رمان دلبر استاد پارت 5

4.5
(65)

مادر بزرگ خوب واسمون خواب دیده بود و فکر همه جاشم کرده بود که لباس خواب و داد دستم:
_یالا بپوشش،منم میرم شاهرخ و بفرستم اینجا!

و از اتاق زد بیرون.
دو دل بودم بین پوشیدن یا نپوشیدن لباس اما از جایی که این پیرزن پیش بینی نشدنی بود و ممکن بود همراه شاهرخ بیاد تو اتاق، لباس خواب و پوشیدم.

تو آینه نگاهی به خودم انداختم، با اینکه صورتم خالی از هر آرایشی بود اما بی رنگ و رو نبودم و چشمای گیرا و لب های درشتم مثل همیشه به قیافم جون بخشیده بودن!

موهای تیره مو آزادانه رها کردم و لباس و تو تنم دید زدم.
به طور وحشتناکی به تن و بدنم نشسته بود و البته همه چیمم ریخته بود بیرون و دلم نمیخواست شاهرخ تو این حال ببینتم که تصمیم گرفتم یه شالی چیزی بندازم رو خودم به نظرم بهترین کار بود و نهایتش اگه مادربزرگ همراهمش بود شال و مینداختم رو تخت!

خوشحال از فکری که به سرم زده بود خواستم یه شال از کمد بردارم که تو همون لحظه صدای دستگیره در اومد و فهمیدم وقت این کارا نیست و فقط تونستم سریع خودم و برسونم به تخت و بعدشم زیر پتو قایم شم!

در که باز شد شاهرخ به تنهایی تو چهار چوب در وایساد و با تعجب به منی که رو تخت دراز کشیده بودم و تا گردن زیر پتو بودم چشم دوخت و پرسید:
_امشب تو این خونه چه خبره؟!

و اومد تو و در و پشت سرش بست:
_اون از مامان بزرگ که اومده میگه بیا برو با زنت آشتی کن و من و فرستاده اینجا، اینم از تو که خوابیدی رو تخت و حرفی نمیزنی!

حرفش که تموم شد جواب دادم:
_فکر میکرد باهم قهریم که تو یه اتاق نخوابیدیم بخاطر همینم اومده دنبال تو!
با خنده سری تکون داد:
_از دست این مامان مهین!

بالا سرم وایساده بود که بین خنده هاش یهو جدی نگاهم کرد د پرسید:
_حالا تو چرا خوابیدی؟ نکنه چیزیت شده؟
به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی باید بگم که انگار صبرش سر اومد و دست آورد سمتم و یهو پتو رو از روم برداشت:

_شایدم سرما…
با دیدن من تو لباس خواب مشکی رنگ که پخش بودم رو تخت انگار ادامه حرفش و یادش رفت که شوکه شده یه قدم عقب رفت و ناباورانه نگاهم کرد که با خجالت رو ازش گرفتم و خواستم دوباره خودم و با پتو بپوشونم که پشتش و کرد بهم و گفت…

پشتش و کرد بهم و گفت:
_این چه وضعشه؟
با صدای آروم و پر خجالتی جواب دادم:
_مجبور شدم

نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند:
_یه کمم به فکر من باش!
و با لبخند معنا داری راه افتاد تا از اتاق بره بیرون اما همینکه در و باز کرد، سریع چرخید سمتم و در و بست:

_خدایا من چیکار کنم از دست این پیرزن!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_واسمون نگهبانم گذاشته!

با این حرفش هم خندم گرفت هم دهانم باز موند که گفتم:
_حالا باید چیکار کنیم؟

شونه ای بالا انداخت:
_ناچارم امشب و همینجا بخوابم!
و از جایی که هوا، هوای نسبتا زمستونی ای بود و خوابیدن بی پتو یه جورایی سخت بود اومد سمتم:
_میتونم اینجا بخوابم؟

دو دل بودم که قل خوردم و خودم و رسوندم به سمت چپ و انتهای تخت و گفتم:
_با حفظ حریم، بله!

و با چشم اشاره کردم که اونطرف تخت بخوابه!
با این اشاره بازیای من، نتونست نخنده و همینطور که میخندید دراز کشید رو تخت که گفتم:
_حالا بچرخ اونطرف، تا من برم لباسم و عوض کنم!

خندیدنش ادامه داشت که پشت کرد بهم:
_بهت میادا، حالا باز هرطور راحتی!
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد تا لباس عوض کنم:
_میدونم، فقط میترسم به شما بد بگذره استاد!

