رمان خان پارت 56

4.3
(13)

 

🌸گلناز

فردا صبحش با فائزه رفتم سر خاک وارش.. براش خیلی گریه کردم اگه یکی یه روز میگفت میرم میشینم سر خاک وارش و گریه میکنم بهش می خندیدم.. اما تا قبرو دیدم دلم گرفت با این که اون همه زجرم داده بود اما جاش زیر خاک نبود.. برگشتنی سبک شده بودم به فائزه گفتم

🌸گلناز: عزیزم خوب شد اومدیم.. خیلی سبک شدم.. راستی صدیقه اینا کی برمیگردن? این پسره خواهرزادشه کیه.. اون شب اومد تو خونه دیوونه بازی دراورد.. احمق خیال کرده بود دزد اومده..

فائزه: وا.. خاک تو سرش.. من گوششو میکشم..

گلناز: نه بابا فک کنم امیر ردش کرده بره.. اما امشب امیر شیفته.. تو میتونی پیشم بمونی? میترسم تنهایی..

🌸فائزه: باشه.. اره میمونم.. حتما.. ولی اگه میخواین یه جوری جورش کنم خونه مادرتون بمونین.. اون طفلی به خاطر نبود نازگل خیلی به هم ریختس… برین پیشش خوشحال میشه.. صبح زود برگردین امیر اقا نمیفهمه..

گلناز: به خدا دل منم از دست نازگل خونه.. هیچ خبری ازش نشد? اما خوب فکری کردی بریم خونه لباس بردارم.. شبو برم پیش مامانم… اما نمیشه خونه رو تنها بزارم که.. اگه یه وقت چیزی بشه یا امیر زنگ بزنه چی..

🌸فائزه: نه والا خبری نشد.. دروغ چرا.. انگار اب شده رفته تو زمین هر جا به عقلم میرسید دادم بگردن.. اما خب تهرونم بی در و پیکره.. کاباره ها و اینور و اون ور و همه جارو که میشد گشتم اما خیال نکنم اینجوری بشه پیداش کرد…خب واسه امشب من میمونم خونه اگه کسی زنگ زد میگم شما خسته بودی خوابیدی..

گلناز: نمیدونم.. بزار فردا صبح که برگشتم خونه یه چند جایی خودم تو ذهنمه با هم میریم میگردیم.. برای امشبم نمیشه.. تو تنها تو خونه درندشت نمیشه که.. بگیم مامانم بیاد اونجا نمیشه?

فائزه: اخه اونجوری بد میشه نمیشه که صبح زودمادرتونو از خونه بیرون کنیم.. زشته…

🌸گلناز: راست میگی.. اما خیالم راحت نیست..

فائزه: خیالتون راحت من خونه ام.. چیزی نمیشه حواسم هست…

گلناز

🌸وسیله هامو جمع کردم و رفتم خونه مادرم قرار شد فائزه بمونه و صبح زود که برگشتم درو برام باز کنه.. منم رفتم و چه خوب کاری کردم که رفتم مامانم شده بود پوست و استخون معلوم بود نه شام خورده نه ناهار لب به غذا نزده..

گلناز: مااادر من اخه این چه وضعیه.. زار و زندگی رو چرا به هم ریختی? غذا چرا نخوردی..

مامان: کوفت بخورم مادر.. کوفت بخورم.. اینجاهارو گشتم ببینم تو وسایلش چیزی پیدا میکنم یا نه.. اما هیچی نبود.. جز اینا.. بیا ببین من که سواد درست حسابی ندارم.. بخون ببین چیه.. انگار نوشتس..

🌸یه نگاهی انداختم دیدم یه سری یادداشته.. چند ورق بیشتر نبود… اما به روی مامان نیاوردم و گفتم

گلناز: نه بابا اینا لیست خرید خونشه.. وسیله هایی که میخواسته بخره نوشته.. همین گوجه خیار و این چیزا.. مهم نیستن.. بیا مامان.. بیا جمعشون کنیم.. الانم میرم برات یه اشکنه ی خوشمزه درست میکنم.. بزنیم به بدن با هم… باشه? عین قدیما..

