– یه جای داغون تر. از این کله پزی هایی که قدیمیه. نوشابه شیشه ای میدن. آب کله پاچه رو تو کاسه های قدیمی فلزی میریزن… اونا بیشتر مزه میده.
آرتام که داشت با تعجب نگام میکرد گفت:
– بهت نمیخوره اهل این جور جاها باشی.
– جدی؟؟؟؟ من عاشق جاهای قدیمیم. موزه ها… آثار باستانی… رستوران و اینجور جاها رو هم قدیمی دوست دارم.
دستشو گذاشت زیر چونه اشو در حالی که تعجب کرده بود و به حرفام دقت میکرد گفت:
– خب… جالب شد. یعنی جاهای شیکو دوست نداری؟
– نه… دوست دارم جایی که غذا میخورم راحت باشم. تو رستورانای شیک باشد همش مواظب باشی. اینجوری غذا بهم نمیچسبه. ولی این رستوران قدیمیا… اگه بدونی چه کیفی میده. مخصوصا ساندویچی هاش. وقتی توی کاغذ کاهی و توی نون نازک هات داگ میخوری انگار دنیارو بهت میدن. بهش میگن ساندویچ کثیف. خیلی خوش مزه است.
– تا حالا امتحان نکردم.
– هر موقع خواستی میبرمت یه جا تا امتحان کنی. بهش میگن فری کثیف. مردم برای ساندویچاش صف میکشن.
– هوم… اولین دختری هستی که میبینم این سلیقه رو داری.
– ما اینیم دیگه.
خندید. همون لحظه آب مغزمونو آوردن. آرتام نگاهی بهش کرد و گفت:
– هیچ غذایی کله پاچه نمیشه.
نون برداشتم و گفتم :
– تو همه جای کله پاچه رو میخوری؟
– آره. چطور؟
– من چشم و پاچه دوست ندارم.
– امروز خوردن چشمو با من تجربه میکنی.
– وای نه تورو خدا…
با کلی خنده آب مغزو خوردیم و نوبت رسید به بقیه ی جاهای گوسفند. وقتی صاحب مغازه دیس رو جلومون گذاشت آرتام دستاشو به هم مالید و گفت:
– به این میگن غذا.
شروع کرد همه چی رو تقسیم کردن . بعد یه چشم برای من تو بشقابم گذاشت. با چنگال چشمو برداشتمو دوباره گذاشتم تو بشقابشو گفتم:
– من نمیخورم.
– چرا؟ یه بار امتحان کن.
– نه…
– به امتحانش می ارزه. تا حالا خوردی؟
– نه… دلم نمیاد…
– یعنی چی؟
– چشم گوسفند…!!!! فکر کن یکی چشم تورو بخوره. چه حسی بهت دست میده؟
– این گوسفنده الان خودشم نمیتونه تشخیص بده ما داریم بدن اونو میخوریم.
خندیدم و گفتم:
– گوسفند بیچاره. نگاه کن چه جوری تیکه پاره اش کردن.
با گفتن این حرفم آرتام خندید . هر دومون مشغول خوردن شدیم. دیگه جا نداشتم. کل بشقابمو خوردم . به صندلی تکیه دادم و گفتم:
– چقدر خوردما.
– هنوز اصل کاری مونده.
-چی ؟
-چشم….
– نه …. خیلی بدی… نمی تونم بخورم.
– مجبورت نمیکنم عزیزم. میتونی نخوری.
از امتحان کردنش بدم نمیومد. آرتام چشمو گذاشت لای نون و داشت لقمه میگرفت. کمی به دستش نگاه کردم. لقمه رو میبرد سمت دهنش که گفتم :
– بده بخورم…
لبخندی زد و لقمه رو داد دستم.
یه بار لای نونو و باز کردم و به چشم نگاه کردم. با دیدن چشم یه جوری شدم. به آرتام نگاه کردم که داشت با لبخند مرموزی نگاهم میکرد. با شک و تردید دوباره لقمه رو بستم و بردم سمت دهنم. آرتام مهربون نگام کرد و گفت:
– اگه دوست نداری، نخور.
با سر نه ای گفتم و لقمه رو نزدیک دهنم بردم. دوست داشتم بخورم. ولی…
بالخره شک و تردید و گذشتم کنار و لقمه رو کردم تو دهنم. یه کمی گاز زدم ولی هر کاری کردم نتونستم قورتش بدم. احساس خفگی داشتم. قیافه ام مچاله شده بود یاد گوسفندی افتادم که داشت با دوتا چشمش بهم نگاه میکرد. آرتام گفت:
– آناهید رنگت قرمز شد. اگه نمیتونی نخور.
نه میتونستم قورتش بدم نه میتونستم بریزمش بیرون. دوتا دستمو جلوی دهنم گذاشتم. ارتام بلند خندید طوری که همه برگشته بودن مارو نگاه میکردن. منم از خنده اش خنده ام گرفته بود. توی اون اوضاع حتی نمیتونستم بخندم. آرتام یه دستمال داد بهم و گفت:
– بریز توی این.
دستمالو جلوی دهنم گرفتم ولی نمیخواستم کم بیارم. یه کم دیگه گاز زدم. آرتام که فکر میکرد الان میریزم بیرون با کمال نا باوری دید که لقمه رو قورت دادم. بعد از قورت دادنش سرمو روی میز گذاشتم انگار از یه مسابقه ی سخت پیروز بیرون اومدم. آرتام که حالمو دید بلند خندید و گفت:
– قورتش دادی؟
– اوهوم.
– آفرین. فکرشم نمیکردم. حالا خوشمزه بود؟
سرمو بالا اوردم و گفتم:
– خیلی بد بود. چشمای گوسفنده رو میتونستم تصور کنم که داره بهم نگاه میکنه.
با این حرفم هر دو اول سکوت کردیم و بعد زدیم زیر خنده. همه داشتن مارو نگاه میکردن. آرتام با خنده گفت:
– حالا چطوری نگات میکرد؟
– هر چی بود، دوستانه نبود.
و دوباره خندیدیم. ارتام هر چی میگفت من نا خودآگاه میزدم زیر خنده. اون هم همینطور دستمو گذاشتم رو بینیم گفتم:
– هیییششششش. نخند….. تورو حدا…. آبرومون رفت…
– تو نخند تا منم نخندم.
دستمالی بهم داد تا اشکامو که از زور خنده ی زیاد جاری شده بود پاک کنم.
– اینقدر خندیدی مترسم به اتفاق بد بیوفته
خندیدم و گفتم:
– بهت نمیاد خرافاتی باش…
– پاشو زودتر بریم بیمارستان تا دعوامون نکردن…
– من کارم تموم شده وایستا میام دنبالت.
– نه آرتام. میام خودم. الان که دیر وقت نیست.
– عزیزم بمون میام…
– تا تو بیای طول میکشه. یه آژانس میگیرم میام.
– تعارف میکنی؟
– نه…
– باشه. پس من برم خونه؟
– آره. چیزی نمیخوای برای خونه بخرم؟
– نه خرید کردم.
– باشه میبینمت.
– مواظب خودت باش.
– توام همینطور. خدافظ
گوشی رو قطع کردم. با بچه های بخش خدافظی کردم و به نگهبان گفتم برام آژانس بگیره. نیم ساعتی توی راه بودم. از بغل شیرینی فروشی رد شدیم. هوس کیک کردم. به راننده گفتم یه جا نگه داره….
زنگ درو زدم. بعد چند دقیقه در باز شد.بازم حیاط… دیگه ازش نمیترسیدم. وسط راه بودم که آرتام اومد روی بالکن. تا منو دید گفت:
– بدو بیا…
از لحن حرف زدنش خنده ام گرفته بود. گفتم:
– چرا؟؟؟
با هیجان بیشتری گفت:
– بدو…بدو…
قدم هامو تند تر کردم. وقتی رفتم تو آرتام یه مشت تخمه برداشت و سریع نشست روی مبل و به تلوزیون خیره شد. با تعجب به دورو برش که پر از پوست تخمه بود نگاه کردم و گفتم:
– اینجا چه خبره؟؟؟ چرا گفتی تند بیام؟
– میدونستم از حیاطمون خوشت نمیاد. اومدم دنبالت که نترسی. ای بابا… گل بودا…
از صدای گرازشگر و هیجان آرتام فهمیدم که داره فوتبال میبینه. به من نگاه کرد و پرسید:
– فوتبال نمیبینی؟
– میبینم ولی نه با این هیجان.
– بیا ببین. بازیش قشنگه.
-الان میام.
خریدارو توی آشپزخونه گذاشتمو بعد از عوض کردن لباسام رفتم تو هال.
کنار آرتام نشستم . با هیجان داشت فوتبال نگاه میکرد. فکر کنم حتی نفهمید من کنارش نشستم. تو بحر فوتبال بود طوری که پوست تخمه هاشو به جای اینکه توی ظرف بندازه گوشه های ظرف میریخت. خندیدم و گفتم:
– میدونستم مردا فوتبال دوست دارن ولی نه اینقدر…
– تو بچگیت اسباب بازیت توپ فوتبال نبوده که بتونی حس مارو درک کنی.
– حالا بازیه کجا و کجاست؟
– بارسا و رئال مادرید. تو طرفدار کدومی؟
– من اصلا فوتبال اروپا رو نمیشناسم. فقط فوتبال وطنی نگاه میکنم.
همون لحظه دوربین خوزه مورینیو رو نشون داد. پرسیدم:
– این خوزه مورینیو نیست؟
– تو که گفتی فقط وطنی نگا میکنی؟
– اینو همه میشناسن.
یکی داشت گل میزد که آرتام همراه با اون صحنه با هیجان میگفت:
– برو برو… پاس بده…میگم پاس بده. دِهَ…
گل نشد… باورم نمیشد آرتام داره این کارارو میکنه. فقط با خنده نگاش میکردم.
پرسیدم:
– حالا تو طرفدار کدوم تیمی؟
– معلومه بارسا.
– خوزه مورینیو مربیه کدوم تیمه؟
– رئال مادرید…
-خب معلومه که رئال میبره.
– عمرا.
– مگه میشه یه تیم با یه همچین مربیه خوبی ببازه؟
– مطمئن باش که میبازه.
– نمیبازه.
