بدون دیدگاه

رمان جُنحه پارت 21

4.5
(2)

با کمک ترلان کمی نشیمن را سر و سامان داد و به خودم انجام میدهم هایی که سودی می گفت توجهی نکرد.

شایان بلند شد و حین کشیدن عضلاتش زمزمه کرد: من میرم بخوابم. خیلی خسته م…

نگاه سودی از صورت ملتهب شایان رفت روی ساعت و باز به همان نقطه ی اول برگشت. ساعت ده دقیقه به هشت بود: شام نمیخوری؟!

و ساراناز با ذوق ادامه ی حرف سودی را گرفت: الویه س ها…

حین بالا رفتن از پله ها زمزمه کرد: نه مرسی.

ساراناز وا رفت و سودی ابروهایش را بالا داد.

ترلان روی مبل چرت می زد و حواسش به هیچی نبود.

صدای بسته شدن در را از طبقه ی بالا شنید.

نگاهش روی پلکان خشک شده بود.

انگشت اشاره اش را زیر دندان فشرد و لب زد: اممم… من آبانو میبرم تو اتاقش…

سودی متوجه جو غیر عادی موجود شده بود.

ساراناز آبان غرق خواب را از روی کاناپه بغل زد و صندل هایش را از بندهای آویزانش گرفت.

سودی رفت طرفش: کمکت کنم؟

لبخند زد: نه ممنون…

سودی عقب کشید.

ساراناز با احتیاط رفت سمت پله ها…

با آرنج دستگیره ی در اتاق کیان را که حالا با وسایل آبان پر شده بود پایین داد و داخل رفت.

نگاهش روی تصاویر قاب شده ی آبان از تولد تا همین هفت ماهگی چرخید و بی اراده لبخند زد.

توی تخت حفاظ دار آبی رنگ خواباندش و دیوار کوب را روشن کرد.

دستش روی کلید برق کشیده شد و به آهستگی اتاق را ترک کرد.

شایان دراز کشیده بود روی تخت و دکمه های پیراهن مردانه ی سفیدش باز بود.

بی سر و صدا کفش هایش را گذاشت کنار در و روی نوک انگشتان پا رفت سمت کمد دیواری.

صدای گرفته ی شایان گوشش را پر کرد: بیدارم.

چرخید و نگاهش کرد: لباس عوض نمیکنی؟!

ساعدش را مجدد گذاشت روی پیشانی اش: نه…

_ خب… من میرم دوش بگیرم.

باشه ی خفه ای از میان لب هایش بیرون جهید و گفت: برقم خاموش کن.

ساراناز چشم کشدار و حرص زده ای گفت و کشوی لباس هایش را بیرون کشید.

بی توجه به ست نبودن لباس ها، تاپ و شلوارکی برداشت و کشو را با فشار زانویش بست.

رفت توی حمام و شیر آب گرم و سرد را همزمان باز کرد.

دستش را برد پشت کمرش و زیپ پیراهنش را با بدبختی پایین کشید.

پیراهن شیری رنگش افتاد روی سرامیک های سفید – آبی.

نشست لب وان و چند سنجاقِ مویی مشکی که موهای فر شده اش را از صورت عقب زده بود بیرون کشید و تمام قد رفت زیر دوش.

برای لحظه ای نفسش از شدت سردی آب که بر گرمی اش غلبه کرده بود بند رفت.

آب سرد را کم کرد و اجازه داد تا آب ولرم روی پوستش بنشیند.

فکر کرد شایان را چه شده؟!

و موهای بهم چسبیده اش را چنگ زد.

موهای بلندش را سه دور شامپو زد و با خودآزاری آن ها را کشید.

هیچ حس خوبی نداشت و دلیلش را نمی دانست.

گربه شور کرد و با کف دست آب ریخت رو شمع های عطری که جای جای حمام روشن بود.

دماغش را بالا کشید. چشمهایش از حجم شامپویی که واردش شده بود می سوخت.

لباس پوشید و حوله ی لیمویی رنگش را پیچید دور موها.

لخ لخ کنان از حمام آمد بیرون.

تنها تغییری که متوجهش شد، کمربند و جوراب های شایان بود که بی هیچ نظم خاصی پرت شده بود پای تخت.

با همان پیراهن سفید که تمام دکمه هایش باز بود و شلوار پارچه ای تنگ سرمه ای که کت ستش احتمالا روی دسته ی کاناپه ی نشیمن طبقه ی پایین افتاده بود، ولو شده بود روی تخت و ساعدش هنوز روی چشم ها بود.

چهار دست و پا خزید روی تخت و با فاصله از شایان دراز کشید.

زانوهایش را جمع کرد توی شکمش و کف دست هایش را بهم چسباند و گذاشت میان دو پایش.

تخت تکان خورد: میخوای بخوابی؟!

زمزمه کرد: آره…

_ چه وقت خوابه الان؟! دم غروب؟!

_ خسته م… برا تو وقت خوابه برا من نیس؟!

_ من که بیدارم.

جوابی نداد.

جسمی روی گردنش خزید. رفت بالاتر و بعد موهایش از حصار حوله آزاد و پخش شد روی بالش.

به سرعت چرخید: نکن روبالشی لک میشه.

حوله ی نمناک را با بی خیالی انداخت پشت سرش: بشه.

اَه حرص زده ای بلغور کرد و باز چرخید و به همان پوزیشن قبلی برگشت.

صدای فیس کشداری مثل سرخوردن روی زوتختی ساتن گوشش را پر کرد و لرزید.