🌸مامان خنده ی بیحالی کرد و باسرش تایید کرد.. منم مشغول جمع و جور کردن شدم و بعدم رفتم به غذا پختن.. با هم یاد گذشته کردیم.. یاد بابای خدا بیامرزم.. یاد قدیما اما نبود نازگل بدجوری اذیتش میکرد

مامان: اما مادر.. به خاطر بی فکری من دختر دست گلم اول از ده اواره شد.. تو روستا هزار جور اذیت شد.. حالا هم که از خونه خودش گریزونه.. نمیدونم کجاست.. چی میخوره… چی میپوشه.. گیر ادم نا اهل نیوفتاده باشه. به این چیزا که فکر میکنم جیگرم اتیش میگیره..

🌸سعی کردم ارومش کنم اما اگه همینجوری پیش میرفت و نازگل و پیدا نمیکردم مامانم ذره ذره اب میشد منم که نمیتونستم ببرمش خونه خودم و جلو چشمم باشه.. لا اقل مراقبش باشم

مامان: گلناز مادر.. میدونم داغ تمنا و بچه ای که از دست دادی به این زودی خنک نمیشه.. من خدارو صد هزار بار شکر داغ فرزند ندیدم اما میتونم حس کنم چه درد بزرگیه… اما قربونت برم شوهرتم دل داره… چند ماه رفتی نبودی.. گشتی حال و هوات عوض شد.. الان که اومدی.. دست به کار شو.. تا جوونی دو تا بیار.. دو تا گل عین خودت و شوهرت.. بزار خونت رنگ و رو بگیره.. تو که الحمد الله چیزی کم نداری…

🌸گلناز: مامان.. من که بدم نمیاد.. اما دیدی که چی شد? نصف بارداریم نشستم رو ویلچر.. استراحت مطلق.. دراز کش.. نه راه رفتم.. نه راه اومدم.. اما سر اخر بچم مرده به دنیا اومد.. خدا بچه هامو ازم میگیره.. لابد چون جوون بودم میخواستم تمنا رو بندازم حالا خدا نمیخواد بچه داشته باشم..

مامان: همچین چیزی نیست.. خدا بخشندس.. ان شا الله این بار که دامنت سبز بشه یه پسر کاکل زری خدا بهت میده.. منم برات نذر میکنم.. نگران نباش…

گلناز

🌸با مامان گپ زدیم و گفتیم.. دلم چه قدر برای بغلش تنگ شده بود بغلش کردم بوش کردم.. کنار من خوابش برد پتو رو کشیدم روش و خداروشکر کردم خدا به فائزه خیر بده که باعث شد بیام پیشش.. دراز کشیدم تو جام اما یهو یاد اون چند تا کاغذ افتادم گفتم بزار برم بخونمشون.. شاید تو نوشته هاش چیزی از اینکه کجا ممکنه رفته باشه پیدا کنم..

🌸چند برگ اول ففط گله و شکایت از روزگار و اتفاق های گذشته بود.. خیلی کوتاه و خلاصه خر اتفاقی که افتاده بود و نوشته بود… از اون صفحه ها که رد شدم رسیدم به یه برگی که مال زمان حال بود نوشته بود:

🌸خواهرمو بخشیدم اما چرا باید زندگی اون عین ملکه ها باشه اما زندگی من عین کلفتا.. خدایا انگار همونجوری که مادر پدرمون اونو به عنوان دختر عاقل خونه بیشتر دوسش داشتن تو هم اونو بیشتر دوس داری.. میدونم من کارای بدی کردم.. اما قسم خوردم دختر خوبی باشم.. دختر که چی بگم.. زن.. اما قول دادم و زیر قولم نزدم.. پای حرفم ایستادم.. تو هم کمکم کن.. کمکم کن یه مرد زندگی پیدا کنم که منو همینجوری که هستم بخواد..

