رمان جُنحه پارت 17

5
(2)
آرنجش را گذاشت روی ران پایش و انگشت هایش را لابلای موهایش لغزاند: تو چی داری میگی؟
_ آخه… خب ببین هر کس هم جای من بود همین فکرو می کرد. تو خیلی ناگهانی با ندا تموم کردی و چند وقت بعد اومدی سراغ من. من وقتی به این موضوع فکر می کنم خیلی حس بدی بهم دست میده. می ترسم. از اینکه به سرنوشت ندا دچار بشم. از اینکه آبان بشه پروای دوم. من از آینده ی نامعلومم میترسم. برای همین تا الان تو و خودم رو بلاتکلیف نگه داشته بودم.
انگشت کشید میان دو ابرویش. نبض شقیقه اش می زد.
با این حال نفس عمیقی کشید و با صدای کنترل شده ای گفت: من… من بهت حق میدم که بترسی. اما اینکه بخوای خودتو با ندا یا از اون مهمتر آبان رو با پروا مقایسه کنی خیلی بی انصافیه. نمی دونم چطوری باید حسی که به شماها دارم رو به زبون بیارم. ولی سارا… آبان جونمه… تو… تو هم…
دنبال کلمه ای می گشت برای تکمیل جمله اش.
می گفت عشقمی؟!
چهره اش جمع شد و فکر کرد چقدر جلف.
نفسمی؟!
زیادی خز بود. با روحیاتش هم به هیچ وجه همخوانی نداشت.
ساراناز سکوت کرده بود و تنها صدای نفس هایش توی گوشی می پیچید.
آهسته گفت: تو هم زنی هستی که من دوسش دارم. دوست داشتن میدونی یعنی چی؟! یعنی همون احساسی که من نسبت به ندا اصلا نداشتم اما به تو دارم. منکر این قضیه نیستم که پروا رو واقعا دوست داشتم. اما به اندازه ی آبان؟! نه… اصلا… اصلا…
_ از کجا معلوم منم بعد یه مدت دلتو نزنم و ولم نکنی؟ مثل ندا؟
_ چی داری میگی تو؟! با گفتن این حرفا میخوای به چی برسی؟ همین الان بگو تا متم تکلیفم رو بدونم.
آنسوی خط ساراناز لب هایش را روی هم فشرد.
گلویش از توده ی حجیمی که راه نفسش را بسته بود درد می کرد.
می دانست به طرز فجیعی بهانه گیری می کند.
اما انگار تمام زنانه های سرکوب شده و خفته اش توی این یک سال، همین امشب بیدار شده بود.
دلش نازکشی می خواست.
کیان همیشه می نشاندش روی پا و با حوصله به گلایه هایش گوش میداد. گاهی موهایش را نوازش می کرد و توی سکوت به بناگوش و سر انگشتان ظریفش بوسه می زد.
ساراناز سرش را فرو می کرد توی انحنای گردنش و حرف میزد و حرف می زد و حرف می زد و وقتی کاملا سبک می شد، کیان دستمالی به دستش میداد و با اشاره به صورتش می گفت: فین کن باباجون…
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش سر خورد، قبل از رسیدن به لب ها، با نوک انگشت گرفت و خفه زمزمه کرد: تو خیلی عصبی هستی. زود از کوره در میری. اصلا نمیشه دو کلمه باهات حرف زد.
فین فینی کرد و بغض آلود افزود: کیان اصلا مثل تو نبـ…
_ من کیان نیستم سارا… کیانم نمی شم. اینو تو کله ت فرو کن.
لبش را محکم میان دندان هایش فشرد.
شایان داد نزده بود، اما حرص توی صدایش بیداد می کرد.
با لجبازی گفت: چطور تو نمی تونی کنار بیای که کیان توی گذشته ی من وجود داشته؟ اما من باید با حضور ندا کنار بیام؟ تازه رابطه ی ما رسمی و شرعی بوده نه مـ…
_ سارا… سارا… سارا جان…
جان گفتنش با آن حرص بارز، از صد تا فحش بدتر بود.
دست کشید پشت گردن خیس عرقش.
اگر ساراناز همان لحظه ساکت نمیشد، مطمئن نبود بتواند رفتار درستی نشان بدهد.
ساراناز از رابطه اش با کیان با چه کسی میگفت؟ شایان؟؟!!
صدای فین فینش را می شنید.
به نرمی زمزمه کرد: سارا…
بله ی سردی گفت.
_ بیا راجع به یه چیز بهتر حرف بزنیم.
به همان سردی گفت: مثلا؟
پلک زد تا ذهنش را از حرف های ناراحت کننده و افکار موذی چند لحظه پیش خالی کند.
_مثلا اینکه… چرا قبول کردی به خودمون فرصت بدیم؟
لب گزید و موهایش را پشت گوش فرستاد.
شایان لعنتی. این دیگر چه سوالی بود؟ چیزی را که فقط یکبار آنهم توی دلش اعتراف کرده بود را میخواست صراحتا به زبان بیاورد؟
_ سارا…
_ خب… خب… چه می دونم. اِه… اصن خودت بگو.
_ دوسِت دارم.
مشتش را گذاشت روی قلبش. تند تند می کوبید به قفسه ی سینه اش.
_اهمّ-ی گفت و زمزمه کرد: چه ربطی داشت؟
_ جواب سوالی که نپرسیدی رو دادم.
قطره ی عرق سردی از کنار شقیقه سر خورد روی گوشش.
بی هوا پرسید: از… از کی؟
_چی از کِی؟
انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد: از کی فهمیدی که… من رو… منو…
نفسش را حبس کرد.
