رمان خان پارت 2

4.2
(48)

 

 

شاید خنده دار به نظر می اومد. اما من چنین کاری رو از افراخان بعید نمی دونستم!
عادت نداشتم به این شخصیتش، شخصیت مهربون و شاید شوخ طبعش. آروم روی زمین نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم و لب زدم:
-وارش خانم کی برمیگرده؟
اخمی بین دو ابرو نشوند و چپ چپ نگاهم کرد. سرش رو کج کرد:
-فکر کن وارش خانم بر نمی گرده.
چشم هام از فرط تعجب درشت شد. یعنی چی که وارش خانم بر نمی گشت؟
نگاه وحشت زده ام رو که دید، از جاش بلند شد و آروم به طرفم قدم برداشت.
من هم بلند شدم. تنم مثل بید می لرزید. بغض توی گلوم هم، توی این میون شده بود قوز بالا قوز.
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و نفس نفس زنان، از فرط ترس گفتم:
-من، میخوام برم خونمون.
ایستاد. چشم هاشو ریز کرد و پرسید:
-چی گفتی؟
حقیقتا جرات تکرار کردن حرفم رو نداشتم. اما حداقلش این بود که با عمل نشون می دادم! به طرف در قدم برداشتم که موهام با شدت از پشت کشیده شد.
جیغی بلند و از فرط درد کشیدم. ضربه ی محکمی به کتفم زد که به دیوار خورد. غضب و خشم از نگاهش می بارید.
رگ گردنش متورم شده بود و همین باعث می شد حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کنم!
از میون دندون های کلید شده اش غرید:
-اگر جرات داری از یک قدمی در خونه رد شو؛ اون وقت ببین زنده می مونی یا نه!
چشمه ی اشکم جوشید.
تقصیر خودم بود. همین الان مامان و بابا از پیشم رفته بودن، می خواستم برگردم خونه چیکار کنم؟
دستم رو به حصار دستش درآورد و من رو دنبال خودش کشید و وارد اتاق شدیم.
با دیدن تشک و پتوی دو نفره ای که روی زمین افتاده بود، دست هام شروع به لرزیدن کردن و عرق سردی روی کمرم نشست.
سرم رو به طرفش چرخوندم و آروم گفتم:
-میشه من اینجا نخوابم؟
چشم غره ای بهم رفت. اونقدر تند و تیز پاسخم رو داد که به خودم جرئت حرف زدن ندادم!
-نه.
قاطعانه، و محکم.

لبم رو به دندون گزیدم تا زیر گریه نزنم.
واقعا به هیچ وجه خودم رو آماده نمی دونستم.
اولین قطره ی اشک که از چشمم چکید، کلافه نفسش رو پر شدت بیرون داد. انگشت اشاره اش رو تهدید وار بالا آورد و تکون داد:
-همین یه امشبو کاریت ندارم. از فردا شب این ننه غریبم بازیا رو واسه من در نمیاریا، فهمیدی؟
کور سوی امید توی دلم روشن شد.
تا فردا و پس فردا خدا بزرگ بود.
بالشتم رو برداشتم که گفت:
-من میرم بیرون
و رفت. بدون اینکه بالشت یا پتویی برداره. یک درصد هم فکرش رو نمی کردم این کار رو در حقم بکنه.
با تمام این ها، حتی دراز کشیدن روی اون تشک هم برام سخت بود! بنابراین بالشت رو روی زمین انداختم و دراز کشیدم.
توی خودم جمع شدم.
چراغ بیرون هنوز روشن بود. و این نشون می داد افراخان هنوز بیداره! سعی کردم بی توجه به سرما و یا حتی نور چراغ، بخوابم.
و همین طور هم شد؛ بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودم، چشم هام گرم شد و بالاخره خوابم برد.
صبح طبق معمول، زود از خواب بلند شدم.
از اتاق که بیرون رفتم، افراخان رو دید که از سرما توی خودش جمع شده بود.
پوفی کشیدم و برگشتم، این چرا پتو ننداخته بود روی خودش؟
پتو رو برداشتم و بیرون رفتم. اونقدر آروم روش انداختم که از خواب بیدار نشه. اما متاسفانه برعکس چیزی که انتظار می رفت، خوابش بیش از حد سبک بود.
تکونی خورد و چشم هاش باز شد.
متعجب بهم زل زد و گفت:
-ساعت چنده؟

 