🌸دوباره چند صفحه گله و شکایت بود و بعد نوشته بود که مامان اومده پیشش و همش از گلناز حرف میزنه.. تحت فشار میذارتش که تو هم ازدواج کن..
دوباره صفحه زدم دیدم نوشته:

خدایا شکرت.. پیداش کردم.. علی یه مرد واقعیه.. امروز که رفته بودم برای خونه از قنادیش شیرینی بخرم منو دید.. قد و هیکل خوبی داشت.. چشم و ابرو مشکی با یه سیبیل مردونه.. خندید و گفت شیرینی برای عسل.. خندیدم و گفتم اما من گلم.. نازگل.. تو چشماش عشق و مهربونی بود … خدایا مرسی.. جز این هیچی ازت نمیخوام…

🌸با ذوق به خودم گفتم که این طوووور پس خواهر کوچولو عاشق شده بوود اصلا شاید واسه همین قهر کرده.. شاید میخواسته با همین علی ازدواج کنه.. شاید رفته پیش اون..

گلناز

با اشتیاق شروع کردم به خوندن.. گفتم ای نازگل شیطون من.. حتما رفته پیش عشقش.. باید برم دنبالش بیارمش..
🌸صفحه بعدو خوندم نوشته بود خواهرم با شوهرش رفته خارج.. یعنی میشه یه روز من و علی هم با هم بریم فرنگ و ببینیم.. هر روز برام شیرینی میاره سر کارم.. گفته با شیرینی های خودش به زودی میاد خونمون.. دل تو دلم نیست.. فقط.. فقط نمیدونم چجوری ازش پنهون کنم.. اگه بفهمه چی.. اگه منو پس بزنه..
صفحه بعدش نوشته بود :

یه ماه گذشته حالا با شناختی که از اخلاقش دارم… مطمئنم منو پس نمیزنه.. حتی اگه بدونه دختر نیستم.. اما اگه ازم بپرسه.. میگم وقتی کوچیک بودم بهم تجاوز شده.. اینجوری بهتره.. خدایا منو ببخش.. نمیتونم کل حقیقتو بگم چون میدونم هرکس هم باشه باور نمیکنه.. واسه همین دروغ مصلحتی میگم..

به خودم گفتم خواهر برات بمیره که انقدر زجر کشیدی که حالا به خاطر ارامش مجبوری دروغ بگی.. برگ بعدیو نگاه کردم نوشته بود:

🌸امروز میخوام بهش بگم.. منو دعوت کرده خونشون که با مادرش اشنا بشم.. من گفتم اول شما تشریف بیارید گفت مادرش گفته عروس باید بیاد دستبوس من شکلشو هیکلشو ببینم پسندم بودم میرم میستونمش.. یه کم بهم برخورد اما خب حق داشت رسم نبود عشق و عاشقی بشه و پسر بگه من فلان دخترو میخوام.. مادرا انتخاب میکردن.. منم همین اول کار نه نیاوردم که نگه حرفمو زمین زد.. به خودم رسیدم و یه پیراهن بلند شیری پوشیدم و یکی از کلاهایی که خواهر برام خریده بود سرم گذاشتم یه کمم ماتیک مربا زدم حسابی خوشگل شدم..
رفتم دم مغازه تا با هم بریم پیش مادرش.. تا منو دید ور اندازم کرد و گفت به خدا که ماه شدی.. مادرم نه نمیاره.. منم خیالم تخت شد قند تو دلم آب میکردن.. تا رسیدیم درو باز کرد و یا الله مهمون اومدی گفت.. منم رفتم تو علی راهنماییم کرد
🌸همین که رفتم تو…خشکم زد… کم مونده بود پس بیوفتم… باورم نمیشد برگشتم نگاهش کردم دیدم خیلی عادی داره نگاهم میکنه.. چشمام گرد شد..

گلناز
سریع ورق زدم ببینم چیشده بود.. خدایا قلب منم از خوندنش تو دهنم بود..نوشته بود:

🌸سر علی داد زدم گولم زدی? منو اوردی خونه خالی? تو اگه همچین ادمی بودی چرا حرف عشق و عاشقی زدی.. چرا حرف ازدواج زدی?
علی با خونسردی گفت: این حرفا چیه گلم.. خونه خالی کدومه.. من از اون مرداش نیستم.. این که میبینی مادرم اینجا نیست واسه اونه که میخواستم تنها باشیم.. جای مادرم خودم هیکلتو ببینم.. الانم چیزی نشده که.. بحث یه عمر زندگیه.. اگه عیب و ایرادی داشته باشی که نمیشه.. یه لحظه لباساتو در بیار.. یه نگاه میندازم بعدم میریم.. فردا هم میام خواستگاریت..

