کلاه شنلم از روی سرم رها شد و موهایم همراه وزش باد شدند.
مردی که به چارقدم گیر میداد با سرعت میتازید.
– کیخسرو…آروم تر!
جوری میتازید که اگر مرا نگرفته بود همراه با موهایم پرواز میکردم.
کمرم را خم کردم و گردن اسب را چسبیدم.
– کیخسرو…آروم تر.
نفسی کشیدم که با حس کم شدن سرعت اسب تنم را بالا کشیدم. موهایم روی صورتم لغزیدند.
– هیچ وقت نبندشون.
لحنش مثلا عاشقانه بود ولی حرکت خشن بعدش همه چی را خراب کرد. با خشونت کلاه شنل را روی موهایم کشید.
از اسب پایین رفت. کمرم را گرفت و مرا مثل عروسک پایین کشید.
نگاه چرخاندم. اینجا دیگر کجا بود؟
دستم را گرفت و مرا درون جنگل کشید. سرم را بالا گرفتم و به درختها نگاه کردم.
بزرگ و ترسناک…
چرخی دور خودم زدم و موقع تمام شدن چرخشم خسرو جلویم نبود.
کلاه شنل را پایین دادم و موهایم را از روی صورتم عقب راندم.
– کیخسرو؟
صدایی نمیآمد، مرا اینجا ول کرده بود؟ دستم را روی گلویم گذاشتم و چند قدم به جلو رفتم که…
– خوشکل عمو رو ببین…عروس شده.
قامت ارسلان با لحن چندشش تنم را لرزاند و این…این چرا اینجا بود؟
جلو آمد، عقب رفتم…
– اوخ…گم شدی کوچولو؟ نترس عمو اینجاست تا نجاتت بده.
جلو آمد، دوباره عقب رفتم تا وقتی که کمرم به درخت خورد.
– بهم نزدیک نشو! تو حق نداری به من دست بزنی.
دستهایش را بالای سرش گرفت و خندید.
– شوهرت اجازه رو داده.
هی وای من😱
شوهرم؟
خسرو را میگفت؟ او…مرا درون جنگل رها کرده بود تا ارسلان به من…
آب دهانم را با ترس قورت دادم. در این جنگل بی در و پیکر تنها بودیم.
– دروغ میگی. تو داری مثل یک سگ هار خزعبل میگی.
چرا باید منو ازت بگیره که بعدش…
سرش را پایین آورد و در صورتم ها کرد. بوی متعفن دهانش قاطی بوی الکل باعث شد عق بزنم.
– اره عق بزن. تا حس کنی واقعی بودنش رو. من با مردیکه یه شرط بستم عزیزم. یا تو یا یه زمین ناقابل.
اونم تورو داد. احتمالا خواسته هیجان کار بیشتر بشه.
– خفه شو.
سرش را عقب برد و خندید.
صدای کلاغ شوم در گوشم چرخید و حتی در آسمان خدا هم من لایق شنیدن صدای پرنده نبودم؟
– زمین خسرو به چه دردت میخوره؟
– اون مردیکه این چیزارو خیرات نمیکنه، دست گذاشتم روی چیزی که میدونستم نمیده.
دستش را به سمتم دراز کرد که تنم را عقب کشیدم.
– ملک، عزیزم ای…
در صورتش تف کردم. حرفش قطع شد. دستش را روی صورتش کشید. سر کج کرد.
– از زنای چموش متنفرم. اون دختره خیلی آروم بود…بردهی خوبی بود و تو ازم گرفتیش.
– خودت کشتی…
با پیچیدن نعرهاش در گوشم دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و قدم به عقب برداشتم.
– خفه شو. تو فراریش دادی.
رفتی فرنگ فاحشه بودن رو یاد گرفتی فقط.
سمتم یورش آورد، جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. صدای خندهاش بلند شد.
– یه آهو هرچقدر هم که فرار کنه بازم گیر شکارچی مییوفته.
پس فرار کن ملک…فرار کن که این آخرین قدم هاییه که با پاهات طی میکنی.
بغض گلویم را چسبید. دامن لباسم را بالا گرفتم و به دویدن بی نتیجهام ادامه دادم. مرا میگرفت!
خسرو مرا به او داده بود. این فکر اشک در چشمانم نشاند. نفسی کشیدم که اشک روی صورتم ریخت.
– شاهدخت پریون…صدای پابندش همه رو دیوونه کرده.
لبم را گاز گرفتم و ایستادم. چرخی دور خودم زدم. درخت های سربه فلک کشیده دورم را گرفته بودند و صدای ارسلان…
– شاهدخت پریون…گریون و حیرون به حجله میره.
دستم را روی دهانم گذاشتم. صدایش از همه جا میآمد. کلاه شنلم را روی سرم انداختم و باز دویدم…
– شاهدخت پریون…
نعره میزد و نعرهاش چنگ میانداخت بر این دل ترسان من…
دلی که بعد سالها زندهاش کردم و این بار به جای خفه شدن سوزانده شد.
با برخوردم به جسم سختی اخی گفتم. سکندری خوردم و قبل افتادنم دستی دور بازویم حلقه شد.
سرم را با وحشت بالا گرفتم…
– خسرو…
دستش را دور کمرم چرخاند و مرا پشت خودش فرستاد. ارسلان که رسید با دیدنمان خندهاش جمع شد.
– هنوز که نرفتید جناب خسرو…
خسرو شمشیرش را در قلاف درآورد.
– هر وقت از این منطقه رد میشم یه شغال رو میکشم.
لعنتی عالیهههه
قلمت پرفکتههههههههه دمت گرم