شایان یاد حرف های چند لحظه پیشش مبنی بر حرف مردم و این سری خزعبلات افتاد و موهایش را به چنگ کشید: مامان فرستادشون… برشون گردونم ناراحت میشه…
ساراناز سرش را کمی چرخاند و به بسته های روی صندلی عقب نگاه کرد: زیاد نیس… خودم می برمشون…
شایان بی هیچ حرف اضافه ای از ماشین پیاده شد و در سمت ساراناز را باز کرد…
آبان را از اغوشش گرفت و اینبار با احتیاط و دقت بیشتری توی کریر خواباندش.
بند دو پاکت سبک تر را توی مچ راست و پاکت سنگین تر را توی مچ چپ سارا انداخت و کریر را به طرفش گرفت.
نامطمئن پرسید: میتونی ببریشون؟!
ساراناز دسته ی کریر را سفت چسبید: آره… از طرف من از مامان تشکر کن…
دور دهانش را از هیچ پاک کرد: خب… برو داخل سرده…
سارا آهسته صدا زد: شایان…
هومی کشید و ساراناز ملتمسانه گفت: این چیزایی که بهت گفتم رو به هیچکس نگو… خب؟!
نگاه خیره ی شایان باعث شد به سرعت انتهای جمله اش اضافه کند: لطفا…
شایان سر تکان داد: باشه…
و مجددا تذکر داد که هوا سرد است و داخل برود.
خودش شاسی زنگ را فشرد و کنار ایستاد.
صدای غرغر ثریا خانم را از پشت آیفون می شنید: کجا رفتی تو دختر؟! بچه رو هم برداشتی بردی مریض میشه خب… بیا بالا ببینم…
سارا رو به شایان لبخند تلخی زد و داخل رفت: خدافظ…
شایان لب زد: مواظب جفتتون باش… فعلا…
و صبر کرد تا سارا داخل برود و با مکث، به سمت ماشینش عقب گرد کرد…
ساراناز از جلوی نگهبانی عبور کرد و بلافاصله نگهبان به کمکش شتافت: بذارید من کمکتون کنم…
ناچارا سر تکان داد و کیسه های خرید را به نگهبان میانسال سپرد.
جلوی واحدشان که رسید، تشکر کرد و نگهبان با همان آسانسور برگشت.
کلید را توی قفل چرخاند و در را به جلو هل داد. چند ثانیه بعد، مادرش پیش رویش ظاهر شد: کجایی تو دختر؟! خوبه گفتم زود برگرد عموت اینا میان…
پوزخندی زد و کفش هایش را در آورد: نه که خیلی خوشم میاد ازشون…
ثریا خانم چادر نازک سفیدش را از شانه ها، روی سرش برگرداند: هیس… یواش می شنون…
با لاقیدی شانه بالا داد: بشنون…
و از هال رد شد و سلامی سرسری داد.
نیم خیز شدن عمو و زن عمو و احمد جــــان را نادیده گرفت و به طرف اتاقش پا تند کرد.
اخم های حسین آقا در هم رفت. عمو نگاهی به همسرش که پشت چشم نازک کرده بود انداخت و احمد وارفته روی مبل نشست.
ثریا خانم لب گزید و با کیسه های خرید به طرف اتاق سارا رفت: بفرمایید شما… الان میایم…
و داخل شد و در را بست: آخرش از دست تو دق میکنم میمیرم دختر… آدم با کسی که اومده دیدنش اینطوری رفتار میکنه؟!
ساراناز بی توجه دکمه های مانتویش را باز می کرد… همزمان به سمت کمد رفت و لنگه ی سمت چپ را گشود: جدیدا مد شده مردم هی هر روز هر روز میرن دیدن کسی یا من از دنیا عقب بودم؟!
_ سارانــــاز…
در کمد را کوبید و چرخید: ساراناز مررررد…
ثریا به گونه اش چنگ انداخت و پچ پچ کرد: خدا منو مرگ بده از دست تو راحت بشم… صداتو بیا پایین…
مانتویش را روی زمین کوبید و به طرف آبان که صدای نق نق گریه اش بلند شده بود رفت: نترس به زودی همه رو راحت میکنم… هم خودم و هم شما رو…
لب تخت نشست و کودکش را بغل گرفت: هیش مامان… شششش…. مامان اینجاست… همینجاست… گریه نکنه پسرم…
و دکمه های بلوز آستین حلقه ای یقه دارش را باز کرد تا به آبان شیر بدهد.
ثریا چادرش را زیر آرنج جمع کرد: بچه رو شیر دادی پاشو بیا یه چند دقیقه بشین بعد برو…
سارا حتما کشداری گفت و ثریا خانم با اعصاب خردی اتاق را ترک کرد.
به چهره ی اخم آلود و غرق خواب پسرکش خیره شد.
یک قطره اشکش روی پیشانی آبان چکید و به سرعت دست روی گونه اش کشید. به یاد داشت بعد از فوت کیان، سودی به پرنیان می گفت خوب نیست میلاد را در حال گریه شیر بدهد.
بینی اش را بالا کشید و با نوک انگشت قطره اشک را زدود.
آبان پلک زد و حرکت مردمک های مشکی رنگش، لبخند به لب ساراناز آورد.
گونه اش را نوازش کرد و دقایقی بعد که پلک های آبان روی هم افتاد، روی تخت گذاشتش و دکمه های بلوزش را بست.
آهی کشید و دست هایش را از پشت تکیه گاه بدنش کرد.
نگاهش روی پاتختی و قاب عکس های بزرگ و کوچکی از کیان ثابت ماند.
وزنش را روی یک دستش انداخت و با دست دیگر، لبخند کیان را از پشت شیشه ی قاب نوازش کرد: عزیزم…
صدای تقی آمد و در روی پاشنه چرخید.
پوفی کشید و آماده ی پرخاش به مادرش، با دیدن احمد توی چهارچوب در، خشکش زد.
احمد با پشت انگشت اشاره و وسط به پشت در ضربه زد و با لبخند مضحکی گفت: اجازه هست؟!
برای پوشاندن بازوهای برهنه اش اطرافش را جستجو کرد و با آمدن روتختی زیر دستش، حرص زده ایستاد: تو دهات شما اول میان داخل بعد اجازه میگیرن؟؟؟!!!!
احمد بهت زده از لحن تند ساراناز، من من کنان گفت: خب… خب..
به طرف کمد رفت و مانتویش را از روی زمین برداشت: برو بیرون…
احمدماتش برد.
آستین های پشت و روی مانتو را درست کرد و به تن کشیدش. اینبار رو به احمدِ خشک کشده جیغ کشید: برو بیـــــرووون… نشنیدی؟! خوشم میاد نه ادب داری نه گوش شنوا…
احمد چشمهایش را گرد کرد: دختر عمو احترام خودتـ…
_ بیروووون…
خصمانه به ساراناز نگاه کرد و بیرون رفت و در را کوبید.
ساراناز با کلافگی به پیشانی اش دست کشید. چرا اینها دست از سرش برنمی داشتند؟!
صدای همهمه ی بیرون اتاق را می شنید. عذرخواهی های پشت سر هم مادرش و صدای جیغ جیغوی زن عمو که در صدد دفاع از پسرش برآمده بود.
برای لحظه ای صدایش را شنید که بلند گفت “خیلی هم دلش بخواد” و ناخواسته لبخند زد: آره خیلـــــی دلم می خواد…
در اتاقش با ضرب باز شد و حسین آقا با دیدن لبخند ساراناز آتش گرفت: آره بخند… بایدم بخندی… دختره ی خیره سر…
سارا لبخندش را جمع و جور کرد و دست هایش را مشت…
پدرش به طرفش هجوم آورد و ثریا خانم جلویش قد علم کرد: ای وای نزنیش…
_ آخه دختر من با تو چیکار کنم؟! چه مرگته ها؟!
