رمان روشنگر پارت ۶۶

4.5
(71)

 

 

جیران دست دراز کرده و اشکم را پاک کرد. اخم کردم، چشمم درد می‌کرد.

 

– راست میگه‌. گریه نکن. چشمت داره خون میاد.

 

نفسی گرفتم و سر به آسمان بردم، اسمان هم نه! سقف اتاق.

 

– من میرم اتاقتون. ببینم می‌تونم واست لباس بیارم.

 

باشه‌ای گفتم که نقره از در خارج شد. اتاقی که در آن بودم تراس نداشت و حس خفگی تمام جانم را گرفته بود.

 

– دارم خفه میشم جیران.

 

دراز کشیدم، حرکت دستش روی موهایم خوب بود و چرا دلم اینقدر بی‌قرار بود؟ آرام پلک بستم.

این‌گونه درد کمتر می‌شد.

 

– خوب میشی. دوباره…دوباره بلند میشی، من کمکت می‌کنم.

 

جیران خم شد و شقیقه‌ام را، همان‌جایی که خون خشک شده بود را بوسید. دستش را روی بازوام کشید که گرفتمش.

 

– خسرو کجاست جیران؟

 

– نمی‌دونم‌. نقره بیاد می‌پرسیم.

 

بو دوباره زیر دماغم پیچید و عق زدم. نشستم و بی‌مکث پشتم را به جیران کردم.

 

– بندهای اینو باز…

 

با باز شدن در دهانم بسته شد، خسرو خشمگین و با اخم مقابلمان بود.

 

– برو بیرون جیران خاتون.

 

جیران نگاهی به من انداخت و بعد چشمی گفت. تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد. خسرو به سمتم آمد و وقتی روی تخت نشست دیگر خبری از اخم هایش نبود.

 

– ملکه‌ی من…

 

 

 

همین حرفش کافی بود تا اشک‌هایم دوباره بریزند. اسمش را با بغض گفتم که دست دراز کرد و محکم در آغوشم گرف‌.

 

– جان…جانِ من.

 

سرم را محکم تر به سینه‌اش فشار دادم و دمی گرفتم ولی با عق زدم تنم را عقب کشیدم.

 

– بو میدی، بوی مهمت! لباسمم بو میده کمکم کن درش بیارم.

 

خودم دست سمت سرشانه‌هایم بردم و خسرو کمکم کرد آن پیراهن سم را از تنم خارج کنم. با عجله انگشت‌های لرزانم را به سمت دکمه‌‌های پیراهنش بردم.

 

– لباست رو دربیار.

 

باشه‌ای گفت و لباسش را از تنش کند. موهایم را از روی صورتم کنار زد و نگاهی به زخمم کرد. کف دستش را روی گونه‌ام گذاشت و آرام نوازشم کرد.

 

– گریه نکن دیگه. خودم صورت قشنگت رو مثل قبل می‌کنم.

 

بوسه‌ای به پیشانی‌ام زد و بلند شد. در را باز کرد و با ندیمه‌های دم در مشغول حرف زدن شد.

 

نقره هم آمد، صدایش را شنیدم. حتما برایم لباس آورده بود.

 

خسرو با لباس وارد شد و به سمتم آمد. پیراهن حریر زرد با نقش گل‌های بابونه…

عالی شد، این پیراهن مورد علاقه‌ی من بود.

 

– میشه.‌‌.‌..میشه بریم حمام؟ حس کثیف بودن می‌کنم.

 

به خاطر پیراهن نگفتم، تنم سنگین بود. خسرو آرام سر تکان داد. ملحفه را دور تنم پیچید و بعد دست زیر زانوام انداخت.

بی‌رمق سرم را به سینه‌اش چسباندم که از اتاق خارج شد.

 

– لباس و همه چیزمون رو آماده کنید. غذا رو یادتون نره. چیزی کم و کسر باشه تنبیه می‌شید.

 

دستور را داد و بعد مرا به سمت حمام برد. تنم را روی زمین گذاشت و کمکم کرد لباس زیر‌هایم را از تن خارج کنم.

 

دستم را گرفت و مرا درون آب کشید.

 

– آروم بیا، آب به چشمت نخوره.

 

کمرم را گرفت و دست دومش را آرام روی تنم کشید. دلم می‌خواست در آغوشم بگیرد و من دل سیر فقط‌ گریه کنم.

 

– صورتم…خیلی ب…

 

انگشتش را روی لبم گذاشت و اجازه نداد حرفم را کامل کنم.

 

– تو هنوزم زیبایی عزیزم. این زخم چیزی نیست که خوب نشه…بهم اعتماد کن.

 

جمله‌ی سه حرفی آخرش مثل آب سردی روی قلب درحال سوختنم بود.

 

خودش تنم را شست، موهایم را هم آب زد و حواسش بود آب به چشمم نخورد. تنم را خشک کرد و لباسی که ندیمه ها آورده بودند، همان زرد قناری با حاشیه‌ گل‌‌های بابونه.

