رمان دلبر استاد پارت 7

4.4
(51)

 

خیلی رک و مستقیم داشت بهم تهمت میزد و همین هم باعث اخم بابا شد که جلوی در وایساده بود و متعجب از حرفای این چند دقیقه نگاهم میکرد:
_اینجا چه خبره؟ تو با ماشین کی اومدی؟

حرف های مفت حامی همچنان ادامه داشت:
_عمو جون کلاهت و بنداز بالاتر! ماشین انداختن زیر پای دختر یکی یه دونت!

و با حرص خندید که وسط راه چرخیدم سمتش و گفتم:
_بفهم داری چی میگی حامی!
دست به کمر ابرویی بالا انداخت:

_خوب میفهمم دارم چی میگم، چند روزه گذاشتی رفتی و عموی خوش خیال منم به امید اینکه پرستار یه پیرزنی ولت کرده به امون خدا، اما من خوب میدونم تو داری چه غلطی میکنی!

چشم ریز کردم و جواب دادم:
_خب بگو همه بدونن!
با چشم های قرمز از شدت خشمش بهم نزدیک و نزدیک تر شد و درست روبه روم وایساد اما تا خواست حرفی بزنه زن عمو خودش و انداخت بینمون و چندتا سیلی زد تو صورت خودش:
_بسه آبرومون و بردید، بیا برو بیرون حامی!

با اینکه زن عمو بینمون بود اما صدای نفس های بلند بلند حامی و میشنیدم،
کارد میزدی خونش در نمیومد!

حرفای احمقانش تو ذهنم تکرار میشد و اعصابم و بهم میریخت که رفتم پیش بابا و گفتم:
_بریم تو بابا جان

بابا که حرفای حامی حسابی بهش برخورده بود بی توجه به حرفم، پرسید:
_تو ماشین از کجا آوردی؟

چشمام و باز و بسته کردم و شمرده شمرده جواب دادم:
_خب معلومه دیگه، ماشین صاحب کارمه بهم داد که الاف تاکسی نشم واسه از اون سر شهر به این سر شهر اومدن!

و بعد هم خواستم برم تو خونه که حامی نخود هر آش کنایه وار گفت:
_اوهوع! خدا بده از این صاحب کارها، فقط یه سوال؟!

حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
_تو فقط پرستار ننشی و انقدر بهت میرسه یا…
با فریاد بابا صدای حامی تو گلوش خفه شد:
_ببر صدات و حامی!

و با دنیایی از اندوه اومد تو خونه،
دستاش میلرزید و حتی نمیدونست باید چیکار کنه که رفت سمت پاکت سیگارش و آروم لب زد:
_من دلم نمیخواد حرفی پشتت باشه، دیگه نمیخواد بری پرستاری!

با این حرف بابا، حامی و تو دلم لعنت کردم و با یادآوری قراردادی که امضاش کرده بودم سعی کردم بابا رو متقاعد کنم:
_بابا خودتم میدونی که حرف های حامی حتی یک درصد واسه من مهم نیست، من اومدم ببینمت بعدش هم برمیگردم سرکارم!

کام های سنگینی از سیگارش میگرفت:
_فقط تا وقتی که اون پیرزن تنهاست حق داری شب و روز تو اون خونه باشی بعدش برمیگردی همینجا، فهمیدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_من از خدامه زودتر بیام ور دلت!

با خنده نگاهم کرد که چشمم افتاد به ساعت، دیگه داشت دیرم میشد که کیفم و از رو اوپن برداشتم:
_این دفعه که این برادر زاده خل و چلت نذاشت از حضورم فیض ببری،از حالا واسه دفعه دیگه آماده باش!

و داشتم میخندیدم که با دوباره به صدا دراومدن دزدگیر ماشین شاهرخ از خونه پریدم بیرون
معلوم نبود باز داشت چه کرمی میریخت!

