رمان خان پارت 21

4.4
(16)

 

افراخان

مسیرو تا سر جاده ی روستا من بودم و یه بچه تو بغل و سکوت بین من و راننده.. سر جاده پیاده شدم نمیخواستم برم تو روستا میخواستم از مسیر جنگل برم… امیدوار بودم نعنا با روی خوش ازم استقبال کنه … اما خب اخرین بار بدجوری دل همدیگه رو شکسته بودیم.. وقتی به ماجرا فکر میکردم حس میکردم تقصیر من نبود همه ی عمر یه پدر دیکتاتور داشتم.. مثل حالای خودم پدری که باعث شد همیشه فکر کنم اگه زورت به اطرافیانت غالب نباشه.. اگه ازت حساب نبرن.. نمیتونی پیش خودت نگهشون داری.. نمیتونی اونارو مال خودت کنی.. هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که خب.. با این روش نتونست مادرمو کنار خودش نگه داره پس من نباید با گلناز این طور باشم.. حس های متناقض داشتم که متوجه شدم پشت در کلبه ی نعنا هستم تقه ای به در زدم درو باز کرد و به بچه که تو بغلم بود نگاه کرد و با ذوق گفت

نعنا: الهیی به قربونت برم بیا بیا عزییزم…

بدون توجه به من بچه رو بغل کرد و رفت داخل منم پشت سرش رفتم تو و درو بستم.. همین که نشستم با خشم به سمتم برگشت و گفت

نعنا: مادرش کو؟ از مادرش جداش کردی؟ بهت نگفتم نکن؟ میخوای این بچه مثل تو بزرگ بشه؟ پیش پدری که همه ی زندگیش خشمه؟

افراخان: بس کن نعنا از هیچی خبر نداری.. هیچی نمیدونی… رفتم دنبال گلناز تو خونه یه کس دیگه بود.. شوهر جدید پولدار پیدا کرده.. زنیکه بی ابرو انگار نه انگار شوهر داره.. اون مادر نیست انقدر خودو و گلنازو با هم یکی نکن..

نعنا: آفرین بهش.. خوب کاری کرده..

با چشمای از حدقه در اومده خواستم چیزی بگم که گفت..

نعنا: من حماقت کردم افرا.. پای تو و پدرت سوختم.. تو این جنگل تو تنهایی اخرش مزدم چی شد؟ پسرم شد لنگه ی باباش.. گلناز عاقل بود.. بچه رو برداشت و رفت.. رفت زندگیشو بسازه..

افرا: نعنا نکنه من بچت نیستم؟ تو چته اخه ؟ تو دیگه چه جور مادری هستی،

نعنا: ها چیه؟ این همه سال تو جنگل تنها موندم مادر خوبی بودم حالا که حرف حق میزنم مادر بدی شدم؟

افرا: من میرم..

نعنا: برو.. ولی تمنا رو نمیتونی ببری.. پیش من میمونه.. یا میری با گلناز میای.. یا بچه پیش من میمونه .. پیش تو نمیتونه بمونه تو لیاقتشو نداری..

از کلبه زدم بیرون و درو به هم کوبیدم هیچ جارو نداشتم برم نه میتونستم برم تو روستا نه میتونستم برم سمت جاده چون ممکن بود تو جاده گلناز و اون پسره ی احمقو ببینم.. چند قدمی رفتم و نشستم رو زمین و تکیه دادم به یه درخت.. نشستم و آرزو کردم ای کاش بمیرم.. ای کاش بمیرم و همه چیز تموم بشه….
هوا تاریک شده بود نمیدونم چه قدر گذشته بود اما بالای سرم هوا باز و تاریک بود و سرما تا مغز استخون ادم میرفت.. بوی دود و غذا از کلبه ی نعنا میومد یه کم که گذشت خواستم بلند شم و یواشکی برم سمت خونه خودم یه سر و گوشی آب بدم حتما تا الان احمد و گلناز و اون پسره کلی با هم درگیر شده بودن.. تو همین فکر بودم که دیدم یه نفر از تو تاریکی با دو و سراسیمه داره میاد این سمت.. کلبه ی نعنا جای پرت جنگل بود جز من و احمد کسی اینجا سر نمیزد یعنی این کی بود.. پشت درختا قایم شدم که بیاد جلوتر و چهرش مشخص بشه… مستقیم رفت سمت کلبه و به در تقه زد… نفس نفس میزد انگار تمام مسیرو دویده بود… در که باز شد نور داخل افتاد تو صورتش احمد بود.. با سر و کله ی خونی و لباس پاره.. گفتم ای داد حتما با پسره گلاویز شده و الانم عین احمقا بر خلاف هر من اومده اینجا.. الانا بود که سر و کله ی گلناز و اون پسره هم پیدا بشه…

