با تک تک مهمون های شیرین جون دست دادیم و نشستیم…آتنا نبود به گفته تینا با سینا بیرون بود تینا اما مرتب و خانوم با مادر بابک و بردیا و خاله اش دست داد و روبوسی کرد…نگاههای خانوم سروش به من و مهسا هنوز هم خیلی دوستانه نبود..هر چند رفتار کمی خودخواهانه و محکم مهسا که با اخلاق راحت و شیطونش خیلی تفاوت داشت کمی دست و پاشون رو جمع کردن…
مهسا کمی دم گوشم خم شد : به طور خیلی کلی از جمع شدن زن جماعت در یه نقطه خوشم نمی یاد….
خنده ام رو به زور خوردم و گرفتار طوفانی از پرسشها و اطلاعات اطرافیان در مورد بارداریم شدم….
خاله بردیا به سمت من : چرا انقدر زود بچه دار شدید یکم با هم خوش میگذروندید…
تکه سیبی که شیرین جون تو بشقابم گذاشته بود رو سر چنگال زدم : من عاشق بچه ام…
مادر بردیا : خیلی خوبه اما خوب راستش رو بخوای گفتم شاید خواستی جای پات رو محکم کنی….
خواستم جواب بدم که شیرین جون با خنده ای که کمی هم عصبی بود : والا امین خیلی به این محکم شدن جای پاش اصرار داشت چون می گفت باده اگه یه بچه داشته باشه تا ابد با من می مونه..
مهسا سر جاش جا به جا شد و با لذت تو صورت مادر بردیا زل زد..جواب خوبی بود اما دلیلی هم نداشت این حرفها و این جوابها..من نسبتی به این خاندان نداشتم..دختر هم نداشتن بگم بحث حسادته…من اصلا نمی فهمیم این زن چرا من رو دوست نداره….
با آرامش تکه سیبم رو تو دهانم گذاشتم…برام مهم بود دوست داشته شدنم ؟؟؟..نگاهی به زنان متظاهر اطرافم انداختم به جز زن دایی امین که لبخندی از ته دل به لب داشت حقیقتا احساس بقیه برام مهم نبود…به مبل تکیه دادم …مهسا هم معلوم بود خوشحال نیست : آخه من و تو این جا چی کار می کنیم باده؟؟..الان می تونستیم بشینیم سر نقشه هامون…
لبخند زدم : الان هم سر نقشه آینده توییم دیگه خله…
دهنش رو کمی کج کرد تا فقط من صداش رو بشنوم : د ..آخه داری شانی بردیا رو کم میکنی…اگه این مادرشه..اصلا بگو خودش ته پاکی و پاکیزگی من که عمرا با این زن نمی سازم که..تازه از جاریم هم خوشم نمیاد خوش به حالت که جاری نداری….
خنده ام گرفته بود از قیافه تینا که می خواست جواب بده و نمی شد…..
به ساعت مچیم نگاه کردم..مهسا می خواست بره و مهمان ها هم کم کم داشتن می رفتن..لحظه خدا حافظی مهسا و خانوم سروش رو دوست داشتم..قیافه از بالایی که مهسا براشون گرفت و دست داد و با من هم روبوسی کرد و رفت…جایی کار کوچیکی داشت قرار شد تماس بگیره که اگه من شب رفتم خونه بیاد تا بخشی از نقشه ها رو با هم چک کنیم…
من هم عذر خاهی کردم و برای تلفن زدن به امین به اتاق کوچکی که برای استراحت کنار سالن در نظر گرفته شده بود رفتم تا کمی هم پاهای ورم کرده ام رو استراحت بدم…
خاله و مادر بردیا با شیرین جون مشغول به صحبت شدن و خانوم دیگه ای هم توی جمع بود…
شیرین جون فکر کرد من رفتم طبقه بالا…البته تصورش این بود که با تینا همراه شدم…
زن : تونستید بپذیریدش…؟؟
خاله بردیا : باید پذیرفت دیگه مگه چاره دیگه ای هم هست؟؟
مادر بردیا : پسرای ما عادت دارن به خودشون گند بزنن برن دست هر کسی رو بگیرن و بر دارن بیان بگن عروست…
شیرین جون : خوب عاشق شده…
زن : والا شیرین جون من با این عاشق شده هم مشکل دارم…
مادر بردیا : پسره از سر ترحم رفته دختره بی پناه رو گرفته …
شیرین جون : خوب گناه داره..چی کار میکرد؟..صواب داره…
خاله بردیا : چرا فقط بچه های ما صواب کنن…دختره اصلا خانواده داره؟؟..هیج کس پدر مادرش رو دیده؟؟ هیچ کس بهش باید و نباید رو یاد داده؟؟
..بقیه حرفها رو نمی شنیدم..روی کاناپه ولو شدم..منظورشون به من بود100%…من بی پناه بودم دیگه…چه کسی بود.؟؟؟.برای صوابش…برای صوابش….صواب داشتم من؟؟…من که سرم به کار خودم بود..من که تو خط صاف زنگیم داشتم راه می رفتم..من کی خواستم کسی پناه بی پناهی هام باشه..من ….من…بغض کردم…دستم رو روی شکمم گذاشتم…حق داشتن تعجب کنن از زود بچه دار شدن من..خوب من برای پناه داشتن دنباله بهانه بودم حتما و خبر نداشتم…تنم می لرزید…از اول هم صداها خیلی مفهوم نداشتن اما الان کامل مفهوم خودشون رو از دست داده بودن…
رو کاناپه دراز کشیدم..شاید خون به مغزم برسه..همیشه از همین ترسیده بودم…همیشه..و چرا و واقعا چرا فکر کرده بودم سرم نیومده…داشتم خفه می شدم…شالم رو برداشتم دورم پیچیدم و از در تراس وارد باغ شدم…دستم رو گرفتم به تنه درخت رو به روم…
باید فکر میکردم؟؟..باید..باید های زندگی من چی بودن؟…به من کسی این ها رو آموزش داده بود..؟؟…خانواده…درست میگن باده خانوم..تو اصلا خانواده داری؟؟…عمری این جمله ها رو تو پیچ و خم چشمای همه دیده بودم..اصل نصب بعد از مدتی تو طوفان شهرت و زرق و برق شغلم گرفتار شد…بعد از چندی شدم اوهون..بی پناهیم پشت یه نام گم شد و بعد …و بعد..حق بود نبود؟؟..از سر ترحم بود آیا؟؟؟ تمام اون حس بی نظیری که تو اون چشمها خوابیده بود..من با نوازش های عاشقانه مردی که می خواست صواب کنه حامله شده بودم؟؟!!
کمی به سمت داخل باغ رفتم…رو یکی از صندلی های پشت باغ نشستم..به گرگ و میش باغ انقدر نگاه کردم که هوا تاریک شد…تلخ بود با خودت مواجه شدن..با نگاه دیگران..امیدوار بودم رفته باشن…شال رو محکم تر دور خوردم پیچیدم و به سمت خونه رفتم…از در تراس که داخل همون اتاق رفتم فکر می کنم یک ساعتی بیرون بودم..
صدای دوست داشتنیش که حالا بم تر و خسته تر از هر صدای دیگه ای بود رو از پشت در می شنیدم و صدای ناراحت شیرین جون رو : نمی دونم مادر امیدورام نشنیده باشه…
_چی دارید میگید مادر من؟؟…زن و بچه من کوشن مامان؟؟….ای بابا…
پدر جون : چرا بی خود شلوغش میکنید..رفته تو باغ حتما..فرستادم دنبالش..تو هم بشین امین…
_نباید می فرستادمش بیاد..آخه مادر من جای این حرفاست؟؟
از صداش معلوم بود چه قدر نگران و عصبیه..نمی خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم…لای در رو باز کردم…رو مبل رو به روم نشسته بود..با دیدنم تقریبا به سمتم دوید و این کار پر از اضطرابش باعث چرخیدن صورت شیرین جون و پدر به سمت من شد …بهم رسید داد نزد غمگین بود : کجایی خانومم؟؟؟..کل خونه رو دنبالت گشتم…
به قیافه سر در گم شیرین جون نگاه کردم و دوباره به چشماش زل زدم : رفتم تو باغ قدم بزنم..می شه بریم خونمون…
ترسیده بود مطمئنم : چرا نمی شه عشق من…چرا نشه نفس…
چرا دلم بیشتر از قبل می لرزید با این جمله ها…حالا که شبه ترحم توش بود..عزیز تر شده بودم آیا….
سعی می کردم به چهره شیرین جون نگاه نکنم…می خواست اصرار کنه به موندن که پدر جون جلوش رو گرفت و گفت بذار راحت باشن…امین کمکم کرد تا مانتو ام رو بپوشم و بعد به سمت مادرش چرخید و گونه اش رو بوسید : مامان شما باید بیشتر دقت میکردید….
_می خوای صحبت کنیم؟؟
…حتی نگاهی هم به صورتش ننداختم..تو این حس و گیج و ویجی که در حال قدم زدن تو کوچه پس کوچه های خاطراتم به در و دیوار ذهنم می خوردم تنها کاری که نمی خواستم بکنم حرف زدن بود…
_نه..
برای اولین بار بود فکر کنم؟؟…نه مطمئنم برای اولین بار بود که این طور جوابش رو دادم نفسش رو که حبس کرد چشمام رو بستم ….تا ته صندوق خاطراتم رو میگشتم بلکه نشانه ای پیدا کنم از ترحمی که در احساسات بوده و من انقدر عاشق بودم که ندیدم…بوده و من ندیدم؟؟…نخواستم ببینم؟؟…من این مرد رو دوست داشتم ..این مردی که زیر چشمی که نگاهش کردم یه دستش به فرمون بود و یه آرنجش تکیه داده به شیشه و انگشت اشاره اش به دهانش متفکر به جلو زل زده ….چرا اصلا باید به من ترحم می شد…باید می شد حتما از دور که نگاه می کردی اتفاقا جای پای ترحم رو می دیدی…..
به خونه که رسیدیم…خواست مثل همیشه دستم رو بگیره..نمی خواستم ..دستم رو به بند کیفم بند کردم رنگش پرید این رو می دیدم…
در رو که بستیم ..تو چار دیواری خودمون که حبس شدیم ..مانتوم رو در آرودم و نشستم رو مبل ….سوئیچش رو تقریبا روی مبل پرت کرد و ایستاد جلوم دست راستش رو تو جیبش کرده بود و دست چپش رو نگاه کردم حلقه دستش می درخشید خیره بودم به حلقه اش که رد نگاهم رو گرفت لبخندی به لبش اومد هر چند خیلی کم رنگ و دستش رو بالا آورد و بوسه ای به حلقه اش زد…
چرا این کارها رو میکرد می خواست به چی برسه….هنوز هم ایستاده بود جلوم و منتظر نگاهم میکرد….
_تا حالا تئاتر بازی کردی امین ؟؟
رو مبل رو به روم نشست و دستاش رو تو هم قفل کرد : نه…
_تو اون دانشگاه که بودم برای یکی از دوستای بوسه یه بار کار طراحی صحنه کردم…اسم پسره ساواش (savas) بود…به معنی جنگ و مبارزه..خیلی تو تئاتر موفق بود هنوز هم هست کاراش اما همیشه تک پرسوناژی بود..سخت ترین نوع تئاتر..همه صحنه خودتی و خودت..گاهی چیزای کوچکی که تو صحنه است به پیشرفت کارت کمک میکنن..گاهی نور گاهی موسیقی اما اصلش یه تک نفره اون وسط…یه بار بعد از اجراش با هم نشستیم کنار دریا لیوانای قهوه به دست پر از شور دانشجویی بحث می کردیم …اسم کارش سایه ی رقصان من بود….
