رمان دلبر استاد پارت 27

4.3
(112)

 

اما دریغ از جوابی!
خسته از این بی جوابی ها، نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_خیلی خب خودم یه جایی و پیدا میکنم!
و خواستم از کنارش رد شم و برم که یهو مچ دستم و گرفت و لب زد:

_عمرا بذارم بری!
یه جوری ذوق کردم از این حرفش که مطمئن بودم علاوه برلب هام چشم هام هم داره لبخند میزنه و میخنده و با شادی بی حدی یه قدم اومدم عقب و نگاهم و رو اجزای صورتش چرخوندم،
انگار حسابی باور کرده بود که میخوام برم!
نگاهم و تو دوتا تیله روشن چشماش ثابت نگهداشتم و لب زدم:
_عمرا برم!
نم نم لبخند رو لبش نقش بست:
_دیوونه شدی؟!
ابرویی بالا انداختم:

_نوچ! دیوونه بودم ولی چند روزیه که خوب شدم و از دیوونه خونه زدم بیرون!
لبخندش به خنده های ته دلی تبدیل شد و همین باعث شد تا منم بزنم زیر خنده و بین خنده هام ادامه بدم:

_در ضمن درست نیست یه دیوونه مداوا شده از تیمارستان دزدیده شده و بعد هم ربوده شده و پس از ناکامی در خودکشی به خونه رسیده شده رو اینجوری نگهداری اینجا!
خنده هاش ادامه داشت تا وقتی که دستش از رو مچم پایین اومد و دست دیگم و گرفت:

_پس بریم تو!
و قبل از هر جوابی هم شونه باهاش وارد خونه شدم.
نگاه های خدمتکارا که میدونستم چی پشتش میگذره و در تعجب اومدن منی هستن که با اون آبرو ریزی از این خونه رفته بود!

قبل از اینکه اون ها بهم سلام بدن، با سلام بلندی همشون و متعجب کردم!
دلم میخواست حالا که همه اون تلخی هارو گذروندم بالاخره زندگی کنم!
دلم میخواست هر ثانیه با خودم تکرار کنم که هرکس یکبار زندگی میکنه و این یکبار رو باید حسابی غنیمت دونست و ازش نهایت استفاده رو کرد!

کنار شاهرخ رو یکی از مبل های سلطنتی سه نفره نشستم.

چند دقیقه ای میشد که سکوت کرده بودیم و حرفی نمیزدیم،
یکی از خدمتکارا با یه سینی قهوه اومد سمتمون و به خواست شاهرخ سینی رو روی میزعسلی گذاشت و رفت.
با رفتنش نگاهم و دوختم به دست باند پیچی شدم و همین باعث شد تا بالاخره این سکوت شکسته شه:

_یادم باشه بعدا بهت نشون بدم که رگ دستت دقیقا کجاست!
و آروم خندید که سر بلند کردم و چپ چپ نگاهش کردم:
_چیه؟ نکنه ناراحتی از اینکه هنوز زندم؟!
توقع داشتم به غلط کردن بیفته اما بین خنده ابرویی بالا انداخت و گفت:

_نه عزیزم این یه بار و مشکلی ندارم،میخوام واسه دفعه بعدی بلد باشی که اینطوری نشه!
و سرش و تکیه داد به مبل و به خنده هاش ادامه داد که با پشت دست زدم تو شکمش و جواب دادم:

_من تا تو رو نکشم نمیمیرم خیالت راحت!
از شدت درد خندیدن یادش رفته بود و با چهره گرفته دستش و رو شکمش گذاشته بود که ادامه دادم:

_حالاهم خودت بشین قهوه تو بخور من میخوام برم بخوابم!
و نگاهم و ازش گرفتم تا بلند شم و برم که گفت:

_ببین اگه میخوای از همین اول کاری رو مخ من راه بری و بعدش هم قهر کنی و بری تو اتاقت بهم بگو شاید من…
چشم ریز کردم:

_شاید تو چی؟
یه جوری با ابهت زل زده بودم بهش که نفس عمیقی کشید و با یه لبخند ضایع جواب داد:

_شاید من تاریخ عقد و انداختم جلوتر!
و لبخند ضایع رو لبش عمیق و عمیق تر شد که پوزخندی تحویلش دادم:
_من باید بیشتر فکر کنم، هنوز مطمئن نیستم که میشه بهت اعتماد کرد و باهات ازدواج کرد یا نه!

و حالا این بار این من بودم که با لبخند تا ماتحتش و میسوزوندم!
با لبخندم تماشاش میکردم که لبخند کجی گوشه لب هاش نشست و خودش و بهم نزدیک کرد و تو گوشم لب زد:

_متاسفم عزیزم اما فرصتی برای فکر کردن نداری!
سرم کشیدم عقب و با تمسخر پرسیدم:
_لابد تو نمیخوای بهم فرصت فکر کردن بدی؟
و منتظر نگاهش کردم که سری به اطراف تکون داد:
_اینطور هم میشه گفت!
هنوز مبهم بود حرفاش که گفتم:

_نکنه تو نگران اینی که حرف و حدیثی بشه بودن من تو این خونه اون هم بی هیچ نسبتی با تو؟
حالت متفکرانه ای به خودش گرفت:
_اینم درسته ولی نه، همه چی اینا نیست، بالاخره خودمونم آدمیم بعد این همه مدت دلمون میخواد یه یه حالی عوض کنیم و…
پریدم وسط حرفش:

