#تبار_زرین
#پارت_1
مقدمه
فرار
داشتم میدویدم.
با آن صندلهای کوچک زپرتیِ احمقانه داشتم میدویدم.
از ترس جانم میدویدم.
آن مرد سوار اسبش بود و من میتوانستم صدای کوبش سمهای آن هیولا را درست در پشت سرم بشنوم که با صدای نفسنفسزدنهای وحشتزدهام درآمیخته بود و داشت نزدیکتر هم میشد.
خیس خون بودم. خون خودم که نه ولی از زمانی که از بدن آن مرد بیرون پاشیده بود، هنوز هم گرمایش را حفظ کرده بود.
نمیدانستم کجا بودم یا چطور به آنجا رفته بودم. اصلاً مطمئن نبودم چه اتفاقی داشت میافتاد. در دنیایی که کاملاً میشناختم به خواب رفته بودم و بعد در دنیایی که همه چیزش کاملاً بیگانه بود و حتی یک خوبی هم در خود نداشت، چشم گشودم.
و حالا داشتم برای نجات زندگیام با تمام توان میدویدم.
صدای سمهای اسب نزدیکتر شد؛ میدانستم تقریباً به من رسیده بود. وحشتزده نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم حق با من بود. نه تنها نزدیک بود که مرد سوار بر اسب که اندازه یک غول بزرگ بود، چنان روی اسب خم شده که بدنش تا کمر اسب پایین آمده بود.
و دست کشیده و بلندش دراز شده بود.
سرم را رو به جلو برگرداندم و سعی کردم سریعتر بدوم.
ولی نمیتوانستم از این سریعتر بدوم و قطعاً نمیتوانستم از یک اسب تندتر بدوم.
هنگامی که بازویش به دور کمرم پیچیده شد، من را کاملاً از روی پاهایم بلند کرد و باسنم را جلو خودش روی اسب قرار داد، جیغ کشیدم.
بدون فکر از ته حنجره جیغ کشیدم، خودم را روی اسب پیچ و تاب دادم و آماده شدم تا دوباره برای نجات جانم فرار کنم، تا برای نجات جانم بجنگم.
ولی متأسفانه، بعد از چندین و چند باری که خودم را نیشگان گرفتم و متوجه شدم که آدم توی خواب نمیفهمد که دارد خواب میبیند، متوجه شدم که خواب نیست.
چیز دیگری بود.
و اتفاق بدی افتاده بود.
بنابراین همینطور که با نگاهی جستجوگر به اطرافم نگاه میکردم، به این نتیجه رسیدم که باید از این اتفاق بدی که افتاده، خودم را بیرون بکشم. ولی محض رضای خدا، من توی یک آغل بودم، مردهای هیز به من هیزی میکردند و توسط مردمی که ظاهراً بومی سرزمین عجیب و غریب و بیگانهای بودند، تماشا میشدم.
و از همه اینها گذشته، باید از جایی خودم را بیرون میکشیدم که نمیدانستم چه بود.
بنابراین حواسم را جمع کردم و به دور و اطرافم نگاه کردم.
و چیزی که متوجه شدم این بود که در بیرون و اطراف آغل زنهایی حضور داشتند که با زنهای توی آغل تفاوت داشتند. زنهایی بودند با موهای مشکی، چشمهای تیره و پوستی برنزه. در واقع اکثر زنها چنین ظاهری داشتند و اصلاً هم وحشتزده یا ترسیده نبودند. راضی و خوشحال به نظر میرسیدند، بعضیهایشان هم با زبانی که من نمیفهمیدم با همدیگر صحبت میکردند. بعضیها هم خودشان را جدای از دیگران نگه میداشتند و با نگاهی محافظهکارانه یا حسابگر به هموطنهایشان نگاه میکردند. (اینکه بیشتر نگاههای حضار به من دوخته شده بود، همه چیز را بدتر هم میکرد.) حتی بعضیها هم بودند که ترجیح میدادند به تماشا کنندگان نگاه کنند.
ولی افرادی هم در بین تماشاگران بودند که شباهتی به آنها نداشتند. زیاد نبودند، سه نفرشان را شمردم.
این زنها انگار تا بن استخوان ترسیده بودند.
این زنها مثل من بودند.
هنگامی که این را متوجه شدم، در مورد اینکه میخواستم اول چکار کنم، تصمیمم را گرفتم. هیچ سرنخی در مورد این که بعدش میخواستم چکار کنم نداشتم. ولی دست کم حرکت اولی که میکردم را میدانستم.
و این کار هم این بود که بفهمم دقیقاً اینجا چه خبر بود.
معلوم شد که آزادی راه رفتند در آغل و صحبت کردن با همدیگر را داشتیم. بنابراین هدفم را مشخص کردم، از جا بلند شدم و به سمت دخترک رفتم.