حتی خجالت می کشید جمله اش را به زبان بیاورد.
از شایان می پرسید « از کی فهمیدی منو دوس داری؟ » شایانی که تا یک سال پیش سایه اش را با تیر می زد.
شایان همیشه اخمویی که حتی از او می ترسید.
صدای نجوا گونه ی شایان، عضلات منقبض شده اش را شل کرد: دقیق نمی دونم، اما فکر می کنم…
مکث کرد.
ساراناز پیش خودش شمرد.
یک ثانیه…
دو ثانیه…
سه ثانیه…
پچ پچ کرد: فکر کنم از همون شبی که منو با کیان اشتباه گرفتی.
ساراناز پلک زد. اصلا همچین لحظه و موقعیتی را به خاطر نمی آورد.
اخم کرد و پرسید: کِی؟!
شایان پیش خودش جا خورد. از دهانش در رفته بود.
زمزمه کرد: لعنتی.
ساراناز مجددا پرسید: کِی؟ من نمی فهمم.
از روی تخت بلند شد.
بی هدف طول اتاق را طی کرد و پرده ی نازک جلوی در تراس را کنار زد: خب… ببین سارا…
_ من… واقعا یادم نمیاد.
چراغ های پایه کوتاه و قارچی شکل جای جای حیاط روشن بود.
نگاهش را از زلالی و درخشش آب استخر که به واسطه ی نور ماه برق میزد گرفت و تا صندلی های سفید فرفورژه امتداد داد.
_ آخه توضیحش یه کم سخته. ماجراش برمیگرده به اولین روزی که رفتم شرکت… یادته خسته و کوفته اومدم خونه. تو تنها بودی. بعد جلوت یه دفتر بود که پُرش کرده بودی از اسم های پسرونه.
ساراناز با دقت گوش میداد.
شایان پلک زد. تمام تصاویر آن شب پیش چشمش بود.
_ بعد مامانت اومد. یخرده حرف زدین. بعدشم مامان و پری برگشتن خونه. من رفتم خونه ی ندا و وقتی برگشتم، تو روی همون کاناپه ی زیر پله ها خوابت برده بود.
ساراناز انگار کشف مهمی کرده باشد، تند گفت: ولی تو که گفتی اون شب برنگشتی خـ…
ناگهانی ساکت شد.
کم مانده بود تخم چشمش بیفتد کف دستش.
حیرت زده لب زد: تو… تو اون شب… هیــــــن… تو شایان… تو واقعا یه آدم بی تربیتی… بی ادب.
گیج گفت: سارا… ببین.. خب تو خودت بودی که صدام زدی. تو بودی که نوازشم کردی. من مطمئن نبودم که واقعا خوابی یا بیدار. برای همین به خاطر اینکه معذب نشی گفتم که اون شب برنگشتم خونه. فکر کردم یا واقعا حالیت نشده، یا هم فکر کردی که خواب دیدی.
_ همین؟ فقط همین؟ گیرم که من خودم خواستم. تو باید… باید…
نفس نفس می زد.
شایان پرسید: من چیکار کردم؟
_ من یادم اومد… الان دیگه همه چی رو یادمه. اول فک کردم واقعا کیانه. دیدم که نوازشم می کنه… اما بعدش تو…
جمله اش را نیمه تمام رها کرد و با حرص بارزی توپید: بی ادب.
پرده را انداخت و به جهت مخالف چرخید: بعدش چی؟ بعدش من رفتم تو اتاقم.
_ نخیر… نرفتی تو اتاقت… من یادمه.
کلافه پوفی کشید: چی چی رو یادته؟ تو خوابِ خواب بودی وقتی من رفتم توی اتاقم.
طوری که انگار چندین نفر توی اتاق حضور دارند، دستش را جلوی دهانه ی گوشی گرفت و با خجالت زمزمه کرد: اما تو منو… بوسیدی.
تقریبا داد زد: چی؟!
گوشی را از گوشش فاصله داد.
شایان بهت زده پرسید: چی داری میگی تو؟
حق به جانب گفت: من تا حالا فکر می کردم اون شب خواب دیدم واقعا… اما حالا…
و باز تکرار کرد: بی ادبِ بی تربیت.
موبایل را دست به دست کرد.
گوشش عرق کرده بود.
_ سارا… به خدا تو خوابِ خواب بودی وقتی من رفتم.
_ خب؟ این دلیل نمیشه که تو… واقعا که.
_ بابا من هیچ کاری نکردم. تو… شاید خواب دیدی واقعا.
مکث کرد و حیرت زده زمزمه کرد: آره خواب دیدی.
و پقی زد زیر خنده.
سارا هنوز مطمئن نبود شایان راست می گوید یا دستش انداخته.
شایان آهسته می خندید: نه خوشم اومد. من که رفتم تو تا ته ماجرا رو توی خواب دیدی.
تشر زد: کوفت.
و لبش را محکم گزید. مثل اینکه حرف های آن شب مادرش واقعا کارساز بوده.
شایان با خنده گفت: میدونی سارا؟ من فکر می کنم اول تو بودی که از من خوشـ…
_ هیـــسسس… بسه… ساکت…
و ناشیانه بحث را عوض کرد: داشتی از ندا جـــــــــون می گفتی.
لبخند روی لبش ماسید و غر زد: سارا… اَه…
ساراناز تا بناگوش سرخ شده بود.
کف دست هایش خیس و عرق کرده و پشت گوش هایش داغِ داغ بود.
با پشت دست کشید بالای لبش: چیه؟ من هنوز جواب سوالمو نگرفتم… از کجا معلوم که بعدا منم مثل ندا…
_ سارا…
_ هوم؟
_ الان کجایی؟
بی حواس جواب داد: توی اتاق خوابم.
