رمان روشنگر پارت ۳۱

4.5
(42)

 

 

با این که می‌دانستم او مرا پیش ارسلان رها کرده بود ولی با تمام قدرت لباسش را چنگ زده بودم.

 

قلبم محکم در سینه می زد. ارسلان چشمش که به شمشیر خورد لبخندش جمع شد. فهمیدم چه اتفاقی در حال افتادن است.

 

– چشمت دنبال دختر برادرته؟

 

– به تو مربوط نیست. ما یه قرار داشتیم خسرو…ملک مال منه.

 

خسرو سرش را به عقب برد و بلند قهقهه زد.

 

– اگه قرار بود بدمش بهت که اصلا قراری نمی بستیم مردتیکه‌ی بی عقل. همون شبی که گرفتیش می‌رفتم.

 

– دور زدی منو؟

من ارسلان کبیر رو دور زدی‌؟

 

سر دردناکم را به کمر خسرو فشار دادم. درد داشت. ناله‌ای کردم.

خسرو به یکی از نگهبان‌ها اشاره کرد.

 

– ببرش توی کالسکه.

 

نگهبان تعظیمی کرد که خسرو مرا از خودش جدا کرد. نگاهی بین خسرو، ارسلان و شمشیر چرخاندم.

 

– من می‌خوام ببینم این شغال چطوری می‌میره.

 

– هر طور شاهدخت امر کنن.

 

خسرو این جمله را گفت و با چشم به نگهبان اشاره کرد. نگهبان مرا پشت خودش نگه داشت.

 

ارسلان با بهت نظاره گر بود و آیا این پایانش بود؟

 

– الان می خوای من رو بکشی کی‌خسرو؟ از تخم دراوردی؟

 

کناری ایستادم و خیره به نبرد آن دو ناخنم را میان دندان گرفتم. خسرو با سر اشاره ای به نگهبان کرد.

 

از پشت ارسلان را گرفتند… روی زمین زانو زد. خسرو از کنار کمرش خنجری درآورد.

 

– من درنیوردم‌. ولی تو چرا قراره دربیاری…

 

ارسلان گیج شده خیره‌اش شد.

 

– لباسشو دربیار.

 

نگهبان لباس ارسلان را پایین کشید.

– می‌خوای چیکار کنی مادر به حروم…

 

خسرو برگشت و به من نگاهی کرد.

 

– التی که برای محارمت سفت شه رو باید برید.

 

نفسم حبس شد. دستم را روی قلبم مشت کردم و ناباور ماندم. می‌خواست مردانه‌گی اش را ببرد؟

 

خنجر به دست به سمت ارسلان رفت و مقابلش زانو زد.

 

– با این واسه ملک شاخ و شونه می‌کشیدی؟

 

ارسلان که خنجر را دید به تقلا افتاد.

 

– نکن بی پدر. نکن…

بردار این تیزی رو…

 

تنم را پشت درخت کشاندم. چنگی به تنه‌اش زدم و با یک چشمم خیره‌اش شدم. دست‌هایم می‌لرزید. واقعا می‌خواست این کار را بکند؟

 

– بگیرش.

 

محافظ کنار خسرو نشست و آلت ارسلان را گرفت. پاهایم لرزیدند.

 

– نه! نکن…وای خدای من.

 

آرام زمزمه کردم. جوری ک خودم هم نشنیدم. خسرو خنجرش را بلند کرد و…

جیغ آرامی در دلم کشیدم. دست‌هایم را روی دهانم گذاشتم.

 

داد و فغان ارسلان پرنده‌ها را از روی شاخه‌ها پراند. مات و مبهوت خیره‌ی تکه گوشتی شد که…

 

– خسروووو…من تورو می‌کش..

 

ضرب شمشیر خسرو روی گردنش حرفش را قطع کرد.

جیغ کشیدم…خون فواره کنان پاشید و قامت ارسلان تا شد و روی زمین آوار شد.

 

 

با تکان شدیدی چشم باز کردم. چندبار پلک زدم تا تصویر سقف کالسکه در نظرم شفاف شود.

 

– شاهدخت! به هوش اومدید.