امین متفکر و جدی داشت نگاهم می کرد….
_من معتقد بودم هر کسی می تونه چندین سایه داشته باشه و اون معتقد بود که نه فقط یکیش اصلیه و بقیه فرعا ….
ببین امین ..من تو صحنه تئاتر زندگیم خیلی وقت بود که تک پر سوناژی بودم…هیچ وقت هم به دنباله سایه نبودم …سایه متعدد که اصلا….شرایط من این جور ایجاب می کرد..
لحنش نگران بود : همه ما در حقیقت تک پرسوناژیم باده تا ازدواج میکنیم…اون وقت…
_نه اشتباه نکن شما عوامل صحنتون بالا بوده …یه چیزی بوده به عنوان خانواده دوست آشنا که این صحنه یکتای هنر مندی شما رو پر و پیمون می کردن..قهرمان اصلی تو بودی بدون شک اما… داشتم میگفتم تو همون گفتمان کنار دریا با ساواش بحث این شد که تماشاچی برای تئاتر تک پرسوناژی دل می سوزونه…ترحم میکنه…دلش می خواد بپره رو صحنه قهرمان داستان رو همراهی کنه…سایه هاش رو دو تا کنه….
دستی به شکمم کشیدم و قطره اشکی رو گونه ام چکید : گاهی سه تاش کنه….
از جاش پرید دو تا دستش رو کرد تو موهاش و ایستاد رو به روم : به کجا می خوای برسی….؟؟؟..می خوای چی بهم بگی؟؟…نمی بینی؟؟..ندیدی؟؟….
..باید داد می زدم؟؟…باید بلند گریه می کردم و خودم رو لوس میکردم؟؟..عجیب بود اما ساکن بودم و لحنم منطقی بود در تضاد کامل با بی منطقی سر کش قلبم که دلم می خواست داد بزنم و بپرسم که اونا دیدن؟؟..
ایستادم رو به روش صورت به صورت مردی که عاشقانه دوستش داشتم : می خوام بگم خواستی قهرمان باشی اگر…اگه خواستی کمک کنی…اگه خواستی صواب کنی…ممنون اجر با خدا….
آتیش گرفت…قرمز شد کبود شد…جلو و عقب رفت اومد تو صورتم چیزی بگه حرفش رو خورد و در آخر ایستاد جلوی من که داشتم نگاهش می کردم..سرکش اما آروم… : من پدر بچتم باده لا اقل حرمت اون رو نگه می داشتی…
خواست بره که بازوش رو گرفتم : بهت بی حرمتی نکردم…من امروز حرمتم شکست وقتی اون حرف هار و شنیدم…
بازوش رو از دستم بیرون کشید و به سوئیچ چنگ زد : تو به اونا میگی حرف…من می گم دری وری…من میگم حرف مفت…هر چند تو تصمیمت رو گرفتی من رو هم محکوم کردی…اما اصلا موضوع تو نبودی..هر چند…
ادامه نداد و چند لحظه بعد صدای در خونه بود که محکم به هم خورد و من وسط صحنه ای که خودم ساخته بودم تو تاریکی مطلقی که گیر افتاده بودم تنها ایستاده بودم…
دوش گرفتم شاید کمی از استرسم کاسته بشه ..به ساعت نگاه کردم حدود ساعت 1 بود…نیومده بود موبایلش رو هم جواب نمی داد..داشتم دیوونه می شدم..به غلط کردن افتاده بودم اساسی….
صدای چرخیدن کلید اومد و بعد باز شدن در امین که داغون و پریشون اومد تو سالن..از دیدنم که سر پا بودم و داشتم نگاهش می کردم کمی جا خورد….
_حق داشتی زن حامله ات رو تا این وقت شب تو استرس و تنهایی بذاری..؟؟
_تو چی؟؟..تو حق داشتی به من..به حسم…به تمام عشقم و نوازش هام شک کنی…فکر کنی خواستم قهرمان بشم..هان…چرا ساکتی؟؟!! دارم دیوونه می شم….می فهمی دیوونه….
داد می زد و عصبانی بود : رفتم بیرون که نشه که حرف بی خود از دهنم در بیاد که بگم که بگم ..د لعنتی…من عاشقت شدم…همه زندگیم تویی….تو فکر هم میکنی؟؟…به من ؟؟..باده …اصلا من رو می بینی لعنتی؟؟
_معلومه که می بینم..چرا همیشه فکر می کنی تو از من عاشق تری؟؟
_به نظرت چرا؟؟…من هیچ وقت بهت شک نکردم باده..نه به عشقت نه به بوسه هات….تو به من شک داری..صواب؟؟؟…می خواستم بزنم همه چیز رو بشکونم وقتی این رو گفتی…خیالت تخت خانوم کوچولو..من انقدر هم آدم معتقدی نیستم…
رو مبل ولو شدم اشکام داشت سرازیر می شد جلوشون رو گرفتم اما صدام بغض داشت : شیرین جون گفت خوب عاشقه..مامان بردیا گفت پسرامون به خودشون گند می زنن….گند زدی به خودت امین؟؟
جلوی پام زانو زد : من زنم یه خانوم مهندس موفق …مادر بچه من یه سوپر مدل معروف و زیباست که از سر بدبختی من حامله هم که هست راه که می ره چشم رو خیره می کنه…زن من اینه باده…زن من یه زن خود ساخته و مقاوم و نجیبه…
اصلا موضوع تو نبودی…تو از سر من هم زیادی..من کجا رو باید می گشتم تا بتونم یکی پیدا کنم مثل تو باشه…
این بار اشکام سرا زیر شد اشکام رو پاک کرد : نریز اینا رو لعنتی نریز..منو دیوونه نکن برم سراغشون…مامانم پشیمونه..نمی دونی چه حالی داره می خواد باهات صحبت کنه…
لب بر چیدم عین یه دختر بچه لوس : نمی خوام…
لبخندی زد و لبهام رو بین دو انگشتش گذاشت و کشید ..دادم در اومد : نکن امین دردم اومد…
-دردت بیاد شاید یه در صد دردی که به دل من انداختی جبران شه…
دستی به موهاش کشیدم …
_یکی از آشناهای ما با خانومی ازدواج کرده که از خودش خیلی بزرگتره و دو تا هم بچه داره از همسرش هم جدا شده و خانواده اش هم نپذیرفتنش…این گل پسره ما فکر کرده فردین رفته با این خانوم ازدواج کرده…بحث اون بوده..تو چرا به خودت گرفتی والا من تو اینش موندم…
تو چشماش که پر از دلخوری بود نگاه کردم و سرم رو پایین انداختم و انگشتم رو روی زانوم حرکت دادم : خوب…منم خانو…
دوباره از جاش بلند شد : آخه همه هستی من…نفس من…من به تو چی بگم…چه ربطی داره…اصلا اونا یه چرتی گفتن…درد م اینه که تو چه طور به من به عشقم شک میکنی…چه طور می تونی فکر کنی که تو دختری که صلابتت همون روز اول من رو گرفت قابل تر..
..حتی دوست نداشت این جمله رو تموم کنه….رفتم رو به روش ایستادم..بهش نزدیک شدم و نزدیک تر..یه ابروش رو بالا انداخته بود و نگاهم میکرد سرم رو بالا گرفتم و زل زدم تو چشماش.. : یعنی دوستم داری؟؟
..می خواستم این بحث درد ناک تموم بشه…من امین رو باورش کرده بودم…یا دوست داشتم که باور کنم نمی دونم…فقط دلم می خواست این تنش تموم بشه….
با شیطنت گفت : نمی دونم..باید روش فکر کنم..
خواستم برم که محکم کشیدم به سمت خودش و بوسه پر و پیمونی ازم گرفت : آخ که دلم تنگت شده بود…
..این بوسه های داغ..این دلتنگی های همیشگی..این خواستن های پر اشتیاق و اون نوازش های پر از نیاز..می تونست از سر ترحم باشه؟؟..این چشمای عسلی مشتاق…این دستای مردونه قلاب شده دور شکمم در حال بازی با اون ستاره کوچولو..این کلمات عاشقانه زیر گوشم که داغم می کرد می تونست برای صواب ردن باشه؟؟…نمی دونم…اما این بوسه ای که من الان می خواستم آغازش کنم..تماما از سر عشق بود و لا غیر…
اخماش در هم بود…خنده ام گرفته بود از جدی بودنش دست به کمر رو به روم بود…امین کنارم نشسته بود و اون هم داشت لبخند می زد به اخمای درهم مهسا…
_یعنی الان دیگه عصبانی نیستی؟؟
..عصبانی بودن یا نبودن خیلی هم مهم نبود..برای من مهم احساس بی نهایت امین بود و گرمای حضورش…یاد حرف دیشبش که افتادم بین خواب و بیداری..باده خانواده ی تو یعنی من..یعنی بچمون …خانواده یعنی عشقی که من به تو دارم بقیه اش یه هیچ بزرگه…دستم رو روی دستش گذاشتم : نه عصبانی نیستم…
_اما من هستم….
بردیا از تراس داخل اومد تلفن طولانی مدتش رو قطع کرد و به سمتمون اومد..قرار بود بریم بیرون ..
مهسا برگشت و با اخم نگاهش کرد…نگاه بردیا پر از سئوال شد : چیزی شده مهسا ؟؟؟باور کن تلفن کاری بود…
_بحث تلفن جناب عالی نیست…
به زور خنده ام رو جمع کردم کلک عجب عشوه ای هم اومد…طفلک بردیا با چه حسرتی نگاهش می کرد : پس چی باعث شده شما من رو مورد غضب قرار بدی هر چند کار همیشته….
_مادرت…
_مادرم؟؟؟؟!!!!!!
من : شلوغش نکن مهسا ..چیزی نیست بردیا…
قیافه بردیا جدی شد نشست کنار مهسا و با اخم رو به سمت امین : جریان چیه داداش….
مهسا قبل از جواب دادن امین ماجرا رو برای بردیا تعریف کرد..هر جمله اش اخمای بردیا رو بیشتر تو هم گره می زد…
سکوت کرده بود..دستاش رو ی دو تا زانوش گذاشته بود و پاش رو تند تند تکون می داد…
_ناراحت شدی باده؟؟…
این رو با سر پایین پرسید : منظور تو نبودی….
مهسا : منظور باده نبوده درست اما مادر شما تمام مدت دوست داره ما رو بچزونه چرا؟
بردیا سرش رو بلند کرد : مادرم روحیات خاص خودش رو داره ..اما دلیل نمی شه شما انقدر با کینه راجع بهش صحبت کنی…
..لحنش آروم و بسیار مودبانه بود..خوشم اومد از سیاست بر خوردش…هر پسری باید احترام مادرش رو در هر شرایطی حفظ می کرد…
مهسا : کینه نیست بردیا..دوست حامله من غصه خورده…
_دوست باردار شما خانوم برادر منه فکر میکنی خوشحالم که این بحث مزخرف براش پیش اومده.؟؟
امین : بچه ها بی خیال امشب می خوایم بریم یه کم استرس هامون رو کم کنیم…چرا داریم بحث میکنیم…
مهسا از جاش بلند شد : من نظرم رو گفتم…مادرت بردیا هیچ دختری رو نمی پسنده…من موندم تو و بابک میخواید چی کار کنید؟؟
بردیا از جاش بلند شدو خیلی خوش ژست ایستاد رو به روی مهسا : من و بابک بزرگ شدیم مهسا..