_ هیچ کار نکن بابا… فقط دست از سرم بردار… ولم کن…
_ ولت کنم که بری هر غلطی دلت خواست بکنی؟!
ساراناز ماتش برد. حیرت زده و با چشمهایی که از اشک درخشش عجیبی پیدا کرده بود، با صدایی تحلیل رفته گفت: هر غلطی؟! تا حالا چیکار کردم؟! کی پامو کج گذاشتم که میگی هر غلطی بکنی؟! دستت درد نکنه بابا… دستت درد نکنه.
حسین آقا پوفی کشید و سعی کرد لحنش ملایم تر باشد: منظور من این نبود.
_ منظورت هر چی که بود رو خوب فهمیدم… مرسی…
دکمه های مانتوی تنش را بست و بی توجه، شالی که هیچ تناسبی با رنگ و مدل مانتو نداشت روی سرش انداخت.
ثریا خانم نزدیک شد: باز کجا شال و کلاه کردی این موقع شب؟!
برای برداشتن کیفش خم شد و ثریا بازویش را گرفت: مگه با تو نیستم؟!
دست مادرش را پس زد و جیغ کشید: میرم هر غلطی دلم خواست بکنم…
_ســــارااا…
قطره های اشکش تند تند روی گونه ها سر می خورد.
با هق هق موبایلش را توی کیف انداخت و مادرش با لحن بدی گفت: باز میخوای بری ور دل سودابه جونت؟! من که میدونم اینهمه سرکشی تو از کجا آب میخوره… اونا تو رو پُرِت میکنن که اینطوری سر ما خراب میشی… وگرنه تو همون دختری هستی که از سنگ صدا در میومد از تو نه؟!
_ هه… اونا محبت سرشون میشه حداقل…
_ به به… آفرین حرفای تازه می شنوم…
_ من امشب تکلیفمو با این خانواده روشن میکنم…
صدای جدی و خشن پدرش بود که این را گفت و اتاق را ترک کرد.
سارا بی درنگ پشت سرش از اتاق بیرون دوید. حسین آقا گوشی تلفن را به دست گرفته بود و زیر لب اصواتی را زمزمه می کرد.
وحشتزده جلو رفت: بابا چیکار میخوای بکنی؟!
ساراناز را با یک حرکت دستش کنار زد: برو کنار تو دست و پای من نباش… خانم اون موبایل منو بیار… شماره رو حفظ نیستم…
پاهایش را به زمین کوبید: بــابــــا…
حسین آقا نگاه تند و تیزش را با چاشنی چشم غره نثار دخترش کرد.
ثریا خانم درحالیکه آبان را بغل کرده و تکان تکانش میداد از اتاق بیرون آمد. رنگ پوست صورت بچه از گریه ی زیاد به کبودی میزد.
سارا مستاصل نالید: مامان یه چیزی بهش بگو…
و باز رو به پدرش چرخید: بابا به اون بنده خدا ها چیکار داری؟!
بی معنی سرش را تکان داد و گوشی را به گوشش چسباند.
سارا با یک خیز فاصله میانشان را برداشت و گوشی را از میان انگشت های پدرش چنگ زد: نمی ذارم بهشون بی احترامی کنی…
عصبی و حرص زده پوزخند زد: میبینی خانم؟! تو چشم ما زل میزنه هر چی از دهنش در میاد میگه اونوقت نمیذاره کسی حتی به اونا بگه تو… بایدم اینطوری باشه… اونا حسابشو پر پول میکنن نه ما… اونا راه به راه براش هدیه و وسیله میگیرن نه ما… معلومه که اونا رو به ما ترجیح میده و تا تقی به توقی میخوره زرتی پناه می بره بهشون…
با لبخند تلخی زمزمه کرد: شما ها چرا انقدر بی انصافید؟! منو اینطوری شناختید؟! برده ی پول؟! چرا برای یه لحظه فکر نمی کنین که همه چی پول نیست… اونا به من محبت می کنن… برای خواسته هام احترام قائلن… اما شما ها چی؟! فقط دلتون میخواد خواسته های خودتون رو به من تحمیل کنید.
گوشه ی سبیلش را جوید: ما چی رو به تو تحمیل کردیم؟! کدوم پدر و مادریه که صلاح بچه شو نخواد و راضی به اذیت شدنش باشه؟! ما کی تا حالا بد تو رو خواستیم؟! اگه دست گذاشتیم رو احمد چون جلو ی چشم خودمون بزرگ شده… می شناسیمش… میدونیم دوست داره… تو دو سال پیش یه خواستگاریش جواب رد دادی اما بازم اومد طرفت…
کف دست هایش را به دو طرف گردنش چسباند: انقدر توی این خونه اضافیم که به این زودی میخوای ردم کنی؟!
ثریا خانم حینی که آهسته پشت کمر آبان میزد تا آرام شود گفت: این چه حرفیه که تو میزنی آخه دختر؟!
محکم به زمین پا کوبید: بابا پس درد شما ها چیه؟! من احمدو دوس ندارم… اگه داشتم که همون دو سال پیش بهش جواب مثبت میدادم… اصلا میدونین چیه؟! من اونو در شأن خودم نمی بینم…
_ نگهبان ساختمون چی؟! اونو در شان خودت میبینی؟!
صدای فریاد پدر باعث شد ترسیده هینی بکشد و دست روی سینه اش بگذارد.
لحظاتی بعد که کمی آرامتر شد، تازه توانست جمله ی حسین آقا را حلاجی کند و بهت زده پرسید: کی؟!
ثریا خانم تند گفت: حسین نه…
_ چی نه خانم؟! بذار بدونه… بذار بفهمه اطرافش چی می گذره…
و دست به کمر جلوی ساراناز رژه رفت: نگهبان ساختمون… همون زن مُرده هه… در شأن خـــانوم هست؟! می پسندی اونو؟! محض اطلاعت بگم ایشون هم خواهان جنابعالی هستن… حالا انتخاب کن از کدوم ببشتر خوشت میاد…
ساراناز کم مانده بود از شگفتی از حال برود. لب هایش لرزید و اخم کرد: چـ… چی؟!
_ همین که شنیدی… یه پسر داره همسن و سال خودت… دخترشم اول – دوم راهنماییِ… دنبال یه خانمی میگرده که بتونه با دخترش یه رابطه عاطفی خوب برقرار کنه… خونه داره میخواد ماشین هم بخره… این چطوره؟! خوبه؟! شأن و منزلت اجتماعیش به تو میخوره؟!
نه خفه ای از ته حلقش بیرون پرید و میان لب های خشکش محو شد. با حس سرمای ناگهانی ای که به تنش هجوم آورده بود بازوهایش را بغل کرد و عقب عقب رفت تا جایی که کمرش مماس دیوار شد. همانجا سر خورد و روی زمین فرود آمد.
حسین آقا جلویش خم شد و با بی رحمی گفت: اینا دقیقا حرف هایی بود که اون مرد بهم زد…
مکثی کرد و خیره به چهره ی رنگ پریده ی ساراناز، ادامه داد: حالا تو به من بگو… شان تو به همچین آدمایی میخوره؟! که به خودشون اجازه بدن حتی همچین خواسته ای رو مطرح کنن؟! سارا سرتو کردی زیر برف نمی فهمی اطرافت چه خبره… نمی فهمی که جامعه به تو چه دیدی داره… میدونی برای منِ پدر هیچی تو دنیا سخت تر این نیست که همچین آدمی دست روی دخترم بذاره… میفهمی اینو؟!
بیشتر به بازوهایش چنگ زد و حس کرد دنیا دور سرش می چرخد. همین یک ساعت پیش با نگهبان توی آسانسور تنها مانده بود. حرف زده بود. خرید هایش را تا دم در واحدشان آورده بود.