لبخند مرموزی زد و پرسید:
– میخوای شرط ببندیم؟
– سر چی؟
یه کم فکر کرد . انگشت کوچیلشو آورد جلو و گفت:
– هر کی برد یکی از خواسته های طرف مقابلشو انجام بده.
– باشه
حالا فوتبال برای منم هیجان داشت. بعد چند لحظه آرتام یه مشت تخمه ریخت کف دستمو گفت:
– فوتبال بدون تخمه نمیچسبه رقیب.
خندیدم و گفتم:
– پس اون ظرفو بده به من. برای شما که کاربرد نداشت. همه پوست تخمه هارو همه جا ریختی الا تو ظرف.
به دورو بر خودش نگاه کرد و خندید:
– من که ریختم. توام بریز . بعدا جمع میکنم.
همیشه دوست داشتم این کارو بکنم. ولی مامانم نمیذاشت. فرصت خوبی بود. دوباره مشغول دیدن فوتبال شدم. راست میگفت فوتبال با تخمه مزه ی بیشتری داشت.
از کارای خودمو آرتام خنده ام گرفته بود. وقتی تیم من میرفت سمت دروازه ی حریف من هیجان زده میشدم و وقتی تیم آرتام میرفت تو زمین رئال اون بالا و پایین میپرید. اینقدر برای هم رجز خونی کردیم که حرف کم آوردیم. اون اسم کل بازیکنارو میگفت ولی من فقط با خوزه مورینیو که حتی یه بازیشم ندیده بودم و فقط تو مجله عکساشو نگاه کردم با آرتام کل کل میکردم. آخر سر خندید و گفت:
– خوب شد خدا این مربیه رو آفرید. تو به جز این کسه دیگرو نمیشناسی؟
– چیه؟؟؟ حسودیت میشه تیمم یه مربیه خوب و جذاب داره؟
– جذاب؟
– هم جذاب … هم خوشتیپ… هم کاردان…
– مثل من…
مشتی توی بازوش زدم و گفتم:
– خوب شد خدا این اعتماد به نفسو برای شما آقایون آفرید.
هر دومون خندیدیم. تخمه تموم شد. آرتام از کنار مبل یه نایلون دیگه تخمه بیرون کشید. با دیدن اون همه تخمه گفتم:
– چه خبره؟ این همه تخمه؟
– گفتم که فوتبال بدون تخمه مزه نمیده.
خواست بهم تعارف کنه که رئال یه گل زد. با شنیدن صدای عادل فردوسی پور که پشت هم میگفت گـــــــــل دستمو از هیجان بلند کردم که خورد زیر نیلونو همه اش ریخت روی پام و نصف دیگه ش هم روی زمین پخش و پلا شد. با شرمندگی گفتم:
-معذرت میخوام… همه شو ریختم.
نایلونو از روی زمین برداشت و گفت:
– فدای سرت… من موندم بارسا به این قویی اونوقت از این تیم ضعیف که مربشم خوزه س باید گل بخوره؟
– دیدی گفتم… مربی داریم تو کل دنیا یه دونه است. نگاه کن چقدر خوشتیپه.
آرتام خندید و گفت:
– خدا نگه داره. خوشم میاد اصلا از چیدمان بازیکن و روش بازیشم تعریف نمیکنی. از اول فقط گفتی خوش تیپه.
– خوش تیپه دیگه… حالا چیکار کنیم تخمه تموم شد؟
خنده ی شیطونی کرد و دستشو برد سمت گوشه ی مبل. وقتی آورد بالا با دیدن یه نایلون دیگه با تعجب گفتم:
– آرتام…. چه خبره؟؟؟؟ چند تا دیگه جا ساز کردی؟
– این آخریش بود.
– مطمئنی؟
– باور کن راست میگم.
– خدا کنه.
دوباره مشغول دیدن بازی شدیم. دقیقه ی 79 بود که گفتم:
– میبینم که دارین میبازین…
– جوجه رو آخر پاییز میشمرن.
تا حالا اینقدر تخمه نخورده بودم. فکر کنم لبام ور اومده بود. فکم درد گرفت. فقط دعا دعا میکردم گل نخوریم. داشتم تو دلم دعا میکردم که آرتام محکم زد رو پاش و گفت:
– ای بابا… بازی بلد نیستن که. یه توپه ناقابلو نمیتونن گل کنن.
– تیم ما زیادی قدره…
– نکنه حتما به خاطر اینه که مربیش خوش تیپه؟
خندیدم و گفتم:
– شک نکن.
– اینقدرام که میگی خوش تیپ نیست
– اتفاقا هم خوش تیپه هم جذاب.
– ما که چیزی ندیدیم.
– چون دلتون نمیخواد ببینین.
خواست چیزی بگه که دوباره با شنیدن صدای گل هر دو به تلوزیون نگاه کردیم که نتیجه ای جز آویزون شدن لب و لوچه ی من نداشت. آخه الان چه وقته گل خوردن بود. فقط 10 دقیقه ی دیگه مونده بود…
آخه الان چه وقت گل خوردن بود؟ دو دقیقه نمیتونین مواظب دروازه باشین؟ بعد میلیارد میلیاردم پول میگیرن… تو این چند دقیقه بجای تماشای بازی همه ش دعا میکردم که نبازیم… اگر مساوی میشدیم خوب بود چون نه حرف من میشد و نه حرف اون…
آرتام نیم نگاهی بهم کرد، لبخندی زد و گفت:
– چیه؟ ترسیدی؟ تا چند دقیقه پیش که همه ش داشتی پز مربیه کاردانتون و میدادی…
– هنوزم سر حرفم هستم… مربیه خیلی خوبیه… مطمئنم که میبریم.
– قیافت که چیز دیگه ایی میگه.
معلوم بود حسابی از زدن گل روحیه گرفته. به تقلید از خودش لبخند خونسردی زدمو گفتم:
– میگه ما برنده ایم.
مرموز خندید و گفت:
– دعا کن که ببرین وگرنه…
– وگرنه چی؟
– نقشه ها دارم برات…
– میتونی بی خیالشون بشی چون نمیتونی عملی شون کنی. از اون گذشته یه جوری رجز میخونی انگار جلویین… فعلا که مساوی هستن هر وقت گل زدین میتونی تهدید کنی.
– نگران نباش… تا چند دقیقه ی دیگه گل دومم تقدیمتون مـ ….
با صدای فریاد گزارشگر دوباره به تلویزیون نگاه کردیم… باورم نمیشد… این بازیکن های سفید پوش بودن که داشتن توی زمین از خوشحالی بالا و پایین می پریدن… محکم دستامو بهم کوبیدمو و تشویقشون کردم… حال قیافه ی آرتام دیدنی بود… معلوم بود هنوز تو شوکه…
دو تا زدم روی شونش و گفتم:
– کجایی برادر؟
یه ذره نگام کرد و گفت:
– بازی بلد نیستن که…
– بازی بلد هستن یا نه بهتره تا قبل از اینکه تصمیم وحشتناکی در موردت بگیرم حرفاتو پس بگیری…
– هنوز وقت تلف شده مونده.
– فکر نمیکنم تو دو دقیقه بتونین کاری بکنین…
یه نگاه به تلویزیون و یه نگاه به من انداخت و با لحن مظلومی گفت:
– تو که نمیخوای اذیتم کنی؟
– بستگی به خودت داره.
داور سوت پایان رو هم زد. آرتام تلویزیون و خاموش کرد و گفت:
– من همینجا تمام حرفامو پس میگیرم… تازه آلان که دقت میکنم میبینم مربیتون واقعا خاصه…
– اونو که خودم میدونم…
– ولی انصافا خیلی خوب بازی کردن.
– اونم میدونم…
لبخدی زد و گفت:
– مث اینکه این کارا جواب نمیده… بریم سر شرطمون… فقط سخت نباشه.
همینطور که بهش نگاه میکردم، تو فکره خواستم بودم… حالا چی بخوام؟ میتونم اذیتش کنم ولی دلم نمیاد… میدونم خیلی خسته س. هر چی بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. آرتا هنوز منتظر نگام میکرد. یهو یه چیزی یادم اومد. سریع پرسیدم:
– فیلم اون عملی رو که برای اولین بار برامون گذاشتی رو داری؟
– کدوم عمل؟
همون که روی اون پسر جوونه انجام دادی.
از فرم صورتش میشد فهمید که داره فکر میکنه… ولی یادش نیومد. دیگه مجبور شدم اون چیزی رو که نمیخواستم بگم:
– همون که موقع توضیحش من حواسم به هیراد بود.
با تموم شدن جملم صدای خنده ی آرتام بلند شد. انگشتمو به حالت تهدید جلوش گرفتمو گفتم:
– ببین خودت داری شروع میکنیا… منو بگو که دلم نیومد تنبیه ت سخت باشه.
آرتام سعی کرد جلوی خنده شو بگیره؛ اما زیاد موفق نبود:
– باور کن دست خودم نیست… یاد اون روز که میوفتم…
و دوباره زد زیر خنده. چشم غره ایی بهش رفتم که دوباره خنده شو جمع کرد… وقتی یه ذره آرومتر شد، پرسید:
– حالا میخوای اونو برات توضیح بدم.
با سر آره ایی گفتم که از جاش بلند شد و گفت:
– خیلی خب. من میرم لب تابمو بیارم.
منم سریع از جام بلند شدمو گفتم:
– منم میرم کیکی رو که موقع اومدن خریدم با چایی بیارم.
سری تکون داد و هر کدوم رفتیم تا کارمون و انجام بدیم.
بعد از یه ربع هر دومون روی همون کاناپه در حالی که زیر پامون پر از پوست تخمه بود نشستیم.نگاهی به دور و برم کردم و گفتم:
– مطمئنم اگر بی بی خونه رو اینطوری ببینه سکته رو زده… انگار تو خونه جنگ جهانی راه افتاده.
– یه روز قبل از اومدنشون چند تا کارگر میگیرم تا تمیزش کنن. تازه پس فردا از اونجا حرکت میکنن.
