تلخ شده بودم و این تلخیام به زنی نیش میزد که اخم پدرش برای تا کردن کمرم کافی بود.
دستش را از روی شانه ام پایین آورد و فشاری به بازویم داد.
دلبری می کرد به گمانش و نمیدانست از همان روزی که…
– تلخ نباشید پادشاه. ناسلامتی امشب شب حجلتونه.
دستش را که تا زیر ردایم رفته بود را پس زدم. انگشتم را از فرق موهایش تا چانهاش امتداد دادم.
– اگه بفهمم امشب حرکتی زدی…
دستم را پس زد و جلوی محافظها تنش را به تنم چسباند. لبش را کنار گردنم گذاشت و زمزمه کرد.
– حواستون به نو عروستون باشه. خیلیا از خاندان سلیمان دل خوشی ندارن.
حرکت لب و بعد خیسی روی صورتم باعث شد تنش را هل دهم. میدانست چقدر از بوسیده شدن متنفر بودم و باز تکرار میکرد.
– برو پایین.
از کنارش گذشتم و به سمت پلهها رفتم. بدون هیچ محافظی پلهها را پایین رفتم. کیخسرو…نامی که از جدم گرفته شده و به من داده شده بود.
مالک تمام فرمان روایی ملکه لیلیان…
کم کسی نبودم ولی داشتن محافظ ذلتم را میرساند.
– واه واه. پادشاه اینجاست…
عروستون کو؟
اخمی به فرجد کردم که شالش را روی صورتش کشید و تابی به ابروهایش داد.
– برادرام رسیدن؟
مقابلم ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد.
– بله سرورم. همه توی سالن منتظر شما هستن.
گلویم را صاف کرده و بعد به سمت سرسرا رفتم. جمعیت زیادی درون کاخ بود. جمیعتی که نه برای دیدن من…
بلکه برای دیدن دختر پادشاه سلیمان بود. پادشاهی نا عادل که ظلم و فسقش به گوش تمام فرمان روایی ها رسیده بود و این وصلت برای همه عجیب بود.
– خوش اومدی پسرم.
مادرم روی صندلی مجلل نشسته بود. صندلی که به او اجازه میداد با غرور به تمام جمعیت خیره شود.
– اون دختره کو؟
– داشت اماده میشد. چرا واسش ندیمه نفرستادید؟
پشم چشمی برایم نازک کرد. دستش را دراز کرد و آرام دستم را فشرد.
– لازم نبود.
فکم را به هم فشردم. با حرکت دستی روی پایم با حرص چشم بستم.
– ماهور… دستت رو بردار.
نیشخندی به رویم زد. نقاب آبی طلایی روی دهانش چشمهایش را به رخ تمام حضار میکشید و چه کسی فکرش را میکرد من روزی از این چشم ها متنفر شوم؟
– سرورم. میبینم که عروستون قصد اومدن نداره.
میتونید به جای اون با من برید توی حجله.
همین مانده بود با این زن وارد حجله شم. زنی که بر من حلال بود ولی امان از ذات کثیفش…
– دهنت رو ببند.
خندید. مادرم با لذت به مکالمه بینمان گوش میداد. از عصبانیتم خوش حال بود. بدون اطلاعش شاهدختی را گرفته بود.
سر چرخاندم که برادرم را در حال نگاه کردن به خودم دیدم. برایم سری تکان داد…
مهمت بود. برادر بزرگم…
حاکم نصف فرمان روایی پدرم.
قدرتمند، خشن و ظالم بود. همسرش بانو سارا سلیطه ترین زنی بود که میشناختم.
حیله گر…
برادر دومم مهمت و دو دخترش کنار عثمان نشسته بود. کمر خم شده و دستهای کج شدهاش باعث نشده بود دست از تلاش برای وارث آوردن بکشد.
عثمان فاسد بود.
در روز ترتیب پنج دختر از حرم سرا را میداد و آنقدر وحشی بود که تمامشان با گریه از تختش بیرون میآمدند.
– عروست اومد.
بیخیال تحلیل برادرهای بدتر از خودم شدم و به روبه رو چشم دوختم. جایی که یک دختر با لباس سبز و مشکی در حال امدن بود.
– ملک…
اسمش با خشم از بین لبهایم خارج شد. زیبا بود…
آنقدر که مهمت پوزخند زد، عثمان خندید و ماهور دست مشت کرد و من…
– میکشمش…
– شاهدخت ملک سلیمان، دختر پادشاه سلیمان و همسر جدید شاهنشاه کیخسرو.
تعظیم.
مادرم دستم را فشرد و خشمگین نگاهم کرد.
– مگه…لباسش رو ندیده بودی؟
– من لباسش رو ندیدم قبول…
شما که لای پاشو دیدی چرا حواست نبوده.
تنم از خشم میسوخت. لباس سیاه! در شب ازدواج آن هم با من.
خواجه کل زد و بر روی سر ملک گل ریخت. بقیه جمعیت در سکوت خیره بودند.
برایشان این شاهدخت عجیب بود و دروغ چرا…برای من عجیب تر.
«ملک»
– بانو مطمئنید؟
نفسم زیر بوشیهام خفه شد. عصبی آن را از روی صورتم برداشتم. مچاله کردم و گوشهی اتاق پرت کردم.
پایم را بلند کرده و روی صندوقچه گذاشتم. انگشتهایم در تماس با سکههای پابندم صدای تابو شکنی ایجاد کردند و خدای من!
یادم رفته بود که منبع قدرت من همین چندتا سکه هستند.
جیران کلافه و نگران شال حریرم را از روی صندوقچه چنگ زد و نزدیکم آورد.
– بذارید این رو روی سرتون…
دستش را با شدت پس زدم. خشمگین نگاهی حواله اش کردم. ترسید...
قدمی به عقب برگشت و این شروع بازگشت من بود.
– صندوقچم رو بده.
دستی به کمرم کشیدم. باریک و وسوسه انگیز و چرا نباید از زیباییام استفاده میکردم؟
– جیران…
غمگین نگاهم کرد. میترسید، از ذلیل شدن توسط این جماعت میترسید ولی من…
ملک بودم!
من ملک…بودم.
– بفرمایید شاهدخت.
– میدونی خطرناک تر از یک مرد تحقیر شده چیه؟
ناخنم را آرام روی صندوقچهی کوچکم کشیدم. درونش میتوانست این خاندان را بسوزاند.
جیران ترسیده هق زد. اشارهای کردم. جلو آمد و تاج طلای در دستم را روی موهایم گذاشت. نماد ملکه بودنم…
– سوالم جواب نداشت؟
– نه شا …
مکث کرد. لباسم را از پشت درست کرد و گفت:
– نه ملکه.
تقهای به در زدم. محافظ ها در را باز کردند و مقابلم حجمی از ندیمههای متعجب بود.
– یک زن شرور.
لعنت به قلمتتتتت
عالیعهههههههههههه دمت گرم عالیه عالی
پس چرا پارت جدید را نمیزارید