افراخان

رفتم جلو و قبل از اینکه با نعنا حرف بزنه کشیدمش این طرف نعنا با تعجب احمد و لباسای خونی و پاره رو نگاه کرد و چنگی به صورتش زد و گفت

نعنا: احمد.. تو چت شده ؟دعوا کردین؟

افراخان: نه.. با من کار داره برو تو… چیزیش نیست

بدون اینکه منتظر جواب نعنا باشم کشیدمش و بردم چند قدم اون طرف تر و با صدای آروم ولی خشن گفتم

مرتیکه.. مگه بهت نگفتم نیا.. نگفتم حواست باشه تعقیبت نکنن باز چرا عین یابو سرتو اتداختی پایین اومدی…

احمد: آقا.. آقا… تصاوف کردیم.. من پشت فرمون بودم.. چوپونه هم خواب بود.. ناغافل کنترل ماشین از دستم در رفت رفتیم سمت دره منم وسط راه پریدم پایین.. ماشین با اون یارو منفجر شد..

افراخان: چه غلطی کردی مرتیکه.. اونا رسیدن؟ چی بهشون گفتی؟

احمد: گفتم شما پشت فرمون بودین.. خیال کردن هردوتون مردین.. یعنی.. من هول شده بودم.. نمیدونستم باید اینو بگم یا نه..

یقه شو ول کردم و با چشمای گشاد شده تکیه به درخت دادم و موهامو چنگ زدم… خیال کردن ما مردیم.. هردومون چند ثانیه سکوت کردم و بعد گفتم

گلناز چیکار کرد؟

احمد: با اون جوونکه بود…گریه و زاری کرد بعدم از حال رفت… قرار شد من برم به اهل روستا خبر بدم.. جنازه شمارو از دره بیاریم بیرون .. البته دور از جون.. آقا چیکار کنم؟ خریت کردم.. حالا چه جوری جمعش کنم.. نمیشه که به اهل روستا بگم شما مردین..

افراخان: احمد گوش کن ببین چی میگم… این کارو کردی.. خریت کردی.. اما خوب کردی.. برو جنازمو تحویل بگیر و دفن کن به فک و فامیل پدرم ده بالا عموم و زن عمو همه خبر بده یه مراسم خوب بگیر.. آمله رو پول بهش بده و راهیش کن روستا خونه و ملک و املاکم سریع مهر و انگشترمو بیار تا بهت وکالت بدم همه رو بفروش…

احمد: ولی آقا..

افراخان: ولی نیار.. کاری که گفتم و میکنی.. اگه از این به بعد سر خود کاری کنی میکشمت… برو.. یالا.. من دیگه مردم.. افرا بی افرا.. ملک و املاک و هرچی دارم و بفروش سریع.. قبل از اینکه کس و کارم بفهمن وقت و تلف نکن خودتم جمع کن من و تو و نعنا و تمنا از اینجا میریم..

احمد:آقا فکراتونو کردین؟ اگه این کارو کنیم دیگه برگشتی نیستا.. بعد چه جوری تو این فرصت کم ملک و منال شمارو بفروشم؟

افراخان: وقتی همه سرگرم مراسم هستن اینکارو کن پول هارو بگیر و بیا پیش ما احمد.. این یه کارو درست انجام بده وگرنه میکشمت

احمد: آقا مادرتون چی؟ نعنا خانومو چه جوری راضی کنین؟

افراخان: تو به این کارا کاری نداشته باش.. دخالت نکن همین الانم برو.. برو از همین حالا شروع کن..

احمد معلوم بود دلش راضی نیست اما چون یه دور گند زده بود جرات نداشت چیزی بگه.. چشمی زیر لب گفت و رفت

افراخان

احمد رفت که کارارو جور کنه منم رفتم تو کلبه که با نعنا آشتی کنم.. نمیدونستم چه طور باید راضیش کنم… اما میدونستم برای اینکه به آرامش برسم باید واقعا بمیرم.. هم بین مردم هم تو دل خودم.. میخواستم یه آدم جدید باشم با یه سه جلد جدید… یه خانواده جدید.. آرزو کردم ای کاش خوشبختی واقعی بیاد سراغم..

نعنا داشت تمنا رو روی پاش تکون میداد که بخوابه.. به من محل نمیداد..

احمد بود..

