گلناز
امیر اومد و سر میز نشست و به فائزه اشاره کرد که بره.. من اخمام از دیشب و حرفایی که تو بیمارستان بهم زده بود تو هم بود فائزه که رفت اومد نبضمو گرفت نگاهش نکردم گفت
امیر: رنگت پریده.. بزار بیام فشارتو بگیرم
گلناز: خوبم..
امیر: من تشخیص میدم اینو..
گلناز: خب اره.. تو همه چیو فقط خودت تشخیص میدی..
امیر: گلناز خانوم.. اگه میخوای بحث دیشبو بکشی وسط اصلا نمیخوام چیزی بشنوم.. دیشب تموم شد و رفت.. خدارو شکر اتفاق بدی نیوفتاد از این به بعدم به حرف من گوش میدی
بازم چیزی نگفتم امیر رو کرد به من و گفت
امیر: چیه قهر کردی الان؟
گلناز: قهر نیستم.. ولی دلخورم حالا چرا بیمارستان نرفتی؟
امیر: شیفت شب میمونم .. صبح سر درد داشتم نمیتونستم برم.. یه مریض بد حالم دارم اشنای دوست مامانه.. شب میخوام وضعیتشو انالیز کنم
سری به تایید تکون دادم
گلناز: حالا چی؟ میخوای دوباره از صبح تا شب تو خونه زندونیم کنی!؟شش هفت ماه مونده.. من چجوری طاقت بیارم..
امیر: گلناااز.. استراحت مطلقییی.. خدای نکرده بچمون چیزی بشه تو جواب میدی!؟ دلت نمی سوزه!؟
گلناز: خدا نکنه.. با این حرفش یاد تمنا افتادم.. دلم شکست.. اشک تو چشمام جمع شد..
امیر دستمو گرفت دستمو کشیدم و گفتم
گلناز: میشه بگی فائزه بیاد؟ میخوام استراحت کنم.. خوب نخوابیدم دیشب..
امیر سری به تایید تکون داد.. رفت و فائزه اومد.. با کمکش رفتم تو اتاق و با سر اشاره کردم که ببینه اگه کسی تو هال و راهرو نیست بقیه ماجرارو برام بگه…
فائزه اومد نزدیک و با صدای اروم گفت
فائزه: مادرتون و عموی خان… گرو نگه داشته..
گلناز: چی! عموی افرا!؟ واسه ی چی…
فائزه: من دقیق نمیدونم.. یعنی حرف و شایعه زیاد بود.. اما گویا خان قبل مرگش همه مال و املاکشو فروخته بوده.. معلوم نشده ملک و زمینش و خونه هاش پولش چی شده.. عموی خان اومده سراغ مادرتون گفته دخترت.. یعنی شما پول هارو گرفته و در رفته و افرا و بچه رو به کشتن داده.. الانم گفته حق نداری از ده بری بیرون تا بلاخره گلناز پولارو بیاره و برگرده سزای کاراشو ببینه.. بعضیا میگفتن اون بی ابرویی خواهرتونم باعث و بانیش همین عمو بوده..
اعصابم بیشتر و بیشتر به هم ریخت.. سرم داشت میترکید.. هم از اینکه پیش فائزه تا این حد دستم رو شده بود و هم از اینکه حتی بعد مرگش افرا برای من و خانوادم دردسر داشت و هم از گم شدن و اواره شدن نازگل داشتم دیوونه میشدم…
به فائزه اشاره کردم بره بیرون اما نمیخواستم بخوابم.. هی این طرف کردم اون کردم
گلناز
تو چشم به هم زدنی یه ماه به نگرانی و بدون اینکه بتونم کاری کنم گذشت نه میتونستم از خونه بیرون برم نه میتونستم فائزه یا کس دیگه رو بفرستم دنبال نازگل.. نگران بودم و این تنها کاری بود که از دستم بر میومد.. عذاب وجدان داشتم.. امیر این یک ماهو سعی داشت تمام و کمال کنارم باشه و اون شب که ناراحتی پیش اورد و جبران کنه.. از رامین بعد از اون گل فرستادن دیگه خبری نشده بود.. همه چیز به ظاهر اروم بود و فقط خانوم .. مادر امیر چند روزی بود که حالش خوب نبود.. چند بار با هم رفتن بیمارستان هم آزمایش دادن اما امیر انگار خیلی نگران بود تا اینکه اون روز عصر بعد از رفتن فائزه بلافاصله اومد تو اتاق و گفت
امیر: گلناز جان.. امروز شیر خوردی؟
گلناز: بله .. خوردم
خندم گرفت و ادامه دادم
گلناز: عین مامانای کنه شدی به خدا امیر.. اینجوری کنی تا بچمون به دنیا بیاد من خرس گنده میشم..