آن مرد جای پدرش بود و حالا فکر اینکه تمام این چند دقیقه ای که کنار هم بودند، او چگونه و با چه دیدی نگاهش می کرده، تمام موهای بدنش را سیخ می کرد.
کف دستش را به زمین فشرد و به سختی روی پاهای بی حسش ایستاد.
همه ی صداهای اطراف، بم و کشدار به گوشش می رسید.
پدرش هنوز حرف میزد.
پایش به میز عسلی میان مبل ها گرفت و به جلو سکندری خورد.
حسین آقا بلافاصله دست زیر بازویش انداخت: سارا…
به حرکت اتوماتیک وارش ادامه داد. بازویش از میان انگشت های حسین آقا سر خورد.
پا به اتاقش گذاشت و با صدای گرفته ای که برای خودش هم ناشناخته بود زمزمه کرد: لطفا لطفا لطفا کاری به کارم نداشته باشید…
و بی توجه به پسرکش که توی آغوش ثریا خانم بی قراری میکرد، در را پشت سرش بست.
ثریا حرص زده رو به همسرش توپید: همینو می خواستی؟! نگفتم بهش نگو…
حسین آقا با اخم عمیقی به عادت همیشه گوشه ی سبیلش را می جوید…
سارا بی حس روی تخت نشست.
برای خودش هم جالب بود که اشک نمی ریخت.
موبایلش را از جیب بغل کیفش بیرون کشید و همزمان با شماره گیری زیر پتو خزید.
جنین وار پاها را توی شکمش جمع کرد و پتو را روی سرش کشید.
صدای بم مردانه ای از پشت گوشی گفت: سارا؟! سلام…
بدون سلام و احوالپرسی بی مقدمه گفت: برام یه خونه پیدا کن شایان… هر جایی به جز کرج… دیگه نمی تونم اینجا بمونم…
و نفس عمیق بغض داری کشید و بی توجه به چی شده چی شده های هول و شتابزده ی شایان، تماس را قطع و موبایلش را خاموش کرد…
* * *
_ ساراناز؟!
_ …
_سارا جان مامان این بچه هلاک شد از دیشب… باز کن درو… سارا…
صدای زمزمه های مادرش را گنگ می شنید. هنوز به همان حالت جنین وار توی خودش جمع شده بود.
نوری که لای پرده ی حریر به داخل اتاق سرک می کشید، نشان از آمدن صبحی دیگر داشت.
تمام شب را پلک بر هم نگذاشته و فکر کرده بود و فکر کرده بود و فکر…
با احتیاط کمی دست و پایش را کشید و آخ گفت. تمام اعضای بدنش خشک شده و کوفته بود. انگار یک سرماخوردگی طولانی را پشت سر گذاشته باشد.
پلک زد و گیج و گنگ به هوای روشن اتاق نگاه کرد. واقعا صبح شده بود…
به سختی روی پهلو چرخید. ثریا خانم هنوز صدایش می زد و خواهش می کرد تا در را باز کند.
نام آبان را از میان جملات مادرش شنید و نگاهش روی گهواره ی خالی اش ثابت ماند: آبان…
پلک زد و اینبار بلندتر گفت: وای آبان…
به سرعت پتو را از روی پاهایش کنار زد و فاصله اش تا در اتاق را با دو قدم بلند طی کرد.
با دست های لرزان کلید را توی قفل چرخاند و تا ثریا به خودش بجنبد، کودک را از آغوشش گرفت: مامانممممم… عزیزمممم…
سر و صورت خیس از اشک بچه را غرق بوسه کرد و لب هایش را روی گلوی خوش بویش نگه داشت: پسر من گرسنشه؟! هوم؟! مامانش پسری رو یادش رفته… مامانش دیوونه شده… مامانش بدبخت شده…
ثریا با تاسف به سر و وضع آشفته ی دخترش نگاه می کرد. همان مانتوی نخی و شلوار جین مشکی اش را به تن داشت و نیمی از موهایش نا مرتب از گل سرش بیرون ریخته و روی گردن و شانه هایش رها بود.
روی تخت نشست و دکمه ی های مانتو و سپس لباسش را گشود. آبان که با ولع مشغول شیر خوردن شد، بغض خفه کننده ی ساراناز هم بی صدا ترکید: الهی مادرت بمیره که تو اینطوری گرسنه موندی…
_ سارا تو چته؟ ها؟
در جواب صدای نالان مادرش پوزخند زد و موهای نرم و کم پشت آبان را نوازش کرد: هیچی فقط خوشی زده زیر دلم…
ثریا اوف اوف گویان اتاق را ترک کرد: امان از زبون تو دختر… امـــــان…
اهمیتی نداد و آبان را روی دستش کمی جابجا کرد. پلک های کودک که روی هم افتاد، دست چپش خواب رفته بود.
محتاط دستش را کمی تکان داد و چهره اش در هم رفت. هیچ دلش نمی خواست از مادرش کمک بگیرد. حتی برای جابجا کردن آبان!
به سختی توانست آبان را روی تخت بخواباند و سپس با دست راست، مچ و ساعد دست چپش را کمی فشرد.
چند دقیقه ی بعد بلند شد و روبه روی آینه ی میز آرایشش ایستاد.
زن توی آینه را نمی شناخت. چهره اش بیشتر به بیوه زن های چهل ساله شباهت داشت تا دختری که تا چند ماه دیگر بیست و سه ساله می شد.
کف دست هایش را به میز چسباند و خم شد. زیر چشمهایش گود افتاده بود و لک های حاملگی اش هنوز از بین نرفته بود.
یادش می آمد یکی از بستگانشان برای دو لک قهوه ای کوچک به شعاع کمتر از نیم سانتی متر که بعد از حاملگی روی گونه اش مانده بود، چقدر غصه می خورد و چقدر کرم های گوناگون را روی پوستش امتحان می کرد.
پوفی کشید و تیغِ دسته صورتی را به دست گرفت و تا جایی که می شد ابروهایش را که حالا به رنگ اولیه خودشان برگشته بود، مرتب کرد.
با نارضایتی نگاهی به کرک های ریز روی صورتش انداخت و خدا را شکر کرد که از این جهت به خانواده ی مادری اش رفته.
فکر کرد باید در اولین فرصت سری به آرایشگاه بزند.
حوله اش را برداشت و به حمام رفت. برخلاف همیشه گربه شور نکرد و نیم ساعت تمام در حمام ماند.
حوله ی کوچکی دور موهایش پیچید و وارد اتاقش شد. آبان هنوز خواب بود. روزها می خوابید و شب ها با نق نق هایش ساراناز را بی خواب می کرد.
در کمدش را باز کرد و دست به کمر کمی عقب رفت. مانتوهایش را از نظر گذراند. رنگ های مختلف و طرح های گوناگون… سبز، آبی، کرم، پوست پیازی، طوسی، بادمجانی…. کوتاه، بلند، مجلسی، اسپرت، کتان، ساتن، نخی و…
چند وقت بود کاور مانتوهایش دست نخورده باقی مانده بود؟! چه مدت مانتوهای سیاه و خاکستری و قهوه ای اش را یک گوشه ی کمد، جدا گذاشته بود و نوبتی می پوشید؟!
همین کارها و سر و ضع نامرتبش باعث می شد امثال احمد و آن نگهبان لعنتی او را به چشم یک کالای قابل دسترس ببینند…
با تردید مانتوی پاییزه ی بادمجانی را بیرون آورد و همراه شلوار کتان مشکی اش روی تخت گذاشت. شال ریز بافت مشکی با حاشیه ی بنفش را هم کنار مانتو و شلوارش گذاشت.
آرایش مختصری در حد کرم و رژ لب روی صورتش نشاند و لباس هایش را پوشید.
بلوز و شلوار سفید – آبی را هم تن آبان داد و کلاهش را زیر گلوی سفیدش گره زد.