_خانوم هاتون چی؟؟؟
_اونا هم بزرگ شدن..بزرگ نشدی مگه؟؟
..آخ که قیافه مهسا دیدنی بود…
_من که بزرگ شدم اما موندم تو ربط این مسئله به خودم…
_ربط داره خانوم خوشگله …ربط داره…خوب می دونی که داره..
مهسا شونه اش رو بالا انداخت و رفت به سمت اتاق تا لباسش رو عوض کنه…
بردیا از پشت سرش داد زد : خوب می دونی که زنم می شی….
مهسا حتی برنگشت نگاهش کنه….
امین با لبخند به سمت بردیا رفت : خوشم میاد روت زیاده…
بردیا پوزخندی زد : کاش زورم زیاد بود..دیگه دارم خسته می شم…
من : به این زودی؟؟
_من کم طاقتم باده…نمی تونم به خدا..تحملم کمه..یه روی خوش نشون بده..باور کن بهش نشون میدم چه قدر می تونم زندگی رو براش زیبا کنم…
نگاهی غمگین بهم انداخت : از طرف مادرم ازت عذر می خوام…
دستم رو روی بازوش گذاشتم : مهم نیست..گذشت اما…
_تو هم نگران مهسایی…همین جا قسم می خورم که قبول کنه خانومم بشه..نه تنها مادرم که مادر خودش هم حق نداره بهش بگه بالای چشمش ابرو…من بچه نیستم باده…من این دختر رو دوستش دارم….مگه می شه بذارم کسی بهش حرف بی خود بزنه…
از این که ترجیحمون غذا خوردن تو فضای باز بود خوشحال شدم..نفس عمیقی کشیدم و بوی یاس رو عمیق نفس کشیدم…امین کنار دستم نشسته بود و مهسا و بردیا هم رو به روم…مهسا هنوز مثلا تو لک بود و بردیا هم داشت با چنگالش بازی میکرد..نور سفید بالای سرمون تو این شب نسبتا گرم بهاری صورت هر دوشون رو کمی رنگ پریده نشون می داد…
مهسا : وای باده یادم رفت بهت بگم که سمیرا زنگ زد گفت فصل رفتن به آنتالیا شروع شده…
دلم پر کشید برای اون خونه تابستونی سنگی با در آبی رنگ..برای اون شهر ساحلی آروم که بوی پرتقال و نارنج می داد .
من : دلم لک زده با شلوارک و دمپایی لا انگشتی تو کوچه پس کوچه هاش لخ لخ کنم…
مهسا : شاید یه سر برم پیششون…بستگی به حال مامانم داره…
بردیا نگاهی به مهسا انداخت و سرش رو پایین انداخت..
امین : دلت تنگ شده برای اونجا؟
برگشتم به سمتش : دلم برای یه استراحت تنگ شده…
امین دستم رو تو دستش گرفت : پرواز برات ممنوعه عسلم وگرنه هر جا می خواستی می رفتیم..
لبخندی بهش زدم : سال دیگه می ریم…
بردیا : فعلا که مهسا می خواد عوض شما هم بره…
مهسا بدون نگاه کردن به بردیا : من مجردم و حامله هم نیستم پس می تونم برم…
با خنده برگه دستمال کاغذی رو به سمتش پرت کردم : پز می دی؟
با خنده بلندی : پز هم داره..الان اونجا یه آب و هوایی داره…
من که منظورش رو از آب و هوا می دونستم بلند خندیدم…بردیا اما اخماش رفت تو هم….
مهسا : تو هم خواستی بیا بردیا کلی دختر خوشگله روس هست..
بردیا که لحنش پر از حرص بود : لازم نکرده…
_نگو که دخترا توجهت رو جلب نمی کنن که باورم نمی شه…
این مهسا واقعا بد جنس بود ..رنگ بردیا پرید : نمی خوای بگذری دیگه؟؟..نمی خوای بفهمی؟؟
مهسا خونسرد تو چشمای عصبانیش زل زد : برات جالبم بردیا..چون بهت هنوز پا ندادم…
بردیا چنگال رو روی میز رها کرد و بلند شد و رفت…
امین بلند شد تا بره سراغ بردیا : مهسا جان نمی خوام دخالت کنم اما داری با غرورش بازی میکنی….
بعد از رفتن امین اخم آلود نگاهش کردم ..
مهسا : چیه؟؟..حرفم نا حقه؟؟
_آره خواهرم…این طور صحبت کردن با یه دکتر 34 ساله غلطه..مثلا تحصیل کرده ای…
_می خوای باور کنم عاشقمه؟؟
_چرا نکنی مگه تو چته؟
دستاش رو تو هم گره زد و خم شد رو ی میز : من چیزیم نیست باده..منم دوستش دارم..از ته دل..باور کن از ته دل می خوام بهش اعتماد کنم..که پیشش باشم…دلم پر می کشه بغلش کنم…اما..کاش یکم فقط یه کم مثل امین قابل اعتماد بود…
_فکر میکنی امین تو زندگیش هیچ کس نبوده؟؟
_اون فرق میکنه تا کسی که هیچ زنی از زیر دستش سالم در نرفته…
از دور دیدم که امین بردیای اخم آلود رو همراه خودش میاره..با نشستن بردیا سر جای قبلیش..مهسا خواست چیزی بگه که امین دستش رو بالا آورد : بزرگترینتون تو جمع منم …شبمون رو خراب نکنید..بذارید از کنار هم بودن لذت ببریم…
دستاش رو محکم دورم حلقه کرد..
لبخند ی زدم خیلی دوست داشتم این طور محکم از پشت بغلم کنه احساس سر پناه داشتن..حامی داشتن میکردم بیشتر تو بغلش خودم رو جا کردم…
امین : امروز یکی از دوستان قدیم من و بردیا اومده بود شرکت..خانومش بارداره..می گفت زنش بد ویاره و از شوهرش حالش بهم می خوره..می گفت حسرت دارم بتونم زنم رو بغل کنم…یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش باده..چه قدر برام دردناک می شد تو حالت ازم به هم بخوره…
دستم رو روی دستش روی شکمم گذاشتم : چه طور می تونم از عزیز ترین کسم بدم بیاد؟؟؟
بوسه ای به گردنم زد …
_فقط یه چیزی بگم امین؟؟
_بگو نفس من..
_اون پیراهن آبیت بود…همون که رنگش رو دوست داشتی…
_همون که تو دوستش نداشتی…خوب؟؟!!
_انداختمش دور…
یه لحظه مکث کرد و بعد از بالای سرم صورتش رو نزدیک صورتم کرد : چیییییییی؟؟؟!!!
خنده ام گرفته بود : خوب چیه مگه…هی بهت میگم من اعصاب ندارم اونو تنت نکن…
_ای موش بدجنس…منم از دامن کوتاهای تو متنفرم باید بندازمشون دور…
_منه بی چاره که به خاطر چاق شدنم نمی تونم بپوشمشون…
دستی به صورتم کشید : مظلوم نمایی میکنی یادم بره چی کار کردی…یه تنبیه پیش من داری..حیف حیف که این بچه دست و بالم رو بسته وگرنه حالیت میکردم یه من ماست چه قدر کره داره…
چرخیدم به سمتش..طاق باز خوابید و سرم رو گذاشتم رو سینه اش صدام رو مظلوم کردم : اگه حامله هم نبودم دلت نمی یومد…دستش رو کشید لای موهام : بدبختی من هم همینه..چی کار کنم که تمام نقطه ضعف من تویی….
با انگشتم روی سینه برهنه اش خطوط فرضی کشیدم : ناراحتی؟؟
لحنش جدی شد : البته که نه..اما باده همش می ترسم یه چیزی پیش بیاد..یه چیز پیش بینی نشده…اون وقت یه وقتی باشه که تو یا بچمون….اصلا ولش کن…
سرم رو بیشتر رو سینه اش جا دادم : هیچی نمی شه امین من مطمئنم..ما تو رو داریم…
بوسه ای به نوک موهام که تو دستش بود زد …
_این پسره رو با یه من عسل هم نمیشه خوردش که…
عینکش رو گذاشت رو میز و چشماش رو مالید…بعد از مدتها اومده بودم شرکت..قرار بود از این به بعد منظم بیام..کار نکردن اعصابم رو به هم می ریخت…
مهسا نگاهی دوباره به بردیا تو تراس شرکت که اخم آلود داشت با مهندس آذری حرف می زد کرد : یکم هم چشماش خسته است…خدا می دونه دیشب رو کجا صبح کرده…
خودکار توی دستم رو روی میز رها کردم : نمی خوای باورش کنی دیگه؟؟
شونه هاش رو انداخت بالا…. : تینا و آتنا هم اومدن…
اون دوتا بمب شادی با خنده و نشاط مثل همیشه کپی هم وارد حیاط شدن…
مهسا : این آقای شما که نمی خواد گیر بده نرید و این حرفا که…
_چه می دونم..حالا خوبه جریان اون مزاحم تلفنی رو نمی دونه…
با اخم نگاهم کرد : اون رو که اشتباه می کنی نمی گی..بفهمه دیگه اصلا آزادت نمی زاره…
تو آینه دستی نگاهی به صورتم کردم و از بالاش هم نگاهی به مهسا : نمی دونم ..دلم نمی خواد دردی به درداش اضافه کنم…
خواست جوابم رو بده که تینا و آتنای خندان وارد شدن….
وارد پاساز شدیم بگذریم که چه قدر امین غر زد که محافظ رفته مرخصی و تنها نمی شه ..اما حالا چهار تایی برای جشن تابستانه خانوادگی خاندان سروش داشتیم دنباله لباس میگشتیم…آتنا و تینا اصرار داشتن عین هم لباس بخرن …
مهسا طوری که فقط من بشنوم : بی خود نیست امین نمی ذاره با اینا تنها بیرون بیای از بس شلوغ میکنن همه نگاهمون میکنن…
شالم رو روی سرم مرتب کردم : به من که مطمئنا با این شکم نگاه نمی کنن…
_شکمت اصلا پشت پانچو معلوم نیست در ضمن تو در هر صورتی خوشگلی…
واقعا دیگه پاهام داشت ورم می کرد..ده جا رفته بودیم و چیزی تقریبا نصیبمون نشده بود جز یه شلوار جین یه وجبی که با کلی قربون صدقه برای نی نی خریدیم…
من : تینا دیگه نمی کشم…من برم تو پارکینگ تا شما ها بیاید…
مهسا : آره برو..منم یه رژ دیدم برم بخرمش میام پیشت…
سوئیچ رو یه دور تو دستم چرخوندم..از پارکینگهای عمومی خوشم نمیو مد زیادی خلوت بودن و من رو یاد فیلم ترسناکا می انداختن…امین با اجبار قبول کرده بود که راننده نباشه هر چند تا لحظه آخر نگران نگاهم کرده بود…در رو باز کردم و نشستم رو صندلی عقب پاهام بیرون بود …یاد قیافه بردیا میوفتادم که می دونستم دوست داشت گیر بده و جرات نداشت…دو تا کتونی آبی رنگ دیدم و سرم رو آروم بالا آوردم…دلم ریخت وقتی اون چشمای خیس رو دیدم…
_باده!!!!
