رمان زیتون پارت 3

4.3
(13)

 

هنوز تو آپارتمان رو به رو رفت وآمد بود ؛ اصرار کردم ناهار درست کنم قبول نکرد حالم خوش نبود اتفاقای دیروز خیلی بیش از این حرفها سنسور هام رو تحریک کرده بود…

به هاکان زنگ زدم..رو پیغام گیر بود ..

_هاکان دل تنگتم..دلتنگ همه چیزم…بوی بلوط کبابی..بوی دریا.. دلم می خواد بریم تو کافه همیشگی گیتار گوش کنیم راکی بخوریم.. هاکان شدم عین قهرمان فیلمهای جنگی…همونایی که زخمی می شن ازشون خون می ریزه ولی راهشون رو ادامه می دن… چرا من قهرمان یه فیلم عاشقانه نشدم.؟؟.اه …اه به همه چی…انگار داشتم وسط میدونه مین می رقصیدم این چند وقته ….این زنجیره مسخره اتصال با گذشته چرا پاره نمی شه…چرا همه باید مجبور باشن از من مراقبت کنن..مگه نه اینکه من ادعام میشه رو پای خودمم..نیستی نه؟؟؟….. هاکان دل تنگه راه رفتن رو استیجم به نارین زنگ بزن بگو پیشنهادش قبولمه…

یه لباس راحت پوشیدم تصمیم گرفتم کمی برای خودم قدم بزنم..پام رو که بیرون گذاشتم صدای اذان تو گوشم پیچید…

پدر بزرگم زمین گیر شده..مادر بزرگم دست تنهاست..خالم شیطون و سر به هواست..من هرچه قدر که بی دردسر …امانتم به هر حال…مامانم با حاجی میان دنبالم تا ببرن منو خونه قلهک …9 سالمه…

حاجی مجبورم می کنه روسری سرم کنم…صبح ها به زور و داد و فریاد برای نماز صبح باید بیدار شیم و من زیر اون چادر نماز نصفه نیمه خوابم…یه روز تو سجده خوابم میبره و برای اولین بار طعم کتک های حاجی رو می چشم…

می گه خونه من جای کافرا..بی نمازا و نجس ها نیست…ازش مثل سگ می ترسم..اما بیش از ترس از حاجی نگاه سبحان من و دیوونه می کنه…..ساره با اشک نگاهم می کنه…دوستم داره این رو از ته دل حس می کنم…

من تو همون عالم کودکی می دونم باید از تنها بودن با سبحان فراری باشم

پشتم لرزید..دستم رو تو جیبم کردم..چه قدر قدم زدم اصلا یادم نمی یومد…به دم آپارتمان که رسیدم..کلید که انداختم امین انگار که پشت در باشه درش رو باز کرد : خانوم مهندس کجایید شما؟؟

جانم….بنده باید ساعت ورود خروج بزنم یعنی؟؟….

_داشتم به قوطی خالی خاطراتم لگد می زدم…چه طور؟؟

نمی دونم چرا احساس می کردم امروز هر حرفی که میزنم برق چشمای عسلی امین بیشتر می شه…توهمم بالا زده بود…

_دو بار اومدم دم آپارتمانتون..بچه ها برای شام میان اینجا..شما هم شریف بیارید..

حقیقتا تو شرایط افتضاح روحی بودم..اما ..نمی شد دعوت رو رد کرد : چشم می رسم خدمتتون…

چراغ قرمز تلفن روشن خاموش می شد…هیچ چیز به اندازه این چراغ قرمز کسی و که تنها زندگی می کنه خوشحال نمی کنه..

در حالی که داشتم حاضر می شدم صدای هاکان پیچید…

_نیستی باده..نگرانتم. چی بگم…من دلتنگ رفاقتتم..دل تنگ اینه که تو جزء معدود آدم هایی هستی که من و همون جور که هستم پذیرفتن..باده من دلتنگ خنده هاتم…دلتنگ قدم زدن هامونم..قد بازی هات….به خدا اگه یه بار دیگه همچین صدای افسرده ای ازت بشنوم میام برت می گردونم..از دست این دنیز… راستی پیغامت رو به نارین رسوندم…بعد صدای بوق ممتد…

بی چاره دنیز..هاکان خلش می کرد..

همون لباس های صبح رو پوشیدم یه بسته باز نشده شکلات برداشتم..مختصری آرایش کردم…یه لبخند کاشتم رو صورتم…تو هیچ چیزی به این اندازه کار درست نبودم…خنده های ژکوند..چیزی بین گریه و خنده…معلق…بی وزن..بی هویت…

در آپارتمان امین که رسیدم صدای خنده های بلند دو قلوها میومد…زنگ زدم…

یکی شون در رو باز کرد پرید دستم رو کشید داخل : وای…تینا بدو خانوم خوشگله اومد…

من تقریبا وسط سالن پرتاب شدم ؛ تینا با سر و صدا سلام و رو بوسی کرد خنده ام گرفته بود این دو تا واقعا زلزله بودن شاد و سر خوش..

تو خونه هیچ قالی نبود کف سنگ طوسی..دیوارها طوسی خیلی کم رنگ و مبلمان سبز البته چیزی بین مبل و صندلی بود با پشتی بلند و شکلهای هندسی…

امین که موبایلش رو قطع می کرد : خوش اومدید خانوم مهندس..اینا با هاتون چی کار کردن؟؟؟

اشاره اش به ایستادن من عین یه گلدون وسط سالن بود : هیچی پستم کردن وسط سالن..

آتنا دهنش رو جمع کرد : اه اه حالم رو به هم زدید..بعد با ژست خنده داری برگشت سمت من صداش رو کلفت کرد ..خانوم مهندس قدم سر چشم ما گذاشتید …بعد به سمت امین چر خید صداش رو نازک کرد :آقای دکتر باعث افتخار ماست….اه اجمع کنید…

تینا :والا…شما ها خیلی از خود راضی هستید…بعد رو کرد به آتنا خانوم پیانیست بفرمایید بنشینید..

_چشم خانوم گیتاریست…

خنده ام گرفته بود رسما داشتن ما رو مسخره می کردن…

من :خوب چی کار کنیم ؟ شما بگید…

_مگه تو اسمت باده نیست؟؟

امین :آتنا ..تو…یعنی چی؟؟

_داداش جونم من 5 سالم نیست..دیگه ادب نشدم تا حالا ،از این به بعد هم نمی شم…

_چرا اسمم باده است…

_این به قول مامانش شاخ و شمشاد هم که اسمش امین..خوب همین و بگید این چیه …دکتر.مهندس..فهمیدیم بابا.. خیلی درس خوندید..

نگاهی به امین انداختم شانه هاش رو بالا انداخت.

_باشه قبول..

امین رو مبل نشست…پاش رو روی پاش انداخت …آرنج دست راستش رو به لبه مبل گذاشت و دستش رو زد زیر چونه اش…واقعا خوش ژست بود..اگه بوسه بود الان ازش یه عکس توپ می گرفت..با اون پوست سبزه و چشمای براق عسلی….

آتنا دستم رو گرفت و به سمت مبل برد : از مهمونی تا حالا همش اسمه تو…می دونی چند تا خاطر خواه پیدا کردی؟؟؟

_لطف دارن..

تینا : تو دوست پسر داری؟؟

عجب سئوالی….

امین : تینا…

اما تذکرش انقدر شل بود که تینا اهمیتی نده…

_خوب؟؟

_نه ..ندارم…

تینا چشمکی به آتنا زد و هر دو به سمت امین چرخیدن…این حرکت به قدری تابلو و کودکانه بود که برای اینکه نخندم سرم رو پایین انداختم..

امین : خوب دخترا شیطنت بسه..سرش رو درد آوردید برید یه چایی بیارید…

با ورود بابک و بردیا دو قلو ها کمی دست از سر من برداشتن..متوجه شدم که حضور شون در کنارم چه قدر آرامش بخشه..خونه امین هم با وجود رنگ سرد حاکم بر دکوراسیونش .درست عین خونه مادرش به من حس خوبی می داد…

بردیا: خانوم مهندس.. شما یه بهانه ای شدید این مرد گنده از خونه مامانش بیاد بیرون..دستتون درد نکنه..

جالب این بود که دو قلو ها تذکری به بردیا نمی دادن که چرا به من می گه خانوم مهندس..

_من راضی به این کار نبودم…

امین : ما ظهر راجع بهش صحبت کردیم..تصویب شد و تمام…

آتنا : بچه ها حکم بزنیم ؟

بردیا ، بابک و تینا موافق بودن…

امین با همون ژست قبلی : نه ..من امروز خیلی خسته ام…

سرها به سمت من چرخید : من تو این بازی افتضاحم..همیشه من رو می زارن که ببازم بخندن…

تینا خندید : باشه پس شما دو تا داور…

بازی رو با سر و صدا شروع کردن و بلند بلند می خندیدن..جالب این جا بود که خیلی واضح بابک کاری می کرد که تینا ببره..خوب این نشانه با مزه ای بود وقتی در نظر می گرفتی که حتی امین هم گاهی قاطی می کرد کدوم تینا کدوم آتناست ولی بابک خیلی راحت تشخیص می داد..این خوب نشانه یه دوستی خانوداگی نبود..بیشتر شبیه یه توجه خاص بود از طرف این آقای پزشک اطفال…

سر و صداشون به راه بود..بلند شدم برم تو آشپز خونه تا کمی آب بخورم..

همون جا کمی ایستادم..

_خسته شدید؟؟

به امین نگاه کردم تو شلوار گرم کن مشکی و تی شرت سفیدش..

_نه…من فقط یکم ؛کم حوصله ام امروز..

با حرص آشکار : من اوون مرتیکه رو آدم می کنم…

_ای بابا…این مسائل پیش میاد بزرگش نکنید…

نمی دونم این چرا همش ابرو هاش می ره بالا…

_می خوام شام سفارش بدم به نظرتون چی باشه؟؟

حس با مزه ای بهم دست داد..چرا از من می پرسید..

_نگاهی به اوونا بندازید..

همگی ریخته بودن سر بردیا چون به این نتیجه رسیده بودن که تقلب کرده…

_به اینا به غیر از پیتزا چی می شه داد؟؟

خندید و گوشی و برداشت : شما هم دوست دارید ؟؟

…یه شب که هزار شب نمی شد : منم پایه ام..

لبخندی زد و رفت که زنگ بزنه…

وسایل آشپزخونه بسیار محدود بود..خوب طفلکی قرار نبود که این جا باشه..

4 تا لیوان بیشتر نبود..باید از سمت خودم هم میاوردم…

_کجا ؟؟

به سمتش برگشتم : از اون ور لیوان بیارم..چنگال هم نیست..

_زحمت نکشید..گفتم یه با مصرف بیارن..

_نه نه..من خوشم نمی یاد..از پلاستیک..

_آخه..

_آخه نداره..الان میام…

لیوان ها رو که آوردم…امین تو اتاق داشت با تلفن حرف می زد..بچه ها رسما خونه رو رو سرشون گذاشته بودن..من تازه فهمیدم که جمع ما کلا افسرده بوده ما دور هم یک دهم این چهار تا شلوغ نمی کردیم…

آستین بالا زدم تا لیوان ها رو بشورم شسته که شد…برای خشک کردنشون برگشتم دستمال بردارم که دیدم امین گوشه دیوار..بین دیوار و یخچال تکیه زده و داره من رو نگاه می کنه..دست به سینه بود…

تو چشماش همون برقی بود که از روز مهمونی توجه من رو جلب کرده بود…

تکیه اش رو از دیوار برداشت : خیلی زحمت کشیدید…

_بایت این 4 تا دونه لیوان و بشقاب؟؟…روزانه ملیون ها زن تو همه جای دنیا روزی 10 بار این کار رو می کنن…

لیوان ها رو گذاشتم روی میز تا خشکشون کنم..