حوصله ی نگاه کردن به ساعت رو نداشتم.
بنابراین گفتم:
– نمی دونم.
توی جاش نشست. دستی توی موهاش کشید و بعد از چند لحظه، از شیشه به بیرون نگاه کرد و گفت:
-هوا هنوز کامل کامل روشن نشده، تو چرا بیدار شدی؟
شونه هامو بالا انداختم.
طبق یه عادت همیشگی بود که کاریش هم نمی تونستم بکنم.
پوفی کشید و بعد دراز کشید و زیر لب، غرغرکنان گفت:
-معلوم نیست خروسه، یا تازه عروس.
سعی کردم توجهی به کنایه اش نکنم؛ از جام که بلند شدم، این بار با لحنی کوبنده اما نه چندان بلند گفت:
-بیا اینجا دراز بکش، باید بخوابی
چشم هام درشت شد؛ سر صبحی انگار می خواست جونم رو بالا بیاره. نفس نفس زنان گفتم:
-ولی، من خوابم نمیاد.
چشم هاش بسته بودن. حتی به خودش زحمت هم نمی داد نگاهم کنه:
-مجبوری.
و بعد در حرکتی ناگهانی بلند شد و دستم رو گرفت و وادار به دراز کشیدنم کرد. حس فوق العاده بدی بهم منتقل شد.
حالا تقریبا توی بغلش بودم، توی فاصله یک سانتی متری ازش؛ همینم جای امید داشت، اما وقتی خودش رو بهم چسبوند، چشم هام رو محکم بستم و روی هم فشار دادم.
دستش رو روم انداختم. وحشت زده آب دهنم رو فرو دادم. با صدای گرفته اش کنار گوشم لب زد:
-مطمئن باش اول صبحی کاریت ندارم. فقط بخواب.

 

کمی وول خوردم. بازوم رو سفت کرد و این بار کوبنده تر گفت:
-بهت گفتم بخواب. همیشه باید هر حرف رو، صد هزار بار بهت تکرار کنن تا متوجه بشی؟
بغض کرده گفتم؛
-میشه بزارید برم؟ من واقعا نمی تونم تحمل کنم.
بی توجه چشم هاش رو بست:
-نه. اینجا حرف حرفه منه؛ الانم بار اول و آخرته که روی حرف من نه میاری!
انگار که چاره ای نداشتم.
حداقل باید خودم رو به خواب می زدم تا دست از سرم برداره؛ حالا که کنارش دراز کشیده بودم، متوجه شده بودم که در برابرش مثل فیل و فنجونم!
چه خبر بود آخه؟
سر جمع قدم ۱۵۵ هم نمی شد. اون وقت اون؛ شاید ۱۹۰ بود. حس فوق العاده بدی بهم منتقل می شد.
امیدوار بودم با بزرگ تر شدنم، قدم کمی رشد کنه.
نمی دونم چقدر گذشت، اما چشم های منم کم کم گرم شد و خوابم برد. با احساس فرو شدن دستی توی موهام، چشم هام رو باز کردم.
حقیقتا انتظار دیدن مامان رو داشتم، نه افراخان!
به خاطر همین وحشت زده توی جام نشستم و با چشم های درشت شده بهش خیره شدم.
چشم غره ای بهم رفت:
-وارش نازا بود؛ تو خل و چلی.
حوصله ی توجه به تیکه اش رو نداشتم. اما خب نمی تونستم منکر این بشم که از این شخصیتش خیلی بیشتر خوشم میاد؛ تا اون افراخان بداخلاق و گند دماغ!
مشغول بافتن موهام شدم که گفت:
-بازشون بزار، اینجوری خیلی قشنگ ترن.
زیر چشمی نگاهش کردم:
-ریزش دارن، خونه پر مو میشه.
اخمی بین دو ابروش نشوند:
-می برمت دکتر. برای چی باید دختری توی سن تو موهاش ریزش داشته باشه؟
و باز هم همون حس نا آشنا! چقدر لذت بخش بود که یکی نگران حالت باشه. لبم رو به گزیدم:
-چیز خاصی نیست. همه اینجورین.

