رمان جادوی سیاه پارت 18

4.4
(15)

* * * *

عصبی از پشت دیوار ، به ارسلان و اون دختره ی رو مخ خیره شدم … .
دستام از عصبانیت مشت شده بودن ! …
خیلی داشتم خودداری میکردم وگرنه هی میخواستم برم جلو و دختره رو زیر مشت و لگدام بیهوش کنم …!
مثلا داشتن درباره ی کار و بیمارستان حرف میزدن ولی از رو خنده هایی که اون خانوم دکتر میکرد ؛ میشد تشخیص داد بحث داره به جاهای باریک کشیده میشه ! … .
خانوم دکتر اِسکات …
دکتر جدیدی که تازه همین امروز ، اومده بود به این بیمارستان و اونطور که متوجه شده بودم …
انتقالیشو گرفته بود … .
نگاهمو از اون گرفتم و به ارسلان چشم دوختم …
حالت چهرش خنثی بود …
نمی خندید ، عادتش این بود …
اون اصلا عادت نداشت حتی یه لبخند ریز بزنه چه برسه به خندیدن ! … .
ولی قهقهه های دکتر اسکات ، توی سالن پیچیده بود … .
آهی کشیدم و به سختی نگاهمو از دونفرشون گرفتم …
برگشتم و تکیَمو به دیوار دادم …
مشتمو روی قلبم گذاشتم و چشمامو بستم …
شروع به کشیدن نفسای عمیق کردم ‌…
ضربان قلبم اوج گرفته بود و خودشو محکم به سینم می کوبید … .
دستامو‌با زجر گذاشتم روی گوشام و چشمامو روی هم فشردم …
نمیخواستم صدای خنده های لعنتی اون دختر رو بشنوم …
نمیخواستم ! … .

* * * *

_ میشه بگی الان دقیقا چیشده!؟ …

خنده ی عصبی ای کردم ، کیفمو پرت کردم روی مبل و دست به کمر گفتم :

+ آقا رو باش ، تازه میگه چیشده ! …
هع ، خیلی مسخرس واقعااا … .

رو به روش ایستادم ، چشمامو ریز کردم و عصبی ادامه دادم :

+ چرا با اون دکتره هم کلام شدی؟! …
هوممممم!؟ … چراااا؟! … .

شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت :

_ چرا نباید میشدم؟! … .
بعدشم ، ما فقط داشتیم درباره ی یکی از بیمارا حرف میزدیم … همین ! … .

سرمو چند بار عصبی وار تکون دادم و با طعنه و کنایه گفتم :

+ اوه ، آره آره …
پس حتما بخاطر همین بود که داشت هر هر و کر کر می خندید …

سرشو کمی کج کرد و گفت :

_ منظورت از زدن این حرفا چیه کلارا؟! …
اصلا دوست داشتم ، دلم خواس باهاش خوش و بش کنم …
مشکلش کجاس دقیقا؟! … .

عصبی بهش نزدیک شدم و تقریبل یه جورایی بهش چسبیدم …
یقشو گرفتم توی دستام وخیره به چشماش ؛ با صدایی که از خشم به لرزه افتاده بود ، لب زدم :

+ تو حق نداری ، حق نداری با هیچ احد و ناسی به جز من صمیمی بگیری … میفهمی؟! … .

متعجب و با چشمایی گرد شده ، با بهت گفت :

_ اونوَقت میشه بگی چرا؟! … .

دلم میخواس داد بزنم توی صورتش و بگم تو فقط مال منی ..
مال مننننن ! …
فقط حق داری با من باشی ، حق داری کنار من قدم برداری …
بهت اجازه نمیدم نزدیک هیچ دختر دیگه ای شی ! …
داد بزنم و بگم دوستت دارم …
بگم مال من باش ، فقط منننن ! … .
اما حیف … حیف نمی تونستم بگم ‌…
غرور لعنتیم بهم این اجازه رو نمیداد …
سکوت کردم و بهش خیره شدم …
به چشمای سیاهش ، چشمایی که همرنگ چشمای خودم بود ! … چشمایی که شده بود کل دنیام ! ‌… .
لبامو روی هم فشردم ، کم کم دستام شل شدن و افتادن پایین …
ازش فاصله گرفتم به اندازه ی یه قدم …
ازش انتظار داشتم ولم نکنه و کمرمو سفت بچسبه …
انتظار داشتم از توی چشمای لامصبم که کلی خرف پشتشون پنهان بود ، همه چیو بخونه … .
ولی خیلی وقت بود هیچی اونطور که میخواستم پیش نمی رفت … .
اب دهنمو به سختی قورت دادم و زیر نگاه سنگینش ، لب زدم :

+ من یه لحظه رد دادم …

پوزخند تلخی زدم و ادامه دادم :

+ اصلا به من چه مربوط؟! …
مگه ما نسبتی داریم باهم اصلا؟! …

ساکت بهم خیره شد و چیزی نگفت …
نفسمو لرزون بیرون فرستادم و گفتم :

+ میرم اتاقم ، یه چرت بزنم شاید به خودم بیام … .

به سرعت برگشتم و به طرف طبقه ی بالا پا تند کردم …
از پله ها سریع بالا رفتم و به سمت اتاقم قدم برداشتم …
در اتاقمو باز کردم و خودمو انداختم توش …
در رو بستم و بهش تکیه دادم …
چشمامو روی هم گذاشتم و توی فکر فرو رفتم …
قرار نبود ، قرار تبود اینطور شه …
اصلا قرار نبود قلب من عاشق شه …
منی که به خونِ ارسلان تشنه بودم ، چطوره که حالا شده همه جونم؟! … هومممم؟! … .
اهی کشیدم و با شونه هایی خمیده به طرف تختم قدم برداشتم …
خودمو پرت کردم روش و به سقف خیره شدم …
کاش اصلا نمی دیدمش ، کاش …
کاش اون اینقدر جذاب نمی بود ، کاش اینقدر زود دلو نمی باختم ‌‌‌… .
خم شدم تا از روی میز عسلیِ کنار تخت ، هندزفری و گوشیمو بردارم ولی همون موقع بود که چشمم به قاب عکس افتاده ی روی میز خورد …
برداشتمش و بهش خیره شدم …
روی تخت دراز کشیدم و قاب عکس رو بالا گرفتم ‌…
تامی شلبی …
دیگه حتی رنگ چشمای اونم واسم اهمیتی نداش …
من رنگ چشمای سیاه رنگِ ارسلانو به این چشمای آبی رنگ ترجیح میدادم …
اصلا سیاهو عشقه ، یا بهتره یه طور دیگه بگم …
اصلا ارسلانو عشقه ! …
فقط ، فقط کاش متوجه میشدم این حس دوطرفس …
دنیا رو گلستون میکردم …
آره ، کاش ارسلان یه چراغ سبزایی بهم نشون میداد …
بخدا یه طوری میکردم که …
که همه حسرت زندگی ما دو تا رو بخورن …
اما حیف ، حیف میترسیدم بهش حسمو بگم …
یا حتی ازش بپرسم نظر اون در مورد من چیه ! …
چون ، چون از این وحشت داشتم که بگه مثه یه دوست روت حساب وا کردم نه چیز دیگه ای …
قاب عکسو پرت کردم روی میز عسلی و ساعد دستمو گذاشتم روی چشمام و با فکر ارسلان ، به خواب فرو رفتم … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
atena
2 سال قبل

مرسی سارایی ببینم میتونی کلارا رو راهی تیمارستان کنی😂

مها كيانى
2 سال قبل

پس تامى چرا نمیاد؟؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x