_می دونید شما خیلی عجیبید…من اصلا تصور نمی کردم شما اهل خانه داری باشید..وقتی تو شرکتید اصلا همچین تصوری نمی شه ازتون داشت…

_تو شرکت من خانوم مهندس یه پروژه مهمم..این جا..من باده ام…همین..کار خونه رو هم دوست دارم…

صدای زنگ در اومد…

بچه ها دور میز نشستن…بابک پیش تینا نشست…من کنار بابک…و امین و بردیا و آتنا رو به رو…

بردیا : خانوم مهندس..فردا تشریف میارید شرکت دیگه؟؟

_البته…فقط یه سر دیگه بریم لواسون..باید زمین رو یک بار دیگه ببینم..

امین : من فردا اون اطراف کار دارم…بردیا باید بمونه شرکت منشی جدید قراره بیاد..

واضح بود بردیا از این تصمیم خوشش نیومده اما سکوت کرد…

بعد از شام..من واقعا خسته بودم..

آتنا : خوب حالا پانتومیم بازی کنیم..

من : می شه من از حضورتون مرخص بشم..فردا روزه کاریه و من خیلی خسته ام…

تینا : نرو دیگه باده جون…ما فرصت نکردیم صحبت کنیم…

_خوب چه طوره شما پنجشنبه شب همگی بیاید پیش من..اون وقت تا دلتون بخواد حرف بزنیم…

هورا..گفتن دو قلوها جواب دعوتم بود…

امین تا دم در با هام اومد … : فردا با هم می ریم لواسون..نیازی نیست اول برید شرکت…

_خیلی ممنون..شب خوبی بود..شب خوش..

_امید وارم که این طور بوده باشه..شب شما هم خوش….درتون رو قفل کنید لطفا..

_حتما…

و من پشت در بسته خونم…به اون برق عسلی فکر کردم….که انگار هی داشت پر رنگ تر می شد…

دیشب امین smsداده بود که ساعت 10 حاضر باشم تا با هم بریم سمت لواسون…من هم آهسته آهسته برای خودم حاضر شدم…من همیشه به خودم می رسیدم این البته ریشه در دو چیز داشت یکی عقده های دوره کودکی و نوجوانی به دلیل تمام فشارها و محدودیت ها و دیگری کار تو صنعت مد و بعد شهرتی که بعد از موفقیتم تو این کار به دست اومد..چیزی که حتی تصورش هم غریب بود..

بعد از اوون هم شروع به کار تو شرکت دنیز….اما امروز دلم می خواست خیلی بیشتر به خودم برسم..

تو آینه از خودم که راضی شدم.. زنگ در زده شد…

در رو که باز کردم امین رو مثل همیشه خوش تیپ جلوی در دیدم… :سلام صبحتون به خیر…

لبخندی زد : صبح شما هم به خیر…

نگاهش عمیق تر شده بود : بهتون می یاد..

_چی؟؟

_رنگ آبی…

اشاره اش به شال ابریشم آبی روی سرم بود…نمی تونم انکار کنم که لذت بردم از تعریفش : ممنونم…

نگاه دیگه ای بهم انداخت… :…بریم…؟؟

_بریم..

تو پارکینگ کنار در ایستادم..بین یه ماشین دیگه و ستون پارک کرده ود و من باید منتظر می شدم تا بیرون بیاد..

همون موقع آقای بنز سوار با ماشینش به سرعت از کنارم رد شد.. حقیقتا ترسیدم…

امین جلوی پام پارک کرد سوار شدم : نه مثل اینکه نمی شه..باید مفصل با هاش حرف بزنم..

_مهم نیست..صبحتون رو خراب نکنید…

_شما مثل اینکه قصد ندارید این آدم رو جدی بگیرید..

_من به هر آدمی در حدی که لایقشه اهمیت می دم…

حرکت کرد..جوابم قانعش نکرده بود می شد این رو از تک تک حرکاتش فهمید…خوب من روش خودم رو داشتم برای دفع مزاحم..

تو جاده با آرامش رانندگی می کرد…از کنار یه چرخ رد شدیم که از لبو ها و باقالی هاش بخار رد بلند می شد…

_آمریکا که بودم دلم برای این چرخ دستی ها تنگ می شد…

برگشتم به سمتش..اونم مثل من غربت کشیده بود..هر چند من کجا…اون کجا…؟!!

_استانبول خیلی به آدم فرصت دلتنگی نمی ده خیلی چیزاش عین ایرانه..

_حالا چرا برای تحصیل اوون جار و انتخاب کردید..چرا فرانسه یا ایتالیا نه؟؟…

_من انتخاب نکردم..یه گزینه بیشتر نداشتم…اما ناراضی هم نیستم…

_خوب بله ..شما با خانواده اون جا بودید..

نمی دونم این تفکر بودن من اونجا به خانواده رو کی وسط انداخته بود..والا من که لب از لب باز نکرده بودم..

پوزخندی زدم که مطمئنم دید : بله در انتخاب من خانواده ام نقششون اساسی بود…

رو مبل خونه مهسا نشستیم..مامانش نگران یه لیوان شربت دستم می ده و مهسا مرتبا راه می ره و فحش میده…

چشمام از هم باز نمی شه ..یه هفته است دارم اشک می ریزم..مامانم همه بدنش سیاه و کبود از بس که حاجی زدتش..منم جای سالم تو بدنم نیست..الانم اگه بفهمه از خونه بیرون اومدم خونم حلاله…

مهسا : پاسپورت داری؟؟

_آره دارم..پارسال رفتم سوریه..

_خوب…خوبه!!!

سیمین (مادر مهسا و سمیرا) : مهسا مادر این کار عاقلانه است به نظرت؟؟

مهسا به سمتم میاد..پیراهنم رو بالا زمیزنه تا ضربات کمربند رو نشون بده : این عاقلا نه است؟؟

سیمین اشک تو چشماش جمع مشه : دستش بشکنه..

_من نمی فهمم بابات نیست که این کارها رو می کنه..

_مامانم بی عرضه است…اشک می ریزم بی مها با…

دستم رو دراز می کنم یه کیسه است..توش طلاست..گردنبند..گوشواره..دست بند..حاجی هیچی که نداشت دست به طلا خریدنش بی نظیر بود…

_بیا مهسا با اینا بلیط و دلار بخر…

_واقعا شرمنده…تو که وضعیت ما رو می دونی…

_بیش تر از این شرمنده ام نکنید…

تلفن زنگ می زنه..مهسا می زاره رو آیفون..سمیراست .اولش دو سه بار ازم می پرسه هنوز هم مطمئنم یا نه…

و من برای اولین بار تو زندگیم اراده می کنم…

از دو هفته پیش مهسا باهاش هماهنگ کرده یادم میاد روز اول سمیرا می گفت این مسئولیت بزرگی..می ترسه که من نتونم دووم بیارم…

مهسا : تو یادت رفته سمیرا..به خاطر اوون شعار هایی که برای دفاع از حقوق زن می دادی از صنعتی شریف تعلیق شدی..مجبور شدی تو اوج بی پولی بری استانبول تا بتونی درس بخونی…حالا این نمونه بارز تموم اوون شعاراته که به خاطرش در به در غربت شدی..ببینم چند مرده حلاجی؟؟

و من..یک هفته بعدش..پیش سمیرا بودم…

سیگارم رو در آوردم…تک تک اوون خاطرات…درد ناکن..

_چند وقته سیگار می کشید؟؟

_می خواید بدونید..چه قدر جو گیر خارج شدم؟؟

_نه..برام سئوال بود..

_8 ساله…

آهانی گفت…حدسش سخت نبود..اصلا از سیگار کشیدنم خوشش نمی یومد..

هوا عجیب سردبود..یا من به خاطر هجوم یه سری خاطرات سردم بود..نمی دونم…

هر چی که بود تو خودم جمع شده بود..تکیه به کاپوت ماشین..تو دفترم یادداشت بر می داشتم…

سرم رو بلند کردم..امین عین دیشب تو آشپز خونه..دست به سینه..متفکر داشت نگاهم می کرد..

متوجه من که شد.سرش رو پایین انداخت..عینک آفتابیش رو زد..

_بریم؟؟

_بریم…

تو راه برگشت با حرکت آروم ماشین نمی دونم کی خوابم برد…بعد از مدتها یه خواب عمیق…ماشینش هم آرامش خاصی داشت…

دستی به شونه ام خورد : بیدار نمی شید…؟؟

چشمام رو باز کردم..صورت امین رو با یه لبخند مهربون..جلوم دیدم..و بوی یه عطر تلخ…که از پالتوی امین بود که روم بود..

_هم سفر افتضاحیم نه؟؟؟

لبخند زد : نه…این چه حرفیه…

به اطرافم نگاه کردم : دم شرکتیم؟؟

_منتظر بردیا و نگینم…

پس قرار بود.. دخترک مو شرابی هم بیاد…

_می خوان بیان خونه من..دلم نیومد برای ناهار بیدارتون کنم..بریم خونه یه چیزی سفارش بدیم..

_نه بریم خونه..من یه چیزی برای چهارتا مون سر هم می کنم..تو این کار خبره ام…

خندید.. : پس پیش به سوی..غذای مخصوص سر آشپز..

بردیا و نگین هم آمدن و من به این نتیجه رسیدم که چشم های این دختر از دفعه پبش هم غمگین تره..سلامی سد به من کرد..که واقعا اصلا برام مهم نبود…

بردیا که خواست سوار بشه..پیاده شدم بیاد جلو … : چرا این کا رو کردید مهندس؟؟

_شما بزرگترید..من پشت راحتم…با نگین جون می شینم…

تو مسیر بردیا یک ریز غر زد که منشی جدید خرفته و امین می خندید..چون منشی جدید یه زن 50ساله بد اخلاق بود…

ومن تو دلم…تا می تونستم به بردیا خندیدم…

دم راه پله ها منتظر آسانسور بودیم که من یادم اومد موبایلم جا مونده..سویچ رو گرفتم تا برم بیارم..

خواستم در ماشین رو ببندم که دستی مانع شد..جناب آقای بنز سوار.. یه دستش به در و یه دستش به ستون بود..من گیر افتاده بودم…

عصبانی شدم..انگار این آدم..حرف حالیش نمی شد : دستتون رو بردارید جناب…

_جدا..فقط من اخم نه؟؟..جناب آقای دکتر و اون یکی بد نیستن…

پوزخندی بهش زدم…عقده ای…

_ببینید آقای مثلا محترم..دستتون رو بردارید..می خوام برم..به شما ربطی نداره..من چی کار می کنم…

انگشتش رو تو صورتم آورد : ببین لفظ قلم حرف نزن..تو هم این کاره ای..از سر و ریختت معلومه…

واقعا دیگه داشتم عصبانی میشدم..براق شدم جوابش رو بدم که…

_چیزی شده باده؟؟

امین بود..عصبانی بود..فهمیدنش سخت نبود…از چشماش آتیش می بارید..

بنز سوار که تا شونه امین نبود..باید احمق می بود که باهاش دهن به دهن بشه..

_شما چرا دستتون به در ماشین منه؟؟

دستش رو برداشت و من از ماشین فاصله گرفتم…

صدای بم امین تو پارکینگ پیچید : با شمام…آقا..امرتون چیه؟؟

چشمم خورد به بردیا و نگین که با فاصله کمی ایستاده بودن…

بازوی امین رو گرفتم : بیا بریم امین…مسئله مهمی نیست..