این کارم اشتباه بود. نگهبانها وحشتزدگی مختصر من را فراموش نکرده بودند و چشمان تیره و بیگانهشان به من دوخته شده بود. تماشاکنندگانی هم که شاهد دیوانهبازی من بودند و مشتاق بودند ببیند دیگر میخواستم چه کار کنم، توجهشان را به من منعطف کردند. از آن بدتر اینکه تکتک زنهای چشم و مو تیره توی آغل هم به من چشم دوختند و طوری هم این کار را کردند که انگار چشم دیدنم را نداشتند.
اوم… هورا.
با احتیاط و با قدمهایی محکم به آن سمت آغل و زنی با پوست رنگ پریده، موهای قهوهای روشن و چشمهایی با رنگ روشن رفتم. آنقدرها هم وحشتزده به نظر نمیرسید. با بررسی نزدیکتر میشد گفت که حتی واقعاً هم ترسیده به نظر نمیرسید. راضی و راحت به نظر میرسید. انگار اتفاقی در شرف وقوع بود و به نظر میرسید که او داشت خودش را برای هر اتفاقی که قرار بود بیفتد آماده میکرد و تمام تمرکزش را روی آن گذاشته بود.
از عرض طویله گذشتم و وقتی یکی از زنهای مو مشکی دست دراز کرد و پوست حساس پشت بازویم را محکم نیشگون گرفت از جا پریدم.
داد زدم: «آخ!» دستم را روی پوستم گذاشتم و به او نگاه کردم.
به جلو خم شد و از بین دندانهایش مثل یک مار به من هیس هیس کرد.
عقب پریدم و خودم را از او دور کردم.
خدایا، این دیگر چه بود؟ عجب هرزهای بود.
به او چشم غره رفتم و عقب عقب رفتم و وقتی از دسترسش خارج شدم، برگشتم و به سمت هدفم رفتم. او را دیدم که دست از فکر کردم به چیزی که رویش تمرکز کرده بود برداشته و به من نگاه میکرد.
وقتی به او رسیدم با صدای آرامی گفتم: «سلام.» ابروهایش کمی در هم فرو رفتند. سرش کمی به یک سمت کج شد و با تردید جواب داد «اوم… سلام.»
پرسیدم: «تو، اوم… مشکلی نداره کمی حرف بزنیم؟»
با ملایمت گفت: «نه.»
محشر بود، انگلیسی حرف میزد.
بعد لبخند عجیب و کوچکی دیدم که روی لبهایش بازی کرد. «مخصوصاً نه چون تو اولین کسی هستی که از وقتی که از هاوکوال دزدیده شدم، دارم باهاش حرف میزنم.»
وای نه.
دزدیده شده؟
وای نه بخش دوم حرفش.
هاوکوال؟
متوجه شدم که او مثل من ناگهان در اینجا بیدار نشده بود.
دستش جلو آمد و دستم را گرفت و محکم نگه داشت، نگاهش در چشمانم جستجو کرد و زیر لب گفت: «وقتی تصاحب میشیم همین که بدونیم کسی از خونه نزدیکمون هست، خیلی خوبه.»
اوم.
دوباره نه.
تصاحب؟
فقط دو جمله حرف زده بود و حالا چیزهای خیلی زیادی بودند که باید از آنها سر در میآوردم. بنابراین اولویتبندی کردم.
«من اهل هاوکوال نیستم.» به او گفتم و سر او بیشتر به یک سمت خم شد.
پرسید: «اهل بلبرینی؟»
باشه، دوباره همان نتیجه را داد. داشتم فکر میکردم که او از من خوشش نمیآید.
«اوم… نه گوش کن-»
پیش از اینکه حرفم را قطع کند تا با غافلگیری سؤال بپرسد، حالت صورتش تغییر کرد. «سرزمین میانی؟»
«نه من اهل سیاتل هستم.»
این بار ابروهایش در هم فرو رفتند و پرسید: «اونجا کجاست؟ اون سمت دریای سبزه؟»
برای پیش بردن گفتگو دورغ گفتم و بعد پرسیدم: «بله. ما الان کجا هستیم؟»
بدنش حرکت کرد و صورتش کاملاً بیحرکت ماند. لحظهای به من خیره شد و بعد دستم را فشرد و من را کشید و به خودش نزدیک کرد.
وقتی نزدیک شدم دست دیگرم را گرفت و به من نزدیکتر شد و گفت: «تو چشم و گوش بسته بودی.»
«چشم و گوش بسته؟»
«پدرم به همه جا سفر میکرد. مادرم وقتی بچه بودم مرد، بنابراین اون من رو با خودش به هر جایی که میرفت میبرد و چیزهای زیادی برام تعریف میکرد…» بیشتر نزدیک شد و صدایش در حد نجوا کردن پایین آمد. «که شامل داستانهای کورواک هم میشه…» بعد به دور و برش نگاه کرد و دستهایم را فشار داد.
سریع پرسیدم: «کورواک؟» و نگاه او دوباره در چشمانم نشست.
«جایی که الان هستیم.»
کورواک.
