هیلدا کنار 206 سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش.
با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد:
_مرسی که اومدین!
حال و احوالی با حامی ای که از قبل میشناختش کرد و بعد هم حامی رفت سراغ لاستیک سمت شاگرد که پنجر شده بود و گفت:
_هیلدا خانم جعبه ابزارتون کجاست؟
هیلدا زد رو پیشونیش و جواب داد:
_حس میکردم ماشین و سنگین میکنه واسه همین گذاشتمش خونه!
با این حرف هیلدا، حامی فقط خودش و نگهداشت که نخنده و حرفی نزد که من از خنده ترکیدم و گفتم:
_دوباره از اون کارای خاص خودت کردیا
نیشگونی از بازوم گرفت و چپ چپ نگاهم کرد که زدم رو دستش:
_چیه حقیقت تلخه؟
سریع جواب داد:
_اصلا دلم خواست نیارمش، از ریختش خوشم نمیاد!
اشاره ای به حامی کردم:
_الان حامی بشینه دعا کنه که پنچری لاستیکت گرفته شه مهندس؟
حامی لبخندی زد:
_دعوا نکنید بگردید یه جعبه ابزار پیدا کنید
هیلدا شونه ای بالا انداخت:
_این اطراف که کسی نیست، همه پارک کردن رفتن
دستم و گرفتم جلو دهنش و گفتم:
_باشه نمیخواد واسه تنبلیت بهونه بیاری خودم میرم بالاخره یه نفر و پیدا میکنم!
و راه گرفتم تو پارکینگ و با شنیدن صدای ماشین روشنی که از سمت راست پارکینگ میومد راه افتادم به اون سمت،
یه مزدا3 سفید رنگ ته پارکینگ پارک شده بود و انگار صاحبش داشت با تلفن حرف میزد و بدجوری هم عصبی بود که صداش این قسمت پارکینگ و پر کرده بود،
نصفه نیمه شنیدم که داشت میگفت:
‘هفته بعد میان؟ من نمیدونم کاوه یه جوری این ماجرا رو جمع و جور کن، یا اصلا یه کاری کن که نیان وگرنه من میدونم و تو با این نقشه کشیدنت!’
صدا تو سرم میپچید و یه جورایی واسم آشنا بود که آروم آروم به ماشین نزدیک و نزدیک تر میشدم!
فقط دو قدم مونده بود تا رسیدن به آدم پشت فرمون که یهو در ماشین باز شد و آدمی از این ماشین پیاده شد که فکرشم نمیکردم!
با دیدن توتونچی انگار زبونم بند اومده بود که حرفی نمیزدم و اون با اخم زل زده بود بهم و بعد از چند ثانیه سکوت بینمون شکست:
_کارت به جایی رسیده که میفتی دنبال من و فال گوش وایمیسی؟
فکر احمقانش بدجوری حرصم و درآورد که عصبی نگاهش کردم:
_من فال گوش واینساده بودم!
نگاه اون از نگاه من هم خشمگین تر بود این و با هر قدمی که به سمتم برمیداشت بیشتر میفهمیدم!
انقدر بهم نزدیک شد و من عقب عقب رفتم که خوردم به ماشین پشت سرم و دیگه راهی واسه دوری ازش وجود نداشت، که روبه روم وایساد و همینطور که زل زده بود بهم دستاش و گذاشت دو طرفم و از جایی که قد بلندی داشت یه کمی خم شد و سرش و به صورتم نزدیک تر کرد و…
با صدای آروم اما عصبی ای تو گوشم گفت:
_چیا شنیدی؟
خیلی حرف ها شنیده بودم،حرفایی که اگه یه کم بهشون فکر میکردم و کنار هم میچیدمشون،هیچ کدوم بی ربط و الکی نبودن!
وقتی ازم جوابی نشنید سرش و کشید عقب و تو فاصله چند سانتی متری صورتم دوباره پرسید:
_چی شنیدی؟!
با کیفم کوبیدم به یکی از دستاش تا بتونم از شرش خلاص شم و برم اما انگار دستاش از سنگ بودن که حتی ذره ای تکون نخوردن!