خودم و که رسوندم دم در حامی چاقو به دست سر بلند کرد که با ترس یه قدم به عقب برداشتم و اون احمق با لبخند گوشه لبیش اشاره ای به ماشینی که با چاقو حسابی خط و خش انداخته بود روش کرد و گفت:
_به صاحب کارت بگو دفعه بعد لاشه ماشینش و براش میفرستم!

با کیفم محکم کوبیدم تو سرش:
_ازت متنفرم حامی!
و بی معطلی سوار ماشین شدم تا از شر این روانی که هرروز هم بیشتر از قبل تو زندگیم دخالت میکرد و نمیفهمید که زندگی من بهش هیچ ربطی نداره، راحت شم!

با اتفاقای امروز، دیگه نه تو خونه پدریم راحت بودم و نه تو خونه شاهرخ!
انگار تبدیل شده بودم به یه موجود اضافی!

به آدمی که بلاتکلیف بود،
که نمیدونست باید چیکار کنه و خسته بود از این همه دروغ گفتن!

گاهی حتی گیج میشدم و نمیدونستم کدوم حرفم راسته و کدوم دروغ؟!
نمیدونستم راه درستی رو انتخاب کردم یا تو غلط ترین راه ممکنم!

بازهم درگیری های فکریم تمومی نداشت و انقدر من من و به خودش مشغول کرده بود که غافل از همه جا، با رسیدن به خونه شاهرخ قبل از اینکه به خودم بیام ماشین و کوبوندم به یه ماشین که جلو خونه بود و با ترس صاف نشستم سرجام!

خدارو شکر ماشین جلویی چیزیش نشده بود اما تکلیف ماشین شاهرخ که حامی حسابی بهش خط و خش انداخته بود و حالاهم انگار یکی از چراغ هاش شکسته بود که صداش و به وضوح شنیدم و همون جا از ماشین پیاده شدم و با شاهرخ تماس گرفتم تا بیاد بیرون.

با رسیدن شاهرخ همینطور که لم داده بودم به ماشین، بیخیال چشمی تو کاسه چرخوندم و سوییچ و گرفتم سمتش:
_گفتم که بیای ماشینت و تحویل بگیری!

و منتظر موندم تا سوییچ و ازم بگیره که ناباورانه ماشین و نگاه کرد و لب زد:
_رانندگی بلد نبودی نه؟
شونه ای بالا انداختم:
_نگفتم بهت؟ گواهینامه ندارم!

قشنگ معلوم بود داشت تو دلش به خودش بد و بیراه میگفت که چرخی دور ماشین زد و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم‌:
_یه پسر عموی سیریشم دارم که اعصاب نداره!
چرخ زدنش کامل شد و ایستاد روبه روم که با یه کم مکث گفتم:
_اینم نگفته بودم؟

جدی زل زد بهم:
_پسرعموت چرا باید همچین کاری کنه؟
راستش و گفتم:
_خب معلومه، عاشقمه!حالاهم براش غیرقابل تحمله که من تو اون خونه نیستم و مثلا میرم سرکار!

به نظرم حرفم براش خوشایند نبود که مثل برج زهر مار شده بود با این حال حرفم ادامه داشت:
_فکر کن امروز معشوقش و دیده با یه ماشین که مال صاحب کارشه، خودت و بذار جای اون چه حالی میشی؟!

و منتظر نگاهش کردم که یه تای ابروش و انداخت بالا:
_خیلی بیخود کرده که…
حرفش و نصفه گذاشت!
لبخند کجی گوشه لبام نشست و سر کج کردم:
_که؟

سعی داشت خودش و مثل همیشه سرد و مغرور باشه که با نفس عمیقی جواب داد:
_که خط انداخت رو ماشین من!

حتم داشتم که حرفش و عوض کرده و حالا داره چیز دیگه ای میگه، تک خنده آرومی کردم و قبل از اینکه برم تو خونه گفتم:
_از سر عشقه، حساسه روم و نهایتش میشه این!