این رو گفتم، اما دیگه موهام رو نبافتم.
چی می خواستم غیر این؟ از جام بلند شدم که گفت:
-کجا میری؟
شونه هام رو بالا انداختم:
-میرم، یه صبحانه ای چیزی آماده کنم.
سرش رو کج کرد و نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت:
-میارن برامون؛ تو بشین.
چقدر حس های غریبانه توی این خونه، و در کنار افراخان وجود داشت. آب دهنم رو فرو دادم و آروم نشستم. تکیه اش رو به دیوار داد و بعد از چند لحظه ای که خیره خیره نگاهم می کرد، گفت:
-در طول روز چیکار میکردی؟ قبلا.
واژه ی “قبلا” چندان حس خوبی برام نداشت. انگار می خواست بهم بفهمونه که دیگه گذشته ها گذشته و من قرار نیست کارهای روزمره و همیشگیم رو انجام بدم.
پاسخی که از جانبم نشنید، هومی گفت.
گلوم رو صاف کردم:
-خب، صبحا همیشه زود بیدار می شدم، بعد تا وقتی که مامان و بابام بیدار می شدن، من می رفتم صبحانه درست می کردم. بعدش اکثر اوقات می رفتم جنگل کنار رودخونه. موهامو باز می کردم، پامو می ذاشتم تو آب. چون هوا چون سرد بودا، خوشم می اومد بلرزم.
خندید:
-خوشت می اومد سرما بخوری؟
پاسخ دادن بهش رو فراموش کردم؛ خنده اش!
انگار زیباترین خنده ای بود که تا به حال توی عمرم دیده بودم. سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
-نمی دونم. شاید.
چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم، که بالاخره گفت:
-خب؟

شونه هام رو بالا انداختم. حقیقتا کار خاصی انجام نمی دادم که الان بخوام با آب و تاب تعریف کنم.
با تعجب بهم نگاه کرد:
-همین؟
سریع پاسخ دادم:
-همین که نه؛ گاهی اوقات که بابام مجبور بود بره شهر، می رفت واسه منم کتاب می خرید. روزای که بارون شدید بود هیچی، ولی روزای دیگه همش تو جنگل بودم. کتاب می خوندم.
متعجب، اما با لبخند نگاهم کرد:
-جنگلو خیلی دوست داریا، از سه وعده، چهار وعده اشو جنگلی. خطرناکه دخترجان.
خواستم پاسخش رو بدم که در باز شد. آمله خانم با یه مجمه (سینی) بزرگ وارد شد و بعد از گذاشتنش روی زمین، مشغول پهن کردن سفره شد.
ناخواسته از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.
آمله خانم سنی ازش گذشته بود؛ مگه می تونستم ببینم اون کار کنه و من عین بت بهش زل بزنم؟
لبخندی بهم زد:
-خودم انجام میدم عزیزم.
پاسخ من بهش تنها یه لبخند بود و بس؛ سفره رو به کمکش که پهن کردم، آمله خانم رو به افراخان گفت:
-هر چیزی لازم داشتین صدام کنید.
افراخان سرش رو تکون داد و تشکری کرد. و بعد از جاش بلند شد و به سمتم اومد.
همزمان با نشستنش گفت:
-نمی دونستم برای صبحانه چی دوست داری، واسه همین گفتم از همه چی بیارن برات.
بوی نیمروی محلی، باعث می شد از گرسنگی دلم به قار و قور بیوفته.
به گفته ی خودش، همه چی بود.
ماست، شیر، چای، سبزی و خلاصه همه چی.
زندگی خان زاده ها همین بود دیگه. بی درد و رنج هر چی دلشون می خواست می خوردن، هر چی دلشون می خواست میگفتن.
این وسط هیشکی به رعیت بیچاره گوشه چشمی هم نمی نداخت.

با یاد مامان و بابا و گلنار، تقریبا اشتهام کور شد.
افراخان مشغول خوردن شده بود اما من همچنان، در سکوت کامل خیره شده بودم به سفره ی رنگینی که جلوی چشمم بود.
با تعجب نگاهم کرد:
-چرا شروع نمیکنی؟
آهی کشیدم و سرم رو تکون دادم. تکه نونی برداشتم و بعد از مالیدن پنیر روش، گذاشتمش توی دهنم.
بغض گلوم رو گرفته بود، اما می جویدم بلکه با فرو دادنش، بغض لعنتیم سر باز نکنه.
کمی چای برای خودم ریختم و ذره ای ازش خوردم تا هم لقمه ام پایین بره، و هم بغضم.
شاید زمان مناسبی برای گفتن این حرف نبود، اما نمی تونستم اجازه بدم سر دلم بمونه!
-وضعیت بابام چی میشه؟
دست از صبحانه خوردن کشید. نونی رو که دستش بود رو توی سفره انداخت و گفت:
-ضرری که بهم زده حالا حالاها جبران نمیشه.
آروم لب زدم:
-یعنی، دیگه اجازه نمیدین سر زمیناتون کار کنه؟ بخدا اون یه حادثه بود خودش که نمی خواست اینطو…
میون حرفم پرید. صداش کمی از حالت عادی بالاتر رفته بود و همین من رو می ترسوند:
-من که نگفتم خودش خواسته؛ ولی حداقلش این بود که می تونست حواسشو جمع کنه. مفت مفت ۷۰ کیلو برنجو به باد هوا داده. انتظار داره بزارم سر زمینام کار کنه گند دیگه ای به بار بیاره؟
قطره اشکی لجوجانه روی گونه ام چکید، صدام از بغض می لرزید:
-ولی؛ قرار بود که اگر ازدواج کنیم..
و باز هم حرفم رو برید:
-من چنین حرفی نزدم. گفتم گلنازت، در برابر خسارتم.

