رمان خان پارت 53

4.1
(20)

 

🌸گلناز

فردا صبح از پنجره دیدم امیر با پسره صحبت میکنه اونم سری تکون داد و رفت تو اتاقش.. فکر میکردم بیرونش کنه اما انگار بیرون نکرد.. یه خورده که گذشت فائزه اومد.. منم منتظرش بودم خب میخواستم ماجرای اون دختره گلاب و دست به سر کردن وارشو بفهمم.. خیلی برام سوال بود که اون گلاب کی بوده و ماجراهار قدیمو از کجا می دونسته…

🌸گلناز: اوففف خوب شد اومدی.. به خدا فکرم خیلی درگیره.. بگو ببینم اون گلاب چیشد? وارش چجوری شرش کنده شد? نمیدونم فکرم پیش نازگل باشه یا پی اینا?

فائزه: اخه چی بگم خانوم.. بعد از اینکه بچه ی شما .. فوت کرد.. من دیدم راهی نیست جز اینکه از اینجا دورتون کنم.. با اقا امیر حرف زدم و از شانس خوب رفتین المان.. به موقع هم رفتین..دو روز بعد سر و کله ی وارش پیدا شد… خودشو معرفی کرد و گفت با شما کار داره هرچی گفتم خانوم رفته مسافرت به گوشش نرفت.. تقریبا به زور اومد تو و یه گشتی زد.. دید سوت و کوره.. آمار و اطلاعات میخواست که کی میاین منم گفتم واسه همیشه رفتین ..

🌸گلناز: خببب? همین? اومد دید نیستیم رفت? بعد تو میگی حل شده? خب از کجااا معلوم زیر نظر نگرفته باشه خونه رو این چه جور حل شدنیه اخه?

فائزه: نههه خانوممم.. این به کنار دو سه روز بعد گلاب اومد..

گلناز: خببب.. گلاب گفت وارش دیگه نمیاد? اون از کجا می دونست?

فائزه: گلاب اومد گفت وارش از اینجا رفته…

🌸گلناز: وا.. چه رفتنی چرا مزخرف میگی.. اونیه میخواست زندگی منو به هم بزنه تا دید تیرش به سنگ خورد رفته? وارشی که من میشناسم به این سادگیا دست بر نمیداره…

فائزه قیافش مشکوک بود تا یه نگاه بهش کردم فهمیدم داره یه چیزیو مخفی میکنه….

گلناز: تو همه چیو نگفتی نه? باز باید به زور ازت حرف بکشم? بگو دیگه دختر..بگو چیشد وارش دست ورداشت..

فائزه: راستش خانوم نباید به شما بگم.. نمیتونم بگم.. اه چرا همش میخوام دروغ بگم لو میرم..

🌸گلناز: خب چرا دروغ بگی دختر.. بگو بهم اصل ماجرا چیه جون به سرم نکن.. تو محرم منی.. من ازت چیز پنهونی ندارم تو هم هر اتفاقی افتاده رک و راست بگو..

فائزه: راستش خانوم.. وارش مرده…

افراخان

🌸منتظر بودم حرفای گلاب اثر کنه و گلناز به فکر بیوفته و یا از اونجا بره یا یه جوری حواسش بیشتر جمع باشه.. چند روز بعد بی خبر از همه جا رفتم سر و گوشی اب بدم که حس کردم سوت و کوره خدمتکار خونه که داشت میرفت سعی کردم زیر زبون بکشم پولی گذاشتم کف دستش.. گفت خانوم و اقا رفتن خارج از کشور.. دهنم از تعجب باز مونده بود اما تعجبم وقتی چند برابر شد که فهمیدم بچه ی گلناز افتاده… وای.. چشمام سیاهی رفت.. گفتم چرا.. اونم گفت به خبر نداره.. اما همه گفتن بنیه نداشتن.. اما چه بنیه نداشتنی.. لابد از ترس و استرس بچه رو انداخته خدایااا.. من خواستم بهش خبر بدم که اینجوری اتفاقی براش نیوفته اما بدتر شد.. باز لا اقل خدارو شکر از اینجا رفتن… حداقل وارش نمیتونه اعصابشو به هم بریزه.. اما من دیگه خون جلوی چشمامو گرفته بود.. باید هم می رفتم انتقام بچه ی گلنازو از این زنیکه ی دیوونه میگرفتم.. هم باید تمنا رو پس میگرفتم..
رفتم هتل پیش گلاب ماجرارو که تعریف کردم اونم حسابی ناراحت شد.. بهش گفتم طاقتم طاق شده..