وقتی دیدم کاری از دستم بر نمیاد با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ولم کن میخوام برم!
و با اخم زل زدم بهش که دستش و گذاشت جلو دهنم تا صدام درنیاد و با پوزخند سری تکون داد:
_خوشم اومد،اونقدری هم که فکر میکردم دست و پا چلفتی نیستی!
از هیچ تلاشی واسه گاز کرفتن دستش دریغ نکردم و بالاخره موفق شدم و دستش و گاز گرفتم که سریع دستش و برداشت و پر نفرت لب زد:
_دختره وحشی!
با کیفم هولش دادم عقب:
_میخوای بیشتر از این صدمه نبینی بذار برم
و به سرعت راهی شدم که یه دفعه مقنعم کشیده شد و همین باعث شد تا وایسم و توتونچی بیاد روبه روم:
_خوب گوش کن چی میگم!
ابرویی بالا انداختم:
_دلم نمیخواد گوش کنم!
و پررو پررو زل زدم بهش که کلافه نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_برخلاف تصورت که فکر میکنی با لجبازی جذابی باید بهت بگم که بی نهایت رو مخ و غیر قابل تحملی!
لبخند حرص دراری زدم:
_کسی از شما نظری نخواست!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه زدم رو صفحه ساعتم:
_دیگه داره کلاسمون شروع میشه بهتره بریم استاد!
و بی توجه بهش راه افتادم تو پارکینگ که صداش و پشت سرم شنیدم:
_بعد از کلاس،سر چهار راه بالاتر از دانشگاه میبینمت!
تو همون قدم وایسادم و نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_با حرفایی که شما داشتید میزدید به نظرم آدم قابل اعتماد و اطمینانی نیستید و من ترجیح میدم که نیام!
و دوباره راه افتادم،
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_خوبه که حرف هام و شنیدی و خوبه که بدونی واسه من هیچ کاری غیر ممکن نیست و اگه با زبون خوش نیای به روشهای دیگه ای خودت و کنارم خواهی دید!
و دیگه صدایی نشنیدم.
جمله های آخرش تو سرم میپیچید، تو واقعا کی بودی شاهرخ توتونچی؟
ته دلم از حرف هاش ترسیده بودم که فکرش از سرم بیرون رفتنی نبود!
غرق افکار پریشونم بودم که گوشیم زنگ خورد، این بار حامی بود که به محض جواب دادن صداش تو گوشی پخش شد:
_الو دلبر، تو کجا موندی؟ بیا خودمون جعبه ابزار پیدا کردیم.
به گفتن یه ‘باشه’ آروم بسنده کردم و با تموم ذهن مشغولی هام رفتم کنارشون…
کارای پنچر گیری طول میکشید و همین باعث شد تا من و هیلدا بریم سرکلاس و حامی همونجا بمونه.
وارد کلاس که شدیم، توتونچی اومده بود،با تموم وجود منتظر بودم چند تا تیکه درشت ببنده به خیکم اما اینکار و نکرد و در جواب سلام هیلدا گفت:
_سلام بفرمایید
تو دلم جواب سلامش و دادم،
مردتیکه حالا که بند و آب داده بود و حرفهاش و شنیده بودم مودب شده بود!
کنار هیلدا رو صندلیای ته کلاس نشستم،مطابق عادت همیشگیم یه آدامس انداختم تو دهنم و نا محسوس جویدمش و همزمان توتونچی درس رو شروع کرد،
مغرور و جدی درس میداد طوری که انگار اتفاقی نیفتاده و فقط هر از گاهی نگاهم میکرد و البته سریع هم چشم ازم میگرفت تا بالاخره کلاس تموم شد و زد بیرون.
همراه هیلدا از کلاس رفتیم بیرون که تو راهرو توتونچی جلومون سبز شد و با لبخند الکی ای خطاب به من گفت:
_خانم آقایی جلسه بعد فراموشتون نشه و دوباره دیر بیاید!
و غیر مستقیم بهم فهموند که تا چند دقیقه دیگه خودم و برسونم سر چهار راه!
