رمان جُنحه پارت 6

3.7
(3)

ندا از توی آینه نگاهش می کرد… دید که اخم میان ابروهایش عمیق تر شد و ثانیه ای بعد، برای پیدا کردن تکیه گاهی دستش را توی هوا تکان داد…

ندا از روی نیمکت جلوی میز توالت بلند شد و به سمتش رفت: چی شده؟ چی گفت بهت؟!

با سستی روی تخت نشست…

ندا دست دراز کرد و موبایل را ه در آستانه ی سر خوردن بود گرفت و به گوشش چسباند: الو؟؟!!

صدای بوق بوقی توی گوشش پیچید… تماس قطع شده بود…

موبایل را لاک کرد و دستش را پاندول وار پیش چشم های شایان تکان داد: شایان؟ چی شده خب؟

مردمک های ناباورش را به صورت ندا دوخت: کیان تصادف کرده…

ندا هینی کشید و کف دستش را به دهانش چسباند: کجا؟ چطوری؟!

با یک جهش از روی تخت بلند شد و ندا از ترس قدمی به عقب برداشت: شایان؟

با دست از جلوی راه کنارش زد: باید برم…

چرخید و نزدیکش شد: کجا؟

موهایش را به چنگ گرفت: باید برم بیمارستان… اون مرده گفت میبرنش بیمارستانِ… بیمارستانِ…

به مغزش فشار آورد تا نامی را که مرد گفته بود به یاد بیاورد…

_ گفت شماره ی من آخرین شماره ای بوده که باهاش تماس گرفته… من… من باید برم…

و از ته دلش، با لرزش غیر قابل انکار صدایش گفت: خدایا طوریش نشده باشه…

زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کرد و ندا را هم گیج کرده بود…

میان موهایش دست کشید و به طرف در اتاق رفت…

ندا پوفی کرد: کجا میری؟ نمیخوای لباس عوض کنی؟!

به دنبالش از اتاق خارج شد… شایان تند تند پله ها را طی می کرد… بلند صدا زد: شایان…

و زیر لب اَهی گفت و به اتاق برگشت… پلیور و شلوار جین شایان را به همراه پالتو و شال و شلوار خودش زیر بغل زد و با عجله اتاق را ترک کرد…

بعید نبود اگر شایان را به حال خودش می گذاشت، با همان رکابی و شلوار ورزشی اش خانه را ترک می کرد…

***

با دهانی باز و چشمانی ناباور، به مرد پیش رویش نگاه می کرد… قدرت حلاجی حرف هایش را نداشت… تنها تکان خوردن لب ها و چهره ی متاثری که به خودش گرفته بود را می دید…

دستی روی شانه اش نشست… سرش را چرخاند… ندا با چشمهای اشکی نگاهش می کرد…

از زیر دستش شانه خالی کرد و باز به سمت مرد سفید پوش پیش رویش سر برگرداند… جمله ی کلیشه ای ” ما هر کاری از دستمون بر میومد انجام دادیم” توی سرش تکرار شد…

ناگهانی جلو رفت و یقه ی مرد اسیر پنجه هایش شد: چی داری میگی مرتیکه هان؟ چی داری واسه خودت بلغور میکنی؟!

با آرامش دستش هایش را روی ساعد شایان که رگ هایش به طرز وحشتناکی برجسته شده بود گذاشت و زمزمه کرد: متاسفم…

توی صورتش هوار کشید: خفه شو… خفه شـــو… برای خودت متاسف باش… میفهمی؟! برای خودت…

دست های ندا دور سینه اش قلاب شد و هق زد: شایان جان…

_ تو میفهمی داری چی میگی؟ ها؟ داداشم صبح بهم زنگ زد… دیشبم زنگ زد… خودش زنگ زد… خودِ خودِ خودش… تو نمی تونی به من بگی متاسفم… نمـــی تونی…

_ آقای محترم… آروم باشید لطفا… باور کنید کاری از دست ما بر نمی اومد… درست نیم ساعت بعد از اینکه رسوندنشون بیمارستان…

مشت شایان که روی چانه اش نشست، دو قدم به عقب برداشت و چانه اش را فشرد…

پرسنل بیمارستان دورشان جمع شده بودند و شایان میان دست های دو تن از پرستار های مرد فریاد می کشید…

به موهایش چنگ زد و از ته دل هوار کشید: کیـــان…

دستی بازویش را محکم نگه داشت… بلند تر قبل فریاد زد: کیـــاااااان….

سوزشی توی بازویش حس کرد… سر خورد و روی زانوهایش فرود آمد… به زمین سرد بیمارستان چنگ زد… اشکش روی سنگ سفید چکید….

زمزمه کرد: کیان….

و صدای هق هق مردانه اش، سکوت سرد راهروی طویل بیمارستان را شکست…

***

جلو رفت و دستش را روی شانه اش گذاشت.

نگاه گنگش را که میدید دلش کباب می شد. به نرمی زمزمه کرد: شایان…

چشمهایش را بالا کشید. سفیدی چشمهایش به رنگ خون در آمده بود.

شانه اش را فشار مختصری داد: بلند شو از روی زمین، الان یک ساعته که همینطوری نشستی اینجا… زمین سرده..

بی تفاوت نگاهش را گرفت و ندا باز تکرار کرد: بلند شو عزیز من… پاشو…

خشدار زمزمه کرد: زنگ بزن به محمد… شوهر پرنیان.

صدایش بس که فریاد کشیده بود، بالکل بریده شده بود. دست راستش تا مچ توی بانداژ سفید رنگی پنهان شده بود. دستی را که توی شیشه کوبیده بود، همانطور سرپایی پانسمان کرده بودند…

_ خودت باهاش حرف بزن. براش توضیح بده. من… من نمیتونم…

و باز شانه هایش لرزید و زانوهای بالا آمده اش، تکیه گاه پیشانی اش شد.

ندا لب گزید و مثل همه ی این یکی دو ساعت پا به پای شایان گریست: عزیزم…

تنها یک فکر توی ذهنش چرخ می خورد… کیان از دستش ناراحت بود… عصبانی بود… روی برادر بزرگترش دست بلند کرده بود.

با احتیاط پرسید: شماره ش رو میدی بهم؟

شایان جوابی نداد.

نفسش را آه مانند بیرون فرستاد. با آنهمه عجله ای که شایان برای بیرون آمدن از خانه داشت، مطمئنا موبایل همراهش نبود.

_ من زنگ میزنم خونه و میگم حیدر موبابلتو پیدا کنه و شماره ی آقا محمد رو بهم بده، خب؟

جوابی نگرفت. پیشانی شایان هنوز به زانوهایش چسبیده بود. با دلسوزی شانه اش را فشرد: حداقل بلند شو از روی زمین… شایان؟

کف دستش را به زمین فشرد و از جا بلند شد. ندا بازویش را گرفت و به طرف صندلی های سبز رنگ بردش. با فشار دست ندا روی صندلی نشست و پشت سرش را به دیوار تکیه داد.

هنوز هم گنگ بود. انگار درک نمی کرد چه اتفاقی افتاده. ندا با موبایلش حرف میزد و با کلافگی تکرار می کرد: وای حیدر دارم بهت میگم عیبی نداره. برو توی اتاق خوابم و موبایل شایان رو پیدا کن. احتمالا کنار یا روی تخت افتاده باشه… خیله خب پیداش کردی زنگ بزن بهم تا بهت بگم چیکار کنی.