برای هر دوتامون یه برش کیک ریختم. آرتام لب تابو گذاشت رو پاشو توضیحاتشو روی فیلم میداد… وای که چقدر دلم کیک شکلاتی میخواست… دیدم هی موقع بریدن کیک با چنگال حواسم پرت میشه واسه ی همین کل برش کیک و گرفتم تو یه دستمو فنجون چایی هم تو دست دیگم بود… کل دستم کاکائویی شده بود ولی اشکالی نداشت. قبل از خوابیدن میشستمشون.
وسطای عمل بودیم که چشام کم کم گرم شدن و سرم سنگین شد… خیلی خوابم میومد… سرم آروم آروم خم شد و افتاد روی شونه ی آرتام و نفهمیدم کی خوابم برد…
با ضربه ایی که گلاره زد روی شونم چرتم پرید… طلبکارانه نگاش کردمو گفتم:
– یواش تر…
– کجایی دختر؟ چرا امروز انقدر گیج میزنی؟
در حالی که کش و قوسی به بدنم میدادم، گفتم:
– وای دارم از زور خواب میمیرم… دیشب دیر خوابیدم یعنی اصلا نفهمیدم کی خوابم برد… صبحم که زود بیدار شدم.
– حالا چرا دیر خوابیدی؟
یاد دیشب افتادم… اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. صبحم که بیدار شدم دیدم روی همون کاناپه بودم و آرتامم روی یکی دیگه از کاناپه ها خوابیده بود. از دستمال کاکائویی روی میز میشد فهمید که قبل از خواب دستامو تمیز کرده بود. با یادآوری این موضوع لبخندی زدمو گفتم:
– داشتم فوتبال تماشا میکردم.
گلاره با تعجب پرسید:
– بخاطر فوتبال تا دیر وقت بیدار بودی؟
– همه ش بخاطر فوتبال نبود… تا فوتبال تموم بشه ساعت شد نزدیک یک بعد اونم داشتم یه فیلم از یکی عمل های آرتامو میدیم که خوابم برد…
– خیلی خلی. همونه که از صبح تا حالا داری چرت میزنی.
خمیازه ایی کشیدمو گفتم:
– وای چرا این ساعت نمیگذره؟
– الان یه کاری میکنم که نفهمی چطور زمان میگذره.
اومد کنارم نشست و شروع کرد به صحبت کردن در مورد چند تا از بیمارای جدید و یه ذره هم غیبت کردیم تا خواب از سرم بپره.
– از خستگی دارم میمیرم.
– تا زنگ میزنم از بیرون شام بگیرم برو یه ذره استراحت کن.
– تو خوابت نمیاد؟
– نه… برعکس توِیِ خوشخواب من به خواب کم عادت دارم.
– پس من میرم یه کوچولو ( با تاکید) بخوابم.
آرتام رفت سمت تلفن و دکمه ی play پیغامگیر و زد. صدای مامان بود:
– سلام بچه ها… چند بار زنگ زدیم به گوشی هر دوتون ولی جواب ندادین. خواستم بگم که ما داریم راه میوفتیم… تا ساعت 10 اینطورا میرسیم. می بوسمتون…. مواظب خودتون باشین.
سر جام خشکم زد. آرتام خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت:
– چرا زودتر دارن میان؟ اینا که گفتن تا آخر هفته اونجا میمونن.
وقتی قیافه ی متعجب منو دید، پرسید:
– چی شده؟ چرا خشکت زده؟
مثل اینکه متوجه دور و برش نبود… با دست به خونه ایی که تو این چند روز تبدیل شده بود به میدون جنگ اشاره کردم. آرتام نگاهی به خونه انداخت و بعد ضربه ایی روی پیشونیش زد و گفت:
– وای… به کلی فراموش کرده بودم.
سریع پرسیدم:
– ساعت چنده؟
– 8:30
– بدبخت شدیم… بدو تا نیومدن اینجارو تمیز کنیم. من میرم تو آشپز خونه تو هم هالو تمیز کن.
سریع رفتم تو آشپزخونه. باورم نمیشد… یعنی تمام این کثیف کاریه مال ما دو نفر بوده؟ نباید وقت و تلف میکردم….تمام ظرفا رو ریختم تو ماشین… خدا رو شکر دو تا ماشین ظرفشویی بزرگ تو آشپزخونه بود و همین کارمو کمتر میکرد. تمام آشغال ها رو هم جمع کردم و ریختم تو سطل. نیم ساعت تو آشپزخونه بودم تا بالاخره کارم تموم شد. چند تا دستمال برداشتم تا گردگیری کنم. وقتی رفتم تو هال تقریبا تمیز شده بود و آرتام داشت با جاروبرقی پوست تخمه هارو جمع میکرد…. منم شروع کردم به گردگیری. کار من زودتر تموم شد رفتم سراغ اتاق ها… اتاق ها زیاد کثیف نبود فقط روی وسایل خاک نشسته بود… اونجا ها رو هم گردگیری کردم….
داشتم از خستگی میمردم… منو بگو که کلی نقشه کشیدم که رسیدم خونه بگیرم بخوابم… از همون اولم شانس نداشتم. خیس عرق شده بودم… وقتی رفتم پایین آرتام تو هال نبود ولی همه جارو تمیز کرده بود. دستمال های کثیف و گذاشتم تو لباسشویی… لباس های کثیف رو هم همینطور….
همراه آرتام روی مبل نشسته بودیم و به خونه که حالا از تمیزی برق میزد نگاه میکردیم. آرتام پرسید:
– ساعت 10 شد.
– باورم نمیشه… تو یک ساعت و نیم همه جا رو تمیز کردیم.
خندید و گفت:
– اولین بار تو زندگیم بود که انقدر تو خونه تمیز کردن سرعت عمل به کار دادم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
– ولی تو خیلی فرزیا…
– برای اینکه مامانم زیادی ازم کار کشیده.
– مهم اینه که جواب داده… همه جا تمیز شده.
– بالاخره باید یه جوری به فامیل شوهر نشون بدم که دختر کدبانو و خونه داری هستم دیگه.
از خستگی نای خندیدن نداشتیم. نگاهی به لباسام کردمو گفتم:
– باید دوش بگیرم.
– منم.
– به نوبت بریم… شاید بیان. اول تو برو ولی زود بیا بیرون.
آرتام قبول کرد و رفت حموم. منم همونجا رو مبل چشمامو بستم تا یه ذره آروم بشم. نیم ساعتی گذشت… نخیر، مثل اینکه نمیخواد از حموم دل بکنه. با بی خیالی از جام بلند شدم تا صداش کنم…. تمام تنم درد میکرد. انگار چند نفر حسابی کتکم زده بودن. حال نداشتم از پله ها برم بالا ولی چاره ایی نبود…
وقتی در اتاقو باز کردم، با دیدن آرتام در حالی که فقط یه حوله دور کمرش بود خشکم زد…
چند لحظه ایی به همون حالت موندم… آرتام داشت با حوله ی دیگه ایی موهاشو خشک میکرد. وقتی دید صدایی از من در نمیاد نگاهم کرد و گفت:
– بیا تو… مگه نمیخواستی بری حموم؟
نگاهم افتاد به بدن خوش فرمش… معلوم بود که ساختن هیکلش براش خیلی مهم بوده و خیلی براش وقت گذاشته… دوباره به صورتش نگاه کردم… هنوز منتظر بود برم تو… برای یه لحظه از تنها بودن باهاش ترسیدم.
آرتام چشماشو ریز کرد و با دقت زل زد تو صورتم… چند لحظه ایی گذشت که پرسید:
– ببینم… تو از من میترسی؟
یه ذره خودمو جمع و جور کردم سعی کردم عادی رفتار کنم:
– نه… چرا باید بترسم.
بی تفاوت شونه ایی بالا انداخت و دوباره مشغول خشک کردن موهاش شد. اما صداشو شنیدم که گفت:
– به هر حال لازم نیست بترسی… من تا خودم نخوام کاری به هیچ خانمی ندارم.
یه ذره خیالم راحت شد ولی برای خالی نبودن عریضه گفتم:
– ولی بنظر من همه ی مردا با کوچیکترین عشوه ی یه دختر حتی اگر زشت باشه دست و پاشونو گم میکنن.
ابروهاش از تعجب بالا رفت و گفت:
– واقعا اینطوری فکر میکنی؟
– فکر نمیکنم… مطمئنم.
– منم از خودم مطمئنم… تا از کسی خوشم نیاد کاری باهاش ندارم.
– تو میخوای بگی که از تافته ی جدا بافته ایی که این حقیقت نداره.
– ولی هستم…
دستی به کمر زدمو ادامه دادم:
– نیستی. من همین الان میتونم از راه به درت کنم.
– تا نخوام نمیتونی
یه ذره نگاش کردم… مثل اینکه از اذیت کردنم لذت میبرد… برای یه لحظه تصمیم گرفتم تا بهش ثابت کنم که اونم با مردای دیگه فرقی نداره. نیمچه لبخندی از روی بدجنسی زدمو و دستامو پشت سرم قلاب کردم… آروم اروم رفتم جلو… آرتامم همونطور بی حرکت وایستاده بود و نگاهم میکرد… مطمئنم که فهمیده بود میخوام چی کار کنم چون سعی میکرد جلوی خندیدنشو بگیره… یه ذره ناز رو هم توی راه رفتنم قاطی کردم… خودمم خندم گرفته بود ولی قیافه ی حق به جانب و مطمئن آرتام باعث میشد به کارم ادامه بدم… یه ذره رفتم جلوتر گفتم:
– که مطمئنی از راه بدر نمیشی؟
چیزی نگفت. فقط لبخندش عمیق تر شد… حالا دیگه رو به روش بودم… آروم انگشتامو روی نیم تنه ش برهنه ش به حرکت در آرودم. دست دیگم رو هم زدم به کمرم… ترجیح دادم به صورتش نگاه نکنم… در حالی که با چشم مسیر حرکت انگشتامو دنبال میکردم ادامه دادم:
– درسته که تو ….خیلی ….خوش چهره و… خوش پوشی…
دیدم تکونی نمیخوره واسه ی همین نیم نگاهی بهش کردم… دیگه نمیخندید… زل زده بود تو چشام… فکر کنم حرکتم داشت جواب میداد… منم زل زدم بهش و با لحن کشداری ادامه دادم:
– درستــــه کـــه …خیـــلی از …دختــــرا… دنــبالتن…
بهش نزدیکتر شدمو زیر گوشش گفتم:
– ولی مطمئن باش تو با بقیه ی همجنس هات هیچ فرقی نداری.