پاسخی به حرفش ندادم.
یعنی نداشتم که بدم؛ بابا بیکار شده بود و معلوم نبود از فردا چطور می خواد شکم مامان و گلنار رو سیر کنه.
بعد من، اینجا با بیخیالی تمام نشسته بودم و صبحانه کوفت می کردم؟
از جام که بلند شدم، چنان فریادی کشید که از فرط ترس قالب تهی کردم.
-بشین.
جرئت مخالفت و سرپیچی رو نداشتم. نشستم، اما در فاصله ی بیشتری ازش. با اخم وحشتناکی که میون دو ابروش نشسته بود، بهم زل زد و گفت:
-اینجا نیومدی که وکیل مدافع پدرت باشیا.
لبم رو به دندون گرفتم. صرفا جهت اینکه حرفی نزنم و یا بغضم نشکنه!
ادامه داد:
-بابات بی عرضه تر از این حرفاس که بخوام اجازه بدم دوباره سر زمینم کار کنه.
این بار، با شنیدن لفظ بی عرضه، خونم به جوش اومد. بغضم ترکید و بلند جیغ زدم:
-بابای من بی عرضه نیست.
از جاش بلند شد و به طرفم هجوم آورد.
اونقدر ترسیده بودم که حتی فرصت نکردم از جام تکون بخورم.
توی فاصله ی یک وجبی ازم ایستاد:
-حق نداری توی خونه ی من صداتو بلند کنی، قرار نیست واسه من دم در بیاری. اینجا حرف حرف منه، امر امر منه؛ فهمیدی؟
گریه باعث شده بود به نفس نفس بیوفتم. حسی بهم می گفت جنگ اول، به از صلح آخر. باید حرفام رو می زدم؛ خدا رو چه دیدی؟ شاید برم می گردوند خونه.
بلند گفتم:
-آره من حق ندارم روی حرف شما نه بیارم. چون شما خان این روستایی؛ چون پدرم یه زمانی سر زمینای شما کار می کرد، ولی الان که نمی کنه، می تونم راحت حرفمو بزنم.

 

آب دهنم رو فرو دادم. چشم هاش لحظه به لحظه قرمزتر می شد و من سعی می کردم به روی خودم نیارم. بنابراین ادامه دادم:
-به واسطه ی خان بودنتون هزار نفر رو بیچاره و از کار بیکار کردین؛ انقدر خودخواهین که هیشکی حاضر نمیشه نزدیکتون بشه. واسه همین کاراتونه که خدا بچه بهتون نمیده. از کجا معلوم شاید شما عقیم با…
حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی توی صورتم کوبونده شد.
اونقدر ضرب دستش محکم بود که باعث شد با شدت به دیوار بخورم. موهام رو دور دستش تاب داد و فریاد زد:
-چه گهی خوردی؟
دلم نمی خواست التماسش کنم تا موهام رو ول کنه. بنابراین دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و اجازه دادم اشک هام روی گونه هام بریزن.
لگد محکمی که به پهلوم زد، جیغی بلندی از فرط درد کشیدم. در با شدت باز شد و احمد و آمله خانم دویدن داخل.
احمد افراخان رو گرفت و به سختی عقب کشید و گفت:
-چیکار میکنی؟
با اینکه از درد تقریبا در حال مرگ بودم، از جام بلند شدم. چنگ زدم و روسریم رو از روی زمین برداشتم و به طرف در دویدم که اومد و جلوم ایستاد.
به نفس نفس افتاده بود.
نگاهم رو از رگ متورم شده ی گردنش گرفتم و به چشم هاش دوختم:
-پاتو از این خونه بیرون بزاری تیکه پاره ات میکنم گلناز.
دستم رو بالا آوردم و روی پهلوم گذاشتم. آمله خانم اومد و کنارم ایستاد و رو به افراخان، با التماس و گریه گفت:
-افراخان توروخدا آروم باشید؛ این دختر بچه اس هنوز چیزی حالیش نمیشه.
افراخان نگاهش رو ازم گرفت و رو به آمله فریاد زد:
-این چیزی حالیش نمیشه؟ خوابت به خیر. این نیم وجب بچه شیطونم درس میده.