چشم غره ای بهم رفت که واقعا ترسیدم…

بردیا جلو اومد : چرا لال شدی؟؟؟ د..حرف بزن..

_اصلا به شما چه ربطی داره؟؟

بریا پرید که یقه اش رو بگیره که امین خیلی خونسرد جلوش رو گرفت…دستی به پشت گردنش کشید.. : بردیا..خانوم ها رو ببر بالا..من خودم ربطش رو برای ایشون توضیح می دم…

دوست نداشتم دعوا بشه..درسته که امین به نظر خونسرد بود اما اوون چشما و اون نفس کشیدنها علا مت خوبی نبود..

بردیا : آخه..

_بی آخه…خانوم ها رو می بری بالا..

من خواستم بهش نزدیک بشم : با بردیا برو بالا…

لحنش به قدری دستوری و تند بود که ایستادن اون جا جایز نبود… و من مجبور شدم با بردیا برم بالا…

بردیا در آپارتمان امین رو باز کرد…و بعد سریع برگشت پایین..حوصله این دختره لال رو نداشتم…استرس داشتم..پایین چه خبر بود..ولی می ترسیدم برم پایین…

_من می رم یه دقیقه اوون ور…

تو خونه شروع به راه رفتن کردم..بعد از 5 دقیقه..در زدن و من به سمت در پرواز کردم…

امین بود…

اون اخم عمیق هنوز رو صورتش بود و من دنبال نشانه ای از دعوا بودم که جیزی به غیر از بلوزش که کمی نا مرتب شده بود نبود..

بدون تعارف اومد تو در رو بست و ایستاد رو به روم.نمی دونستنم الان باید چه حسی داشته باشم ، تا به حال تو همچین موقعیتی گیر نکرده بودم..

نگاهی بهم کرد با لحن خشنی : چی داشت پایین بهت می گفت؟

_چرت و پرت…

_اون رو که می دونم…بقیه اش؟؟

حرصم گرفته بود این قضیه داشت بیش از حد کش پیدا می کرد :ببینید..من متاسفم که باعث شدم شما تو این وضعیت قرار بگیرید..کاش باهاش بحث نمی کردید…

این دفعه دیگه واقعا عصبانی بود و کنترلی رو صداش نداشت : چی کار می کردم..نازش می کردم..؟؟..اون بی همه چیز..حق نداره دور و برت بپلکه..

بعد دستش رو روی شقیقه اش گذاشت : از فردا با خودم می ریم با خودم هم بر می گردیم..البته فکر نمی کنم دیگه جرات کنه بیاد اما..بازم احتیاط می کنیم …

دلخور بودم از روند این بحث از یه طرف ته دلم یه جوری بود از این همه توجه..و از یه طرف دوست نداشتم این طوری معطل من باشه…

_من واقعا ممنونم اما من عادت ندارم به این دست و پا بسته شدن ها…من سالهاست که خودم دارم با این جور مردها که بد جور گرفتار هورمون های مردونگیشونن کنار میام..این آقاهم روش..

بعد به سمت آشپز خونه حرکت کردم..پشت سرم اومد : باده…اصلا معلوم هست چی میگی؟؟ من دارم می گم این آدم بی همه چیزه….تو حرف از دست و پا بسته شدن و هورمون و چه می دونم …خودم می تونم می زنی؟؟

_ببینید…من دلم نمی خواد شما انقدر خودتون رو اذیت کنید و من یه مهندسم که اومدم پروژتون رو انجام بدم که لطف کردید الان مهمونتونم..اما شما دارید خودتون رو اذیت می کنید..به خاطر من خونتون رو جا به جا کردید..با همسایه درگیر شدید..الانم که دارید می شید مسئول آوردن و بردن من..خوب این صحیح نیست..

احساس کردم..کم کم داره اثرات اوون عصبانیت رفع می شه اما چهره همچنان شدیدا جدی بود : وقتی می گم عجیبی یعنی واقعا عجیبی..خودت تنهایی این همه تحلیل کردی..من خودم وظایفم رو برای خودم تعیین می کنم..نه شما..

شدیدا خنده ام گرفته بود از وضعیتمون تو این هیری ویری هم که شما کاملا تدیل شده بود به تو..

_اگه میزاشتید پایین بمونم..

_دیگه چی..من هیچ وقت تو حضور خانوم ها دعوا نمی کنم…چون توش حلوا خیرات نمی کنن..

_حا لا شما پایین چی خیرات کردید؟؟

_ یه مشت خوشگل..بردیا جلوم رو گرفت..و گرنه بهش نشون می دادم دنیا دست کیه؟

خندیدم..اون هم خندید.. : عجب روزی بود…

روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید..انگار تازه تازه داشت از اون حالت منقبض در میومد…

_خوب من برم غذا سفارش بدم…

_غذا چرا مگه قرار نشد غذای مخصوص سر آشپز..؟

_حوصله داری؟؟

_آره..مگه چی شده؟؟

و اوون لحظه بود که من می خواستم بشینم و اوون چشمای عسلی براق رو نگاه کنم…

لباسش رو که عوض کرد اومد تو آشپز خونه.. من سینه مرغ و به قطعات کوچیک تقسیم کردم تا سرخ بشه و هرچی سبزی جات داشتم ریختم توش تا بعد پنیر پیتزا رو هم روش بریزم..تو آشپز خونه تند و تند حرکت می کردم و با هر دو دست کار می کردم…

کا هو رو در آوردم تا خرد کنم که دستش رو گذاشت روی دستم..احساس کردم یه جریان برق از اوون دستا بهم وصل شد..سرم رو بالا کردم و به صورتش که لبخندی مهربون داشت نگاه کردم…

_سالاد با من…تو خیلی خسته شدی..

_نه بابا..مگه چی کار کردم امروز..؟؟

بهش نگاه کردم که با چه دقت و آرامشی کا هو ها رو خرد می کرد..بوی ادکلن همیشگی تلخش تو خونه پیچیده بود . من داشتم به این مرد نگاه می کردم که همه چیزش با مردایی که تا به حال شنا خته بودم فرق داشت..

_چه طور می تونی انقدر خوب خودت رو کنترل کنی؟؟

_چه طور؟

_خوب من توقع داشتم مثل دخترای دیگه تو پارکینگ دادو بیداد کنی..یا چه می دونم ازت که باز خواست کردم گریه کنی…

الانم که داری تند و تند غذا حاضر می کنی..

لبخند زدم : من این ها رو برای متفاوت بودن انجام نمی دم…من 9 سال این جوری زندگی کردم..من ناز کش نداشتم که بخوام از این کارا بکنم…

با تعجب نگاهم کرد…چاقو تو دستش بود : خوب خانوادتون اوونجا..

_من هرگز نگفتم اوون مدت با خانواده ام زندگی کردم.. 3 سال اول رو با کسی که از خانواده بهم نزدیک تر بود زندگی کردم…بعد اوون ازدواج کرد و من طبقه بالای آپارتمانشون زندگی کردم..تو بد ترین شرایط هم هر اتفاقی رو سر جای خودش حل کردم..برای همه چیزم زحمت کشیدم…

از جام بلند شدم در حالی که داشت با فک باز من رو نگاه می کرد..رفتم سر گاز تا غذا رو هم بزنم..

_پس خانواد تون..

_زیاد دوست ندارم در این باره صحبت کنم…این ها رم گفتم که فکر نکنید من خدای نکرده قصد نقش بازی کردن دارم…به همین خاطر وقتی شما به من لطف می کنید با وجود این که تو این مدت من مدیون لطف خیلی ها بودم… احساس خوبی ندارم..

تو چشماش یک عالمه سئوال موج می زد و خیلی خوب می دونستم که از سر ادب نمی پرسه..اخمی کرد: اون که تصویب شد تموم شد…

خنده ام گرفت : احساس نمی کنید این بر خلاف دموکراسیه…

بلند خندید : من ادعا ندارم آدم دموکراتیم…

صبح راس 9 امین زنگ در رو زد…و با هم به سمت شرکت رفتیم مسیری که با ماشین 5 دقیقه هم نبود…

داشتم با نقشه های داخل ذهنم کشتی می گرفتم…خیلی دوست داشتم راه آبهایی جلو ویلا ها بزارم که به دریاچه مصنوعی داخل شهرک ختم بشه…

تلفنم زنگ خورد..

-بله..

_خانوم مهندس اورهون؟؟

_امرتون…

_من از شرکت…تماس می گیرم…

چند دقیقه ای با آقای مهندس بحث کردیم..و من متعجب بودم..باید هر چه زودتر به گوششون می رسوندم..تو دفتر مهندس آذری بودن…

به سمت دفتر که رفتم..کسی بیرون اومد با خنده و چرخید..من این نگاه سبز رو دوست نداشتم…پشت دیوار ایستادم..ضربان قلبم بالا رفته بود و همزمان تمام بدنم یخ کرده بود…هومن مطمئنا هنوز باهاشون در ارتباط بود…و این برای من نشانه خوبی نبود…

همه چیز دور و در عین حال نزدیک بود …احساس من پر از نفرت بود نسبت به هومن و در عین حال کنجکاو بودم بدونم همه چیز همون طوره که من گذاشتم و رفتم…

مادرم…مادر…چه شبهایی که تو این مدت براش گریه نکرده بودم…تو مدتی که مهسا ایران بود…گاهی اخبار کوتاهی در حد زنده بودنشون بهم می رسوند..یک سال بعد از رفتن من..مهسا هم بورسیه گرفت و ر فت فرانسه..مادرشون بین پاریس و استانبول و تهران در حال پروازه…

هومن که رفت…من که هنوز دست و پام می لرزید…وارد دفتر شدم…امین پشت میز بود… سرش رو بلند کرد ..کمی اخم کرد : خوبی؟؟ چیزی شده؟؟

حتما باز رنگ پریده ام.. : نه خوبم..کمی سرم درد می کنه…اومدم چیزی بهتون بگم…

دستش رو روی میز گذاشت و من هم رو مبل رو به رو نشستم : در خدمتتم..

_موبایل من رو کی خریده؟

_نمی دونم..بردیا در جریان..چه طور؟..

_الان از شرکت…این با من تماس گرفتن..برای اینکه پروژه شما رو زمین بگذارم و برم اوون جا..حقوقی حدود دو برابر هم بهم پیشنهاد کردن..

اخماش رفت توی هم..قیافه اش متفکر شد… : مردک دیوانه…شما چی گفتید..

_ گفتم..اطلا عاتشون ناقصه… من استخدام شما نیستم…من از یه شرکت مبدا به طور موقت به این شرکت اومدم برای همکاری..و اینکه من هر کاری رو که شروع کنم تموم می کنم…این آدم اصلا رو من شناختی نداره…پس نباید کسی از شرکت آک یورک بهش آمار داده باشه…در آخر هم گفتم دیگه مزاحم من نشه…

_خیلی عجیبه…این اولین بار نیست که می خوان مهندسای ما رو قر بزنن اما این طوری عیان ..!!!خیلی کودکانه و آماتوره…به هر حال مرسی که گفتید…حالا ما حقوق شما رو بیشتر می کنیم…

خندیدم : من به همون راضیم…من چیزی بیش از این حرفها دارم تو این شرکت دریافت می کنم…شما به من رفاقت نشون می دید..این از همه مهم تره…در ضمن من قول دادم این پروژه رو انجام بدم..سرم بره..چیزی تغییر نمی کنه…

_خوشحالم که داریم با هم همکاری می کنیم…

بلند شدم تا برم سر کارم…

_راستی باده..تو به خاطر همین انقدر پریشون اومدی تو دفتر؟؟

_نه..گفتم که سرم کمی درد میکنه..