اوفی گفت و تماس را به پایان رساند.

شایان بدون پلک زدن، به ردیف مهتابی های روی سقف نگاه می کرد. دست روی بازویش گذاشت. شایان پلک بست…!

*

ساعتی بعد، صدای شیون پرنیان راهرو را پر کرده بود. محمد دست هایش را گرفته بود تا حداقل به خودش آسیبی نزند. شایان مبهوت و دقیقا مثل یک چوب خشک به صحنه ی رقت بار پیش رویش نگاه می کرد.

ندا جلو رفت… محمد دست های پرنیان را که سعی داشت به صورتش چنگ بزند نگه داشته بود: پری… پرنیان… نکن عزیزم… پری بلند شو.

صدای ضجه هایش دل سنگ را آب می کرد: خداااا… خدا داداشم… داداش دسته گلم…

ندا دست زیر بازویش انداخت: عزیزم آروم باشید.

و ملتمسانه به شایان نگاه کرد. از جایش که بلند شد نفس راحتی کشید. شایان قدمی به جلو برداشت. پرنیان هق زد: شایـــان… دیدی چه خاکی به سرمون شـــد؟!

دست هایش برای در آغوش کشیدنش بالا آمد. پرنیان از حصار دست های ندا و محمد رها شد و بی طاقت توی آغوشش فرو رفت. به یقه ی تی شرت خونی اش چنگ زد و اشک های شایان روی روسری عقب رفته اش چکید.

ندا دست روی دهانش گذاشته بود… محمد بی توجه به اطرافش، بی پروا اشک می ریخت. کیان را دوست داشت. برایش احترام قائل بود… اصلا کسی هم پیدا می شد که با پسر سر به راه و مودب خانواده ی احتشام سر کار سر و کار داشته باشد و دوستش نداشته باشد؟

خیسی زیر پلکش را گرفت و جلو رفت: پری بسه… خودتو کشتی.

صدا وای گفتن ندا را شنید و سر برگرداند. سودی و ساراناز و پدر و مادرش از انتهای راهرو می آمدند. موهایش را به چنگ کشید. سودی تند تند قدم بر میداشت: محمد؟ کیان کجاست؟ کدوم اتاق بستریه؟

خودش را لعنت کرد بابت دروغی که بی فکر برای سودی سر هم کرده بود. لب پایینش را میان دندان هایش کشید و از پشت شانه های سودی دید که ساراناز مات و مبهوت به پرنیان و شایان نگاه میکند.

از ته حلقش زمزمه کرد: مامان…!

صدای جیغ پرنیان را شنید: مامان… دیدی چی شد؟ بدبخت شدیم مامان. مامان کیان… داداشم…

سودی دستش را برای پیدا کردن تکیه گاهی توی هوا چرخاند. ثریا خانم جلو آمد و مانع افتادنش شد. مبهوت زمزمه کرد: کیان کجاست؟

صدای برخورد مهیب جسمی به زمین نگاه حضار با همان طرف کشاند. ساراناز پخش زمین شده بود.

*

سوزشی پشت دستش حس کرد و پلک گشود. نوری که مستقیم چشمش را نشانه گرفته بود باعث شد پلک هایش مجددا روی هم بیفتد.

صدای نازک و مهربانی گوشش را پر کرد: عزیزم صدامو میشنوی؟

سرش سنگین بود. دستش هم همینطور. تکانی به دستش داد و همان صدا باز گفت: توی دستت سرمه. تکونش نده عزیزم.

به خودش فشار آورد و چشم هایش را باز کرد. زن سفید پوشی روی صورتش خم شده و جلوی نور را گرفته بود.

برای واضح شدن دیدش چند بار پلک زد و بلافاصله همه چیز مثل یک فیلم کوتاه از پیش چشمش عبور کرد. زجه های پرنیان، چشمهای خیس محمد… حتی ندا را هم به یاد می آورد.

توی کسری از ثانیه چشمهایش پر اشک شد و زمزمه کرد: کیان…!

تقلا کرد تا بنشیند. درد بدی توی گردنش پیچید و سرش مجددا روی بالش افتاد و بلند تر از قبل گفت: کیــان…!

سایه ی پرستار از روی صورتش برداشته شد… نگاهش را توی اتاق چرخاند. پایه ی سرم کنارش بود. مچش میان دست گرمی قرار گرفت.

خانم دکتر میانسالی نبضش را می گرفت. حینی که به ساعتش خیره بود با شوخ طبعی پرسید: مامان کوچولوی ما چطوره؟

ساراناز گنگ نگاهش کرد. پزشک نگاهش را از صفحه ی ساعتش گرفت و لبخند زد.

سارا با بغض پرسید: کیان کجاست؟ میخوام ببینمش.

صندلی کنار تخت را جلو کشید و نشست. بی توجه به سوال ساراناز، پرسید: میدونستی بارداری؟

لب گزید و آه از نهادش بلند شد. خودش شک برده بود. ولی هنوز اقدامی نکرده بود.

مجددا تکرار کرد: میخوام کیانو ببینم.

_ کیان شوهرته؟

ساراناز ملتمسانه نگاهش کرد و زن پرسید: میدونی که باید بیشتر از هر چیزی به فکر بچه ت باشی؟

بی طاقت جیغ کشید: کیان کجاست؟؟!!

زن و پرستار همراهش با دلسوزی نگاهش می کردند. نگاهشان را دوست نداشت و درک نمی کرد. دستش روی ملافه مشت شد: کیان…. کیان…

زبانش نمی چرخید جمله اش را کامل کند.

سر زن به تاسف تکانی خورد و جیغ از ته دل ساراناز، اتاق را لرزاند.

ملافه را از روی پاهایش کنار زد. پرستار دست روی شانه اش گذاشت: بخواب خانومی، باید استراحت کنی.

با یک حرکت لوله ی سرم را از دستش جدا کرد: میخوام کیانو ببینم…

دست پزشک روی شانه اش نشست و جیغ کشید: ولم کـــن… میخوام برم پیش کیان…

پرستار جای تزریق سرم را با انگشت فشرد تا از خونریزی جلو گیری کند. سارا دستش را پس زد و کف پاهایش را به زمین سرد رساند.

شانه هایش توی دست های پزشک اسیر شد: میتونی ببینیش به شرطی که حالت مساعد باشه… الان نه…

با هق هق گفت: حالم خوبه. به خدا.. بذار ببینمش…

نامطمئن نگاهش کرد: ضعف نداری؟

تند تند روی صورتش دست کشید و سرش را به طرفین تکان داد: نه ندارم.

با اشاره ی پزشک، پرستار دست زیر بازوی سارا انداخت و کمکش کرد روی پا بایستد…

با تکیه به پرستار اتاق را ترک کرد… حسین آقا از روی صندلی پشت در بلند شد… پشت پلک هایش خیس بود: ساراناز… بابا…

تکیه زده به پرستار، راهرویی را پشت سر گذاشتند… حسین آقا دنبالشان می رفت.