نمیشد گفت که من نابغه جغرافیا بودم ولی به این فکر افتادم که کوچکترین سرنخی از اینکه کورواک کجا بود نداشتم. یا هاوکوال، بلبرین، سرزمین میانه یا حتی دریای سبز.
تنها چیزی که میدانستم این بود که هیچکدام از اینها خانه من نبودند.
قبلاً با دیدن خودم در آغلی پر از باکرههای قربانی احساسی داشتم که به من میگفت بدبخت شدهام. ولی حالا داشتم فکر میکردم که بدجور به فنا رفتهام.
هنگامی که دختر با صدای هولناکی شروع به حرف زدن کرد، توجهم دوباره به او برگشت. «شکار همسر.»
وای نه.
نفسبریده پرسیدم: «چی؟»
دختر دستش را پایین انداخت، دست دیگرم را نگه داشت و بعد دست آزادش را دور کمرم انداخت و حالا به هم نزدیکتر بودیم. پرسید: «اسمت چیه نازنین؟»
جواب دادم: «سیرسی.»
لبخند عجیب و کوچکش را به رویم پاشید و نجوا کرد. «سیرسی… زیباست.»
پرسیدم: «اسم تو چیه؟»
«ناریندا. اسم عمه بزرگم رو که میگن خیلی من رو دوست داشته روی من گذاشتن. هرچند من هیچ وقت این رو که واقعاً دوستم داشته رو نفهمیدم چون هیچ وقت ندیدمش.»
گفتم: «اسم تو هم زیباست.» و دست او فشار آرامی به کمرم داد.
بعد با لحنی ملایم ادامه داد: «پس داستانهای لشکر کورواک از تو پنهان شدن.»
جواب دادم: «میتونی این طوری بهش فکر کنی.» و او سرش را با درک معنای حرفم تکان داد.
«پدرم به من گفت که این اطلاعات از دخترهای زیادی پنهان میشه. قابل درکه. من بیشتر عمرم رو توی کشتی با مردها گذروندم و مورد علاقه دیگران بودم.» دوباره لبخند عجیبی به من زد. «ولی چشم و گوش بسته نبودم.»
میدانستم این چه حسی بود.
پرسیدم: «پس میدونی ما کجاییم و چرا توی یه آغل هستیم؟»
زمزمه کرد: «دقیقاً.» ولی پیش از اینکه بتواند چیز بیشتری بگوید، موج عجیبی از انتظار در بین جمعیت به راه افتاد، بیشتر دخترهای توی آغل حواسشان جمع شد و بعد ناگهان طبلهایی به صدا در آمدند. صدای بلند و عمیق کوبش مداوم طبلهایی به گوش رسیدند.
وای گندش بزنند. اصلاً حس خوبی در این مورد نداشتم.
ناریندا نفسزنان گفت: «رژه.»
وای گندش بزنند!
پرسیدم: «رژه چیه؟» با اینکه دستهایش من را گرفته بودند ولی نگاهش به من نبود داشت به بیرون از آغل نگاه میکرد. بنابراین دستش را تکان دادم. «رژه چیه ناریندا؟»
نگاهش به سمت من برگشت و با لحن مصرانهای گفت: «با هم راه میریم و صحبت میکنیم. نزدیک من بمون. سعی میکنیم پنهانت کنیم. اصلاً دلت نمیخواد که دکس موهات رو ببینه.»
زمزمه کردم: «چی؟» ولی دخترها داشتند حرکت میکردند و با شتاب به سمت روزنهای میرفتند که یک نگهبان باز نگه داشته بود.
ناریندا من را هم همراه دخترها به حرکت وا داشت و من را نزدیک به خودش نگه داشت، با دستانش من را نگه داشته بود و چشمانش اطراف را بررسی میکردند.
«ممکن نیست بتونیم تو رو از جنگجوها پنهان کنیم. تو رو میبینن. دکس هم همینطور، شنیدم سکوی خودش رو ترک نمیکنه و توجه خیلی کمی به رژه نشون میده. گفته میشه که توی هر مراسم شکار آماده میشه که همسرش رو تصاحب کنه، باید زنی رو ببینه که خوشش میآد ولی هیچ وقت چیزی که دوست داره رو ندیده. باید سعی کنیم همینطوری بمونه.»
خیلی عجیب بود.
حینی که ناریندا ما را در بین تماشاکنندگانی که در دو طرفمان جمع شده بودند به جلو میبرد، زمزمهکنان به او گفتم: «به نظر نمیرسه ترسیده باشن.»
ناریندا توضیح داد: «اونا مردم کورواکن، بعضیها دخترهای قبیله هستن. بقیه از روستاها و کوچگاههای اطراف کورواک هستن. حس میکنن این افتخار خیلی بزرگیه که برای یه مراسم شکار همسر انتخاب بشن. اونها در حالی بزرگ شدن که هیچ چیزی رو به اندازه انتخاب شدن، رژه رفتن، شکار و تصاحب شدن به عنوان همسر یه جنگجوی کورواک نمیخواستن.»