ابروش رو بالا داد : مطمئن؟؟..اگر چیز دیگه ای هست؟؟..

لبخندی زدم :اگر چیزی باشه که بشه حلش کرد…مطمئن باشید می گم…

پنج شنبه شرکت نرفتم..شب قرار بود همه برای اولین بار بیان این جا و من داشتم فکر می کردم..شام چی درست کنم؟؟

ساعت 1 بعد از ظهر بود که در زدن.. امین بود..تو کاپشن شلوار ورزشی.. : سلام خانوم مهماندار…

_سلام…بفرمایید داخل..

_نه تو برو لباس بپوش بریم خرید..

_خرید؟؟

_آره دیگه..مگه ما امشب این جا تلپ نیستیم..

_نفرمایید من خیلی هم خوشحالم..یه کم خرده ریز لازمه که نیازی به زحمت شما نیست..خودم می رم…

_ای بابا تو از هرکسی که اطراف من تعارفی تری…بدو منتظرم…

تعجب کرده بودم..این مرد حواسش به همه جا بود…تو شرکت از ریزه کاری های تک تک نقشه ها تا زایمان دختر نگهبان رو می دونست..از صبح شرکت بود والان به این نتیجه رسیده بود که باید به من تو خرید کمک کنه…مانتوم رو پوشیدم..

امین شدیدا داشت بد عادتم می کرد…

-از بین قفسه های خرید بی حرف رد می شدیم…

من و سمیرا هیچ وقت فروشگاههای بزرگ خرید نمی کردیم…از بازار دست فروش های ساحل که بوی تند ماهی و بلال می داد…پر از سرو صدای مغازه دارهایی بود که جنسشون رو تبلیغ می کردن خرید می کردیم…

دست امین که جلو اومد از خیالا تم بیرون اومدم..

لیوان آبی رنگی رو تو سبد گذاشت..

_اینو برای چی بر داشتید؟

_خوب خوشت اومده بود…

شاخام داشت در میومد : من؟؟

_آره دیگه بهش زل زده بودی؟؟

خندیدم و از تو سبد برش داشتم : نه..من یاد چیزی افتاده بودم…

ابروش رو بالا انداخت : چیزی یا کسی؟

..ای فضول..

_هر دوش با هم…

این رو گفتم و مشغول انتخاب ماکارونی شدم..

_آدم مهمی بوده تو زندگیت؟؟

داشت از فضولی میمرد.. بردیا بود می گذاشتمش تو خماری اما به این مرد بیش از این حرفها جدی بود…

_یاد هم خونه ایم افتادم سمیرا…یاد بازار دست فروشای استانبول افتادم…

آهانی گفت که توش به طرز عجیبی پر از خیال راحتی بود…هر چند اوون چهره مغرور طوری بود که انگار براش مهم نیست..

کیسه های خرید رو پشت صندوق عقب می گذاشت..هر دو از هم دلخور بودیم..من به خاطر اینکه قرار نبود مایحتاج من توسط ایشون پرداخت بشه و امین بابت اینکه من گفته بودم حساب نکنه…

می خواستم سوار شم که با دادی پر از ذوق من و امین به پشت برگشتیم که زنی تپل و با مزه در حالی که من رو بغل می کرد و فشار می داد وسطش داد هم میزد : وای باده خودتی؟؟ با ورم نمی شه…

من تمام سعیم رو می کردم که بفهمم که کیه…هر چند این صدای جیغ جیغی شبیه نارنجی مدرسه موشها….خدای من….آنا…

_آنا؟؟

سرش رو به نشانه تایید تکون داد و من محکم بغلش کردم…

_دختر باورم نمی شه..این جا دیدمت…

امین کنارم ایستاد…آنا نگاهی خریدار به امین انداخت : من آنا هستم ..هم کلاسی باده…

_من هم امین هستم…

_مهسا گفته بود رفتی از ایران..

چه قدر دور به نظر می رسی..اوون کلاس تو دانشگاه شهید بهشتی…

_آره ….

_خوب چرا انصراف دادی؟؟ مجبور شدی از اول بخونی..صبر می کردی..درست تموم شه..برای فوق می رفتی..

…دل خوش…من اگر می موندم هم درس تموم نمی شد …من برای خوندن..برای موندن…برای نفس کشیدن رفته بودم..

_مجبور شدم…تو چه می کنی؟؟

_منم هیچی بعد از تموم شدن درسم ازدواج کردم…با همسرم یه شرکت کوچیک زدیم…تو چی؟؟

و بعد دوباره نگاهی به امین انداخت…

_من فوق گرفتم..الانم برای یه پروژه اینجام…4 ماه بعد هم بر می گردم…

_خوب عالیه..تو درست خیلی خوب بود..خیلی خلاق بودی…ولی خیلی تغییر کردی…خوشگل شدی…به اون لاغری نیستی…

_ولی تو همونی… با کی ازدواج کردی.؟؟ از بچه های خودمونه..؟؟

_آره..با فرزاد…

برق از سرم پرید :فرزاددددددددد؟؟

_آره…دوست عماد…

عماد….خوب عماد..یعنی..گل سرخ رو دسته صندلی..یعنی هدیه های کوچک..یعنی یه پسر بچه لاغر خجالتی..یعنی کسی که حضورش زندگیم رو زیر و رو کرد..

_خوشبخت باشی..فرزاد پسر خوبیه…

_ممنون تو هم همین طور..

کارتی رو به سمتم گرفت : سر بزن بهمون خیلی خوشحال میشیم..عماد هم گاهی به ما سر می زنه..

کارت رو گرفتم و سوار شدم….خوب از حالا خیلی خوب می دونستم که سر نخواهم زد..عماد باشه یا نباشه..قرار نبود من با هیچ چیزی مربوط به 9 سال پیش ارتباط داشته باشم…

امین گاهی به من گاهی به جلو نگاه می کرد : دیدن دوستت خوشحالت نکرد؟؟

_احساسات همراه این دیدار خوشحالم نکرد..

_احساسات مربوط به آقا عماد..

من با فک باز نگاهش کردم..این بشر باور نکردنی تیز بود…

من احساس کردم باید رفع ابهام کنم…چرا…واقعا نمی دونم…چرا دوست نداشتم این چشمای عسلی که من رو تقریبا با برقی از تحسین نگاه می کردن..حالا این طور پر از سئوال نگاه کنن؟؟…

_عماد…یه خاطره دوره از 19 سالگی..یه پسر بچه خجالتی و محبوب تو دانشگاه بود..پنهانی..یواشکی دو تا چشم بود از هر جا …که من رو نگاه می کرد و من کلا روابط حسنه ای با پسر ها نداشتم…همین فرزاد بهش جسارت داد و من بعد از اوون هر روز رو دسته صندلیم یه شاخه گل رز داشتم…به قدری همه کاراش محجوب و لطیف بود که کم کم بهش اجازه دادم با هام حرف بزنه….

هنوز کمی اخم آلود بود و کنجکاو : خوب بعد؟؟

_بعدی در کار نیست…مجموع گفتمان ما 20 جمله هم نیست..بعد هم 2 ماه بعدش من مهاجرت کردم…

_کجای این رابطه دردناکه که تو رو انقدر بهم ریخت…

_ببینید من برای همه چیز همیشه حاشیه داشتم…هیچ کس بدش نمی یاد تو 19 سالگی یه عاشق خجول داشته باشه که به سبک مردای دهه 40 اظهار علاقه کنه…اما من شرایطم بسیار ویژه تر از این حرفها بود…ویژه تر هم شد…عماد یه بهونه شد برای من..برای خیلی های دیگه..

داشتم اذیت می شدم…انگار تو تک تک حرکاتم این رو حس کرد که ادامه ماجرا رو نگرفت..من این هارو فقط برای سمیرا و دکترم کامل و با جزئیات تعریف کرده بودم…مهسا هم خودش در جریان بود…الان بعد از مدتها داشتم بهش فکر می کردم…

_از وقتی اومدم ایران با حجمی از خاطرات رو به رو شدم…آدم ها یا جزئیاتی از مسائل یادم میاد که برای خودم هم عجیبه..چون فکر می کردم فراموششون کردم…

_اذیت می شی..یادت می یاد؟؟

_من …خوب..راستش رو بخواید چیزهای اذیت کننده زیاد دیدم..زیاد حس کردم…دوستانم مخالف باز گشتنم به این جا بودن و هستن ..دنیز بی چاره رو هر روز سوراخ می کنن که چرا من رو فرستاده…؟؟

_دنیز هم هر روز سفارشت رو به ما می کنه…فهمیده بودم با هاش صمیمیتر از یه رئیس شرکتی…

_خوب اونم به من خیلی لطف داره ..درست مثل شما…

…نمی دونم کدوم قسمت جمله ام باب طبعش نبود که در حالی که داشت در ماشین رو باز می کرد گفت : امیدوارم این طور نباشه ….و پیاده شد….

نارین تقریبا هر هفته..دو یا سه تا کار برام جور میکنه و من کم کم دارم شناخته می شم…عکسم تو چند جا چاپ شده و من خوشحال از افزایش در آمد..به اصرار سمیرا شروع به پس انداز کردن کردم…هر چند نارین مدام خرج دستم می زاره..میگه سر کار هم باید با لباسهای درست و حسابی برم تا روم حساب باز کنن …

روز تولد بوسه است و ما به بار پدرش دعوتیم..سمیرا یه بلوز شلوار ساده تنشه..براش جا و مکان مهم نیست..میگه من همیشه خودمم..برای بوسه یه گردنبند خوشگل خریدیم..من اما توی دامن خیلی کوتاه و بلوز آستین بلند طبق معمول داد سمیرا رو در میارم هرچند بعدش می بوستم و می گه خوشگل شدی …

بار یه تراس شیک داره کنار دریا با یه منظره بی نظیر از پل و تپه های رو به رو که تو تاریکی دیده نمی شن اما چراغای خونه های اطراف مثل یه ستاره می درخشن .البته صدای تند موسیقی نمی گذاره صدای بوق کشتی ها شنیده بشه اما..گذارشون از تنگه با اون نور چشم نوازه…بوسه تو اوون لباس خوشگل صورتیش میاد دستم رو می کشه و می بره سر یه میز که دو تا مرد جوان خوش پوش ایستادن…با دست به پسری اشاره می کنه که موهاش رو از ته تراشیده..قیافه خندانی داره تو گوش سمت چپش یه گوش.اره تک نگین داره : باده..این هاکان

ومن به صاحب یکی از معروف ترین مجلات مد نگاه کردم که داشت دستم رو می فشرد و در کنارش پسر خاله اش دنیز…

من تو اوون شب به صدقه سری بوسه با خیلی ها از دنیای شو..تلویزیون و سینما آشنا می شم..اما هاکان و دنیز از همه مهمتر و پر رنگ ترن..

عجب روزهایی بود..فکرش رو که می کنم..روند زندگی من رو به کجا ها که نرسوند خودم هم باورم نمی شه..یه دوستی ساده تو دانشگاه ایران..من رو به یه کشور دیگه ..یه دوستی از سر کنجکاوی به شهرت رسوند..و من در آخر باز هم..و باز هم پر از خلاء..پر از نیازم…

آخرین نگاه رو به میز می کنم.راضیم ازش..از غذا ها هم بوی خوبی بلند شده و من حاضر و آماده منتظر مهمونام هستم…دارم فکر می کنم این دامن آیا خیلی کوتاه نیست..اما بعدش خنده ام می گیره…بعد از لباس شب مهمونی..جای فکر کردنم هست؟؟؟

زنگ در که خورد..امین با یه جعبه تلقی خوشگل که توش پر از گل مریم…شیک و جدی پشت در بود : سلام…

_سلام..