_ آبان هم پیشته؟
_ خب… آره… خوابیده.
_ خوبه. تو نشستی؟
اخم کرد. گیج گفت: آره. من… نشستم لبه ی تخت.
_ سارا… وقتی پیش آبان میخوابی چه حسی داری؟
_ چی؟
با آرام ترین لحن ممکن زمزمه کرد: بوی تنش فوق العاده س. فقط برای من اینطوریه یا تو هم لذت می بری؟
ساراناز لبخند زد. شایان کاملا ذهنش را منحرف کرده بود: من عاشق بوی تن آبانم.
به نرمی دراز کشید سمت چپش.
گهواره و تخت حفاظ دار آبان عملا بلا استفاده مانده بود وقتی همیشه آبان را کنار خودش می خواباند.
_ خوبه که هر لحظه میتونی کنار خودت داشته باشیش.
دست کشید روی موهای نرمش و سپس گونه اش را نوازش کرد.
نور مهتاب که نیمی از اتاق را روشن کرده بود، افتاده بود روی صورتش و به چهره اش معصومیت خاصی بخشیده بود.
_ آره… خیلی خوبه. آبان ارزشمندترین چیزیه که توی دنیا دارم.
_ خوش به حال آبان.
هنوز هم صدایش نجواگونه بود.
شایان به آهستگی زمزمه کرد: خوابت نمیاد؟
بی اراده خمیازه کشید: هوم… چرا…
صدای زمزمه گون شایان مثل لالایی بود.
_ خب… پس چشم هاتو ببند و سعی کن بخوابی… آبانم از طرف من ببوس.
مشت کوچک آبان را چسباند به لب هایش.
_ شب بخیر سارا… خوب بخوابی.
_هـــــوم… توام…
_ دوسِت دارم… فعلا…
تماس از جانب شایان قطع شد و ثانیه ای بعد، ساراناز هشیار و کاملا مغایر با رخوت چند لحظه قبلش پلک گشود.
گوشی موبایلش میان مشتش بود.
با چشم های گرد شده غرید: عوضی رو ببین ها… چیجوری خرم کرد.
موبایل را پرت کرد روی پا تختی و پتوی سبک آبان را تا روی سینه اش بالا کشید.
* * *
ترلان در سالن را محکم بست و کلافه گفت: اووووف. اینا دیگه کیَن؟
شایان سیب توی دستش را گاز زد: خوشم میاد چقدرم مردم پرروئن. تا سال کیان صبر نکردن مراسم عقد دختره رو گرفتن. حالا برای عروسی اومدن اجازه میگیرن؟
_ مراسم عقد رو مثلـــــــا بی سر و صدا برگزار کردن دیگه… هه.
دهانش را کج کرد: آره خیــــــلــــــــــــی.
سودی متحکم تذکر داد: بچه ها… بسه.
شایان پوفی کشید و ترلان پشت چشم نازک کرد.
_ دروغ که نمیگیم خب. به هر حال من که نمی رم.
_ شما هر جا من برم میای.
ترلان کشدار گفت: مــــــــامــــــــــان.
_ بابا حالا نه به باره نه به داره. کو تا یک ماه و نیم دیگه. برید آماده شید دیر شد.
نیش شایان شل شد و ترلان به بازویش کوبید: نیشت رو جمع کن. ضایع.
شایان چشم غره رفت و ترلان دور شد.
شب خانه ی ساراناز دعوت بودند.
برای شاغل شدنش ذوق داشت.
پله ها را دو تا یکی کرد تا به اتاقش برسد.
صدای آواز خواندن ترلان را از حمام می شنید.
ذوق زده کشوی دوم کنسول را بیرون کشید و سرهمی سرمه ای را بیرون آورد.
سوییشرت و شلوار آبی روشن که هر کدام به اندازه ی یک آستین لباس های خودش می شد.
جوراب های مچی کوچک و کلاهی لبه دار به رنگ سرهمی.
همه را توی ساک کاغذی سفید رنگ گذاشت و به حمام رفت.
صدای سودی را می شنید که می گفت عجله کنند.
جین کرمی اش را پوشید و پیراهن مردانه ی قهوه ای رنگش را به تن کرد.
تقه ای به در خورد و ترلان نیم تنه اش را داخل آورد: آماده ای؟
یقه ی بافت نازکش را از سرش رد کرد. هوا کم کم گرم می شد: هوم.
با کنجکاوی به طرف تخت رفت و ساک را برداشت: اینا چیه؟ برای سارا کادو خریدی؟
با پوزخند، یقه ی بیرون زده از پلیوش را مرتب کرد: هه… نه.
_ همه ش مال آبانه که. سارا چی پس؟ یه ذره سیاست نداری تو؟
ساک را از دستش کشید و همزمان موبایلش را هم برداشت: این فضولی ها به تو نیومده. بدو برو الان صدای مامان در میاد.
ترلان چیشی گفت و عقب رفت: همین کارا رو می کنی که تحویلت نمی گیره دیگه.
چشمهایش را گرد کرد و یک قدم به جلو برداشت: ترلان.
کف دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و از اتاق فرار کرد.
بی هدف نگاهی به اتاقش انداخت و بیرون رفت.
سودی محتویات کیف دستی اش را چک می کرد.
سویچش را دور انگشت اشاره چرخاند: بریم مامان؟
سر تکان داد و گره روسری اش را سفت کرد.
جلوتر از مادر و خواهرش سالن را ترک کرد.
ترلان با خواهش و التماس پشت فرمان نشست و تا رسیدن به خانه ی ساراناز لاک پشتی راند.