سرمو کشیدم عقب… ولی دستمو برنداشتمو همچنان منتظر بودم تا شکست و قبول کنه… آرتام همونطور که زل زده بود بهم آروم گفت:
– به نفعته که بازی دستت روی تنمو تموم کنی.
لبخند پیروزمندانه ایی زدمو به تقلید از خودش آروم گفتم:
– چرا؟
اما جوابی نداد… بعد از چند لحظه احساس کردم سرش داره یواش یواش میاد جلو…
پاهام قفل شده بودن… با اینکه میدونستم میخواد چی کاری کنه ولی از جام تکون نخوردم… انگار مسخ شده بودم.یه دستشو پشت کمرم گذاشت و بهم نزدیکتر شد… ما داشتیم چی کار میکردیم؟؟؟
به خودم اومدم و قبل از اینکه اتفاقی بیفته سریع خودمو کشیدم عقب… با ناباوری به ارتام نگاه کردم … اونم گیج بود… فقط یه ذره دیگه مونده بود… آرتام دستی به پیشونیش کشید و یه قدم رفت عقب تر… کلافه بود و البته عصبی…
بدون هیچ حرفی برگشتم و رفتم سمت حموم ولی آرتام دستمو گرفت و متوقفم کرد. چند لحظه ایی منتظر موند تا نگاهش کنم ولی من همچنان اصرار به دیدن جلوی پامُ داشتم اما صداشو شنیدم:
– دیگه هیچ وقت اینکارو نکن.
صداش گرفته بود… نگاش کردم :
– دیدی تو هم مثل بقیه ای؟
تو چشام خیره شد و گفت:
– شاید به خاطر اینه که تو با بقیه فرق داری.
خواستم چیزی بگم که صدای باز شدن در و به تعقیب اون صدای حرکت لاستیک ماشین ها روی سنگ ریزه های حیاط اومد…. هر دو، نگاهمون به سمت پنجره چرخید. آرتام دستمو ول کرد. منم سریع به سمت حموم رفتم. درو بستم و بهش تکیه دادم.
من داشتم چیکار میکردم… یعنی اگر کنار نمیرفتم منو میبوسید؟ آرتام؟
یاد جمله ی آخرش افتادم…
احساس میکردم گر گرفتم… دوش آب سرد و باز کردمو رفتم زیرش تا یه ذره آرومتر بشم…
*****
رو تختم دراز کشیده بودم و به چند ساعت قبل فکر میکردم… اصلا نفهمیدم چطور اومدم خونه فقط میدونم که دلم میخواست تنها باشم…
از لحظه ایی که از حموم اومده بودم بیرون تا لحظه ایی که اومدیم خونه سعی کردم به آرتام نگاه نکنم… یعنی روم نمیشد نگاه کنم… فقط یه بار از روی کنجکاوی نتونستم جلوی خودمو بگیرم که دیدم اونم مثل من تو خودشه و ساکت به حرف دیگران گوش میده… انقدر آروم بود که بابا بیژن چند باری ازش پرسید« حالت خوبه؟»
معلوم بود اونم بدتر از من از اتفاق پیش اومده ناراحته… حتی طرفم هم نمیومد.
اما خبری که امشب شنیدم و خیلی خوشحالم کرد، خواستگاری مهرداد از فریبا بود که همونجا هم فریبا جواب بله رو داده بود… همه چیز یهویی شد… گویا برادر های بابا بیژن، همراه بچه هاشون اونجا بودن… اصلا فکرشم نمیکردم مهرداد و فریبا با هم ازدواج کنن… با این حال خیلی به هم میومدن. فریبا خیلی دختر مهربون و خانمی بود… اما من هنوزم مطمئن بودم که از آرتام خوشش میاد… حتی موقعی که این خبر و دادن به آرتام نگاه میکرد… فکر کنم میخواست عکس العملشو ببینه… همونجا بود که باعث شد به آرتام نگاه کنم… آرتامی که از حسابی تو فکر بود، اونقدر که یادش رفت به فریبا تبریک بگه….
دوباره به فریبا فکر کردم… خوشحالم … خیلی خوشحال.
امروز یکی از بدترین روزای عمرم بود… البته این هفته کلا خیلی بد گذشت…
از صبح شنبه که رفتم بیمارستان حالم خوب نبود. بخصوص اینکه بعد از ماجرای اونشب رفتار منو آرتامم ناخواسته سردتر شده بود… یعنی هردومون از هم کناره میگرفتیم… شاید اینطوری بهتر بود…
رفته بودم برای تست ورزش یکی از بیمارا… داشتم با یکی از دکتر ها حرف میزدم که چون صداش کردن چند دقیقه ایی تنهام گذاشت… تو فکر بودم که صدای گفتگوی دو تا از انترن ها توجهم و جلب کرد… هر چند که تلاش میکردن آروم حرف بزنن ولی من گوشام تیز بود.
– خیلی عصبانی بود… دو بارم سر یکی از رزیدنت ها داد زد.
– منم تا حالا اینطوری ندیده بودمش.
– من که همیشه خندون دیدمش… اصلا فکر نمیکردم یه روز عصبانیتشو ببینم.
– یعنی چی شده؟
یکی شون خندید و گفت:
– فکر کنم با زنش زدن به تیپ و تاپ همدیگه.
– اون که زنش نیست. نامزدشه.
– چه فرقی میکنه خره؟ بالاخره که زنش میشه…
– خدایا نمیشد منو زودتر راهی این بیمارستان میکردی تا دل دکتر مهرزاد و بدست بیارم؟
– حتما فکر میکنی میتونستی؟
– معلومه که میتونستم
– چقدر خودتو دست بالا میگیری؟
– ای بابا میمیری به جای زدن تو برجکم یه ذره بهم روحیه بدی… حالا همون نامزدش مگه چه تحفه اییه؟ مثلا خیلی خوشگله؟
– اووم… خیلی خوشگل نیست ولی صورت جذابی داره… من که ازش خوشم میاد.
با شنیدن حرفاشون خندم گرفت. دکتر کرمانی اومد و به کارمون رسیدیم ولی همه ش فکرم پیش آرتام بود… یعنی چرا عصبانی بود؟
وقتی رفتم تو بخش مینا با دیدنم با دست اشاره کرد برم کنارش.
– چیه؟ چرا بال بال میزنی.
– برو یه سر به دکتر مهرزاد بزن… پیش پات اومد تو بخش، خیلی عصبانی بود.
– میدونی چرا؟
– از دکتر برومند شنیدم که میگفتم گویا دکتر وزیری مخالفه دکتر مهرزاد طوبی خانم و عمل کنه.
– آخه چرا؟
شونه ایی بالا انداختو سرشو به نشونه ی ندونستن کمی کج کرد. ازش جدا شدم تا برم سراغ آرتام. خبرا درست بود… خیلی عصبانی بود…
وقتی در اتاقشو زدم جواب نداد… مجبور شدم بدون اجازه برم تو… آرنجشو روی میز گذاشته بود و با نوک انگشتاش سرشو ماساژ میداد. بدون اینکه نگام کنه با صدای نسبتا بلندی گفت:
– مگه نگفتم کسی مزاحم نشـــ…
اما با بلند کردن سرش و دیدن من ادامه ی حرفشو خورد… قبل از اینکه در و ببندم به بیمارایی که تو سالن با تعجب نگاهم میکردن نیمچه لبخندی زدم…
– معذرت میخوام… اعصابم خورده
– شنیدم چی شده
– من نمیفهمم چرا نباید عملش کنم؟
– حتما یه دلیلی داره که دکتر همچین حرفی زده.
– میگه زیادی بهش وابستم… میگه اگر زیر عمل بره ممکنه رو کارم تاثیر بذاره.
– خب… بنظر منم… حق داره..
قبل از اینکه اعتراض کنه با دست اشاره کردم گوش کنه و ادامه دادم:
– من با دکتر وزیری موافقم… تو خیلی داری احساسی برخورد میکنی… مثلا اگر هر کدوم از عملای دیگه تو به یه دکتر دیگه واگذار میکردن انقدر از کوره در میرفتی؟
– من کارمو بلدم… میدونم احتمال هر اتفاقی زیر عمل هست.
– منم نگفتم کارتو بلد نیستی… اما اینطوری خیلی بهتره…
از بخش پیجم کردن… دوباره نگاهی به آرتام کردمو گفتم:
– نگران نباش… چیزی نمیشه… من باید برم، لطفا اعصاب خودتو خورد نکن. امروز با داد هات حسابی همه رو ترسوندی.
نیمچه لبخندی زد و چیزی نگفت. تا در و باز کردم دکتر زرافشان و روبه روم دیدم… لبخندی زد و سلام کرد.
– سلام دکتر.
– شنیدم یه بیمار اعصاب خراب داریم…
– درست شنیدین…
اومد تو رو به آرتام گفت:
– چته پسر؟ کل بیمارستان ازت شاکین؟
– آرتام: مگه واسه آدم اعصاب میذارن؟
– پس درست اومدم… بیمار جدیدم توایی.
دست همدیگرو فشردن.. منم دیدم بهتره تنهاشون بذارم. با اجازه ایی گفتم و از اتاق اومدم بیرون.
نمیدونم اون روز دکتر زرافشان چی به آرتام گفت ولی هر چی بود تا شب حالش بهتر شد… تمام این چند روز با اینکه سعی میکرد عادی رفتار کنه اما میدونستم خیلی تحت فشاره…. مدام با دکتر کشاورزی در مورد عمل بحث میکردن.
فکر نکنم تو این مدت سر جمع 20 ساعت خونه رفته باشه… بیشتر وقتشو تو بیمارستان میگذروند… البته کنار طوبی جوون… آرتام که خیلی به عملش امیدوار بود. تو ابن مدت منم خیلی به طووبی جوون سر میزدم… حالا خیلی چیزا ازش میدونستم، از زندگیش… از بچه هاش که ایران نبودن… از شوهرش که خیلی دوستش داشت. روحیه ی خوبی داشت و همین باعث میشد که بیشتر امیدوار بشم… همه چیز خوب بود تا امروز صبح…
هنوز باورم نمیشه که طووبی جوون دو ساعت پیش زیر عمل طاقت نیاورد و رفت….
