیدم و رفتم تو سرویس اتاق ….
دست و صورتمو شستم و وختی برگشتم نشستم رو پاش
مجبور بودم به این کار و هنوزم خوشم نمیومد کسی به غیر از مارسلو ببوسم …
ولی من باعث حال بدش بودم …

لبامو گذاشتم رو لباش و نرم بوسیدمش
اولش شوک بود ولی بعد همراهیم کرد
نفس که کم آوردیم از همدیگه جدا شدیم …
لبخند تلخی زد و سرشو گذاشت رو شونم

ــ مرسی…

دستمو پشتش حرکت دادم و سعی داشتم آرومش کنم…

مارسل ــ بیدارشین دیگه

نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:

+پر انرژی باشیا
پسر دایی عزیز!

ریز خندیدم …

+میایم الان!

اول هودم بلند شدم و بعد دست آیهانو گرفتمو بلندش کردم
دکمه های پیراهنشو براش بستم و دستشو گرفتم
با همدیگه رفتیم پایین و بارمان و رادمانو دیدیم!

+وایییییی خوش اومدین!

رادمان ــ پاچه خواری نکن دلم ازت حسابی پره!
بیاین اینجا صبونه بخورین