نگاهش به موبایلش روی پاتختی افتاد. برای برداشتنش دست دراز کرد و تازه آن موقع به یاد آورد دیشب بعد از تماس با شایان، موبایلش را خاموش کرده.
شستش را روی دکمه ی بالای موبایلش نگه داشت و صفحه اش روشن شد…
هفده تماس بی پاسخ از شایان و پیامی که خواندنش باعث شد با شرمندگی لب بگزد…
« میدونستی پتانسیل اینو داری که توی یه لحظه آدمو دیوونه کنی؟ دقیقا هدفت از این تماس چی بود؟؟؟ »
موبایلش را توی کیفش انداخت. آبان را توی کریرش گذاشت و دسته ی پهن سرمه ای اش را به دست گرفت.
ثریا با دیدنش حیرت زده چشم گشاد کرد.
ساراناز بی اهمیت، به طرف در رفت.
ثریا خانم راهش را سد کرد: کجا میری سارا؟!
و با تحسین اضافه کرد: چی میشه همیشه همینطوری بگردی مامان؟!
کفش های پاشنه تختش را به پا کرد و ثریا باز پرسید: کجا میری این موقع صبح؟!
_ خرید دارم…
_ چه خریدی داری؟! صبر کن عصری بابات از سر کار برمی گرده برو هر چی می خوای بخر…
کلافه نفسش را فوت کرد بیرون: مامان میشه دست از سرم برداری؟!
بازویش را گرفت و با دلجویی گفت: به خدا بابات منظوری نداشت سارا… یه چیـ…
توی حرف مادرش پرید: اون پدر، اگر پدر بود همونجا می کوبید تو دهن اون مردک تا حساب کار دستش بیاد… نه اینکه برگرده همون حرف ها رو عینا تحویل من بده…
و بیرون رفت و در را پشت سرش کوبید. آبان توی خواب تکانی خورد اما بیدار نشد.
از جلوی پیشخوان نگهبانی که رد می شد، از شانسش نگهبان توی جایگاهش نبود، وگرنه هر چه از دهنش در می آمد نثارش می کرد… مردک بی فرهنگ دله!!!
جلوی ورودی مجتمع، با آژانس تماس گرفت و درخواست ماشین کرد.
چند دقیقه ای معطل شد و توی دلش گفت کاش آبان را خانه گذاشته بود.
تا رسیدن به تهران، توی ماشین به این موضوع فکر می کرد که حتی نمیداند به کجا و کدام نقطه از شهر باید سر بزند.
با شرمندگی از راننده ی جوان کمک خواست و با راهنمایی اش، جایی در مرکز شهر پیاده شد.
نگاهی به تابلوی بزرگ مشاور املاک انداخت و با بسم اللهی در دودی شیشه ای را هل داد و داخل رفت.
با دیدن چهار مردی که پشت میزهای مشکی مات نشسته بودند کمی خجالت کشید. اما حضور زن و مرد جوانی که صندلی های جلوی میزِ روبروی درب ورودی را اشغال کرده بودند، دلش را گرم می کرد.
با صدای بفرمایید بلندی، نگاهش را روی چهره ی مرد سیبیلو سُر داد و آهسته سلام کرد.
مرد پشت میزِ سمتِ راست نشسته بود.
سلام آهسته ای گفت و جلو رفت. مرد با خوشرویی جوابش را داد: سلام خانم… بفرمایید.
اهمّی گفت و روی صندلی اداری کرم رنگ جلوی میز نشست و کریر آبان را روی صندلی مجاور گذاشت.
شمرده شمرده و با گلویی خشک شده از شرایط و خانه ی مورد نظرش برای مرد گفت. روابط اجتماعی اش زیاد خوب نبود و کیان همیشه از این موضوع شاکی بود.
مرد انگشت هایش را توی هم قفل کرد و روی میز قرار داد: خانم شما تا چه قیمتی مد نظرتون هست؟!
به آرامی مبلغ را گفت و به سرعت اضافه کرد: ترجیحا رهن کامل…
مرد هومی کشید و دفتر پیش رویش را باز کرد: یه مورد هست طبقه چهارم، نه سال ساخت، پارکینگ انباری درب ریموت و آیفون تصویری…
سارا تند گفت: نه ببینید آقای…
مکث کرد و مرد گفت: رها هستم…
ساراناز چشمهایش را گرد کرد و مرد خندید: فامیلیم رهاست خانم…
با لبخند کمرنگی عذرخواهی کرد: بله… ببینید برای من پارکینگ زیاد مطرح نیست… اگه امکان داره میخوام خونه طبقه ی اول یا دوم باشه و محله ش خیلی برام مهمه…
و کمی جلو کشید و آهسته تر اضافه کرد: من یه زن تنهام… من و پسرم… برای همین میگم محله خیلی برام مهمه…
نگاهش به پسر جوانی که ظاهرا شاگرد بنگاه بود و با دقت زیر نظر گرفته بودش افتاد و اخم کرد. حالت نگاهش را دوست نداشت.
رها نگاهی به سر تا پایش انداخت و دفتر بزرگش را ورق زد: یه مورد دیگه هم هست… ۶ سال ساخت، ۶۰ متری، طبقه ی دوم، درب ریموت و آیفون تصویری… و تراس هم داره… دو خیابون پایین ترم هست همین الان میشه بریم ببینیم… فقط نمی دونم به یه خانم با شرایط شما هم رهن میدن یا نه؟! چون ذکر کرده بودن ترجیحا یه زوج بدون بچه…
ساراناز با ناراحتی آهانی گفت.
_ حالا من الان با صاحب ملک تماس میگیرم ببینم چی میگه…
سر تکان داد و زانوهایش را بهم چسباند. صدای مرد را می شنید که با صاحب ملک صحبت می کرد و شرایط سارا را توضیح میداد.
_ خب… مثل اینکه مشکلی نیست… چند دقیقه ای منتظر بمونید تا صاحب ملک بیان و با هم برید.
ساراناز با تکان سر موافقت کرد.
نگاهش به آبان افتاد که بیدار شده و محیط نا آشنای اطرافش را نگاه می کرد… در دل دعا کرد فقط به گریه نیفتد که ساکت کردنش کار حضرت فیل بود.
با رسیدن صاحب ملک که مرد جوانی هم بود، رها شاگردش را که تقریبا همسن و سال ساراناز بود – شاید یکی دوسال بزرگتر – صدا زد تا همراهشان برود.
ساراناز کریر آبان را برداشت و با تردید، همراه دو مرد جوان، بنگاه را ترک کرد…
* * *
با عجله و نفس نفس زنان در آهنی را عقب کشید و از سه پله ی سنگی پایین دوید.
از ترس نفسش بالا نمی آمد.
کمی از آپارتمان پنج طبقه فاصله گرفت و با نگاهی به پنجره ی طبقه ی دوم غرید: کثافتا…
تا به سر کوچه برسد، بیشتر از صد بار به پشت سرش نگاه کرد.
آبان میان گریه یک نفس جیغ می کشید و تنها کاری که از دست ساراناز بر می آمد، این بود که با نهایت سرعت از آن خانه دور شود.
زیر لب غرید: آشغالای هوس باز…
و با حس نفس تنگی از حرکت ایستاد. قلبش آنقدر محکم می کوبید که ممکن بود هر آن قفسه ی سینه اش را بشکافد و بیرون بجهد.
با زانوهایی لرزان، خودش را تا پیاده رو کشید و روی پله ی خانه ای نشست.
به گلوی خشکش دست کشید و آبان را بغل گرفت.
کودک ساکت نمی شد و ساراناز نه توانی و نه اعصابی برای ساکت کردنش داشت.
با ترس نگاهی به انتهای کوچه انداخت و آرام میان دو کتف آبان کوبید. گریه اش به هق هق تبدیل شده بود.
خبری از مرد صاحب ملک و شاگرد بنگاهی نبود.