در این جملاتی که ناریندا گفته بود، کلمات زیادی وجود داشت که اصلاً از آنها خوشم نمیآمد ولی به آنها گیر ندادم. داشتیم از بین چادرهایی میگذشتیم و به محدودهای وارد میشدیم که نور خیلی بیشتر و بهتری داشت. در واقع وقت گیر دادن نداشتم.
«و تو و من؟»
«مأمورینی رو به سرزمینهای دوردست میفرستن. نمیدونم این سیاتل کجاست که تو رو از اونجا آوردن. نمیدونستم به اون طرف دریای سبز هم سفر میکنن. ولی شنیدم که به ندرت به هاوکوال فرستاده میشن. شاه لودلوم خیلی طرفدار این کارها نیست، اگر یه مأمور دستگیر بشه خیلی با خشونت باهاش رفتار میشه. بنابراین سعی میکنن افرادی مثل من و تو رو پیدا کنن که توی سفر هستیم. من با پدرم توی یه کشتی روی دریای ماراک بودم. از بندر کورواک لنگر کشیده بودیم. پدرم من رو به دو نگهبان سپرد که اونها غرق و من گرفته شدم.»
متعجب هیسهیسکنان پرسیدم: «دزدیده شدی؟» نگاهش به چشمهایم دوخته شد و لبخند کوچکی که همیشه روی لبهایش بود را نزد. فقط توی چشمهایم نگاه کرد و همانطور به راه رفتن ادامه میدادیم، سر تکان داد.
وای گندش بزنند. مطمئناً قرار نبود اتفاق دلپذیری باشد. حتی در نور رقصان مشعلها که مطمئناً محیط را به اندازه زمین فوتبال روشن نمیکردند، میتوانستم ببینم که قرار نبود اتفاقهای دلپذیری بیفتد.
فشاری به کمرش دادم و زمزمه کردم: «متأسفم ناریندا، خیلی متأسفم.»
«دیگه اتفاقیه که افتاده، گذشته و رفته. باید به آینده نگاه کنم. پدرم این رو به من یاد داد. چیزی که باید اتفاق بیفته، اتفاق میافته. ولی اتفاقی که در آینده میافته باید چیزی باشه که تو به وجود میاریش.»
خب، این نگاه به شدت مثبتی به این اتفاقات بود.
سکوت.
با ملایمت گفت: «فقط امیدوارم جنگجویی که من رو انتخاب میکنه مهربون باشه.» چشمانش حالا از زیر ابروهایش به دو طرفمان نگاه کردند.
من هم همینطور.
ادامه داد: «و امیدوارم بتونیم جلوی دکس رو بگیرم که تو رو نبینه.»
پرسیدم: «چرا همهش همین رو میگی؟»
جواب داد: «تو بور هستی. تنها زن بور توی این رژه هستی. توی چشمی.»
وای نه.
ادامه داد: «و زیبایی خیلی زیادی داری.»
این حرفش خوب بود. یا دست کم اگر در هر زمان دیگری از زندگیام گفته میشد، حرف خوبی بود.
البته قطعاً این بار چنین نبود.
پرسیدم: «از دخترهای بور خوشش میآد؟» ناریندا شانههایش را بالا انداخت.
«نمیدونم. تنها چیزی که میدونم اینه که اونها هیچ زن بوری توی سرزمین جنوبی، کورواک یا هیچ جای دیگهای ندارن. تو توی چشم خواهی بود.»
اشتباه نمیکرد، با نگاهی که به دخترهای دیگر انداختم برایم مشخص شد که کاملاً توی چشم بودم.
پرسیدم: «به هر حال این دکس کیه؟» نگاهی به مردمی که اطرافمان صف کشیده بودند اندختم و بعد دوباره به دخترهای اطرافمان نگاه کردم. بعضیها زیر چشمی به تماشاگران نگاه میکردند و بعضیها لبخند میزدند و نزدیک بود از ذوق جان بدهند. چندتایی مثل ما پاشنه پاهایشان را روی زمین میکشیدند و گیج راه میرفتند.
ناریندا جواب داد: «شاه لهن.» نگاهش کردم و او توضیح داد: «اونها به زبان ما صحبت نمیکنن. توی کورواک شاه یعنی دکس.» بعد پیش از اینکه ادامه بدهد به لرزه افتاد. «اون مرد وحشیه. داستان کارهایی که کرده به همه جا رسیده. خیلی ظالم و سنگدله.»
حینی که داشتیم در روستایی از چادرها و مشعلها که مردمش چرم گوسفند و لنگهایی از جنس پارچه به تن داشتند راه میرفتیم، حس خوبی نداشتم. متوجه شدم همه آنها نسبتاً بدوی بودند. «وحشی»، «ظالم» و «سنگدل» در صدر فهرستی از کلماتی بود که دوستشان نداشتم.
ناریندا به جلو نگاه کرد و ناگهان رفتارش تند و ترسان شد، دستش از دستم بالا رفت، ساعدم را گرفت و همانطور که راه میرفتیم، من را بیشتر به سمت خودش کشید.