لب های شایان از پشت سر نشست روی برهنگی کتفش: واقعا میخوای بخوابی؟!

سعی کرد صدایش نلرزد: چیٔـ… کار کنم؟

حوابی دریافت نکرد و ثانیه ای بعد… یک بوسه ی دیگر سر شانه اش…

بعد فرو رفتگی شانه…

یکی دیگر روی انحنای گردن…

کمی بالاتر زیر گوشش…

و دست هایی که مثل پیچک پیچید دور کمر و پهلوهایش و با یک حرکت برش گرداند.

چشم در چشم شایان پلک زد و آب دهانش را قورت داد.

_ میخوای بخوابی؟!

لب زد: نه…

یک بوسه ی دیگر… اینبار دلچسب تر نشست گوشه ی لبش…

نفس گرفت و از سنگینی وزن شایان نفسش بند رفت.

سرش را توی انحنای گردنش فرو برد.

ساراناز دست هایش را بالا آورد و سر شانه های پیراهن شایان را عقب برد.

رساند تا آرنجش و بعد شایان خودش پیراهن را گوشه ای انداخت.

دستش را سر داد زیر کمر سارا و با دست دیگر لبه ی تاپش را گرفت.

سارا دست هایش را برد بالای سرش و تاپ مشکی از سرش رد شد و احتمالا افتاد جایی کنار پیراهن شایان.

زمزمه کرد: شایان…

منتظر بود… منتظر ابراز علاقه.

شایان گفتن ساراناز انگار توی سرش پتک کوبید.

یکی با حرارت و صدای بم شده ای میگفت: جــان… جـٔــــــان…

و یکی که ریز و با عشوه می خندید: سسس… کیان… مامانت میشنوه… کیــــان…

درست مثل شایان گفتنش الف متصل به ی را با ناز می کشید.

سرش را عقب کشید.

سفیدی چشم هایش به رنگ خون در امده بود.

لب های ساراناز تکان خورد: کیــان…

نفسش توی گلو گره خورد: من… من… چرا میگی کیان؟ من کیان نیستم.

بازوی لاغر ساراناز میان پنجه ی شایان چنگ شد: منو کیان میبینی؟! میخوای دیوونه م کنی؟!

بازویش را محکم فشار داد: هــــان؟!

عضلاتش را منقبض کرد و پاهایش زیر تن شایان جمع شد: من نگفتم… من…

تا سر حد مرگ ترسیده بود: من گفتم شایان.

دو قطره اشک از گوشه ی چشم چپش جهید بیرون و هق زد: به خدا گفتم شایان…

قطره عرق شایان از روی شقیقه ی نبض گرفته اش چکید روی پیشانی ساراناز.ٔ

مشتش را به خوشخواب فشرد و جایی نزدیک پهلوی ساراناز از فشار مشتش فرو رفت.

لحظاتی بعد، نفس نفس زنان و با تنی خیس عرق، کنار سارا روی تخت افتاده بود و شقیقه هایش را محکم می فشرد.

ساراناز آرنجش را به خوشخواب فشرد و نیمخیز شد: شایان.

شایان چرخید و با یک حرکت از تخت پایین رفت.

دیدش که در کشویی تراس را با زور و عصبانیت کشید به چپ و رفت بیرون.

کف دستش را فشرد روی دهانش: چرا… اینطوری میکنی؟

شایان حتی برنگشت نگاهش کند.

اشک هایش تند تند روی گونه هایش می چکید.

خم شد و اولین چیزی را که زیر دستش آمد به تن کشید.

پیراهن شایان بود.

لبه های پیراهن را به هم رساند و از سمت چپ تخت رفت پایین.

شایان با تمام قدرت موهایش را کشید: سارا نیا اینجا.

پرده ی حریر سفید را کنار زد و رفت توی تراس.

خنکی سنگ سرد کف تراس لرز به تنش نشاند: تویی که میخوای منو اذیت کنی.

از شکم خم شد روی نرده ها: سارا…

با کف دست محکم زد روی بازوی برهنه و سفتش: من کی گفتم کیان؟؟؟؟؟

چرخید و بازوهایش را گرفت: سسسس… من اشتباه شنیدم… غلط کردم…

تنش میان دست های شایان می لرزید.

از این شایانی که رگ پیشانی اش برجسته شده و چشمهایش به رنگ خون در امده بود می ترسید.

بازوهایش را محکم تکان داد و رفت عقب: تقصیر تو نیس… تقصیر خودمه…

سرش را تند تند به بالا و پایین تکان داد: آره تقصیر خودمه… من اشتباه کردم. مـــــن…

_ سارا…

چرخید و با حرص پرده را کنار زد و رفت داخل.

شایان موهایش را کشید و با پنجه محکم به نرده های فلزی تراس کوبید.

نرده ها در جا لرزید و درد تا مغز استخوان شایان نفوذ کرد.

همان جا نشست روی زمین و به دیوار تکیه داد.

دقایقی بعد، اطرافش پر شده بود از ته سیگارهای سوخته شده و آن سوی درب شیشه ای، زنی مچاله شده روی تخت از شدت گریه می لرزید.

* * *

کف دست ها را روی پلک های پف کرده و ملتهبش فشرد و خیره به آینه آه کشید.

هیچ جوره نمی توانست التهاب و قرمزی چشم هایش را که نشان از گریه ی طولانی داشت کم کند.

علاوه بر آن، لب های خشکیده و گونه های رنگ پریده، چهره اش را به شدت ترحم برانگیز نشان میداد.