با رفتن توتونچی هیلدا دست به سینه روبه روم وایساد:
_هوی ببینم تورو!
سری تکون دادم:
_چیه؟
چشماش و تو کاسه چرخوند:
_بین تو و این استاد جدیده چی میگذره؟
و مو شکافانه زل زد بهم، تو دلم خنده ام گرفت که داشت فکرای احمقانه ای میکرد و با یه کم مکث جواب دادم:
_راستش و بخوای تو جلسه اول عاشقم شد، اون روز بعد از کلاس من و رسوند خونمون و هرروز داره بهم تکست میده و میگه میخواد باهام ازدواج کنه!
با دهن باز و همچو بز خیره بهم مونده بود که انگشت اشاره ام و کردم تو دهنش و ادامه دادم:
_ببند اینو، پشه مشه میره توش!
و همینطور که میخندیدم از کنارش رد شدم.
بدو بدو اومد دنبالم:
_د بنال ببینم، واقعا تو استاد و مخ کردی؟ اونم این که از همه نظر اوکیه؟
و شروع کرد به گفتن مزایای توتونچی:
_وای باورم نمیشه، اون بااون تیپ و هیکل، با اون لباسای اتوکشیده و کفش واکس خوردش به تو پیشنهاد ازدواج داده؟ خری اگه قبول نکنی دلبر!
دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که وایسادم و آزادانه زدم زیر خنده، انقدر خندیدم که به هیلدا برخورد و با دستش کوبید تو سرم:
_زهرمار، به چی داری میخندی؟
از شدت خنده نفس نفس میزدم و با همین حال جوابش و دادم:
_آخه عزیز من، دوست من، خر! اون میاد به من پیشنهاد ازدواج بده؟ به دلبر 1100؟
و گوشیم و نشونش دادم که خنده اش گرفت:
_من و میذاری سر کار؟
اوهومی گفتم:
_خواستم یه کم شاد شی، بد کردم؟
آه عمیقی از دستم کشید که زدم رو شونه اش:
_بدو برو پارکینگ، پسر عموی بیچاره من و کاشتی اونجا
ضربه ای به پیشونیش زد:
_وای اصلا حواسم نبود، بیا بریم
ابرویی بالا انداختم:
_تو که ماجرای مارو میدونی، من نمیام خودت برو بعد بهت زنگ میزنم.
و بی هیچ حرفی ازم جدا شد من موندم با فکر اینکه برم پیش توتونچی یا نه!
قدم برمیداشتم به سمت در خروجی و تو دو راهی رفتن یا نرفتن گیر کرده بودم که راه اول و انتخاب کردم و واسه اینکه فکر نکنه ازش ترسیدم خودم و به 4راه سر خیابون رسوندم…
هنوز به چهارراه سر خیابون نرسیده بودم که با شنیدن صدای بوق ماشینی، سرجام وایسادم،انتظار دیدن توتونچی رو داشتم اما همین که برگشتم با یه پرشیای شامل یه راننده مزاحم روبه رو شدم:
_خانمی در خدمتیم!
با اشاره دست ‘خاک تو سرت’ ی بهش گفتم و بی توجه بهش راه افتادم که مزدا 3 توتونچی جلوم پیچید.
با قدم های آروم رفتم سمت ماشینش و سوار شدم که نرسیده توپید بهم:
_مگه عروس میبری که انقدر یواش یواش راه میای؟
هنوز در ماشین و نبسته بودم که با زبون درازم جواب دادم:
_میخوای برم؟!
و چپ چپ نگاهش کردم،
آخ که چه صفایی داشت وقتی خلوار خلوار حرص تو چشماش میدیدم و از چشماش میخوندم که چقدر دلش میخواد خفم کنه و نمیتونست!
با نفس عمیقی خم شد سمتم که خودم و عقب کشیدم:
_چیکار میکنی؟
فقط نگاهم کرد بدون اینکه جوابی بده و در رو بست و به حالت قبلش برگشت که فهمیدم چه گندی زدم و ترجیح دادم واسه جلو گیری از سوتیای بیشتر ساکت بشینم سرجام!