جلوی درب بزرگی متوقف شدند و ساراناز از دیدن عنوان پیش رویش بر خورد لرزید: “سردخانه”

بازوهایش را بغل کرد. پا به محیط مخوف سرد خانه گذاشت و حسین آقا پشت در ماند…

پشت سر مسئول سردخانه، از میان کشوهای نگهداری جسد عبور کردند. ساراناز آشکارا می لرزید.

پرستار با دلسوزی گفت: عزیزم اگه فکر میکنی نمیتونی…

سرش را به طرفین تکان داد و اشکی را که روی لبش سر خورد، فرو داد.

مرد با لباس های آبی رنگ، کشویی را بیرون کشید. سارا شوک زده لرزید. کیان اینجا بود؟ یعنی واقعا… همه چیز تمام شده بود؟

کی فکرشو می کرد، اینجوری تموم شه

همه ی آرزوهام، انقدر ساده حروم شه

کی فکرشو می کرد، یکی از ما آخرش تنها بمونه

ملافه روی صورت جنازه را پوشانده بود. مرد ملافه ی سفید رنگ را کنار زد و ساراناز کیان را دید، درست همانطور که صبح دیده بودش. اصلاح کرده و مرتب، تنها با این تفاوت که خون تیره ی قرمز رنگی که به سیاه میزد روی شقیقه اش خشک شده بود.

از پرستار جدا شد و جلو رفت. مات و مبهوت مانده بود و به پلک های بسته ی کیان نگاه می کرد. صورت و گردن و قسمتی از سر شانه های برهنه اش نمایان بود. دست روی دهانش گذاشت. باورش نمی شد.

از دست دادیم همدیگه رو

دنیا تنهامون گذاشت

عشق بین من و تو

پایان خوبی نداشت

زانوهایش می لرزید. قدمی به جلو برداشت و زمزمه کرد: کیان…

و اشک هایش با سرعت بیشتری روی گونه هایش سر خورد.

تنهای تنها شدیم

چشمامون بارونیه

قلبم اینجا بعد تو

تو خلوت زندونیه

با تردید دست دراز کرد. نوک انگشتش پلک بسته ی کیان را لمس کرد. هق زد و میان گریه خندید: کیان داری بابا میشی…

لب گزید… شوری اشک را توی دهانش حس کرد: میشنوی کیان؟ تا امروز مطمئن نبودم وگرنه زودتر بهت می گفتم.

و از ته دل زار زد: کاش نمیذاشتم صبح بری بیرون.

واسه جبران گذشته

پلی پشت سرمون نیست

میسوزیم و انگار

هیشکی نگرون نیست

_ روز عقد گفتی هیچ وقت تنهام نمیذاری کیان… یادته؟ زدی زیر قولت…

ما به هم قول داده بودیم

که تا آخرش کنار هم می مونیم

انگشتش را تا گونه ی بی رنگ کیان سر داد… پرستار تکان خوردنش را دید… گشاد شدن چشمهایش را دید… لرزیدن غیر عادی اش را دید…

ساراناز زمزمه کرد: کیان…

و مبهوت از سردی بیش از حد گونه ی کیان، بی صدا میان بازوان پرستار از حال رفت.

***

بوی مشک… صدای گریه… هق هق… نوای الرّحمن… تاج گل های سفید با روبان پهن مشکی… همه و همه نشانگر یک داغ بزرگ بود…

به عکس بزرگ کیان با کت اسپرت سفید و لبخند پهن و جذابش خیره شد و لب هایش لرزید…دست چپش را به یقه ی کتش گرفته بود و حلقه ی ازدواجش می درخشید… عکس روز عقدشان بود… دستش روی شکمش مشت شد و هق زد…

مردم یکی یکی برای عرض تسلیت می آمدند و تنها با گنگی نگاهش می کرد… هنوز باورش نشده بود و حال روحی و جسمی مناسبی هم نداشت…

با اینکه بعد از دیدن جنازه ی کیان، از شوک وارده به خونریزی افتاده بود، اما پزشکش اطمینان داده بود که اگر استرش نداشته باشد و از هرگونه فعالیت فیزیکی سنگین اجتناب کند، میتواند بچه را نگه دارد…

محمد را دید که نزدیک می شد… خم شد و به آهستگی پرسید: ساراخانم تشریف میارید یه لحظه؟!

با رخوت از جا کنده شد و همراه محمد رفت… نگاه نگران ثریا بدرقه ی راهش شد…

محمد با ملایمت پرسید: شناسنامه ی کیان پیش شماست؟

چانه اش لرزید و از ته چاه پرسید: شناسنامه چرا؟

محمد میان موهایش دست کشید: خب… خب…

مستاصل مانده بود… به نرمی زمزمه کرد: خب شناشنامه رو برای چی میخوان دیگه؟

سارا لب گزید و اشک با شدت روی صورتش راه گرفت…

محمد با کلافگی نچ گفت: سارا خانم…

دست روی دهانش گذاشت: تّـ… توی کشوی اتاقش… باید باشه…

و هق هقش را با دست گذاشتن روی صورتش خفه کرد…

با کلافگی نگاهش می کرد… سری تکان داد و با گفتن “بسیار خب… ممنون” وارد اتاق کیان شد…

سارا با نگاه دنبالش کرد… همه ی کارها را محمد و پدر خودش به عهده گرفته بودند… نه عمو و عمه ای که توی سالن پذیرایی نشسته و پا روی پا انداخته بودند و با تحقیر به در و دیوار خانه ی نقلی اما مرتب سودی نگاه می کردند… نه اشکی می ریختند و نه حتی ابراز تاسف می کردند… ابن ها همان به اصطلاح خواهر و برادری که بودند که بعد از مرگ جاوید، پول سهامی که سهم الارثشان بود را تا قرون آخر از حلقوم سودی و بچه هایش بیرون کشیدند…

صدای جیغی آمد و همهمه شدت گرفت…

راهرو را رد کرد… زنی ساک به دست و بهت زده، جلوی درب ورودی ایستاده بود… ناباور زمزمه کرد: سودابه…

و به سمت سودی هجوم برد…

پرنیان از اشپزخانه بیرون آمد و با گریه زمزمه کرد: خاله…

و به طرفشان رفت…

صدای ضجه ناله ها بلند شد…

خاله شانه های سودی را گرفته بود: سودابه؟ چرا هیچی نمی گی؟ سودابه کیان… کیان…

و چرخید و به شوهرش نگاه کرد… فقط گفته بود کیان تصادف کرده و حالش مساعد نیست… نفهمیده بود چطوری ساک بسته و از اصفهان حرکت کرده بود…

ولی حالا با دیدن قاب عکسش و روبان پهن مشکی گوشه ی عکس، انگار پارچ آب یخی روی سرش ریخته بودند…

صورت سودی را توی دست گرفت: چرا حرف نمیزنی؟

صداهای نامفهمومی از گلوی سودی خارج شد و خاله وا رفته پای مبل نشست… دخترش جلو امد: مامان…

پرنیان با گریه دست روی شانه اش گذاشت… حالش نسبت به شایان و ترلانی که خودشان را توی اتاق هایشان حبس کرده بودند مساعد تر بود…

_ خاله… هیچی نمی گه… دکتر می گفت شوک شده… مامانم زبونش بّـ بّـ بند… اومده خاله

خاله سرش را روی دامن سودی گذاشت و از ته دل زار زد…

…….

