خلیفه؟ این دگر کی بود. با گرفته شدن دستم از جا پریدم. همان مرد مریض بود.
فکش کمی کج بود و زبانش مثل یک سگ از گوشهی لبش بیرون بود.
– چه بانوی زیبایی اینبار اوردی خسرو. از اون زنت بهتره.
زنی که پشت خسرو ایستاده بود با غیض نگاهمان کرد. اووو…
پس این زن خسرو بود. صورت زیبایی داشت ولی نگاه جن زدهاش برای فراری دادن تمام مردهای این سرزمین کافی بود.
خیسی دستم را که حس کردم پلک روی هم فشردم. مردک مریض داشت دستم را میبوسید. آن هم جلوی مثلا شوهرم!
دستم را کشیدم و به سمت خسرو رفتم. تنم را روی صندلی رها کردم. گرمای تنش…
آخ از گرمای تنش که بر تن بیچارهام ساطع شد. لرز تنم رفت و اینبار سوختم.
– من امشب تورو میکشم ملک.
آب دهانم را با صدا قورت دادم. حلقم خشک بود. خم شدم و جام مقابل خسرو را برداشتم و سر کشیدم.
اوه! شراب بود.
– احمق چیکار میکنی…
جام را از دستم کشید. همان دستم را وحشیانه چنگ زد و فشار داد. ترسیده نگاهش کردم. ملکه لیلیان به سمتم برگشت.
– آبروی کل خاندان رو بردی.
آتش شراب اگر کم بود خسرو با گرفتن دستم آتشم زد. آن حس ترس پر کشید و به جایش ملک گستاخ درونم دوباره اعلام جنگ کرد.
– خاندانی که این همه شاهزاده داره ولی یک دونه وارث نداره آبرو برتره ملکه.
نیشخندم مساوی با وفور خشم ملکه بود و مگر حرف من چقدر نیش داشتم که صورت زن خسرو قرمز شد.
– ما یک دختر داریم.
قدم برداشتم و این طرف خسرو نشستم. پا روی پا انداختم.
– این چه لباسیه ملک؟
فشار فکش برای شکاندن تمام استخوان هایم کافی بود ولی گرمای پیچیده زیر گونههایم بد مرا شجاع کرده بود.
– مادرتون من رو لایق ندونستن یک لباس درخور عروس خاندان لیلیان بهم بدن.
تنم را نزدیک ترش کردم و تیز نگاهش کردم.
– منم یه لباس درخور دختر خاندان سلیمان تنم کردم.
– بانو شراب میل دارید؟
سر چرخاندم. همان خواجه بود. لبخند مهربانی بر لب داشت.
برعکس دالی که لبخندش از لبخند یک روسپی تحریک شده هم بدتر بود.
دستم را جلو بردم و جام را برداشتم.
– ممنونم.
– فرجد، مگه نگفتم پیش دخترا بمون؟
خواجه با شنیدن صدای ملکه لبخندش از بین رفت و ترسیده ایستاد. بدون هیچ حرفی رفت که زن خسرو گفت:
– خیلی بی ادبه.
– ترسید. باز خوبه یه ترسی داره ازتون. خواجه ای که ما داشتیم خیلی سلیطه بود.
کمی از شراب را مزه کردم. زن خسرو زیبا بود ولی جذابیتی برای باد کردن لای پای مردش نداشت.
این را از بیمیلی خسرو متوجه شدم. مگر میشود مرد درباری باشی، زنی از پشت تو را بمالد و برانگیخته نشوی؟
پوزخندی زدم.
محض رضای خدا!
– شاهدخت!
سر چرخاندم و چرا این مرد کمر خم در این حد چندش بود. زبان یکوریاش را روی لبش کشید و گفت:
– شنیدم زیبایی تون رو از مادرتون به ارث بردید.
پشت چشمی نازک کردم. مردک هیز چه غیر حرفهای سعی در باز کردن بحث داشت.
همانند خودش زبانم را روی لبم کشیدم.
– نه اتفاقا! زیباییم رو به روسپی که پدرم هر شب باهاش میخوابید مدیونم.
لبخندش جمع شد. پایم را تکان دادم و کمی از شراب را نوشیدم.
خسرو آرام روی دستم زد.
– بس کن دختر سلیمان. بس کن!
سرم را سمتش چرخاندم. داغی شراب در گلویم آتشی شد که در صورت خسرو رها کردم.
– تو به زنت توجه کن.
ولی کاش بس کرده بودم! کاش آن آتش اژدهایی را ذخیره میکردم برای شب.
شبی که خسرو مرا خلع سلاح کرد و من مثل یک غنیمت جنگ باخته تسلیم شدم.
حرکت دستش را دور بازویم حس کردم.
– میدونی که به حسابت میرسم.
صدایی در درونم هشدار میداد.
تمام جوارحم التماس میکردند که ساکت شوم، که گند نزنم ولی زبانم! امان از آن امان.
– تو اول وارثت رو بساز بعد به حسابم برس. اگه میتونی البته…
مردک چندش کنارم خندید، ملکه هم خندید. احتمالا صحنهی مرگم را تصور کرد، من نیز تصورش کردم.
خندهام گرفت. مثال بارز حمله بهترین دفاع است بودم. حمله میکردم تا از خودم دفاع کنم و نمیدانستم که حریفم این بچه بازیها حالیاش نبود.
– از مهمونی لذت ببر.
جام شرابم را تا ته سر کشیدم. اگر جای من ملوک بود و با این میهمانی ذلت بخش مواجه میشد اینجا دریای اشک میشد.
خواهرک اعیانی من! کاش بمیری و بر روی سنگ قبرت بنویسند احمقانه مرد.
– چشم، پادشاه.
گرمای شراب کار خودش را کرد و من سرمست و خوش به اطراف زل زدم.
بعضیها میرقصیدند…
بعضیها میخوردند و دیگری ها که شامل یک گله زن سیاه پوش بودند چیزی دود میکردند.
– بساط جادو جنبل به راهه که!
خسرو دستش را روی پیشانیاش گذاشت. زن خسرو لبخند کجی زد و ملکه خشمگین نگاهم کرد.
– اونا ندیمه های کلیسا هستند و دارن برای وارثی که قراره بیاری دعا میخونن.
به احمقانه ترین شکل ممکن نگاهش کردم، مرا خر فرض کرده بود؟
– ملکه! توی هیچ دینی برای دعا مو نمیسوزنن.
دستم را روی شکمم گذاشتم.
– بلایی سر بچم بیاد نمیبخشمتون.
چقدر شخصیت ملک و دوست دارممممممم خیلی خوبههههههههههههههه
قلمت فوقعولادش نویسنده عالی
برگزیده نام نویسنده ای
اتفاقا خودمم از این رمان خوشم میاد با بقیه فرق داره:)))
آره واقعا داستان متفاوت و صد البته قشنگه