صدای شرشر آبی که از حمام به گوش می رسید قطع شد و لحظاتی بعد، تصویر حوله پوش شایان توی آینه افتاد.

پنکک و پد را پرت کرد روی میز آرایش و از روی نیمکت کوتاه سفید رنگ بلند شد.

به هیچ وجه نمی توانست با چهره ای که حال درونش را واضح به نمایش می گذاشت مقابل سودی حاضر شود.

زمزمه ی صبح بخیر شایان را نشنیده گرفت و خزید روی تخت.

همزمان با کنار زدن روتختی شایان چرخید سمتش: میخوای باز بخوابی؟

ملافه را کشید روی سرش و سرد و خشک گفت: دلم نمیخواد همه دنیا بفهمن دیشب چی به روزم آوردی. رفتی بگو ساراناز هنوز خوابه.

تشک تخت از سنگینی وزن شایان فرو رفت: سارا… ببین من…

_ واقعا الان دلم نمیخواد هیچی بشنوم. ظرفیتم تکمیله. اینو جدا می گم.

دستش جلو رفت و با یک حرکت ملحفه را کنار زد: سارا… گوش بده یه لحظه.

با تقلا پارچه ی خنک ساتن را از میان انگشتانش کشید بیرون: نمیخوام گوش بدم. الان نه.

دستش را گرفت به پیشانی اش و نجوا گونه تکرار کرد: الان نه…

شایان سر خورده و ناامید نگاهش می کرد.

پوفی کشید و از جا بلند شد.

شاید باید به ساراناز فرصت میداد تا ماجرای شب قبل را هضم کند بعد توضیح میداد.

البته اگر برای کارش توضیحی داشت.

خودش بود که پیشقدم شده بود و با این حال دختر بیچاره را تا سر حد مرگ ترسانده بود و بعد هم…

درب ریلی کمد دیواری را گشود.

ساراناز صدای خش خش ضعیف لباس پوشیدنش را می شنید.

پیشانی اش را چسباند به کاسه ی زانوهای بالا آمده اش و آه کشید.

صدای بر هم خوردن در و متعاقب آن گشوده شدن درب اتاق مجاور را شنید و بعد هم صدای شایان: تو بیداری؟!

بـَّ بـَّ گفتن آبان گوشش را پر کرد.

سه روز پیش که آبان برای اولین بار این واژه ی دو سیلابی را به زبان آورده بود، همگی آنچنان شگفت زده شده بودند که برای لحظاتی کوچکترین صدایی از کسی شنیده نمی شد.

شایان آبان به بغل خشکش زده بود.

دهان ساراناز از فرط حیرت نیمه باز مانده و سودی اشک چشمش را گرفته بود.

اما حالا انگار شنیدنش بارها و بارها از زبان آبان در طول روز، برای همه عادی شده بود.

گوش تیز کرد.

صدای آبان دیگر شنیده نمی شد.

شایان از پله ها پایین می رفت.

آبان چنگ زد به زنجیرش.

گردنش سوخت.

صدای سسسس مانندی که ناشی از کشیده شدن گردنبند و سوزش گردنش بود از ته حلقش بیرون جهید و با ملایمت زنجیر نازک نقره ای را از میان انگشت های آبان بیرون کشید.

صدای جابجایی ظروف از آشپزخانه می آمد.

راهش را به همان سمت کج کرد و با صدای صبح بخیرش، سودی به سمتش چرخید: صبح بخیر مامان جان.

ترلان درحالیکه روبروی یخچال ایستاده بود و قالب کره را توی دستش داشت، گفت: اِ چه زود بیدار شدی. جمع نکنم میزو؟

و بلافاصله سودی پرسید: سارا کو؟

زمزمه کرد: نه جمع کن. صبر می کنم با سارا بخورم.

و در جواب سودی گفت: خوابه هنوز.

سودی آهانی گفت.

استکان های کثیف را به سرعت آب کشید و به ترلان گفت: بجنب مامان. برو حاضر شو.

درحالیکه یک دستی آبان را نگه داشته بود، درب کابینت را گشود و قوطی سرلاک را بیرون کشید: جایی می رین؟

_ آره یه چند جا کار دارم. تا عصر برمی گردیم.

ابروهایش را بالا انداخت.

پر واضح بود که از سر صبح تا عصر جمعه هیچ کار خاصی انجام نمی شد و سودی فقط قصد داشت شایان و ساراناز را تنها بگذارد.

مخصوصا که لب های اویزان ترلان نشان از نارضایتی اش برای رفتن داشت.

ابتدا ترلان و بعد سودی آشپزخانه را ترک کردند و دقایقی بعد صدای خداحافظیشان را شنید.

آرنجش را گذاشت روی میز و سرش را به کف دستش تکیه داد.

آبان قاشق لاکی آبی رنگش را محکم زد توی ظرف سرلاک و خندید.

مخلوط غلیظ سرلاک به صورت و تی شرت شایان پاشید و غر زد: آبان… اَه.

ساعد سفید و تپلش را گرفت و قاشق را از میان مشتش بیرون کشید و همراه کاسه ی سرلاک نابود شده انداخت توی سینک.

دست هایش را دو طرف سینک حایل کرد و خم شد.

چطور می توانست اشتباهش را جبران کند؟

چطور می شد این جنون آنی که سراغش می آمد را کنترل کند؟

پوفی کشید و سرش را محکم تکان داد.

صدای نزدیک شدن قدم هایی باعث شد سر برگرداند.

ساراناز وارد آشپزخانه شد و یکراست رفت سمت آبان.