یاسمن وارد آشپزخانه شد و صندلی را عقب کشید: پری کمک نمیخوای؟

نگاهش کرد… نوک بینی و چشمهایش سرخ شده بود…

پرنیان میان گریه، لای خرماها مغز گردو می گذاشت و رویشان پودر نارگیل می پشاشید: نه عزیزم…

و دماغش را بالا کشید…

از هق هق بی صدایش یاسمن به گریه افتاد: پری جانم…

روی صندلی ولو شد: بهم گفته بود… گفته بود پری شب جمعه میام خونه ت… گفت برام قرمه سبزی درست کن… خدا شاهده از همون روز داشتم تدارک میدیم برای اومدن داداشم… ولی… چه شب جمعه ای شد…

لب گزید و صدای ناله هایش را توی گلو خفه کرد…

یاسمن از جا بلند شد و سرش را در آغوش گرفت: عزیزم…

ثریا، پای گاز و در حال هم زدن حلوا، با تاثر نگاهش می کرد… با دست زیر پلکش کشید و پر بغض پرسید: شما دخترخاله شون هستید؟

یاسمن سر تکان داد… پرنیان عقب کشید و یاسمن سر جایش بر گشت…

آهسته پرسید: خاله… چرا اینطوری شده؟

_ شوکه شده… هیچی نمی گه… حتی گریه هم نمی کنه… می ترسم خدایی نکرده سر مامانم هم بلایی بیاد… به خاطر وضعیتش خاکسپاری رو عقب انداختیم که بتونه باشه…

_ خاک سپاری فرداست؟

سر تکان داد و لب گزید و آه سینه سوزش اشک به چشم یاسمن و ثریا نشاند…

از پشت کانتر کله کشید و به ساراناز که روی مبل توی خودش مچاله شده بود نگاه کرد: بنده خدا عروستون…

پرنیان سر تکان داد: دلم براش کبابه به قرآن…

ثریا آه کشید… خوب بود که کسی از بارداری دخترش خبر نداشت… وگرنه!!! پوفی کرد و زیر قابلمه را خاموش کرد…

دید که ساراناز از جا بلند شد و توی راهرو گم شد… سری به تاسف تکان داد…

سارا جلوی در اتاق مکث کرد و دستش را روی دستگیره گذاشت… دماغش را بالا کشید…

دستگیره را به پایین هل داد و در روی پاشنه چرخید… با دیدن شایان که توی حد فاصل بین تخت و میز فرو رفته و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود آهی کشید…

کاش می رفت و سارا توی اتاق کیان تنها می ماند…

بی حواس قدمی برداشت و پایش محکم به کنسول برخورد کرد… آه پر بغضی کشید… دید که از صدای بلندی که بوجود آمد، شایان حتی تکان کوچکی هم نخورد…

بی اراده به طرفش رفت و روبه رویش ایستاد… هیچ حرکتی نمی دید…

به آهستگی صدا زد: شایان…

جوابی نگرفت…

نامطمئن دست روی شانه اش گذاشت و تکانش داد… تن بی حسش به یک طرف خم شد… از داغی غیر عادی تنش وحشت کرد و بی اراده عقب کشید…

چشمهایش گشاد شد و عقب عقب رفت و از پشت به دیوار چسبید… دهان شایان کف کرده بود و پلک هایش روی هم افتاده بود…

سینه اش از شدت ترس و هیجان بالا و پایین شد و از ته دل جیغ زد: مّ مّ مــامـــــان….

محمد اولین نفری بود که از صدای جیغ بلندش به اتاق دوید…

با دیدن شایان و وضعیتش، یا خدای بلندی گفت و به طرفش رفت… پیش رویش روی دو زانو نشست و یا کف دست به گونه اش زد: شایان…

از برخورد دستش با پوست صورت شایان وحشت کرد… تنش مثل کوره میسوخت…

_ خدا مرگم بده… چی شد؟

صدای جیغ مانند پرنیان بود…

دست زیر بازویش انداخت و بلندش کرد…

بقیه ی افراد هم حالا در آستانه ی در ایستاده بودند…

حسین آقا برای کمک جلو آمد: چی شده؟!

محمد جواب نداد… شایان را از اتاق بیرون بردند…

سودی بهت زده نگاهشان می کرد… هیچکس حواسش به سودی نبود…

با کمک دسته ی صندلی از جا بلند شد… لب هایش تکان میخورد و اصوات نامفهومی از ته حلقش بیرون می آمد…

همهمه ای به پا شده بود…

پرنیان با گریه گفت: این دیگه چش شده؟ ای خدا…

صورت سودی از فشاری که به خودش می اورد سرخ شده بود… لب هایش تند تند می جنبید و صدایی بیرون نمی آمد…

یاسمن اولین نفری بود که متوجهش شد…

دست زیر پلکش کشید و با بغض گفت: چیزی میخواین خاله؟

با دست به شایان اشاره کرد که توسط محمد و حسین آقا بیرون برده میشد…

_ خاله طوری نیس… حالش بهم خورده…

_ مممممم… آآآآآ..

یاسمن به گریه افتاده بود: خاله طوریش نیس به خدا…

کف دستش را روی فکش فشرد و تند تند لب زد… باز هم صدایی نبود…

نفسش را توی گلو حبس کرد و ناگهانی جیغ کشید…

سر پرنیان به طرفش چرخید و ناباور لب زد: مامان…

اشک سودی سرازی شده بود: ش… شایان…

پرنیان به طرفش آمد و بازوهایش را گرفت: مامان… الهی قربونت برم… گریه کن… گریه کن عزیزم…

باز تکرار کرد: شایان…

صورت تکیده ی سودی را میان دست هایش گرفت: محمد بردش درمانگاه… یخرده تب داشت فقط… بیا بشین مامان… بیا فدات شم…

با فشار دست پرنیان روی مبل نشست…

نگاه سودی به دری بود که پشت سر شایان بسته شده بود…

پرنیان با لیوان آبی که از هول نصفش را سر ریز کرده بود کنارش نشست…

_ مامان… بیا یه کم آب بخور…

لیوان را به لب های سودی چسباند و وادارش کرد جرعه ای بنوشد…

با لکنت پرسید: تّ تّ تّ ترلان… کــ… جاست؟

با بغض خفه کننده ای توی گلویش مانده بود به سودی نگاه کرد… چی به سر خانواده اش امده بود؟

صدایش موقع ادا کردن جمله می لرزید: یه کم بی قراری می کرد… محمد بهش آرامبخش زد تا بخوابه….