نعنا: خودم دیدم.. چرا سر و لباسش خونی بود؟

افراخان: گلاویز شده بود.. با شوهر جدید گلناز…

نعنا با چشمتی از حدقه در اومده نگاهم کرد و گفت

نعنا: شوهر؟چه شوهری؟ یکی دو ماهم نیست که فرار کرده حالا چه شوهری؟

افراخان: بله نعنا خانوم اون موقع که سنگشو به سینه میزدی بهت نگفتم.. چون خودمم مطمئن نبودم.. احمدو فرستاده بودم بره باهاشون حرف بزنه.. به گلناز بگه برگرده.. اونا هم یه دل سیر کتکش زدن که شما بچه رو دزدیدین.. گلنازم گفته من شوهر کردم بچه رو هم میخوام و میام میبرم.. به همین راحتی.. رفته ور دل یه آقا دکتر..

نعنا مکثی کرد و با تردید گفت

افرا.. راست میگی؟ واقعا شوهر کرده میخواد بچه رو ببره؟

افرا: دروغم چیه نعنا.. ندیدی مگه با احمد چیکار کردن؟

میدونستم اگه جز این بگم راضی نمیشه..

نعنا سری تکون داد و گفت

این طفل معصوم دختره.. نمیشه که زیر دست ناپدری بزرگ بشه.. حالا چه کنیم؟ نکنه بچه رو به زوربگیرن..

افرا: چاره ای نداریم.. یا باید بمونیم و ببینیم میان بچه رو میبرن.. چون اگه شکایت کنن بچه رو میدن به مادرش.. یا هم اینکه سه تایی بریم… من و تو و تمنا..

نعنا: سه تایی؟ کجا بریم؟ کجارو داریم بریم؟

میدونستم حسرت زندگی با من و به دور از این دیار تو دلشه.. دوست داره ازاد باشه.. از پنهون موندن تو جنگل خسته شده..

افراخان: هر جا تو بگی.. به احمد گفتم همه چیو بفروشه.. نعنا دل بکنیم از اینجا.. سه تایی زندگی میکنیم.. هیچ کسم پیدا مون نمیکنه..

نعنا سری تکون داد و چیزی نگفت.. چون از خونه بیرون نمیرفت نمیفهمید که همه خیال میکنن من مردم. بعد از یه سکوت طولانی گفت

نعنا: پس ده بدون خان چی میشه؟

افراخان: گور پدر ده … مادرم و دخترم مهم تر از همه چیزن..

نعنا لبخندی زد و گفت

سال ها پدرت حسرت این جمله رو تو جونم گذاشت.. هی بهش گفتم بریم.. خان نباش.. زورگو و ظالم نباش.. بیا از اینجا بریم.. اما هر ذوز بدتر شد.. حالا که پسرم اینو میگه مگه میشه نیام.. بریم .. هر جا تو بگی بریم..

تمام وسایلو جمع کرده بودیم یه هفته گذشته بود احمد تمام زمینارو فروخته بود کلی پول و طلا بار یه ماشین که جدید برام خریده بود کرد صبح زود از تو جنگل با نعنا که پوشه به صورتش زده بود و من که کلاه و شال بسته بودم تا شناسایی نشم رفتیم تا سر جاده سوار ماشین شدیم و احمد گازشو گرفت.. رفتیم… تمنا تو بغل نعنا خواب بود.. رفتیم که زندگی جدیدمونو تو شیراز شروع کنیم…

 

افراخان

شیراز … آره شیرازو انتخاب کردم که شهر جدیدمون باشه و تهرون نباشه.. هم شهر باشه هم سنتی باشه… هم مطمئن باشم از گلناز دوره هم مطمئن باشم بهش نزدیکه.. یه خونه بزرگ خریدیم … عمارت بود.. شبیه همون عمارتی که دل و هوش گلنازو برده بود… همون خونه ی جدیدش.. احمد یه واحد سرایداری تو حیاط پشتی داشت.. یه آشپز و یه باغبون که زن و شوهر بودن انتخاب کردیم و یه اتاق ته حیاط به اونا دادیم و بقیه اون خونه درندشت شد مال من و نعنا و تمنا..

بیشتر از همه ی ما نعنا خوشحال بود.. برای خودم سجلد جدید گرفتم.. اسممو گذاشتم ارسلان.. وقتی نعنا پاپیچ شد که چرا اسمتو عوض کردی گفتم نمیخوام هیچ کس پیدامون کنه.. اونم دیگه پیگیر و پاپیچ نشد… اون راز بزرگ و فقط من میدونستم و احمد..