لبخند کمرنگی زد سرحال نبود فهمیدم یه چیزی شده
گلناز: امیر.. خوبی؟ چیزی شده؟
امیر: راستش اره.. ولی نمیدونم باید بهت بگم یا نه…
گلناز: عزیزم این چه حرفیه.. معلومه که باید بگی.. بگو ببینم چیشده
امیر: عزیزم راستش.. راستش باید یه چند روزی برم المان…
جا خوردم..
گلناز: خب.. برای چی؟ ماموریت کاریه؟
امیر: نه.. باید با مامان برم.. باید عمل بشه.. حابش خوب نیست رگ قلبش بسته شده باید عمل بشه..
با دستم جلوی دهنمو گرفتم و گفتم وای.. خدایا..
امیر: گلناز تو نگران نباش.. اصلا استرس نداشته باش..فقط .. فقط من نگران تو ام..
گلناز: نگران من چرا؟ من که حالم خوبه.. به مامانت گفتی؟
امیر: نه.. گفتم باید بریم المان دکتر.. نگفتم برای عمل میریم… نگرانم چون صدیقه خانومو باید ببریم.. ممکنه مامان احتیاج به نگه داری داشته باشه.. دست تنها ممکنه نتونم پرستار المانی هم سخته مامان که نمیتونه منظورشو بهش بگه..
گلناز: خب این چیزی نیست که نگرانش باشی.. صدیقه خانومو ببرین.. خیال منم راحت تره..
امیر: نمیشه که تو با علی اقا تنها بمونی.. تازه اگه حالت بد بشه اون از ته باغ نمیفهمه که.. من با فائزه حرف زدم.. گفتم بیاد دائمی بمونه این چند روزو..تا ما برگردیم کلا اینجا باشه.. اونم گفت صحبت میکنه سعی میکنه کارشو جور کنه… ولی بازم خیالم راحت نیست این خونه خیلی بزرگه اگه خدای نکرده دزدی چیزی بیاد .. اگه اتفاقی بیوفته
گلناز: امیییر جان.. این حرفا چیه.. تو رو خدا تو این وضعیت فقط به فکر مامانت باش.. من که بچه نیستم
امیر: نمیدونم عزیزم از یه طرف نگران تو ام از یه طرف مامان اگه جابه جایی برات خطرناک نبود تو رو هم میبرم.. میگم میخوام یه پیشنهاد بدم.. ببین نظرته یا نه..
منتظر نگاهش کردم
امیر: من میگم علی اقا خونه بمونه.. من تو و فائزه رو میبرم بهترین هتل.. بالابر داره و راحت.. شیک میرین بالاترین طبقه امن و اروم هم امنیت تامینه هم غذا و راحتی.. هم روحیت عوض میشه..
یه لحظه این فکر از ذهنم گذشت که اگه هتل باشیم کسی کاری به کارمون نداره و راحت میتونیم بریم بیرون جرقه ای از ذهنم گرشت اما سعی کردم خودمو مشتاق نشون ندم و گفتم
گلناز: نمیدونم چی بگم.. خیلی راحت نیستم.. میترسم تو هتل سختم بشه اخه میدونی که جاهای خیلی شیک و باکلاس اعتماد به نفس ندارم
امیر: وا عزیزم این چه حرفیه.. ناسلامتی تو زن دکتریااا.. بعدشم اونجا اصلااا کسی به کارتون کاری نداره.. شما هم که جایی نمیرین که اذیت بشی یه خدمتکار واسه غذا وتر و تمیز کردن اتاق میاد و میره.. اونجوری نیست که خیلی با ادما برخورد کنی.. یا جای عجیب غریبی باشه.. تازه گلناز تو عالی هستی.. متین و موقر نگران هیچی نباش..