انگار دیگه نمیتونست خودش و نگهداره که حرصی جواب داد:
_مردتیکه خیلی غلط کرده!
نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش، کلافگی تو چهرش موج میزد و به نظرم زورش گرفته بود که ادامه داد:
_بهش بگو لازم نیست اینطوری ابراز علاقه کنه!
و قبل از من رفت تو خونه که پشت سرش رفتم:

_خیلی خب، حالا بیا تکلیف این تصادف و روشن کن خسارت هم از همون 500میلیون کم کن!
بی اینکه وایسا جواب سرسری ای داد:
_ماشین غریبه نیست، بیا برو تو اتاقت و کاری به این کارها نداشته باش!

خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم،
توقع داشتم با این تصادف و خط و خش بیشتر از اینا قاطی کنه و برخلاف انتظارم حرص دادنش جواب داد و باعث شد تا یه کمی حس های مردونش به چالش کشیده بشه!
هرچند که ما به هم علاقه ای نداشتیم و جز تنفر چیزی بینمون نبود اما تو این نقشه، گاهی کارهایی ازمون سر میزد که شاید اختیاری روش نداشتیم…!

شام امشب و درحالی خوردیم که این خانواده تحفه از قبل هم خودگیر تر شده بودن و تحملشون دیگه واقعا سخت شده بود!

کم کم داشت شمار روزهایی که تو این خونم بالا میرفت و پدر و مادرش هنوز هیچ حرفی از رفتن نزده بودن،
البته بماند که مادربزرگ هم کنگر خورده بود و لنگر انداخته بود!

مثل شب های دیگه، تنهایی تو اتاق به سر میبردم که و دراز کشیده بودم رو تخت و تلویزیون میدیدم که در بعد از چند بار زده شدن باز شد!

با دیدن شاهرخ، خودم و جمع و جور کردم و نشستم و همینطور که زانوهام و بغل میکردم پرسیدم:
_اگه میخوای راجع به اتفاقای امروز حرف بزنی من واقعا متاسفم!

دستش و به نشونه سکوت بالا آورد:
_باز خودت و زدی برق؟ من توضیحی نخواستم!
لب و لوچم آویزون شد:
_اگه هم اومدی شب بخیر بگی که باشه شب بخیر!

و تلویزیون و خاموش کردم که از دست من نفس عمیقی کشید:
_نه واسه شب بخیر هم نیومدم
چپ چپ نگاهش کردم:
_پس مرض داری نصفه شبی اومدی اینجا؟

و چشم ازش گرفتم که خندید و ناباورانه لب زد:
_یه دقیقه زبون به دهن بگیر دختر!

و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم اومد سمتم و روبه روم وایساد:
_نمیدونم کی داره آمارمون و میده اما تو این خونه همه به رابطه من و تو شک دارن!

یه تای ابروم و بالا انداختم:
_شک دارن؟ من که خیلی طبیعی رفتار میکنم!
یه کمی من و من کرد و بالاخره زبون باز کرد:

_چطور بگم… همه فکر میکنن ما رابطه زن و شوهری نداریم
و انگشت اشاره اش و بین خودش و من چرخوند که گیج تر از قبل نگاهش کردم:
_یعنی چی؟

حرفش و که تو ذهنم مرور کردم، از کوره در رفتم و صدام بالا رفت:
_فکر کردی من کیم؟ فکر کردی این کارم؟ من…
دستش و که گذاشت جلو دهنم تا حرفی نزنم اما با این وجود من هنوز داشتم حرف های نامفهومی میزدم تا بالاخره نفس کم آوردم و ساکت شدم که شاهرخ همینطور که دستش جلو دهنم بود کنارم نشست و پرسید:

_دو دقیقه ساکت شو ببین من چی میگم!
َسری به نشونه باشه تکون دادم که دستش و برداشت و بالاخره تونستم نفس بکشم!