چند ماهی گذشت.. روزگار خوش شده بود.. من یه آدم دیگه شده بودم.. فقط چشمم دنبال خنده های تمنا بود.. هر روز می رفتیم گردش.. این طرف… اون طرف.. شده بودم ارسلان خان خوش اخلاق.. دیگه نبود گلناز اذیتم نمیکرد انگار وجود تمنا و نعنا همه ی بدی هارو میشست .. فقط تو تنهایی خودم تو قلبم یه حفره داشتم.. حفره ی عشق.. چیزی که با اینکه سنم افتاده بود تو سراشیبی نتونسته بودم درست و حسابی تجربش کنم.. تا اینکه.. یه روز رفته بودم برای تمنا دنبال دایه بگردم.. به پیشنهاد نعنا بهتر بود براش دایه بگیریم.. چون دیگه به چهار دست و پا رفتن و غلت زدن رسیده بود..
نمیشد ازش غافل شد حسابی من و نعنا رو خسته کرده بود.. منم این روزا دنبال راه انداختن یه کار بزرگ بودم که از خونه موندن راحت بشم.. چون تمام سال ها خان بودم و پول راحتی گرفته بودم حالا شروع کردن کسب و کار برام سخت بود البته به پولش احتیاجی نداشتم.. فقط برای خلاص شدن از بیکاری.. خلاصه همه چی دست به دست هم داده بود که بیوفتم دنبال دایه.. داشتم به ادرسی که داشتم میرفتم که از سر پیچ یه کوچه که رد میشدم تنم محکم خورد به یه دختری و سینی انار هاش از دستش افتاد و پخش کوچه شد…
تا خواستم چیزی بگم خودش گفت

+ ماشالا به هیبتتون نمیخوره کور باشین..

خندم گرفت و تا خواستم چیزی بگم بلند شد دامنشو جمع کرد و سینی و گرفت که بره..

افراخان: شما خودت با سینی.. یه کم اروم تر برو خب…

+انارامو ریختی طلبکارم هستی؟

افراخان: کاری نداره که.. الان جمع میکنم… بیا آ آ آه.. شما چرا قرمز شدی نکنه خودتم گل اناری؟

به شوخیم نخندید اخماشو کشید تو هم و گفت

+ خیال میکنه کنیز باباشم که شوخیش گرفته..

تنه زد و رد شد و رفت تو یه عمارت بزرگ…

چند لحظه همونجا ایستادم.. چشم و ابروی مشکی و لب های اناریش توجهمو جلب کرده بود.. حاضر جوابیش منو یاد گلناز انداخته بود… خواستم برم سمت اون عمارت و ببینم کی به کیه اما گفتم نه.. نه.. من یه اسب چموش دیگه عین گلناز نمیخواستم.. من باید دنبال یه زن اروم میگشتم…

گلناز

تو اون کلبه ی برفی انگار یه چیزی تو جوونم سبز میشد.. انگار پشت همه ی غم ها و تنهایی هام یه شونه ی امن پیدا کرده بودم.. یه مردی که دوستم داشته باشه.. نمیخواستم به این زودی از دست دادن تمنا رو فراموش کنم اما حس میکردم بودن کنار امیر مثل چای داغ وسط زمستون زندگی منه.. اگه نبود حتما دیوونه میشدم… صبح فردا امیر رفته بود بیرون هیزم بشکنه خانوم صدام کرد و وقتی رفتم پیشش گفت

خانوم: گلناز… میخوام باهات حرف بزنم اما اول بزار همه حرفام تموم بشه بعد جواب بده

با سر تایید کردم و چشمی گفتم خانوم ادامه داد

خانوم: میدونم چهل شوهرت تازه و گذشته و غم تمنا هنوز تازه.. اما .. اون روز اول که دیدمت خیال کردم برای خیالاتی اومدی تو این خونه اما بعدش برق چشمای امیرو دیدم.. بعد از دست دادن لاله.. که میدونم صدیقه ماجراشو بهت گفته این اولین باری بود که میدیدم اون جوری به یه زن نگاه کنه.. ما از مال دنیا چیزی کم نداریم… من برای پسرم فقط یه مونس میخوام.. یه زن زندگی.. برام مهم نیست پولدار باشه.. فقیر باشه.. اما یه شرط دارم.. هیچ وقت خواسته ی منو زیر پا نزاری… حرف منو اویزه گوشت کنی.. حالا هم میخوام کنارش باشی.. میدونم دلش با تو إ… میخوام خوشی بیاد تو زندگیمون.. عروس خوش قدممون باشی..