سریع گفت: «داریم وارد گذرگاه جنگجویان میشیم، پس باید گوش کنی.» صدایش دقیقاً به اندازه رفتارش مضطرب بود و لرزی که از ستون فقراتم بالا رفت، از آن لرزهای خوب نبود. «شکار همسر دقیقاً همون چیزیه که اسمش میگه. جنگجوهای کورواک قدرتمند و تندخو هستن. بهشون احترام گذاشته میشه. برای جنگجو بودن باید از زمانی که پسر بچه هستن تمرین کنن و آموزش ببینن. باید آزمونهای بیشماری رو پشت سر بذارن. تنها قویترین مردها اجازه ورود به لشکر کورواک رو دارن. اجازه دارن زندگیشون رو برای این آموزشها بذارن، بعد در یورشها شرکت کنن و با دکس به جنگ برن، بهشون وعده ثروت، غنیمت، غارتگری و شرکت در مراسم شکار همسر داده میشه که به اونها فرصت تصاحب کردن زیباترین زن را به عنوان همسر پیشکش میکنه.»
خیلیخب، اگر به خود میگفتم قرار نبود هیچ چیز بهتر شود، حالا کاملاً معقول به نظر میرسید.
ناریندا ادامه داد: «همونطور که میتونی ببینی ما قراره توی دکسشی یا همون روستای دکس رژه بریم، اردوگاهی که دکس با جنگجوهاش توش زندگی میکنه. پیش روی جنگجوهاش رژه میریم، زمانی که ما رو به بیرون از دکسشی میبرن سوار اسبهاشون میشن و بعد ما رو آزاد میکنن و شکارمون میکنن.»
اوه
خدای
لعنتی
من!
جیغ زدم: «چی؟» و او ساعدم را تکان داد.
هیسهیسکنان گفت: «سیرسی، ساکت! گوش کن، این خیلی مهمه.»
داشتم میلرزیدم و گوش میکردم. چنان شدید که گوشهایم درد گرفته بود.
ناریندا نالید: «اونها ما رو شکار میکنن و تصاحبمون میکنن.» انگشتهایش محکمتر بازوم فشار دادند. «اونها مثل هر شوهر دیگهای توی شب عروسی ما رو تصاحب میکنن.»
وای گندش بزنن. وای خدایا. وای گندش بزنن. وایخدایاوایگندشبزننوایخدایا.
ادامه داد: «بعدش ما رو برهنه و تصاحب شده به روستا برمیگردونن.»
وایخدایاوایگندشبزننوایخدایا.
«و بعد مراسم ازدواج در برابر دکس انجام میشه.»
نمیخواستم بدانم. واقعاً نمیخواستم.
ولی پرسیدم: «که اون چی باشه؟»
با ملایمت گفت: «آروم باشه عزیز من.» صدایم را حتی از ورای صدای تبلها میشنید و لحنم را تشخیص میداد. «میتونه هر چیزی باشه. هر چیزی که جنگجو بخواد. اغلب مواقع فقط همراه عروسشون در محضر دکس حاضر میشن، بعدش دیگه رقص، نوشخواری، غذا خوردن و خوشگذرانیه.»
«ما…» آب دهانم را قورت دادم. «توی این… خوشگذرانی لباس میپوشیم؟»
سر تکان داد. «بعد از معرفی شدن به شاهشون، به ما لباسهایی پوشانده میشه که جنگجوهامون برای ما آماده کردن.»
خوب بود.
ولی من به این مرحله نمیرسیدم.
من نه. امکان نداشت. میخواستم فرار کنم. پنهان میشدم. میجنگیدم. هر کاری که میتوانستم انجام میدادم تا خودم را آزاد کنم. تا زمانی که بفهمم چه غلطی باید بکنم تا از این جای دیوانه کننده و وحشتناک جنازهام را به خانه ببرم.
ناریندا با گفتن «میبینم که وحشت کردی.» توجهم را به خودش جلب کرد و نگاهم به سرعت به چشمانش دوخته شدند.
به تندی جواب دادم: «خب… آره.»
سریع گفت: «نکن سیرسی، حالا به حرفم گوش کن، هیچ کار احمقانهای نکن.» چشمانش دوباره در جمعیت به پرواز در آمد، محیط روشن داشت نزدیکتر میشد، میتوانستم اضطراب را در صورتش ببینم.
«و کار احمقانه قراره چی باشه؟»
«با تصاحب شدن نجنگ. این کار رو نکن. این رسم اونهاست. اصلاً هیچ چیز اشتباهی توی این کار نمیبینن و به زنهای کورواک نگاه کن، ببینشون. نمیتونن برای این کار صبر کنن.»
به زنهای کورواک نگاه کردم. حقیقت داشت. دیوانهوار بود ولی حقیقت داشت.
کاملاً واضح بود که نمیتوانستند برایش منتظر بمانند.