و بعد پشت سرش دو قلوهای پر سر و صدا..با ماچ و بوسه و خنده های بلند… : ما اومدیم…..

_خیلی خوشحالم کردید..

و من پیش خودم اعتراف کردم که این حرف رو اصلا از سر تعارف نزدم…

امین روی کاناپه نشست…و من سریعا مجله رو به روش روی میز رو برداشتم…مجله ماه گذشته که تقریبا 5 عکس از من توش بود برای تبلیغ لباس برای زنان کارمند…

دو قلو ها رفتن تا لباسشون رو عوض کنن و من رفتم تو آشپزخونه…

چای رو جلوش گذاشتم..تشکری کرد…

آتنا : خوب خانوم خانوما..چه طوری با این بد اخلاق…

..زلزله بودن این دو تا…

_بد اخلاق؟؟؟ ما این جا بد اخلاق نداریم…

آتنا : چه طرفش رو هم می گیره…این خان داداشه مارو با یه من عسل هم نمیشه خورد…

برام واقعا عجیب بود..اگر الان رو که امین با نگاه ترسناکی آتنا رو نگاه می کرد در نظر نگیریم..من از این مرد جدیت دیده بود م اما بد اخلاقی نه…

_من ایشون رو بد اخلاق ندیدم…

امین نگاه پیروزی به آتنا انداخت….

پام رو روی پام انداختم…کمی خم کردم و تکیه دادم…

تینا نگاهی خریذار بهم کرد : ..خیلی ورزش می کنی؟

_از وقتی اومدم ایران نه…تازه می خوام ثبت نام کنم…من هر روز صبح…روزی 1 ساعت می دویدم…هفته ای سه بار هم پلاتس کار می کردم…

_خوب پس این هیکل بابت اینه..دیشب با مامان داشتیم می گفتیم عین مدل ها راه می ری..

..ای بابا..حالا اینا امشب تا زیرو بم من رو در نیارن ول نمی کنن…

_نظر لطف شماست..در حالی که داشتم سینی رو بر می داشتم تا برم تو آشپز خونه : این جوری ها هم نیست..

 

 

بردیا و امین داشتن یه گوشه صحبت می کردن..آتنا و تینا ریخته بودن سر بابک و می خواستن ببینن کی به گوشیش زنگ زده…

رفتم نشستم رو مبل وسط امین و بردیا…

متوجه شدم از وقتی دو قلو ها راجع به راه رفتنم حرف زده بودن امین به راه رفتنم بیشتر دقت می کرد و کمی هم اخم آلود به بردیا نگاه می کرد..کمی دامنم رو پایین کشیدم…

بردیا : داشتم به امین می گفتم خیلی فضا سازی شهرک رو دوست دارم…

_خوشحالم…یکم هزینه بر می شه این طرح اما باب طبع طبقه ای که شما مورد نظرتونه…

امین : درسته…البته ریسک این پروژه کمی زیاده…

_برای جلو رفتن باید ریسک کرد..

امین لبخندی بهم زد…

_برای فروش نیاز به تبلیغات گسترده هست البته بازار تبلیغات در ایران رو من نمی شناسم…

..اگه اوون جا بودم خودم براشون تبلیغ می کردم و همش رو به طرفدارام و خانواده های اطراف هاکان قالب می کردم…

امین : اولین باره داریم با یه خانوم اون هم تو سن و سال شما در باره کار و تجارت صحبت می کنیم..

_و این بده؟؟

_البته که نه…

بردیا : ما با خانوم ها راجع به چیزهای دیگه ای صحبت می کنیم ….بعد بلند خندید..خوشم نیومد از این حرفش…گفتنش جلوی من بسیار بی ادبانه بود…

بدون نگاه کردن بهشون با اجازه ای گفتم و اومدم تو آشپز خونه…

باید قارچ ها رو سوخاری می کردم.. دو دستی رفتم تو آرد و تخم مرغ..مو هام باز بود و می ریخت دورم ..هی فوت می کردم تا از صورتم کار بره…

_ناراحت شدی؟؟

برگشتم پشت..امین به چار چوب آشپز خونه یه وری تکیه داده بود و دست چپش تو جیبش بود…

_ نه..مگه چیزی شده؟؟

بهم نزدیک شد… سرش رو تو صورتم خم کرد….به چشمام نگاه کرد…دستم از کار ایستاد…چی داشت این نگاه عسلی که انگار چیزی ازش پنهان نیست؟

تو چشماش یه مهربونی عمیق بود..یه برق….

نمی دونم چند لحظه از اوون خیره شدن گذشت که یه دسته موم دو باره اومد تو صورتم..

من چم شده بود ..سابقه نداشتم…با حرکت سرم و پشت دست سعی کردم از صورتم کنارش بزنم…

دستش رو آروم جلو آورد و کل موهام رو داد پشت…حس غریبی داشتم..خجالت کشیده بودم…

موهام رو پشت سرم گره زد …دستش چند لحظه روی موهام بود..از این بوی ادکلن تلخ..از این نزدیکی….جا خوردم…

از تپش قلب خودم و از حسی که بهم به خاطر برخورد دستش دست داد..یه قدم رفتم عقب..نا خود آگاه بود..دستش با همون فرم رو هوا موند و من برای اینکه فضا عوض شه : بچه ها گرسنه ان باید بجنبم… انگار به خودش اومد..دستش رو سریع تو جیبش کرد و کلافه نگاه کرد..سرش رو پایین انداخت…پشتم رو کردم و سر گاز ایستادم…نفس عمیقی کشیدم…چه اتفاقی داشت می افتاد…؟؟

.از حمام بیرون اومدم..بچه ها حدود ساعت 2 رفته بودن..آتنا و تینا دست به دست بردیا ،بیچاره بابک رو خل کردن تا گوشیش رو داد دستشون تا ببینن sms هاش از طرف کیاست..هرچند هیچی پیدا نکردن که بردیا دادش در اومد که تو داداش من نیستی از تو سطل پیدات کردیم…

امین اما تا زمان خداحافظی هم به من مستقیم نگاه نمی کرد..من تحلیلی برای احساسم نداشتم…

چند دقیقه ای خیره به خودم تو آینه نگاه کردم..خیلی بیشتر از این ها باید حواسم می بود….اه…اصلا حالم خوب نبود…

دیشب دوباره اوون خواب لعنتی رو سیاه و سفید دیدم..همه چیز عین یه توهم بود..من لباسی شبیه لباس رقص عربی داشتم و وسط یه کوچه بن بست می چرخیدم..اون با همون نگاه کثیفش داشت من رو نگاه می کرد و من التماس می کردم بگذاره لباس بپوشم چون سردمه…

این خواب با وجود اینکه به غیر از بخش کوچیکیش..جنبه حقیقت نداشت…اما تاثیرش رو ی اعصاب من زیاد …به خصوص که مرتبا هم تکرار می شد…به ساعت نگاه کردم به وقت اوون ها 10 صبح بود..بهروز حتما بیمارستان بود باید با هاش حرف می زدم….

بهروز از آرامش..از کنفرانس بودن دکتر روانشناسم…از نترسیدن بابت برگشت این خوابها..از دلتنگی و از کارهای با مزه دریا حرف زد…

ومن…سکوت کردم و به بهروز گوش کردم که داشت از روزهای خوب گذشته و امید به آینده حرف می زد….

تلفن رو قطع کردم…روی تخت نشستم پاهام رو تو بدنم جمع کردم و به پشتی تخت تکیه دادم…چونه ام رو روی زانو گذاشتم…

روزهای خوبی که بهروز ازش حرف میزد…..

مهمونی تولد بوسه یک هفته پیش بوده…من رو صندلی نشستم با یکی از بچه ها که اهل نیجریه است صحبت می کنیم…سمیرا سر کلاسه..منتظرم درسش تموم بشه با هم بریم پیش بهروز..قراره شام رو با هم باشیم…

بوسه هیجان زده با لپای گلی..عین قاشق نشسته می پره وسط حرف من و هم کلاسیم…دستم رو می کشه…

_چته بوسه؟؟ دستم رو کندی…

_برنامت با سمیرا رو بهم بزن می خوام ببرمت یه جایی که حتی به فکرتم خطور نمی کنه…

غر زدن های من…کنه شدنم هم پاسخ گو نیست…سوار ماشینش می شیم و من بعد از نیم ساعت..جلوی استودیوی پر فروش ترین مجله های مد پیاده می شم…

هاکان خندان…و منتظر نگاهم می کنه…و همه چیز عین یه خواب اتفاق میوفته…یه کولکسیون شامل 7 دست لباسه قراره عکاسی بشه…می خوان از چهره ای که تقریبا آماتوره استفاده کنن و هاکان طی یه عملیات انتحاری اصرار داره این چهره من باشم….خیلی خوب می دونم که این خیلی بیشتر از یه شانسه..اما دست و پام رو گم می کنم….به هاکان می گم باید به نارین بگم چون من وابسته به آژانس اوون کار می کنم…

هاکان خودش کار ها رو راه می ندازه و من سه روز کامل تو استودیو حبسم بین لباس شبهای بی نظیر ..لوازم آرایش..نور…فلاش…خستگی…و البته عکسای بی نظیری که بوسه ازم می ندازه….

هاکان مهربون…خوش برخورد و آرومه..انگار هیچ چیز این آدم رو عصبانی نمی کنه..دست و دلباز و رفیق بازه…

ماه بعد که عکس ها چاپ می شه..حتی خودمم هم باورم نمی شه…به قدری حرفه ای و با کیفیته..که مثل توپ می ترکه..و من با حجم عظیمی از پیشنهاد کار مواجه می شم…

تو دفتر هاکان با نارین و بوسه نشستیم…داریم حاصل کارمون رو نگاه می کنیم…هاکان دستش رو جلو میاره… : به افتخاره این همکاری و رفاقت…… ومن دستش رو می فشارم و از اوون به بعد به مدت 6 سال همکاری می کنیم…بسیار موفق..اما برای هم ..فداکاری های غیر قابل توصیفی هم می کنیم…چند باری که سمیرا می بینه پسرهای اطرافم بیشتر شدن..من رو می کشه کنار… : باده تو زیبایی..مانکنی…و از همه مهمتر تنهایی مراقب باش..تو کسی رو نداری که اگر برات اتفاقی افتاد ازت حمایت کنه..من خودم تا آخرش پشتتم اما نه داداشم نه پدر..نه شوهر…این دنیایی که تو الان توشی..دنیای عادی نیست…نذار هیچ کس ازت استفاده کنه..یادت نره..هدف تو یه خانوم مهندس خوب شدنه..این کار قرار بود برای خرجی دانشگاه باشه…اما از دستمون در رفت..اما نذار چیز دیگه ای از دستمون بره..و من به سمیرا قول می دم..بهش هم پایبند می مونم که کنیز حرمسرای کسی نشم….

فکرش رو که می کنم..می بینم بی پناهی من باعث شد که من همچنان همون دختر مر موزه باقی بمونم…دستی به موهام کشیدم..و این بی پناهی باعث خیلی از عکس العمل ها بشه..تو دنیای مهندسی هم نباید نصیحت های سمیرا رو فراموش کنم….

از اوون پنجشنبه خونه من..دو هفته گذشت..من وامین انگار که اوون ماجرا رو فراموش کردیم..به حالت قبل برگشتیم..با هم میریم میایم…اما این چند روز اخیر..امین و بردیا شدید سرشون شلوغه..بخشی از نقشه ها تایید شده و کارگر و ماشین های ساختمون سازی سر زمین رفته…امین می خواد هرچه سریعتر کار رو شروع کنه تا بتونن بخشی از وام رو قبل از اینکه وام از دستشون بره بگیرن….