هم جا خوردم.. هم ناراحت شدم.. هم خوش حال.. ناراحت از اینکه نبود تمنا تیر میکشید تو قلبم.. خوش حال از اینکه مادرشم حس کرده بود من کنار امیر و امیر کنار من میتونیم زندگی خوبی داشته باشیم.. اما خب باید صبر میکردم خودش کم کم بهم نزدیک بشه.. منو بشناسه.. همین هم شد.. بیشتر از چیزی که قرار بود اونجا موندیم تقریبا دو هفته و تو این دو هفته خانوم به بهانه پا درد تو خونه میموند و من و امیرو میفرستاد پی خرید و بیرون و تفریح این باعث شده بود بیشتر و بیشتر به هم نزدیک بشیم.. تا اینکه بلاخره به خاطر کار بیمارستان امیر مجبور شدیم برگردیم.. بیشتر از این نمیتونست مرخصی بگیره… تو مدتی که اونجا بودیم خودش در مورد گذشته عاطفیش و لاله حرف زد.. منم در مورد سختی های زندگیم بهش گفتم.. اما هرکاری کردم زبونم باز نشد که در مورد افرا و دروغ بزرگی که روزای اول گفته بودم حرف بزنم.. میدونستم اگه بفهمه تمام اعتمادش به من از بین میره…

وقتی برگشتیم خونه بیشتر از همه صدیقه خانوم از تغییر رفتار و صمیمیت من و امیر تعجب کرده بود و زیر زیرکی با خانوم پچ پچ میکرد.. اما خب… دیگه برای پچ پچ کردن دیر بود انگار سرنوشت تصمیم گرفته بود روی خوش خودشو به من نشون بده چون یک ماه بعد امیر رسما تو یه کافه نزدیک سینما ازم خواستگاری کرد..

گلناز

امیر تو چشمام خیره شد و بهم گفت

گلناز بچه های من و تو خیلی ناز میشن.. با هم ازدواج کنیم؟

جا خوردم.. فقط نگاهش کردم و زیر لب گفتم

چی؟!!

امیر: چی نداره که.. اینو میگیری میکنی تو دستت.. بعد میشی خانوم آقای دکتر..

بعد لبخندی زد و دستشو گذاشت رو دستم.. مکثی کرد و گفت

ناراحت شدی؟

چشممو به فنجون چای روی میز دوخته بودم.. نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت این اولین باری بود که یه مرد از من خواستگاری میکرد.. انقدر محترمانه.. انقدر خاص.. سرمو بلند کردم اشک تو چشمام جمع شده بود به سختی دهنمو باز کردم و گفتم

من..

امیر: إی بابا.. چرا هندیش کردی.. خیل خب بزار جدی حرف بزنم.. گلناز من.. از همون روز اول که تو جاده دیدمت یه حس خاصی داشتم.. اون دامن گل گلیت.. چشمای مشکیت لپای گلیت.. اما باور کن.. به جون خودت وقتی فهمیدم شوهرت مرده همون لحظه فقط به چشم کمک کردن بهت نگاه کردم.. اما الان.. الان دیگه خیلی بهت وابسته شدم.. شکل یه چای شیرین میمونی هیچ وقت فکر نمیکردم یه زن بیاد تو زندگیم که بتونه انقدر تو قلبم جا بگیره.. تمام تلخی گذشته منو پاک کردی.. گلناز من.. من بهت احتیاج دارم تو سیاه و سفید بودن زندگی منو رنگی کردی..

من فقط تو چشماش خیره شدم و بهش نگاه کردم اشکام رو صورتم چکید خودمم میدونستم که چه قدر به این آدم امن و محکم تو زندگیم احتیاج دارم.. لبخند ظریفی زدم و فقط گفتم

گلناز: ازدواج کنیم… بعد یه دفعه رنگم پرید و زیر لب گفتم

گلناز: شناسنامم..اسم افرا هنوز توشه..

امیر: نگرااان نباش.. به شوهرت اعتماد کن.. درستش میکنم..

خندم گرفت خیلی عجیب بود که به خودش میگفت شوهر.. این مرد خوش هیکل با کت و شلوار.. محترم و جوون .. دیگه چی می خواستم؟

گلناز: تو با گذشتم مشکلی نداری امیر؟ مطمئنی میخوای با یه دختر روستایی بی کس و کار ازدواج کنی؟

امیر: دوست ندارم در مورد خودت اینجوری حرف بزنی.. تو یه دختر قوی و زیبایی.. یه ادم متفاوت و یه رنگ.. عین آینه صافی..