گلناز: باشه عزیزم.. اگه تو میگی منم حرفی ندارم
گلناز
چند روز بعد کاراشونو ردیف کردن، امیر بلاخره فائزه رو راضی کرد یه هتل عالی وسط تهران بود برامون یه اتاق بزرگ چهارتخته گرفته بود… کلی سفارش کرده بود.. امروزم قرار بود با هم بریم من و فائزه اونجا بمونیم و بعدشم امیر و مامانش از همونجا برن فرودگاه.. تو گیر و دار شلوغی ماشینای رنگی و درشکه ها تو ماشین امیر نشسته بودیم صدیقه خانوم و من و فائزه عقب بودیم صدیقه خانوم مشخص بود ذوق داره اما به خاطر بی حالی خانوم چیزی نمیگفت.. رسیدیم دم هتل امیر رفت برای بار اخر به مدیر هتل سفارش کنه.. من و فائزه هم پیاده شدیم و با صدیقه خانوم و خانوم روبوسی و خداحافظی کردیم..خانوم منو کشید کنار و تو گوشم گفت
خانوم: گلناز.. مادر.. تو اولین کسی بودی که تونستی پسرمو از اون حال و هوا در بیاری.. عروس خوب و سر به راهی بودی.. حرف گوش کنی.. مراقب نوم و پسرم باش.. اگه اتفاقی افتاد.. حواست بهشون باشه..
گلناز: این حرفا چیه.. مادر جون من مطمئنم چیزی نیست.. به سلامت میرین به سلامت برمیگردین.. نگران من و نوه هم نباشید.. ما منتظرتونیم..
محکم بغلم کرد رنگش پریده بود به نظرم از ترس و دلشوره بود.. امیر بلاخره اومد محکم بغلم کرد و با نگرانی گفت
امیر:گلناز جون تو و جون خودت و بچمون.. یعنی تا من نیستم جوری مراقب خودت باش انگار قراره مراقب جون من باشی باشه؟!!!…
من برنامه غذایی و یه سری چیزارو به مدیر هتل دادم که به اشپزشون بده.. شخصا هواتونو داره.. مراقب خودتون باشین
فقط با سرم تایید میکردم ناخوداگاه اشک تو چشمم جمع شد.. بغلش کردم و به خودم فشردمش.. خداحافظی کردیم سوار ماشین شدن و رفتن فائزه زیر بغلمو گرفت و گفت
فائزه: جاشون خالی نباشه.. بریم بالا..
با بالابر رفتیم بالا نمیدونم طبقه چندم بود اما ساختمون حسابی تر و تمیز و براق بود.. اتاق بزرگ با نورگیر و پنجره اما خب نمایی که از پنجره دیده میشد نمای خیابون بود بالکن بزرگی هم داشت که فائزه نشونم داد.. نشستم رو تخت چهار تا تخت تو اتاق بود
گلناز: هر چی بهش گفتم دو تخته هم خوبه گفت چهار تخته باشه و رویال.. ما که نفهمیدیم رویالش مال چیه
فائزه: همینکه انقدر بزرگه و دستشویی و حموم و بالکن داره یعنی رویاله.. ویژه و مخصوصه..