صدای بغض آلودش هم از هر زمان دیگه ای حالم رو بیشتر به هم زد…چند بار پشت سر هم پلک زدم..شاید که تصویر جلوم دروغی باشه به وسعت تمام حقایق زندگیم…ترسیدم؟؟…اعتراف می کنم که ترسیدم…دستم نا خود آگاه به سمت شکمم رفت انگار این طور بیشتر می تونستم از کودک چند سانتی متری داخل شکمم محافظت کنم….
قلبم تیر کشید..زبر دلم هم تیر کشید…اون دستهای هرز به سمتم که جلو اومد خودم رو بیشتر عقب کشیدم…این بار جایی برای ترسیدن و ضعف نبود…از جام بلند شدم زانو هام میلرزید نمی خواستم خیره بشم به اون چشمایی که دیگه گستاخ نبودن..خیس بودن و خسته..به پسری که درتمام زندگیش درشت هیکل بود و این بار لاغر تر از هر زمان دیگه ای…
_بالاخره آزادت کرد؟؟
از صداش هم متنفر بودم…رو به روم بود و فاصلمون خیلی کم بود…در ماشین باز بود و من تکیه زده بودم به چار چوب در..با هر نیم سانتی که جلو میومد..من ترسان تر..بیشتر خودم رو به چارچوب در فشار می دادم…و قیافه ام بیشتر در هم میرفت هرچند درد بدی هم زیر دلم احساس میکردم دردی که با هر ضربان پر نفرت عمیق تر و عمیق تر می شد…
_اومدم نجاتت بدم….اومدم از دست اون مردی که اسیرت کرده که سه ماهه دنبالتم هیچ جا نمی ذاره بری…
_چرت و پرت چرا میگی؟؟..بر و عقب…
_نترس نمی ذارم دستش بهت برسه…
این بار واقعا ترسیدم لحنش ملتمس نبود دیگه این بار پر از همون سبحان کودکی من بود…
دستش رو که به سمتم دراز شد پس زدم : برو کنار چی کار می کنی احمق؟؟؟
بازهم شد همون سبحان پر التماس : آخه زندگی من..چرا ازش می ترسی…
_من از تو می ترسم..از اون بابات می ترسم…
مهربون شد آیا؟؟ : من از وقتی تو رفتی با پدرم ارتباط ندارم…یک سال و نیمه که اصلا نمی بینمش..فقط گاهی با مادرت در تماسم..
مادر عجب کلمه غریبی : مادر شماها بیشتر از منه…
لحنش کمی خندان شد آیا؟ : هنوزم حسودی..نمی دونه تو اومدی نگفتیم..نمی خوام این بار کوچکترین کاری بکنم که تو نمی خوای…
_پس برو عقب… دست از سرم بردار…
_می دونم می خوای از دست اون مرتیکه که زندانیت کرده نجات پیدا کنی…من هستم باده…
..اسمم رو صدا نکن…به جز امین هیچ مردی حق نداره اسم من رو با این لذت آشکار صدا کنه…
کمرم داشت خم می شد از درد..باز داشتم نفس کم می آوردم..عجب غلطی کردم…چرا حرف امین رو گوش نمی کنم…
نگران شد آ یا ؟ : باده چیزیت شده..؟
هر نوع نشانه ضعف پر رو ترش میکرد بیشتر از این حرفها میشناختمش…
_چیزیم نیست برو عقب…
دستش رو جلو آورد تا مچ دستم رو بگیره : با هم می ریم جایی که هیچ کس نباشه…طلاقت رو میگیریم…
داد زدم : چرا مزخرف میگی..من از کنار شوهرم هیچ جا نمی رم…
عصبانی شد با مشت روی سقف ماشین بالا سرم کوبید…چشمام رو بستم..مهسا کجایی؟؟
_می کشمت باده اون لقب رو بهش نده….می فهمی…من که می دونم به زور اسیرت کرده..همه جا برات به پا گذاشته..امشب بعد از چند ماه اولین باره بی خیالت شده…
…شده بود؟؟؟…چه قدر چشماش نگران بود….
_سبحان تو مریضی…می فهمی مریضی…چرا دست از سر من بر نمی داری..برو پی زندگیت..
_زندگی من تویی اومدم پی ات….
قیافه ام رو درهم کشیدم هم از درد هم از نگرانی و هم از حال بدم : مرد حسابی بفهم…تو که هزار ماشالا تو خانواده متدینی بزرگ شدی…چشم به ناموس دیگران داشتن یعنی چی؟؟..اون مردی که خیلی مرد تر از تو…اون شوهر منه…
دستم رو گرفت کشید..خودم رو عقب کشیدم..پانچوم رفت کنار تو کشمکش چشمش حیران به شکم بر آمدم افتاد..جز شکمم و کمی از رونم جاییم تغییر سایز نداده بود..باردار بودنم کاملا عیان شد..از چیزی که تو چشماش دیدم و لرزشی که تو دستاش افتاد واقعا ترسیدم..خودم رو عقب کشیدم و محکم خوردم به ماشین و آه از نهادم بلند شد…
_حامله ای…
فریاد زد …..اشک از چشمش ریخت : می کشمت باده…..
دوباره به سمتم اومدم…تا دستم رو بگیره…دلم عجیب تیر میکشید…
_می ندازیش…ازش طلاق می گیری فهمیدی…؟؟؟
_برو کنار…
از پشت سرم صدای دویدن شنیدم و اسمم که بلند صدا زده می شد…صورتم چرخید به سمت مهسا که هر چی تو دستش بود رها کرده بود و آشفته از سرازیری تند پارکینگ خودش رو به ما رسوند و سبحان رو محکم هل داد… : برو کنار عوضی…
سبحان کمی تو جاش جا به جا شد اما سریع به خوش مسلط شد : تو کردی…همه بلاها رو تو سر ما آوردی..تو عشق من رو ازم گرفتی..الانم اومدم ببرمش…نوکریش رو میکنم….
_تو تعادل نداری…چی داری میگی..برو تا زنگ نزدم به پلیس…روانی چی از جونش می خوای…
مهسا اومد به سمتم دوتایی رو در روش ایستادیم…
_تو او خواهرت از راه به درش کردید..که مجبور شد به این مرتیکه قرتی پناه ببره..اما من مگه میذارم بازم دستش بهش برسه…
محکم کوبیدم تو سینه اش مهسا هلم داد پشت فرمون و در رو بست…: روشن کن ماشین رو…
سوئیچ تو دستم نبود..مهسا خم شد تا از روی زمین برش داره که سبحان هولش داد و مهسا محکم خورد به ستون…بلند شد..گوشه ابروش کمی خون میومد…سبحان به سمت من می خواست بیاد که صدای بلندی تو پارکینگ پیچید و از دور آتنا و تینا رو دیدم که نگران به سمتموم میومدن و پشت سرشون هم نگهبان پارکینگ..نمی دونم تو کدوم مابین سبحان غیب شد…
آب رو یه نفس سر کشیدم…هنوز هم همه بدنم میلرزید..آتنا و تینا ایستاده بودن کنار ماشین..مهسا خون کنار ابروش رو پاک میکرد..کمی هم کبود شده بود و من…خدای من باورم نمی شد…
آتنا : چرا یه داد نزدید آی دزد…
..مهسا گفته بود طرف می خواسته کیفش رو بزنه..اونها در گیری آخر رو دیده بودن…با نگرانی به مهسا خیره شدم..چشماش پر از ترس بود…
ضعف بدی داشتم..حالم شدید بد بود…
تینا : باده مطمئنی خوبی..رنگ به رو نداری…
آتنا : بریم یه در مانگاه همین بغله..اصلا تینا یه زنگ بزن بابک بیمارستانه بریم پیشش…
من : نه بابک نه..همین درمانگاه خوبه…
یک لحظه دلم آنچنان دردی گرفت که فریادم بلند شد از نگرانی به سمتم هجوم آوردن ..احساس کردم لباسم خیس شد….
هق هق میکردم ….
_گریه نکن از حال می ریا….
هیچ حسی نداشتم حتی حرکت سر اون دستگاه روی شکمم هم هیچ حسی در من ایجاد نمی کرد..جز گریه…
دستم تو دست مهسا بود که حالا یه پانسمان کوچیک رو ابروش بود و دو قلو ها هم داشتن اشک می ریختن…
دکتر دستکشش رو از دستش در آورد : چیزی نیست..شانس آوردی..کمی خون ریزی داشتی اما بچه ات قوی و سالمه برات استراحت می نویسم و دارو..نمی دونم دکترت کیه اما حتما بهت گفته که نباید استرس داشته باشی…
بقیه حرفاش گم شد تو حس عمیقم…تو نفسی که حبس شده بود و حالا رها شذ..بقیه چیزها چه اهمیتی داشت وقتی ….
آتنا پشت فرمون بود و تینا متفکر بیرون رو نگاه می کرد من پشت رو پای مهسا دراز کشیده بودم …
تینا : امین تو تمام اس ام اساش داشت قربون صدقه ات می رفت…
..چرا لحنش به نظرم دلخور اومد…؟؟
آتنا : چرا می خوایم ازش پنهان کنیم؟؟
با عجز به صورت مهسا نگاه کردم که بالای سرم بود : بی خود برای چی نگرانش کنیم آتنا جان…باده دوست نداره امین نگران بشه…
تینا : شانس آوردیم جلسه است وگرنه همش می خواست زنگ بزنه اس ام اس نمی داد..اون وقت می خواستیم چه کنیم…؟
مهسا : بچه ها همه چیز به خوبی تموم شد….
تینا : مگه نشنیدید دکتر چی گفت هنوز خطر حتی برای خود باده هم هست….
مهسا : دکتر ها رو که می شناسید..
تینا بر گشت به پشت : باده..مطمئنی خوبی؟..به غیر از بچه خودت هم باید خوب باشی…
_خوبم تینا خوبم….
_شاید از این حرفم خوشت نیاد باده…اما درست که خیلی دوست دارم…اما من به فکر برادرم هم هستم..می ترسم یه چیزی به یکی تون بشه نتونه تحمل کنه…
درکش می کردم…
دستش رو که به سمتم آورده بود تو دستم گرفتم : هر دوتا ییمون بهت قول می دیم کنار امین باشیم…قول….
رو مبل نشستم مهسا رفته بود تا برام آب بیاره تا قرصم رو بخورم..آتنا و تینا رو به زور فرستادیم خونه امین هنوز نیومده بود…
مهسا : اگه این صورت من نبود…
_من واقعا…
_بهتره خفه شی اگه بازم می خوای عذر خواهی کنی…بار 25 می شه من تحمل این همه رو دیگه ندارم…
به لحن با مزه اش با بی حالی لبخندی زدم…
مهسا : من که میگم باده راستش رو بگیم…
کوسن رو جا به جا کردم و روش دراز کشیدم
_ مهسا واقعا امکانش نیست ..قاطی میکنه…
صدای چرخیدن کلید توی در هر دو مون رو از جا پروند…
با کمک مهسا سر پا ایستادم..سرم بد جوری گیج می رفت….
امین : خانوم خوشگله..کجایی؟…گفتی که اومدید خونه که….