شایان کلافه کمربندش را باز کرد و پوفی کشید: دیرتر می رسیدیم خوابم می برد به قرآن.
ترلان نیش چاک داد و از ماشین پیاده شد.
شاسی آیفون را فشرد و به ثانیه نکشیده، در بی هیچ حرفی باز شد.
درب را به جلو هل داد و منتظر شد تا سودی و ترلان داخل بروند و سپس خودش وارد شد.
ساراناز درب واحد به انتظارشان ایستاده بود.
باز هم منتظر شد تا ابتدا سودی و ترلان داخل بروند و دست دراز شده ی ساراناز به نشانه ی خوشامد گویی را طولانی تر از حد معمول توی دست نگه داشت: خوبی؟
سارا لب گزید و نگاهی به پشت سرش انداخت.
پرنیان می پرسید چرا انقدر دیر کرده اند و ترلان از رانندگی اش می گفت.
انگشت های ظریف ساراناز را میان پنجه فشرد: سارا…
دستش را عقب کشید و موهایش را پشت گوش زد: خوبم. خوبم.
و روی پاشنه چرخید و از شایان فاصله گرفت.
بلاتکلیف نگاهی به ساک توی دستش انداخت و کتانی هایش را با صندل های رو فرشی مردانه ای که جلوی در جفت شده بود عوض کرد.
از ذهنش گذشت ساراناز فکر چیز را کرده.
و به جمع بقیه پیوست.
به محض ورود، میلاد تاتی کنان پیش آمد و به پایش چسبید.
زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد و همزمان با چشم دنبال آبان گشت.
توی بغل ترلان برای رسیدن به مادرش دست و پا میزد.
به همان سمت رفت و برای بوسیدنش خم شد.
آبان چنگ انداخت به صورتش و بلند خندید.
سودی جـــــــان کشیده و از ته دلی گفت و سارا از پشت کانتر با لبخند نگاهشان کرد.
مبل کنار ترلان را اشغال کرد و حواسش به ساراناز بود که با سینی چای پیش رویش خم شد.
فنجانی برداشت و خیره نگاهش کرد.
چشمهای سارا برق خاصی داشت.
سقلمه ی ترلان به پهلویش خورد و نگاهش را گرفت.
سارا اینبار به پرنیان تعارف می کرد.
بلوز آستین سه ربع کرمی پوشیده بود و شلوار قهوه ای.
درست برعکس شایان.
با حس گرمی بیش از حد هوا، پلیور رویی اش را در آورد و روی دسته ی مبلش گذاشت.
سودی از کار می پرسید و ساراناز با خنده می گفت تازه دو روز است که مشغول به کار شده.
و ناخوداگاه نگاهش به سمت شایان کشیده شد.
با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش می کرد.
دقیقا مثل صبح روز قبل.
وقتی سارا موقع رفتن به مهد باهاش روبرو شده بود.
با دیدن چهره ی حیرت زده اش، همینطوری با یک لنگه ابرویی که بالا انداخته بود نگاهش می کرد.
ساراناز باورش نمیشد بی خبر، بیشتر از دو ساعت در خانه منتظر مانده بود تا سارا بیرون بیاید و خودش روز اول کاری برساندش.
با صدای سودی که می پرسید از محیط کاری اش راضی هست یا نه، نگاهش را گرفت و لب گزید.
زیادی داشت تابلو بازی در می آورد.
تک سرفه ای زد و با لبخند جواب سودی را داد.
ساعتی به خنده و گفت و گو سپری شد و کمی بعد همگی دور سفره ی وسط نشیمن نشسته بودند.
ترلان معذب جابجا شد و وزنش را روی پای راستش انداخت. شلوارش فاق کوتاه و تنگ بود.
سودی زیر گوشش گفت: چیه؟
سر تکان داد و یک وری نشست. مچ پاهایش را زیر زانوها برد. اینطوری راحت تر بود.
شایان دنبال پارچ آب می گشت.
ساراناز نگاهش کرد و آهسته پرسید: چیزی میخوای؟
کوتاه پاسخ داد: آب.
سارا شتابزده گفت: یادم رفت. الان میارم.
شایان توی بلند شدن پیشدستی کرد: نه. خودم میرم. بشین.
به سرعت ایستاد و سارا شرمنده زمزمه کرد: پارچ آب تو یخچاله.
سر تکان داد و رفت.
ساراناز با نوک چنگال، سینه ی مرغ سوخاری و طلایی رنگ توی بشقابش را جابجا می کرد.
هیچ صدایی از آشپزخانه شنیده نمیشد.
دو دقیقه گذشت و خبری نشد.
ساراناز لب زد: نیومد که…
پرنیان خندید: این چیزی جلوی چشمش باشه نمی بینه، تو فرستادیش دنبال آب؟
موهایش را زد پشت گوشش و بلند شد: خودم میرم.
چرخید و وارد آشپزخانه شد.
شایان جلوی درب بسته ی یخچال ایستاده بود.
پرسید: پیدا نکردی پـ…
نگاه خیره اش را که به یخچال دید، جمله اش را نیمه تمام گذاشت.
شایان مستقیم به عکس عقد سارا که با مگنت به درب نقره ای رنگ یخچال نصب شده بود نگاه می کرد.
روبرویش، حدفاصل میان بدن شایان و یخچال ایستاد: برو من خودم میارم.
نگاه مات شایان از بدنش عبور می کرد طوری که انگار اصلا وجود ندارد.
لب هایش را بهم فشرد: شایان.
_ یه روزی می رسه که منم قد کیان دوس داشته باشی؟
_ برو من برات آب میارم.