موبایلمو قطع کردمو برگشتم تو هال… اما دیدم بابا بیژن تنها نشسته… پرسیدم:
– آرتام کجاست؟
– رفت تو حیاط…
همون لحظه سپیده خانم با یه سینی چایی اومد تو هال… همینطور که سینی رو روی میز میذاشت سوال منو تکرار کرد. وقتی فهمید آرتام تو حیاطِ سریع گفت:
– اِوا… بیرون سرده… حالا چرا حیاط؟
– بابا بیژن: حالش خوب نبود…. رفت قدم بزنه.
– الان به فریبرز میگم بیاد و چاییشو براش ببره تا گرم بشه.
سریع گفتم:
– نمیخواد… من خودم براش میبرم.
سری تکون داد. همونطور که چند تا شیرینی تو سینی میذاشت ادامه داد:
– پس اینارم ببرین… همونطور که حرف میزنین بخورین… مثل اینکه تو این مدت که ما نبودیم اصلا به خودتون نرسیدین… هر دو تاتون لاغرتر شدین مادر جوون…
خیلی جلوی خودمو گرفتم که نخندم… بیچاره خبر نداشت ما تو این چند روز حسابی از خجالت شکم هامون در اومدیم… سینی رو برداشتمو رفتم بیرون… روی بالکن وایستادم تا پیداش کنم… بعد از کلی فشار آوردن به چشمام بالاخره دیدمش که لبه ی استخر خالی نشسته بود…
از دیروز تا حالا ساکته و همه ش تو فکره… دیروز وقتی فهمید طووبی جوون فوت کرده هیچی نگفت و رفت تو اتاقش… بعد از چند ساعتم از بیمارستان زد بیرون و شبم خونه نیومد… منم تنها برگشتم خونه… گوشیش رو هم جواب نمیداد و همه رو نگران کرده بود تا صبح که در کمال ناباوری دیدم اومد بیمارستان… رفتارشم خیلی عادی بود… البته دیگه شوخی نمیکرد…. از موقعی هم که اومدیم خونه چیزی نمیگه…
از فکر اومدم بیرون و نگاهی به چایی ها کردم… از بخارشون معلوم بود هنوز گرم هستن… بهتر بود تا سرد نشده برم پیشش…
آروم کنارش نشستم… نیم نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت و زل زد به کف استخر… لیوان چایی رو گرفتم جلوش:
– بخور… گرمت میکنه.
چند لحظه ایی به لیوان نگاه کرد و بدون هیچ حرفی ازم گرفتش. تو سکوت چاییمون و خوردیم… مثل اینکه نمیخواست حرفی بزنه… خودم شروع کردم به حرف زدن… از خاطرات قدیمم… استادای دانشگاهم… شیطنت های بچگیم ولی فایده نداشت. اون فقط شنونده بود و عکس العملی نشون نمیداد…
یه ذره نگاش کردم و گفتم:
– آرتام اینطوری نباش… ساکت نباش… میدونم ناراحتی… منم ناراحتم… ولی مرگ حقه… تقدیر طووبی خانم همین بود، از دست منو تو هم کاری بر نمیومد. میدونی دیشب با نیومدنت چقدر همه رو نگران کردی؟ میدونی بابات چه حالی داشت؟
زمزمه وار چیزی گفت که من متوجه نشدم…
– چی؟
سرشو بلند کرد و چند لحظه ایی تو چشمام خیره شد:
– پرسیدم تو چی؟ تو هم نگرانم شدی؟
– معلومه که نگرانت شدم.
دوباره زل زد به کف استخر… چون روی لبه ی استخر نشسته بودیم سرما رفت تو تنم… یهو لرزم گرفت. اگر به آرتام باشه تا فردا صبح همینجا میشینه و حرف نمیزنه… از جام بلند شدم و گفتم:
– بیا بریم تو. بابات تنهاست…
– تنها…
چند لحظه ایی با یه حالت خاصی نگام کرد:
– من خیلی تنهام…
میتونستم بغض و تو صداش حس کنم… خیلی ناراحت بود… دوباره روی پاهام نشستم و دستمو روی شونه ش گذاشتم… اما نمی دونستم چی بگم که آروم بشه… بعد از چند دقیقه در حالی که به روبه روش خیره شده بود ادامه داد:
– دیشب خیلی به خودم و زندگیم فکر کردم…. حتی به آدمای دور و برم… من با داشتن کلی دوست بازم خیلی تنهام… همیشه اونایی رو که دوستشون داشتم از کنارم رفتن… مرگ مادرم و حال بد بابام باعث شد تو همون بچگی بشم یه پسر گوشه گیر… تمام وقتمو با درس خوندن پر میکردم . بخاطر همینم شاگرد درسخونی شدم… اما این راضیم نمیکرد… میخواستم از بابامم جدا بشم… یه جورایی با خودم لج کرده بودم، میخواستم تنها تر بشم… بخاطر همینم علارغم میل بابام رفتم اروپا… زندگیه اونجا و دور بودن از بابام و خونمون خیلی چیزا رو عوض کرد… اول از همه هم خود منو… اونجا بود که به خودم اومدم… سعی کردم کلی دوست پیدا کنم…. خودمو خوشحال نشون بدم… با همه رفتار دوستانه ایی داشته باشم… حتی اونایی که برای بار اول میدیدم… فکر کنم از رفتارم تو بیمارستان متوجه منظورم بشی… خب چون قیافه م هم خوب بود در خواست دوستی هام بی جواب نمیموند… ولی همه ش تظاهره… داشتم خودمو گول میزدم… دیروز دوباره بهم ثابت شد که من لیاقت داشتن آدمایی که دوستشون دارمو ندارم… لابد این سرنوشت منه… همه شون از کنارم میرن و در نهایت باز این منم که تنهام…. تنهای تنها.
به نیمرخ نگاه کردم… خیلی گرفته بود… باورم نمیشد آرتام این حرفارو زده باشه… فکرشم نمیکردم انقدر بخاطر این موضوع رنجیده باشه… اونم در حالی که همیشه سعی کرده با شوخی هاش همه رو شاد کنه… چند باری دستمو روی کمرش به حرکت در آوردمو گفتم:
– این چه حرفیه؟ چرا فکر میکنی تنهایی؟ این همه آدم دور برت هستن که دوست دارن… باید حال خراب اعضای همین خونه رو دیشب میدی تا بفهمی چی میگم… از فریبرز گرفته تا بابات… اتفاقا اصلا هم تنها نیستی… بابات هست… خانواده ی بی بی هستن… دوستات هستن…مـَ …
ساکت شدم. نگام کرد… من واقعا کنارش میمونم؟… منتظر بود… تردید و کنار گذاشتم… لبخندی زدم:
– من هستم…
نگاهش یه طوری بود… انگار میگفت دورغ میگی…
– حتی اگر این ماجرا تموم بشه بازم میتونی روی من به عنوان یه دوست حساب کنی.
لبخند غمگینی زد… نگاهشو ازم گرفت و زیر لب تکرار کرد:
– یه دوست…
بعد از جاش بلند شد و گفت:
– بهتره دیگه بریم تو… نمیخوام سرما بخوری.
**
بوق… بوق…
با انگشتام روی میز ضرب گرفتم و منتظر برقراری ارتباط شدم…
– الو؟
– سلام.
– سلام، بفرمایید؟
– منو نشناختی؟
– شرمنده به جا نمیارم… شما؟
دلم خواست یه ذره اذیتش کنم برای همین گفتم:
– به این زودی فراموشم کردی؟ من همونم که چند روز پیش اومدم فرش فروشیتون بهم شماره دادی… یادت اومد؟
– برو مزاحم نشو خانم… هر کی بهت اطلاعات داده مثل اینکه چند وقتیه از من خبر نداره… من خیلی وقته اونجا نمیرم.
صدای یه دختری رو شنیدم که پرسید:
– کیه پدرام؟
– مزاحمه عزیزم
و خطاب به من گفت:
– شما هم برو تورت رو یه جا دیگه پهن کن خواهر من… من زن و بچه دارم…
بلند خندیدمو گفتم:
– چشمم روشن… بدون من عروسی گرفتی؟… حالا وقتی فرشته ی عزیزت میپرسه کیه میگی مزاحمه؟
چند لحظه ایی ساکت شد. حتما داشت فکر میکرد چه مزاحم پر رویی گیرش افتاده… گفتم:
– امروز ثابت کردی که خون زند تو رگاته و تو هم مثل مردای خاندان زن ذلیلی…
– آناهید توایی؟؟؟ خدا خفت نکنه… منو میذاری سر کار؟
– من کی گذاشتمت سره کار؟ مگه تو فرش فروشیه عمو شماره موبایلتو بهم ندادی؟
– اون مال 5 ساله پیش بود… من یادم نیست دیشب شام چی خوردم…
– خوبی؟
– مرسی… چه عجب یادت افتاد یه پسر عموایی هم داری؟
– من همیشه به یادت هستم عزیزم…
– معلومه… کارتو بگو
– بخدا خیلی پر روایی… منو بگو که میخواستم دعوتت کنم بریم بیرون.
– ….
– الو؟؟؟
– چی گفتی؟ باورم نمیشه… بالاخره یه نفر منو آدم حساب کرد.
– دلتو خوش نکن… کسی با تو کاری نداره… من میخوام عروس آیندمو ببینم… میخوام ببینم سلیقه ت در چه حده؟
– اشکالی نداره… من به بهونه ی آتوسا هم که شده یه جا دعوت بشم برام کافیه… حالا کجا هست؟
– پس اسمه فرشته جونت اتوساست… آخر هفته با چند تا از فامیل های آرتام میریم فشم…
– اوووم… ما که میایم… راستش خیلی دلم گرفته… باید ببینمت… باید باهات حرف بزنم.
معلوم بود که خیلی ناراحته…
– قدمتون روی چشم… منم خیلی دلم برات تنگ شده… این آدرسی رو که میگم یادداشت کن… صبح از خونه ی آرتام اینا حرکت میکنیم.