خندیدم و گفتم عجب.. منتظر فرصت بودم.. میخواستم یه روز بگذره تا بتونم حرف بندازم و به یه طریقی از هتل بکشونمش بیرون تا بریم دنبال نازگل .. چون تو حرفای این و اون فائزه فهمیده بود که مادرم کدوم شهر فرستادتش.. یکی از شهرای اطراف روستامون.. اما میدونستم کردن همچین کاری هم برای من هم برای بچه خطرناک ترینه .. نمیدونستم چیکار کنم چون اگه این موقعیتو هم از دست میدادم هیچ وقت دستم به مامانم و نازگل نمیرسید
دو ساعتی گذشته بود فائزه داشت لباس هامونو توی کمد مرتب میکرد.. تا خواستم سر حرفو باز کنم در به صدا در اومد با تعجب به همدیگه نگاه کردیم که صدای خانمی گفت : سرویس ناهار براتون اوردم..
درو که باز کردیم با یه چرخ اومد داخل کلی غذا توش بود دیدم بعله امیر اینجا هم کار خودشو کرده کلی سفارش کرده که مبادا چیزی کم و کسر باشه.. تو دلم گفتم پس قراره هر روز برامون غذا بیارن و ببرن پس اگه تو اتاق نباشیم حتی اگه اون موقع نتونن کاری کنن وقتی امیر برگرده بهش اطلاع میدن.. باید یه فکری میکردم که بتونیم از اینجا بریم بیرون…
گلناز
شب شده بود هنوز نتونسته بودم حرفی بزنم بلاخره دل و به دریا زدم گفتم
گلناز: فائزه من خیلی نگران خواهرمم.. تو که شرایطو میدونی..
فائزه: گلناز خانوم من میدونم.. ولی خب کاری از دستم بر نمیاد… چیکار میتونم کنم..
گلناز: خب الان بهترین فرصته واسه کاری کردن… میتونیم بریم..
نذاشت حرفم تموم بشه پرید وسط حرفم و گفت
فائزه: وای نه تو رو خدااا همون دفعه که من گذاشتم رفتم و شما رفتین مهمونی بعدش امیر اقا گیرم اورد کلییی غر غر کرد که اگه شما اون شب تنها نرفته بودی دسشویی اون اتفاق نمی افتاد
گلناز: واقعاااا؟
فائزه: اره به خدا.. کم مونده بود کلا قید منو بزنه و بیرونم کنه
دیدم نمیتونم بهش فشار بیارم.. اما چاره ای هم جز فائزه نداشتم چون الان اون تنها کسی بود که راز منو میدونست پس در واقع تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بگیرم
گلناز: ببین فائزه.. من الان انقدر نگرانم که اگه اینجا بمونم بیشتر حالم بد میشه.. یا خودت باید بری یا منم باید ببری… یا اصلا خودم میرم…
فائزه: گلناز خانوم شر درست نکن.. عزیز من حامله ای بزار باشه بعد از بارداری قول میدم پیگیری کنم برات خودم میرم دنبال خواهرت الان منو با امیر اقا در ننداز
گلناز: تا بعد بارداری کلی مونده ه ه اگه بلایی سر خواهرم بیاد چییی باید بری.. همین که گفتم.. اگه هم خیالت ناراحته یکیو جای خودت بزار پرستار.. بعدم برو صبح میری همین که گفتم
گلناز
بعد از غرغر بی اندازه من فائزه چیزی نگفت صبح که بیدار شدم تو اتاق نبود و سرویس صبحونه روی میز بود از وقت بارداری خوابم خیلی سنگین شده بود اصلا متوجه رفتنش نشده بودم خدا خدا می کردم که رفته باشه دنبال نازگل.. اما در کمال تعجب نیم ساعت بعد برگشت.. تا دیدمش داد زدم
فائزه ه ه چرا نرفتییییی
با استرس و قبل از اینکه داد و بیداد کنم گفت
نگران نباش گلناز خانوم.. دنبال کارت بودم یه نقشه خوب کشیدم.. رفتم دنبال پرستار جایگزین خودم.. اما دیدم اینجا هتل مجللیه.. درباری ها میرن و میان.. نمیشه ادم اورد تو ترسیدم اگه ببینن کسی همراهمه بعدا که امیر اقا برگشت بهش بگن واسه همین رخت و لباس شیک تنش کردم تو نقش مهمون یکی دیگه از اتاق ها با کلک اوردمش تو الانم پشت دره
گلناز: خب چرا معطلی تووو.. بیارش تو..