_ سارا داری با من چیکار می کنی؟ میگی فرصت میدی، اونوقت…
با دست اشاره زد به پشت سرش.
دستپاچه چرخید و عکس عقد و عکس تکی کیان را برگرداند به پشت.
_ بیا… خوبه؟
و با کف دست زد روی بازویش: برو… تو رو خدا.
آهی کشید و پوزخند زد و عقب گرد کرد.
سارا نفس عمیق کلافه ای کشید و همانجا به در بسته ی یخچال تکیه زد: اوووف.
صدای سر به سر گذاشتن پرنیان را می شنید.
حرص زده تمام عکس ها را جز تک عکس کوچک آبان کند و روی کابینت انداخت.
شایان چه توقعات بی جایی داشت.
می خواست به همین زودی کیان و خاطراتش را از ذهن و قلبش پاک کند فقط چون قبول کرده بود به خودشان فرصت بدهد؟
تصویر خندان کیان پیش چشمش بود.
کیانی که از همان روز اول دل لرزانده بود برایش.
همان پسر همسایه ی مودب و سربزیر.
رویای روزهای هجده سالگی اش.
و همسر روزهای بیست و دو سالگی.
فکر کرد کیان بی هوا آمد توی زندگی اش و بی هوا تر از زندگی اش رفت.
شایان اما کم کم توی دلش جا باز می کرد.
دیروز وقتی درب خانه توی ماشین دیده بودش، قلبش لرزیده بود.
نفس گرفته چرخید و بطری شیشه ای آب را از یخچال بیرون آورد.
دست کشید پشت لب عرق کرده اش و بی حواس دور خودش چرخید. لیوان به تعداد کافی برده بود؟؟!!
با قدم هایی سست و ناموزون آشپزخانه را ترک کرد و بطری را به شایان داد.
بی نگاه ازش گرفت و آهسته تشکر کرد.
ترلان با دقت زیر نظر گرفته بودش.
شایان بشقاب غذایش نیمه تمام مانده بود وقتی سفره جمع و ظرف ها روانه ی آشپزخانه شدند.
ساراناز آهی کشید و فکر کرد شایان چطور به این سرعت، از این رو به آن رو می شود؟!
دیس برنج را توی قابلمه برگرداند.
پرنیان به زور محمد و شایان را فرستاد توی آشپزخانه و ساراناز را بیرون کشید و با خنده گفت یک شب آقایون زحمت بکشند. چیزی نمی شود که.
با نارضایتی، درحالیکه تا لحظه ی آخر نگاهش به اخم های درهم شایان بود همره پرنیان رفت.
سودی کناز خودش برایش جا باز کرد: چی شده مامان جان پکری انگار؟
زورکی لبخند زد و اولین فکری را که توی ذهنش شکل گرفت، سریع به زبان آورد: مامانم یخرده مریض احواله. سرما خورده. هنوز وقت نکردم بهش سر بزنم.
و باز نگاهش کشیده شد سمت آشپزخانه و مزه پرانی های محمد که جوابی از جانب شایان نداشت.
با ناخن شست پوست کنار انگشت اشاره اش را به بازی گرفت.
در جواب سوالات بقیه کوتاه پاسخ میداد و همه کم حرفی اش را گذاشته بودند پای نگرانی برای حال مادرش.
با صدای مهیب شکستن جسمی، هر چهار نفر از جا پریدند و صدای محمد بلند شد: چیکار کردی؟
گوشه ی ناخنش سوخت. صدای شایان را نمی شنید.
پا تند کرد سمت آشپزخانه و با دیدن جوی باریکی از خون که روی ظرف ها راه گرفته بود، با ضعف تکیه داد به کانتر.
سودی با دست کنارش زد و پشت سرش پرنیان: حواست کجاس مامان جان؟
_ خودش هیچی. سرویس بچه رو زد ناقص کرد.
_ پری… اِ… این چه حرفیه؟
عضلاتش را منقبض کرد و راست ایستاد.
دست گذاشت روی شانه ی ترلان: اجازه میدی؟
ترلان کنار رفت.
با دیدن بند انگشت بریده ی شایان که زیر باریکه ی آب بود و بشقابی که از وسط دو نیم شده بود، دلش بهم خورد.
سودی هول گفت: بگیر این طرف دستتو ظرف ها پر خون شد. حواست کجا بود؟ چه خونی هم میاد.
کوتاه زمزمه کرد: از دستم لیز خورد.
پرنیان نچ نچ کرد.
سارا مشتی دستمال از جعبه ی کلینکس بیرون کشید و گرفت سمتش: بگیر دور زخمت. اونطوری با آب خونش بند نمیاد.
بی تشکر دستمال ها را گرفت.
ساراناز زیر چشمی نگاهش کرد.
انگشت اشاره ی دست چپش را میان مشت راستش می فشرد.
روی پاشنه چرخید و جعبه ی کمک های اولیه را از کابینت بیرون آورد.
خیلی وقت بود جعبه را از کمد روشویی به کابینت انتقال داده بود.
جعبه ی چسب زخم را برداشت و یکی بیرون آورد: بیا بزنم برات.
_ خودم میتـ…
تا به خودش بجنبد، ساراناز چسب را دور انگشتش محکم کرده بود.
شایان فکر کرد حالا یر به یر شدند.
و نیم نگاهی به جانبش انداخت.
سودی بازویش را گرفت: بیا برو خودم بقیه رو می شورم.
سارا تند گفت: نه مامان باشه خودم بعدا انجام میدم. حالا یه شب اومدین اینجا.
پرنیان غر زد: ببین یه کارو نمی تونین درست انجام بدین.