قربون صدقه اش رفتم تو دلم پشت سرش هم بردیا وارد شد…
به زور سعی کردم قیافه ام عادی باشه : سلام…
با تردید زل زد تو چشمم..لبخندش رو لبش ماسید….دوباره شد همون امین که با نگاهش تا ته ذهنم رو می خوند : چرا رنگت پریده…
رفتم سمتش رو گونه اش رو بوسیدم : چیزی نیست یکم خسته شدم…
بردیا اومد سمت مهسا : ببینمت تو رو…
مهسا کمی رفت عقب…
بردیا : با تو مگه نیستم…؟؟
دستش رو برد تو صورت مهسا دستی کشید به پانسمان صورتش : این چیه؟؟
صداش لرزید…
امین هم صاف با ترس زل زد تو چشمای من…موهام رو دادم پشت گوشم و سعی کردم همه چیز رو بزنم به در شوخی : چیزی نیست..مهسا بی احتیاطی کرد یه ماشین نزدیک بود بزنه بهش..وای نمی دونی چه شانسی آوردیم..
..مخاطبم کی بود اصلا مهم نبود…مهم این بود که باید این دروغ گفته می شد که شد…
بردیا نگاهی که معنیش رو نفهمیدم به امین کرد…
و چرخید سمت مهسا : این چیه مهسا ؟…
_خوب باده که گفت..بشینید برم یه چایی بیارم انقد صحنه خنده داری بود…
می خواست فرار کنه از خشم آشکار و تردید نگاه بردیا..بردیا بازوش رو گرفت : اون بی همه چیزی که این کار رو کرده کجاست؟؟
مهسا این بار از عصبانیت بردیا آشکار ترسید : فرار کرد…
با عجز به من نگاه کرد که حالا از شدت سر گیجه نشسته بودم…
امین دستی به موهاش کشید : دارید راست میگید دیگه؟؟؟…بر گشت تو صورت من…. : اون موقع که داشتی اس ام اسای من رو جواب می دادی کجا بودید؟؟
خدای من …حتی نمی دونستم تینا جای من چه جوابایی به امین داده یا اصلا چی گفتن به هم….
مهسا که تردید من رو دید سعی کرد لحن شوخ به صداش بده : ای بابا یه چیزی بود و گذشت..منم خوبم..باده هم یکم ترسید که خوب می شه..امین شلوغش نکن..
امین : چی چیرو شلوغش نکن…ببین فقط یه بار تنها رفتید بیرون….من به تو چی بگم باده…راستش رو بگو چی شده….
داد می زد و معلوم بود که قاطی کرده…دروغمون رو باور نکرده بودن..
بردیا : کجا رفته بودید خرید؟
مهسا نگاهم کرد…
بردیا دستش رو گذاشت زیر چونه مهسا : به من نگاه کن خانوم کوچولو..کجا رفته بودید خرید…
مهسا : تندیس….
…راستش رو گفت خنگ….
بردیا رو به امین : بریم داداش..بریم اونجا راستش رو می فهمیم…
امین : د..اگه یه چیزی به غیر از اینی که گفتید در بیاد که من می دونم و شماها….
..باید کاری میکردم… : آخ امیننننننن…
دستم رو گرفتم به شکمم و شروع کردم به داد زدن….چاره ای نداشتم…امین هول کرد…بردیا هم همین طور…یه لحظه همه چیز شلوغ پوغ شد…امین بلندم کرد و برد رو تخت و تماس با دکترم و خلاصه یک ساعتی همه چیز به هم ریخت تا من خودم رو زدم به خوا ب و امین دلخور و عصبانی خم شد تا گونه من رو تو خواب ببوسه : امیدوارم راست گفته باشی باده….ته دلم لرزید..اما این تنها راه بود برای بزرگ نشدن ماجرا چی میگفتم..این بار که دیگه سبحان رو میکشت
بردیا یی که کار دمی زدی خونش در نمی یومد با امین از اتاق رفتن بیرون و من و مهسا رو که کنارم دراز کشیده بود تنها گذاشتن…
_خیلی فیلمی باده…
_مجبور بودم خنگه…دستمون رو بشه روزگارمون سیاست…
_مثل بلا نصبت ازش ترسیدم..
صدای صحبتشون میومد..مهسا اشاره کرد تا ساکت باشم….
بردیا : یک کلمه اش هم راست نیست….
امین که تو صداش عصبانیت وحشتناکی بود : باور نمی کنم…اما….
بردیا : دست به یکی کردن..برو رو مخ خواهر هات….
_اونا بدترن بردیا لحظه ای باده رو نمی فروشن…
صدای برخورد چیزی به میز اومد : امین اگه اون چیزی که تو ذهن منه باشه و اون این زخم و کبودی رو رو صورت عشق من ایجاد کرده باشه که نابودش میکنم….
با نگرانی به صورت مهسا که با چشم گرد داشت نگاهم می کرد نگاه کرد….
بردیا : چی کار میکنی؟؟
_دارم زنگ می زنم آمار بگیرم….نباید می ذاشتم تنها بیرون برن…
_تو زنته نباید می ذاشتی…من که زورم به مهسا نمی رسه….
_در رو ببند صدا می پیچه..فکر میکنی من زورم به باده می رسه..چه قدر زندانیش کنم داره ازم دور می شه بردیا زنم براش یه مشکلی پیش اومده و داره صاف تو صورتم بهم دروغ میگه.دارم خفه می شم….
صدای بسته شدن و در و نگاه نگران من و مهسا تو صورت هم…حرفی برای زدن نداشتیم..
—————————————————————————————————————————————————-
دستم رو کمی روی ماوس جا به جا کردم …و چشمم رو از صفحه مانیتور به مهسا که رو صندلی آشپز خونه روبه روم نشسته بود دوختم…مداد دستش بود و یک کاغذ که روش پر از خطوط نا منظم و در هم بود…
سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو آورد بالا و لبخند نصفه ای زد : اوضاع مزخرفیه نه؟
چشمام رو با دو انگشتم مالیدم..از نظر من که مزخرف تر از مزخرف بود… سکوتم رو همراه با خنده زورکیم که دید نتیجه گیری خیلی هم براش سخت نبود فکر کنم….
مداد رو با صدا روی میز رها کرد و به پشت صندلی تکیه داد : بهت گفتم راستش رو بگیم…
به لوستر نگاه کرد م: نمی شد..ندیدیشون..اون لحظه خون سبحان حلال می شد برای امین پای بچه اش هم وسط بود و آسیب احتمالی بهش….
_نمی دونم…الان هم دارن در به در یواشکی دنبال اصل قضیه می چرخن…که می دونی آخرش می فهمن…بردیا تا خود خونه سئوال جوابم کرد و داد زد..آخرش صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت داری دروغ میگی و این باعث می شه از این به بعد بهت خیلی سخت اعتماد کنم…خیلی احساس بدی داشتم….
_امین هیچی نگفت مهسا..داره همون طور روتین و روزمره به زندگیش ادامه می ده که بگه مثلا چیزی نشده اما همه رفتارا ش پر از دلخوریه..دو روز بغلم هم نکرده..فقط با بچه حرف می زنه….دیشب داشتم صورتم رو جلو آینه کرم می زدم اومد خیلی سرد گفت ای کاش می دونستی این کارت چه قدر به غرورم بر خورد….
مهسا : لعنتی ها خوب بلدن از دماغ آدم در بیارن…
_اگه بچه رو می فهمید مطمئن باش انقدر خونسرد نبود…
_یعنی میگی بچه رو بیشتر دوست داره….
_هر مردی همین طوره مهسا..بچه اش رو از زنش بیشتر دوست داره…بگذریم از پدر نازنین من که هیچ کدوممون رو دوست نداشت….
_بد جور دل خور می زنی….
این حرف رو زد و از جاش بلند شد و به سمت یخچال رفت : باده وسایل سالاد رو داری دیگه…
از بین تفکرات ضد و نقیض این دو روز ..ذهنم دنبال آمار یخچال رفت و تایید کرد : آره ..اما بیا بشین الان افسانه خانوم میاد رفته دیدن دخترش…
کیسه ای که کاهو شسته شده توش بود رو با چا قو و ظرف گذاشت رو میز : آریستو کرات شدی باده..دو تا زن گنده ایم لا اقل یه سالاد داشته باشیم…
لبخند تلخی زدم..شروع کرد به خرد کردن کاهو ها و زیر لب آوازی رو زمزمه کردن که من فقط ملودیش رو درک میکردم…
_آریستو کرات رو خوب اومدی مهسا..اونم من که یادته تو چه آپارتمانی زندگی میکردم و درس می خوندم….
_من به جایی که الان داری زندگی میکنی نگاه می کنم و البته آپارتمان خوشگلت تو استانبول..
_ذهنم عجیب درگیره دو تا دو تاست مهسا…
تکه ای از کاهو رو گذاشت دهنش و گلش رو داد دستم : بزن روشن شی…می خوام بدونم با اون مغز نداشتت چه جوری درگیر تفکر شدی….
_گذاشتن و رفتن سخت تره یا موندن و جنگیدن….
چاقو تو دستش خشک شد و خیره شد به چشمام..نگران به نظر میومد : این سئوال برای الان یا گذشته…
دستی به شکم بر آمدم کشیدم . با تعجب نگاهش کردم : البته که گذشته…دیگه انقدرم ترسو نیستم که شوهرم دو روز بابت چیزی که تازه خودم توش مقصرم بهم اخم کنه با یه بچه تو شکمم بذارم برم…
دوباره مشغول به خرد کردن کاهو ها شد : چه می دونم…هیچ چیزی از تو بعید نیست….
_انقدر بی منطقم؟؟
_نه..اما گاهی تصمیمات به جا نیست….
_منظورت تصمیم مخفی کردنه…
_یه جورایی آره…خوب تو هنوز…
_می دونم راه و رسم زندگی مشترک رو بلد نیستم و سریع هم بچه دار شدم…
با چشمای گرد نگاهم کرد : ای ول خوشم اومد چند وقته با هوش شدی ف میگم تا فرانکفورت میری…
_حالا چرا فرانکفورت غرب زده…تا همین فرحزاد هم کافیه…
خندید…و چا قو رو رها کرد توی ظرف : تو ازدواجت درست و به موقع بود..من به امین شک ندارم اما به تو…
_شک داری…درسته بایدم داشته باشی…من سرخوردگی هام..کمبود هام و نداشته هام رو با خودم آوردم تو این زندگی مهسا….بلد نیستم..نمی تونم همه چیز رو بسپارم به امین.نمی تونم خارج از گود باشم بهم بر می خوره…
گوجه فرنگی رو به دستش گرفته بود و شکل گلش می کرد : منم بلد نیستم..ما اعتماد کردن هم بلد نیستیم…
_من همش دارم به عشقش شک میکنم..همش دارم مجبورش می کنم اعتراف کنه که نشون بده دوستم داره…خوب این آزار دهنده است…
گل گوجه ایش رو گذاشت رو سالاد و یه نگاه کارشناسانه بهش انداخت و رفت سراغ خیارها : اینا همش دلیلش اینه که تو محبت بی غریضه دریافت نکردی….
داری یه عالمه توجه و عشق از امین دریافت میکنی اما این غرایضی هم پشتشه…درسته؟؟
_خوب آره..من غریضه مرد بودن و پدر بودنش رو براش رفع میکنم…
_دقیقا همین طوره….تو دریافت محبت مادریت کم بوده و این باعث تمام این سر خردگی هاست..من که بهت میگم برو مادرت رو ببین..این کینه داره زندگیت رو نابود میکنه…
_من نسبت به مادرم کینه ای ندارم…
با یه تا ابروی بالا نگاهم کرد : نداری؟؟؟!!!..بشین خوب فکرات رو بکن…
خوب فکرات رو بکن…یه حرفی می زد…من برای پیدا کردن احساسم به مادرم باید کل زمین احساساتم رو شخم می زدم تا اون حس رو پیدا کنم..تازه بتونم کشفش کنم….دلم خوب براش تنگ می شد..تو مواقعی که باید می بود و نبود..اما…
نصفه خیار رو با محبت گرفت جلوم : بخورش بوی بچگی هامون رو می ده….