_حالی عوض کنیم؟
این بار که نگاهم کرد دیگه هیچ مسخره بازی ای تو کار نبود بلکه اجزای صورتم و به دقت از نظر میگذروند و بالاخره جواب داد:

_بعد از این همه مدت که جلو چشم هم بودیم و بعدش هم با وجود این علاقه دو طرفه، دل یه حال عوض کردنی میخواد نمیخواد؟

این اولین باری بود که انقدر راحت داشتیم راجع به این مسائل حرف میزدیم و همین باعث شده بود تا خجالت زده بشم و احتمالا لپامم گل بندازه!
بی هیچ حرفی نگاهم و ازش گرفتم و همین خجالت زدگی باعث شد تا با خنده لپم و بکشه:
_آب نشی حالا!
نمیخواستم کم بیارم که پرخاشگرانه دستش و پس زدم:

_هر هر هر!
نگاهش و از من گرفت و به سینی قهوه دوخت:
_اینا هم که یخ کرد، پاشو بریم بالا استراحت کن!
چپ چپ نگاهش کردم:

_آره با این حرفات حتما میام و حتما هم استراحت میکنم!
با خنده بلند شد سرپا و نگاهی به سرتا پام انداخت:

_آخه الان با این وضعیتت؟ من و این همه جفا؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و آروم لب زدم:

_مگه میخوای چیکار کنی؟
متعجب از این حرفم ابرویی بالا انداخت و بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت و خیالش راحت شد که کسی اطرافمون نیست، یه کمی خم شد و با شیطنت گفت:
_ببینم، نکنه تو دوست داری الان اتفاقی بیفته؟

ذوق زده منتظر جوابم موند که با کف دست سالمم یدونه زدم تو سرش و در حالی که واسش سری به نشونه تاسف تکون میدادم گفتم:

_مغزت و شست و شو بده استاد!
و از رو مبل بلند شدم و در میون حیرت و گیجی شاهرخ راه افتادم تا برم بالا که پشت سرم اومد:
_پس منظورت چی بود؟
بدون اینکه وایسم جواب دادم:

_میخواستم ببینم یه مرضی چیزی نداشته باشی!
همزمان با رسیدن با پله ها، رو پله اول روبه روم وایساد و با تعجب پرسید:
_چه مرضی؟
شونه ای بالا انداختم و آروم لب زدم:
_چه بدونم، سادیسمی چیزی!
و زدم زیر خنده که با قیافه وا رفتش نگاهم کرد:

_واقعا به من میاد؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_به این چهره ترسناک و شخصیت مخوف همه چی میاد!
و از کنارش رد شدم و با خنده مسیر پله ها رو طی کردم و رسیدم بالا،
دنبالم میومد اما حرفی نمیزد که یهو برگشتم عقب و گفتم:

_اتاق مشترکی که گفتی کدوم بود؟
یه تای ابروش و بالا انداخت :
_دیگه وجود نداره، برو همون اتاق خودت!
چند باری پشت سرهم پلک زدم:

_یعنی چی؟
بهم نزدیک شد و تو یه قدمیم ایستاد:
_یعنی با یه سادیسمی تو یه اتاق نمون!
و نگاه دلخورش و ازم گرفت و راه افتاد سمت اتاقش که این بار من پشت سرش رفتم و قبل از اینکه بره تو اتاق خودم و بهش رسوندم:

_عب نداره من مشکلی ندارم با زندگی با همچین آدمی!
لبخند خبیثانه ای زد:
_جدا؟
نمیخواستم جا بزنم که زیر لب ‘اوهوم’ ی گفتم،
در اتاق و باز کرد و کنار در ایستاد:
_خیلی خب برو تو!

آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و با تردید نگاهش کردم، لبخند خبیثانش همچنان پا برجا بود و منتظر ورودم بود که سعی کردم خودم و عادی نشون بدم و رفتم تو اتاق:

_حالا این تختت به راحتی اون تخت تو اون اتاق هست؟
و نشستم رو تخت نرم و گرم دو نفره ای که تو اتاق بود که جواب داد:
_نمیدونم تو شرایط سخت هم خوبه یا نه!
لبام مثل یه خط صاف شد و آروم لب زدم:

_شرایط سخت؟!
و وقتی حس کردم انگار خطری داره تهدیدم میکنه، بلند شدم تا از اتاق برم بیرون:

_ببین شاهرخ خان، تو خواب ببینی که برای من شرایط سخت فراهم کنی!
و قبل از اینکه از کنارش رد شم ادامه دادم:

_کور خوندی جناب!
اما نمیدونم چرا عینهو احمقا یهو زد زیر خنده و زیر لب چند باری تکرار کرد:
_دیوونه!

با حرص گفتم:
_زهرمار، خودت میگی و خودتم میخندی؟
خنده هاش تو گلو خفه شد و درحالی که نفس نفس میزد جواب داد:

_دارم به فکر پر انحرافت میخندم!
دماغم و تو صورتم جمع کردم و گفتم:
_منحرف منم یا تو که تا اونجاها داری من و خودت و تصور میکنی؟!
میخواست خنده هاش و از نو شروع کنه که چشم غره ای بهش رفتم و همین باعث شد تا دستش و به نشونه تسلیم بالا بیاره:

_خودت نمیذاری نخندم!
چشم غره ام همچنان باقی بود که ادامه داد:
_منظورم این بود که نمیدونم این تخت خواب واسه تویی که هنوز حالت کاملا خوب نشده و تو این شرایطی هم خوب و نرم و گرمه یا نه!

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هلیا
هلیا
4 سال قبل

میشه بگین پارت جدید هلما و استاد رو کی میزارین؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x