به محمد چشم غره رفت.
محمد چشم هایش را گرد کرد: به من چـــــــــــــی؟ داداشت زد شیکوند.
پر نیان با دست کشید به بازوی سارا: تو چرا رنگت پرید؟
ترلان خندید: سرویسش رو ناقص کرد خب. من بودم زار می زدم.
شایان آشپزخانه را ترک کرده بود.
پرنیان تند و فرز ظرف ها را شست و خشک کرد.
نگاه ساراناز از شایان کنده نمی شد.
دست هایش را با دستمال خشک کرد و پشت سر پرنیان به نشیمن رفت.
شایان آبان را نشانده بود روی پایش.
آبان خمیازه کشید و مشت کوچکش را مالید به گونه اش.
شایان بوسیدش و ساراناز دست دراز کرد برای در آغوش کشیدنش: خوابش میاد.
با نوک انگشت کمرش را نوازش کرد: من می برمش.
و با کمی مکث، نا مطمئن پرسید: ببرم؟
سارا برای چند ثانیه نگاهش کرد و آهسته سر تکان داد.
از جا بلند شد و راه افتاد سمت اتاق خواب.
ساراناز نفس عمیقی کشید.
میلاد توی آغوش پدرش چرت میزد و پرنیان بی توجه، غرق صحبت بود.
نگاهش به پرنیان بود و قسمت اعظم حواسش، توی اتاق و حول شایان می چرخید.
گیره ی سرش را باز کرد و از نو بست و دست کشید پشت گردنش.
بحث میان سودی و پرنیان راجع به عروسی الهام که بالا گرفت، با عذرخواهی کوتاهی جمع را ترک کرد و راه افتاد سمت اتاق خواب.
نگاه خیره ی ترلان بدرقه ی راهش شد.
فشار خفیفی به در نیمه باز داد و داخل رفت.
شایان سرش را تکیه داده بود به میله ی گهواره ی آبان و دستش بی هیچ نظم خاصی، گهواره را تکان میداد.
باریکه ی نوری که از لای در، روی فرش افتاد باعث شد نگاه گنگش را از صورت غرق خواب آبان بِکَند.
ساراناز بی مکث آمد سمتش: خوابید؟
تنها اوهوم خفه ای از میان لب هایش بیرون پرید.
با تاخیر و دودلی، نشست روبرویش روی زمین و انگشت هایش را توی هم قلاب کرد.
شایان خیره نگاهش کرد: چیه؟
یک تای ابرویش را بالا انداخت: تو بگو…
اشاره کرد به خودش: من؟
و پوزخند زد: از چی بگم؟
_ از هر چیزی که اذیتت می کنه. هر چی که باعث میشه یهو از این رو به اون رو بشی.
پَسِ سرش را تکیه داد به دیوار پشت سرش: که چی بشه؟ مثلا اگه من بگم حضور کیان و خاطراتش اذیتم میکنه، تو همه چی رو می ریزی دور؟
و با نیشخند، اشاره زد به در و دیوار اتاق.
ساراناز خیز گرفت سمت پاتختی و قاب عکس کیان را برگرداند روی میز.
شایان حیرت زده نگاهش کرد: سارا؟
مصمم گفت: من دارم سعی میکنم. مسلمه که نمی تونم هیچ وقت کیانو فراموش کنم. اما سعی میکنم خاطراتش باعث آزار تو نشه. همونطوری که تو باید سعی کنی منو همینطوری که هستم و با گذشته ای که داشتم قبول کنی.
_ مهموناتو ول کردی اومدی برای من باید و نباید تعیین می کنی؟
نگاهش تا در نیمه باز اتاق رفت و برگشت: آره. چون می خوام یه بار برای همیشه این جریانو تموم کنم.
_ واقعا؟ چرا؟
_ برای اینکه دلم نمی خواد هر بار یه نشونه ای از کیان می بینی، اینطوری بهم بریزی و تیر و ترکشات اول از همه منو نشونه بگیره.
_ بهم ریختن و ناراحتی من اهمیتی برات داره؟
بی مکث پاسخ داد: آره.
_ چرا؟
بی هوا از دهانش پرید: چون برام مهمی.
و بلافاصله کف دستش را چسباند به دهانش.
لبخندی که به تدریج روی لب های شایان شست، همزمان شد با بلند شدن صدای سودی: سارا جان؟!
با لبخند پچ پچ کرد: که اینطور.
و از جا بلند شد.
ساراناز فکر کرد به همان سرعتی که عصبی و ناراحت می شود، به همان سرعت هم آتش خشمش فروکش می کند.
با نگاه تا خارج شدن از اتاق دنبالش کرد و همزمان با بسته شدن در، نفس حبس شده اش را با شدت داد بیرون.
شایان بلند توضیح میداد: آبان کثیف کرده بود.
هولی به گهواره داد و خیره به صورت مهتابی آبان لب زد: این بچه بارز ترین نشونه از حضور کیان توی گذشته ی منه. چرا با دیدن اون بهم نمی ریزی پس؟!
* * *
حوله ی صورتی کمرنگ را پیچید دور تنش و لبه ی حوله را به داخل داد تا محکم شود.
حوله ی کوچکی هم دور موهای خیسش پیچید و با دمپایی ابری های سفیدش لخ لخ کنان حمام را ترک کرد.
با احتیاط درب اتاق خواب را گشود و با دیدن خواب بودن آبان نفس راحتی کشید.
با حوصله موهایش را خشک کرد و به دست ها و پاهایش لوسیون زد.
با کف دست چندین بار روی گونه هایش کوبید و لبخند زد.
گونه هایش پر و برجسته شده بود.