بردیا : به به افسانه خانوم چه وقتی برای تزئین این سالاد گذاشتی….
افسانه خانوم که ظرف خورشت رو روی میز میگذاشت : کار من نیست..کار مهسا خانومه…
بردیا نگاهی به مهسا انداخت و سعی کرد محبت تو نگاهش رو مخفی کنه : دست خانوم دکتر درد نکنه…پس به غیر از داستان سرایی هنر دیگه ای هم دارید….
امین که خیلی جدی داشت تو ظرف من غذا می ریخت : بردیا جنگ راه ننداز….
خواست یه کفگیر دیگه هم بریزه که دستم رو گذاشتم رو ساعدش : این زیاده امین…
بدون توجه به حرفم بشقاب رو پر کرد و گذاشت جلوم : این تموم می شه باده…بعد هم صبح کنترل کردم داروهات رو دو روزه نمی خوری…
نگاهی به مهسا کردم ..شانه اش رو بالا انداخت و قاشق خورشت رو برداشت…
بدون اینکه امین رو نگاه کنم : دکتر عوضش کرد…
_شما کی تشریف بردی دکتر که من خبر ندارم…
_نرفتم تلفنی ازش پرسیدم که…
قاشق رو با حرص آشکاری رها کرد تو بشقاب و لیوان آب رو یه ضرب سر کشید….
هفته دیگه برای تعیین جنسیت جنین وقت داشتم…از ماجرای پارکینگ و سبحان نزدیک یه هفته گذشته بود و امین هنوز همون طور بود..رفتاری که به شدت آزارم می داد …درگیری شدیدی داشتم با خودم و شبها نبود آغوشش آزارم می داد…
_حق نداره؟
_من الان فقط به خودم حق می دم…
_خود خواه شدی؟؟
صدای با زو بسته شدن در اومد و صدای پاش روی سنگفرشهایی که بیش از حد آشنا بودن…از پنجره به تاریکی مطلق تهران چشم دوختم به نورهایی که از خونه ها و آپارتمانها سوسو می زدن..
_افکارم فرار می کنن هاکان…
خنده کوچکش که قاطی شد با صدای بوق کشتی دلم پر کشید برای آرامش این دوست قدیمی…
_مردت کجاست ؟
_تو اتاق کارش…یک هفته است که فقط موقع خواب میاد تو اتاق…و بهانش هم کار زیادشه…
_دوستش داری….و این یعنی تو باید پیش قدیم بشی تا این فاصله از بین بره…
دستی به شکمم کشیدم : فکر می کنی امتحان نکردم..کوتاه نمی یاد…
_نبینم خسته باشی…حامله خوشگلی شدی عکست رو بوسه و سمیرا با اشک و آه بهمون نشون دادن…
تو صداش لحنی پر از حسرت بود ….
_مهسا میگه من بلد نیستم زندگی مشترک داشته باشم….راست میگه از کی یاد میگرفتم؟؟
_اینا همش حرفه برای اینه که دنباله بهانه ای و مقصر..مقصر تویی اما به اینا هم ربط داره هم نداره..تو خیلی از مسائلت رو به ما هم نمی گفتی..
_سرم رفت و خیلی چیزها رو نگفتم به تو دارم اعتراف میکنم ..من دورم یه آینه لوکسه هاکان توش یه آدمی غرق به خون…نخواستم دیده بشه این تنها چیزی بود که از شماها پنهان کردم…
_باده من آدم تنهاییم تو هم رفتی و تنها تر شدم این تنها ترس من بود و به سرم اومد اما یه چیزی هم هست این اتنخاب من بود..ما با انتخابهامون زندگی میکنیم… امین یکی از بهترین مردهایی که دیدم پدر خوبی هم می شه…انتخابت خوش بخت شدن و خوش بخت کردن باشه….
_دلم میخواد مثل اون روزا برم زیر بارون بایستم زیر پام گل بشه و روی سرم بارون بی انتها دهنم پر شه از حجم این بارون مست کنم با قطره قطره اش….
دستم به سمت در می رفت و برمیگشت..خوب باده باید بری و توضیح بدی دیر شده اما چاره ای نداری…تو این مرد رو خیلی بیشتر از این حرفا دوست داری….
تقه ای به در زدم..استرس داشتم ..احساس روزهای تنهاییم رو داشتم که هر نگاه و هر صدا تاثیرش و پژواکش تو ذهنم دهها برابر می شد…
نگاهش کردم که پشت میزش رو به در با قیافه ای شدیدا خسته تلفن موبایلش رو تو دستش می چرخوند…نگاهی گذرا بهم کرد و سرش رو انداخت روی کاغذ روی میز…
روی مبل رو به روش نشستم پیراهن کوتاه آبی رنگم رو کمی مرتب کردم…
_لباس بهتری می پوشیدی باده ..کولر روشنه….
_امین….
خیلی وقت بود این طور صداش نکرده بودم…چشمش رو روی هم فشار داد : بله…
..تو دلم یه چیزی ریخت ..شکست صداش انقدر بلند بود که فکر کنم امین هم شنید که کمی طولانی تر از این یه هفته نگاهم کرد…بغضم رو قورت دادم… : حرفی نداری بزنی؟؟
این طور پرسیدم که فرصت بدم اون شروع کنه…
به پشتی صندلی چرخانش تکیه داد و کمی هم روش تاب خورد..می شناختمش به زور داشت خشمش رو کنترل میکرد : من خیلی حرفا دارم…اما نمی دونم تو می خوای گوش کنی یا نه…؟
_من همیشه دوست دارم به حرفات گوش کنم…
_تو این شکی ندارم بانو..می شنوی اما آیا گوش هم میکنی؟؟
_منظورت رو؟؟
خم شد روی میز..خیره شد به چشمام عصبانی بود..کف هر دو دستش روی میز : خوب گرفتی خانومم…خوب هم گرفتی دارم بهت چی میگم…
خم شد و از توی کشو کاغذی رو گذاشت روی میز : این نسخه داروهای جدیدته…دکتر اورژانس بیمارستان شهدای تجریش…
دستم رو گذاشتم روی شقیقه ام….
_نگام کن خانوم کوچولو….خوب نگام کن…من آدم با نفوذیم..خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که می دونی…د باید برم بمیرم که اون داستان بی سر و ته رو باور کنم….
از پشت میز بیرون اومد و ایستاد رو به روم با عصبانیت چشم دوخته بود به دیوار پشت سرم..همون که عکس من روش بود : اونی که با دلبری هر روز از روی اون دیوار بهم نگاه میکنه..همون که تمرکز کارم رو بهم می زنه.همون اون فکر میکنه من خرم…
از جام بلند شدم : باور کن این طور نیست امین….
-چیه بعده یه هفته..باده بعده یه هفته یادت افتاده بیای بپرسی حرف بزنیم؟…
_خوب من…
_انتظار داشتی مثل همیشه من بیام سراغت…گوش کن خانومم…تو این بار خیلی مرزها رو رد کردی…
عصبانی شدم : مگه تقصیره منه..پیش اومد..مگه من خواستم…تو که می دونستی..
_آره می دونستم..برای همین همه فکر و ذکرم..همه حواسم پی ات بود….
..بود..فعل که ماضی بشه بعید می شه….دستم رو گرفتم به دسته مبل : امین بی دل…
_لابد می خوای بگی بی دلیل بحث میکنیم..راست میگی چه اهمیتی داره که این رو با کلی توصیه دکترت بده دستم و بگه حواست به زنت باشه…
منظورش اون نسخه لعنتی و اون سربرگ آبی لوسش بود که می دونم اون خانوم دکتر چی ها که تنگش نچسبونده…
دستی کشید بین موهاش : تو با خودسریت با بی دقتیت داشتی بچه ام رو میکشتی باده….
یه چیز سرکشی یه چیزی عین اژدها از درونم زبانه میکشید خوب می دوستم چشمام هم قرمز شده این رو از حرارتی که ازش ساطع می شد متوجه شدم..وقتی میگه بچه ام…وقتی میگه تو…وقتی جانمش رو می خوره…داریم بحث چی میکنیم؟؟!!
_پس فقط درد بچته….
احمقانه است که فکر کردم من مهمم…
_خیلی بچه ای..خیلی…
اومد تو یه قدمیم ایستاد از چشماش آتیش بیرون میومد …
_راست میگی من خیلی احمق و بچه ام که فکر میکردم بچه ماست..که فکر میکردم تو عاشقمی…نگو دستگاه جوجه کشی بودم و خبر نداشت…
هنوز حرفم تموم نشده بود که دستش رفت بالا…چشمام رو بستم…نا خود آگاه یه قدم رفتم به عقب خوردم به مبل…
اما هیچ چیزی رو صورتم احساس نکردم..چشمام رو باز کردم و دستش که سر جاش خشک شده بود رو نگاه کردم و چشماش که بغض عجیبی داشت..یه نگاه گم گشته و شدیدا آزرده..
این آدم من رو تموم کرده تو ذهنش…خاک بر سرت باده…که فکر کردی خیلی بیشتر از این حرفا پیشش اعتبار فکر کردی آدمه…خیلی بد بختی باده خیلی ….چشمای اون خیس بود : باده خیلی چیزا بینمون پیش اومده..اما تو امشب باعث شدی از خودم حالم بهم بخوره…تو چه طور فکر کردی من ممکنه بخوام روت دست بلند کنم…ها لعنتی…چه طور فکر کردی اون دست می خواد روی تو بلند شه ..من می خواستم …به سمت میز رفت و چنگ زد به سوئیچش : دیگه مهم نیست باده که من می خواستم چی کار کنم….
صدای بسته شدن در با ضرب هنوز تو مغزم پژواک داشت..اشک نداشتم بغض هم نداشتم..هیچ حسی نداشتم معلق…تو فضا وای که چه قدر به نیکوتین و کافئین احتیاج داشتم… : مادر جون تو اگه نبودی …منظورم به فرزندی بود که حالا باعث بحث بینمون شده بود…
به عکس عروسیمون روی دیوار اتاق خواب نگاه کردم …پوزخندی گوشه لبم اومد مثل هر زنی اون شب فکر میکردم قراره بشم همسر اما الان با این گفته امین فهمیدم که فقط مادرم…فقط مادر…..
روی تخت نشستم و خیره شدم به تار و پود فرش زیر پام …یه روزی به سمیرا گفته بودم آدم ها هم مثل فرش تار و پودشون رو بهم می بافن تا گل زندگیشون تشکیل بشه…
چه می دونم شاید من و امین کمی زود این تار پود رو بهم بافتیم یا شاید هم زود گل دادیم….
روی تخت دراز کشیدم به پهلو…با انگشتم چیزهای نا مفهومی روی رو تختی میکشیدم…واقعا چه طور شد که فکر کردم امین ممکنه اون دست رو برای زدن بالا برده باشه؟؟…الان که فکر میکنم مطمئنم می خواست برای گرفتن صورتم یا نوازشم بیارتش جلو…این رو بارها انجام داده بود..عادتش بود بحثمون که می شد باید حتما لمسم میکرد به خصوص صورتم رو این جوری بهش این اطمینان دست می داد که حضور دارم….لعنت بهت سبحان خودت..خاطراتت صدات و وجودت در هر برهه ای از زندگیم گند زد به تمام داشته ها و نداشته هام….انقدر به یاد کتک خوردن تو دوران کودکی و نوجوانی بودم…انقدر دیده بودم که چه طور حاجی مادرم رو میگیره زیر مشت و لگد که فکر کردم شوهرم..کسی که تمام فکر و ذکرش راحتی منه می خواد روم دست بلند کنه….