🌸ارسلان: گلاب.. من به حساب وارش میرسم.. تو این شکی نیست اما از جای بچم چجوری با خبر بشم.. اون یارو غول تشنگی هم که براش کار می کنه هیچ جوره راه نمیاد…

گلاب: من یه فکری دارم.. من میرم پیشش میگم بیا سه تایی بریم پیش گلناز.. من و اون و تمنا.. بهش میگم ما سه تارو که ببینه هم ارسلان گلناز از شوک ماجرا داغون میشه هم ارسلان سزای کارشو میبینه.. تمنا به گلناز میرسه.. هم زمان زندگی گلنازم خراب میشه.. افرا هم که هم تمنا رو از دست میده هم منو هم گلنازو..

ارسلان: به نظرت بهت اعتماد میکنه?

🌸گلاب:من بهش میگم که تو نمیخوای نامه بنویسی واسه گلناز.. میگم افرا الان تو فکر اینه که یه جوری از شر تو خلاص بشه.. ارسلان بهت بگم افرا? چی صدات کنم من دیگه موندم…

ارسلان: تو رو خدا باز شروع نکن.. افرا مرده.. افرا برای من مرده.. ارسلان .. بگو ارسلان… امیدوارم وارش بهت اعتماد کنه.. گلاب هر جوری میتونی راضیش کن. حواست باشه از دهنت در نره که گلناز رفته خارج

🌸گلاب: نه باباااا مگه دیوونم.. چرا از دهنم در بره حواسم هست.. به امید خدا راضیش میکنم.. جای بچه رو که بفهمیم دیگه بقیش کاری نداره.. بچه رو میگیریم و میریم.. گلنازم که خارجه و چیزیش نمیشه…

افراخان

🌸منتظر گلاب بودم هی تو اتاق هتل رژه میرفتم.. تو دلم بیشتر از خودم نگران گلاب بودم .. نگران از هم پاشیدن زندگیش.. نمیتونستم اجازه بدم بعد از اون همه زجری که کشید حالا دوباره تکرار بشه… بلاخره تیک تاک ساعت زورش به صبر من نرسید و ساعت گذشت و گلاب اومد

گلاب: ارسلان.. ارسلااان به خدا مژده بده.. خوب خرش کردم…

ارسلان: تو رو خدا راست میگی? چیشد بیا تعریف کن

🌸گلاب:اره والا.. کلی باهاش چک و چونه زدم حرف زدم.. مگه راضی میشد? اخر بهش گفتم ببین وارش اگه با بچه رفتیم پیشش که رفتیم اگه نه گلناز میره از دستمون چون میخواد بره خارج تازه اگه بچه رو با خودمون نبریم حرف تو رو عمرا باور نمیکنه.. قرار شد فردا سه تایی بریم سراغ گلناز.. فقط باید یه جوری به اون خدمتکار گلناز برسونم که نگه گلناز رفته خارج من و تمنا و وارش تا توی ساختمون که بریم من اونجا حواسشو پرت میکنم.. تمنا رو برمیدارم و میزنم بیرون بعدم برو که رفتیم ..

افرا: گلاب از پسش بر میای? یا میخوای درو باز بزار من بیام بچه رو از حیاط ببرم.. حال تمنا خوبه? اونجا نبود?