چندتا نفس عمیق کشیدم که ادامه داد:
_مامان مهین کمین کرده تو اتاق بغلی، باید امشب یه سر و صدایی از این اتاق در بشه!
چشمام از حدقه زد بیرون:
_چه سر و صدایی؟

تا به حال انقدر باهم راحت نبودیم و حالا جواب دادن انگار براش سخت بود که یه کم مکث کرد و بالاخره گفت:
_یه کم آه و ناله کن تا بشنون و این قصه تموم شه!

قیافم گرفته شد و آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم:
_چه سر و صدایی؟!
خودش و بهم نزدیک تر کرد و تو گوشم گفت:
_ راحت و بدون خجالت شروع کن!

لحن صداش یه طوری بود که موهای تنم سیخ میشد و همین باعث شد تا
دستام و بذارم رو سینش و به عقب هولش بدم:
_داری چیکار میکنی؟ من و تو هیچ نسبتی باهم نداریم!

و پتو رو محکم رو پاهام نگهداشتم که این بار اون گیج شد و با خنده گفت:
_من که کاری نکردم!

پوزخندی زدم:
_آره مشخصه!
و اداش و درآوردم و خم شدم تو گوشش گفتم:
_با خیال راحت سر و صدا کن!
و با نگاه چپ چپی ازش فاصله گرفتم که با صدای آرومی جواب داد:
_فقط یه سر و صدای سادست!

پوزخند به لبم بود و سرم رو هم تکون میدادم:
_همینطوری قراره خالی خالی صدا دربیارم؟
ابرویی بالا انداخت:
_پس چی؟ نکنه فکر کردی قراره من کاری کنم و توهم واقعی سر و صدایی راه بندازی؟!

انگار سوتی بزرگی داده بودم و حالاهم خیر سرم سعی در جمع کردنش داشتم که جواب دادم:
_همینطوری خالی خالی که نمیشه نالید!
با دهن باز مونده نگاهم کرد و یه دفعه…

در عین ناباوری پشت دستش و گذاشت رو پیشونیم و با لحن الکی نگرانی پرسید:
_تب که نداری، حالا حالت خوبه؟

و آروم خندید که هم از دست خودم و هم شاهرخ حرصی شدم و دستم و متقابلا دستم و گذاشتم رو پیشونیش، با این تفاوت که این کارم و به قصد هول دادنش به عقب انجام دادم!

سرش که به عقب رونده شد صدای خنده هاش ساکت شد و پاشد سرپا و صدام زد:
_دلبر

به سبب حرف های احمقانم هنوز خجول بودم که فقط یه ‘هوم’ گفتم و اون ادامه داد:
_شاید برات سخت باشه که خالی خالی صدایی در کنی، اما من قرار نیست بهت دست بزنم پس یه کاری کن!

با هر کلمش دلم میخواست خفش کنم که از سرجام بلند شدم:
_حالا من یه حرفی زدم نمیخوای تمومش کنی؟

لبخند خبیثانه ای زد:
_از کجا معلوم فقط یه حرف بوده؟
اخمام رفت توهم:
_یعنی چی؟

همون لبخند خبیثانه رو لبهاش باقی بود که ابرویی بالا انداخت:
_بالاخره شاید بعد از گذشت این چند روز و نقش بازی کردنت به عنوان زن من، یه چیزایی دلت بخواد!

واقعا گیج شده بودم که قدم برداشتم سمتش و این بار اون عقب عقب رفت:
_اونوقت من قراره چی دلم بخواد؟!
مرموز نگاهم میکرد و تا چند ثانیه هم فقط سکوت بود و سکوت تا بالاخره لب باز کرد:
_بوسی، بغلی، حالی، حولی و…

چنان چشم غره ای بهش رفتم که انگار ترجیح داد از ادامه دادن حرف هاش منصرف بشه و با یه کلمه حرف هاش و تموم کرد:
_همین!