از حرف اخرش شرمنده شدم.. نمیدونست که من از اول باهاش روراست نبودم اما.. اما الان این چیزی نبود که بشه بهش گفت.. بشه درستش کرد.. حالا هم که افرا مرده بود پس بهتر بود سکوت کنم…

وقتی رفتیم خونه اول از همه امیر به مادرش گفت.. خانوم خیلییی خوش حال شد.. سری برای من به نشونه ی آفرین تکون داد و به امیر گفت

خانوم: میخوام تا اخر ماه عروسی کنید پسرم.. هرچه سریعتر بهتر

گلناز: اما تا اخر ماه …

خانوم: نه نیار.. ما که ندار نیستیم اگه بخوایم یه هفته ای هم میتونیم بهترین عروسی رو بگیریم… نگران نباشین.. تا من هستم همه چیز خیلی زود رو به راه میشه…

جرات نکردم روی حرفش حرفی بزنم ته ته دلم خودمم دوست داشتم زود تر ازدواج کنیم.. دلم یه اتفاق خوب بزرگ میخواست یه خوشی که همه ی غم هارو تموم کنه و ببره…

به بهونه ی خستگی شب به خیر گفتم و زود رفتم تو اتاق خودم به حلقه ای که امیر برام خریده بود نگاه کردم…. خدایا باورم نمیشد.. کمد لباس هارو باز کردم تا لباسمو عوض کنم پر بود از کت و دامن های شیک و تک رنگی که این چند وقت بعد صمیمی شدنمون به خر بهونه خریده بودیم.. حالا مثل یه خانوم امروزی.. یه خانوم با وقار لباس می پوشیدم.. کت و دامن و کلاه…. ته کمد لباسی بود که شب فرار از اون جهنم تنم بود.. بردلشتم و نگاهش کردم.. بوش کردم.. بوی تمنا رو میداد.. اشک تو چشمام حلقه زد.. تنها چیزی که تو این شادی کم داشتم تمنا بود.

افراخان

هی با خودم کلنجار رفتم.. چند روز گذشت.. انگار یه چیزی تو دلم هی بالا و پایین میرفت.. بلاخره طاقت نیاوردم و دوباره رفتم تو اون مسیر… به بهونه ی پیدا کردن پرستار برای تمنا هی از این و اون پرس و جو کردم.. فهمیدم اسمش گلابه.. تک دختر اون عمارته و یه برادر داره که ازدواج کرده.. پدرش زمین داره و مادرش مرده… دل دل کردم که به نعنا بگم یا نه..

چند بار دیگه کمین کردم و یواشکی دیدمش.. انگار از گلناز سنش بیشتر بود.. شایدم هم سن بودن… مهم نبود من فقط دلم دنبال چشماش بود بین دل و عقلم مونده بودم دلم دنبال گلاب بود…حقا گلاب شیراز بود.. ناب و اصیل.. اما عقلم میگفت عاشق نشو.. دوباره تو تله نیوفت.. نعنا از حرکاتم چند روزی بود که مشکوک شده بود بلاخره سعی کرد از زیر زبونم حرف بکشه

نعنا: افرا.. پسرم.. پرستار چیشد? پیدا کردی?,

افراخان: مامان دیگه بهم افرا نگو.. من ارسلانم مامان نعنا..

نعنا: باشه ارسلان خان.. پرستااار چیشد

ارسلان: نمیشه.. هر کدومو میبینم به درد نمیخورن.. بچه نگه دار نیستن. اینجوری نمیشه …

نعنا: اینجوری نمیشه یعنی میخوای زن بگیری؟

ارسلان: منظورم این نیست..

نعنا:من از چشمات میخونم… یه خبری هست

ارسلان: نعنا.. به نظرت ادم باید با دلش ازدواج کنه یا با عقلش؟

نعنا: اول دل.. بعد عقل.. ببین مادر… عشق چیزیه که اول و اخر میسوزونه.. باید یکیو پیدا کنی که باهات گرم بشه.. نه مثل گلناز که بسوزونیش.. نه مثل وارش که بسوزونیش.. نه هم اینکه خودت بسوزی.. باید درکش کنی.. باید عشقو رام کنی.. با چی? با عقل … اون موقع که کنار زنت با عشق میتونی گرم بشی..

حرفاش عمیق بود به فکر فرو رفته بودم که گفت

نعنا: حالا اسمش چیه؟

ظاهرا نمیتونستم ازش پنهون کنم لبخندی زدم و گفتم

گلاب…

نعنا: به به.. گلاب شیراز… بسپرش به من پسرم.. این بار بسپرش به من..