فوری درو باز کرد یه دختر قد کوتاه و نسبتا تپل به اسم زهرا اومد تو لباساش شیک بود اما معلوم بود تو اون لباسا سختشه.. سلام کرد به اشاره فائزه رفت بگلباس هارودر اورد و داد به فائزه.. اونم پوشید و کلاه لبه دارم گذاشت سرش.. به جز قد و هیکلش.. همه چیزش شبیه دختره شد
فائزه: خانوم… ولی فکر یه جارو نکردی.. اگه خواهرتو پیدا کنم.. کجا بیارمش؟ چیکار کنم؟
دست کردم تو جیبم و چند تکه طلایی که برای موقع نیاز از بقچه طلاهای افرا برداشته بودم دادم بهش..
فائزه: باهاش چیکار کنم؟
گلناز: وا.. خب بفروششون.. به دلالی دکان داری بزاری چیزی بفروش.. پولشو بگیر براش خونه بگیر… اجاره کن خونه درست درمون…همین پایین ترای تهران
افراخان
بلاخره عمل گلاب تموم شده بود… اون روز پر از استرس تموم شد.. گلاب تو بخش بود و قرار نبود مرخص بشه حالش بهتر بود اما باید شبو میموند. اما اون حس بدی که به قلب من چنگ زده بود انگار قرار نبود حالا حالا ها از قلبم بره بیرون… تمنا از خستگی تو بغلم خوابش برده بود و من تو فکر این بودم که گلناز .. مادر شده.. اما این بار با خوشی از یه شوهری که احتمالا عاشقشه.. این فکرشم عذاب بود .. عشق چیزی بود که من نتونسته بودم تو جونش بکارم..
همونجا رو صندلی خوابم برده بود.. چشممو که باز کردم اول صبح بود بیمارستان هنوز خلوت بود.. یکی از پرستارا تمنا رو که هنوز مست خواب بود از بغلم گرفته و برد پاویون که تو تخت بخوابونه.. منم رفتم دست و صورتمو ابی زدم و رفتم به اتاق گلاب.. گلاب بیدار بود.. برای جراحی یه قسمت از موهای پشت سرشو کاملا چیده بودن و جاش باند پیچی بود..
ارسلان: خوبی گلابم؟
گلاب: خوبم.. افرا ماشین حاضره? تو بیمارستان کلافه شدم.. بریم خونه
با تعجب از حرفش که حرفی از خونه ما و رفتن پیش نعنا و پدرش نزده بود گفتم
ارسلان: برگردیم شیراز؟
گلاب: برگردیم..
ارسلان: ولی چرا؟ دیگه عصبانی نیستی؟
گلاب: عصبانی ام.. معلومه که هستم.. برای همینم نمیخوام برم پیش نعنا و بابام .. نمیخوام ارامش اونارم با کاری که کردی به هم بزنم.. اونا کنار هم خوشن.. حالا سر دعوای ما بین اونا هم به هم میخوره..
مکثی کردم.. هنوزم از ته دل از کار خودم و زدن گلاب پشیمون بودم …
ارسلان: خب .. میریم اونجا اما نمیگیم چیشده.. میگیم سر خوردی سرت خورد به پله.. واسه این میگم که لااقل پدرتو ببینی و روحیت عوض بشه
گلاب: اره خب.. دروغ بگم که از این به بعد به خودت جرات بدی هری کاری کنی .. دست روم بلند کنی و منم پنهون کاری کنم.. نه ارسلان.. من از اوناش نیستم..
ارسلان: گلاب ببین یه قول شرف اینجا میدم و تموم میشه.. اگر یه بار دیگه دست روت بلند کنم.. مرد نیستم.. اینو بهت قول دادم… اون موقع اصلا طلاق بخوای.. شرف بخوای.. جون بخوای.. هرچی بخوای میدم..