تو دفتر بردیا نشسته بودم..داشتیم رو نقشه جدید کار می کردیم..که امین عین یه گوله آتیش از در اومد تو نقشه های تو دستش رو پرتاب کرد …

با تعجب برگشتم به سمتش…به قدری عصبانی بود که من و بردیا جرات نداشتیم ببینیم چی شده…

یه لیوان آب رو یه نفس سر کشید : رفتم شهرداری..نقشه ای که تایید شده رو زدن زیرش می گن قانون عوض شده..باید تغییر کنه…

بردیا : چی؟؟؟…می دونی چه قدر کار داره…می دونی چه ضرری می کنیم…ما ساعتی داریم پول خرج می کنیم…تازه اگه تا آخر این هفته وام رو نگیریم..رئیس بانک عوض شه می پره…

امین : همه این ها رو خودم هم میدونم…لعنتی….

بردیا رو مبل ولو شد…امین به پشتی مبل تکیه داد و سرش رو بین دستاش گرفت…

هر دو شون وا رفته بودن..من هم وا رفتم..امین به قدری عصبانی و خسته بود که دلم براش سوخت…

نقشه هایی رو که پرت کرده بود رو برداشتم…نگاهی بهشون بندازم…برای خودم یه نیم ساعتی مشغول بودم و دنباله راه حل….

بردیا : باید بریم سراغ بابا هامون…

_من نمی رم..بردیا من این کار رو خودم شروع کردم…

_آخه ما قلنبه انقدر نقد نداریم که…چه طوره ماشین ها رو بفروشیم…

_جواب نمی ده….لعنتی…اه…

این رو گفت و شروع به راه رفتن تو اتاق کرد…انگار تازه متوجه من شد اومد پشت سرم که داشتم نقشه ها رو زیر و رو می کردم…

_دارید چی کار می کنید؟؟

جلوی بردیا ..تو..می شد شما…

_دارم دنبال راه حل می گردم…

_بله؟؟؟…شما خودتون رو درگیر مشکل ما نکنید..شما نقشه رو رسوندید…ما خودمون مشکل رو حل می کنیم…

دست به سینه جلوش ایستادم و سرم رو بلند کردم تو چشماش نگاه کردم : چه طوری اون وقت..با فروش ماشین؟؟؟

_ یه کاریش می کنیم…الان ساعت کاری هم تموم شده..من شما رو برسونم خونه..خسته شدید از صبح…

_من هر وقت دلم به خواد می رم…

تو چشماش یه خنده بود : لج نکنید خانوم مهندس…

برگشتم به سمت نقشه : چه قدر برای اصلاح وقت داریم…

با کلافگی : 3 روز…

_خوب..بدک نیست…

سرش رو خم کرد تو صورتم : چی چی بدک نیست..امکان نداره…

_داره…همه مهندسای شرکت رو جمع کن…ما 7 نفریم..این 3 روز اگه شبانه روز کار کنیم می رسیم…

بردیا :چی؟؟؟

_می دونید چه قدر کاره؟؟

_نه….نمی دونم آخه این نقشه هار و من تو 21 روز نکشیدم…

امین داشت هنوز من رو نگاه می کرد

من: ببینید…ما 7 نفر..سه شبانه روز کار می کنیم..اصلاح میشه..می رسیم…

بردیا : شاید هم نرسیم…

_خوب اوون وقت یه فکر دیگه می کنیم…من نشد تو کتم نمی ره..

امین هنوز دست به سینه بود…

_من تنهایی نمی رسم..وگرنه یه کله می رسوندم..مهندساتون سه شبانه روز..تو همین شرکت بمونن..منم هستم…همگی با هم می رسونیم…

بردیا : به نظر شدنی میاد…نظر تو چیه امین؟؟

امین نگاهی به چشمای من کرد و من این بار کاملا واضح اون برق تحسین رو دیدم…..

_نه…

وا رفتم : چرا نه؟؟…ما که چیزی رو از دست نمی دیم..به جاش تلاشمون رو کردیم…

امین خیره به من نگاه کرد : حواستون به خستگی هست؟؟…من خودم یه جوری حلش می کنم..کیفتون رو بردارید بریم…

..این آقای دکتر من رو دست کم گرفته..من یه کار رو که شروع کنم باید تمام و کمال اجرا شه…دست به سینه نشستم رو مبل….

_ای بابا…پاشید خواهش می کنم..

_شما به من و کارم اعتماد ندارید درسته؟؟؟

کلافه تر شد : چه ربطی داره آخه…فشار زیادیه این سه روز…

_باشه..اصلا من دیگه کار نمی کنم..وقتی شما به کار من ایمان ندارید…

دستی لای موهاش کشید و نفسش رو با فشار بیرون داد…

بردیا :.امتحانش که ضرر نداره امین..من موافقم…

_باشه….

من دستام رو به هم کوبیدم : پس شروع می کنیم..از همین الان..

بعد برگشتم به سمت امین : فقط بعدش ..اگه شد..من یه کادو می خوام…

با مهربونی نگاهم کرد و لبخند زد : باشه…هر چی که بخوای…

رفتم یه سر خونه شلوار ورزشی..کتونی و پانچو پوشیدم موهام رو پشتم محکم بستم یه جورایی عین رزم بود..سالن اصلی شرکت رو خالی کردیم و هر هفتامون با لب تاب ها..میزهای نقشه کشی و وسایلمون کوچ کردیم اوون وسط..

امین از همه عذر خواهی کرد بابت این فشار کاری اما گفت بعدش هر کس یک ماه و نیم حقوقش رو پاداش می گیره…

من هم چون نقشه ها کار من بود هم توضیح می دادم هم کار می کردم…

به ساعت توجهی نداشتم…. گردنم خشک شده بود..سرم ر و بلند کردم…تو گوشم موسیقی گذاشته بودم..یاد شبهای امتحان افتادم…عجب بساطی داشتیم شبهای بی خوابی..یادش به خیر….

گردنم رو ماساژ دادم…احتیاج شدید به نیکوتین و کافئین داشتم…یه فنجون قهوه ریختم و رفتم تو حیاط…تو گوشم یه موسیقی راک..این تنها چیزی بود که خوابم رو می پروند به نوای گیتار برقی گو ش می کردم و به دود سیگارم نگاه می کردم…به ساعت نگاه کردم..10:30..خوب هنوز کلی راه داشتیم..می رسیدیم..یعنی باید می رسیدیم..هیچ چیزی نباید مانع کامل شدن کارهای من می شد….

سیگارم رو خاموش کردم…هندزفری رو از گوشم در آوردم…و رفتم تو سالن..که دیدم همه کار رو کنار گذاشتن و دور میز منشی جمعن…

_دوستان چه خبره؟؟

قیافه خندان بردیا رو دیدم : خسته نباشی خانوم مهندس…شام چی میل می کنید براتون سفارش بدم…امین تو رستوران منتظره…

_ یه دونه سالاد و آب…

_همین؟؟؟

_بله…

و بعد رفتم سر کارم…ساعت 11..رفتم تو اتاق بردیا یکم رو مبل بشینم..در باز شد..امین اومد تو…

به چشمای خسته اش نگاه کردم : سلام…

_سلام…خسته نباشی…

خندیدم : مرسی..هنوز اولشه….

کیسه ای رو میز گذاشت : بفرمایید شام…

در کیسه رو باز کردم..با دیدن غذای توش تعجب کردم : اشتباه آوردید..من این رو نخواستم…

در حالی که داشت غذاش رو روی میز می ذاشت : می دونم..اما با اونی که شما سفارش دادید مریض می شید با این حجم کاری…

غذام رو داد دستم…سالاد و جوجه کباب..

_پرسیدم گفت این از همه کم کالری تره…

خندم گرفت..زور گو بود..ولی خوب یه جورایی هم حق داشت…شالم رو پشت گردنم گره زدم..بشقابم رو رو پام گذاشتم و چهار زانو رو مبل نشستم…از پشت میز بهم لبخند زد..با چاقو چنگال..مشغول غذاش بود..من تکه ای از مرغ رو به چنگالم زدم…و برای خودم مشغول بودم…سنگینی نگاهی رو احساس کردم..سرم رو بلند کردم..امین داشت به غذا خوردنم نگاه می کرد…

تا سرم رو بلند کردم ..سرش رو انداخت پایین : باده..هر وقت احساس کردی نمی کشی برو خونه بخواب…

_شما من و خیلی ناز نازی تصور کردید..من رکورد یه کله 72 ساعت بیداری رو هم دارم..

_72 ساعت؟؟

_بله..امتحان داشتم..باید کارم می رسید..بعد هم باید سر کار می رفتم..خلاصه من چیزیم نمی شه…این کار می رسه..مطمئن باشید..

_خیلی ازت ممنونم…درگیر مسئله ما شدی…

_با هم شروع کردیم..مسائل این وسط به همه ما ربط داره..من کار ویژ ه ای نمی کنم…

سرش رو پایین انداخت ،داشت با چنگالش غذاش رو زیر و رو می کرد :دنیز باید به داشتن همچین مهندسی افتخار کنه…

خندیدم قیافه دنیز رو وقتی با سوتی هام رو به رو می شد یادم اومد : باید دید دنیز چه خاطراتی از من داره…

_چه طور؟؟

_من کار رو تو شرکت اوون یاد گرفتم..غیر قابل تصورتون سوتی دادم..جمع کرده بنده خدا…

خندید…

با مهندس ها قرار گذاشتیم به ترتیب نفری 3 ساعت بریم بخوابیم..از اون جایی که من رو چیزی حساس نبودم گفتم هر ساعتی نوبتم شد بگن برم بخوابم…

بردیا و امین رفته بودن خونه..از بعد از شام ندیده بودمشون…من مشغول آهنگم بودم…

ساعت 4..مهندس آذری : خانوم مهندس..شما برید بخوابید…

چشمام داشت سیاهی می رفت…پیر شدم فکر کنم…

رفتم دفتر بردیا رو کناپه ولو شدم…ساعت موبایلم رو برای 7 کوک کردم…..

از شدت خستگی بی هوش شدم…

صدای گوشیم بلند شد… اه…از این صدا متنفرم…این رو گفتم و چرخیدم….اصلا بیدار هم نمی شم…

یه هو صدای خنده ای شنیدم…رادارام راه افتاد..از جام پریدم…چشمام رو باز کردم..امین رو دیدم با همون لباسای دیشب..خسته داشت نگاهم می کرد..در حقیقت بهم می خندید…

_صبح به خیر..صبحا بد اخلاقیا..

لبخند زدم. : صبح به خیر..شما از کی این جایید ؟؟

_انقدر هست که غر زدن هاتون رو بشنوم..

_ای وای پس آبروم رفت…شما این جا چه می کنید؟؟

_خوب دیشب این جا بودم..تو دفتر مهندس رادمنش دراز کشیده بودم…

تعجب کردم : ندیدمتون…فکر کردم رفتید…

جا خورد : برم؟؟!!