ارسلان: واقعا این کارو کنم؟ من دیگه نمیتونم نعنا.. زنا قابل اعتماد نیستن..

نعنا: اگه اعتماد ببینن قابل اعتماد ترینن افرا

ارسلان: بگو ارسلان.و ارسلاااان

نعنا: من نمیدونم اسم عوض کردنت چیه..

ارسلان: نمیخوان دیگه کسی پیدامون کنه.. هیچ وقت..

گلناز

کارای عروسی زودتر از چیزی که فکر میکردم پیش رفت لباسم رو از دختر خاله امیر گرفتیم خیلی شیک بود و در عین حال ساده.. با تور تاج پر نگین.. من اصراری به عروسی پر زرق و برق نداشتم البته تو دلم خیلی خوش حال بودم اما انگار بعد از اون اتفاق ها از خوش بودن خجالت میکشیدم…

تقریبا یک هفته به عروسی مونده بود تو این سه هفته تمام حیاط گلکاری شده بود درختا مرتب شده بودن و مهمون ها دعوت شده بودن.. خانوم از همه چیز راضی بود و همه چیو عین یه بازرس دقیق زیر نظر داشت صدیقه خانوم و علی اقا هم سخت مشغول بودن البته صدیقه خانوم هر از چند گاهی که چیزی ازش میخواستم پشت چشمی برام نازک میکرد و فیس و افاده میومد انگار که راضی نبود من عروس خونه بشم.. علتشم به نظر من چیزی جز یه حسودی سطحی نبود…

بلاخره روز موعود رسید.. امیر از صبح زود که منو رسوند آرایشگاه خیلی ذوق داشت عین بچه ها هول بود.. منم خوش حال بودم.. باورم نمیشد که این اتفاقا واقعی باشه.. روی خوش زندگی اومده بود سراغم دم در ارایشگاه امیر ماشینو نگه داشت و گفت

امیر: گلناز.. تا حالا هزار بار فکر کردم اگه اون شب تو جاده نمیدیدمت الان هر کدوم کجا بودیم…

از فکرش حس غم و شادی اومد سراغم.. غم از اینکه شاید تمنارو هنوز داشتم و شادی از اینکه کنار امیر بودم.. برای اینکه جوابی داده باشم گفتم

گلناز: لابد خیلی چیزا فرق میکرد..

امیر: خوب شد که اومدی.. گلناز این که میگن سرنوشت ادمارو به هم میرسونه همینه.. زود میام دنبالت..

دستمو گرفت و بوسه ای به دستم زد.. این اولین تماسی بود که لب هاش با تنم داشت.. با اینکه خیلی موقعیت داشت و با هم تو یه خونه بودیم هیچ وقت سعی نکرد بهم نزدیک بشه.. رفتاراش اونقدر متین و محترمانه بود که گاهی باورم نمیشد این ادم اینقدر خوبه..

تو ارایشگاه ارایشگر مشغول ارایش کردنم بود و من تو اینه به چشمای خودم نگاه میکردم که از ذوق می درخشید…

برام یه رژ قرمز زدن.. خیلی زیبا و شاداب شده بودم.. همه تو ارایشگاه برام کل میکشیدن.. امیر اومد دنبالم.. دهنش باز مونده بود…

گلناز: ماشینو گل زدی چه قدر قشنگ شد.. حسابی هم که خوش تیپ شدی..

امیر: گلناز.. گلنااااز مثل عروسک شدی…. بیام تو دست ارایشگرو ببوسم؟

خندیدم و گفتم

گلناز: یعنی من زشت بودم؟

امیر: زشت چیه.. تو خوشگل بودی الان خوشگلترینی..

به کل آرایشگر ها شاباش داد… تو مسیر یه نگاهش به من بود.. یه نگاهش به مسیر و فقط لبخند میزد..

امیر: مهمونا چشمشون در میاد.. یادت باشه اسپند کنیم.. چشم نخوری

گلناز: این حرفا چیه بابا.. امروز و امشب بهترین روز زندگیمه.. هیچ کس نمیتونه چشمم بزنه… الانم حواست به رانندگیت باشه غروب شد.. دیر میرسیما…

امیر: نگران نباش.. یه ربع دیگه میرسیم…

گلناز

با ورودمون به حیاط و دیدن گل و تزئین و چراغ های رنگی و کل کشیدن و یه عالمه فامیل و اقوام امیر که بر خلاف تصورم همه شاد و پر شور بودن اشک شوق تو چشمام جمع شد…
هیچ وقت تصور همچین عروسی رو نمیکردم…
به خاطر همین اشک شوق تو چشمام بود خانوم با ذوق قربون صدقم میرفت و برام اسپند دود میکرد امیرم سر از پا نمیشناخت…