بلند شدم و نشستم…احساساتم ضد و نقیض بود..پر از درد بود…از یه طرف جمله داشتی بچه ام رو میکشتی..اون م مالکیتی که ته بچه بود به شدت عصبیم میکرد و از یه طرف لحظه ای نگاه آزرده اش از جلو چشمم نمی رفت…چی شد واقعا چی شد که ما به این نقطه رسیدیم…رسیدیم به جایی که من بشینم فکر کنم که آیا از بیخ و بن کاری که کردم درست بوده….
سرم رو دوباره روی بالشت گذاشتم…خیلی خسته بودم….تنها چیزی که ازش خیلی مطمئن بودم ..من عاشق امین بودم..اما احمق نبودم ….
صدای زنگ در جا پروندتم به ساعت نگاه کردم 2…پس برگشته به سمت در رفتم خودم رو آماده کردم تا بتوپم بهش و بعد آشتی نیم..اصلا دوست نداشتم باهاش قهر باشم این یه هفته هم برامون کافی بود..در رو که باز کردم..قامتش رو که تو در دیدم قیافه ام وا رفت..
_چیه…این وقت شب زا به راهم کردی تازه اون طوری هم نگاه میکنی انگار جن دیدی….
از در کنار اومدم..کیفش رو گذاشت کنار مبل و شالش رو باز کرد : امین بهم زنگ زد گفت خونه تنهایی امشب بیام پیشت …
روی مبل وا رفتم..دستم رو گذاشتم رو صورتم …
مهسا : باید هم این شکلی بشی شازده خانوم..وقتی حرف…
_بس کن مهسا..خیلی داغونم…خیلی…
رفت سمت آشپزخونه…: قرص آرامبخش که نمی تونی بخوری..مامانم برات یه پودر فرستاد چند تا گیاهه گفت آرومت می کنه برات دم میکنم…
_خودش…
_نمی دونم بهم زنگ زد.. می تونم بهت قول بدم که از تو نابودتره…گفت تنهات نذارم…گفت می دونه که بدت میاد اختلافاتتون رو خانواده بفهمن به همین خاطر به خواهر هاش نگفته…راننده اش جلوی در بود وقتی زنگ زد بهم…رسوندتم و رفت….
بلند شدم چشمام یکم خیس شده بود خشک شد…قامتم که کمی خم شده بود رو صاف کردم و نگاهم شد همون باده..
مهسا به من که داشتم به سمتش میومدم نگاهی انداخت : باده….
_هیچی نمی خوام بشنوم…هیچی…
_باده خر نشی بذاری بری..این نگاه خطرناکه من می شناسم..چیزی نشده که..خواسته یکم تنها باشه..ببین چه قدر به فکرته که….
بلند شدم و بی حرف ظرف بزرگی پر از شکلات رو از توی یخچال در آوردم و گذاشتم جلوم : بیا شکلات بخوریم من که به خاطر بچه اش نمی تونم سیگار روشن کنم..بیا با این لذت ببریم…
اولین شکلات رو به دهنم گذاشتم..مزه زهره مار می داد…هر چی خورده بود رو بالا آوردم..نگاه مهسا نگران بود و پر از استرس ..کمکم کردصورتم رو بشورم..از دستشویی داشت می رفت بیرون که دستم رو گذاشتم رو ساعدش : بهش زنگ بزنی.یادم می ره دوستی به نام مهسا داشتم….
قیافه در هم و پر سئوالش اعصابم رو بیشتر خرد میکرد….لیوان بزرگی از شیر رو روی میز گذاشت و رو صندلی رو به روم نشست : که چی گفتی افسانه خانوم نیاد؟
یه جرعه رو به زور قورت دادم : تو هستی دیگه..
_من ملالی برام نیست کاراری خونت رو هم میکنم..اما قصدت این نبود…
_تو این سه روزی که امین رفته آمار لحظه به لحظه من رو بهش میده..
_داری گندش رو در میاری…خوب به این نتیجه رسیدید که کمی از هم دور بمونید..در ضمن امین پی خوشیش که نرفته..رفته سراغ پروژه شمال…
پوزخندی زدم که از دیدش پنهون نموند : تو هم آمارم رو میدی..
_معلومه که میدم..نگران زن و بچشه زنگ می زنه منم میگم خوبید…
دستم رو دور لیوان قفل کردم و چشم دوختم بهش :بله بسیار هم خوبیم..بهش بگو نگران ما نباشه..زندگیش رو بکنه…
_کنایه نزن باده..بدم میاد من رفیقه توام..
دستم رو رو دستش گذاشتم و به چشمای دلخورش نگاه کردم : من هیچ وقت به رفاقتت شک ندارم..همین که سه روزه از کار رو زندگیت زدی پا بنده من شدی من یه دنیا بهت مدیونم…
چشماش کمی خندان تر شد : خری دیگه..من اصلا دردشما دو تا رو نمی فهمم…اون از اون طرف داره بال بال می زنه دیروز دیگه بردیا رو کلافه کرده بود..اینم از تو که صورتت شده قد یه کف دست و حالت خرابه..
_من کجا حالم خرابه؟؟..من هیچ مشکلی ندارم…
_خیلی غدی به خدا….
_من واقع بینم…دوستش دارم؟؟..بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی…ازش بچه دارم..این بیشتر هم میکنه مهر و محبتم رو بهش…اما…به اونی که اون بالاست قسم اگه فکر نمیکردید دارم لج می کنم همین امروز می ذاشتم می رفتم استانبول…
_بی خود میکنی..بشین سر زندگیت…
از پشت میز بلند شدم : سر زندگیمم مهسا جون..فقط نمی دونم شوهرم کجاست…
_یه زنگ بهش زدی؟
_من عاشقم..اما احمق نیستم….
_این الان چه ربطی داشت…؟
_تولید نسل دارم میکنم براش با من ازدواج کرده نسلش خراب نشه..بچه اش هم قد بلند بشه و خوش قیافه..
با ضرب از پشت میز بلند شد : تلخ حرف می زنی….خطرناک شدی….
لبخندی زدم بهش : نترس..خطر من در حد پریدن تو طیاره است..می شناسیم که…بیشتر از اون حالیم نیست…
قرص آروم که از گلوم لیز خورد پایین ..آهی کشیدم از سر یه دلتنگی که بد جور بی طاقتم میکرد…سه روز بود عین یه بچه گذاشته بود رفته بود..آتنا و تینا که می دونستن نیست به خیال اینکه پی پروژه است مدام بهم سر می زدن و پیشم بودن…خدا حفظ کنه این توانایی هنر پیشگی من رو..به روی خودم نمی یاوردم که بینمون تا چه حد شکر آبه….
نفسم رو بیرون دادم ..هه..امین خان پر ادعا کجایی؟؟..هیچ می فهمی زن حامله یعنی چی؟؟…
کنار پنجره ایستام و زل زدم به هوای خاکستری تهران…به کلاغایی که روی لبه تراس نشسته بودن…عجیب بود که با این درون پر غوغا..چه طور بود که صورتم تا این حد خونسرد به نظر می رسید..خونسردی که حاصلش شده بود ترس مهسا و چپ چپ های بردیا…انگار که انتظار داشت من داغون و گریان بهش التماس کنم تا امین رو برگردونه…
دستی که به شونه ام خورد مهسا بود :به چی فکر میکنی باده؟
_دیشب می دونی بردیا چی بهم گفت؟
_چی؟
_میزان پولی که امین ریخته به کارتم…
ابرو هش رفت هوا : این دیگه یعنی چی؟
_فکر میکنه من محتاج پولشم…
کمی فکر کرد : نه مطمئنم منظورش این نیست..می خواد به وظایفش عمل کنه…
_من وظیفه بی عشق نمی خوام…
صدای مهسا رو میشنوم پای تلفن با سمیرا حرف می زنه : می ترسم سمیرا دوباره جواباش شده تک جمله ای..نگاهش شده دوباره همون قدر سرد…انگار نه انگار..دریغ از یه قطره اشک…
_….
_کم که می خوره..اما همیشه کم غذا بود..از دیروز نشسته یه ریز سر کار با یه آرامش و دقتی نقشه ها رو اصلاح میکنه از همیشه بهتر…
_…
_د..منم از همین می ترسم…زیادی داره روتین زندگی میکنه..می رسم بذاره بره..این بار ما هم نفهمیم کجاست…
پوزخندی زدم و رفتم داخل حمام..
–
پیراهنم رو تا کردم و گذاشتم تو ساک…دستی به حلقه ام کشیدم..حلقه اصلیم رو به دلیل پر نگین بودن و گرون قیمت بودن دستم نمیکردم..گذاشتمش تو جعبه جواهر روبه روی آینه…
تقه ای به در خورد مهسا بود مانتوش تنش بود و شالش به دست..نگاهی به ساعت رو دیوار کردم ساعت 9 شب بود : باده یه سر می رم خونه مامانم تنهاست آخر شب دختر خاله ام میاد پیشش من دوباره میام پیشت….
لبخندی بهش زدم : اون موقع شب نمی خواد بیای ..برو از زندگیت هم افتادی…
تعارف تیکه پاره کردیم..جلوی در باهاش رو بوسی کردم..
_باده خر نشی بذاری بریا….
_ای بابا چه قدر همتون این رو تکرار میکنید..بوسه هم زنگ زده بود بگه پا نشی بیای ترکیه…
لبخندی زد : دیدی..دیگه هیچ کس دوست نداره بشین سر زندگیت…
نگاهی اجمالی به خونم کردم : این زندگی هم من رو دوست نداره…
لپ تاپ رو گذاشتم جلوم..کار تنها چیزی بود که بهم فرصتی برای فکر کردن نمی داد…تلفن خونه زنگ زد..شماره رو نمی شناختم..
چند باری الو گفتم و حتی صدای نفس هم نمی یومد…اگر بگم نترسیدم حرفم چرت بود..از ترس اینکه سبحان باشه دلم پر از اضطراب شد…
تو آینه رو به روم یه زن دیدم..با یه شکم بر آمده..یه پیراهن زرد و صورتی که خیلی لاغر شده بود…زنی که نگاهش خیلی سرد بود..خیلی سرد تر از تمام این سالها…
پاهم کمی ورم کرده بود..نشستم روی کاناپه و پاهام رو دراز کردم..ذهنم پرواز میکرد ..فرار میکرد..می رفت به سمت آغوشی که براش دلتنگ بودم..برای صدایی که سه روز بود توی این خونه نپیچیده بود…دلم حضورش رو می خواست…دستی روی لبم کشیدم..دلم برای بوسه هاش هم تنگ شد بود…فردا برای تعیین جنسیت جنین وقت داشتم..وارد چهار ماهگی شده بودم..خوب کوچولوی من تنهایی میریم ..من فقط متاسفم که تو هم داری تنهایی که سرنوشت مادرته رو تجربه میکنی….