_ سارا… ناز؟

با دست به راهرو اشاره زد: تو اتاق کیانه…

چانه ی سودی که شورع به لرزیدن کرد، بغض پرنیان هم سر باز کرد…

پیشانی اش را به شانه ی استخوانی سودی تکیه داد و هر دو از ته دل، برای حال و روزشان زار زدند…

………

صداهای مختلفی توی سرش می پیچید…

صداهایی مثل هوهوی باد… شر شر آب…

روی پلک هایش سنگین بود… سرش سنگین بود… دستش… حس می کرد هزاران باز زمین خورده است…

برای باز کردن چشمهایش تلاش کرد و صدایی زیر گوشش گفت: شایان…

صدا بی نهایت آشنا بود… آشنا و لطیف… ولی صاحب صدا را به یاد نمی آورد…

پلک هایش بالا رفت… ندا به رویش لبخند زد: سلام…

پلک زد و کمی طول کشید تا موقعیتش را ارزیابی کند…

ندا با ملایمت پشت دستش را نوازش کرد: خوبی؟

دید که مردمک هایش برای پیدا کردن بقیه ی اعضای خانواده دور تا دور اتاق را می کاود و به نرمی زمزمه کرد: مامانت تا همین الان بالای سرت بود… خواهرت هم همینطور… هنوز دو ساعت نیست که رفتن…

نفسی گرفت و با مکث اضافه کرد: بهشت زهرا…

صدایش بی نهایت خشدار و گرفته بود… اخم عمیقی هم روی پیشانی داشت: بهشت زهرا؟

ندا بی توجه به لحن پرسشگرانه اش گفت: من اومده بودم خونتون.. با چند تا از همکار های شرکت… وقتی رسیدم دامادتون داشت سوار ماشین می کردت… منم همراهشون اومدم بیمارستان… تا برسیم، توی ماشین تشنج کردی… چه بلایی داری سر خودت میاری شایان؟

مجددا تکرار کرد: بهشت زهرا چرا؟

نگاهش را دزدید: خب… برای خاکسپاری دیگه…

ماتش برد… مگر چقدر گذشته بود؟!

معنی نگاه ناباورش را ندا خوب درک می کرد: بیشتر از دوازده ساعته که بیهوشی…

تقلایش را که برای نیم خیز شدن دید، دست روی شانه اش گذاشت: باید استراحت کنی…

با شدت دست ندا را پس زد: باید ببینمش…

زیر لب حرف میزد و ندا به سختی متوجه حرف هایش می شد…

دیوانه وار تکرار کرد: باید ببینمش… برای اخرین بار باید ببینمش…

تا ندا به خودش بجنبد، سرم را از دستش کشید… ثانیه ای بعد، جوی باریکی از خون، از ساعد تا مچ و سپس کف دستش راه گرفت…

ندا تخت را دور زد و روبه رویش ایستاد: شایان… شرایطت مناسب نیست… میفهمی؟

موهایش را ا تمام قدرت کشید و فریاد زد: بـــاید ببینمـــش…

ندا ترسیده بود: هیس… آروم… باشه عزیزم… با دکترت حرف میزنم…

_ همین الان باید برم..

_ باشه… چند لحظه صبر کن الان برمیگردم… میریم از اینجا… خب؟ میریم…

و با نگاهی نگران که تا اخرین لحظه شایان را می کاوید، اتاق را ترک کرد…

….

مسیر کرج تا تهران، با فریاد های عصبی شایان، خیلی سریعتر از آنچه که باید، طی شد… دست های ندا روی فرمان می لرزید و واقعا نگران حال شایان بود…

دست زیر بازویش انداخته بود و بی توجه به نگاه متعجب اطرافیان، به طرف آرامگاه خانوادگی احتشام گام برمیداشتند…

از همان فاصله صدای ضجه هایی را می شنید… صدای تارا بود که خودش را روی تلی از خاک انداخته بود و زار می زد… همین امروز صبح خبر دار شده بود… و اصلا هم برایش مهم نبود اطرافیان توی دلشان چی راجع بهش می گویند… که این دختر دیوانه است… یا مگر چه نسبتی با کیان دارد که اینچنین بی قراری می کند؟

کمی جلو تر رفت… دست های ندا دور بازویش محکم شده بود…

پرنیان و ترلان را دید… بالای مزار… سر ترلان روی شانه ی پرنیان بود… سودی ساکت و صامت به نقطه ی نا معلومی نگاه می کرد…

لابد دختر ریز جثه ای که سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و شانه هایش می لرزید هم ساراناز بود دیگر…

پاهایش برای جلورفتن یاری نمی کرد… به خاک قهوه ای رنگ و گلهایی که روی خاک نمدار را پوشانده بود نگاه کرد… کمی آنطرف تر مزار پدرش بود… بالای سر پدرش هم مزار پدربزرگ و مادربزرگش درست در موازات یکدیگر…

از حرکت ایستاد… ندا شل شدن تنش را فهمید و بازویش را رها کرد…

نگاه خالی شایان می ترساندش… کف دستش را روی بازویش کشید: شایان جان…

با کمی فاصله از مزار و جمع خانوادگی، روی زانوهایش فرود آمد… ندا خم شد: شایان بلند شو…

مشتش را روی زمین گذاشت و به جلو خم شد… صدایش بــی نهایت ناباور بود: بازم دیر رسیدم…

دیر رسیده بود… کیان را به خاک سپرده بودند و او آخرین دیدار را هم از دست داده بود…

****

_ با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترای جمع… بـلــــه..

لبخند تلخی زد و کاسه ی چشمهایش پر شد… کیان دست چپش را توی دستش گرفت و حلقه ی سفید و ساده را توی دومین انگشتش لغزاند…

بالشی را که بغل گرفته بود محکمتر به خودش فشرد و اشکش سرازیر شد…

توی این چند روز انقدر فیلم روز عقدشان را تماشا کرده بود که تک تک صحنه هایش را از بر بود…

چشمهای اشکی اش را به صفحه ی لپ تاپ دوخت و میان گریه خندید… کیان موقع خروج از اتاق عقد، دور از چشم بقیه و دزدکی لب هایش را کوتاه بوسیده بود و چه خوب که فیلمبردار خصوصی ترین لحظاتشان را هم ضبط کرده بود…

دست دراز کرد و فیلم را برای دهمین بار عقب برد… به تکان های عصبی پای کیان موقع خواندن خطبه و دستمال تا شده ای که مدام به پیشانی و گردنش می کشید نگاه کرد…

گوشه ی بالش را به دندان گرفت و هق هقش را خفه کرد…

با پا لپ تاپ را به عقب هل داد و به پایه ی تخت تکیه زد… شش ماه پیش ازدواج کرده و حالا یک بیوه زن بود… با یک بچه توی شکمش که عمرش به یک ماه هم نمی رسید…

پیشانی اش را به کاسه ی زانوهایش چسباند… صدای پچ پچ آهسته ی مادرش را می شنید…

_ من با این دختر… با یه بچه تو شیکمش… بدون پدر چیکار کنم؟؟!!

دندان هایش را روی هم سایید… بالش را کناری انداخت و عصبی به طرف در رفت…

در را با ضرب باز کرد… صدای مهیب برخوردش با دیوار آمد و سر ثریا خانم و سودی همزمان به طرفش چرخید…

دستش را به جدار در گرفت و از ته دل جیغ زد: مامان بس کن بس کن بس کن… نمیتونی منو از تصمیمی که گرفتم پشیمون کنی… یا باید من و این بچه رو با هم قبول کنی یا جفتمونو خلاص میکنم… میفهمــــی؟!

