* * * *
عصبی از پشت دیوار ، به ارسلان و اون دختره ی رو مخ خیره شدم … .
دستام از عصبانیت مشت شده بودن ! …
خیلی داشتم خودداری میکردم وگرنه هی میخواستم برم جلو و دختره رو زیر مشت و لگدام بیهوش کنم …!
مثلا داشتن درباره ی کار و بیمارستان حرف میزدن ولی از رو خنده هایی که اون خانوم دکتر میکرد ؛ میشد تشخیص داد بحث داره به جاهای باریک کشیده میشه ! … .
خانوم دکتر اِسکات …
دکتر جدیدی که تازه همین امروز ، اومده بود به این بیمارستان و اونطور که متوجه شده بودم …
انتقالیشو گرفته بود … .
نگاهمو از اون گرفتم و به ارسلان چشم دوختم …
حالت چهرش خنثی بود …
نمی خندید ، عادتش این بود …
اون اصلا عادت نداشت حتی یه لبخند ریز بزنه چه برسه به خندیدن ! … .
ولی قهقهه های دکتر اسکات ، توی سالن پیچیده بود … .
آهی کشیدم و به سختی نگاهمو از دونفرشون گرفتم …
برگشتم و تکیَمو به دیوار دادم …
مشتمو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم …
شروع به کشیدن نفسای عمیق کردم …
ضربان قلبم اوج گرفته بود و خودشو محکم به سینم می کوبید … .
دستاموبا زجر گذاشتم روی گوشام و چشمامو روی هم فشردم …
نمیخواستم صدای خنده های لعنتی اون دختر رو بشنوم …
نمیخواستم ! … .
* * * *
_ میشه بگی الان دقیقا چیشده!؟ …
خنده ی عصبی ای کردم ، کیفمو پرت کردم روی مبل و دست به کمر گفتم :
+ آقا رو باش ، تازه میگه چیشده ! …
هع ، خیلی مسخرس واقعااا … .
رو به روش ایستادم ، چشمامو ریز کردم و عصبی ادامه دادم :
+ چرا با اون دکتره هم کلام شدی؟! …
هوممممم!؟ … چراااا؟! … .
شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت :
_ چرا نباید میشدم؟! … .
بعدشم ، ما فقط داشتیم درباره ی یکی از بیمارا حرف میزدیم … همین ! … .
سرمو چند بار عصبی وار تکون دادم و با طعنه و کنایه گفتم :
+ اوه ، آره آره …
پس حتما بخاطر همین بود که داشت هر هر و کر کر می خندید …
سرشو کمی کج کرد و گفت :
_ منظورت از زدن این حرفا چیه کلارا؟! …
اصلا دوست داشتم ، دلم خواس باهاش خوش و بش کنم …
مشکلش کجاس دقیقا؟! … .
عصبی بهش نزدیک شدم و تقریبل یه جورایی بهش چسبیدم …
یقشو گرفتم توی دستام وخیره به چشماش ؛ با صدایی که از خشم به لرزه افتاده بود ، لب زدم :
+ تو حق نداری ، حق نداری با هیچ احد و ناسی به جز من صمیمی بگیری … میفهمی؟! … .
متعجب و با چشمایی گرد شده ، با بهت گفت :
_ اونوَقت میشه بگی چرا؟! … .
دلم میخواس داد بزنم توی صورتش و بگم تو فقط مال منی ..
مال مننننن ! …
فقط حق داری با من باشی ، حق داری کنار من قدم برداری …
بهت اجازه نمیدم نزدیک هیچ دختر دیگه ای شی ! …
داد بزنم و بگم دوستت دارم …
بگم مال من باش ، فقط منننن ! … .
اما حیف … حیف نمی تونستم بگم …
غرور لعنتیم بهم این اجازه رو نمیداد …
سکوت کردم و بهش خیره شدم …
به چشمای سیاهش ، چشمایی که همرنگ چشمای خودم بود ! … چشمایی که شده بود کل دنیام ! … .
لبامو روی هم فشردم ، کم کم دستام شل شدن و افتادن پایین …
ازش فاصله گرفتم به اندازه ی یه قدم …
ازش انتظار داشتم ولم نکنه و کمرمو سفت بچسبه …
انتظار داشتم از توی چشمای لامصبم که کلی خرف پشتشون پنهان بود ، همه چیو بخونه … .
ولی خیلی وقت بود هیچی اونطور که میخواستم پیش نمی رفت … .
اب دهنمو به سختی قورت دادم و زیر نگاه سنگینش ، لب زدم :
+ من یه لحظه رد دادم …
پوزخند تلخی زدم و ادامه دادم :
+ اصلا به من چه مربوط؟! …
مگه ما نسبتی داریم باهم اصلا؟! …
ساکت بهم خیره شد و چیزی نگفت …
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و گفتم :
+ میرم اتاقم ، یه چرت بزنم شاید به خودم بیام … .
به سرعت برگشتم و به طرف طبقه ی بالا پا تند کردم …
از پله ها سریع بالا رفتم و به سمت اتاقم قدم برداشتم …
در اتاقمو باز کردم و خودمو انداختم توش …
در رو بستم و بهش تکیه دادم …
چشمامو روی هم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم …
قرار نبود ، قرار تبود اینطور شه …
اصلا قرار نبود قلب من عاشق شه …
منی که به خونِ ارسلان تشنه بودم ، چطوره که حالا شده همه جونم؟! … هومممم؟! … .
اهی کشیدم و با شونه هایی خمیده به طرف تختم قدم برداشتم …
خودمو پرت کردم روش و به سقف خیره شدم …
کاش اصلا نمی دیدمش ، کاش …
کاش اون اینقدر جذاب نمی بود ، کاش اینقدر زود دلو نمی باختم … .
خم شدم تا از روی میز عسلیِ کنار تخت ، هندزفری و گوشیمو بردارم ولی همون موقع بود که چشمم به قاب عکس افتاده ی روی میز خورد …
برداشتمش و بهش خیره شدم …
روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس رو بالا گرفتم …
تامی شلبی …
دیگه حتی رنگ چشمای اونم واسم اهمیتی نداش …
من رنگ چشمای سیاه رنگِ ارسلانو به این چشمای آبی رنگ ترجیح میدادم …
اصلا سیاهو عشقه ، یا بهتره یه طور دیگه بگم …
اصلا ارسلانو عشقه ! …
فقط ، فقط کاش متوجه میشدم این حس دوطرفس …
دنیا رو گلستون میکردم …
آره ، کاش ارسلان یه چراغ سبزایی بهم نشون میداد …
بخدا یه طوری میکردم که …
که همه حسرت زندگی ما دو تا رو بخورن …
اما حیف ، حیف میترسیدم بهش حسمو بگم …
یا حتی ازش بپرسم نظر اون در مورد من چیه ! …
چون ، چون از این وحشت داشتم که بگه مثه یه دوست روت حساب وا کردم نه چیز دیگه ای …
قاب عکسو پرت کردم روی میز عسلی و ساعد دستمو گذاشتم روی چشمام و با فکر ارسلان ، به خواب فرو رفتم … .
مرسی سارایی ببینم میتونی کلارا رو راهی تیمارستان کنی😂
میکنم خیالت راحت 😈😂
پس تامى چرا نمیاد؟؟
میاد … کم کم اونم میاد 😂
البته که اومده ولی خب …
فعلا داستان هیجان زیادی نداره ، تامی که خوب خودشو نشون بده تازه به جاهای هیجانی داستان میرسیم 😅🤗
لطف داری نفس 🙂😘