از پنجره ی اتاقش دیده بود که سودی و ترلان همین چند دقیقه پیش خانه را ترک کردند.

اگر همان موقع چیزی نمی خورد واقعا بی هوش می شد.

از نهار روز قبل و بعد از محضر که توی رستوران صرف شده بود، تنها یک لیوان شربت آلبالو وارد معده اش شده بود و بس.

روی گونه ی آبان دست کشید و زمزمه کرد: کثیف کردی لباستو که.

و نمکدان سرامیکی را که آبان سعی داشت به آن برسد از دسترسش دور کرد.

اخم آبان نشان از نارضایتی اش داشت.

چقدر توی این حالت شبیه شایان می شد.

_ غذاشو ریخت.

شایان بود که این را گفت.

توجهی نکرد و آبان را بغل گرفت.

با دستمال دور لب ها و روی یقه اش را پاک کرد و رفت از آشپزخانه بیرون.

شایان جا خورد.

ساراناز به بدترین نحو ممکن سعی در نادیده گرفتنش داشت.

با عجله پشت سرش رفت: یعنی چی این حرکات؟

ساراناز با پا روروک ابان را جلو کشید و توی روروئک نشاندش: بشین اینجا تا مامانی به کارش برسه، خب؟

بازویش میان پنجه ی شایان چنگ شد: منو ببین.

چهره اش از درد جمع شد.

شایان همانجایی را میان انگشت هایش گرفته بود که دیشب با تمام قدرت فشرده و فریاد زده بود: چرا میگی کیان؟؟؟؟؟

لب هایش را روی هم فشرد و کاسه ی چشم هایش پر شد.

شایان تکانش داد: چرا اینطوری میکنی؟ چرا نمیذاری حرف بزنم؟!

کف دستش را فشرد روی سینه ی شایان و عقب راندش: حرفاتو دیشب زدی.

_دوس داری همه چیزو سخت تر کنی؟

_ الان تنها چیزی که دلم میخواد اینه که جلو چشمم نبینمت.

انگشت های شایان شل شد و از روی بازوی ساراناز سر خورد پایین.

ساراناز بالاخره ناله ی ناشی از دردش را آزاد کرد و همان محل دردناک را فشرد.

شایان عقب رفت: باشه… خیله خب… اینجوریه؟!

و چرخید و خودش را پرت کرد روی کاناپه.

سارا از محدوده ی دیدش خارج شد و لحظاتی بعد با سر و صدا و جاروبرقی به دست برگشت به سالن.

همانجا رهایش کرد و رفت توی آشپزخانه و یکراست سر یخچال.

با چنگال مقداری از الویه توی ظرف برداشت و به دهان گذاشت.

حس کرد کم کم جان به تنش برمیگردد.

از سبد روی میز تکه نانی برداشت و لقمه گرفت.

دست هایش حس گرفت و تنش گرم شد.

به سالن که برگشت، شایان آبان را از روروکش برداشته بود و نشانده بود روی پایش.

جارو برقی را به برق زد و افتاد به جان خانه.

حالا انجا خانه ی او هم به حساب می آمد. نباید که میخورد و میخوابید و همه ی کارها را گردن سودی و ترلان می انداخت.

کنار پایه های کاناپه از شب قبل خرده شیرینی به جا مانده بود.

میز شیشه ای جلوی نیم ست را با زحمت کنار کشید و زیرش را جارو کشید.

شایان نگاهش نمی کرد.

انگشت اشاره اش را در اختیار آبان قرار داده بود تا به کمک آن روی پا بایستد.

ساراناز سرد گفت: پاهاتو جمع کن.

چپ چپ نگاهش کرد: چششششمممم…

پاهایش را روی کاناپه بالا کشید و آبان را بغل گرفت: بیا اینجا ببینم. تو دست و پای مامانت نباش بذار به وظایف زناشوییش برسه.

ساراناز در همان حال که خم بود و جلوی کاناپه ی قرق شده توسط شایان را جارو می کشید، گردنش را بالا آورد و چشم غره رفت.

_ یه جوری رفتار می کنه انگار همه چی تقصیر منه. پررو.

ریز ریز با خودش غر میزد.

شایان گردن کشید و ناغافل از لب هایش بوسه گرفت.

سارا هول شده عقب رفت و دست کشید روی لبش.

شایان انگار همه چیز را به شوخی گرفته بود.

برزخی نگاهش کرد و شایان ابروهایش را بالا انداخت: همینه که هست.

نفسش را با عصبانیت از بینی بیرون داد.

آبان با تمام قدرت چنگ زد به صورت شایان. انگشتش محکم خورد توی چشمش.

شایان با درد و بلند نالید: آخخخخ…

ساراناز نتوانست خنده اش را کنترل کند: همینه که هست.

شایان با دو انگشت گونه ی تپل و آویزان آبان را کشید: الان من دلم میاد تو رو دعوا کنم؟! خجالت نمی کشی دس رو من بلند میکنی؟! من باباتم بچه میفهمی؟ بابات…

لبخند روی لب ساراناز ماسید. اخم و تخم شایان ققط برای او بود؟

مگر آبان بارزترین نشانه از حضور کیان… از همان رابطه های گذشته که شب قبل شایان را تا مرز جنون پیش برده بود، نبود؟

چرا نمی توانست همان رفتاری را که با آبان دارد، با ساراناز هم داشته باشد؟!

با حرص بارزی دور شد و جاروبرقی را دنبال خودش کشید.

مسخره بود اما در مواجهه با شایان، حتی به پسر خودش هم حسودی می کرد.

