نمیدانم چقدر گذشت تا بالاخره موفق شد تنم را از حالت انقباض دربیاورد. مثل یک گنجشک ترسیده با بالهای کنده بودم.
آرام و لرزان نگاهش کردم که مرا به گوشهی حوض چسباند، کمرم را محکم گرفت و تنم را بالا کشید که شانهاش را چنگ زدم.
– ماده ببر…
متعجب نگاهش کردم که مرا بالاتر کشید، شانههایش را گرفتم، تنم از او بالاتر بود، سرش دقیقا روبهی گودی گردنم و سینههایم نزدیک گردنش بودند.
– میدونی غرش ماده ببر چطوریه ملک؟
این سوال را در حالی ازم پرسید که پاهایم دور کمرش پیچ خورده بودند، نوک سینههایم از برخورد نفسش سفت شده بودند و جریان داغی در پایین تنهام بود.
تنش داغ بود، به داغی همان کورهای که در بچگی دستم را سوزاند.
– نه، نمیدونم.
باورم نمیشد خندهی یه وریاش اینقدر جذاب باشد. با آن موهای خیس و ریش جذاب روی فک جذاب ترش…
من شوهر جذابی نصیبم شده بود، همین کمی، فقط کمی باعث شد انقباض تنم کم شود.
دستش را روی کمرم کشید و مرا پایین تر آورد تا آب گرم کمرم را احاطه کند، حالا سر من مقابل سینهاش بود و لعنتی چرا این حوض اینقدر عمیق بود.
حس شناور بودن داشت تنم را با خود میکشید.
– این…خیلی عمیقه.
– عمیق نیست، تو کوچیک ترین عضو خاندان مایی. ماده ببر کوچولو.
دوباره گیج شدم. چرا مرا ماده ببر خطاب میکرد؟ دستهایم را دور بازوهایم پیچیدم که حصار دستانش را بالاتر اورد و تنم را به خودش چسباند.
داغ بود ، خیلی داغ.
چانهام را گرفت و سرم را بالا داد، در چشمهایش آسمان که چه عرض کنم، کهکشان بود!
– قراره واسم غرش کنی ملک، بهش گوش بده.
به غرش خودم گوش دهم؟ گیج شدم.
– میخوای من رو بزنی؟
خندهی بلندش خارج از تصورم بود، آخر کی با این هیکل گنده و صورت خشن قهقهه میزد؟ لعنتی، من را گوشهی حوض گیر آورده بود که به من بخندد؟
طرهای از موهایم را گرفت و کشید، بازویم را با ملایمت لمس و گردنم را بوسید. در حالی که تماشایم میکرد گفت:
– نه نمیخوام بزنمت، این جا هیچ مردی همسرش رو نمیزنه.
تنم بخاطر آب گرم حرارت لازم را به دست آورده بود و حالا میتوانستم کمی آرام تر باشم. البته این چیزی از عجیب بودن حرفش کم نکرد، در کاخ پدرم مادرم با وجود ملکه بودنش گاهی از پدرم مشت میخورد.
– ندیمه، بیا داخل.
با فریادش از جا پریدم و با بازشدن در ناخودآگاه به تنش چسبیدم، بازوی قطورش را دور تنم پیچید و مرا در سینهاش مخفی کرد.
– ب…بله سرورم؟
بهت زده چشمهایم را باز کردم، همان ندیمهی چندشی بود که باعث شد الان من در این حال باشم.
– بطری شراب رو بهم بده.
چشمی که ندیمه گفت بیحال و لرزان بود.
– پشت در بمون تا وقتی که من بگم بری.
– بله سرورم.
لحظهای بعد صدای بسته شدن در آمد، خسرو کمی حصار دستش را شل کرد و تنم را به عقب راند. کم کم داشتم از بودن در آب خسته میشدم.
– بیا یکم از این بخور.
– شراب؟ دوباره مثل اون شب دیوانه میشم.
در بطری را با دهانش باز کرد و خودش آن را سر کشید. بعد هم مقابل دهانم گرفت.
– اون شب زیاد خوردی، الان یکم بخور تا بدنت شل بشه.
شل تر از این؟ شانه بالا انداختم و بطری را از دستش گرفتم. کمی خوردم که اشاره کرد بیشتر بخورم.
بعد از آن بطری را از دستم گرفت، محکم کمرم را گرفت، سرش را پایین آورد و با شدت مشغول بوسیدنم شد.