 

– این خیلی بهت میاد. ولی می‌دونی چی بهت نمیاد؟

 

نگاهش کردم.

 

– بغض! بغض به چشم‌هات نمیاد، همون ماده ببر وحشی من شو که برای بستن دهنش مجبور شم دست به کارهای خطرناکی بزنم.

 

با شیطنت گفت و خنده‌ام گرفت‌. در باز شد وندیمه‌ها وارد شدند، سینی غذا را گذاشتند و با تعظیم رفتند. خسرو کاسه‌ی انار را مقابلم گذاشت، می‌دانست دوست دارم.

 

– خطرناک؟ چندتا بوسه که خطرناک نیستن.

صدایم از بغض می‌لرزید ولی دیگر توان گریه نداشتم، از درد قلبم بگذریم با هر اشکم آتشی بر زخم چشمم می‌نشست.

 

#

 

بغضم را حس کرده بود، دست دراز کرد و زخمم را آرام نوازش کرد.

 

– کور کردم کسی رو که اشک ملکه ی من رو دراورده.

 

راست می‌گفت، جلوی چشم من هم کورش کرده بود. آن خنجری که رویش خون من بود را تا نصفه درون چشم مهمت فرو کرد.

 

– چرا…مهمت اون کار رو کرد؟

 

خسرو لقمه‌ای سمتم گرفت و گفت:

 

– قلمرویی بهش داده بودم ولی با طمعش باعث شده بود مردم به عدالت خاندان ما شک کنن.

قوانین ایجاب می‌کردند که سرش رو بزنم ولی مهمت برادرم بود، چشم پوشی کردم و فقط عزلش کردم ولی اون…

 

سرم را تکان دادم، قدرت و سیاست کثیف ترین چیز در دنیا بودند.

 

خوابم گرفته بود، خوابی که می‌دانستم مسببش داروی درون شربت بود، متوجه‌اش شدم ولی حرفی نزدم.

 

به بی‌خبری نیاز داشتم، همراه خسرو به همان اتاق برگشتیم. کنارم خوابید و تنم را در آغوش کشید.

 

– ملکه لیلیان رو چرا ندیدم؟

 

قفسه‌ سینه‌ی خسرو با نفس اه مانندی بابا پایین شد و من کمی نگران به سمتش چرخیدم.

 

– آتیش افتاه بود وسط اتاقش‌. دستش سوخته، فعلا طبیب بالا سرشه.

 

دستم را روی دهانم گذاشتم، مهمت حتی به مادرش هم رحم نکرده بود.

 

– بخواب ملک‌. فردا همه چیز بهتر خواهد بود.

 

چشم بستم و سعی کردم بخوابم. عجیب بود که حتی با خوردن دارو هم سخت خوابم برد، تنم داغ بود.

 

سعی کردم اهمیت ندهم، در حال حاضر فقط می‌خواستم بخوابم و کمی از این دنیا جدا شوم، کاش امشب خدایی نظر کند ومرا ببرد!

 

نمی‌دانم چندمین باری بود که با کابوس مهمت از خواب می‌پریدم. هربارش هم خسرو با صبر نوازش می‌کرد تا دوباره بخوابم ولی این بار حالت تهوع داشتم.

 

درون ظرف کنار تخت عق زدم که خسرو بلند شد و در را باز کرد.

 

– طبیب رو خبر کنید. زود باشید.

 

به نفس نفس افتادم، چیزی جز مایع تلخ زرد از حلقم خارج نمی‌شد. سرفه‌ای کردم و بی‌حال دراز کشیدم.

 

خسرو به سمتم آمد و دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت.

 

– چقدر داغی ملک.

 

بی‌حال سرم را به بالشت فشار دادم که دست روی موهایم کشید‌. عصبی بود، من برایش مهم بودم.

 

پس از دقایقی طبیب آمد و کنارم روی تخت نشست. اول دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت:

 

– سرورم تبشون بالاست.

 

سرم را به سمتش کج کردم که کهنه‌ی خیس را روی پیشانی‌ام گذاشت و بعد مچ دستم را گرفت. با دو انگشتش رگم را چک کرد و بعد رو به خسرو گفت:

 

– باید معاینشون کنم.

 

خسرو نگاهم کرد و لب‌هایش را به هم فشار داد. دوباره حالم داشت به هم می‌خورد و چقدر حس بدی بود.

 

بی‌قرار سرم را به دو طرف تکان دادم که طبیب بلند شد و میان پاهایم نشست.

 

– چیکار می‌کنی خاتون! تب داشتن و چه به معاینه‌ی زنونه؟

 

– صبر کنید سرورم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
6 ماه قبل

آخ جوووووووووووون حاملسسسسس

camellia
6 ماه قبل

قاصدک جون مرسی,ماهرو رو گزاشتی,روشنگر هم همینطور,دستت درد نکنه,ولی بد عادت شدیم,پس اوج لذت کو!😔شیطان یاغی هم نگزاشتی!🤕

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x