صدای خنده های از ته دل آبان میان هوم هوم سرسام آور جاروبرقی توی سرش می پیچید.

کل سالن را جارو کشید و خسته و خیس عرق از کار ایستاد.

با پنجه روی جارو فشرد و سیم طویلی که از این سر تا آن سر سالن کشیده شده بود به سرعت جمع شد.

خوشبختانه آشپزخانه مرتب بود.

نگاهی به ساعت انداخت.

هنوز یازده و ده دقیقه ی صبح بود.

با خستگی جارو را دنبال خودش کشید.

شایان آبان را نشاند توی روروئکش: بده من می برمش. سنگینه.

بی مقاومت جارو برقی را همانجا رها کرد و به طرف پله ها رفت.

نشیمن کوچک طبقه ی بالا با نیم ست سفید – قرمز، ال ای دی کوچک و گلدان ها و تابلوهایی که ساراناز از خانه اش آورده بود پر شده بود.

با پوزخند از کنارشان گذشت و وارد اتاق خواب شد.

وقتی انجا را می چید چقدر ذوق و شوق داشت، اما حالا…

شایان یک شبه کاخ آرزوهایش را ویران کرده بود.

حوله اش را برداشت و به حمام رفت.

موهایش از فرط عرق به گردنش چسبیده بود.

فکر کرد کاش میشد همه را از ته بزند و خودش را راحت کند.

و شامپو ریخت روی سرش.

تمایل عجیبی به گریه کردن داشت.

چشم هایش می سوخت. نمی دانست اشک های داغی که تند تند روی گونه هایش می لغزد از دل پرش است شامپویی که وارد چشمهایش شده.

رفت زیر دوش و به داغی آب لعنت فرستاد.

دلش میخواست از زمین و زمان ایراد بگیرد.

رفتار شایان با آبان را که می دید به این نتیجه می رسید که شایان با شخص خودش مشکل دارد. نه گذشته و حال و آینده اش.

با این حال می ترسید به شایان چیزی بگوید و رفتارش با آبان هم تغییر کند.

لب وان نشست و شیر آب سرد و گرم را همزمان گشود.

به طرز احمقانه ای از شایان می ترسید.

با حرص به بدنه ی شامپو بدن فشار آورد و سر تیوپ را خم کرد توی وانی که در حال پر شدن بود.

با خودش غر زد: خاک تو سرت لنگ شوهر مونده بودی که یه ذره هم فک نکردی؟

و توی وان فرو رفت.

لنگ شوهر نمانده بود.

ولی با تمام وجود شایان لعنتی را دوست داشت.

اشک هایش مجددا جاری شد و با خجالت به خودش اعتراف کرد حتی از کیان هم بیشتر…

تقه ای به در خورد و شایان از لای در کله کشید: سارا…

تا گردن زیر آب کف ها فرو رفت و جیغ زد: کی بهت اجازه داد بیای تو؟!

یک قدم به عقب برداشت: خب مگه چی شده؟

با بغض و خشم توپید: چیکار داری؟

_ بیا آبان داره گریه می کنه. نمی تونم ساکتش کنم.

_ چیکارش کردی بچه مو؟

ابروهایش را بالا انداخت و حیرت زده گفت: چیکارش کردم بچه تو؟

با پشت دست کشید روی صورتش. چشم هایش سوخت.

فین فین کرد: برو الان میام.

شایان با نهایت عصبانیت در را کوبید.

ساراناز با گریه مشتش را روی آب کوبید: لعنتی.

از وان بیرون آمد.

زمزمه کرد: چی فکر می کردم چی شد.

و رفت زیر دوش…

بند تن پوشش را که روی پهلو محکم می کرد، صدای شایان واضح به گوشش می رسید.

با عجله حمام را ترک کرد.

شایان آبان را نشانده بود روی شکمش.

به دیدن ساراناز روی تخت نیم خیز شد و سارا با دیدن گونه ها و چشم ها و نوک بینی سرخ شده ی ابان زمزمه کرد: چی شده مامانم؟!

با یک حرکت بلندش کرد.

شایان گفت: روی پارکت خورد زمین. چیزی نیس.

لب هایش را به موهای نرم و معطر آبان چسباند: دردت اومد مامان؟! الهی فدات بشم.

آبان چنگ زد به یقه ی تن پوشش.

بوسیدش و توی گوشش پچ پچ کرد: پسری گرسنشه؟! هوم؟

رفت سمت تخت و پشت به شایان نشست.

شایان اخم کرد و سارا مشغول شیر دادن به آبان شد که پلک هایش کم کم روی هم می افتاد.

صدای نفس های عمیق و عصبی شایان را از پشت سرش می شنید.

آبان خوابش برده بود و نمی توانست روی تخت بگذاردش.

غرورش را کنار گذاشت و زمزمه کرد: شایان.

هوم خفه ای از پشت سرش شنید.

_ بیا آبانو بگیر. دستم خواب رفته.

تخت تکان خورد و شایان پیش رویش ظاهر شد.

به آهستگی آبان را از روی دست هایش برداشت.

_ کجا می بریش؟

با احتیاط درب اتاق را گشود: توی اتاقش.

سارا چیزی نگفت.

شایان بیرون رفت و سارا از جا بلند شد.

آب موهایش روتختی را خیس کرده بود.

با حوله آب موهایش را گرفت و پیراهن نازک و نخی رو زانویی لیمویی رنگش را که آستین های حریر کوتاه و پرچین داشت به تن کرد.

موهایش را با گیره بالای سر جمع کرد و لوسیونش را برداشت.