گلاب مکث چند دقیقه ای کرد و گفت
گلاب: بریم خونه شما.. پیش نعنا و پدرم.. اگه گفتن چرا نگفتین میگیم نخواستیم نگرانتون کنیم.. اما ارسلان.. این بار شد بار اول و اخرت..
سری به تایید تکون دادم و کارای ترخیصشو کردم که هر چه زودتر از بیمارستان خلاص بشیم… انگار وقتی تو بیمارستان بودم به خاطر اون جوجه دکتر بیشتر یاد گلناز میوفتادم..
افراخان
وقتی رسیدیم خونه ای که مثلا خونه ی تهرانمون بود گلاب هم چنان اخماشو ریخته بود و تمنا رو بغل کرده بود نعنا تا درو باز کرد چنگی به صورتش زد و گفت
نعنا: وای خدا مرگم چیشده مادر.. سرت چرا باند پیچیه.. در بیار.. در بیار اون کلاهو ببینم چی شده
موندم چیزی بگم یا نه.. نعنا وحشت زده نگاهشو از من به گلاب می گردوند.. داد زد
نعنا: بابا یکیتون یه چیزی بگه دق کردم.. چیشده اخه
گلاب: چیزی نیست.. نگفتیم که نگران نشین تو رو خدا شلوغش نکنین.. پام گیر کرد از چند تا پله افتادم.. سرم گرفت به لبه پله .. اومدیم تهران دکتر.. الانم خوبم و خدمت شما… اگه اجازه بدین دیگه سر پا نمونیم
نعنا در حالی که هنوز بهت زده بود گفت
نعنا: اره مادر بیا تو.. بچه رو بده بغل من.. بیاین.. بیاین ببینم چیشده.. ای خدا حتما چشمتون زدن.. حاج اقا بیا چشمت روشن بچه ها اومدن…
حاج اقا و نعنا صد جور سوال پیچمون کردن اما خدارو شکر گلاب نم پس نداد… اما خب.. این شد که موندمون از یه روز و دو روز به یه ماه رسید.. گلاب با چشم و ابرو هر بار تهدیدم میکرد که بیشتر بمونیم دیگه از موندن تو خونه با اون مرتیکه که هی دور و بر نعنا می پلکید و یه جوری وانمود میکرد انگار بابامه حالم حسابی بد شده بود.. یه روز عصری بلاخره دل و زدم به دریا و تنهایی رفتم بیرون.. چند ساعتی تو خیابونا بی هدف با ماشین چرخیدم.. تو فکر این بودم چجوری گلابو راضی کنم برگردیم شیراز.. اخه به هوای حجره ها هم که نمیشد.. چون میدونست احمد هواشونو داره و نگرانی نداریم.. هیچ جوری زیر بار نمیرفت هنوز با من قهر بود هر شب پشتشو میکرد اما جلوی نعنا و باباش حفظ ظاهر میکرد..
نمیدونم چیشد یهو دیدم جلوی اون خونه ام.. خونه ی بزرگ ته اون کوچه.. این بار حتی تا انتهای کوچه اومده بودم… جلوی خونه ی شوهر گلناز بودم.. به خودم اومدم فوری دنده عقب گرفتم.. دست و پام لرزیدن گرفته بود.. این چه خریتی بود.. نزدیک بود با پای خودم خودمو بندازم تو چاه …
فوری برگشتم خونه.. گلاب با نگاه مشکوکی بهم نگاه کرد و گفت
گلاب: تنها کجا رفتی یهو؟
ارسلان: حالم خوب نبود.. تو این خونه دیوونه شدم.. تو هم که بیرون نمیای..گفتم یه چرخی بزنم…
شب زود رفتم که بخوابم اما خوابم نمیبرد.. فکر گلناز افتاده بود تو سرم.. صبح از خواب بیدار شدم دوباره رفتم اونجا.. انگار دوباره فضولی افتاده بود به جونم.. میخواستم ببینم چیکار میکنه.. چه شکلی شده.. حتما الان که باردار شده بود دوباره تپل شده بود.. ناخواسته داشتم زاغ خونه رو چوب میزدم..