 

نفسی گرفتم و نشستم. از شدت دردی که در تنم پیچید ناله کردم. جیران خودش را کنارم کشید‌.

 

– دراز بکشید…

 

– نه. دنیا دور سرم میچرخه اون‌جوری…

 

دستم را روی سرم گذاشتم. همین الان هم دنیا می‌چرخید‌. دستم درون موهای بازم چنگ شد.

 

– بهشون بگو نگه دارن‌. باید هوا بخورم.

 

جیران چشمی گفت و پنجره ی کوچک را باز کرد. بعد از چند لحظه کالسکه ایستاد.

 

– بند موهام کو؟ کلافم کردن.

 

جیران نگاهی به اطرافش کرد.

 

– نمی‌دونم شاهدخت‌. می‌خواید از صندوقچه بیارم؟

 

نه‌ی آرامی زمزمه کردم که در کالسکه باز شد. خسرو نگاهی به من انداخت‌، تنم لرزید…

 

روی صورتش کمی خون بود و همچنین لباسش… سر ارسلان را زد.

جلوی من!

 

– چی شده باز؟

 

کلاه شنلم را روی موهایم کشیدم و تنم را جلو کشیدم. نیاز به هوای ازاد داشتم.

 

– می‌خوام هوا بخورم.

 

کنار رفت. باد سرد دم غروب که به صورتم خورد نفسم را باز کرد. قدمی به جلو برداشتم و سعی کردم فکر نکنم.

 

به فرار کردنم فکر نکنم، به این که خسرو مرا مثل طعمه جلوی ارسلان گذاشت فکر نکنم.

 

به این که جلوی من سرش را زد هم نمی‌خواستم فکر کنم. با این که حقش بود ولی…

نمی‌دانم چطور وصف کنم!

 

شکستن هیبتی که ترس را به تمام جانم منتقل می‌کرد باعث آسایشم نشد فقط باعث خلق ترس جدیدی به نام خسرو شد.

 

 

 

روبه رویم دریاچه بود. شنلم را بالا گرفتم و به سمتش قدم برداشتم.

 

پاهایم را از کفشم خارج کردم و اجازه دادم سرمای آب کمی از التهاب تنم را کم کند.

 

حضورش را کنارم حس کردم. کنار گردنم نفس می‌کشید و مگر می‌شد نفمم که دلش هم آغوشی با من را می‌خواست؟

 

– چرا منو ول کردی؟

 

گرمای نفسش قطع شد. دور زد و مقابلم ایستاد. نیم رخ زیبا و خشنی داشت، پارادوکس شکنجه کننده‌ای که برای من ترسناک بود.

 

– تو باعث شدی یک دختر بی‌گناه بمیره.

 

دستم را دور گلویم حلقه کردم.

 

– اون داشت اذیت می‌شد. من فقط می‌خواستم راحتش کنم و…

 

با گرفته شدن بازویم خفه شدم. تکانی به تنم داد.

 

– کجای دنیا رو دیدی در روی زنی باز کنن که فرار کرده؟

اونم زن یک مقام سلطنتی. اون دختر نرسیده به دروازه‌ی کاخ پدرش تیر بارون می‌شد.

 

حرف‌هایش مثل سنگی بود شیشه‌ی مغزم را می‌شکست. تنم را نزدیک خودش کشاند.

 

– برای این که داغ بذاری روی دل اون پست فطرت یک زندگی رو تموم کردی شاهدخت.

سبک سر بازی…بی‌حی..

 

با پرخاش گری وسط حرفش پریدم و غرش کردم.

 

– پس چرا منو همراه خودت اوردی؟

نکنه غنیمتی چیزی هستم؟

 

بازویم را ول کرد. خم شد و آبی به صورتش زد.

 

– اگه می‌بینی همراه خودم اوردمت چون به پدرت قول دادم.

شبی که تو توی فاحشه خونه می‌چرخیدی توی بستر مرگ ازم خواست با خودم ببرمت.

قسمم داد به خاک پدرم وگرنه همچین زنی…

 

لباسش را مرتب کرد.

 

– شاید زیباییت دل ببره ولی سیرتت نه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
9 ماه قبل

دمش گرمممممممممم دمش گرماااا زد عموشو کرد عمههه دمش گرم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x