ماشین و که به حرکت درآورد سخرانی هاشم شروع شد انگاری که گفت:
_ازت میخوام یا هرچی که امروز شنیدی و فراموش کنی و به زندگیت برسی یا…
پریدم وسط حرفش و با پوزخند گفتم:
_یا چی؟ نکنه میخوای سرم و زیر آب کنی؟؟
و منتظر نگاهش کردم که با چشم های گرد شده و پر تعجبش جواب داد:
_فیلم پلیسی زیاد میبینی؟
لبخندی زدم:
_ای گاهی وقتا!
خنده آرومی کرد و گفت:
_حالا که یه چیزایی فهمیدی، میتونی چندماهی واسه من کار کنی!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_پول خوبی گیرت میاد، انقدری که زندگیت زیر و رو بشه، فقط یه مدت نقش بازی کن و بعدش هم هر کی میره پی زندگی خودش!
پوزخند زدم:
_شما تو حرفات داشتی از یه سری اموال و اومدن یه سری افراد و پیچوندن یه سری دیگه حرف میزدی، حالا من بیام خودم و سابقه دار کنم بخاطر 2هزار پول؟
با این حرفم ماشین و کنار خیابون نگهداشت و چرخید سمتم:
_کدوم سابقه؟ تو فقط گوش کن من چی میگم…
تکیه دادم به در و گفتم:
_خب میشنوم!
نگاهش و ازم گرفت و خیره به خیابون گفت:
_پدر من یه تاجره و تو همین رفت و اومدا و تجارتاش با کله گنده های کشورای مختلف حرف ازدواج من و با یکی از دختر همین تاجرا زده، یه دختر ژاپنی واسم گذاشته کنار که من باهاش ازدواج کنم و اینطوری اوضاع کاری پدرم به خوبی پیش میره
ناخودآگاه خندم گرفت:
_اوه، عروس چشم بادومی زورکی؟!
و به خندیدنم ادامه دادم اما اون بی کوچیک ترین لبخندی حرفش و ادامه داد:
_یکی دوسالی میشه که خانوادم ایران نیستن، من بهشون گفتم ازدواج کردم که بیخیال من و اون خانم ژاپنی بشن اما حالا اونا دارن میان ایران و من باید یه کاری کنم
و رو برگردوند به سمتم:
_تا چند ماه پیش قرار بود ازدواج کنم اما نشد
تو این حرفش انقدر غم نشسته بود که نتونستم نپرسم و گفتم:
_شکست عشقی؟
بی مکث جواب داد:
_یه بی لیاقت بود!
و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم بحث و عوض کرد:
_واسه این مدت که خانوادم میان ایران، نقش زن من و بازی کن و در عوض من هر چقدر پول که بخوای بهت میدم
از اینکه فکر میکرد با پول میشه همه چی و عوض کرد زورم گرفت که جواب دادم:
_همه آدما خریدنی نیستن! ضمنا فکر کردی من خرم؟ میخوای به بهونه اومدن ننه بابات من و بکشونی خونه خالی؟
کلافه دستش و کشید تو صورتش:
_تو با خودت چی فکر میکنی دختر جون؟ فکر میکنی من آدمیم که واسه این کارا این همه حرف بزنم؟
شونه ای بالا انداختم:
_من که تورو نمیشناسم!
دقیق تر از قبل نگاهم کرد:
_ببین حتی قرار نیست من و تو به اندازه یه ساعت باهم تنها بمونیم، همه چی فیلمه، الکیه!
حرف هاش تو سرم میپچید، من میتونستم در ازای این کار زندگیمون و زیر و رو کنم و به نظرم ارزشش و داشت که ابرویی بالا انداختم:
_از کجا معلوم پای حرفت بمونی؟
لبخند کجی گوشه لب هاش نشست:
_من زیر حرفم نمیزنم!مطمئن باش
نگاه پر تردیدم و بهش دوختم:
_من الان باید چیکار کنم؟
برق رضایت تو چشماش درخشید و ماشین و به حرکت درآورد…
ماشین به سمت بالا بالاهادر حرکت بود که گفتم:
_کجا میریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
_میخوام از همین امروز با همه چی آشنا شی،ما خیلی وقت نداریم!
