رمان جادوی سیاه پارت 18

4.3
(21)

* * * *

عصبی از پشت دیوار ، به ارسلان و اون دختره ی رو مخ خیره شدم … .
دستام از عصبانیت مشت شده بودن ! …
خیلی داشتم خودداری میکردم وگرنه هی میخواستم برم جلو و دختره رو زیر مشت و لگدام بیهوش کنم …!
مثلا داشتن درباره ی کار و بیمارستان حرف میزدن ولی از رو خنده هایی که اون خانوم دکتر میکرد ؛ میشد تشخیص داد بحث داره به جاهای باریک کشیده میشه ! … .
خانوم دکتر اِسکات …
دکتر جدیدی که تازه همین امروز ، اومده بود به این بیمارستان و اونطور که متوجه شده بودم …
انتقالیشو گرفته بود … .
نگاهمو از اون گرفتم و به ارسلان چشم دوختم …
حالت چهرش خنثی بود …
نمی خندید ، عادتش این بود …
اون اصلا عادت نداشت حتی یه لبخند ریز بزنه چه برسه به خندیدن ! … .
ولی قهقهه های دکتر اسکات ، توی سالن پیچیده بود … .
آهی کشیدم و به سختی نگاهمو از دونفرشون گرفتم …
برگشتم و تکیَمو به دیوار دادم …
مشتمو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم …
شروع به کشیدن نفسای عمیق کردم ‌…
ضربان قلبم اوج گرفته بود و خودشو محکم به سینم می کوبید … .
دستامو‌با زجر گذاشتم روی گوشام و چشمامو روی هم فشردم …
نمیخواستم صدای خنده های لعنتی اون دختر رو بشنوم …
نمیخواستم ! … .

* * * *

_ میشه بگی الان دقیقا چیشده!؟ …

خنده ی عصبی ای کردم ، کیفمو پرت کردم روی مبل و دست به کمر گفتم :

+ آقا رو باش ، تازه میگه چیشده ! …
هع ، خیلی مسخرس واقعااا … .

رو به روش ایستادم ، چشمامو ریز کردم و عصبی ادامه دادم :

+ چرا با اون دکتره هم کلام شدی؟! …
هوممممم!؟ … چراااا؟! … .

شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت :

_ چرا نباید میشدم؟! … .
بعدشم ، ما فقط داشتیم درباره ی یکی از بیمارا حرف میزدیم … همین ! … .

سرمو چند بار عصبی وار تکون دادم و با طعنه و کنایه گفتم :

+ اوه ، آره آره …
پس حتما بخاطر همین بود که داشت هر هر و کر کر می خندید …

سرشو کمی کج کرد و گفت :

_ منظورت از زدن این حرفا چیه کلارا؟! …
اصلا دوست داشتم ، دلم خواس باهاش خوش و بش کنم …
مشکلش کجاس دقیقا؟! … .

عصبی بهش نزدیک شدم و تقریبل یه جورایی بهش چسبیدم …
یقشو گرفتم توی دستام وخیره به چشماش ؛ با صدایی که از خشم به لرزه افتاده بود ، لب زدم :

+ تو حق نداری ، حق نداری با هیچ احد و ناسی به جز من صمیمی بگیری … میفهمی؟! … .

متعجب و با چشمایی گرد شده ، با بهت گفت :

_ اونوَقت میشه بگی چرا؟! … .

دلم میخواس داد بزنم توی صورتش و بگم تو فقط مال منی ..
مال مننننن ! …
فقط حق داری با من باشی ، حق داری کنار من قدم برداری …
بهت اجازه نمیدم نزدیک هیچ دختر دیگه ای شی ! …
داد بزنم و بگم دوستت دارم …
بگم مال من باش ، فقط منننن ! … .
اما حیف … حیف نمی تونستم بگم ‌…
غرور لعنتیم بهم این اجازه رو نمیداد …
سکوت کردم و بهش خیره شدم …
به چشمای سیاهش ، چشمایی که همرنگ چشمای خودم بود ! … چشمایی که شده بود کل دنیام ! ‌… .
لبامو روی هم فشردم ، کم کم دستام شل شدن و افتادن پایین …
ازش فاصله گرفتم به اندازه ی یه قدم …
ازش انتظار داشتم ولم نکنه و کمرمو سفت بچسبه …
انتظار داشتم از توی چشمای لامصبم که کلی خرف پشتشون پنهان بود ، همه چیو بخونه … .
ولی خیلی وقت بود هیچی اونطور که میخواستم پیش نمی رفت … .
اب دهنمو به سختی قورت دادم و زیر نگاه سنگینش ، لب زدم :

+ من یه لحظه رد دادم …

پوزخند تلخی زدم و ادامه دادم :

+ اصلا به من چه مربوط؟! …
مگه ما نسبتی داریم باهم اصلا؟! …

ساکت بهم خیره شد و چیزی نگفت …
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و گفتم :

+ میرم اتاقم ، یه چرت بزنم شاید به خودم بیام … .

به سرعت برگشتم و به طرف طبقه ی بالا پا تند کردم …
از پله ها سریع بالا رفتم و به سمت اتاقم قدم برداشتم …
در اتاقمو باز کردم و خودمو انداختم توش …
در رو بستم و بهش تکیه دادم …
چشمامو روی هم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم …
قرار نبود ، قرار تبود اینطور شه …
اصلا قرار نبود قلب من عاشق شه …
منی که به خونِ ارسلان تشنه بودم ، چطوره که حالا شده همه جونم؟! … هومممم؟! … .
اهی کشیدم و با شونه هایی خمیده به طرف تختم قدم برداشتم …
خودمو پرت کردم روش و به سقف خیره شدم …
کاش اصلا نمی دیدمش ، کاش …
کاش اون اینقدر جذاب نمی بود ، کاش اینقدر زود دلو نمی باختم ‌‌‌… .
خم شدم تا از روی میز عسلیِ کنار تخت ، هندزفری و گوشیمو بردارم ولی همون موقع بود که چشمم به قاب عکس افتاده ی روی میز خورد …
برداشتمش و بهش خیره شدم …
روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس رو بالا گرفتم ‌…
تامی شلبی …
دیگه حتی رنگ چشمای اونم واسم اهمیتی نداش …
من رنگ چشمای سیاه رنگِ ارسلانو به این چشمای آبی رنگ ترجیح میدادم …
اصلا سیاهو عشقه ، یا بهتره یه طور دیگه بگم …
اصلا ارسلانو عشقه ! …
فقط ، فقط کاش متوجه میشدم این حس دوطرفس …
دنیا رو گلستون میکردم …
آره ، کاش ارسلان یه چراغ سبزایی بهم نشون میداد …
بخدا یه طوری میکردم که …
که همه حسرت زندگی ما دو تا رو بخورن …
اما حیف ، حیف میترسیدم بهش حسمو بگم …
یا حتی ازش بپرسم نظر اون در مورد من چیه ! …
چون ، چون از این وحشت داشتم که بگه مثه یه دوست روت حساب وا کردم نه چیز دیگه ای …
قاب عکسو پرت کردم روی میز عسلی و ساعد دستمو گذاشتم روی چشمام و با فکر ارسلان ، به خواب فرو رفتم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
2 سال قبل

مرسی سارایی ببینم میتونی کلارا رو راهی تیمارستان کنی😂

مها
2 سال قبل

پس تامى چرا نمیاد؟؟

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x