و بعد هم از جایی که مسیر اتاق و طی کرده بودیم و حالا با رسیدن به میز آرایش، شاهرخ متوقف شده بود و من هم تو یه قدمیش وایساده بودم که نفسم و فوت کردم تو صورتش و جواب دادم:
_فاز گرفتی استاد؟ من نه تنها هیچی دلم نمیخواد بلکه منتظرم بزنی بیرون فیلمم و ببینم!

از شنیدن این لحن صدام به خنده افتاد:
_خیلی خب، حالا نخوریمون با این حرفات!
لبخند مسخره ای بهش زدم:
_شما من و نخور، من از این چیزا تغذیه نمیکنم!

و با دست به سرتا پاش اشاره کردم که سرش و کج کرد و پرسید:
_مطمئنی؟
یه جوری پرسید که نمیدونستم باید جواب بدم یا نه اما خیلی خوب حس میکردم که انگار تو ذهنش داره یه فعل و انفعالاتی صورت میگیره که نگاهش خیره مونده بود رو لبام و رنگ نگاهش هم عوض شده بود!

اینطور که دیدمش، یه قدم به عقب برداشتم که یهو دستم و گرفت و من و کشوند سمت خودش و حالا فقط چند سانت بین صورتامون فاصله بود و میتونستم خماری چشم هاش و ببینم!

دل تو دلم نبود و بودن تو این وضعیت بدجوری داشت معذبم میکرد که آب دهنم و به سختی قورت دادم و چشمام و بستم و محکم روهم فشارشون دادم و حالا تو سکوت اتفاق صدای نفس های شاهرخ رو دم گوشم میشنیدم و حرم نفس هاش،جز به جز صورتم و نوازش میکرد و باعث میشد تا من فشار چشم هام و بیشتر کنم و صدای نفس هامم بلند بشه که شاهرخ آروم خندید و لب زد:
_آروم بگیر دختر، من که کاریت ندارم!

به خیال اینکه بازم بازیم داده بود چشم باز کردم تا با یه جواب درست حسابی بزنم دهن مهنش و صاف کنم اما همینکه خواستم حرفم و به زبون بیارم لب هاش و گذاشت رو لب هام. ..

انقدر شوکه شده بودم که با چشمای گرد شده و بدون پلک زدن، فقط مثل یه مجسمه وایساده بودم و شاهرخ اما، همچنان درگیر لب هام بود که داغی لب هاش، گرما بخش لب های سردم شده بود!

هیچ جوره حالم و نمیفهمیدم تا وقتی سرش و کشید عقب و با چشم هایی که رگه های سرخی توش پیدا بود، واسه چند لحظه نگاهم کرد،

با خجالت چشم ازش گرفتم و همین باعث شد تا اون زبون چرب و نرمش و به کار بندازه:

_لزومی نداره خجالت بکشی!
نگاهش نمیکردم که ادامه داد:
_بالاخره تو مثلا زن منی!
این بار سریع جواب دادم:

_مشکل دقیقا همینه، مثلا زن توعم، سوری و الکی!
و بالاخره رو کردم به سمتش که یه تای ابروش و بالا انداخت:

_چی میخوای بگی؟
درست بود که افکار آزادانه ای داشتم،
عاشق تیپ زدن و پیاده کردن انواع آرایش روی صورتم بودم اما پایبند بودم، اما حریم میشناختم و میدونستم که هیچ جوره دلم راضی نمیشه وقتی باهم صنمی نداریم رابطه ای پیش بیاد!

بعد از یه سکوت نسبتا طولانی بالاخره با صدای ضعیفی جواب دادم:
_ما باهم نسبتی نداریم استاد‌!
خیره تو چشمام دنبال جوابی کامل تر از چیزی بود که گفته بودم،
انگار میخواست از چشمام بخونه که واقعا من نسبت به این بوسه بی میل و علاقه بودم یا فقط داشتم حرف میزدم؟

مصمم نگاهش میکردم که سری تکون داد:
_ولی من…
حرفش کامل نشده بود که با صدای بلند مامانش از ترس به خودم لرزیدم!