او لبهایم را در دهانش میکشید و من مات و متحیر فقط پلک میزدم. این اولین، لذت بخش ترین و عجیب ترین بوسهی من بود.
سرش را عقب کشید و این بار نوبت گردنم بود که پوستش را شکار کند.سرم را خم کرد و مک آرامی زد که ناخودآگاه بازویش را چنگ زدم.
با هر مکیدن عمیق ترش تنم منقبض تر میشد و فشار روی پایینتنهام بیشتر…
شراب هم کار خودش را کرده بود و پس از دقایقی نالههایم بلند شد.
سینهی چپم را در دستش گرفت و فشار داد. سینهی دومم برای لحظهای کوتاه بوسیده شد که نالهی بلندی کردم.
– باهام همراهی کن، این یک دستوره ملکه، اگه سرپیچی کنی خیلی سخت توی همین حوض حسابت رو میرسم.
قبل این که به خودم بیایم و یا حرفی بزنم دوباره لبهایم را شکار کرد.
زبانش را که در دهانم هل داد ناله کردم و آرام لبش را گاز گرفتم.
این نهایت همراهیام بود ولی او که انگار خوشش آمده بود دستش را پشت گردنم گذاشت و با شدت بیشتری مرا بوسید.
چیزی به ممنوعه ترین، حساس ترین و مقدس ترین عضو بدنم فشرده شد و همان برای ناله کردنم کافی بود.
– خسرو…نه، نکن.
به نفس نفس افتادم. بدنم بر خلاف حرفم برای حس کردن بیشتر التماس میکرد.
ران هایم دور دستش سفت شدند که گفت:
– شل کن خودت رو، بدترین قسمتش شب اول بود.
الان فقط باید بذاری بدنت کار خودش رو بکنه.
این حرف را در حالی گفت که تماس چشمیاش باعث شده بود من خودم را شل کنم.
با هر ثانیه ای که از نگاه کردن به چشمهایش میگذشت تنم گرم تر میشد، دستش از روی پارچهی لباس زیرم عبور کرد و به داخل رفت.
– امشب دردناک ترین و لذت بخش ترین شب عمرت رو بهت هدیه میدم، ازش استفاده کن.
دستش را پشت سرم گذاشت. خودش را نزدیک ترم کرد و عمیق تر مرا بوسید. این در حالی بود که انگشتانش در لباس زیر وول میخوردند و لذتی که داده بودند…
از فشار انگشتش درونم درد و لذت قاطی شد. ناخواسته دست دور گردنش انداختم، زبانم را درون دهانش فرستادم و پایین تنهام را به انگشتهایش فشار دادم.
در دهانم خندید و عقب رفت. دستش را درآورد و کمرم را گرفت. بلندم کرد و بالای حوض مرا نشاند.
نفس نفس زنان نگاهش کردم، بالا آمد و کنارم نشست. رگ گردنش برجسته شده بود. قطرات آب از فک تا گردنش…
و بعد از گردنش تا سینهاش…
زیر لب فحشی به خودم دادم، فردا از حرکتم قطعا پشیمان میشدم.
تنم را به سمتش کشیدم و روی پاهایش نشستم، پاهایم را دو طرف کمرش قرار دادم و موهایش را چنگ زدم.
لبهایم را محکم به لبش کوبیدم که بلافاصله کمرم را گرفت و این بوسه خیلی عمیق تر بود. دستم را آرام پایین آوردم و برجستگی رگ گردنش را لمس کردم.
باشکوه بود! باسنم را گرفت و به خودش فشار داد که سفتی چیزی را حس کردم. سفتی که با هر تکان خوردنم رویش لذت وصف ناشدنی در وجودم میپیچید.
در دهانش ناله کردم که خشن موهایم را گرفت و سرم را به عقب کشید. لب پایینم را گاز گرفت و دم گوشم پچ زد.
– وحشیم نکن…تو تو قرار نبود این قدر وسوسه انگیز باشی.
اولین زنی هستی که جرات کردی و روی پام نشستی.
خندیدم، چشمهایم را باز کردم و با گستاخی به صورت قرمز شدهاش زل زدم. دستهایش روی کمرم میلرزید.
دلم کمی..فقط کمی دیگر بیحیایی میخواست. بیحیایی که از داغ بودن قسمت پایینی تنم نشأت میگرف.
آرام روی موهای سینهاش دست کشیدم، حس کردنشان روی تنم معرکه بود…
– چون اونا مثل من ملکه نبودن.
بح بح