_خوب بله دیگه..به هر حال کار مندی گفتن..کار فرمایی گفتن…

_من پا به پای همکارام هستم…صداش رو کمی پایین آورد : نکنه انتظار داشتی با 6 تا گردن کلفت نصفه شب بذارمت تو شرکت و برم…

…تو دلم یه حس لطیف پیدا شد…..سرم رو پایین انداختم… : برم…نوبت مهندس آذری برای استراحت…

_قبلش یه چیزی بخور..رو میز شیر گذاشتم…

_من صبح باید قهوه بخورم تا چشمام باز شه…

_حالا این سه روز بگذار کنار ..عادات غذاییت رو…شیر رو بخور…

بلند شدم …تشکری کردم و از اتاق بیرون اومدم..در حالیکه احساس می کردم..یه چیزی به قلبم اضافه شده…یا نمی دونم..شاید هم کم شده..هر چیزی بود تو اوون خستگی..یه انرژی بود…نفس عمیق کشیدم و رفتم سراغ کار…

این دو روز داشت با سختی می گذشت کار زیاد بود اما دوستان هم خیلی دستشون تند نبود.. نزدیک پنجاه ساعت اخیر.. 6 ساعت خوابیده بودم..چشمام می سوخت و از دیدن نقشه حالم بد می شد..تقریبا اصلا امین رو نمی دیدم…مرتبا می رفت و میومد..روزها بردیا بود..دنبال کارها می دویید و شبها امین میومد..یه گوشه کار رو می گرفت.من هم وقت نداشتم تا باهاش صحبت کنم…

فردا ظهر باید کار رو تحویل می دادیم..برای خوردن قهوه از سر کار بلند شدم..و رفتم رو تراس تا هوای سرد یه کم خوابم رو بپرونه…سرما که بهم می خوره…

سال کنکوره..من شاگرد اول مدرسه ام..رشته ام ریاضی..دوست دارم خانوم مهندس بشم…حاجی گفته نمی ذاره برم دانشگاه…من تو سرمای ایوون دارم می لرزم و اشک می ریزم..ممامانم داره باهاش بحث می کنه…دیگه پدر بزرگ؛مادر بزرگی هم نیستن که پناه ببرم خونشون..ساره هم مچاله شده کنارم پا به پام داره غصه می خوره..سبحان میاد رو ایوون…با دیدنش ازش رو م رو بر می گردونم…خم میشه : چه خبره باز این جا؟؟

جوابش رو نمی دم…بازوم رو محکم تو دستش می گیره : ناز نکن..باز چه آتیشی سوزوندی اینا رو انداختی به جون هم؟؟

آه از نهادم در میاد…به جام ساره جواب می ده..از حرف مدیرم..از این که امید مدرسه ام برای رتبه خوب…

و من دیگه تلاش نمی کنم برای در آوردن بازوم از دستش..همه تنم سر شده…نگاه می کنه تو چشمام..به اشکام..برای بار اول نگاهش دریده نیست…: خیلی دوست داری بری دانشگاه؟؟

ومن با بغض فقط سرم رو تکون می دم..رهام می کنه و می ره تو…

و در کمال ناباوری هیولای کودکیم می شه بر آورده کننده آرزوم..حاجی اما قدغن کرده مهندسی بخونم..می گه رشته های زنونه..هر چند خودش هم نمی دونه این رشته های زنونه چیه..رتبه ام می شه 70.. مهندسی معماری شهید بهشتی رو فقط مامانم و ساره در جریانن..حاجی و بقیه فکر می کنن رشته ام اقتصاده…

و من سه ترم تو خونه خوده حاجی زیر سیبیلش یواشکی نقشه می کشم.ماکت درست می کنم …

آخ سبحان آخ..من حتی به تو هم مدیونم…. یاد سبحان همه بدنم رو کرخت کرد…سر شدم…و اوون صدا های نفرت انگیز همراه با تمام نفرت هایی که قرار بود بخشیده بشن دوباره هجوم آوردن به سرم..

_تو خوبی؟؟؟

از جا پریدم…پشتم رو نگاه کردم..امین بود…رو صندلی نشستم تا کمی به خودم مسلط بشم..جلوم ایستاد…تو تاریکی بود..رو به من پشت به نور..نمی دیدمش …من باید با هر مردی که حرف می زدم چشماش رو می دیدم..وگرنه می ترسیدم..سرم رو برای جلوگیری از عکس العمل های نا خود آگاهم انداختم پایین…

_با تو ام باده..خوبی؟؟ چرا سرت رو پایین انداختی؟؟

رو پاهاش نشست رو به روم….

_رنگ به رو نداری…عرق کردی…

صداش عصبی شد : پاشو..همین الان جمع می کنیم می ریم خونه…

داشتم کم کم به خودم مسلط می شدم : خوبم..فقط یه لحظه فکر کنم فشارم بالا پایین شد…

سعی کردم از رو صندلی بلند شم…

دستش رو گذاشت روی دستم : بشین…کجا داری می ری؟؟

_سر کارام…

عصبانی شد : بی خود…شما الان پا می شی می برمت خونه…

داشتم عصبی می شدم…چونه زدن تو این وضعیت دیوونه ترم می کرد : من خوبم..خواهش می کنم ازتون …

نگاهم کرد به چشمام که می دونم الان پر از خواهش بود..

_داری خسته می شی..نیازی نیست..کارها رو دور افتاده…

از در منطق وارد شده بود…ای چشم عسلی جلب….

دلم می خواست کل کل کنم باهاش اما واقعا حوصله نداشتم : من برم تو دفتر یه چند ساعت بخوابم خوب میشم بر می گردم سر کارم…

یکم فکر کرد… : باشه هر جور راحتی…

بلند شدم..اصلا حوصله نداشتم فکر کنم که چه راحت پذیرفت…

رو کاناپه دراز کشیدم..ساعت یک بود…ساعت رو تنظیم کردم رو 4 …پانچوم رو کشیدم رو م و بی هوش شدم….

نور داشت اذیتم می کرد..بدچور مستقیم رو چشمام بود…غلت زدم..چیزی که روم بود کمی سنگین بود..بین چشمم رو باز کردم..پتو مسافرتی روم بود…سرم درد می کرد…کمی طول کشید تا موقعیتم رو تحلیل کنم…از جا پریدم…

4 صبح زمستون که آفتاب این جوری عالم تاب نیست…

پریدم سمت موبایل…دادم در اومد ….1…..وای…..کفشام رو به سرعت پوشیدم..و شالم رو سرم کردم..دویدم تو سالن هیچ کس نبود….رو صندلی ولو شدم…لعنتی..آبروم رفت…می خواستم خرخره موبایلم و بجوام که زنگ نزده..ملت کجان؟؟….آخرین باری که انقدر عصبانی بودم رو یادم نمی یاد…

گوشیم رو نگاه کردم..یکی آلارمش رو آف کرده بود..داشتم مثل مار به خودم می پیچیدم که بردیا از اتاق اومد بیرون…

_به به..خانوم مهندس..ساعت خواب!!!

بدترین شوخی تو اوون موقعیت…

_بقیه کجان؟؟

_رفتن به خوابن..امین هم رفت شهرداری..نقشه ها رسید..دستتون درد نکنه..حالا سر فرصت ازتون تشکر می کنیم…بنده موندم..شما بیدار شی ببرمت خونه…برم دنبال کارا…

احساس یه شکست خورده..نه بیشتر بازی خورده رو داشتم..موذی..پس به همین خاطر دیشب زیاد بحث نکرد…

کار رو به جایی رسوند که بردیا بهم تیکه بندازه…بدون حرف..وسایلم رو جمع کردم و با بردیا رفتم خونه….

یه دوش حسابی گرفتم…و یه پیراهن راحت پوشیدم….الان نظرم عوض شده بود..خر خره موبایلم رو بی خیال شدم..دلم می خواست خرخره امین رو سفت بچسبم…با من عین یه دختر بچه لوس عمل کرده بود….

برای خودم غر می زدم ..که زنگ زدن…

در رو باز کردم…امین بود با لبخند گشاد پیروزی تو چار چوب در : سلام…

جوابش رو ندادم..رفتم سمت سالن..بلند خندید..اومد تو ایستاد پشتم : یعنی انقدر شکاری ازم که حتی نمی خوای نتیجه رو بدونی؟؟!!

سریع برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم ….

خنده اش بلند تر شد : قبول کردن….

پریدم هوا…ذوق زده شدم…شده بود… : آخ جون..

لبخند ونگاهش رو که دیدم..سریع موهای تو صورتم رو کنار بردم و دوباره اخم کردم….

این بار صدای خنده اش بلند تر از هر زمانی بود : عصبانی می شی ترسناک می شی…

_کارتون خوب نبود…

صداش جدی شد : خسته بودی..خودت رو که نمی دیدی…باید می خوابیدی….

_منم مثل بقیه کار مندا…کار رو تقسیم کرده بودیم….

_سهم تو رو من انجام دادم…

_چی؟؟؟ ای بابا..چرا ؟؟…وظیفه من بود…

_مگه من کار فرما نیستم..مگه وظایف رو من تعیین نمی کنم؟؟…تعیین کردم بخوابی…دیگه بحث نداریم…

عجب..توجیحی…به نگاه خسته اش که یه جورایی در حال وا رفتن بود..به ته ریشش نگاه کردم…

_چرا نمی رید استراحت کنید؟

_گفتم اول این خبر خوش رو بهت بدم..الانم منتظرم حکمت رو صادر کنی…

خندم گرفت…در مقابل این بشر نمی تونستم خیلی اخم کنم : شما فعلا برید یکم بخوابید….بعدا رسیدگی می کنم…

لبخندی زد : باشه..این گردن از مو نازک تر…

امین دیشب زنگ زد با صدای خواب آلود و گفت فردا ساعت 11 بریم شرکت…

صبح مثل همیشه 7 صبح بیدار شدم..خوابم نمی برد..کمی دور خودم چرخیدم…تو اینترنت چشمم به یه عکس از یه کیک خوشمزه افتاد یاد کیک هویج هایی که می پختم و بچه ها عاشقش بودن افتادم..همه چیزش رو تو خونه داشتم..مشغول شدم..یه کیک حسابی گنده تا تو شرکت هم بشه خورد…

ساعت 11 زنگ رو زدن..این بشر همیشه سر وقت می رسید..در رو که باز کردم..از اوون امین خسته خبری نبود ..اصلاح کرده بود وچشماش دوباره براق شده بود…

_سلام…

_سلام..عجب بویی میاد تو راهرو..آب دهنون راه افتاد..به نظرت از کجاست این بو…

_از خونه من…

چشماش گرد شد : جدی میگی؟؟

در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم : آره کاره منه..صبح زود از خواب بیدار شدم…گفتم یه کار مفید بکنم…

بعد کیک رو که روش سلفون کشیده بودم دادم دستش… : چرا ایستادید دارید من رو نگاه می کنید؟..بریم دیگه..

_عجب بویی داره..بیاید بی خیال شیم..بریم خودمون تهش رو دربیاریم….

دستم رو رو بازوش گذاشتم و مثلا هلش دادم : بریم..بریم..کیک یخ کرد…

خندید و راه افتاد…

به شرکت که رسیدیم همه جمع شدن تو سالن اصلی..امین و بردیا از همه به خاطر این سه روز تشکر کردن و بعد من تشکر کردم که تو این پروژه بهم کمک کردن..بعد کیک رو آوردم که با خنده و سر و صدا بریده شد…

مهندس آذری به مهندس رادمنش گیر داده بود که چرا رقص چاقو نداریم …

مهندس رادمنش هم معتقد بود تا حالا که شرکت مهندس خانوم نداشته در حقیقت سرشون کلاه رفته…

بردیا هم به این نتیجه رسید که من بی خیال شرکت بشم با هم یه قنادی شریک بشیم…

واقعا کمی حالم بهتر شده بود..