شاهرخ که مثل من بی خبر از همه جا بود قدم برداشت به سمت در اتاق،

اما قبل از اینکه اون در و باز کنه، در باز شد و مادرش در حالی که نفس های عصبیش و بیرون میفرستاد اومد تو و داد زد:
_دختره عوضی!

با ترس و تعجب بهش زل زده بودم،
نمیدونستم چیشده و حتی زبونمم از کار افتاده بود که اینطور لالمونی گرفته بودم و فقط نگاهش میکردم!
با ورود پدر شاهرخ و بعد هم مامان مهین، انگار صبر شاهرخ سر اومد و یه قدم به سمتشون برداشت اما تا خواست حرفی بزنه پدرش انگشت اشاره اش و به نشونه سکوت مقابل بینیش گذاشت و دوباره صدای بلند مامانش تو اتاق پیچید:
_ بیا تو!

قلبم به ندرت میتپید و
نگاهم به در دوخته شده بود،
نمیدونستم چه خبره و منتظر ورود کسی بودم که نمیدونستم کی بود!

هر ثانیه، دقیقه ها طول میکشید اما من بدون پلک زدن چشم دوخته بودم به ورودی اتاق که یهو درعین ناباوری حامی با چشم هایی که ازش خون میبارید وارد اتاق شد…

با دیدنش نفسم گرفت و بی اختیار میز آرایش تکیه گاهم شد!
تکیه به میز نگاهم و دوخته بودم به یه نقطه نامعلوم روی زمین که مامانش راه گرفت تو اتاق و اومد سمتم:
_تو چیکاره ای؟
و بی هیچ ملایمتی و با پوزخند از چونم گرفت تا سرم و بیاره بالا که همزمان صدای شاهرخ و حامی دراومد!

شاهرخ زودتر از حامی اومد کنارم و خطاب به مارال مامان گرامیش که انگار قصد داشت حسابی اذیتم کنه گفت:
_چیکار میکنی مامان؟

و پشت بندش حامی طرف دیگه ام وایساد و جدی و مصمم لب زد:
_من اومدم دنبال دختر عموم! و دلیلی نمیبینم واسه این همه توهین!
و روبه من ادامه داد:

_برو وسایلت و جمع کن تا بعد!
مارال خانم حرص درار خندید و گفت:
_نه دیگه! من تا نفهمم شاهرخ این گدا رو از کجا پیدا کرده آورده تو خونه حتی نمیذارم جنازش از اینجا بره!
زبونم کوتاه شده بود!
نباید هر طوری که دلش میخواست باهام رفتار میکرد و فقط بخاطر اینکه اون رو عرش زندگی میکنه و من فرش نشینم تحقیرم کنه!
دلم میخواست بزنم زیر گریه و بغض هم داشت خفم میکرد،
انگار منتظر بودم یه کلمه دیگه بگه تا بزنم زیر گریه!

بی توجه به حال زارم سرم و چندبار عقب جلو کرد:
_بوی پول به مشامت خورده که اومدی اینجا کنگر خوردی و لنگر انداختی آره؟

ظاهرا حامی از همه چیز با اطلاع نبود که گیج و گنگ نگاهش و بین ما میچرخوند و بالاخره پرسید:
_خانم محترم، دلبر اومده اینجا کار کنه من فکر میکردم داره از یه پیرزن تنها پرستاری میکنه حالا اینطور که معلومه شده خدمتکار شخصی ایشون!

و نگاه سردش و به شاهرخ دوخت و ادامه داد:
_و من اومدم دنبالش چون دیگه دلم نمیخواد اینجا باشه!