سریع آدرس و براش گفتم… یه ذره دیگه هم با هم حرف زدیم… گوشی رو که قطع کردم تمام فکرم درگیر پدرام شده بود… چرا فرش فروشی نمیره؟ چقدر ناراحت بود… پدرام خیلی برام عزیزه و دوست ندارم ناراحتیشو ببینم… جمعه میفهمم چه خبر شده.
گوشی رو برداشتم تا به پری هم بگم که بیاد…
چون این هفته حال آرتام گرفته بود تصمیم گرفتم آخر هفته با فامیلاشون بریم بیرون… اینطوری روحیه ش هم بهتر میشد… فریبا هم بخاطر مهرداد باهامون میاد…
تلفنم با پری که تموم شد مامان اومد تو هال و گفت:
– چی شد؟ به پدرام گفتی بیاد…
– آره.
سریع از جام بلند شدم و رفتم کنار مامان نشستم:
– مامان تو از خانواده ی عمو اینا خبر داری؟
– نه مادر جوون چه خبری؟ تو که میدونی ما باهم میونه ی خوبی نداریم.
– مثلا مامانی چیزی بهت نگفته؟
– نه…
بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه سریع گفت:
– آها… وقتی شیراز بودیم گفت که قراره برای پدرام برن خواستگاری…
– خواستگاری؟
– آره. حالا چی شده؟ پدرام نمیاد؟
– چرا میاد… اینارو پرسیدم چون پدرام خیلی ناراحت بود… گفت میخواد باهام حرف بزنه…
– خیر باشه… پدرام خیلی آقاست بچم… همیشه دوست داشتم اگر قراره پسر داشته باشم یکی باشه مثل پدرام.
لبخندی زدمو گفتم:
– من چی؟ دختر خوبی نیستم؟
مامان دستی به سرم کشید و با لبخند مهربونی گفت:
– تو نور چشم منی…
یه ربعی میشه که من و آرتام به همراه هیراد و پری و فریبا دم در منتظر ایستادیم… هیراد و آرتام سرگرم صحبت کردن بودن.
– پری: پس چرا نمیان؟ مگه بهشون نگفتین چه ساعتی اینجا باشن؟
– چرا گفتیم…
– پری: ای بابا… بخدا اگر تا ده دقیقه دیگه نیان میرم تو خونه ی آرتام اینا میخوابم… یعنی چی؟ ما از خوابمون زدیم اومدیم اینجا که معطل بمونیم…
و رو به فریبا گفت:
– بنظر من همین امروز همه چی رو بهم بزن… مردی که on time نباشه که به درد زندگی نمیخوره…
فریبا چیزی نگفت و به یه لبخند اکتفا کرد… من موندم این اصلا حرفم میزنه؟
– انقدر غر نزن پری… اوناهش اومدن…
– پری: چه عجب
هیچ کدومشون از ماشین پیاده نشدن جز مهرداد… فرهاد که پشت فرمون بود گفت:
– سوار شین بریم، دیر شد… روبوسی هم بمونه همونجا
– آرتام: باید یه ذره منتظر بمونین… قراره پسر عموی اناهیدم همراهمون بیاد…
مونیکا سریع گفت:
– اه چقدر معطل میکنین… دیر شد…
پری زیر لب گفت:
– ایــــــشش… حالا خوبه خود نکبتشم دیر اومده ها…
هر دو خندیدیم… با صدای بوق بلندی یه متر از جا پریدم… ابروهام با دیدن چیزی که روبروم بود ار تعجب بالا رفت… پدرام با یه پیکان قهوه ایی سوخته کنار پام نگه داشته بود… خندم گرفت… پدرام هم خندید و گفت:
– سام علیک آبجی… بی بالا برسونیمت….
با خنده به ماشین اشاره کردم …
– این چیه؟ کی خریدیش؟
– قصه ش درازه… همین الانشم بخاطر خانم ( به دختر کنار دستش اشاره کرد) خیلی دیر اومدیم… بپر بالا بریم ددر.
تازه متوجه دختر بانمکی که کنارش نشسته بود شدم… صودت سفیدی داشت، تمام اجزای صورتش ریز بود و یه قوز خیلی کوچولو روی بینی کشیدش بود… البته زیاد به چشم نمیومد… در کل خیلی بانمک بود و هیکل ظریفی هم داشت… آرتام اومد جلو و با پدرام که حالا از ماشین پیاده شده بود حال و احوال کرد…حالا دیگه همه مجبور شدن از ماشین پیاده شن… بازار روبوسی گرم شده بود… بل بشویی بود اون وسط… فرزین که کلی با ماشین پدرام حال کرده بود هی روش دست میکشیدو در موردش سوال میپرسید… فرهاد گفت:
– آقا روبوسی بسه… دیر شد. ظهرم نمیرسیم.
– هیراد: خب… کی میاد تو ماشین ما؟
چون قرار نبود زیاد ماشین ببریم قبلا به ارتام گفته بودم ما بریم تو ماشین بچه ها اما چون احتمال اینو دادم که آرتام تو ماشین پدرام راحت نباشه بهش گفتم:
– تو و فریبا و آقا مهرداد برین تو ماشین پری اینا… ماشین آقا فرهادم که تکمیله. منم با پدرام میام.
با تعجب پرسید:
– چرا من با هیراد برم؟
– اینطوری بهتره… فکر نکنم به پیکان عادت داشته باشی… ممکنه بهت سخت بگذره.
نیمچه اخمی کرد و با لحن دلخوری گفت:
– این چه حرفیه؟ من جایی راحتم که تو اونجا باشی…
لبخندی زدم…
– باشه… پس خودت خواستی.
اونم خندید… به مهرداد و فریبا گفت برن تو ماشین هیراد بشینن. مونیکا نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت…
– خب مثل اینکه فامیلتونم اومد. دیگه بهتره بریم. ( اشاره ایی به ماشین کرد) فقط امیدوارم تو راه معطلمون نکنه… آرتام تو با ما بیا…
البته قسمت آخر حرفاش با یه لبخند گل و گشاد به آرتام همراه بود… آرتام سری بالا انداخت و گفت:
– من با پدرام میام…
– مونیکا: هر جور راحتی عزیزم… هر وقت خواستی زنگ بزن به گوشیم تا جاتو عوض کنی.
آرتام به تکون دادن سر اکتفا کرد و همه سوار شدن… منم رو به آتوسا گفتم:
– تو عقب پیش من بشین…
آتو سا موافقت کردو ما هم پشت سر بچه ها راه افتادیم…
پدرام از تو آینه نگاهی بهم کرد و پرسید:
– چطوره؟
– خوبه… ولی چرا خریدیش؟
– گفتم که قصه ش مفصله بعدا واسَت میگم… فعلا میخوام برات یه آهنگ بذارم حال کنی… خوراک خودته… آق دکتر در اون داشپورت و وا کن بی زحمت…
خندیدم و گفتم:
– حالا چرا لحن حرف زدنت عوض شده…
– پدرام: از بس که بی جنبم…
دستمال یزدی ایی رو از جیبش در آورد و دور گردنش انداخت… به یه نوار کاست سیاه با برچسب نارنجی اشاره کرد و گفت:
– آها اون بذار تو ضبط…
آرتام یه ذره باهاش کلنجار رفت تا تونست راش بندازه… با بلند شدن صدای خواننده منو پدرام و آتوسا زدیم زیر خنده… آرتام اول یه ذره باتعجب بهمون نگاه کرد… بعد دقیق به آهنگ گوش داد تا ببینه خواننده چی میخونه که ما داریم میخندیم…
گفته بودم اگه برگردی میبینی
نقش غمها رو تو آیینه ی چشمام
میدونی اینجا تو این خونه ی غمگین
رنگ بی رنگی گرفته بی تو دنیام
اومدی اما دیدم دسته تو سرده
گفتی اون روزا دیگه بر نمیگرده
گفته بودم اگر برگردی دوباره
غم میره از دل و تاریکی میمیره
بعد اون بی تو نشستن ها یه روزی
دستای سردمو تو دست تو میگیره
اومدی اما دیدم دست تو سرده
گفتی اون روزا دیگه بر نمیگرده
گفته بودی اگه برگردی میبینی
روی این پنجره ها اسم تو مونده
قصه ی اومدنت باز منو تنها
توی این تاریکیه شبها نشونده
بی تو بودن لحظه ی جبر منه
صبر ایوب زمان صبر منه
خونه بی تو خونه نیست قبر منه
صبر ایوب زمان صبر منه
بیا تا اون روزای خوبم بیاد
دست من گرمیه دستاتو میخواد
قهر تو جونمو آتیش میزنه…
– آرتام: اینکه چیز خنده داری نمیگه که شما دارین میخندین…
با انگشت اشکایی که از زور خنده تو چشمم جمع شده بود و پاک کردم…
– به متن ترانه نمیخندیم…
– آرتام: پس به چی میخندین؟
– پدرام: بی خیال دکتر… توضیحش سخته…
– من بعدا بهت میگم…
آرتام موافقت کرد و مشغول صحبت کردن با پدرام شد… به آتوسا نگاه کردمو گفتم:
– از دست پدرام… اذیتت که نمیکنه؟
– نه بچه ی خوب و حرف گوش کنیه.
– همون زن ذلیل خودمون دیگه… یه خصوصیت خوب از خاندان زند به ارث برده باشه همینه…
آتوسا خندید:
– پدرام خیلی از شما تعریف میکنه…
– باهام راحت باش… نگو شما… اینطوری احساس پیری میکنم. فکر نمیکنم زیاد ازت بزرگتر باشم…
– من 24 سالمه.
– پس راحت باش. پدرام که چیزی نمیگه… تو بگو چرا ماشینشو عوض کرد….
لبخند غمگینی زد و گفت:
– بذار خودش بهت بگه.
برای اینکه بحثو عوض کنم و از ناراحتی درش بیارم لبخندی زدم:
– سلیقه ی داداشمم خیلی خوبه هااا…
با شروع شدن آهنگ بعدی دوباره هردومون زدیم زیر خنده….