گلاب: خوبه خوبه.. درمانش تموم شده بستریش هم تموم شده هر کاری نکردا دکتر خوبی بردتش.. بچم حالش خوب شده.. خدارو شکر.. اما ارسلان اگه هر جا بریم وارش دست از سرمون بر نداره چی? اگه دنبالمون بگرده باز ول کنمون نباشه? اخه کس و کاری براش نمونده به قول خودش جز انتقام کاری نداره…

🌸ارسلان: نه جونم.. تو یه بار تمنا رو از دستش خلاص کن.. بقیش با من.. نمیزارم دیگه نه دستش به تو نه به تمنا برسه.. الانم یه کاغذ بنویس بفرستم در خونه گلنلز خدمتکارش فردا حواسش باشه بیجا دهن باز نکنه نگه گلناز رفته… من فردا این ماجرارو یه سره میکنم.. تمنا رو که بگیریم پدر وارشو در میارم..

گلاب: ارسلان نکنه شر به پا کنی ها.. بدتر لج میکنه..

🌸ارسلان: تو کاریت نباشه.. من خودم فکرشو کردم…

🌸افراخان

جلوی در خونه ی گلناز پشت درختا کمین کرده بودم ماشینم سر خیابون گذاشته بودم که تا بچه رو گرفتم فرار کنم گلاب رفته بود پیش وارش که با هم بیان اینجا و پته ی منو پیش گلناز بریزن رو اب صبح زودم یه نامه داده بودیم در خونه گلناز که برسه دست خدمتکارش فائزه..
نیم ساعتی منتظر بودم که سر و کلشون پیدا شد.. دیدم تمنا تو بغل وارشه.. دلم براش پر کشید بچم خودشو به وارش چسبونده بود و یه کم صورت قشنگش لاغر شده بود..

🌸رفتن در زدن فائزه درو باز کرد و رفتن داخل..درو که بستن من پشت در ایستادم که گلاب درو باز کنه یا بچه رو بگیره فرار کنیم…

خودمو چفت در کرده بودم که بشنوم ببینم چه خبره اما سر و صدایی نبود تا اینکه در به شدت باز شد گلاب با تمنا تو بغلش پرید بیرون دویدیم سمت ماشین وارش از پشت داشت میومد فائزه هم هاج و واج بود داد زد

فائزه: جریان چیه.. صبر کن.. صبر کن ببینم اون بچه کیه… وایسا ببینم چه خبره ..

🌸وارش: گمشو کنار.. افرااا.. افرا خیال کردی خیلی زرنگی? هر جا برین پیداتون میکنم.. بزار الان که همه چیو به گلناز گفتم میفهمی..

پریدیم تو ماشین وارش یقه فائزه رو گرفته بود که گلناز کجاست اونم انگار بهش راستشو گفت خدمتکاره بدجوری ماتش برده بود.. هاج و واج بود.. وارش که تا شنید گلناز نیست دوید سر کوچه ماشینو روشن کردم

وارش: افرااا.. لعنتی بچه رو بده به من.. وایسا …

🌸گاز دادم که در بریم اما وارش یه دفعه پرید جلوی ماشین.. محکم با شیشه جلو برخورد کرد و پرت شد چون نفهمیدم داره میپره جلو نتونستم ماشینو کنترل کنم.. وای.. وحشتناک شده بود پیاده شدم گلاب تمنا رو محکم بغل کرده بود اشاره کردم پیاده نشه … فائزه هم که شاهد ماجرا بود تو سر زنون از دم در دوید اومد سمت ماشین
من و فائزه نشستیم بالای سرش با ترس گفتم

ارسلان: مرده? نفس نمیکشه..

فائزه: من پرستارم صبر کن.. زندس.. اما ضربه بدی بهش خورده باید برسونیمش بیمارستان.. زود باش.. یالا بگو پیاده شن.. من و تو میبریمش..

🌸دستپاچه بودم به گلاب گفتم پیاده بشه با بچه خودش بره هتل.. با فائزه گذاشتیمش صندلی عقب و راه افتادم.. تمام سر و لباسم خونی بود عین دیوونه ها رانندگی میکردم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x