 

دست و پاهام شردع به لرزیدن کردن، مثل بید!
با تخسی، توی چشم هاش زل زدم:
-مگه دروغ میگم؟
این بار با خشم ضربه ی محکمی به صورتم کوبید. دستم رو گرفت و کشان کشان وارد اتاقم کرد و بعد در رو بست.
به صدای احمد و آمله خانم هم توجهی نکرد. چشم هاش رو زیر کرد و همونطور که به طرفم قدم بر میداشت، گفت:
-نمی دونستم اینقدر زبونت درازه.
با هر قدمش، من هم به عقب می رفتم. درد پهلوم باعث شده بودم کمی خمیده بشم.
نظرم ۱۸۰ درجه تغییر کرده بود. افراخان آدم بدی نبود؛ بلکه دقیقا خود شیطان بود. کی دختر چهارده ساله، یه تازه عروس رو صبح عروسیش عین سگ کتک می زنه؟
زبونی روی لب هاش خشکیده اش کشید:
-تکرار کن چه گهی خوردی. می خوام ببینم هنوزم جرئتشو داری؟
نداشتم؛ اما خب باید می گفتم. فوقش چی بود؟ زیر دست و پاش جون می دادم؟
دهنم رو که باز کردم، قبل از اینکه کلامی ازش خارج بشه سیلی محکمی به صورتم کوبید. طعم شور خون رو توی دهنم حس کردم.
روی زمین که افتادم، با نفرت توی چشم هاش زل زدم:
-خدا تقاص این کاراتو ازت میگیره.
نگاهی به سر تا پام انداخت:
-خفه شو؛ واسه من تقاص تقاص میکنه. کجاشو دیدی؟
لگد محکمی که بهم زد، نفس کشیدن رو فراموش کردم.
با جیغی از سر درد، دستم رو روی پهلوم گذاشتم و عین مار به خودم پیچیدم.
چشم هام سیاهی می رفت.
به سختی نگاه نگران و در عین حال خشمگینش رو دیدم و بعد از چند لحظه، همه چیز جلوی چشم هام تیره و تار شد.

با احساس نوازش دستی روی گونه ام، چشمام رو باز کردم.
مامان با چشم های اشک آلود بالای سرم نشسته بود. دیدنش باعث شد لبخندی هرجند محو و پر از درد روی لبم بشینه. لب زدم:
-سلام.
صدام بیشتر از اون چیزی که باید، گرفته بود. مامان هم میون اشک، لبخندی بهم زد:
-سلام عزیزدلم
آروم توی جام نشستم. لحظه ای دردی گذرا توی پهلوم پیچید. اما سعی کردم صورتم از درد جمع نشه، یه وقت دل مامان نشکنه.
نفسی عمیق کشیدم:
-چه خوب که اومدی.
چونه اش لرزید و قطره ی بزرگی اشک از چشمش چکید و روی گونه اش غلتید. به سختی گفت:
-قربون شکل ماهت بشم، چیکار کردی تو؟
من کاری نکرده بودم جز زدن حرف حق! نمی دونستم افراخان چی به مامان اینا گفته بود. ولی هر چی بود، قطعا حرفی بر علیه خودش نمی زد.
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم:
-هیچی.
و بعد نگاهم رو به طرف لیوان آبی که روی زمین بود کشوندم. اون لحظه بود که متوجه شدم چقدر تشنه ام!
برش داشتم و قلپی ازش خوردم.
مامان آروم لب زد:
-افراخان آدم خطرناکیه گلناز؛ حرفی نزن که برات بد بشه.
لبخندی زدم. هر چند با بغض و حسرت!
-من فقط از حق شما دفاع کردم.
دستام رو توی دستش گرفتم. لحظه ای از سردی دستاش، به خودم لرزیدم.
آروم تر از حد معمول گفت:
-نگران ما نباش گلناز. فهمیدی؟ ما می تونیم بریم سر زمینای دیگه کار کنیم. ولی تو نمی تونی از این زندگی جدا بشی.

