رمان دلبر استاد پارت 26

4.3
(115)

حرف زدن با جناب سرگرد تا چند دقیقه بعد ادامه پیدا کرد و بالاخره بعد از حدود یک ساعت تو کلانتری بودن، با حال بد و
گرفته ای از کلانتری زدم بیرون.
دل و دماغی نداشتم،

تصور بلاهایی که قرار بوده سر دلبر بیاد تا جنون میکشوندم و راه نفسم و میبست!
سوار ماشین که شدم سرم و گذاشتم رو فرمون، شاید یه عمر لازم بود واسه فراموشی این اتفاقا…

#دلبر

حال دلم برعکس حال جسمانیم خوب بود،
هنوز باورم نمیشد که نجات پیدا کرده بودم.
هنوز باورم نمیشد که اون عوضیا نتونسته بودن به فکر شومشون برسن!
خیالم که کشیده میشد سمت حامی، حالم یه کم گرفته میشد اون لمس و بوسه های زورکیش حالم و بهم میزد اما در عین حال خوشحال این بودم که نذاشتم، هر طور که بود نذاشتم اون بوسیدن های حال بهم زنش به یه رابطه زورکی کشیده بشه و من هنوز خودم و پاک میدونستم!
یلدا که معلوم بود دیشب و نخوابیده چون دو قلوهاش مریض بودن و حالا هم تو زحمت افتاده بود و اومده بود اینجا، خسته و کوفته رو صندلی کنارم خوابش برده بود.

با دیدنش در حالی که با دهن باز خر و پف میکرد و لابه لاش نفس عمیقی هم میکشید نتونستم نخندم، و همین خنده برای از هم پاشیدن خوابش کافی بود که هول بیدار شد:
_چیه؟چیشده؟
خنده هام قطع نشد:

_هیچی، بخواب عزیزم!
انگار تازه متوجه من و بیمارستان شد که گردن راست کرد و سری به اطراف چرخوند و بعد نگاهش و رو من ثابت نگهداشت:

_تو بهتری؟من کی خوابم برد؟
سری به نشونه ‘آره’ تکون دادم:
_خوبم، بخواب خسته ای
از رو صندلی بلند شد:
_مثلا اومدم که مراقب تو باشما!
سرم و چرخوندم سمتش:

_من حالم خوبه
تو اتاق راه میرفت که یهو از حرکت ایستاد و نیمرخ صورتش به سمتم چرخید:

_نگفتی چرا این کارو کردی
چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره جواب دادم:
_میخواستن اذیتم کنن، ترجیح دادم بمیرم اما اذیت نشم
کاملا برگشت:

_جدی که نمیگی؟
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
_نمیتونم باور کنم که پسر عموی آدم این کارو باهاش بکنه، یعنی قلبش انقدر تیره و تار شده؟
آه پر افسوسی کشیدم:

_یه علاقه اشتباه، یه عشق یه طرفه که من همیشه بهش گفته بودم سرانجامی نداره باعث شد تا کار به اینجا بکشه، حالا من رو تخت بیمارستان و اون هم بازداشت و بعد هم زندان!

 

سری به نشونه تاسف تکون داد:
_با این همه اون حق نداشت تورو اینطوری اذیت کنه،رضایت ندی که حبسش زود تموم بشه
زیر لب جواب دادم:

_نه، اون اگه اون تو باشه واسه هممون بهتره!
و قبل از اینکه من چیزی بگم، شاهرخ وارد اتاق شد و با اومدنش حرفمون نصفه موند.

شاهرخ سلامی کرد و اومد کنارم و بعد از پرسیدن حالم خطاب به یلدا گفت:
_این اذیتای من واسه شما تمومی نداره، بازم ممنون
یلدا لبخند مهربونی زد:

_انشاالله عروسیتون جبران میکنید!
شاهرخ با خنده جواب داد:
_برعکس نگفتی؟
نوچی گفت:
_شما همه چیتون وارونست، اینم روش
و چشمکی به من زد که لبخندی تحویلش دادم و خیلی طول نکشید که خداحافظی کرد و رفت

آخر شب بود،با وجود تموم درد دست بخیه شدم و سرمی و آرامبخشی که بهم زده بودن خوابم نمیبرد.

خیره به سقف اتاق، به روزهایی که گذشت فکر میکردم،
به رفتن بابا،
به مداوا تو اون آسایشگاه و شب و روزهای سختی که از سرم گذشت!
به 24 ساعت گذشته که نجات پیدا کردن ازش برام مثل یه رویا بود و باورم نمیشد از شر سه تا نامرد خلاصی پیدا کرده بودم!

بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد،
این بار برخلاف همیشه اشک شوق بود!
اشک خوشحالی بود و لبخند رو لبم نشونده بود!

نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم تا یکمی بخوابم اما بستن چشمام همزمان شد با شنیدن صدای گرفته شاهرخ:
_دلبر
سریع با یه ‘جونم’ گفتن جوابش و دادم که ادامه داد:

_خیلی اذیتت کردن؟
این بار نتونستم سریع جواب بدم، قلبم میگفت شاهرخ درگیر حسی حتی فراتر از حسیه که من بهش دارم، یه حس که نمیدونستم کی تو دلش جوونه زده اما حالا شاهد شکوفاییش بودم!
بعد از سکوت نسبتا طولانی ای جواب دادم:
_من الان حالم خوبه…

تو تاریکی اتاق به پهلو، سمت من دراز کشید، چهرش و خوب نمیدیدم اما حدس میزدم که چقدر گرفتست، حدس میزدم که حال دلش خوب نیست و میدونستم چقدر نگرانمه که صداش میلرزید:
_اگه اون عوضیا…

نتونست ادامه حرفش و بگه و نفسش و عمیق بیرون فرستاد!
باید آرومش میکردم که چشمام و باز و بسته کردم و گفتم:
_حالا که اینجام حالا که چیزی نشده!
بهم ریخته بود:
_اگه نبودی چی، اگه بلایی سرت میومد چی؟

دلم میخواست الان روبه روم ایستاده بود و دستش و میگرفتم توی دستهام و خیالش و راحت میکردم که همه چی تموم شده اما روبه روم نبود و تو تاریکی شب، من فقط میتونستم تلاش کنم تا همه احساسم و بریزم تو صدام و بعد بگم:
_عشق پر هیجانش خوبه!
و آروم بخندم و صدای نفس های عمیق شاهرخ،خنده هام و همراهی کنه…

صبح که از راه رسید، میتونستم از بیمارستان ترخیص شم.
شاهرخ همه کارهای بیمارستان و انجام داد و من بالاخره بعد از مدت ها داشتم میرفتم خونه!

خونه ای که اون روزها توش نقش بازی میکردم و حالا بی هیچ نمایشی قرار بود پا بذارم توش!
با رسیدن به خونه، از بیرون نگاهی به سرتاسرش انداختم، بگذریم از شاهانه بودن و طراحی بی عیب و نقصش، برام یادآور روزهای خوبی بود!

روزهایی که به اون استاد تخس از خودراضی کمک کرده بودم و البته اون پایان تلخ که سعی در فراموشیش داشتم!

با دیدن نگاه خیره موندم، شاهرخ که از ماشین پیاده شده بود، اومد سمتم و در و باز کرد:
_خونه رو به یاد ندارید خانم؟
و با لبخند دلنشینی، منتظر نگاهم کرد که شونه ای بالا انداختم:

_مگه میشه این خونه و اون مرد قد و یه دنده رو فراموش کرد؟
و چشمکی بهش زدم و همزمان با اقدام به پیاده شدنم،شاهرخ که خم شده بود تو ماشین، صاف ایستاد تا بتونم پیاده شم!
از ماشین پیاده شدم و در رو بستم، نگاه گذرایی به آدم هایی که تو حیاط بودن انداختم و بعد جلو تر از شاهرخ راه افتادم:

_اتاق من هنوز همون اتاقست؟
صداش و پشت سرم شنیدم:
_نه دیگه!
از حرکت ایستادم و چرخیدم سمتش:
_یعنی چی؟
سرش و کج کرد و جواب داد:

_یعنی شما دیگه تشریف میاری اتاق خود من!
خلاف جهت شاهرخ، من هم سر کج کردم و با چشم های گرد شده نگاهش کردم:
_اونوقت تو کجا میری؟
لبخندی که رو لبش بود ماسید و صاف ایستاد:

_فکر کنم منظورم و متوجه نشدی!
و همراه با قدم برداشتن به سمت داخل ادامه داد:
_قراره باهم تو یه اتاق مشترک زندگی کنیم!

دیگه قدم برنداشتم و سرجام ایستادم،
قصد اذیت کردنش و داشتم که با جدیت جواب دادم:

_خیلی ممنون،من ترجیح میدم برم یه مسافرخونه ای جایی!
با شنیدن این حرفم جا خورد و نیمرخ صورتش به سمتم چرخید:

_کجا؟
جوابی بهش ندادم و راهم و کج کردم به سمت در خروجی!
قدم برمیداشتم و تو دلم بهش میخندیدم که نرسیده به در جلوم ظاهر شد:
_کجا میری؟
چشمی تو کاسه چرخوندم:

_گفتم که مسافرخونه، شایدم هتل هنوز مشخص نیست!
با قیافه وا رفته زل زده بود بهم که ادامه دادم:
_راستی هتل خوب سراغ داری؟

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
5 سال قبل

واقعا دیگه شورشو در اوردینااا بعد ۶ روز فقط چهار خط دادین بیرون اههه نویسنده کند ذهن و اشغال کله

ستاره
5 سال قبل

این چه وضعیه بعد یه هفته این دوخطم نمیشه نویسنده چیکار میکنه که این دو خطو بعد یه هفته نوشته نمیگم رمانه بدیه این انتقادا فقط به خاطر قشنگیه رمانه که منتظر بعدش هستیم نویسنده لطف کنه کم پارت میزاره حداقل فاصله پارت گزاری رو کم کنه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x