این بار نوبت به افشین پدر شاهرخ رسید که اون زد زیر خنده و جواب حامی و داد:
_خدمتکار؟
خنده هاشون داشت دیوونم میکرد و نگاه مظلومانم به مامان مهین دوخته شده بود که البته با این اوصاف از اون هم کاری بر نمیومد!
حامی از کوره در رفت و با صدای بلندی غرید:
_پس چی؟

نفس های عصبیش میخورد تو صورتم، اگه میفهمید من چیکار کردم حتما به بابا میگفت و من واسه همیشه از چشمای بابا میفتادم!
دستم و گذاشته بودم رو چونه رها شدم از شر مارال خانم و با چشمای به غم نشستم شاهد ماجرا بودم،

آقا افشین بعد از اینکه خنده های سرسام آورش به پایان رسید در کمال آرامش جواب داد:
_یعنی تو نمیدونی دختر عموی عزیزت اینجاست واسه سرویس دهی به پسر من؟

دنیا رو سرم آوار شد با این حرفش و با صدای گرفتم جیغ زدم:
_بسه!
و با گریه رفتم سمت کمد تا لباس های خودم و بردارم اما نه این قصه اینطوری به پایان نمیرسید و بدجوری بوی خون میداد!

داد بلند حامی باعث شد تا از ترس خشک شم و حتی دستم نره سمت لباسام!
شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن و حالاهم یقه آقا افشین و تو مشتش گرفته بود:
_مردتیکه نمک به حروم چی داری زر زر میکنی؟

دعوا بالا گرفته بود و حالا شاهرخ مثلا داشت از هم جداشون میکرد اما در واقع دعوا سه نفره بود!
دیگه با حرف زدن خالی نمیشدن و داشتن همو میزدن و مارال خانم هم رفته بود بیرون و مامان مهین هم از ترس با فاصله فقط داشت نگاهشون میکرد و منم با جیغ و گریه تو سر و صورتم میزدم بلکه از هم جدا شدن اما جدا که نشدن هیچ،
مامان شاهرخ با چهارتا گولاخ برگشت تو اتاق و با اشاره به حامی گفت:
_انقدر بزنیدش که دیگه حتی آدرس اینجارو هم یادش نمونه!

نگاهی به هیکل های درشت آدمایی که له کردن حامی واسشون کاری نداشت انداختم و با همون حال بد رفتم سمتشون و قبل از اینکه اولین ضربه به حامی بخوره جلوش وایسادم:
_ما همین الان میریم!

و نگاه پر نفرتم و واسه چند ثانیه به شاهرخ دوختم و میون گریه هام لبخند تلخی بهش زدم و شالی که تو دستم بود و انداختم رو سرم و جلو تر از حامی و تو سکوتی که بعد از دقایقی طوفانی حاکم فضای اتاق شده بود راه افتادم و حالا صدای مامانش داشت بدرقه راهم میشد:
_همون روز اول که دیدمت، گفتم بهت نمیخوره از یه خانواده درست و حسابی باشی و حالاهم خیلی تعجب نکردم!
سرم و چرخوندم به عقب تا خیالم راحت شه بابت اومدن حامی و بی اینکه جوابی به مارال خانم بدم، روبه حامی لب زدم:
_هیچی نگو، فقط بریم!

بین نگاه بهت زده تموم آدمای خونه از پله ها میرفتیم پایین،
من با قلب شکسته و غرور له شده و حامی که باعث و بانی تموم اتفاقای امشب بود با لباس هایی که از چند ناحیه پاره شده بود و لب و دهن خونی همراهیم میکرد!

به هر بدبختی ای که بود به در این خونه لعنتی رسیدیم اما درست موقع خروج صدای بلند شاهرخ، گوش همه رو پر کرد:
_دلبر… تو کجا داری میری؟

🍃🍃🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محدثه
محدثه
4 سال قبل

پارت میزاری امروز؟

Shakiba83
4 سال قبل

چرا پارت بعدی را نمی ذاری؟؟؟

مریم
مریم
4 سال قبل

سلام پس چرا پارت نزاشتید امروز

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x