پایش را بالا آورد و روی نیمکت جلوی میز آرایش گذاشت که گرمی دستی روی تختی کمرش نشست.

عضلاتش را منقبض کرد.

دست شایان از کنار پهلویش رد شد و لغزید روی شکمش.

بی اراده شکمش را داد تو…

شایان چطور انقدر بی سر و صدا وارد اتاق شده بود؟

_ چه بوی خوبی میدی.

معذب تکان خورد: ولم کن.

نفس گرم شایان روی گوش و گردنش نشست: چرا؟

_ باز میخوای اذیتم کنی؟

یک دستی موهایش را کنار زد: من اذیتت میکنم؟

چهره اش از فشار ملایم دندان های شایان روی گردنش جمع شد: تحقیرم میکنی.

_ من؟!

میان بازوهای قدرتمندش اسیر شده بود: آره تو…

شایان نمی شنید.

گردنش را خم کرد.

صدای غرغر شایان را که از سر نارضایتی بود شنید: نکن.

و با یک حرکت چرخاندش و زل زد توی چشمهای پر آبش: قول میدم…

_ که چی؟

روی هر دو پلکش را بوسید و باز گفت: قول میدم.

_ قول میدی که چی؟

به نرمی هدایتش کرد سمت تخت: دوسِت دارم.

_ چیو قول میدی؟

_ سارا… عزیزم… هیـــــــــسسسس…

اشکش چکید و شایان شانه هایش را به نرمیِ خوشخواب فشرد.

* * *

میان ملافه های خنک غلت خورد و دستش را کشید پشت پلکش.

جای خالی شایان بهش دهن کجی می کرد.

نفسش را با آه عمیقی بیرون داد و دست کشید روی خنکی بالش کناری.

پرده ی حریر جلوی در نیمه باز تراس به نرمی توی هوا تاب میخورد.

اصلا سخت نبود که شایان را تکیه داده به نرده های تراس و سیگار به دست تصور کند.

نیم خیز شد و ملافه را با خودش بالا کشید.

رخوت دلچسبی توی تنش نشسته بود.

باور اینکه شایانی که دیشب فاصله ای تا دیوانه شدن نداشت اینچنین ملایم رفتار کند، تقریبا غیر ممکن بود.

آنقدر استرس عصبی شدن دوباره ی شایان را داشت که احتمال میداد هر آن شایان سرش را از دست حرکات ساراناز به تاج تخت بکوبد.

همه چیز خوب پیش رفته بود جز اینکه شایان بلافاصله پس از معاشقه ترکش کرده بود.

خم شد و پیراهنش را از روی پاتختی برداشت.

با اینکه کمی احساس سرخوردگی می کرد، اما همین که شایان تا آخر آرام مانده بود، خودش جای شکر داشت.

پرده کنار رفت و شایان با ملایمت پرسید: خوبی؟

با لبخند اوهومی گفت.

دو زانو روی تخت آمد و ساراناز با نگاه دقیقی به چهره اش گفت: ولی فک کنم تو زیاد خوب نیستی.

سر شانه اش را بوسید: نه من… خوبم.. فقط یخرده سرم درد میکنه.

ساراناز اخم کرد. بوی تلخ سیگار توی ذوقش زده بود.

هیچ کس جز خود شایان نمی دانست چه فشاری را تحمل کرده که باز احساس حقارت و سرخوردگی به ساراناز دست ندهد.

انگشت هایش را لای انگشت های ظریف و کشیده ی ساراناز فرستاد.

سارا به تفاوت رنگ پوست و برق حلقه هایشان لبخند زد.

گونه اش را به شانه ی شایان سایید و زمزمه کرد: گرسنمه…

لب زد: منم.

و از سارا فاصله گرفت.

دست هایشان از هم جدا شد.

_ چی میخوری سفارش بدم؟!

با نوک انگشت چروک روبالشی را صاف کرد: الویه هست…

_ من الویه با مرغ دوس ندارم. بوی گند میده.

سرش را عقب کشید و به چهره ی ناراضی اش نگاه کرد: بوی گند؟!

شایان گفت: بوی لوسیون تو بهتره…

ابروهایش را بالا انداخت و فکر کرد بوی الویه چه ربطی به لوسیون لیمویی اش دارد؟

شایان با حرارت انحنای گردنش را می بوسید.

زد روی بازویش: بذار برم یه چیزی درست کنم پس…

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

و خودش را عقب کشید و ملافه پیچ از آن سوی تخت پایین رفت.

با حس فرو رفتن جسم تیزی کف پایش، جیغ خفه ای کشید و خم شد: آخ… این از کدوم جهنمی اومد؟!

_ چی شد؟

کلیپس نصفه نیمه اش را روی پاتختی کوبید و به شایان و لبخند خسته و کمرنگش چشم غره رفت: آبشو کشیدن چلو شد…

شایان به دندانه های یکی در میان کلیپس نگاه کرد.

اصلا به یاد نمی آورد کی آن را از موهای ساراناز باز کرده.

به لباس پوشیدنش خیره شد.

به برسی که میان موهایش کشیده می شد و تارهای دودی و زیتونی را روی هم می لعزاند.

فکر کرد همه چیز ساراناز برایش دوست داشتنی است به جز…

آهی کشید و سارا برس را روی کنسول گذاشت: چیه؟

_ چی چیه؟

موهایش را یک دور تاب داد و برد بالای سرش: چرا آه می کشی؟

_ من آه می کشم؟

_ همین الان آه نکشیدی؟

_ نه…

پشت چشم نازک کرد و طعنه زد: راس میگی تو فقط سیگار می کشی.