پوفی کشید و گلویش سوخت. عوضی های رذل. واقعا به جز زایده ی اضافی زیر شکمشان به چیز دیگری هم فکر می کردند؟!
آبان کمی ساکت شده بود.
یک دستی موبایلش را بیرون آورد و صفحه ی مخاطبینش را باز کرد.
برای لحظه ای حیران ماند که باید با چه کسی تماس بگیرد…
پدرش؟! برادر بی خیالش؟! یا کیانی که دیگر وجود نداشت…؟!
بغض با قدرت پنجه کشید به گلویش… هیچ همراهی… پشتیبانی… مردی نداشت…
با بغض خفه کننده ای، روی نام شایان ضربه زد.
دفعه ی اول رد تماس داد.
با سماجت دوباره شماره گرفت و اینبار شایان عصبی و بدون سلام و علیک توپید: بله؟!
لب گزید و مرتعش زمزمه کرد: شایان؟!
صدای نفس های عصبی اش را می شنید. چند ثانیه سکوت شد و مجددا صدایش زد.
_ بله؟! بگو میشنوم…
آهسته پرسید: کجایی؟!
با پرخاش گفت: دانشگاه…
آهانی گفت و بغضش بی صدا ترکید: بّ باشه… ببخشید که… که مزاحم شدم…
صدای شایان رنگی از تعجب گرفت: سارا؟! هــــی… تو داری گریه می کنی؟!
_ نـ… نه… خدافظ…
شایان فریاد کشید: قطع نکن سارا…
دماغش را بالا کشید: بله…
_ چرا داری گریه میکنی تو؟! چیزی شده؟!
با هراس گفت: نکنه آبان؟! سارا آبان طوریش شده؟!
آبان خمیازه ای کشید و سرش را روی شانه ی سارا جابجا کرد.
_نه… آبان خوبه… فقط…
سارا دیوونه م کردی… چی شد؟!
هق هق کرد: میشه بیای اینجا؟! لطفا؟!
شایان سعی کرد به آرامش دعوتش کند: باشه… میام… گریه نکن و دقیقا بهم بگو کجایی…
نگاهی به اطرافش انداخت و نام کوچه ای را زمزمه و سپس نام خیابانی که پیاده شده بود را هم اضافه کرد.
_ تو تهرانـــــی؟!
این را فریاد زده بود…
محکم پلک زد تا تاری دیدش از بین برود: داد نزن… تو رو خدا…
_ باشه… خیله خب… ببخشید… همونجا بمون تا من بهت برسم، خب؟!
_ …
_ باشه سارا؟!
فین فین کنان زمزمه کرد: خب…
و شایان شتابزده تماس را به پایان رساند.
کریر آبان را روی زمین گذاشت و از جا بلند شد. سر آبان روی شانه اش اذیت بود.
کمی گردن بچه را روی شانه اش جابجا کرد و سلانه سلانه تا سوپری همان نزدیکی رفت.
یک بطری آب معدنی خرید و یک نفس سر کشید.
کمی از خشکی گلویش کم شد…
برگشت و کریر آبان را برداشت و سست و بی حس تا سر خیابان رفت.
موبایلش توی مشتش لرزید.
شایان بود و عجول پرسید: من رسیدم به خیابون (…) کجا بیام؟!
فکر کرد چقدر زود رسیده و خسته به دیوار تکیه زد: یه مشاور املاکی بزرگ اونجا هست میبینی؟! دو تا خیابون بیا پایین تر… من سر خیابون ایستادم…
سه دقیقه ی بعد، مگان نقره ای رنگ شایان جلوی پایش متوقف شد و خودش با عجله از ماشین پایین پرید: چی شده؟؟!!
دست هایش را به جلو دراز کرد. دیگر قدرت نگه داشتن آبان را نداشت.
شایان شتابزده کریر را گرفت و تک تک اجرای صورت آبان را از نظر گذراند.
صدای نفش عمیق و متعاقب آن، پوف بلند بالایش توجه ساراناز را جلب کرد و با مکث و آهسته پرسید: میشه بشینم تو ماشین؟!
در سمت کمک راننده را برایش باز کردو کریر آبان را روی صندلی عقب گذاشت.
لحظاتی بعد، روی صندلی راننده نشسته بود و موشکافانه به چهره ی رنگ پریده ی ساراناز نگاه می کرد: نمی خوای بگی چی شده؟!
آب دهان و بغضش را با هم از گلویش پایین فرستاد: اومده بودم خونه ببینم…
_ تنهاااااا؟؟؟
سرش را کمی چرخاند و به چهره ی بهت زده ی شایان نگاه کرد: اوهوم…
عصبی روی فرمان ضرب گرفت: خب؟! بعدش…
ساراناز نگاه از صورت شایان گرفت: با صاحب خونه و شاگرد همون مشاور املاکی اومدیم… فقط یه لحظه بازوش خورد بهم… زودی خودمو عقب کشیدم…
چهره ی برافروخته ی شایان می ترساندش… با سر و صدا آب دهانش را قورت داد: ولی اون دستشو گذاشت رو شونه م… من بازم کنار کشیدم… بعد چرخیدم که ازش فاصله بگیرم که اون مرده ی دیگه… صاحب خونه… بهم خندید… لبخند زد… نمی دونم… ولی لبخندش حس بدی بهـ…
_ بســـه…
فریاد شایان صدایش را توی گلو خفه کرد…
مشتش را روی فرمان کوبید و سه بار پشت سر هم تکرار کرد: لعنتی… لعنتی… لعنتــــی….
از صدای بلندش، محکم پلک هایش را روی هم فشرد.
شایان روی صندلی از کمر به سمتش چرخید و بدون پایین آوردن ولوم صدایش گفت: سارا تو واقعا عقل تو کله ت هست؟!
انگشت اشاره اش را تهدیدگرانه پیش چشم هایش تکان داد: حق نداری بهم توهین کنی…
_توهین نیست… حقیقته…
سارا چشم غره رفت و شایان فوران کرد: آخه دختره ی کله شق، تو با کدوم عقلت تنها پاشدی اومدی دم مشاور املاک بعدشم هلک و هلک با دو تا مرد غریبه رفتی خونه ببینی هــــــــان؟؟؟
هان را فریاد کشید.
صدای جیغ سارا که دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود با گریه ی بلند آبان در هم آمیخت: سر من داد نکش…
_ ببشتر از اینا حقته… خودت هیچی… این بچه رو چرا برداشتی با خودت بردی؟!
ساراناز آتش گرفت… فقط آبان مهم بود؟!
_ بچه ی خودمه… به تو هیچ ربطی نداره…
_ اگه به من ربطی نداره پس خیلی بیخود کردی بهم زنگ زدی…
حس می کرد از کله اش دود بلند می شود. حرص زده توپید: آره… اشتباه کردم… منو بگو که فکر می کردم تو آدم شدی…
_ نه من همون خری که بودم هستم… الانم تکلیف اون مشاور املاکی رو با پرسنل فاسدش مشخص می کنم.
استارت زد و سارا با خشم و کمی هم ترس گفت: تو دیوونه ای… من یه لحظه هم دیگه کنارت نمی مونم.
و دستش را به سمت دستگیره برد.
ماشین در آستانه ی حرکت بود که شایان روی نیم تنه اش خم شد و در نیمه باز سمت کمک راننده را محکم بست: جرئت داری پیاده شو تا منم با همین ماشین بکشمت…
پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین پرشتاب از جا کنده شد.
ساراناز از ترس قدرت هیچ گونه عکس العملی نداشت. شک نداشت با اینهمه عصبانیتِ شایان، حتما کشت و خون راه می افتد.
_ بچه هلاک شد…
با صدای بلند شایان، ترسیده تکانی خورد و تازه متوجه آبان شد.
با احتیاط کمی چرخید و نیم تنه اش را از فاصله میان دو صندلی رد کرد برای بغل گرفتن آبان.