پر رو پر رو جواب داد:
_دیگه یه شبه، منم تحمل میکنم!
شروع کردم به عوض کردن لباسا و تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم:
_دیگه لازم نیست تحمل کنی!

و دست به سینه رو به روش وایسادم،
با دیدنم تو تیشرت و شلوار گشادی که تنم بود لب و لوچش آویزون شد:
_چقدر زیبا!

لبخند دلبرانه ای تحویلش دادم:
_من گونیم بپوشم بهم میاد!
و دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سمت خودم که شاهرخ رو باز موند و جدال بر سر پتو آغاز شد!

هرچی زور داشت زد و پتو رو دوباره کشید سمت خودش که نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم:
_ببین اینجا اتاق منه، این پتوعم پتوی منه، پس تا ننداختمت بیرون…
صدای خنده هاش مانع از این شد که حرفم کامل شه:
_نه این کار و با من نکن ارباب!

چشمام داشت سنگین میشد و دیگه نای بیدار موندن نداشتم که جواب دادم:
_حالا فعلا بخواب!

و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بیهوش شدم و سر صبح با سر و صداهایی که میشنیدم چشم باز کردم.
شاهرخ تو اتاق بود و داشت صبحونه میخورد،
چشم های خوابالوم و بهش دوخته بودم که متوجه نگاهم شد و گفت:

_اینکه باهمم صبحونه بخوریم دستوریه که از بالا رسیده!
اول صبح بود و صدام گرفته بود که با صدای نه چندان خوشایندی گفتم:
_این ننه بزرگ شما هم دهن مارو صاف کرده!
و بیخیال خمیازه ای کشیدم که دیدم با چشمای گرد شده داره نگاهم میکنه:

_ننه بزرگ؟
چشمکی زدم:
_سخت نگیر الان که دیگه کسی اینجا نیست، یه منم و یه تو!
لحن حرف زدنم براش خنده دار بود که آروم خندید:

_نه به کمالات دیشب و نه به حرف زدن الان!
نشستم تو جام و گفتم:
_تو که همش مست بودی چیزیم یادت مونده مگه؟

لیوان آب پرتقالش و سر کشید و جواب داد:
_دو سه ساعتی داغ کرده بودم باقیش و خوب و هوشیار بودم!

دستام و به نشونه شکر بالا بردم:
_الحمدلله که فقط همون چند ساعت بود وگرنه معلوم نبود به جز رقصیدن با اون دختره چی کارا که نمیکردین!
با این حرفم اخماش رفت توهم:
_دختر؟ کدوم دختر؟
پوفی کشیدم:
_مربوط به قسمت ناهوشیاریتونه!

و از رو تخت بلند شدم تا آبی به دست و روم بزنم، صداش به گوشم میرسید:
_ولی من بازم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
یه مشت آب پاشیدم تو صورتم:
_همینکه یادت میاد مهمونی ای در کار بوده جای شکرش باقیه!

شاهرخ که رفت بیرون یه صبحونه سرسری خوردم و یه دست لباس مرتب تنم کردم تا چرخی تو خونه بزنم.

در اتاق و باز کردم و بعد هم راه افتادم سمت طبقه پایین،
دلم میخواست یه سر برم تو آشپزخونه و بفهمم واسه ناهار قراره چی بزنم به بدن!
واسه همینم از پله ها که رفتم پایین و کسی از اعضای خانواده شاهرخ و تو سالن ندیدم چپیدم تو آشپزخونه بزرگ این خونه که انگار آشپزخونه قصر یه پادشاه بود!

با دیدن آشپزخونه که کمه کم 5برابر خونه ما بود و خدمتکارایی که تو آشپزخونه مشغول بودن مات موندم و فقط نگاه کردم که یکی از خدمتکارا اومد سمتم و با لبخند مهربونی سلامی بهم داد و با لهجه شمالی قشنگش ادامه داد:

_شما اینجا چیکار میکنید خانم؟چیزی شده؟
با شنیدن صداش و افتادن دو هزاریم که مثلا من خانم این خونه بودم و نباید مثل بز زل میزدم به عظمت این خونه، خودم و جمع و جور کردم و متقابلا لبخندی تحویلش دادم:

_نه عزیزم، فقط حوصلم سررفته دلم میخواد امروز و اینجا باشم و تو درست کردن ناهار به شماها کمک کنم!
با این حرفم که با صدای تقریبا رسایی هم بود، اونایی که فاصلشون باهام کم بود دست از کار کشیدن و با تعجب نگاهم کردن و خدمتکاری که روبه روم بود جواب داد‌:

_این چه حرفیه خانم؟ نکنه شما دستپخت مارو دوست ندارید؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه، من فقط میخوام امروزم و اینجا بگذرونم!
و قدم برداشتم تو آشپزخونه که صدای آشنا و البته رو مخی این روزای زندگیم و شنیدم:

_شما لازم نکرده اینجا بمونی واسه آشپزی، بیا باهم بریم استخر‌!
این صدای مادربزرگ پر ماجرای این خونه بود.