جدا اگر نارضایتی اش را ابراز نمی کرد می ترکید.

شایان لبخند زد.

ساراناز به طرف در رفت: بیا… ناگت میخوری یا بندری یا کتلت؟!

با یک جهش از تخت پایین پرید: فک کنم تو از همه شون خوشمزه تر باشی.

* * *

حینی که ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد، جلوی آینه ایستاد و موهایش را با سر انگشتانش شانه زد.

جلوی آینه گردن کشید و به بریدگی سطحی روی گونه اش خیره شد که به شدت می سوخت.

سارا صدا زد: شایان…

چرخید.

ساراناز پیراهن اتوکشیده اش را داد دستش و با نگاهی به صورت شش تیغش گفت: باز بریدی صورتتو؟

با لبخند محوی پیراهن را گفت: چیزی نیس.

ساراناز ابروهایش را بالا انداخت.

شایان پیراهن را به تن کشید و حین بستن دکمه ها گفت: قرارمون که یادت نرفته؟

خم شد روتختی را مرتب کرد: قرار چی؟

_ کتابای کنکورو بگیرم برات؟

دست هایش از حرکت ایستاد و با مکث گفت: یادت نرفته؟

_سارا تو همه ش تو خونه ای… حالا با روزی یکی دو ساعت درس خوندن به جایی بر نمی خوره. ببین الان اردیبهشته. تا کنکور سال بعد بیشتر از یک سال فرصت داری. ضرری که نداره شانستو امتحان میکنی.

رو به شایان چرخید و بلافاصله لبخند محوی روی لب هایش نشست.

شایان با آن پیراهن جذب چهارخانه که ترکیبی از رنگ های سفید و آبی و سرمه ای داشت و جین آبی، بیشتر شبیه به پسرهای نوجوان دبیرستانی شده بود تا یک مرد متاهل که تا سه هفته ی دیگر بیست و چهار سالش میشد.

_ نظرت چیه؟!

پلک زد و افکارش را منظم کرد: نمی دونم چی بگم…

_ پس کتابا رو برات بگیرم؟

جلو رفت و در حالیکه با وسواس تای آستین پیراهن شایان را صاف میکرد، شانه بالا داد: بگیر…

_ میای با هم بریم انقلاب؟ بعد از ظهر؟

سر شانه های پیراهن را هم مرتب کرد: تا ساعت چند کلاس داری؟

_ چهار… سویچو برات میذارم… بیا دنبالم، خب؟

ناخوداگاه و با ترس یک قدم به عقب برداشت: نه…

_ چی نه؟!

_ من پشت ماشین تو نمی شینم.

کشدار و متعجب گفت: چــــــــرا؟

_ من همینجوریش از رانندگی می ترسم. بعد بشینم پشت شاسی بلند؟

_ باید عادت کنی.

_ یعنی چی؟

_ یعنی همین…

_ خوبه بزنمش به دیوار ماشینت نابود بشه؟

با بی قیدی شانه اش را بالا داد و چرخید سمت آینه: فدای سرت.

ساراناز نفس عمیق کلافه ای کشید.

شایان سویچ ماشین را انداخت روی کنسول و ادکلنش را برداشت: تا چهار و نیم این حدودا خودتو برسون.

_ من نمیام…

دو پاف زد زیر گلویش و از آینه به صورت درهم ساراناز نیشخند زد: میای…

لب هایش را روی هم فشرد: زورگو…

کیف شایان را برداشت و به طرفش گرفت.

به جای کیف، دست ساراناز را گرفت و به آغوش کشیدش: میای دیگه، هوم؟

میان موهایش زمزمه کرد و ساراناز انگار خلع صلاح شد.

به همان آرامی گفت: با ماشین؟ نمیشه با…؟!

گونه اش را سایید به موهای نرم و خوشبویش: با ماشین.

_ باشه… باید برم برای آبانم لباس بخرم. لباس تابستونی نداره اصلا…

پچ پچ کرد: خب…

و با مکث افزود: دوست دارم…

ساراناز لب زد: منم.

انگشت اشاره اش را لای موهای ساراناز به حرکت در آورد.

دست کشید روی تارهای پراکنده ی زیتونی و یک دسته ازدودی ها را پیچید دور انگشتش: سارا… من خیلی دوست دارم… اگه تلخ میشم… یه موقع بدخلقی میکنم. پرخاشگر میشم… فقط به خاطر…

از آغوشش بیرون آمد و کیف را بالا گرفت: کلاست دیر نشه.

شایان آه کشید و سعی کرد لبخند بزند. هر چند تلخ بود: باشه…

طرح های لوله شده را برداشت و از اتاق رفت بیرون.

قبل از پایین رفتن از پله ها سری به ابان زد. خواب بود.

سودی توی آشپزخانه می چرخید و ترلان مشغول خوردن صبحانه بود.

با دهان پر گفت: صبر کن منم باید تا جایی برسونی.

جرعه ای چای نوشید: ماشین نمی برم امروز.

ترلان لب ورچید: چرا خب؟

ساراناز با وسواس لقمه می گرفت: ببر ماشینو من با آژانس میام.

عادت به خوردن صبحانه نداشت با این حال دست ساراناز را که با لقمه ی پنیر و گردو به سمتش دراز شده بود رد نکرد: قبلا حرف زدیم… ترلان بجنب تا جایی که مسیرامون یکی باشه باهات میام. مامان خدافظ… سارا…

پرید توی حرفش: باهات میام تا دم در.