می دونستم بچم هم دلش برای نوازش ها و صدای امین تنگ شده…حلقه ام رو تو دستم جا به جا کردم..بوسه ای آروم به اسمش که نه فقط روی دستم که رو تک تک سلولهای بدنم خالکوبی شده بود، زدم….
فکرم رفت به سمت ساک گوشه اتاق باید تکمیل ترش میکردم…
نمی دونم چه قدر وقت بود که داشتم با غذام بازی میکردم ..برنج یخ کرده بود..تکه مرغ توی بشقاب هم بیشتر از هوس انگیز بودن حال بهم زن به نظر می رسید..
کم آورده بودم؟؟؟….آره؟؟…نه؟؟…نمی دونم…قاشق رو توی ظرف رها کردم و بدون جمع کردن ظرفها رفتم توی اتاق…یه کتاب گرفتم دستم..ورق زدم..ورق زدم..به جای کتاب دفتر چه خاطرات مغزم ورق می خورد….و انگار که این ذهن این خاطرات هیچ چیزی تو خودشون نگه نداشته بودن قبل از امین….همه جا نگاهش بود و صدای نفس هاش…
چشمام رو باز کردم…صدای تق کوچکی از تو سالن اومد..ساعت دیوار ی عقربه اش روی یک بود…بلند شدم و موهام رو از صورتم دادم عقب…
پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم..همه جا تاریک بود..فقط نور آشپز خونه یه تیغه باریک از فضا رو روشن کرده بود…این جا امن تر از این بود که بترسم دزد اومده باشه صاحب خونه رو تو این برج با هزار بدبختی راه می دادن چه برسه به غریبه..اما..نمی دونم ته دلم چرا گرم شده بود..یه شوقی داشتم که شاید..شاید…زیر لب : نی نی فکر کنم بابایی اومده…
سرم رو کامل به جلو نبردم از پشت دیوار نگاهش کردم…دلم پر کشید برای قیافه داغونش…برای بوش..برای حضورش.برای اون که به بشقاب غذای نیمه خورده روی میز آشپز خونه چشم دوخته بود…دستش آروم رفت به سمت اشارپم که رو دسته صندلی آشپزخونه آویزون بود..برش داشت…نگاهش کرد و بعد با حسرت بوش کرد..چشماش رو بسته بود…انگار که خودم رو بغل کرده…چه قدر تو اون حالت موند رو به یاد ندارم..من اما پاهام باهام همراهی نمیکردن…یعنی پاهام می رفتن اما اون سیاهی که قلبم رو گرفته بود انگار نمی ذاشتن تا جلوتر برم…
آروم به سمت نور رفتم…من این ور کانتر بودم و اون طرف دیگه…حواسش به اشارپم بود که تو مشتش بود…سرش رو بالا آورد و با دیدنم جا خورد..اشارپ رو بیشتر توی دستش فشار داد چشماش خیس بودن..یه نم کوچیک عین یه بارون کوتاه تابستونه که هم هست و هم نیست..اما این خیسی به اون نگاهش یه قدرت می داد که جلوی اون قدرت ایستادن خیلی سخت بود خیلی…با اشتیاق ..با عشق نگاهم کرد..اشارپ رو روی میز رها کرد و سرش رو پایین انداخت : دلم پرپرت رو میزد باده…
نگاهم کرد…تو چشماش یه انتظار بود..چه انتظاری داشت؟ بپرم بغلش بگم مرسی که دلت تنگ بود..مرسی که هنوز عاشقانه نگاهم میکنی؟؟…چشماش نگران شد…اومد بیاد سمتم ….
_خوش اومدی…اگه گرسنته غذا تو یخچال هست..
صدام سردی داشت که خودم هم یخ کردم…
یه چیزی تو نگاهش شکست…نگران شده بود..نگرانی که بیش تر از هر زمان دیگه ای بود…اما سرش رو انداخت پایین انگار اونم حس کرد ..حس کرد که من همون باده ام..همو ن باده ای که از هواپیما بعد از 9 سال پیاده شد…
_چرا غذات رو تموم نکردی؟؟
می خواست بگه نگرانه؟؟..می خواست بگه براش مهمه؟..این سئوالا اما تو ذهنم موند به زبون نیاوردم..میگفتم که چی که فکر کنه جوابش برام مهمه؟؟
_گرسنه نبودم…من می رم بخوابم…
وا رفت…به معنی واقع کلمه…نشست روی صندلی و سرش رو بین دستاش گرفت : باده تو چرا این….
_لطفا اشارپم رو هم اون طوری نچلون چروک می شه برای صبح می خوامش…شبت به خیر….
از روی صندلی بلند شد..به ضرب..صندلی افتاد به چشمام خیره شد نمی دونم چی دید که ترسید تا جلوتر بیاد..استرس نگاهش ده برابر شد..من اما به سمت اتاق رفتم و آروم دراز کشیدم…من عصبی نبودم…هوای گریه هم نداشتم..شاد هم نبودم…فقط..فقط بعد از سه روز بدون هیچ کابوسی آروم و عمیق خوابیدم….
_نرفتی شرکت؟
پشت میز نشسته بود ..سرش بین دستاش بود و لباسای دیشب تنش بود و چشماش عجیب قرمز بود و خسته و این یعنی که دیشب اصلا نخوابیده و دلم گرفت از نگاه پر از خواهشش،عذاب وجدان گرفتم من بعد سه روز و البته هفته قبلش تونسته بودم عمیق بخوابم…
_بردیا هست …
سرم رو کردم تو یخچال و با پوزخند : خوب بله سه روز گذشته هم مهسا بود…
با همون خونسردی و عشوه خاص خودم سرم و رو به پشت چرخوندم و صورت در همش رو نگاه کردم..هیچ جوابی بهم نداد و از پشت میز بلند شد….
در یخچال رو با ضرب بستم…از دست هر دوتامون عصبانی بودم چرا به این نقطه رسیده بودیم؟..دلم میخواست تموم بشه اما….
رفتم توی اتاق و نگاهی انداختم به کارت توی دستم …که در باز شد..حمام رفته بود و مثل همیشه خوش تیپ و جذاب بود به سمتم اومد چشماش رو مالید می دونستم کم خوابی تا چه حد کلافه اش می کنه و معلوم بود این کم خوابی و یا بی خوابی فقط محدود به دیشب نیست…
یه لیوان بزرگ شیر و یه لقمه بزرگ دستش بود..داد دستم : اینا رو تا آخر می خوری بعد هم حاضر شو دوساعت دیگه باید مطب دکتر باشیم..
لقمه تو دستم رو نگاه کردم و سرم رو بالا آوردم تا صورتش رو ببینم : یادت افتاده زن داری که حامله اس؟؟
عصبانی شد این رو از صورت درهمش فهمیدم نفسش رو داد بیرون معمولا برای کنترل تن صداش این کار رو میکرد : من یادم بوده هست و خواهد بود که زن دارم…من یادم نمی ره…عشقم هم از سرم نمی ره خانوم کوچولو…تو چی ،تو وقتی داشتی صاف تو صورتم نگاه میکردی داستان می بافتی یادت بود که شوهر داری؟؟…که من پدر بچتم؟؟….
حق نداشت؟؟…داشت به خدا داشت..اگر ..اگر فقط به من زمان می داد..اگر همه چیز رو با یه حرکت عصبی و یه حرف به این نقطه نمی رسوند من خودم میگفتم که چه قدر اشتباه کردم.اما…اما….
روی تخت دراز کشیدم …سرم رو روی تخت جا به جا کردم….قیافه اش که یادم میوفته دلم ضعف می ره برای برق نگاه شادش وقتی تو مانیتور دستگاه زل زده بود و ناشیانه دنباله موجودی میگشت که می دونستم چه قدر دوستش داره…با بغض تکرار کردم حتی بیشتر از من..
صدای تپش های قلبش رو هم که شنید دست و پاش رو رسما گم کرده بود..این بار اول نبود که با من میومد دکتر ..تمام چکاپها همراهم بود اما این اولین بار بود که انقدر واضح می تونست حسش کنه …هر چند دکتر بهش گفت که ذوقش رو نگه داره برای زمانی که بچه تکوناش رو توی شکمم شروع میکنه…
چه احساسی داشتم از جنسیت جنین…نمی دونم؟؟…من فقط بودنش برام عزیز بود وبس..ولی صدای تلفن و بعد خنده امین نشون می داد گویا این جنسیت برای خاندان پاکدل مهم بوده….
لای در رو باز کرد و نگاهی اجمالی به من انداخت : خوابه مامان جان…چشم بیدار شد بهش میگم…
_…
_چه دعوتی مادر من…یکم باده استراحت کنه میایم مگه ما با شما تعارف داریم؟؟
_….
و در رو بست…
چه قدر گذشته بود نمی دونم که تخت کمی تکون خورد..خودم رو زدم به خواب..دستش رو آروم روی شکمم گذاشت : پسرم…من عاشقتونم..هم تو هم مامانت…..
من داشتم پسر دار می شدم..یه جورایی براش خوشحال بودم ..تو جامعه ما…خوب پسر بودنش بهتر بود..دختر می شد که چی؟؟..که برای به دست آوردن هر جایگاهش دو برابر یه مرد بدو و بعد بازم اون مرد ازش جلو بزنه؟؟….من پسرم رو طوری بار می آوردم تا بدونه احترام به زن یعنی چی؟؟…
نگاهی به امین که غرق خواب بود گوشه تخت انداختم : پسرم من عین پدرت بارت میارم..مسئولیت پذیر..محترم..قابل اعتماد…
_بی خیال شو برادر گلم…الان چه وقت این قرتی بازیاست آخه…
_….
_عمت پیر شده..هر چند عمه محترم جناب عالی 80 رو داره…
_…
بلند خندید اما خنده اش هم خسته و کلافه بود: خوب حالا 78 مگه با 80 چه قدر فاصله داره؟
نمی دونم یه ربع بود داشت پای تلفن با کی صحبت میکرد..من سرم به لپ تاپم بود…یکی از دوستانم از ترکیه نقشه یه رستوران رو برام فرستاده بود و ازم نظر خواسته بود .داشتم اون رو بررسی میکردم…تو دو روز گذشته تا تونسته بودم با فاصله بر خورد کرده بودم..کلافگیش رو می فهمیدم…گاهی می دیدم که دستاش روکنترل میکنه دورم حلقه نشه از نفس هاش می فهمیدم چه قدر دوست داره حرف بزنه..من اما انگار که اتفاقی نیوفتاده برخورد میکردم…
از بالای سرم صداش رو شنیدم..پشتم بهش بود اما لحنش کافی بود برای فهمیدن جنگ درونش : یکی از دوستانم دعوتمون کرده امشب خونش یهو تصمیم گرفته برای خودش تولد بگیره..
سرم رو از روی نقشه بلند نکردم : باشه می ریم…
یهو دستش حلقه شد دور با زو هام و با ضرب از جام بلند کرد ..
_چی کار میکنی امین ؟
_تا کی می خوای این طوری ادامه بدی؟..هان…تا کی؟؟..چرا حرف نمی زنی؟
_من که چیزی رو نمی بینم که عوض شده باشه…
_بدبختی اینه که چیزی که عوض شده بود برگشته سر جای اولش..شدی همون باده قبل…
پس همین داشت کلافه اش میکرد… : اون باده بهتره امین..برای همه بهتره…
از سردی لحنم داغی دستاش دور بازوم خنثی می شد…دستاش شل شد و انداخت پایین…راه افتادم سمت اتاق..سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می کردم….
_امشب مراسم امین کشون داریم؟