سر آبان را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت: من… هیع…
چهار انگشت دست راستش را روی لب هایش فشرد. از ترس به سکسه افتاده بود.
شایان با صدای وحشتناکی روبروی مشاور املاک ترمز گرفت و با جدیت هشدار داد: میمونی توی ماشین تا من برگردم…
_می… هیع… میخوای چیکار کنی؟!
در را باز کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه…
پلیور شایان را از سر شانه مشت کرد و ملتسانه گفت: تو رو خدا شر درست نکن…
تکان محکمی به شانه اش داد و پلیورش را از میان انگشت های ساراناز آزاد کرد: بمون تا بیام…
_ شایان…
پیاده شد و در ماشین را بهم کوبید و ریموت را فشرد.
آستین های پلیورش را تا ساعد بالا داده بود و محکم قدم برمیداشت… آماده بود برای یک دعوای حسابی…
در شیشه ای را به جلو هل داد و وارد شد.
همان مردی که موقع ورود ساراناز با زوج جوانی مشغول بود، سریع گفت: بفرمایید…
اهمی گفت و جلو رفت: وقتتون بخیر… حدود نیم ساعت پیش خانمم با من تماس گرفت و آدرس اینجا رو داد تا بیام دنبالش… الان رفته؟!
مرد ابرویی بالا انداخت: خانمتون؟!
_ بله… خانم… یه بچه کوچیک هم همراهش بود…
_ همون خانمی رو میگه که یهو غیبش زد.
شایان به چپ چرخید: غیبش زد؟!
رها پیش رویش بود با لیوانی سرامیکی توی دستش: از صبح فقط یه خانم جوان با بچه ی کوچیک اومدن… با شاگردم و صاحب ملک رفتن تا خونه ببینن… اما شاگردم تنها برگشت و گفت اون خانم عذرخواهی کرده و گفته پشیمون شده و خیلی زود رفته…
و یک تای ابرویش را بالا انداخت و اضافه کرد: ولی ایشون می گفتن خودشون هستن و پسرشون… حالا شما ادعا میکنین همسرشون هستید؟!
در دل احمقِ کودنی نثار ساراناز کرد… تمام زندگی اش را برای این مرد غریبه روی داریه ریخته بود؟!
کمی به رها نزدیک شد: من میتونم با شاگردتون حرف بزنم؟!
نگاه موشکافش را دید و به سرعت اضافه کرد: میخوام بدونم دقیقا کجا از هم جدا شدن… چون خانمم موبایلش رو جواب نمیده.
رها سر تکان داد و سپس بلند صدا زد: رضااااا… رضا بیا…
پسر جوانی در حالیکه دست هایش را با دستمال کاغذی خوش می کرد، از دری که توی دیوار شرقی تعبیه شده و شایان تا آن لحظه متوجهش نشده بود، بیرون اومد: بله؟!
شایان نزدیکش رفت: شما همراه خانم من رفته بودی برای دیدن خونه؟!
پسرک آب دهانش را قورت داد و با تظاهر به خونسردی گفت: بله… با هم رفتیم… اما ایشون یهو گفتن پشیمون شدن و سریع از ساختمون زدن بیـ…. رون… آاااااااخ…
توی کسری از ثانیه، ضربه ی پیشانی شایان توی صورتش خورد و تا به خودش بجنبد، از کمر به دیوار پشت سرش کوبیده شد.
سه مردی که آنجا حضور داشتند از جا پریدند: آقا چیکار میکنی؟!
یقه ی پسرک را مشت کرد و توی صورتش عربده کشید: که پشیمون شد و از ساختمون زد بیرون آره؟! د آخه دیـ** تو مگه خودت خواهر و مادر نداری ها؟
و اینبار مشت محکمش درست روی بینی پسر فرود آمد و خون با شدت فواره زد.
کسی از پشت شانه ها و لباسش را می کشید و شایان با تمام قدرت مشت و لگد می کوبید و بد و بیراه میگفت و در این بین چند ضربه ی محکم هم نثار سر و صورت خودش شد.
دستی دور کمرش پیچید و عقب کشیدش: مرتیکه معلوم هست چه غلطی می کنی؟!
چرخید و هوار زد: مـــــن؟؟؟ شما ها چه غلطی می کنید اینجا؟! زن مردمو به بهانه ی دیدن ملک می کشونید خونه خالی؟!
چشم های هر سه نفر گرد شد و یکی بهت زده گفت: چی؟!
همان مردی بود که بدو ورود شایان بهش خوش آمد گفته بود…
پلک زد و از سرشانه ی شایان به پشت سرش نگاه کرد: رضا باز چه غلطی کردی؟!
شایان پوزخند زد: پس سابقه دارم هست…
و باز به سمتش هجوم برد که رها و مرد دیگری مانعش شدند.
پسرک نالید: دایی به خدا…
_خفه شو… فقط خفه شو…
_ هیــــن… شایان…
صدای حیرت زده ی ساراناز بود.
سرش را چرخاند و حرص زده توپید: مگه نگفتم بمون تو ماشین؟!
سارا قدمی به جلو برداشت. دلش طاقت نیاورده بود توی ماشین بماند و حالا با چهره ی برافروخته ی شایان در حالیکه بینی و گوشه ی ابرویش خون آلود بود، مواجه شده بود.
شایان نگاهش را از ساراناز که در آستانه ی گریه کردن بود، گرفت و غرید: از همه تون شکایت میکنم…
و سعی کرد خودش را از حصار دست های دو مردی که نگهش داشته بودند، آزاد کند.
_ آقا تو رو خدا… ما اینجا آبرو داریم…
و رو به سارا التماس کرد: خواهرم شما ببخش… من از طرف این پسره ی نفهم معذرت میخوام… نمی دونم چیکار کرده ولی شما بزرگی کن و ببخش… این هنوز بچه س… حالیش نمیشه…
سارا لب گزید و مرد غرید: رضا برو بیرون… همین حالا… گمشو…
پسرک، نالان از روی زمین برخاست و لنگان به سمت در رفت.
ساراناز چندشش شد و به سرعت از جلوی در کنار رفت و خودش را نزدیک شایان رساند.
شایان بالاخره موفق شد خودش را از حصار دست مردها برهاند.
انگشتش را به نشانه ی تهدید پیش چشم هر سه مرد تکان داد و گفت: به اون صاحب ملک… یا هر خری که هست هم بگید شانس آورد که الان اینجا نیست وگرنه تیکه بزرگش گوشش بود.
رها بود که تند تند سرتکان داد: چشم… من معذرت میخوام… شرمنده ی شما و خانم هستم…
کمی از سه مرد فاصله گرفت و به طرف ساراناز رفت.
سارا از ترس قدمی به عقب برداشت.
با یک حرکت مچش را گرفت و سارا دنبالش کشیده شد اما از ترس اعتراضی نکرد.
سه مرد بنگاهی با ترس و لرز به پسر جوانی نگاه می کردند که عصبی بنگاه را ترک می کرد.
ساراناز آهسته گفت: شایان…
مچش را رها کرد: هیس… هیچی نگو…
صدایش خفه شد و مچ دردناکش را مالید.
شایان برای پیدا کردن پاکت سیگارش به جیب پیراهنش دست کشید… نبود…!!
عصبی به طرف ماشین قدم برداشت و فکر کرد شاید توی داشبورد گذاشته باشدش…
سارا اردک وار دنبالش کرد و وقتی شایان سوار شد، به سرعت ماشین را دور زد تا روی صندلی کمک راننده جای بگیرد.
خم شد و در داشبورد را گشود… طبق حدسش، پاکت سیگارش همانجا بود.
راست نشست و سارا با احتیاط و بی سر و صدا سوار شد.