سودی عمیقا لبخند زد و شایان و ساراناز آشپزخانه را ترک کردند.

ترلان کتانی هایش پا زد و با سرعت از کنارشان رد شد. سودی قبلا تذکرات لازم را داده بود!!!

شایان برای پوشیدن کفش هایش خم شد و سارا گفت: آبانم بیارم؟

_ مگه نمیخوای براش لباس بخری؟

از شانه به دیوار تکیه زد: سایزش رو میدونم.

راست ایستاد و با پاشنه ی پا چند بار زد به زمین.

با اینکه دلش می خواست یک عصر تا شب را فقط با خود ساراناز سپری کند، اما خونسرد گفت: هر طور خودت میدونی.

سودی قبلا تذکر داده بود به هیچ وجه برای خوشایند خودش، سعی در جدا کردن آبان از مادرش یا جمع سه نفره شان نداشته باشد و این ممکن است ساراناز را آزرده کند.

خم شد گونه اش را بوسید و گفت: منتظرتم… فعلا…

سرش را تکان داد: به سلامت.

در را بست و نفس عمیقی کشید.

میان هاگیر و واگیر اخلاق و رفتار متغیر شایان… میان اینهمه دغدغه و روابطی که یکی در میان به سرانجام نمی رسید… شایانی که باز به سیگار رو آورده بود و شب ها میان خواب و بیداری میدیدش که تکیه زده به نرده های تراس چطور سیگار دود میکند… واقعا درس خواندن را کجای دلش می گذاشت؟؟؟!!!

* * *

آینه ی جیبی اش را از کیفش بیرون کشید و آرایشش را چک کرد.

مختصر و محو و هنر دست ترلان.

صدای بمی از سمت راستش گفت: بابا خوشکلی جوجو…

با اخم سرش را چرخاند.

پسرک با همان صدای بم باز گفت: جووووون… اخمشو…

چهره و طرز لباس پوشیدنش با آن موهای بلند فرفری و شالی که چندین دور دور گردنش پیچیده بود کاملا به هنری ها میخورد.

با حرص شیشه را بالا کشید و استارت زد.

کمی جلوتر از ورودی دانشکده ی هنر پارک کرد و سرش را گذاشت روی فرمان.

از ساعت چهار و نیمی که با شایان قرار داشت، بیست دقیقه گذشته بود و خبری از شایان نبود.

موبایلش را هم جواب نمیداد.

با تقه ای که به شیشه خورد، سر بلند کرد.

شایان اشاره زد تا شیشه را پایین بکشد.

با غرغر گفت: کجایی تو؟

_ سلام… خیلی معطل شدی؟

_ یه نیم ساعتی میشه… بیا خودت بشین.

در را باز کرد و پیاده شد.

صدای نازکی گفت: این زنشه؟

سارا با کنجکاوی سر برگرداند.

دو دختر بی خجالت و خیره خیره در حالیکه هر دو تخته شاسی های بزرگشان را به سینه چسبانده بودند، نگاهش می کردند.

یک تای ابرویش را بالا انداخت و دختری که مانتوی صورتی چرک کوتاهی به تن داشت: احتمالا هست دیگه… دو هفته ای هست حلقه میندازه.

شایان از پشت ماشین کله کشید: آره زنمه… شرمنده که با شما هماهنگ نشده… بشین بریم سارا.

دخترک پشت چشم نازک کرد: واه…

بغل دستی اش گفت: چه بی ادب.

شایان گازش را گرفت و با سرعت دور شد.

ساراناز زیر لب گفت: چه بی اعصاب.

لبخند زد و دستش را گرفت: جلوی این جماعت باید همینطوری رفتار کرد… خوبی؟ آبانو نیاوردی؟

_ گذاشتمش پیش مامان.

سر تکان داد: اول بریم کتاب بخریم؟

چینی روی بینی اش انداخت: واقعا واجبه؟

از گوشه ی چشم نگاهش کرد: نیست؟

به پشتی صندلی تکیه داد و با نارضایتی گفت: بریم.

شایان برای دور زدن راهنما زد. آن ساعت انگار روی دنده ی راستش بود و ساراناز احساس آرامش می کرد.

ولی امان از وقتی که لج می کرد.

به زمین و زمان ایراد می گرفت و ساراناز را به جنون می رساند.

خرید کتاب ها که به اتمام رسید، غروب شده بود.

شایان نایلکس های آرم دار را به دست چپش داد و با دست راست، دست ساراناز را گرفت تا از عرض خیابان عبور کنند.

سارا حین رد شدن از خیابان غر زد: من نمیدونم مگه پول علف خرسه که بدیم بالای این کتابا؟!

انگشت هایش را فشرد: انقدر غر نزن.

پشت چشمی نازک کرد و توی ماشین نشست.

شایان پشت فرمان جاگیر شد و پرسید: بریم برای لباس آبان؟

ساراناز اوهومی گفت.

زیر و رو کردن پاساژ ها به خرید لباس تابستانه برای آبان ختم نشد.

یک کفش پاشنه تخت عروسکی و کیف ستش بدجور چشم ساراناز را گرفته بود.

شایان دوست نداشت.

دلش میخواست ساراناز کفش های پاشنه بلند بپوشد. به طرز احمقانه ای صدای تق تق پاشنه ی کفش را دوست داشت.

ساراناز روی چهارپایه چوبی مشکی رنگ با روکش چرم قهوه ای سوخته نشست و شایان کفش را به دستش داد.

حین باز کردن بند کتانی اش گفت: این نبود که…

کفش را توی هوا تکان داد: بپوش قشنگه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x