مامان درست می گفت؛ اما مگه من می تونستم دست روی دست بزارم و شاهد دبه کردن افراخان باشم؟
شاهد ظالم بودناش؟
سعی کردم جو رو کمی تغییر بدم تا مامان فکر نکنه زندگیم چقدر با تصمیمم به آتیش کشیده شده!
-بیخیال این حرفا مامان؛ میدونی به این فکر می کردم که شاید خدا منو فرستاده تو زندگی افراخان، تا متوحلش کنم. تو این طور فکر نمیکنی؟
رنگ نگاهش عوض شد. لبخندی روی لبش نقش بست. دستش رو روی صورتم کشید و بعد من رو آغوشش کشید.
حس خوبی از گرمای تنش بهم منتقل شد.
بوسه ای روی گونه ام نشوند. درست همون لحظه در باز شد و من قامت افراخان رو توی چهارچوب در دیدم.
خودم رو عقب کشیدم و از آغوش مامان بیرون اومدم. سرم رو پایان انداختم تا نبینمش.
اما صداش! همون کافی بود تا لرز به تن و بدنم بندازه:
-زهرا خانم، کافیه دیگه. می تونید برید خونتون.
به خودش اجازه می داد برای مامان من تعیین تکلیف کنه که کجا بره، کی بره؟
نفسی از سر خشم کشیدم!
اما مامان حرف گوش کن تر از این حرفا بود.
بوسه ی دیگه ای روی گونه ام زد و بعد از جاش بلند شد؛ خداحافظی آرومی گفت و از اتاق بیرون رفت.
دراز کشیدم و پشتم رو بهش کردم. حتی حالم بهم می خورد از حس حضورش توی اتاق.
در که بسته شد، صدای قدم هاش اومد.
اما بی توجه چشم هام رو بستم.
آروم لب زد:
-ناز کردن اصلا بهت نمیاد!
عجب. با خودش چی فکر می کرد؟ من جایی ناز می کردم که خریدار داشته باشه. نه پیش یه برج زهرمار.

پاسخی نشنید.
گلوش رو صاف کرد. صدای نفس های عصبیش رو می شنیدم.
با تکون خوردن کتفم، به سرعت به عقب برگشتم. اخم های توی همش لرزه ای نامحسوس به تنم انداخت. غرید:
-دختر خوب، من اصلا عادت ندارم مراعات کسی رو بکنم. تا همین الانشم خیلی باهات راه اومدم. دیشب باید گربه رو دم حجله می کشتم تا بفهمی دنیا دست کیه.
زل زدم توی چشم هاش؛ بدون اینکه اشک بریزم. با صدایی لرزون گفتم:
-اسیر آوردی؟
ابروهاشو بالا انداخت و نچی گفت. چشم هاش رو ریز کرد و لب زد:
-عروس آوردم
پوزخندی زدم، تلخ! این میون بغض هم چاشنی صدام شده بود:
-عروستو روز اول زندگیش کتک زدی
داشتم باهاش حرف می زدم! بدون اینکه اسمش رو جمع ببندم و شما صداش کنم.
رنگ نگاهش که تغییر کرد، دلم لرزید. کلافه دستی به صورتش کشید:
-تقصیر خودته؛ قرار نیست تو کار بزرگترا دخالت کنی.
با تعجب توی جام نشستم. شنیدن این حرف تا حدودی خونم رو به جوش آورده بود! بهت زده گفتم:
-تو منو قاطی کار بزرگترا کردی.
اخمی کرد. موشکافانه نگاهم کرد:
-مگه چیکار کردم؟ اون من بودم صبح زبون درازی میکردم؟ وارش هم جرات نداره با من اینجوری حرف بزنه؛ بعد توی نیم وجب بچه واسه ی من مدافع حقوق ننه بابات شدی؟ شیطونه میگه…
ادامه ی حرفش رو خورد.
گوشه ی لبم رو گاز گرفتم. صرفا جهت اینکه بغض لعنتیم نشکنه. خیلی زورگو بود؛ و همین طور بی رحم!
اشک حلقه زده که توی چشم هام رو دید، کلافه گفت:
-توهم که همش اشکت دمه مشکته.