ثریا از جا پرید: سارا…

سودی هم به پایش بلند شد: سارا جان…

هنوز هم باورش نمی شد.. حرف های ثریا را نمیتوانست هضم کند… ساراناز واقعا باردار بود؟

ثریا خانم بغض کرده بود: ساراناز… نمیتونی مامان… توی این جامعه… با این قانون های مسخره ش نمیتونی طاقت بیاری… از پسش برنمیای…

پایش را به زمین کوبید: کدوم قانون؟ خلاف شرعه؟ پدر بچه م معلوم نیس؟ شناسنامه م سفیده؟

از ته دل جیغ کشید: کدوم یکیش… هـــان؟!

سودی قدمی به جلو برداشت: سارا… واقعا بارداری؟

به سودی نگاه کرد… توی همین ده روز، به اندازه ی ده سال پیر شده بود…. با بغض سر تکان داد: آره…

ثریا خانم لب گزید… سارا داغ بود… نمی فهمید…

دستش روی شکمش مشت شد: من قراره به دنیا بیارم و بزرگش کنم… منم براش تصمیم میگیرم… این بچه حکم اخرین یادگاری رو برام داره…

و به اتاقش رفت و در را پشت سرش کوبید….

ثریا خانم دستش را به پیشانی اش کشید: سودابه… میبینی چه وضعیتی دارم؟ این دختره نمی فهمه… توی خانواده ی ما بده… زشته… میگن دختره تو عقد حامله شده… خوب نیست…

نگاه مات سوری روی در بسته ی اتاق زوم شده بود…

قدمی به همان سمت برداشت و ثریا هق زد: تو رو خدا باهاش حرف بزن… بگو حرف های من و پدرش به صلاحشه…

بی حواس سری تکان داد و دستش را روی دستگیره گذاشت… صدای جیغ ساراناز را شنید: برووو… من به حرفات گوش نمیدم…

دستگیره را به پایین هل داد و در روی پاشنه چرخید… سارا با دیدن سودی از جا پرید و تند تند دست روی صورت خیسش کشید: ببخشید مامان جون… ببخشید… فکر نمی کردم شما باشی… فک کردم مامان خودمه…

سودی اهسته لب زد: عیب نداره عزیزم…

نزدیک ساراناز رفت و به نرمی لب تخت نشست… سارا کنارش فرود آمد…

عکس کوچکی از کیان توی دستش بود و دست دیگرش محکم روی شکم تخت و صافش مشت شده بود… انگار قصد داشت با تمام وجود از آن محافظت کند…

سودی دست روی شانه اش گذاشت: سارا جان… من درکت میکنم که چه حالی داری و اون بچه رو چقدر میخوای… ولی باید همه ی جوانبو در نظر بگیری…

با بغض چانه بالا داد: نمیخوام… من فقط این بچه رو میخوام… به خدا اگه اذیتم کنین میرم یه جایی که دست هیچ احدالناسی بهم نرسه… اینو جدی میگم… به اون مامانم هم بگین.. به جون کیان…

نگاه مات سودی را که دید، واقعیت پتک شد و توی سرش خورد… لب گزید… حالا دیگر واقعی ترین قسمش جان کیان نبود… نمی توانست بگوید ” به جون کیان” چون کیانی وجود نداشت… باید عادت می کرد و می گفت ” به روح کیان قسم”…

سودی با ملایمت دست های عرق کرده ی سارا را توی دست گرفت… قبل از اینکه لب باز کند ساراناز محکم و مصمم گفت: شرمنده مامان جون… با همه ی احترامی که براتون قائلم ولی من از تصمیمم برنمی گردم… حتی اگه شما بخواین…

چانه اش لرزید و اضافه کرد: مامان دلتون میاد؟ یه بچه ی بی گناه به خاطر حرف مردم… یه سری آدم بیکار که کارشون حرف زدن پشت سر این و اونه، قربانی بشه؟ مامان این یادگاری کیانه… از خون کیانه… یه کیان دیگه که خدا برای آرامش قلب من و شما فرستاده… به خدا انصاف نیست همین دلخوشی رو هم از من بگیرید…

دل سودی لرزید… یک کیان دیگر…

پلک زد… قطره ی درشت اشکش روی گونه اش سر خورد و تا چانه اش راه گرفت…

قلبش می کوبید و صدای ساراناز توی سرش تکرار می شد… این یادگاری کیانه… از خون کیانه…

با پشت دست به چانه ی خیسش کشید… ساراناز بی مهابا پا به پایش اشک می ریخت…

دست ساراناز را فشرد و زمزمه کرد: من هستم…

سارا گیج نگاهش کرد و سودی با اطمینان لب زد: تا هر جا بری من پشتتم… بدون هر تصممیمی بگیری من بهش احترام میذارم و حمایتت میکنم…

سارا با بغض پلک زد: مامان…

سودی دستش را تا شانه ی سارا بالا کشید و ساراناز سر روی شانه اش گذاشت: مرسی مامان… مرسی…

…………………………..

بی هدف توی اتاقش می چرخید و به در و دیوار دست می کشید… ثریا دلخور نگاهش میکرد… پدرش سرد… سبحان کلا کاری به کارش نداشت…

همین که حمایت سودی را داشت برایش کافی بود…

انگشت هایش روی قاب بزرگ لغزید و صورت کیان را نوازش کرد… لبخندش را دوست داشت… واقعی بود… چشمهایش برق میزد… دستش را دور کمر ساراناز انداخته بود و سارا هنوز هم میتوانست فشار دستش را به خاطر بیاورد…

روی پاشنه چرخید… پیراهن چهارخانه ی کیان روی کنگره ی تختش بود… همه ی لباس های کیان را از اتاقش جمع کرده و پیش خودش آورده بود… بوی تن کیان را از تک تک لباس ها استشمام می کرد… لباس ها را توی بغلش می گرفت و با حس اینکه کیان را کنارش دارد به خواب می رفت…

روی یقه ی پیراهن دست کشید… روی زانوهایش فرود آمد و روبه روی تخت نشست… پیراهن را به بینی اش نزدیک کرد و با تمام وجود بو کشید…

……

صدای زمزمه ی قرآن خواندن سودی سکوت اتاق را می شکست…

عینکش را بلند کرد و قطره اشکش را گرفت… عکسی از کیانِ دوازده ساله پیش رویش بود… با تی شرت و شرت ورزشی و توپ چهل تکه ای که زیر بغلش زده بود… قدش تا آرنج جاوید می رسید…

آه کشید… حالا هیچکدام را نداشت… نه جاوید، و نه کیان را…

قرآن را بست و به ساعت نگاه کرد… کم کم شب می شد و خبری از شایان نبود… مثل همه ی این ده روز، صبح زود از خانه بیرون میزد و برگشتنش با خدا بود…

لب هایش را به جلد سبز رنگ و برجسته ی قران چسباند و آن را روی میز گذاشت…

از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد…

پرده ها کشیده و نشیمن تاریک بود… به آهستگی در اتاق ترلان را باز کرد و با دیدنش، با سستی به جدار در تکیه داد…

قاب عکس کیان را تنگ در آغوش گرفته بود و با پلک های بسته، آرام و منظم نفس می کشید…

………

سردش بود… سرما به تنش چنگ انداخته بود و توی آخرین روزهای زمستان، در حالیکه بالای قبر کیان زانو زده بود، مثل بید می لرزید… نه از سردی هوا… که از سردی خوفناک قبرستان…