با قیافه زار چرخیدم سمتش:
_سلام، استخر چرا؟
ابرویی بالا انداخت:
_میخوام ریلکس کنیم!

قیافم لحظه به لحظه بیشتر از قبل گرفته میشد که ابرویی بالا انداخت:
_چیه نکنه دوست نداری با من بیای استخر؟
و منتظر نگاهم کرد که ناچارا لبخند زورکی ای زدم:
_خیلیم خوبه!

برق رضایت تو نگاهش درخشید:
_یه مایوی سوغاتی هم برات آوردم!
و به سبد لباسای تو دستش اشاره کرد…

از اینکه با یه پیرزن که تا چند روز پیش نمیشناختمش و حالا باهاش اومده بودم استخر، احساس خاصی داشتم!

و این احساس وقتی مادر بزرگ لباس مایوش و پوشید و دلبرانه روبه روم وایساد:
_پس چرا تو هنوز آماده نشدی؟

یه مایوی باز پوشیده بود و از هر قسمت بدنش یه تیکه عضله زده بود بیرون اما این پیرزن انقدر دلش جوون بود که با ناز و ادا قدم بر میداشت به سمت استخر!

متوجه نگاه من به شکم بزرگش که شد با لبخند گفت:
_آره من یه کمی شکم دارم، میخوام با آب درمانی آبش کنم اونوقت هم هیکل خودت میشم!

بدجوری خندم گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_البته، شما خیلیم خوشتیپ و جذابی!
و رفتم تو رختکن لباس عوض کردم و برگشتم.

عینکش و زده بود و داشت شنا میکرد که همون لحظه ‘خاک بر سرت’ ی به خودم گفتم که به جز راه رفتن تو آب کاری بلد نبودم و بعد هم رفتم تو آب که اومد سمتم و عینکش و درآورد:
_شنا که بلدی؟

خیلی ضایع بازی بود که یه دختر فرنگی مثل من شنا بلد نباشه پس خیلی طبیعی و با طه لحن لوند طور جواب دادم:
_نه متاسفانه مادر بزرگ من…
با اخم نگاهم کرد و پرید وسط حرفم:
_میتونی مهین صدام کنی!

خندیدم:
_خلاصه بلد نیستم مهین جون!
با خنده کنارم وایساد:
_من حوصلم نمیگیره بهت یاد بدم اما به شاهرخ میگم که حتما بهت یاد بده و بعد باهم مسابقه میدیم!

با این حرفش فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم،
دیشب و به هر بدبختی بود پشت سر گذاشتم و حالا همینم مونده بود که شاهرخ بخواد بهم شنا یاد بده!

با دیدن سکوت من دوباره عینکش و زد و گفت:
_من شنا میکنم توهم نگاه کن بلکه یاد گرفتی، اگه هم یاد نگرفتی که هیچی!
و ازم فاصله گرفت که رفتم بالا و رو لبه استخر نشستم و پاهام و گذاشتم تو آب.

بی اختیار فکرم پرکشید سمت بابا و خونه خودمون، چند روز بود که ازش دور بودم و حسابی دلم واسش تنگ شده بود، باید تو همین روزا میرفتم و یه سر بهش میزدم و این دلتنگی و دوا درمون میکردم!
غرق همین افکار بودم و حتی نفهمیدم مادر شاهرخ کی اومده تو استخر و حالا با شنیدن صداش به خودم اومدم:
_تو چرا شنا نمیکنی؟

مهین خانم از تو آب جواب داد:
_اون بلد نیست، خودت بپر تو آب که دلم یه رقیب سر سخت میخواد!
و منتظر دخترش موند که ایشون هم البته من و مورد لطف و عنایت قرار دادن و با تیکه های درشتش حسابی حالم و گرفت:
_حتما اونجایی که بزرگ شدی استخری نبوده!
و مرموز نگاهم کرد و با لبخند منظور داری ادامه داد:
_شایدم خودت دوست نداشتی یاد بگیری!