از جاش بلند شد و طرف در اتاق قدم برداشت و گفت:
-بهتره خودتو جمع و جور کنی. من صبر ایوب ندارم.
و بعد بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. اونقدر محکم که لحظه ای بالا پریدم.
با دست هام صورتم رو قاب کردم با صدای بلند هق زدم.
این تازه شروع روزهای تاریکی بود که در پیش رو داشتم.
افراخان سنگدل تر از اون چیزی بود که حتی فکرش رو هم می کردم. از این حس پشیمونی، حالم بهم می خورد.
چند دقیقه ای نگذشته بود که آمله خانم با مجمه ی غذا وارد شد.
روی زمین گذاشتش و رو به روم نشست. لبخندی به روم زد:
-گریه نکن دختر گل؛ افراخان تندخو و بداخلاق هست، ولی آدم خوبیه. برداشت آمله خانم از واژه ی “خوب” چی میتونست باشه؟
سرم رو پایین انداختم. دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو، رو به بالا متمایل کرد و لب زد:
-تو کار بزرگی برای پدر و مادرت کردی. بهتره کاری نکنی بابت اینکه اجازه دادن ازدواج کنی، زجر بکشن.
حرف آمله خانم، تلنگر بزرگی بود.
هر چقدر هم سخت و طاقت فرسا بود، باید با افراخان کنار می اومدم و تظاهر به خوشبختی می کردم.
صرفا به خاطر اینکه مامان و باباجان، غصه ی من رو نخورن.
زندگی من به باد رفت؛ چیزی ازش نموند. حداقل گلنار، به جای من حس خوشبختی رو می چشید.
آمله خانم بشقاب برنج رو جلوی دستم گذاشت و گفت:
-بخور جون بگیری.
نگاهم رو به خورش دوختم. رنگ و بوی خیلی خوبی داشت. اما من از شدت فشار های عصبی میلی به خوردن غذا نداشتم.
آروم، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد لب زدم:
-نمی تونم.
اخمی بهم کرد:
-نمی تونم یعنی چی؟ قراره تا یه هفته دیگه پوست و استخوون بشی؟ واسه افراخان افت داره.
لاغر شدن من چه ربطی به افراخان داره آخه؟

همین حرف، بیشتر باعث شد لج کنم.
سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و کمی عقب رفتم و گفتم:
-نمی خورم آمله خانم. دستتون درد نکنه.
خجالت می کشیدم توی چشم هاش نگاه کنم. بیچاره این همه غذا و بو و برنگ راه انداخته بود.
مکثی کرد و بعد از چند لحظه، همونطور که زیر لب غر غر می کرد، بشقاب رو برداشت و از جاش بلند شد و بیرون رفت.
می دونستم با غذا نخوردن فقط به خودم لطمه می زنم؛ اما اینجوری حس بهتری داشتم. نمی دونم چقدر گذشته بود.
اما از گرسنگی شدیدا دلم درد گرفته بود. چند تقه ای که به در خورد، سرم رو بالا آوردم. آمله خانم وارد شد و با صورتی رنگ پریده گفت:
-گلناز جان، بهتره بیای سر سفره ی شام. افراخان منتظر توئه.
منتظر من؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده. چقدر سخت بود که بخوام اینقدر گستاخانه با کسی که دو برابرم سن داشت حرف بزنم:
-آمله خانم صد بار بگم نمیخورم؟
بهم نزدیک شد. دستام رو توی دست های سردش گرفت و لب زد:
-افراخان باز عصبانی میشه.
پاسخی ندادم. اما با خودم که تعارف نداشتم، لحظه ای تنم لرزید. از فکر به دردی که ممکن بود باز هم متحمل بشم.
بی تفاوتی رو چاشنی صدام کردم و لب زدم:
-مهم نیست.
این حرف مثل تیر خلاص می موند. آمله خانم نگاه ناامیدش رو بهم انداخت و بعد بیرون رفت. کاش می تونستم در رو ببندم و از هرگونه خطر احتمالی در امان باشم.
با شنیدن صدای نعره ی افراخان و بعد شکسته شدن ظرف ها، تکونی خوردم. چشم هام از فرط ترس درشت شده بود.
قبل از اینکه بخوام تصمیم انجام هرکاری رو بگیرم، در با شدت باز شد. دیدن چهره ی برافروخته ی افراخان روح از تنم خارج کرد!