کف دستش را روی سنگ سرد مشکی کشید… انگشتش را توی فرورفتگی سرکش “ک” فرو برد… تا انحنای “ی” امتداد داد و تا سر الف بلندش بالا کشید…

زمزمه کرد: کیان…

و شانه هایش برای جندمین بار لرزید… کارش همین شده بود که صبح ها به قبرستان می امد و تا غروب میماند… به قبر خیره می شد و تنها زمزمه می کرد: کیان…

انگار که امید داشت زمزمه ی ملتمسانه اش کیان را برگرداند…

مجددا لب زد: کیان…

باد زد و گلدان بالای قبر، با صدا روی زمین افتاد…

به خاک نمناک گلدان نگاه کرد و با بغض، از ته حلقش گفت: داداش…

دستش را روی سنگ مزار مشت کرد… انگشت هایش درد گرفت… انگشت هایی که به خاطر ضریه ی محکمش توی شیشه ی بیمارستان، حالا به سختی خم و راست میشد…

_ خودم میخوام برم دنبال خسرو…

مکث کرد و طوری که انگار منتظر عکس العملی از جانب کیان باشد، با تاخیر ادامه داد: پریروز ماشینتو تحویلمون دادن… کیان میخواستم اون لحظه خودمو دار بزنم.. میفهمی؟ ولی هیچ کاری نتونستم بکنم… چون من بی عرضه م… یه بی عرضه ی بی مصرف بدرد نخور… آره کیان.. من همینم… همون چیزی که تو همیشه می گفتی…

خیسیِ شور روی لبش را فرو داد: دیگه نمیخوام بی مصرف باشم… شده تا اون سر دنیا برم تا خسرو رو پیدا کنم میرم…

_…..

_ نمیذارم هر غلطی دلش خواست بکنه بعدم راست راست بگرده… بیچاره ش میکنم کیان… قسم میخوردم…

کف دستش را روی نام کیان گذاشت: به همین خاک قسم…

نگاهش سنگ قبر بغلی را نشانه گرفت: به ارواح خاک بابا… به حرمت برادریمون… به شرفم قسم میخورم…

سر تکان داد و مصمم گفت: خسرو رو پیدا میکنم و تا خودم نفرستمش بالای دار… خودم چهارپایه رو از زیر پاش نکشم اروم نمی گیرم کیان…

به حکاکی چهره ی کیان روی قبر خیره شد… انگار منتظر تایید بود… نگاه کیان توی عکس طوری بود که بهش قوت قلب میداد…

خم شد و روی سنگ را بوسید و ثانیه ای بعد دستش را به زانویش گرفت و از جا بلند شد…

سرش را رو به آسمان گرفت… آسمان رو به قرمزی می رفت… نفس عمیقی کشید و سلانه سلانه، آرامگاه خانوادگیشان را ترک کرد…

یک پدری از خسروی بی پدر در می آورد….!!!

..:: فصل دوم::..

چهار ماه بعد…

سینه اش را از هوای مطبوع واپسین روزهای اردیبهشتی پر کرد و دم عمیقی گرفت. سرش را از شیشه ی ماشین بیرون برد و به آسمان نگاه کرد. هوا کاملا روشن شده بود.

بر خلاف تصورش هیچ حس بدی نداشت…

شیشه را تا آخر پایین برد و آرنجش را لبه ی پنجره گذاشت. تارا توی سکوت رانندگی می کرد و او را به حال خودش گذاشته بود.

کمی بعد روبه روی مجتمع متوقف شد و دستی را با صدای قیژی بالا کشید.ساعت هفت صبح بود.

شایان نگاهش کرد و لبخند زد: مرسی…

لبخند تارا ملایم بود: خواهش!

برای ثانیه ای هر دو سکوت کردند و شایان بود که به حرف آمد: ماشینو میاری تو پارکینگ یا میذاریش همینجا؟!

– داخل نمیام…

– چی؟!

– باید برم خونه. مامانم حالش خوب نیس. به روی خودش نمیاره ولی خب کیه که خبر نداشته باشه مامانم چقدر عاشق خسروئه… شهابم از دیروز خودشو تو اتاقش حبس کرده… براش خیلی می ترسم. تو سن حساسیه.

بی حوصله سر تکان داد: خب بابا قانع شدم. به سلامت…

تارا میان خنده اخم کرد. عالم و آدم میدانستند که شایان اهل تعارف نیست.

دستش را به طرف دستگیره برد و گفت: واقعا نمیای دیگه؟!

تارا خیره نگاهش می کرد. کف دستش را جلوی صورتش تکان داد: با توام… تارا!!!

به نرمی لب زد: شایان.

توی کسری از ثانیه چشمهایش پر اشک شده بود. در را بست و روی صندلی به طرفش چرخید: چی شد باز؟!

لب گزید و با خجالت زمزمه کرد: میشه بغلت کنم؟!

شایان جا خورد. مات و آهسته پرسید: چی؟!

تارا خواسته اش را تکرار کرد و شایان با گیجی سر تکان داد.

ثانیه ای بعد٬ دست های تارا٬ پشت کتفش قلاب شده بود. نمی توانست منکر شباهت شایان به کیان بشود. هر دو برادر٬ بر عکس خواهر ها به سودی کشیده بودند.

با تاخیر عقب رفت و دست روی پلکش کشید: مرسی.

ابرو بالا انداخت: خواهش.

و با انگشت اشاره شقیقه اش را خاراند… کمی… فقط کمی خجالت کشیده بود.

تارا میان گریه خندید: چیه اینطوری نگاه میکنی؟! خجالت کشیدی؟! من خودم تو رو بزرگت کردم بچه. حالا از من خجالت می کشی؟!

دستش را بی هدف توی هوا تکان داد: خیله خب…

و مجددا تکرار کرد: نمیای واقعا؟!

تارا خندید: نه.

در ماشین را باز کرد: باعشه.

از ماشین پیاده شد و در را بست. تارا ساعد دست هایش را روی فرمان گذاشته بود و نگاهش می کرد.

جلوی پنجره خم شد: مرسی تارا… بابت همه چیز. اگه تو نبودی من هیچ کاری از دستم برنمی اومد.

سر خم کرد: کاری نکردم که. برو داخل مطمئنم الان خاله منتظرت نشسته و هی به ساعت نگاه میکنه.

عقب رفت. تارا استارت زد: خدافظ.

دو انگشت اشاره و وسطش را به کنار سرش زد: به سلامت. با احتیاط رانندگی کن.

تارا سر تکان داد. ماشین را برای خارج کردن از کوچه سر و ته کرد و با تک بوقی توی پیچ کوچه ناپدید شد.

پوفی کرد. کلید را از جیبش بیرون آورد و توی قفل چرخاند.

با دیدن حیاط کوچک مجتمع لبخند زد. باغچه های یک متری دور تا دور حیاط پر از گل بودند.

از چهار پله ای که حیاط را از ساختمان جدا می کرد بالا رفت و در دودی شیشه ای را به عقب هل داد. نگهبان توی جایگاهش چرت میزد و آسانسور طبق معمول خراب بود.

راهِ پله ها را در پیش گرفت.

به محض رسیدن به واحدشان و کلید انداختن٬ صدای ضعیف سودی را شنید: شایان تویی؟!