عاقد آماده بود و برام یه سفره عقد چیده بودن خودم خواسته بودم که عقد سر شب باشه نشستیم سر سفره از تو اینه و از پشت تور به امیر خیره شده بودم.. نمیدونستم الان که خطبه رو میخونه باید چی بگم.. باید بگم با اجازه پدرم.. مادرم.. دلم از این که هیچ کس و کاری نداشتم گرفته بود از قبل هماهنگ کرده بودیم که بگن فامیل من شهرستانن و برای من یه عروسی هم اونجا گرفتن.. پدر و مادرمم فوت کردن.. دلم یه دفعه خالی شد کاش با مادرم و نازگل قهر نبودم.. کاش اونا هم سهمی از این خوشی بودن حالا که خوشبخت شده بودم جای اونا خالی بود… کاش اونا هم پیش خودم بودن اما الان دیگه دیر شده بود به امیر گفته بودم کس و کاری ندارم و باید قیدشونو هر جور که شده می زدم… به خودم اومدم دیدم عاقد داره میگه

+برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم?

با مکث گفتم

گلناز: با اجازه بزرگترا … بله..

همه در حال کل کشیدن بودن که یه دفعه در عرض یک ثانیه یه نفرو دیدم با حالت پریشون اومد سمتمون… ترسیدم از سر جام بلند شدم یه کم که جلوتر اومد شناختمش آقا مصطفی بود. پدر لاله ی خدابیامرز با حال پریشون و یه اسلحه تو دستش… اومد جلو اسلحه رو گرفت سمت امیر… از ترس دهنم خشک شده بود… لال شدم مهمونا جیغ کشون عقب می رفتن اسلحه رو بالا گرفت و تیر هوایی زد… خانوم بدو بدو اومد جلو و من من کنان گفت

مصطفی.. مصطفی تو رو قران.. چیکار داری میکنی.. اون اسلحه رو بزار کنار …

مصطفی: برو عقب.. برو نیا جلو میزنمشا.. برو عقب گفتم

خانوم سرجاش ایساده بود و از ترس جم نمیخورد…

تو یه لحظه چشمامو بستم و به این فکر کردم اگه الان شلیک کنه چی میشه.. این که امیرو از دست بدم جهنم زندگیم بود پریدم جلوی امیر امیر سعی داشت با دست دورم کنه داد زدم

برو کنار امیر.. نمیزارم نمیزارممم

مصطفی: برو کنار دختر … برو کنار میزنما..

امیر: گلناز بیا کنار.. گلناززز بیا کنار

چشمامو بستم و فقط صدای شلیک شنیدم مرگو جلوی چشمام دیده بودم که چشمامو باز کردم و دیدم به جای من خانوم تیر خورده

چشمم سیاهی رفت همه مهمونایی که دور شده بودن جیغ میزدن اما جرات نداشتن بیان جلو… چند ثانیه همونجوری گذشت.. یه دفعه به خودم اومدم رفتم نزدیک خانوم…
آقا مصطفی به محض اینکه دید خانوم افتاده به سمت در رفت .. امیر زبونش بند اومده بود.. انگار خشکش زده بود پریدم سمتش و تکونش دادم.. داد زدم

امیر.. امیررر به خودت بیا مامانت تیر خورده.. زود باش باید خودت ببینیش وسیله هات کجاست؟صدیقه خانوم … علی آقا علی آقا بیا تو رو خدا.. برو وسیله های امیرو از بالا بیار…

علی آقا گیج و منگ پرید رفت و بعد چند ثانیه با کیف وسیله ها برگشت اما امیر هنوز گیج و منگ بود…

گلناز: امیر تو رو خدااا.. کلی خون از مادرت رفته.. امیییر

امیر یه لحظه به خودش اومد زخم مادرشو یه نگاه کرد و داد زد

ماشینو روشن کن علی.. باید برسونیمش بیمارستان

گلناز: دیر میشههه خودت نگاه کن امیر تو رو خدااا

امیر: نمیییتونم گلناز.. نمیییتونم

مهمونا هاج و واج بودن و بیشترشون فرار کرده بودن به بیرون حیاط ما تو نگاه هاج و واج همه و با مات بودن امیر سه تایی عقب نشستیم من با لباسم زخم خانومو محکم نگه داشته بودم علی اقا با بیشترین سرعت به سمت بیمارستان میرفت
💙
💚💙
💙💚💙
💚💙💚💙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x