فکر کردی اینجا خونه اون بابای الدنگته؟

اونقدر وحشت کرده بودم که حتی به فحشی که به باباجانم نسبت داد توجهی نکنم. سکوت کرده بودم. در فاصله ی دو قدمی ازم ایستاد.
صدای نفس های کشیده اش نشون از خشم بی نهایتش بود.
داشتم از فرط اضطراب و ترس سنکوپ می کردم.
با لحنی که تهدید توش موج می زد، گفت:
-یک بار دیگه، هوس ناز کردن تو این خونه به سرت بیوفته، دونه دونه استخووناتو میشکنم. فهمیدی؟
پاسخی ندادم. که این بار فریاد بلندی کشید؛ اونقدر بلند که احساس کردم کل خونه لرزید!
-فهمیدی؟
تند تند سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. چند نفس عمیق کشید. هنوز اون مشت گره شده اش نشون از خشمش می داد.
به معنای واقعی زهرچشم بدی ازم گرفته بود.
افراخان آدم مناسبی برای لوس شدن و ناز کردن نبود.
دیگه حتی می ترسیدم بی اجازه پام رو از این خونه هم بیرون بزارم! داشت از اتاق بیرون می رفت که ایستاد. بدون اینکه سرش رو برگردونه و نگاهی بهم بندازه گفت:
-الانم میای غذاتو میخوری.
لحنش دستوری بود؛ و من مگه جرات مخالفت کردن داشتم؟
اشکی که گونه هام رو خیس کرده بود، پاک کردم و از جام بلند شدم.
آمله خانم مشغول تمیز کردن زمین و جمع کردن شیشه ها بود. رو به افراخان گفت:
-جلو نیاید آقا شیشه میره تو پاتون
همون لحظه که افراخان ایستاد، باعث شد محکم بهش بخورم.
آه از نهادم بلند شد. سرش رو برگردوند و نگاهی بهم کرد.
با ترس گفتم:
-ببخشید
پاسخی نداد و سرش رو برگردوند.
نفسی آروم کشیدم، از سر آسودگی.
آمله خانم گفت:
-افراخان شما بمونید تو اتاق، من الان غذا میارم براتون.

برگشت و وارد اتاق شد. گوشه ای نشست و تکیه اش رو به دیوار داد. نگاه خیره اش به نقطه ای نامعلوم، خبر خوبی نمی داد. انگار داشت واسم نقشه های شومی می کشید.
از این فکر تمام بدنم لرزید. همون جلوی در، لیز خوردم و نشستم. پاهام رو توی شکمم جمع کردم. اما از فرط درد دنده هام، صورتم جمع شد.با غضب گفت:
-حقته. اونقدر از این دردا میکشی تا یاد بگیری مثل انسان رفتار کنی. کسی که بهت خوبی میکنه جفتک نندازی
در سکوت کامل بهش خیره شدم.
مگه جرات حرف زدن هم داشتم من؟ سرش رو تکون داد. نگاهش رو ازم گرفت و زیر لب گفت:
-دارم واست. صبر کن و ببین.
صورتم رو از نظر گذروند. با نگاهی تحقیرآمیز که تا عمق وجودم رو تلخی تزریق میکرد، گفت:
-ننه بابات ادبت نکردن، من میکنم.
باز هم سکوت.
سکوت هاش برای من فاجعه ی بزرگی بود. چون هربار یک حرف بدتر بارم می کرد. بغض گلوم هر لحظه سنگین و سنگین تر می شد. با حرفی که زد، شکستم. خودم، قلبم، غرورم، بغضم!
-دیگه هم خانواده ات حق ندارن بیان اینجا.
از میون لب های لرزونم، صدای آرومم بیرون اومد:
-نمی تونید با من اینکارو بکنید
چشم هاش رو ریز کرد. با لحنی مچ گیرانه گفت:
-چی؟ من نمی تونم؟
پاسخی ندادم. مهر سکوت به لب هام زدم تا بلکه آتیش بیشتر از این شعله نگیره. اون هم دیگه چیزی نگفت. چند دقیقه ای گذشت که آمله خانم با ظرف غذا وارد شد.
فکر به غذا هم باعث می شد دردی عظیم توی معده ام احساس کنم. اما مجیور بودم جلو برم و مشغول خوردن بشم.
رو به روش، در فاصله ی یک قدمیش!
نگاهم نمی کرد. و این جای شکر داشت. سرش پایین بود در سکوت کامل غذا می خورد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x