داد زدم خیال میکنی با بچه طرفی? ولم کن.. ولم کن میخوام برم..

علی: نازگل چرا اینجوری میکنی دختر? گفتم که یه نگاه میندازم و بعدم تموم.. کاریت ندارم..

🌸نازگل: نمیخواد.. اصلا نمیخوام باهام ازدواج کنی.. ولم کن..

داد زد بیا اینجا ببینم..با یه حرکت پیراهنمو پاره کرد… و پرتم کرد گوشه اتاق.. تا بیام به خودم بیام به سمتم حمله ور شد و گفت منو نشناختی هنوز دختر?
اوردمت اینجا زنت کنم.. زنم که شدی میگیرمت.. نامرده روزگلر نیستم که..
داد زدم

🌸نازگل: واسه چی اینجوری? واسه چی زوری? من که راضی بود بیا خواستگاریم.. منم با رضا زنت میشم..

علی: واسه چی? تازه میگی واسه چی? واسه این که بد شنیدم پشت سرت.. منو نمیشناسی تو? تا اماره کس و کارت و اسم روستاتونو در اوردم دختر.. خیال کردی پسر تهرونی ببو گلابیه? رفتم روستا گفتن دختره هرز پریده.. خواهرش شوهر داشته فراریه خودش فراریه..دختر من میخوامت.. اما بی ابرویی توکت خاندان من نیست.. بزار ببینم الان دختر بودی.. به مولا کمتر از سگم اگه نرم دهن همشونو گل نگیرم.. پدرشونو در میارم.. ناموس من میشی کسی حق نداره چپ نگات کنه امااا.. اما اگه راست گفته باشن.. وای به روزگارته که خواستی منو بازی بدی..

🌸شروع کردم به گریه کردن اومد سمتم که کارشو بکنه هر چی تقلا کردم نتونستم جلوشو بگیرم جیغ بلندی زدم اما دیر شده بود مردونگیشو فرو کرده بود و بعدش حتی ادامه نداد فوری خودشو عقب کشید و داد زد تف.. تف به ذات پست دروغگوت.. میخواستی بی ابرویی تو پنهون کنی و خودتو بندازی گردن من…

🌸گلناز

دلم خون شد.. ای خدااا پس برای همین اونقدر داغون بود.. ناراحتیش از این نامرد روزگار بود.. نه از دست مامان.. دختره رو برده امتحان کرده دیده دست خوردس پسش زده.. حتی نذاشته توضیح بده.. این قسمت های نوشته خیس از اشک بود.. رد اشک خشک شده رو کاغذ کاملا مشخص بود.. بقیشو خوندم:

🌸داد زدم و خواستم براش توضیح بدم اما گوشش بدهکار نبود بازومو گرفت مشتی کوبید به دیوار و فقط میگفت تف.. تف به ادم دروغگو تف به من که عاشقت شدم خیال کردی پسر تهرونی پخمه گیر اوردی.. گمشو بروبیرون.. گمشو.. لباس تنم نبود بازومو گرفت و پرتم کرد وسط حیاط و پیراخن پارمو پرت کرد تو صورتم و چفتدر تویی رو انداخت.. گریه کنان پیراهن پاره رو به خودم پیچیدم دیدم سر طناب حیاط یه چادر مشکی هست.. کشیدم رو سرم و و گریه کنان تا خونه دویدم.. خداروشکر مامان خونه نبود.. دست و رومو شستم و لباسو و چادرو بردم انداختم تو اشغالای کوچه.. نمیتونستم گریه نکنم اما به زور خودمو نگه داشته بودم و فقط نفس عمیق میکشیدم.. مامانم اومد و قوز بالاقوز شد.. هر حرف پسر خیاط و میزد حدس زدم خواستگارن.. فردا دعوتشون کرده.. بزار فردا بشه.. همه چیو به هم میریزم و از اینجا میرم.. زندگی به من نیومده.. خوشی به من نیومده.. گاو پیشونی سفید حق نداره عاشق بشه.. حق نداره زندگی کنه به خاطر اشتباهاتم که تقصیر خودمم نبود تا اخر عمر باید تنها بمونم… میرم جایی که دست هیچکس بهم نرسه.. میرم میمیرم.. اصلا میرم خادم مسجد میشم.. شاید خدا منو ببخشه.. تا اخر عمرم همونجا میمونم… همینکه خدا منو ببخشه و بهم پناه بده برام بسه…دیگه جز اون هیچی نمیخوام…