جواب دادم:
_من یه کلاس دیگه دارم یه ساعت دیگه
ابرویی بالا انداخت:
_دیگه نگران حذف شدن و این داستانا نباش،تو فقط تو نقشه من کنارم باش من همه چی و درست میکنم
با این حرفش درونم عروسی ای به پا شد که بیا و ببین و با لبخند زل زدم به مسیر روبه رومون و هیچ حرفی زده نشد تا وقتی که رسیدیم به یه عمارت!
با دیدن عمارتی که ماشین و جلوش نگهداشته بود دهن باز مونده بودم و حتی پلک هم نمیزدم که صداش و شنیدم:
_تو نمیخوای پیاده شی؟
تازه به خودم اومدم،از ماشین پیاده شده بود و منتظر من بود،منم که کم نذاشته بودم تو ضایع بازی و مثل بز زل زده بودم به خونه زندگیش!
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش در رو باز کرد،باورم نمیشد!
بااینکه برگی به درختها نمونده بود و همه چی مهیای رسیدن زمستون بود اما این عمارت انگار یه تیکه از بهشت بود!
جلوتر از من راه افتاد:
_از فردا میتونی اینجا زندگی کنی!
خودم و رسوندم بهش:
_آقای توتونچی،من هم خونه دارم و هم زندگی!
نگاهش متعجب شد و از حرکت ایستاد:
_مگه من گفتم نداری؟واسه این نقشه لازمه اینجا باشی،خانواده من همین روزا میرسن و تو باید آماده باشی!
نگاهی به سر تا سر عمارت انداختم:
_من تو این خونه با تو زندگی کنم،اونم تنها؟
و با پوزخند ادامه دادم:
_اشتباه گرفتی!
با این حرفم به طور مسخره ای خندید:
_اینجا کلی خدمتکار و نگهبان زندگی میکنه،کدوم تنهایی؟
یه کمی خیالم راحت شد که آروم شدم:
_خب از اولش،میگفتی!
سری تکون داد:
_اگه مهلت میدادی میخواستم بگم!
نگاهی به ساعتم انداختم،دم ظهر بود و باید میرفتم خونه که بحث به کلی عوض شد:
_من باید برم خونه استاد
جدی نگاهم کرد:
_از امروز بهم میگی شاهرخ،نه استاد،نه آقای توتونچی!
چشم و ابرویی اومدم:
_خیلی خب،الان من و میرسونی یا من برم شاهرخ
تک خنده ای کرد:
_از امروز تا پایان نقشمون باهمیم…
دوتا خیابون تا خونه فاصله بود که گفتم:
_من همینجا پیاده میشم
نگاهی به اطراف انداخت:
_خونتون اینجاست؟
یه جوری اطراف و نگاه میکرد که انگار اولین بارش بود که میومد اینورا،
همینطور که مات اطراف بود جواب دادم:
_یه کمی پایین تره، حالا شما میتونی از اینجاها بزنی بیرون یا نیاز به راهنمایی داری؟
با این حرفم ابرویی بالا انداخت:
_تو برو منم یه کاریش میکنم!
زیر لب باشه ای گفتم و در ماشین و باز کردم:
_خداحافظ
و خواستم پیاده شم که صداش و شنیدم:
_کجا؟شماره تلفنت و بهم بده!
تازه یادم افتاد و کاری که گفت و انجام دادم و پیاده شدم و قدم برداشتم به سمت خونه که با ماشین خودش و رسوند بهم:
_فردا ساعت چند میای؟
چشمم و تو کاسه چرخوندم:
_نمیدونم،فعلا برم خونه یه بهونه پیدا کنم واسه یه هفته نبودن تا بعد!
حالت قیافه اش متفکرانه شد و جواب داد:
_فعلا لازم نیست شب ها بمونی، واسه اون یه هفته که خانوادم میان هم شاید خودتم شنیده باشی، دانشگاه تور گذاشته و یه هفته ای ای داره بچه ها رو میبره مشهد، بهونه خوبیه به نظر!