در را پشت سرش بست و کفش هایش را با فشار به بغل پا در آورد. سودی با چادر نازک سفیدی که روی شانه هایش افتاده بود نگاهش می کرد.

جلو رفت و سودی را در آغوش گرفت: سلام… چرا بیداری عزیزم؟!

و روی سرش را بوسید و عقب کشید.

– خوابم نبرد بعد از نماز صبح… خوبی؟!

و با نگرانی اضافه کرد: تموم شد؟!

برای ثانیه ای تصویر تاب خوردن دو مردی که به ماشین کیان زده بودند، پیش چشمش زنده شد. تا لحظه ی آخر نگاهش را نگرفته بود.

نامحسوس سری تکان داد و افکارش را بیرون ریخت: آره. تموم شد.

نفس گرفتن سودی را دید.

دست پشت کمرش گذاشت و از میان کارتن های بزرگ و کوچک وسایل عبور کردند.

دکمه های پیراهنش را باز کرد و روی کاناپه ای که بی نظم وسط نشیمن بود نشست.

سودی پچ پچ وار پرسید: چیزی میخوری بیارم برات؟!

عضلاتش را کشید: نه… یکی دو ساعت میخوابم٬ ساعت ده راننده میاد برای بردن وسایل..

سودی سر تکان داد. چادرش را روی دسته ی کاناپه گذاشت و روی رختخوابی که پای کاناپه پهن شده بود دراز کشید. شایان خم شد ملافه را روی ترلان مرتب کرد. همه ی اتاق ها به جز اتاق خودش خالی و وسایلشان بسته بندی شده بود.

کمی پلک بست. از خوابیدن سودی که مطمئن شد٬ به طرف اتاقش رفت.

در را باز کرد و با خودش غر زد: تو که باز اینجایی آخه. اوووف…

طبق معمول ساناز توی اتاقش اتراق کرده بود. با نارضایتی سر تکان داد. کارتن خالی پیش رویش را با پا عقب زد و به طرف تخت رفت.

با ملایمت پیراهن کیان را از میان انگشت های ساراناز بیرون کشید و کنار سرش روی بالش گذاشت…

برای برداشتن ملافه ای که نیمی روی تخت و نیمی دیگر روی زمین بود خم شد و نگاهش روی بر آمدگی اندک شکم سارا ثابت ماند.

پوفی کرد. ملافه را رویش کشید و تنها یک شلوار راحتی و ملافه ای برداشت و اتاق را ترک کرد.

به لطف ساراناز معمولا سه تا چهار روز در هفته به همین درد کاناپه خوابی مبتلا می شد. شلوارش را عوض کرد و روی کاناپه ولو شد. پلک بست و بلافاصله تصویر خسرو و خنده های هیستریکش توی دادگاه موقع قرائت حکم پیش چشمش زنده شد.

سی سال حبس چیز کمی نبود… یک عــــمــــــر بود.

زیر لب لعنت فرستاد.

هنوز هم باورش نمی شد. توی این مدت چیزهایی فهمیده بود که حتی در فکرش هم نمی گنجید.

خسرو عمویش بود. نه عموی لفظی. عموی تنی… هم خون…

خسرو برادر پدرش بود…

***

_ بیا بیا بیا… هنوز جا داری بیا…

کف دستش را بالا گرفت: خب خب… بسه…

کامیون نارنجی رنگ که دور تا دورش آرم حمل بار همان منطقه را داشت توی حیاط نزدیکی ساختمان متوقف شد و بلافاصله راننده و شاگردش پیاده شدند…

کمی بعد هم سمند سفید رنگی وارد حیاط شد…

صدای قرچ قرچ برخورد لاستیک ها روی راه شنی گلکاری شده قطع شد و ترلان و سودی از ماشین حسین آقا پیاده شدند…

کمی بعد هم ساراناز و پدر و مادرش…

کلید را به طرف سودی گرفت: مامان شما برو داخل تا من اینا رو راهنمایی کنم وسایلو جابجا کنن…

سودی قرآنی که توی دست داشت را به ترلان سپرد و کلید را گرفت…

به ترتیب از کنارش گذشتند… چرخید و به نمای رومی خانه و ستون های بلندش چشم دوخت…

راننده صدایش زد و شایان نگاهش را گرفت..

سودی کلید را توی در چرخاند… دست هایش می لرزید…

در چوبی روی پاشنه چرخید و چشمهای سودی پر اشک شد..

روزی که پا به این خانه گذاشته بود را خوب به یاد داشت… هنوز ترلان را نداشت… شایان را تازه از شیر گرفته بود و صدای ونگ ونگش هنور توی گوشش زنگ میزد…

دستش را پشت کمر ترلان گذاشت: برو تو مامان…

با بسم اللهی داخل رفت…

سودی به سارا و پدر و مادرش تعارف کرد و خودش آخر از همه وارد شد…

ترلان قرآن را بوسید و روی فرورفتگی بالای شومینه گذاشت…

خانم و آقای سرشار با حیرت به در و دیوار خانه نگاه می کردند… این خانواده از کجا به کجا رسیده بودند؟!

در باز شد و شایان سرش را داخل آورد: مامان..

سودی نگاهش کرد…

لب پایینش را میان دندان هایش کشید و آزاد کرد: اممم…ندا اومده…

سودی پوفی کرد و ملافه های سفیدی که مبل ها را پوشانده بود یکی یکی برداشت. بیشتر وسایل را قبلا آورده بودند: خوش اومده!

شایان کنار رفت و ندا درحالیکه دست پروا را گرفته بود وارد شد..

سودی با بی میلی تا جلوی در رفت و خوش آمد گفت. به هر حال ندا هم عروسش بود. هه… عروس اجباری…

و البته نمی توانست منکر این موضوع شود توی روزهایی که هر کس به فکر خودش و بدبختی هایش بود٬ تنها کسی که همه جوره هوای شایان را داشت و حتی شده برایش از جان مایه می گذاشت٬ ندا بود..

ندا با لبخند جعبه ی کادویی توی دستش را به سودی سپرد: قابل دار نیست… ایشالا به سلامتی.

سودی معمولی تشکر کرد.

انگار پروا هم جو سرد فضا زا حس کرده بود که مانتوی ندا را چسبیده و ازش جدا نمی شد.

ترلان با خوشرویی گفت: خوشکلم چرا پیش من نمیای؟!

پروا با خجالت لبخند زد. ترلان جلو رفت و به طرفش دست دراز کرد… تنها کسی بود که بی قصد و غرض و با توجه به شخصیت خود ندا٬ نه خوشامد مادرش و پرنیان با او رفتار می کرد.

سودی مبلی را تعارفش کرد و ندا نشست و بلافاصله شالش را روی شانه هایش رها کرد: چقدر گرمه… اوف.

حسین آقا به ناکجا آباد چشم غره رفت و به سرعت برخاست: من میرم ببینم کمکی از دستم بر میاد..

و به تندی ساختمان را ترک کرد.

ندا با دست خودش را باد زد: پروا بیا مامان ترلان جونو اذیت نکن.

و به ساراناز و لپ های پر از آلوچه اش لبخند زد: خوبی شما؟! کوچولوت خوبه؟!

سارا لبخند کمرنگی به لب آورد: مرسی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x