سپیده دم اومد وقت رفتن
حرفی ما نداریم برای گفتن
هرچی که بود بین ما تموم شد
اینجا برام نیست دیگه جای موندن
من میرم از زندگی تو بیرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
میخوام برم نگو که دیوونه ای
برای موندن ندارم بونه ای
وقت خداحافظیه
تو گلوم حلقه زده بغض غریبونه ای
من میرم از زندگی تو بیرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
اول آشنایی مون یادم میاد
یادم میاد
گفتی به من دوست دارم خیلی زیاد
خیلی زیاد
رو سادگی حرف تو باورم شد
تو عاقبت زندگی مو دادی به باد
من میرم از زندگی تو بیرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
*******
از بس کل راه از دست پدرام و آرتام خندیده بودیم فکم درد میکرد… به بچه ها که هر کدوم یه گوشه نشسته بودن نگاهی کردم… فرهاد و هیراد داشتن آتیش درست میکردن… فریبا و مهرداد هم رفته بودن قدم بزنن… آرتام و مونیکا هم مشغول تخته بازی کردن بودن و بقیه ی بچه ها هم دورشون جمع شده بودن و تشویقشون میکردن… منم داشتم با پری در مورد دختری که دیشب بخاطر اسید پاشی آوردنش حرف میزدیم… من که ندیدمش ولی پری خیلی حالش بد بود… وقتی داشت اتفاق های دیشب و تعریف میکرد آروم اشک میریخت… اما قبل از اینکه بچه ها بفهمن به خودش مسلط شد. از سرو صدای بچه ها مخصوصا جیغ های مونیکا معلوم بود که ارتام بازی برده… آرتام بلند گفت:
– خانم دکتر بیا ببینم بازیت در چه حده؟
– مونیکا: وقتی من نتونستم ببرم پس بدون کسی دیگه هم نمیتونه.
– فرزین: چه ربطی داره؟ چون تو بازی بلد نیستی و باختی دلیل نمیشه بقیه هم ببازن…
مونیکا اخم وحشتناکی کرد:
– من بازی بلد نیستم؟
– فرزین: آره… جز عروسک بازی چی بلدی؟
– مونیکا: زود حرفتو پس بگیر…
معلوم بود فرزین از حرص دادن مونیکا لذت میبرد. دستی به کمر زد و گفت:
– نگیرم؟
– بیچارت میکنم…
– میتونی؟
مونیکا رو کرد به آرتام و در حالی که سعی میکرد خودشو لوس کنه گفت:
– آرتام تو یه چیزی بهش بگو…
– آرتام: من چی بگم… خودت بزرگ شدی… زبون داری از خودت دفاع کن…
– مونیکا: مگه نمیشنوی حرفاشو… یه چیزی بهش بگو دیگه
– آرتام: آی بچه، برو دم خونه ی خودتون بازی کن… یه بار دیگم توپتو بندازی تو حیاطمون پاره ش میکنم… خوب شد؟
و چشمکی به من زد.
– مونیکا: واقعا که…
پدرام اومد طرفم… دستشو به طرفم دراز کرد و بلند گفت:
– اگر اشکالی نداره میخوام دختر عموم و برای یه ساعتی ازتون قرض بگیرم.
آرتام تنها لبخند زد… با کمک پدرام از جام بلند شدم و از بچه ها جدا شدیم:
– حالا چرا گفتی بیایم اینورتر؟
– میخواستم ببینم دکی هم مثل کاوه گیره… اون که نمیذاشت من و تو دو دقیقه با هم خلوت کنیم….
– آرتام اونجوری نیست.
– چه خوب.
یه ذره تو سکوت قدم زدیم… پدرام ساکت بود. به تخته سنگی که کنار رودخونه بود اشاره کردم و گفتم:
– موافقی بریم اونجا بشینیم؟
موافقت کرد… وقتی نشستیم، تو چهرش دقیق شدم…
– چته پدرام؟ چی انقدر ناراحتت کرده؟
– از خانوادم جدا شدم
– چی؟
– بخاطر مخالفت های مامان با ازدواج من و آتوسا از خونه قهر کردم… یه ماهی میشه…
– آخه چرا؟ ایطوری که مشکلت حل نمیشه… موافقت نمیکنن.
– برام مهم نیست… ازشون جدا شدم تا رو پای خودم وایستم…
– با دست خالی؟ تو که سرمایه ایی نداری
– ماشین قبلیمو با پول زحمت کشیده ی خودم خریده بودم… اونو فروختم بجاش این پیکان و خریدم… بقیه شو هم زدم به کار.
– مامان که میگفت برات میخواستن برن خواستگاری؟؟؟
– آره… میخواستن برن خواستگاری دختر دوست بابا… اونم بدون اینکه به من بگن قرار و گذاشته بودن… منم نرفتم، همینم شد دلیل دعوا.
– مامانی چیزی بهم نگفت
– اونم نمیدونه… فکر کردی مامانم بخاطر آبروش پیش فک و فامیل روش میشه بگه من ازشون جدا شدم؟ اونم زنی که ادعا داره که انقدر بچه هاشو خوب تربیت کرده که امکان نداره رو حرفش نه بیاریم… چند روز پیشم عمه بخاطر مهمونی ایی که گرفته بود زنگ زد و دعوتم کرد… منم چون میدونستم کار مامانه نرفتم..
– مهمونی…
– آره دیگه… شما هم دعوت بودین…
– به چه مناسبت؟
یه ذره نگام کرد، پرسید:
– مگه بهت نگفتن؟
– نه… چی رو باید بهم میگفتن؟
پدرام یه لحظه دست پاچه شد و گفت:
– هیچی بابا… عمه رو که میشناسی همه ش منتظر تعطیلیه تا مهمونی بگیره… بالاخره باید یه جوری خونه و زندگیشو به رخ این و اون بکشه دیگه…
من که چیزی نفهمیدم… شونه ایی بالا انداختمو گفتم:
– شبا کجا میمونی؟
– با یکی همخونه شدم…
– دیوانه چرا نمیای پیش ما یا مامانی؟ اینطوری که نصف درآمدت میره برای کرایه خونه…
– اینطوری بهتره… نمیخوام پای کسی رو به این ماجرا باز کنم…. مخصوصا خانواده ی شما رو…
– چرا به مامانی نمیگی؟
– شاید بهش بگم… راستش یه تصمیم هایی دارم. میخوام با مامانی برم خواستگاری آتوسا
– خانوادش قبول میکنن.
– آره… پدر و مادر خیلی خوبی داره. بخدا از روشون خجالت میکشم… از آتوسا هم خجالت میکشم… خبر بهم رسیده مامان یه روز رفته سراغشو هر چی از دهنش در اومده بهش گفته… نمیدونی چقدر اشک این دختر و در اوردن… اون پریناز بی شعورم چند باری رفته سراغش… وقتی میبینم خانوادم با این همه ادعای فرهنگ هیچی حالیشون نیست خجالت میکشم… ای کاش من برادر تو بودم.
لبخندی زدم و گفتم:
– دیگه از این دعا ها نکن… من کلی دارم با یکی یه دونه بودن خودم حال میکنم… مزاحمم نمیخوام.
خندید… شالمو کشید رو صورتم:
– قبلنا دست و دلباز تر بودی…
شالمو مرتب کردم و گفتم:
– اون مال قدیم بود.
دوباره قیافش جدی شد…
– بنظرت مامانی کمکم میکنه؟
– معلومه… تازه من حاضرم به عنوان خواهر داماد بیام… حیفه آتوسا فیض خواهر شوهر و نبره…
پوزخندی زد و گفت:
– نگران نباش… به لطف پریناز خانم این فیض و بارها برده… پاشو پاشو بریم ببینم عیالم در چه حاله… اغفالم کردی، تنها گذاشتمش اومدم اینجا…
– چقدر تو رو داری بشر… من آوردمت اینجا؟
– ازت ممنونم، خیلی سبک شدم باهات حرف زدم.
– خوشحالم که اینو میشنوم.
قدم زنان برگشتیم کنار بچه ها… وقتی رسیدیدم دیدیم همه ی بچه ها دور یه چیزی جمع شدن… پدرام پرسید:
– چه خبر شده؟
– نمیدونم.
سرعت قدم هامون رو بیشتر کردیم… یه ذره رفتیم جلوتر… از چیزی که می دیدم خشکم زد…
فریبا رو زمین نشسته بود و در حالی که سرش تو بغل آرتام بود گریه میکرد…
گره ایی روی ابروهام ایجاد شد… رفتم جلوتر… تازه متوجه پای فریبا شدم که پوستش رفته بود و داشت خون میومد…البته خونش زیاد نبود ولی خوب حجم پوستی که ساییده شده بود زیاد بود… چیزی که اذیتم میکرد این بود که چرا تو بقل نامزد خودش گریه نمیکنه… چشم چرخوندم تا مهرداد و پیدا کنم ولی فایده نداشت چون نبود. صدای آرتام که داشت فریبا رو آروم میکرد باعث شد بهش نگاه کنم…
– چیزی نیست دختر خوب… یه زخم ساده س..