چند ثانیه ای تو سکوت نگاهش کردم که ادامه داد:
_اسمت رو هم تو لیست دانشجوهای مسافر میزنیم، دیگه چی؟
اینکه همه غیر ممکن هارو ممکن میکرد یه جورایی برام خوشایند بود که لبخند اومد رو لبام:
_فردا صبح میبینمتون
نگاهی به ساعت ماشینش انداخت:
_10صبح همینجا!
و بی اینکه منتظر جوابم بمونه ماشین و به حرکت درآورد و رفت!
ذهنم پر از آشفتگی بود.
نمیدونستم کار درستی میکنم یا نه و این وسط فکر تلافی و انتقام جویی ازش، از تموم وجودم و قلقلک میداد و مدام تو ذهنم فکر میکردم من میتونم به تلافی تموم کارهاش برخلاف نقشش پیش برم و نقشش نقش بر آب شه!
آخ که حتی فکر به این کار هم باعث شادی بی نهایتم میشد و البته وقتی یاد توتونچی و دم و دستگاه و وضع زندگیش میفتادم یه غلط نکن ریزی تو دلم به خودم میگفتم و سعی میکردم دیگه به این چیزا فکر نکنم!
هنوز با خونه فاصله داشتم که سر و کله حامی با موتور خوش صداش پیدا شد و صدام زد:
_کجا بودی؟
کیفم و از شونه راستم به شونه چپم انتقال دادم و گفتم:
_دانشگاه، الانم دارم میرم خونه اگه اجازه بدی!
پوزخندی زد:
_دانشگاه بودی و با رفیقت نیومدی ببینی مردم یا زندم!
اشاره ای به هیکلش کردم:
_فعلا که زنده ای!
و بی توجه بهش راه افتادم،واقعا دلم نمیخواست تو این شرایط که یه کم حالم خوبه، حامی گند بزنه توش!
برعکس ورود های قبلیم به خونه، این دفعه که رفتم تو خونه بابا بیدار بود و داشت تلویزیون میدید و سیگار میکشید.
با صدای بلند سلام کردم به بابا اما اون با صدای ضعیفش جواب داد:
_سلام باباجون
و حتی نگاهمم نکرد!
رفتم تو اتاق و همینطور که لباس عوض میکردم گفتم:
_چیزی شده بابا؟
صدایی از سمتش نیومد!
هر لحظه بیشتر از قبل نگران میشدم که تو چهار چوبه در وایسادم و دوباره پرسیدم:
_بابا، دارم نگران میشما!
با بی حوصلگی تلویزیون و خاموش کرد و جواب داد:
_از کار بی کار شدم، کارخونه رو فروختن و مالک جدیدشم عذر چند نفر و خواست که منم تو اون لیست بودم!
به قدری تک تک حرف هاش پر غم و اندوه بود که حس میکردم تموم غرورش و له شده میدونه، ولی اینطور نبود!
این مرد هیچی واسه من کم نذاشته بود با اینکه دستاش خالی بود و با حقوق کارگری زندگی میکردیم اما من هیچی کم نداشتم و این مرد بهترین بابای دنیا بود!
لبخندی زدم و رفتم سمتش:
_واسه همین ناراحتی؟
متعجب نگاهم کرد:
_ناراحت نباشم؟ 500هزار تومان مونده ته حسابم و بیکار شدم، حالا کو کار؟ کی به یه پیرمرد کار میده؟
نفس عمیقی کشید:
_رسما از نون خوردن افتادیم!
این و گفت و سیگارش و تو سینی چای جلوش خاموش کرد که جرقه فکری تو سرم زده شد و گفتم:
_دیگه نمیخواد نگران باشی!
سرش چرخید سمتم و منتظر نگاهم کرد، لبخندی به روش پاشیدم و ادامه دادم:
_یکی از استادای دانشگاهم، پرستار میخواد واسه مامانش، یه پرستار قابل اعتماد که به مامانش برسه منم قبول کردم و از فردا میخوام برم سرکار!