دلش نمی خواست شایان سیگار بکشد… آبان توی ماشین بود. فکر کرد کاش حداقل برود بیرون ماشین. اما جرئت نکرد فکرش را به زبان بیاورد… می ترسید شایان همانجا توی دهانش بکوبد.
شایان آرنجش را لبه ی پنجره گذاشته بود.
فندک را به سیگارش نزدیک کرد و همان لحظه نگاهش از توی آینه به آبان افتاد.
پوفی کرد و سیگار را از پنجره انداخت بیرون.
شقیقه هایش دل می زد و سوزش بدی را سمت راست پیشانش اش حس می کرد.
با صدای گرفته ای به حرف آمد: دفعه ی آخرت بود پاتو گذاشتی همچین جاهایی… تو مگه پدر نداری؟! برادر نداری؟! گیرم اصلا به خاطر مخالفتشون با مستقل شدنت نتونی از اونا کمک بگیری… من مگه مُردم؟! اصلا تو مگه خودت به من نگفتی که برات دنبال خونه باشم؟!
با بغض و مرتعش، درحالیکه با بند کیفش بازی می کرد، جواب داد: چرا… ولی خب گفتم اگه دوتاییمون دنبال خونه باشیم شاید زودتر به نتیجه برسیم… شایان من واقعا شرایط سختی دارم…
پوفی کرد و با نگاهی به آینه ی بغل، بلافاصله سیخ نشست. همان پسرک عوضی وارد بنگاه شد.
ساراناز هم متوجهش شد.
شایان دستش را به سمت دستگیره ی ماشین برد و سارا بلافاصله با دو دست بازویش را گرفت: بسه تو رو خدا… باندازه ای که باید، ادب شد.
شایان خیره نگاهش کرد.
سارا دستش را پایین انداخت و نگاهش را از خون خشک شده ی پشت لب شایان تا پیشانی اش بالا کشید: پیشونیت هنوز خون ریزی داره…
دستش را برای لمس پیشانی اش بالا آورد و سارا تند گفت: نه دست نزن بهش… صبر کن…
به سرعت زیپ کیفش را کشید و دستمال مرطوبی بیرون آورد.
حین باز کردن بسته بندی اش گفت: یخرده بچرخ سمت من…
شایان اطاعت کرد و سارا دستش را بالا برد و با کمی مکث لب زد: معذرت میخوام…
_ معذرت میخوام…
دستش روی هوا خشک و شد و متعجب به مردمک های مشکی و براق شایان زل زد…
شایان لبخند زد: چه هماهنگ…
به لب هایش زاویه داد: نباید سرت داد میزدم…
نگاهش را دزدید: منم بد حرف زدم…
و دستمال را با احتیاط روی شکاف نسبتا عمیق پبشانی اش گذاشت.
شایان بلند آخ کشید و سارا با دلسوزی گفت: فعلا بذار این روش باشه تا موقتا خونریزیش بند بیاد… این زخم نیاز به بخیه داره… برو درمانگاه… من توی مسیر یکی دیدم…
* * *
آستین پیراهن و سپس پلیورش را پایین کشید و از تخت پایین آمد. حینی که یقه ی بیرون زده از پلیورش را مرتب می کرد، پرده را کنار زد و ساراناز را دید که روی صندلی نشسته و آبان را آهسته توی آغوشش تکان میدهد.
جلو رفت و کلافه گفت: تو که هنوز اینجایی…
سارا نگرانی از جا پرید و خیره به چسب گوشه ی پیشانی اش، خدا را شکرl کرد زخمش آنقدرها عمیق و کاری نبوده که نیاز به بخیه داشته باشد: خوبی؟!
بی توجه به سوالش غر زد: اینجا محیطش آلوده س… میخوای دستی دستی این بچه رو مریض کنی؟
نگاهی به چهره ی هشیار آبان که اطرافش را با کنجکاوی نگاه می کرد انداخت و باز روی صورت رنگ پریده ی شایان برگشت: خب میخواستم ببینم چی میشه…
_ مگه فیلم سینمائیه؟
_ چقدر غر میزنی تو… اَه…
پوفی کرد و چشم غره رفت و از ساراناز فاصله گرفت.
اردک وار شایان را دنبال کرد که هزینه ها را پرداخت می کرد.
دوشادوش هم کلینیک را ترک کردند.
ریموت را فشرد و ساراناز آهسته با صدایی که کنجکاوی درش بیداد می کرد پرسید: اون آمپول عجیب غریبه چی بود از دکتر خواستی برات بزنه؟
از گوشه ی چشم نگاهش کرد: تو خیلی فضولی، میدونستی؟
ایشی گفت و پا تند کرد سمت ماشین.
صدای شایان را از پشت سرش شنید که کمی ته مایه ی خنده داشت: برای تسکین سردردم بود.
ساراناز با مکث چرخید: تو مگه میگرن داری؟
یک تای ابرویش را بالا برد و سارا به سرعت توضیح داد: آخه همون یک هفته ای که مشغول به کار شدم، یکی از همکارا از همین آمپول عجیب غریبه آورد تا اون دکتره که پیشش کار می کردم براش تزریق کنه… بعد که پرسیدم ازش، گفت میگرن داره.
_ خب؟!
_ حالا تو هم داری؟
_ چی؟
_ میگرن…
_ نمی دونستی؟
_چیو؟
_چی چیو؟
_ها؟!
_ آها!
بی طاقت جیغ کشید: مسخره کردی منو؟!
با خنده ای سرکوب شده، چشم هایش را گرد کرد: تو خیابون چرا جیغ می کشی؟
ساراناز دندان هایش را روی هم سایید و در ماشین را برای سوار شدن گشود.
شایان با لبخند محوی به حرکات عصبی و حرص زده ی دخترک نگاه می کرد که چگونه در ماشین را کوبید. دلش می خواست با دو انگشت گونه هایش را محکم بکشد تا جایی که جیغش در بیاید.
نامحسوس سر تکان داد و روی صندلی راننده جای گرفت: برسونمت خونه؟
ساراناز زیر لب تکرار کرد: خونه…؟!
و وای بلندی گفت و دستپاچه موبایلش را از کیفش بیرون کشید: مامانم منو می کشه.
با دیدن تعداد میس کال های روی صفحه سرش گیج رفت… به سرعت شماره ی خانه شان را گرفت.
شایان متعجب به حرکات شتابزده و دستپاچه اش نگاه می کرد: چی شد یه دفعه؟
دستش را به معنی ساکت باش توی هوا تکان داد و موبایل را به گوشش چسباند.
صدای جیغ مادرش باعث شد پلک ببندد: ساراااااا… من از دست تو سر به کدوم بیابونی بذارم؟!
شرمنده زمزمه کرد: گوشیم سایلنت بوده مامان… نشنیدم.
_ کجایی تو؟! ساعت نه صبح از خونه رفتی بیرون الان دو بعد از ظهره دختر…
_خب… مامان یه کاری دارم… تا شب میام…
ثریا خانم جیغ کشید: شب؟؟؟؟؟ ساراناز داری چیکار میکنی بی خبر از ما؟!
نیم نگاهی به شایان انداخت و توی گوشی گفت: باید قطع کنم مامان… نگرانم نباش… میام خونه توضیح میدم…
_کلا خوشت میاد همه رو اذیت کنی، نه؟!
موبایلش را لاک و به شایان اخمو نگاه کرد: هوم؟!
_ تو فاز اذیت کردنی همیشه…
سارا اخم کرد و شایان با درحالیکه روی فرمان ضرب گرفته بود، با جدیت گفت: یه موجوداتی زندگی میکنن توی بدن آدما، که باعث میشن هی دیگرانو اذیت کنی… دست خودت هم نیست هــــا… تقصیر این موجوداته… الان جاش نیس اسمشون رو بگم ولی فک کنم تو از این موجودات زیـــــاد داری…
سارا داغ کرده بود: تو هم خیلی بی تربیت و بی فرهنگ و بی نزاکتی می دونستی؟؟؟ بی ادب…
خونسرد سر تکان داد: هوم… همه بهم می گن…
سارا دلش می خواست از حرص خودش را گاز بگیرد.