حینی که در کمد را برای انتخاب لباس باز می کرد، موبایلش را چک کرد.
تنها یک پیام تبلیغاتی روی صفحه خودنمایی می کرد.
با اخم مانتوی کتان آبی کاربنی اش را روی تخت گذاشت و فکر کرد چرا شایان امروز صبح بخیر نگفته است؟
گوشی را انداخت روی کنسول و به ساعت نگاه کرد. هفت و پنجاه دقیقه ی صبح بود و شایان بیست دقیقه تاخیر داشت. چرا؟
صدای نق نق آبان باعث شد نگاه خیره اش را از گوشی بگیرد.
بدجور به پیام ها و تماس های گاه و بی گاه شایان وابسته شده بود.
آبان را بغل گرفت و گونه اش را بوسید و باز نگاهش سمت گوشی کشیده شد.
محکم پلک زد. لباس هایش را پوشید و بلوز سفید آستین بلندی تن آبان داد. سرهمی اهدایی شایان را تنش داد با جوراب های مچی سفید و کفش های سرمه ای.
توی آینه نگاهی به چهره اش انداخت و کیفش را روی شانه فیکس کرد.
آبان دست هایش را بی هدف توی هوا تکان میداد.
بغل گرفتش و خانه را ترک کرد.
توی لابی با دو تا از همسایه ها که مشغول صحبت بودند احوالپرسی کرد و لابی و سپس حیاط را پشت سر گذاشت.
هنوز فکرش درگیر بی خبری از شایان بود که در حیاط را باز کرد و همانجا ایستاد.
شایان تکیه زده به ماشین، دست هایش را توی جیب های جینش فرو برده بود و با نوک پنجه، سنگریزه ای را جابجا می کرد.
نامحسوس لبخندی زد و در را بست.
از صدای بسته شدن در، شایان سر بلند کرد.
متوجه شد که سارا خیلی زود لبخندش را با اخمی مصنوعی معاوضه کرد.
_ باز که اینجایی؟
قدمی به جلو برداشت و یک تای ابرویش را بالا برد: سلام.
_ سلام.
خم شد برای بوسیدن آبان: بشین بریم.
کمی عقب کشید و چشم در چشمش، مثل مادری که پسر هفت ساله اش را مواخذه میکند گفت: مگه تو درس و دانشگاه نداری همه ش اینجایی؟
با کف دست فشاری به کمرش داد و هدایتش کرد سمت ماشین.
سارا به قدم هایش سرعت داد و دست شایان از تختی کمرش جدا شد.
_ بده نمی خوام منتظر آژانس و تاکسی بمونی؟
در را باز کرد و از بالای سقف ماشین به چشمهایش خیره شد: من به خاطر خودت میگم. اینهمه راه از اون سر شهربیای اینجا دنبال من. برسونیم. بعد دوباره برگردی بری دانشگاه. بنزین مفت داری برو بده به بابای من که همیشه از بنزین و قیمتش می ناله.
کف دستش را گذاشت روی سقف ماشین: اگه با بنزین بتونم دلشو به دست بیارم که خوبه.
سارا تک سرفه ای زد و چشم غره رفت و در حالیکه گوشه ی لبش را میان دندان هایش می فشرد، روی صندلی نشست.
شایان با سه ثانیه تاخیر سوار شد و حین استارت زدن به ساراناز تذکر داد تا کمربندش را ببندد.
سارا زیر زیرکی به نیم رخ جدی اش نگاه می کرد.
طبق معمول دست چپش با آن آستین های بالا زده لبه ی پنجره بود و دست راستش روی فرمان.
آبان چنگ زد به صورتش و باعث شد نگاهش را بگیرد.
با اخم گفت: آخ مامان جان چیکار میکنی؟
و حینی که آفتابگیر را پایین میداد شایان پرسید: چی شد؟
درپوش آینه را کنار زد و دست کشید به گونه اش: هیچی.
و مجددا آفتابگیر را داد بالا.
شایان به نرمی صدا زد: سارا.
گاهی سارا گفتنش آنقدر لطیف بود که مثل نسیمی خنک ته دلش را نوازش میداد.
به همان آهستگی بله ای گفت.
شایان فکری مکث کرده بود.
به خوبی متوجه شده که برای گفتن حرفی مردد است.
پرسید: چیزی شده؟
و شایان با نیم نگاهی به جانبش گفت: امشب…
مکثش باعث شد سارا کلافه بپرسد: خب؟؟!!
با دو انگشت اشاره و وسط ضرب گرفت روی فرمان: امشب… وقت داری؟
معذب روی صندلی جابجا شد: چرا؟!
_ خب… بریم بیرون… یه شامی بخوریم و…
_ مامانت گفته برم پیشش.
_ خب…
_ نخواه کنسلش کنم چون نمیشه. دیروز هم مامانت گفت اما چون مامانم خونه بود نتونستم.
آهانِ آهسته ای گفت و اضافه کرد: پس هیچی دیگه.
با دلجویی گفت: ناراحت شدی؟
سرش را به طرفین تکان داد: نه خب… ولی.. بی خیال… یه وقت دیگه.
ساراناز به روبرو خیره شده بود.
شایان صدای پخش را کم کرد و سکوت را شکست: سارا ببین من نمی خوام هی تو رو تحت فشار بذارم… ولی… من واقعا از این بلاتکلیفی خسته شدم.
از گوشه ی چشم دید ساراناز برای چند ثانیه ی کوتاه پلک بست و سپس به سمتش سر برگرداند: خب؟!