یه کمی نگاهش جون گرفت اما دلواپسیش واسه من کاملا پیدا بود:
_تو که نباید جور من و بکشی
دوباره راهی اتاق شدم:
_این چه حرفیه! خودمم حوصلم سر میره تو خونه، این ترمم که واحدام کمه و وقت دارم، چی بهتر از این؟!
صداش به گوشم رسید:
_این استادتون قابل اعتماده؟
تموم اتفاقات امروز از جلو چشمام رد میشد،
من دروغ گفته بودم اما وقتی خوشحالی بابارو میدیدم، تموم عواقبش و به جون میخریدم و همین باعث میشد تا مصمم تر از قبل بگم:
_آره بابا، طرف آدم حسابیه، حالا قراره یه هفته برم اگه همه چی خوب بود و راحت بودم ادامه میدم اگه ام نه که میام ور دل خودت و دوتا بیکار صبحمون و شب میکنیم!
حرفم که تموم شد، تموم فضای خونه پر شد از صدای خنده هامون و انگار آرامش به خونمون برگشت!
همونطور که توتونچی دیشب بهم گفته بود،به نظر خودم خوب به خودم رسیدم و وقتی دیدم سر و کله حامی تو حیاط پیدا نیست با بابا خداحافظی کردم و تند و تیز خودم و رسوندم به توتونچی که با اون ماشین مشکی خفنه اش که روز اول دیده بودمش و هنوزم اسمش و نمیدونستم و سوار ماشین شدم.
قبل از اینکه حرکت کنه نگاهش روم چرخید و گفت:
_مگه نگفتم حسابی به خودت برس؟
یه جوری خورد تو ذوقم که دلم میخواست پیاده شم و بدو بدو برم خونه!
مردتیکه دوساعت وایساده بودم جلو آینه حالا این بود جوابم؟
از کوره در رفتم و گفتم:
_دیگه چیکار باید میکردم که نکردم؟
و از تو آینه بغل ماشین خودم و نگاه کردم:
_آرایش از این بیشتر؟
نمیدونم چرا اما حرفی نزد و ماشین و به حرکت درآورد،
تو دلم فحش ها بود که نثارش میکردم!
مردتیکه روز اولی بد زده بود تو پرم و تموم اعتماد به نفسم و قیمه قیمه کرده بود!
آخ که خیر و بهره نبینی توتونچی!
همینطوری یه ریز داشتم مورد لطف قرارش میدادم و به رگبار بسته بودمش که گوشیش و درآورد و چند لحظه بعد مشغول حرف زدن با یه نفر شد که ظاهرا یه دختر هم بود و بعد از قطع کردن تلفن رو کرد به من:
_الان میریم خونه یکی از دوستان من،بعد میریم خونه!
ابروهام تو هم گره خورد:
_خونه دوست و اینا چه صیغه ایه؟
یه نگاه گذرا بهم انداخت:
_دختره!
جا خوش کردم رو صندلی و جواب دادم:
_خب شما ک دوست دختر کم ندارید من و واسه چیتون بود موندم!
پوفی کشید:
_یه وقتایی میمونم که بهت چه جوابی بدم،آخه دختر انقدر…
منتظر بودم تا حرفش و کامل کنه اما انگار بیخیال شد که دیگه ادامه نداد و منم خواستم نشون بدم حرفاش برام مهم نیست و چیزی نگفتم تا وقتی که رسیدیم به خونه ای که توتونچی ازش میگفت و از ماشین پیاده شدیم و وارد خونه شدیم.
یه خونه آپارتمانی،نقلی اما شیک و فوق العاده!
رو مبل تک نفره نشسته بودم که صاحبخونه با یه سینی قهوه از آشپزخونه اومد بیرون.
یه دختر 30-35ساله با موهای بلوند و چشمای عسلی و ابروهای قهوه ای روشن و دماغ و دهنی که دکترا خوب واسش درآورده بودن!
سینی قهوه رو رو میز گذاشت که توتونچی گفت:
_قهوه بمونه واسه بعد،سریع آمادش کن نهال!
تازه فهمیدم ماجرا از چه قراره و این خانم مسئولیت رسیدگی به من و به عهده دارن!