بعد ناریندا شروع کرد به نصیحت کردن. «جنگجوی خودت رو قبول کن و تصاحب شدن رو تحمل کن و امیدوار باش، امید، عزیز من با تمام قلبت امیدوار باش که جنگجوت در زیر اون همه سختی و سنگدلی مرد ملایمی باشه.»
از سر تا پا داشتم میلرزیدم و میخواستم به سرعت فرار کنم. میخواستم بدوم.
ولی خیلی دیر شده بود.
ما وارد گذرگاه جنگجویان شده بودیم.
این را فهمیدم چون تماشاگران ناپدید شده بودند. تنها چیزی که باقی مانده بود دو صف از مردانی در دو طرفمان بود که هیچ چیزی به جز شلوارهای چرمی به تن نداشتند و بدنهای رنگآمیزی شده قهوهای رنگشان میدرخشید. بعضیها با خطهای سفید به اضافه خطهای مشکلی رنگآمیزی شده بودند، خیلی نه، چند نفری. بقیه رنگآمیزی سرخ داشتند به همان اندازه هم کسانی بودند که رنگآمیزی آبی پر رنگ داشته باشند. بعضیها هم رنگآمیزیهایی از ترکیب هر سه رنگ داشتند. ولی بعضیها که فقط به رنگ مشکی رنگآمیزی شده بودند در جایی نزدیک به شاهنشین ایستاده بودند.
و این ترسناک بود. آنها ترسناک بودند. به خاطر این نبود که غولپیکر بودند و بزرگ نه، ابداً نه. غولپیکر بودند. همه قد بلند و عضلانی بودند، نه یک کمی، خیلی زیاد. بعضیها جای زخم داشتند. بعضی از جاهای زخمشان واقعاً زشت بودند. همهشان مو مشکی بودند و موهایشان را از روی صورتهای رنگ شدهشان عقب کشیده بودند. همهشان زنجیرهایی داشتند که در انتهایش حلقه داشت و آن را به دور کمرهایشان پیچیده بودند. همهشان شمشیرهای بزرگی در نیام داشتند که روی کمرهایشان به صورت کج بسته شده بود. و همه دو خنجر داشتند که در دو طرف کمرهایشان بسته شده بود.
جنگجو و وحشی به نظر میرسیدند.
فصل اول
میدان رژه
یک ساعت قبل…
درون یک قفس بودم، یک جور آغل بود.
بله یک آغل. مثل همانهایی که حیوانات را در آن نگه میدارید. با این تفاوت که ساختارش اصلاً مدرن نبود. دیوارش از چوبهای بلند و باریک ولی محکمی ساخته شده بود که به شکلی بدوی با نوارهای چرمی محکم به هم بسته شده بودند.
به دور آغل هر چهار قدم مردانی به شدت بزرگ و عضلهای نگهبانی میدادند که هیچ چیزی به تن نداشتند به جز شلوارهایی که از پوست دوخته شده بودند. بالاتنهشان هم با خطهای پهن سیاه و سفید رنگآمیزی شده بود. درون آغل هم پر از زنانی بود که مثل من لباس پوشیده بودند.
صندلهای زپرتی و لُنگهای نازکی که به دور بدنهایمان پیچیده شده بود و دو سرش مثل گردنبندی به پشت گردنهایمان گره زده شده بود.
صورتهایشان بیشاز حد آرایش شده بود. چشمهایی شدیداً سرمه کشیده شده با سایه چشمهای صورتی، بنفش، سبز و آبی. ابروهای مداد کشیده. لبهایی با رنگهای تندی مثل جگری، سرخ و صورتی رنگ.
و همه کلی مو داشتند. مشت مشت مو. از سر تا پا.
به این مشکوک بودم که خودم هم شبیه آنها باشم.
حقیقتش اگر خودم هم در آن آغل نبودم و یک لنگ آبی روشن به تن و یک حلقه نقرهای مثل گردنبند به گردن نداشتم، حتماً فکر میکردم آنها خیلی هم باحال به نظر میرسند. هر کسی که موهایشان را مدل داده و صورتهایشان را آرایش کرده بود، برای خودش یک پا استاد بود. شگفتانگیز بود.
ولی وحشتزدهتر از این حرفها بودم که به چنین چیزهایی فکر کنم.
مردمی داشتند کم کم دور آغل را میگرفتند و به داخلش نگاه میکردند ولی خیلی نزدیک نمیشدند. خیلی نزدیک نمیشدند چون نگهبانها اجازه زیادی نزدیک شدن را به آنها نمیدادند. ما دخترهای توی قفس ممنوعه بودیم، این واضح بود. آنها میتوانستند نگاه کنند ولی اجازه نداشتند ما را لمس کنند یا با ما حرف بزنند.