زنیکه یه جوری با من لج بود که انگار به زور پسرش و از چنگش درآوردم و هربار که میدیدمش به نحوی حرف بارم میکرد و دوباره به زندگیش میرسید!
مطابق این روزا، لبخندی تحویلش دادم:
_خودم علاقه ای ندارم!

سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_پاشو یه چرخ بزن ببینمت!
نگاهم رنگ تعجب گرفت و اون ادامه داد:
_میخوام ببینم شاهرخ تو، تو چی دیده که تن به ازدواج با دختر به اون معرکه ای نداد!
این حد از گستاخی و توهینش حسابی برام غیرقابل تحمل شده بود که سری تکون دادم و بلند شدم سرپا:
_مهین خانم من میرم خونه، بعدا میبینمتون!
و دوباره راه افتادم سمت رختکن که صدای مامانش و پشت سرم شنیدم:
_بازم به نتیجه ای نرسیدم که شاهرخ چرا اینو انتخاب کرده!
و مشغول بحث با مهین خانم شد که توجهی بهش نکردم و تند تند لباسام و عوض کردم تا فقط از اینجا بزنم بیرون…

کلافه رفتم تو اتاق.
زنیکه مغرور و از خود راضی یه طوری زد تو برجکم که پایین دوش نگرفتم و حالا بعد از یک ساعت خودخوری میخواستم حموم کنم.

وان و پر کردم و رفتم توش،
عطر یاس خوشبوی حموم حسابی حالم و جا آورده بود که صدای شاهرخ تو اتاق پیچید:
_کجایی دلبر؟ چی گفتی به مامانم مگه نگفتم تو حق نداری بهش حرفی بزنی تو این بازی!

از تو حموم صداش و میشنیدم که جواب دادم:
_من چیزی نگفتم!
انگار فهمید من تو حمومم که اومد پشت در حموم و گفت:

_اون که حسابی از دستت شاکیه!
با یادآوری مامانش چشمی تو کاسه چرخوندم و خیلی سعی کردم تا ادای مامانش و درنیارم و عادی حرف بزنم:
_به من میگه پاشو یه چرخی جلوم بزن ببینم چی داری که شاهرخ گرفتتت!

به خنده افتاده بود:
_خب حالا چرا ناراحتی؟ نکنه چیزی نداشتی!
این پررو بازیش باعث این شده بود که به خنده بیفتم و پررو تر از شاهرخ جواب بدم:

_نخیرم همه چیم داشتم اتفاقا، از رفتار مامان جنابعالی خوشم نیومد
همچنان میخندید اما قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه صدای زنگ گوشیش بلند شد و جواب دادن به تماسش مانع از این شد که حرفمون ادامه پیدا کنه و حالا من حرف هاش و میشنیدم:

_سلام عزیزم، معذرت میخوام این چند روزه درگیر بودم نشد باهات تماس بگیرم..
و حرفای صمیمی و پر مهر و محبت دیگه ای که احساس حسودی زنونه ام و فعال میکرد و گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن حرف هاش!

معلوم نبود کی پشت خط بود که اینطوری میگفت و میخندید و حسابی شارژ شده بود!
وقتی دیدم قطع نمیکنه و هرلحظه هم شدت خنده هاش بیشتر از قبل میشه رفتم زیر دوش و بعد هم حوله تن پوشم و تنم کردم و رفتم بیرون و با حالت لوسی پرسیدم:
_کیه؟

با تعجب نگاهم کرد و دوباره حرف هاش و از سر گرفت که پوزخندی بهش زدم:
_سلام برسون!
و نشستم جلو آینه و شروع کردم به خشک کردن موهام که پشت سرم وایساد و حرص درار جواب داد:
_چشم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sakineh
Sakineh
4 سال قبل

سلام …وای این رمان خیلی قشنگه ..من از خیلی قبل پیش عاشق اسم دلبر بودم ….حالا که اسم نقش اصلیم که هست هیچی دیگه ….من به تمام کسایی که میشناسمشون دارم رمان دلبر استاد رو معرفی میکنم …ایشاالله رمان به معروفیت عروس استاد برسه و همه دنبال کنن ….

رکسانا
رکسانا
4 سال قبل

ادمین امروز چه ساعتی پارت جدید میزاری؟؟ اصلا پارت میزاری؟؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x