با ابن حرف توتونچی، دختره که حالا میتونم نهال صداش کنم، موهاش و دوباره با کلیپس جمع کرد و اومد سمتم:
_چهره نازی داری!
و روبه توتونچی ادامه داد:
_نیم ساعت کار داره!
و دستش و به سمتم دراز کرد و ایتطور شد که دوتایی رفتیم تو یه اتاق.
اتاقی که انگار یه اتاق گریم کامل بود که همه چی توش پیدا بود!
جلو در اتاق وایساده بودم و همه جای اتاق و از نظر میگذروندم که با خنده گفت:
_خانم تشریف بیار بشین رو اسن صندلی وگرنه خودت باید جواب شاهرخ و بدی!
و منتظر نگاهم کرد که رفتم سمتش و برنامه آماده کردن من شروع شد…
انقدر ماهرانه به صورتم رسید و پایین موهام و فر کردکه تازه فهمیدم شاهرخ چه توقعی داشته و از اینطور دیدن خودم داشتم کیف میکردم که رفت پشت سرم وایساد و تو آینه نگاهم کرد:
_محشر شدی!
لبخندی بهش زدم،
بیجا هم نمیگفت!
میکاپ ملو و دخترونه ای که انجام داده بود معرکه بود و رژ صورتی تیره وماتی که رو لبام بود به لبخندام جون داده بود!
نهال رفت سمت در اتاق و توتونچی رو صدا زد:
_شاهرخ خان تشریف بیار ببین چه عروسکی شد!
و کنار در اتاق وایساد و چند ثانیه بعد توتونچی اومد تو اتاق که از رو صندلی بلند شدم و روبه روش وایسادم.
با دقت به تک تک اجزای صورتم نگاه کرد و لبخند رضایت بخشی زد:
_بدک نیستی!
و چشم ازم گرفت که لب و لوچم آویزون شد، تازه بدک نبودم؟
رفته بود سمت نهال و داشت باهاش حرف میزد که یهو سرش و چرخوند سمتم:
_بپوش بریم
دکمه های مانتوم و بستم و شالم و الکی و طوری که موهام و داغون نکنه انداختم رو سرم و پشت سرش رفتم بیرون و بعد چند دقیقه از اون آپارتمان زدیم بیرون و سوار و ماشینش شدیم و راه افتادیم.
آفتابگیر ماشین و دادم پایین و تو آینه نگاهی به خودم انداختم:
_خدایی مشتی تر از ابن میخواستی استاد؟
و دل نکندم از خودم تا وقتی که گفت:
_مشتی نه، زیبا!
چپ چپ نگاهش کردم و تو دلم اداش و درآوردم و بعد جواب دادم:
_من به مشتی بیشتر عادت دارم
شمرده شمرده گفت:
_از امروز لازمه که چشم رو بعضی علایقت ببندی و اونطور که من میخوام رفتار کنی!
و نگاهی بهم انداخت:
_به جای کوچه بازاری حرف زدن، سنگین و با متانت حرف میزنی و گاها از اصطلاحای خارجی چه فرانسوی چه انگلیسی استفاده میکنی
یه طوری حرف میزد که هضم هر کلمه اش یه ربع طول میکشید و اونوقت آقا از من چه توقعاتی داشت!
حرف هاش تمومی نداشت و تا وقتی رسیدیم به اون عمارتی که دیروز دیده بودم، فقط گفت و من هم ظاهرا گوش دادم حالا بماند که تو تموم مسیر فکرم پی آرایشم و موهام بود و خودم و از مخلوقات زیبای خدا میدونستم!
این بار ماشین و برده بود داخل حیاط عمارتش ن تو حیاط از ماشین پیاده شدیم.
دو سه تا گولاخ که تو حیاط در حال رژه رفتن بودن بهش سلام دادن و دوبارخ برگشتن سر کارشون که انگار راه رفتن بود!
پشت سرش راه افتادم و بالاخره وارد خونه شدیم.
خونه که نه پادگانی بود واسه خودش که هر کی از راه میرسید به آقا احترام میذاشت و تا کمر خم میشد!
🍃🍃🍃
امروز ساعت چند پارت میزاری ادمین جون