دست به سینه به صندلی تکیه داد… چانه اش سخت شده بود.
شایان استارت زد و آهسته پرسید: خانوم محترمی که تا شب میخوای بیرون بمونی… بگو ببینم کجا بریم سر ظهری؟ چون منم نمی تونم با این سر و صورت برم خونه… مامانم سکته می کنه…
بق کرده لب زد: من گرسنمه…
_ خب؟!
_هوس بندری کردم…یه بندری دو نون از این چرکولک ها با گوجه و خیارشور نشسته… اوووف از کِی میشه که نخوردمممم…
هر کلمه ای که به زبان می آورد، چهره ی شایان بیشتر درهم می شد و صدای خودش هیجانزده تر…
با لحن بدی پرسید: واقعا اینی رو که الآن توصیف کردی میتونی بخوری؟!
سر سارا به سمتش چرخید: به اندازه ی موهای سرم از اینا خوردم… قیافه تو اونجوری نکن… حتما میخوای بگی تو تا حالا نخوردی؟
حق به جانب گفت: معلومه… چرا باید همچین غذای مضری رو بخورم؟
_ ایش… تو خیلی سوسولی… به هر حال من دلم ساندویچ میخواد. آخرین بار که فست فود خوردم همون شبی بود که پیتزا خریدی اومدی خونه. مامانت بهم اجازه نمی داد فست فود بخورم…
شایان برای بیرون آمدن از پارک راهنما زد و در دل اعتراف کرد ساراناز آب نمی بیند، وگرنه شناگر ماهری است… تا همین چند وقت پیش فکر می کرد سارا دختر کم حرف و خجالتی و البته بی دست و پایی است. اما حالا، با حفظ عقیده اش مبنی بر بی دست و پا بودن ساراناز، باقی عقایدش زمین تا آسمان فرق کرده بود… سارا خجالتی و کم حرف که نبود هیچ، بلکه کمی تا قسمتی پررو هم تشریف داشت.
بیست دقیقه ی بعد، درحالیکه روی روبروی ساراناز نشسته بود و پوشش روی سالادش را باز می کرد، پرسید: مطمئنی خانواده ت با مستقل شدن تو کنار میان؟
سارا پتوی نازک و پرز دار روی آبان را مرتب کرد. کریرش را روی میز شیشه ای روبرویش، کنار پنجره گذاشته بود: اونا میتونن کنار بیان، میتونن نیان… من کاری که می خوام رو انجام میدم.
دستش را زیر چانه زد. سارا ظرف سالادش را جلو کشید و آهسته گفت: اگه به خواسته هام احترام میذاشتن شاید هیچ وقت اینطوری نمی شد.
شایان هومِ کشیده ای گفت و چنگال پلاستیکی را توی پر کاهویی فرو برد.
سارا با بی میلی سالادش را پس زد. هوس سیب زمینی سرخ شده کرده بود و خجالت می کشید به شایان بگوید.
با کیان که بیرون می آمد، بدون پرسیدن هیچ سوالی، تا آماده شدن سفارششان، برایش سیب زمینی سفارش میداد. سلیقه ی سارا را از خودش بهتر میدانست.
_ چرا نمی خوری؟!
نگاهش را تا صورت شایان بالا کشید. بینی اش کمی ورم داشت و چسب گوشه ی پیشانی اش را که می دید، عذاب وجدان می گرفت: هوم؟
_ سالاد دوست نداری؟!
سرش را به طرفین تکان داد و نچ گفت.
_ سیب زمینی میخوای؟!
چهره ی حیرت زده ی ساراناز را که دید، به صندلی تکیه داد و با خنده ی کوتاهی شانه بالا داد: اون روز دیدم داشتی به سیب زمینی های ماهان پاتک میزدی…
سارا خنده اش گرفت و با خجالت لب گزید: واقعا دیدی؟!
کمی به جلو خم شد و پچ پچ کرد: خجالت نکش… من خودم هم همینطوری ام… فکر کردی چرا پرنیان به خونم تشنه س؟!
شگفت زده زمزمه کرد: فقط چون سیب زمینی های پسرش رو کش میری؟!
قیافه اش موقع ادای جمله آنقدر بامزه شده بود که شایان نتوانست از خندیدن خودداری کند.
صدای بلند شلیک خنده اش، توجه چند نفری را که توی کافی شاپ حضور داشتند جلب کرد.
ساراناز با اخم عقب کشید… کجای حرفش تا این حد خنده داشت؟؟!!
فکرش را به زبان آورد: کجای حرف من انقدر خنده دار بود؟
شایان با کمی تاخیر به خود مسلط شد: من واقعا فکر نمی کردم تو انقدر بامزه باشی…
توی دلش اعتراف کرد: منم فکر نمی کردم تو حتی خندیدن بلد باشی…
و تا خواست سوالی را که چند ثانیه پیش پرسیده بود تکرار کند، پیشخدمت با سفارش هایشان از راه رسید.
سینی محتوی ظرف پاستا و ساندویچ هات داگ با پنیر دوبل را روی میز گذاشت و پرسید: امر دیگه ای ندارید؟
شایان نیم نگاهی به ساراناز انداخت: دو تا سیب زمینی…
پیشخدمت سر تکان داد و دور شد…
سارا آهسته و با خجالت گفت: دیگه نمی خواستم الان…
با خونسردی پاستای مرغ و قارچش را روی میز جلو کشید: نترس… نخوردیش خودم ترتیبش رو میدم…
و با سر به سینی اشاره زد: بخور دیگه… گرسنه نیستی؟
سارا بی حواس ساندویچش را برداشت و شایان چنگالش را به سمتش تکان داد: من همه ی منوی این کافه رو حداقل دو بار امتحان کردم… حرف نداره…
پوشش دور ساندویچش را باز کرد و متعجب پرسید: مگه چقدر میای اینجا؟!
_ غذای دانشگاه به من نمی سازه… مواقعی که تا عصر کلاس دارم، نهارم رو اینجا میخورم… چون نزدیک دانشگاهه… پیاده ده – دوازده دقیقه بیشتر راه نیست…
آهانی گفت و مشغول خوردن شد.
شایان زیر چشمی نگاهش می کرد. نه حواسش به اطرافش بود نه گوشه ی لبش که سسی شده بود و نه لقمه هایش را با کلاس و مورچه ای برمیداشت. عادی و خونسرد انگار پشت کانتر خانه ی خودش نشسته و نهار می خورد.
تا ذره ی آخر ساندویچش را خورد و پوششَش را مچاله شده توی سینی چوبی گذاشت. حتی مثل بقیه ی دخترهای همسن و سالش، با خوردن یک سوم غذایش به دروغ ادعای سیری نمی کرد.
نگاه ساراناز به مردمک های مشکی رنگ شایان گره خورد که زل زل نظاره اش می کرد.
دستمالی از جعبه ی شیشه ای روی میز بیرون کشید و پرسید: چرا نمی خوری؟
شایان تکان محسوسی خورد و به پشتی صندلی تکیه زد.
نگاهش از صورت ساراناز سر خورد و روی ظرف پاستا متوقف شد.
غذایش دست نخورده مانده بود…!
از کافی شاپ که بیرون می آمدند، کریر آبان را شایان نگه داشته بود.
ساعت سه و بیست دقیقه ی بعد از ظهر بود.
بعد از جاگیر شدن آبان و ساراناز توی ماشین، سوار شد و روی صندلی کمی چرخید: خب… حالا چیکار کنیم؟
سارا هیجانزده گفت: بریم خونه ببینیم…
_ دیگه حالم از هر چی مشاور املاکه بهم میخوره…
_ یعنی نمی خوای کمکم کنی؟!