صدای گریه ی فریبا بلندتر شد و بیشتر خودشو به آرتام چسبوند… اخمم عمیق تر شد… آروم ضربه ایی به پری زدم و با اشاره پرسیدم چی شده؟
پری آروم زیر گوشم گفت:
– هیچی… اینو نامزد جونش هوس کردن پاشون رو بکنن تو آب… بعد آب بازی هم که داشتن میومدن طرف ما چند تا شوخی پشت وانتی کردن و از اونجایی هم که کف کفش هاشون خیس بود . بعضی از سنگام یخ زده بود فریبا خانم پخش زمین شد…
– مهرداد کجاست؟
– رفت کیف پزشکی فرهاد و بیاره…
– خب این چرا تو بقله آرتامه؟
– اوهو… حسودی؟؟؟
– گمشو…
رومو ازش گرفتم و به آرتام نگاه کردم… انگار زیاد از چسبیدن فریبا بهش راضی نبود… شایدم راضی بود و من داشتم خودمو گول میزدم… یه لحظه سرشو آورد بالا و لبخندی بهم زد ولی من بی تفاوت رومو برگردوندم… دست خودم نبود… آخه چه دلیل داشت فریبا این کارو بکنه و آرتامم اعتراضی نکنه که هیچ، دلداریشم بده… از دور مهرداد و دیدم که کیف بدست میدوید طرفمون… بیچاره معلوم بود خیلی نگرانه… منتظر موندم تا واکنش اونو نسبت به این صحنه ببینم… برام جالب بود… اصلا ناراحت نشد، تازه کنارشونم نشست و دستی روی سر فریبا کشید… اینبار خود فریبا بود که تا صدای مهرداد و شنید از بقل آرتام اومد بیرون… پس خجالتم بلده… نمیدونم، شاید من خیلی بزرگش میکردم… اصلا چرا باید ناراحت میشدم؟
با وجود اونهمه دکتر ترجیح دادم برم کنار تا راحت تر کارشون و بکنن. همراه پری رفتیم لب رودخونه… فاصله مون از بچه ها تقریبا زیاد بود ولی باز تو دیدمون بودن… هر دو تا ساکت داشتیم به جریان اب نگاه میکردیم…
– پری: اووو… قیافت چرا مثل برج زهرماره؟ چه اخمی کرده واسه من…
وقتی دید جوابشو نمیدم اومد روبروم وایستاد… با لبخند زل زد بهم… انگار دنبال یه چیزی میگشت. از طرز نگاهش کلافه شدم:
– چیه؟ خوشگل ندیدی؟
– چرا خوشگل دیدم ولی خوشگله حسود ندیدم… چی شد؟ سُریدی؟
– چرا چرت و پرت میگی پری؟
– من چرت و پرت میگم؟ یه نگاه به خودت بنداز… منم دخترم… درکت میکنم خانم…
– تو با این اراجیفات مزاحمم نشو درک کردنت پیش کش…
– اراجیف؟ داره یه اتفاقایی میوفته، آره؟
– پری بس کن.
– چی رو بس کنم؟ آخه دختر تو چقدر بی احساسی؟ هر کی جای تو بود تا حالا خودشو میکشت تا دل این شازده پسرو به دست بیاره… حتی شده با بچه پس انداختن… ولی تو؟ یه نگاه به فریبا بنداز بجای نامزدش خودشو پرت کرد تو بقل آرتام… البته منم بودم همین کارو میکردم. وقتی آرتام هست هیراد کیلو چنده؟
خندم گرفت
– که هیراد کیلو چنده؟
– این همه حرف زدم تو فقط گیر دادی به تیکه ی آخرش؟ ببینم یعنی واقعا آرتام نمیتونه برات جای اون پسرعمه ی … لا اله الا الله… هنوز فراموشش نکردی.
– اگر بگم نه باور میکنی… تا قبل از اونشبی که خونه ی مامانی ببنمش فکر میکردم همه چی تموم شده ولی نشده پری… تا دیدمش حالم عوض شد… هر چند مثل قدیم نبود ولی بازم یه چیزایی بینمون هست.
پری دستمو گرفت:
– اگر خودت بخوای تموم میشه… بخواه آناهید… بخواه.
– گفتنش آسونه.
– وقتی تنهایی فکر کن… به هر دوتاشون. واقعا فکر میکنی کاوه بهتر بود؟
– خب نمیشه مقایسه کرد… هر کدوم یه جورن. کاوه خیلی دوستم داشت. همیشه کنارم بود… هر چی که اراده میکردم برام انجام میداد… تنها بدیش گیر بودنش بود که میگفت اونم بخاطر دوست داشتنه زیاد از حدشه… بخاطر حس مالکیتی هم که داشت همیشه خواسته هاشو با سیاست بهم تحمیل میکرد ولی خب منم دوستش داشتم. واسه ی همین تحمل میکردم… چون زیاد اذیتم نمیکرد ولی بعضی وقت ها دیگه خیلی زیاد میشد که کار به دعوا میکشید.
– و آرتام؟
اینبار با فکر کردن به آرتام لبخندی روی لبام نشست:
– آرتام خیلی متفاوته… اونم مهربونه… خیلی باشخصیته و همیشه درکم میکنه. چیزی رو که خیلی توش دوست دارم اینه که حتی اگر خودش کلی غم و غصه داشته باشه سعی میکنه بروز نده و بجاش همه رو خوشحال نگه داره. میتونم بگم میتونه یه دوست خیلی خوب برات باشه… یه دوست قابل اطمینان…
– هوووم… میبینم که نیشت باز شد…
مشتی به بازوش زدم:
– زهر مار
– چیه؟ بعد از ماجرای امروز و نیش باز شده ت کشف کردم که یه چیزایی هست ولی تو نمیخوای قبول کنی… یادم باشه از فریبا جوون یه تشکر ویژه بکنم…
و عین دیوونه ها یهو بلند زد زیر خنده… وقتی نگاه متعجب منو دید گفت:
– وای نبودی ببینی چقدر صحنه ی افتادنشون خنده دار بود… فریبا که لیز خورد مهرداد نتونست بگیرتش و خودشم افتاد روش… حالا جدا از صحنه های +18، لحظه ی افتادنشون آخر خنده بود… من نمیدونستم بخندم یا برم کمکشون… خدایی خیلی جلوی خودمو گرفته بودم.
دوباره یاد فریبا و گریه کردنش افتادمو اخمام رفت تو هم… پری دستی رو شونم گذاشت و گفت:
– باز که اخم کردی… من جای تو بودم اخمام و باز میکردم چوون شوووی گرامیتون دارن میان اینطرف. منم دیگه میرم تا یه ذره براش عشوه بیای.
نگاه چپ چپی به پری انداختم و گفتم:
– منم میام.
صدای آرتامو از پشت سرم شنیدم:
– امان از این حرفای خانما که تمومی نداره.
– پری:اگر بگم که ذکر خیرتون بود چی؟
– پس ادامه بدین لطفا…
هر دو خندیدن. حالا دیگه کنارمون بود. نگاهی بهم کرد و گفت:
– مثل اینکه زیاد بهت خوش نمیگذره؟
هر کاری کردم نتونستم اخمامو باز کنم اما سعی کردم تو صدام نشونی از عصبانیت نباشه:
– چرا اتفاقا همه چی خوبه… گویا به همه هم داره خوش میگذره.
متوجه کنایم شد چون ابروهاش بالا رفت و لبخندی زد… پری سریع گفت:
– من برم مثل اینکه هیراد کارم داره.
آرتام انقدر به پری نگاه کرد تا دور شد… منم از فرصت استفاده کردم و خوب براندازش کردم… واقعا خوش تیپ بود… یه شلوار لیِ مشکی با بلوز سرمه ایی و کفش های بادیه مشکی که با کاپنش به همون رنگ ست شده بود… البته منم کم تیپ نزده بودم… یه بلوز بافت کلفت تا بالای رونم همراه شلوار توسیِ تنگم پوشیده بودم… بافتی به رنگ شلوارم که گشاد و شل بود هم به عنوان مانتو روش پوشیده بودم… کفشای ال استارم هم توسی بود… واقعا سرد بود… من نمیدونم فریبا اینا چطوری تونستن پاشون و بکنن تو آب؟
– حالا چرا با اخم داری بررسیم میکنی؟
چند لحظه به چشمای آبی خندونش نگاه کردم. بی تفاوت شونه ایی بالا انداختمو گفتم:
– همین طوری. دلیل خاصی نداره.
– یعنی میخوای بگی از دستم ناراحت نیستی؟
– نه… چرا باید ناراحت باشم؟
– پس از دست فریبا ناراحتی…
اخمم عمیق تر شد:
– وقتی فریبا با من هیچ ارتباطی برقرار نکرده چطور میتونم از دستش ناراحت باشم؟
بعد از چند لحظه که موشکافانه نگاهم میکرد، کلافه شدم و گفتم:
– واقعا چرا فریبا با من حرف نمیزنه… میدونم از من خوشش نمیاد ولی آخه چرا؟
خیلی خونسرد نگام کرد:
– چون از من خوشش میاد.
– پس میدونی؟
– اوهووم…
– از کی؟
یه ذره فکر کرد و گفت:
– از موقعی که برگشتم.
– پس میدونستی و بقلش کردی.
– من بقلش نکردم اون خودش این کارو کرد.
لبخندی زد و ادامه داد:
– دخترای زیادی بهم گفتن که وقتی بقلشون میکنم کلی لذت میبرن. مخصوصا مواقع دلداری دادن… خب چی کار کنم… دیگه کاریه که از دستم بر میاد…
چشمام از تعجب گرد شد… بلند خندید. دستمو گذاشتمو رو سینشو هلش دادم عقب:
– شرم آوره؟
– چی؟ آغوش گرم من یا حسادت تو؟
– کی گفته من حسودم؟
– من… یادت نرفته که… من ذاتا آدم باهوشیم.
صورتشو آورد جلوی صورتمو زل زد تو چشمام… یه لحظه از نگاه خیرش دستپاچه شدمو سرمو انداختم پایین… اما آرتام یهو منو بقل کرد… سعی کردم خودمو از بقلش بکشم بیرون که دستشو دور کمرم سفت کرد:
– انقدر تکون نخور… تو رو بشتر از فریبا بقل میکنم تا دیگه حسودی نکنی.
– زشته … یکی میبینه.
چیزی نگفت و منو بیشتر تو بقلش فشرد… منم مقاومتی نکردم…چقدر بوی عطر مردونش خوب بود…چشمام و بستمو به ضربان منظم قلبش گوش دادم… دستامو که تقریبا داشت یخ میزد، اروم بردم زیر کاپشنش… چقدر تنش گرم بود… اگر یه ذره دیگه تو همون حالت میموندم خوابم میبرد… آروم گفت:
– دیگه نبینم بهم اخم کنیا…
اینبار من جوابی ندادم… بعد از چند دقیقه رفت عقب و دوباره زل زد بهم… یه لحظه سرشو آورد جلو که ترسید… اما پیشونیش رو چسبوند به پیشونیم… نفس هاش میخورد تو صورتم… با اینکه آرامش خوبی داشتم ولی مطمئنم از پشت اگر کسی مارو میدید برداشت بدی میکرد:
– الان فامیلاتون میبینن… فکر بد میکنن.
– نگران نباش… اونا تو خیابون های اونور بدتر از اینشم دیدن…
– بقیه که ندیدن…
– خب منم میخوام ببینن.
منظورشو فهمیدم….لبخند زدم ولی سرمو کشیدم عقب و گفتم:
– بهتره بریم…
– دیگه از دستم ناراحت نیستی؟