من ؛ بردیا و امین رفتیم تو دفتر…

امین : با این کارت بچه ها فضای جشن گرفتتشون..خیلی خوب شد بعد از اوون فشار کاری..دستت درد نکنه…

_هر چند بابت دست کاری موبایلم هنوز دلخورم..اما بازهم مرسی…

خندید : صلاحتون اون موقع این بود…

بردیا به ساعتش نگاه کرد : دیر کرد امین…

_آره..یه زنگ بهش بزن…

بردیا بیرون رفت…

امین : خوب..حالا کادوت چی باشه؟؟

من لبخند زدم و قیافه کسی و که می خواد مسئله مهمی رو حل کنه به خودم گرفتم : امممممممممممم…یه چیز خوب…

خندید : خوب همون یه چیز خوب رو بگو…

_دیزی…

_چییییییییی؟؟

_چرا تعجب می کنید من بیشتر از 5 ساله دیزی نخوردم..با بچه ها بریم یه جا دیزی بخوریم..آما یه جای توپ و سنتی…

_یعنی همین؟؟ من خودم رو برای یه کادوی توپ آماده کرده بودم…

_چی مثلا…

_چه می دونم یه چیزی بخریم.این آخه چیزی نیست که….

_من با این دور هم بودن ها شاد می شم..کادو هم باید آدم رو شاد کنه دیگه…

بعد سر م رو کج کردم و نگاهش کردم : باید بریم..خودتون گفتید هر چی بخوام…

لبخند زد : باشه..هر چی تو بگی..امشب خوبه؟؟؟

به چشماش نگاه کردم که انقدر مهربون نگاهم می کردن ..چی داشتن که انقدر آرامش بخش بودن..: باشه…

بردیا من رو از فضا در آورد : اومد امین…

بلند شدم.. : مثل این که مهمون دارید من می رم سر کارم…

با صدای سلام برگشتم و اوون دو تا چشم سبز رو دیدم که بهم زل زدن…

امین جلو اومد و با هومن دست داد و من به دنبال جایی بودم تا دستم رو گیر بدم تا نیوفتم..متنفر بودم از این چشما که حالا تو صورتم دنباله کشف یه راز بودن…

_سلام…مهندس…

صداش هم تغییر نکرده بود…من اما خیلی تغییر کرده بودم..فقط اوون نفرت بود که سر جاش بود و مثل شراب چندین ساله برنده تر و تلخ تر شده بود…

امین که کمی اخم کرده بود هومن رو که بی مهابا زل زده بود به من رو متوجه خودش کرد : خانوم مهندس..شما تشریف ببرید سر کارتون…

بردیا : هومن ..کیک هویج دوست داری..خونگیه ها…

با این پیشنهاد هومن مطمئن..متعجب به صورتم نگاه کرد…

و من برای اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم..مثل فشنگ..رفتم تو اتاق خودم و لعنت فرستادم..به خودم..به شانسم..به بردیا و در آخر به کیک هویج…

پشت پارتیشن مثلا اتاق من بود سایه ای از سه تاشون رو می دیدم..که رو به روی هم نشسته بودن..صداشون رو هم میشنیدم..روی صندلی ولو شدم..دنیا گرد بود این رو گالیله سالها پیش گفته بود..اما نگفته بود انقدر کوچیکه…

دستام رو قلاب کردم دور زانوم..یه جورایی تاب می خوردم…

امین و بردیا و هومن داشتن راجع به آهن و معاملاتشون حرف می زدن…تو رفتارهای هومن چیزی بود که امین گفت : هومن این جاییی؟؟؟ انگار توی فضای دیگه ای؟؟.

هومن : ببخشید…بدجور ذهنم مشغوله…

امین با لحن بد اخلاقی : مشغول بود یا مشغول شد ؟؟؟

هومن : یه مسئله خانوادگیه..ببخشید الان حواسم به شماست…

پوزخندی زدم..خانوادگی…چه نسبت خانوادگی بین ما بود آخه؟؟…نوه خاله شوهر مادرم…چه قدر نزدیک!!!..اما این آدم با همین نسبت دور ..خیلی نزدیک بود..تو تک تک خاطرات کودکی من بود…

تو اوون لی لی های کودکی رو موزاییک های شل شده کف حیاط که تق تق صدا می کرد..تو نذری قیمه ظهر عاشورا…

تو بلوغ..تو مبارزات من با اوون دو تا مرد بود…مبارزه ای که اصلا عادلانه نبود و من با زنده اصلی جنگ بودم…

بلند شدم رفتم رو تراس..صداش هم من رو اذیت می کرد..سیگارم رو روشن کردم..این روزها تعدادش نگران کننده زیاد شده بود…اگه بره به سبحان بگه من این جام؟؟..هومن همه چیز رو به سبحان می گفت..جاسوسی من رو می کرد…تا آخرین لحظه هم این کار رو کرد…مثل یه گربه..مثل یه سایه بود…

تنم لرزید.دود رو بیشتر تو ریه ام فرستادم…می ترسم از روزی که از در این شرکت..سبحان..یا حاجی بیان تو…بغضم گرفت…فرار کنم دوباره؟؟..برم الان استعفا بدم..برگردم تو همون آپارتمان امنم..اصلا دیگه اون جا هم امن نیست..میرم پاریس پیش مهسا….

یه پک عمیق دیگه…صدای دکتر..فرار دیگه الان به تو جواب نمی ده..الان وقت ایستادن تو روی آدم هایی که دنیا تو خراب کرن..بعد نگاهش …با تحسین..هر چند به نظر من که دنیات رو ساختن….

با صدای قدم هایی که به هم نزدیک می شد سیگارم رو خاموش کردم..چرخیدم به پشت سرم…

خدایا..خودش بود…خودش بود که الان تو فاصله کمی ازم ایستاده بود..یه قدم عقب رفتم…مطمئن بودم رنگ به رخسار ندارم..چون حرکت خون تو رگهام کند شده بود…

صدای نحسش اومد : تو باده ای..مگه نه؟؟

و من همون جور مثل یه احمق نگاهش می کردم…

_آره دیگه..حتما خودتی…چند نفر اسمشون باده است؟…چند نفر هم قد توان؟؟ چند نفر این صورت مینیاتوری و این چشمای درشت و جسور سیاه رو دارن؟..چند نفر از 9 سالگی خوشمزه ترین کیک هویج رو می پزن…

جواب من سکوت بود و سکوت…باید می رفتم…همین الان…دستم رو که از شدت فشار حلقه شدن دور میله های تراس درد گرفته بود باز کردم..و پشتم رو کردم تا برم تو سالن…شاید..فقط شاید اون جا بتونم نفس بکشم..با صدایی که می لرزید : اشتباه گرفتید…

_چند نفر این صدا رو دارن…؟..

در حالی که داشتم ازش دور می شدم شنیدم که زیر لب گفت : چند نفر به اندازه تو از من متنفرن؟؟؟

تو سالن بردیا کمی اخم آلود ایستاده بود..حالم خیلی خراب بود..خیلی …

بردیا : این هومن ..چی می گفت بهتون؟؟

چه بی موقع بود این پرسش : هیچی از پروزه تعریف می کرد…

مشکوک شد : این چه تعریفی از پروژه است که شما فقط سکوت می کنید و انقدر به هم می ریزید..

بوی ادکلن تلخ پیچید و بعد صدای بم امین : کی به هم ریخته؟؟

من سعی کردم به خودم مسلط بشم..موضوع داشت بزرگ می شد این مشکل..فقط مشکل من بود : چیزی نیست ..من فقط این روزا کمی بی حالم..همین…

بعد راه افتادم به سمت اتاقم..می خواستم تنها بمونم..حوصله سئوال جواب نداشتم..باید تحلیل می کردم.حرفای هومن رو..

رو مبل ولو شدم..یکم آب خوردم…

امین بالای سرم بود..وای خدایا…..

_جریان چیه باده؟؟

_هیچی باور کنید ؟؟

_تو هر وقت هومن رو می بینی این شکلی می شی..ازش خوشت نمی یاد؟؟..اصلا مگه می شناسیش؟؟

…شناخت…چه شناختی؟؟….

_نه …باور کنید من خودم حالم خوش نیست.. به ایشون هم ربطی نداره…

ابرو هاش بیشتر تو هم رفت..مثل همیشه احساس کردم داره ذهنم رو می خونه…سرم رو پایین انداختم..

_مطمئنی؟؟

_بله…

_امیدوارم بعدا خلافش ثابت نشه..اون وقت مطمئن باش من انقدر آروم رو به روت نمی شینم…

منگ تر از اوون بودم که بتونم بفهمم چی می گه…تو کله من فقط کلمه فرار کن زنگ می خورد…

_بلند شو باده…برو خونه..استراحت کن..برای برنامه امشب…

امشب؟؟..چه خبر بود امشب؟؟؟…

_با بچه ها برای ساعت 7 هماهنگ کردم…

_نمی شه..

_نه نمی شه..تو امشب با من میای تا کادوت رو بگیری…شاید یه کم حالت خوب بشه…

_از کجا فهمیدید چی می خوام بگم؟؟

_من خیلی چیزهایی که می خوای بگی اما نمی گی رو هم می فهمم….ای کاش بهم می گفتی..دیگه نیازی نبود من بفهمم…

سرم رو بالا آوردم…داشت نگاهم می کرد…

دلم لرزید..برای اوون چشما که داشتن این طور با دقت نگاهم می کردن..برای این صدای مطمئن و بم…سرم رو دوباره پایین انداختم..

_نمی خواد سرت رو بیاری بالا…من با همین شالت هم که حرف بزنم راضیم..

تو صداش لحن شوخی بود..می خواست فضا رو عوض کنه..

_پاشو..با بردیا برو خونه..امروزم رو مرخصیات..شب می ریم بیرون انرژی جمع کن از فردا برگرد سر کارت..خیلی کار داریم..خودت که بهتر می دونی…

کاش خوابم ببره…قرص رو با یه لیوان آب قورت دادم……کاش بتونم بخوابم..دیگه بلند نشم…

یه زمانی هر شب که می خوابیدم آرزوم این بود که فردا صبح بیدار نشم..به نظرم چیزی برای زندگی کردن وجود نداشت…روی تخت ولو شدم..

نکنه فردا برم شرکت ببینم سبحان دمه در.. بی برو برگرد همینه..مگه می شه هومن همچین فرصتی رو برای پاچه خواری سبحان و حاجی از دست بده..

می کشنم…رد خور نداره..بی آبرویی می شه تو شرکت..چه طوره به امین بگم از فردا نقشه ها رو تو خونه بکشم…

یاد نگاه پر نفوذش که افتادم این فکر رو از ذهنم بیرون آوردم..مگه می شه این آدم رو بدون دلیل به کاری وادار کرد…

مطمئنم اگه سبحان بیاد شرکت..امین دیگه من رو انقدر با تحسین نگاه نمی کنه…

داشت سرم سنگین می شد…عجیب بود که من تو این همه مشکل فقط نگاه امین برام مسئله شده بود…

زیر دوش رفتم..یک ساعت وقت داشتم…ای کاش برنامه رو برای روز دیگه ای می نداختیم…هر چند به حال من فرقی نمی کرد..از این به بعد باید منتظر یه طوفان می بودم…

یک ساعت تمام پای تلفن با سمیرا صحبت کرده بودم…بهم گفته بود یه ترسو ام اگه بزنم زیر همه چیز و برگردم استانبول..گفته بود اوون موقع می فهمه تمام زحماتمون به باد رفته پس اصلا من رو نمی بخشه..که من باید بمونم..رو به رو بشم..از چی می ترسم…من که دیگه حتی شهروند اوون کشور هم نیستم…

من اما خوب می دونستم ترسم چیه..ترس من به هم ریختن نگاهه یه نفره…سرم رو محکم تر شستم..فشار دادم این افکار باید از سر من بیرون می رفت..جایی نداشتن این فانتزی ها تو زندگی من..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x