🌸این اخرین برگ نوشتش بود.. لابد دلش از این علی پر بوده و فرداش سر مامان خالی کرده و از خونه رفته اشکامو پاک کردم از اونچه به سر مظلوم خواهرم اومده بود.. رنجی که کشیده بود بس نبود حالا طرد هم شده بود .. قلبم اتیش گرفت اما ته دلم روشن بود فردا باید میسپردم برن امامزاده ها و مسجدارو بگردن… شک نداشتم پیداش میکنن.. حتما رفته بود اونجا خدمت کنه..پیداش میکردم و خودم براش یه مرد خوب پیدا میکردم.. باید میدادم به خدمت اون علی هم برسم… بیشرف..

🌸تا دم دمای صبح فکرو خیال ولم نمی کرد.. مونده بودم چجوری به خدمت اون یارو برسم.. وقتی خودمو جای نازگل میذاشتم تمام تنم اتیش میگرفت.. دیدم هوا روشن شده و سپیده زده گفتم دیگه راهی بشم.. چون کوچه خیابون خلوت بود از قبل قرار بودیه تاکسی ساعت شیش بیاد وایسه دم در تا من که بیدار شدم برم سوار شم نگاه کردم دیدم شیش و ربعه گفتم خب پس لابد اومده
… لباس پوشیدم و بی سر و صدا رفتم سر کوچه دیدم منتظره.. رسیدم دم خونه.. هرچی در زدم مگه کسی درو باز میکرد.. تعجب کردم اخه فائزه همیشه سبک میخوابه

راننده: خانوم چیزی شده? اگه در و باز نمیکنن بپرم از سر دیوار

🌸گلناز: میتونی بپری? اره اگه میتونی بپر.. خیلی نگران شدم.. اخه قرار بود درو باز کنه.. خوابشم سبکه.. نکنه طوری شده.. ببین فقط سر و صدا نکنااا..

درو که باز کردم رفتم داخل به راننده گفتم دستت درد نکنه تو برو.. خیال کردم خب لابد فائزه خوابه.. اما وقتی رفتم داد جیغ بلندی کشیدم دوون دوون برگشتم و تو کوچه راننده رو صدا کردم هنوز راه نیوفتاده بود سراسیمه پیاده شد و دنبالم دوید تو خونه..
تا فائزه رو دید رو برگردوند.. اخه با لباس دریده و سر و صورت زخمی وسط حال افتاده بود.. فوری ملحفه ای از رو مبل کشیدم و انداختم روش و داد زدم

🌸گلناز: تو رو خدا کمک کن ببریمش بیمارستان.. زندس? اره مگه میشه زنده نباشه.. خدایا چی شده.. فائزه ه ه.. صدامو میشنوی.. کی این بلارو سرت اورده???

اما فائزه کاملا بی حرکت و بی جون بود.. هیچ علائم حیاتی نداشت.. اما نمیخواستم حتی ثانیه ای باور کنم که مرده.. دستپاچه رسوندیمش بیمارستان امیراینا اون لحظه انقدر دستپاچه شده بودم به این فکر نکردم که حالا جواب امیرو چی بدم.. فقط میخواستم فائزه رو نجات بدم.. امیر تا منو دید رنگش پرید اومد جلو نگران پرسید

🌸امیر: چی شده.. گلناز.. خوبی? حالت بد شده?

گلناز: فائزه ه .. اون..

امیر: فائزه چیشده? بگو ببینم..

گریه کنان فقط گفتم

گلناز : بردنش.. بردنش برو ببین چش شده..

🌸امیر در حالیکه که خیلی ترسیده بود رفت ببینه چه اتفاقی افتاده من رو اولین صندلی ولوو شدم و بعد از چند دقیقه تازه به خودم اومدم و ترس این افتاد تو دلم که حالا امیر برمیگرده و ازم سوال و جواب میکنه که چیشده و تو کجا بودی منم نمیدونم چی جواب بدم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x