بعضی از این تماشا کنندگان لباسهای عجیبی به تن داشتند؛ مردها شلوارهای گشاد و جنس پوستی مثل نگهبانها پوشیده بودند ولی بعضی از آنها کمربندها یا نوارهای پهن چرمی به دور کمر و سینههایشان بسته بودند. (به هر حال فقط نگهبانها بودند که آن نقاشیهای سفید و سیاه را داشتند.) بعضی از زنها چیزی شبیه به سارونگهایی تا نک پا به تن داشتند که ظاهراً با کمربندهایی از پارچه بافته شده یا چرمی محکم شده بودند ولی تعدادشان کم بود. بیشتر آنها لباسهای دو تیکه پوشیده بودند یا سینه بندهایی پوشیده بودند که فقط تکه پارچهای بود که به دور بالاتنهشان پیچیده شده و بعد در زیر آن محکم شده بود.
مردهای دیگری هم بودند که به داخل آغل نگاه میکردند، این مردها لباسهایی خیلی قدیمی به تن داشتند، مثل شلوار مردانه، چکمه، بلوزهای گل و گشاد، جلیقه، کلاههای بزرگی که پر روی آنها نصب شده بود.
هیچ زنی نبود که پیراهن مدل قدیمی پوشیده باشد، فقط مردهایی بودند که لباس قدیمی به تن داشتند و به داخل آغل نگاه میکردند.
کاملاً واضح بود که مردم آنجا دو دسته بودند. یک دسته جنگجوها بودند با آن بدنهای رنگآمیزی شده و چشمها و موهای تیره. زنهایی که سارونگ پوشیده و مردهایی که شلوار پوستی به تن داشتند.
همه با کنجکاوی به ما نگاه میکردند.
دسته دوم این مردهایی بودند که لباسهای مدل قدیمی و متفاوت به تن داشتند. همهشان هم موها و چشمهای رنگی داشتند.
همهشان هم داشتند با کنجکاوی ما را تماشا میکردند، ولی این از روی نیت خوب یا با بیتفاوتی نبود بلکه نگاهی پر از هرزگی و شهوت بود.
و این من را ترساند.
بیرون از قفس، از پشت جمعیت تماشاگر چادرهای گرد و بزرگ و مشعلهای زیادی دیدم. پشت آنها هم به خاطر شب تاریک بود ولی معلوم بود که زمین خاکی، ماسهای و یا پر از سنگهای شکسته در اثر ضربات سهمگین و مکرر پشت آنها قرار داشت. شبیه یکی از صحنههای فیلمبرداری سریال جزیره گیلگان بود ولی مطمئناً ساختگی و ابداً خندهدار نبود.
کمتر از یک ساعت پیش در آنجا بیدار شده بودم و چون توی تخت خودم و در شهر زادگاهم سیاتل نبودم، به شدت وحشت و هول کرده بودم. چنین چیزی به تنهایی هر کسی را میترساند ولی اینکه اینجا بیدار شده بودم دیگر من را بدجور ترسانده بود.
وقتی روی پاهایم بلند شدم و همان کاری را کردم که دقیقاً با عقل وحشتزده و ترسیدهام همخوانی داشت و سعی کردم از آنجا بیرون بروم، همه اینها کمی برایم واقعیتر و محسوستر شدند. این کارم از نظر نگهبانهای عضلهای و رنگآمیزی شده حرکت مطلوبی نبود، گویا رفتارهای وحشتزده از نظر آنها به شدت ناخوشایند بود. خوشبختانه غریزه مراقبت از خود در وجودم شعله کشید و من بلافاصله آرام گرفتم، روی باسنم نشستم، خودم را جمع و جور کردم و تصمیم گرفتم سر در بیاورم کجا بودم.
اول فکر کردم خواب میبینم. حقیقتش به این نتیجه رسیدم که باید یک خواب باشد. چنین اتفاقهای مزخرفی که برای آدم نمیافتد، درست است؟
محیط با نور هزاران مشعل و آتشهای بزرگی روشن شده بود. طبلها هنوز هم مینواختند، حالا صدایشان بلندتر بود و صدایش پوستم را به مورمور میکرد. در جلوی جنگجوها قدم برداشتم و از اینکه این زنهای کورواک این مردها را میخواستند خوشحال بودم. از اینکه میدانستند چون بور بودم توجهها را به خودم جلب میکردم خوشحال بودم. چون آنها آن توجه را برای خودشان میخواستند. نگاه جنگجوها به من میافتاد ولی لحظهای که این اتفاق میافتاد یک زن کورواک جلو میآمد و جلوی دیدشان را میگرفت و نگاهشان را به خودش جلب میکرد. خم میشدند تا صورتهایشان را نشان بدهند. به عقب خم میشدند تا بدنهایشان را به نمایش بگذارند و بازوهایشان را به هم فشار میدادند تا سینههایشان را بیرون بیندازند.
خدا را شکر.
«سیرسی، نزدیک من بمون، بدون اینکه معلوم باشه، سرت رو پایین نگهدار. داریم به دکس نزدیک میشیم.» ناریندا زیر لب به من هشدار داد و من خودم را به او نزدیکتر کردم و سرم را پایین انداختم، بدون این که معلوم باشد سرم را پایین انداختهام!