_ یعنی… منظورم اینه که… بالاخره کی میخوای یه جواب درست بهم بدی؟
فکر کرد انقدر با ملاحظه و احتیاط صحبت کردن، هیچ جوره به شایان نمی آمد. و آرام گفت: راجع به چی؟!
میدانست شایان را کلافه کرده.
_ راجع به چی؟! واقعا مشخص نیست؟ راجع به رابطه مون. ادامه ش…
_ چی میخوای از من بشنوی شایان؟
_ خب.
_ ببین فک کن من همه جوره این رابطه رو قبول کردم. عزیزم من دوست دارم عاشقتم میمیرم برات. بعدش چی؟! چی میشه؟
_ یعنی چی؟
یکتای ابرویش را بالا برد: واضح نیس؟ من میگم وقتی این رابطه برای جفتمون جا افتاد چی پیش میاد؟ تو میگی ” رابطه مون و ادامه ش ” این ادامه قراره چی باشه؟
شایان را میدید که به فکر فرو رفته. سه بار پشت سر هم و با مکثی یک ثانیه ای گفت: خب… خب… خب…
و سکوت کرد.
سارا راست می گفت.
در حال حاضر تنها دغدغه اش گرفتن یکجواب قاطع از ساراناز بود.
اما بعد از آنچی؟
تا به حال فکر نکرده بود به این موضوع. که چی پیش می آمد؟
موضوع را با سودی در میان می گذاشت؟ یا با خانواده ی سارا؟ شاید هم می رفت خواستگاری اش. با دسته گل و شیرینی. کت و شلوار می پوشید. سودی و ترلان و پرنیان هم همراهی اش می کردند. بعد برای دومین بار، ساراناز را اینبار برای پسر کوچکتر خانواده ی احتشام خواستگاری می کردند.
پسری که از همسر برادر مرحومش دو ماه و یازده روز کوچکتر بود.
بعد هم لابد عروسی می گرفتند.
ساراناز برای دومین بار به عقد مردی در می آمد. برای دومین بار دفتر عقد را امضا می زد. برای دومین بار صفحه ی دوم شناسنامه اش سیاه می شد.
شاید برای اولین بار لباس عروس می پوشید. می رفتند برای رقص دونفره. بعد هم شام و غذا دهان هم می گذاشتند و از همین خز و خیل بازی ها.
_ رد کردی.
_ …
_ شایان رد کردی. کجا میری؟!
بی حواس وسط خیابان ترمز گرفت. ماشین شاسی بلندی، با بوق کشدار و نا سزایی، پر شتاب از کنارش رد شد.
سارا ترسیده آبان را به سینه فشرد: چیکار میکنی؟
ماشین را کشاند تا گوشه ی خیابان و از آینه به پشت سرش نگاه کرد: رد کردم کوچه رو؟
و چرخید و دستش را گذاشت پشت صندلی ساراناز تا دنده عقب بگیرد.
به سرعت دستش را سمت دستگیره برد: نرو دیگه… همینجا پیاده می شم.
در ماشین را باز کرد.
نگاه شایان هنوز گنگ بود.
واقعا چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بود؟!
که وقتی قلب ساراناز را از آن خودش کرد چی پیش می آید؟
گیج سر تکان داد و سارا با خداحافظی کوتاهی پیاده شد.
از آینه نگاهش کرد تا زمانی که پیچید توی کوچه و از محدوده ی دیدش خارج شد.
پوفی کشید و با کلافگی تکیه زد به صندلی.
* * *
ترلان از دانشگاه و استاد های سمجی که تا آخرین لحظه کلاس ها را ترک نمی کردند، گله می کرد.
ساراناز خندید و سودی کلافه گفت: واااای بسه دیگه دختر سرمون رو خوردی.
ترلان با ناراحتی لب ورچید: اِ خب راس میگم دیگه. ایـــــــــش…
ساراناز دستش را گذاشت روی پایش: میگذره بابا انقده غر نزن.
_ کجاش تموم میشه؟ هنوز تازه اولشه.
و با ناله ادای گریه کردن در آورد.
صدای زیری از جایی دور به گوش می رسید.
سودی به آشپزخانه رفته بود و ترلان با کمی دقت و گوش تیز کردن، بلند گفت: مامان گوشیت.
_ جواب بده من دستم بنده.
با کمی جست و جو کیف دستی سودی را پیدا کرد و به صفحه ی گوشی خیره شد: ناشناسه مامان.
_ شماره موبایله یا تلفن ثابت؟
_ ثابت.
سودی در آستانه ی در آشپزخانه ایستاد: جواب بده.
تماس را برقرار کرد و بله ای گفت.
سودی کفگیر به دست نگاهش کرد.
دید که اخم های ترلان در هم رفت و همزمان که برای یافتن دست آویزی دستش را توی هوا تکان میداد، چی خفه ای از میان لب هایش بیرون پرید.
سودی پا تند کرد سمتش و قبل از آن، سارا زیر بازوی ترلان را گرفت: چی شد؟!
موبایل را از میان انگشتان بی حسش بیرون کشید و به گوش چسباند: الو؟!
با هر جمله ای که مرد پشت خط به زبان می آورد، حس میکرد بی حس تر میشود.
دید که ترلان با بغض رو به سودی لب زد: مامان شایان.
و همانجا روی زمین نشست.
ساراناز با ضعف ولو شد روی کاناپه و پرسید: کّ… کِی؟!
صدای مرد مثل هوهوی باد توی گوشش میپیچید و کشدار میشد.
سودی صورت ترلان را میان دست هایش گرفته بود و با نگرانی می خواست تا حرف بزند.
موبایل را انداخت روی کاناپه.
کف دستش را گذاشت روی دهانش و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید روی گونه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x