افراخان
چند روز بود کارم شده بود همین … عصرا می زدم بیرون میومدم جلوی خونه ی شوهر گلناز… میخواستم ته و توی زندگیشو در بیارم یه چند باری هم دنبال شوهرش رفتم اما یارو یه قدم کج نرفت.. میرفت بیمارستان و میومد خونه.. اما برام سوال بود چرا گلناز حتی یه بارم نیومد بیرون.. تو خونه زندانی بود مگه.. اصلا اونجا بود یا نبود…فکرم بدجوری مشغول بود.. گلابم بهم مشکوک شده بود چند باری تیکه انداخت که چیه دیگه اصرار نداری برگردیم شیراز.. جا خوش کردی.. تهران بهت ساخته.. تنها بیرون چه خبره.. اما برام مهم نبود.. چون هنوز باهام قهر بود منم کم باهاش حرف میزدم… اما بلاخره حسادت زنانش به کار افتاد.. یه روز که طبق معمول عصری زدم بیرون تو اینه ماشین دیدم یه تاکسی دنبال منه.. خیابونای تهران اونقدری شلوغ نبود که نشه فهمید یه ماشینی هی دنبالته.. هی دنبالته و داره تو رو میپاد.. این شد فهمیدم خودشه که عقب نشسته و جلوی صورتشم گرفته.. دوزاریم افتاد و مسیرو عوض کردم رفتم سمت بازار. پیاده شدم و شروع کردم به راه رفتن.. اصلا به روی خودم نیاوردم تا اینکه رسیدم به مغازه ی یکی از این مادام های فرانسوی.. لباس فروشی بود.. رفتم داخل و یه کلاه شیک و گرون انتخاب کردم.. عمدا جوری دستم گرفتم که کلاهو و لباسو ببینه.. بعدم همون مسیرو تا ماشین برگشتم و اومدم خونه.. زودتر از من رسیده بودو خگدشو با تمنا مشغول نشون میداد حاج اقا، بابای گلاب جلوی ایون نشسته بود به سیگار کشیدن و نعنا براش هندونه قاچ میکرد
رفتم سمت گلاب و لباسو کلاهو گذاشتم روی تخت و گفتم
ارسلان: تحفه درویش
لبخند کمرنگی زد انگار که خیالش راحت شده بود که لباس مال خودش بوده
گلاب: خوش رنگه..
ارسلان: بپوش ببینم اندازه هست یا نه.. برای فروشنده تعریف کردم چه قدر و اندازه ای اونم خودش اینو داد.. اما رنگ و مدلشو خودم پسندیدما..
گلاب بلند شد لباسو تنش کرد و کلاهو سرش گذاشت
گلاب: قشنگه.. بهم میاد؟
ارسلان: خیلی.. رنگش چه قدر بهت اومده..
نعنا از اون طرف اومد جلو و داد زد
نعنا: هزااار ماشالا دخترم.. بزار یه اسپندی دود کنم .. چشمت نکنن.. چشم بد دور عین ماه شدی..
گلاب: مرسی.. سلیقه ارسلانه
نعنا: پسرم خوش سلیقست.. از انتخاب خانومش معلومه.. والا خوب شد اومدین.. روزی هزار بار میگم همین که چند وقته اینجایین انگار چراغ این خونه روشنه.. وگرنه من و حاج اقا سوت و کوریم تو خونه..
نعنا سعی داشت با این حرفا بین من و حاج اقا که هنوز با هم سرسنگین بودیم بهتر کنه.. یهو گلاب برگشت و گفت
گلاب: ولی دیگه باید برگردیم کم کم.. همینقدرم خیلی طولانی شد موندنمون خونه زندگی روول کردیم به امون خدا..
اینو که گفت.. انگار ته دل منم خالی شد.. نمیدونستم دوست دارم برگردم یا نه.. اگه بر میگشتم نمیتونستم سر از کار گلناز در بیارم…
💙
💚💙
💙💚💙
💚💙💚💙