سرانجام به محضر دکس رسیدیم. حالا صدای طبلها چنان بلند بود که تنها چیزی که میتوانستم بشنوم صدای آنها بود. هر ضربهاش طوری بود که انگار به روی پوست من کوبیده میشد. و زنهای کورواک دور ما دیگر به مرز دیوانگی رسیده بودند. آنها مثل سیل به سمت چپ ما جاری شدند و هر کاری برای به نمایش گذاشتن خودشان انجام دادند.
کمی به جلو خم شدم تا زیر چشمی از بین بدنهای متحرک زنها چیزی ببینم ولی تنها چیزی به چشمم خورد تکههای نامفهومی از صحنه پیش رو بودند. با اینحال آن چیزهای نامفهوم هم خیلی خوب به نظر نمیرسیدند.
ده قدم جلوتر یک سکوی وسیع و پهن بود. روی آن چیزی قرار داشت که شبیه یک تخت پادشاهی خیلی بزرگ بود که با چیزی شبیه به شاخهای عظیمالجثه، سیاه و خمشده ساخته شده بود. شاخهایی در قسمت تکیهگاه منظم و در کنارهم رو به بالا چیده شده بودند و برای نشیمنگاه و تکیهگاه دست هم همینطور. ولی پایههایش شبیه پاهای فیل بودند.
اوم… اصلاً زیبا نبود.
پشت سکو شعلهای زبانه میکشید و میرقصید که کل سکو را روشن کرده بود. در هر سمت تخت پادشاهی، آتشدانها و طبلهای غولپیکری قرار داشت که دست کم به بلندای دو مرد بودند و مردهایی که داشتند آن را مینواختند باید به سمتش میدویدند و گرزشان را تاب میدادن و با تمام وزن خودشان روی آن میکوبیدند و بعد روی پاهایشان فرود میآمدند و دواندوان دور میشدند و بعد دوباره به سمت طبل میدویدند و همان کار را تکرار میکردند. پوست این مردها به خاطر تلاشی که میکردند، از عرق میدرخشید.
این تمام چیزی بود که توانستم ببینم. هیچ مردی روی تخت ننشسته بود. هیچ کسی آنجا نبود.
هیچ کس.
تا اینکه او را دیدم.
در یک سمت سکو ایستاده و به پایین نگاه میکرد. از این پایین مرد غولپیکری به نظر میرسید. یک هیولا بود. از تمام جنگجویان بیشازحد قد بلند دو طرف رژه قدبلندتر، درشت هیکلتر، عضلانیتر و وحشیتر به نظر میرسید.
او از بالای سکو داشت رژه زنان را تماشا نمیکرد، بلکه به مردی لباس پوشیده چشم دوخته بود که داشت به او در آن بالا اشاره میکرد. بازوهای کشیده و رنگآمیزی شدهاش روی سینه پهنش جمع شده بودند، سینهاش با رگههای سیاه رنگی که جایی در نزدیکی چشمهایش متوقف میشدند، رنگآمیزی شده بودند. او هیچ رنگ دیگری به جز سیاه نداشت.
و ظاهراً حوصلهاش هم سر رفته بود.
این تنها چیزی بود که از پشت دخترهای هیجانزده کورواک توانستم ببینم، که انگار در کنسرت گروه پسرانه مورد علاقهشان بودند جیغ میکشیدند و بالا و پایین میپریدند.
ناریندا گفت: «خدا رو شکر توی این شکار قصد نداره یه همسر برای خودش بگیره.» چنان نفس راحتی کشید که آسودگیاش به من هم منتقل شد. آرام شدم و او ما را با عجله جلو برد ولی میتوانستم بگویم که داشت سعی میکرد هیچ عجلهای به خرج ندهد.
بعد کاری احمقانه کردم. نمیدانم چرا ولی این کار را کردم.
وقتی داشتیم از کنار سکو میگذشتیم و دخترها دوباره به دور من حلقه زدند تا توجه جنگجویان را از من منحرف کنند، دوباره به پادشاه وحشی کورواک نگاه کرم.
و وقتی این کار را کردم، مستقیم در چشمان تیره و رنگ شدهاش چشم دوختم.
وای لعنتی!
سریع رویم را برگرداندم و نفس پر سر و صدایی کشیدم.
ناریندا که صدای نفسم را حتی با وجود صدای طبلها شنیده بود، صدایم کرد: «سیرسی؟»
نجوا کردم: «من رو دید.»
پرسید: «چی؟»
نالیدم: «من رو دید! دکس من رو دید!»
چشمانش درشت شدند و او هم در جواب نالید: «وای نه!»
چشمهایم را محکم بستم.
بازویم را کمی فشرد و سعی کرد آرامم کند. «خیلیخب، خیلیخب، عزیز من، شاید ندیده. شاید اون-»
هنگامی که داشتیم از گذرگاه جنگجویان خارج و پا به دریایی از تماشاچیها میگذاشتیم، زمزمه کردم: «دید.»
بازویم را فشرد. «شاید ندیده.»
سرم را تکان دادم و آرام گفتم: «شاید ندیده.»
ولی دید.