و بالأخره موفق شد اشکم را دربیاورد.
نمیدانم حالت صورتم چطور شد اما ناگهان نگاهش نرم شد و آرامتر صدایم زد:
-شمیم؟
سر چرخاندم تا اشک هایم را نبیند و لبهی تخت نشستم.
-باشه حالا گریه نکن. خیلیخب تند رفتم قبول اما میدونی که من رو تو حساسم، دست خودم نیست.
-میخوام تنها باشم امیرخان!
سکوت شد.
سر پایین انداختم تا از اتاق برود.
حالم بدجوری گرفته شده بود.
دست خودم نبود اما واقعاً انتظار داشتم که امروز طور دیگری رقم بخورد…!
تنم تیر میکشید و حس میکردم روحم هم لِه شده است.
من روزها و شب ها بخاطر مزاحمت های اشکان ساسانی غصه میخوردم.
من بخاطر خطاهای نکردهام هم میترسیدم اما هر دختری که دورواطرافمان میآمد، شیفتهی امیرخان میشد.
مقابل چشمان من و بیاهمیت به حضور من، سعی میکردند به شوهرم نزدیک شوند و وقتی که میخواستم آن ها را دور کنم، بیحیا خوانده میشدم.
خدایا اگر این اوضاع پر از حس حقارت نبود پس چه نام دیگری داشت…؟!
نمیدانم چند دقیقه گذشت.
سر پایین گرفته و به زمین خیره شده بودم.
اشک هایم آرام میچکیدند و کمی خیسی بین پاهایم حس میکردم.
مطمعناً خون بود اما حتی حال بلند شدن هم نداشتم.
و کاش امیرخان زودتر از اتاق بیرون میرفت تا مثل همیشه خودم برای خودم مرهم شوم و خودم زخم های جسم و روحم را تیمار کنم.
صدای قدم هایش آمد و وقتی مقابلم ایستاد، دوست داشتم جیغ بکشم.
او که مثل همیشه برای خودش بریده و دوخته بود چرا راحتم نمیگذاشت…؟!
-شمیم؟
جلویم زانو زد و دستم را گرفت.
-نگاهم کن… ببینمت.
بیشتر سرم را به سمت مخالف چرخاندم.
-برو بیرون.
-گفتم ببینمت.
-نمیخوام دوست ندارم نگاهت کنم.
-بیا اینجا.
یکدفعه بغضم ترکید و او سریع تنم را میان بازوهایش حبس کرد و سرم را به سینهاش چسباند.
چانهاش بالای سرم فیکس شده بود و دست هایش محکم تنم را به تنش چسبانده بود.
عملاً هیچ راهی برای فرار از آغوش اجباریاش نداشتم.
-ولم کن… ولــم کــن.
-آروم باش.
روی سرم را بوسید.
نشست و تنم را روی خودش کشید.
پاهایم روی پاهایش و تنم چفت سینهی ستبرش شده بود.
امیرخان:
شمیم در بغلش گوله شده و آرام گریه میکرد.
میدانست دلش را شکسته و از دست خود عصبانی بود.
-خیلیخب باشه عوضی بازی درآوردم حق با توئه اما دست خودم نیست. من رو تو حساسم شمیم وقتی میبینیم یکی داره نگاهت میکنه حس میکنم دارم خفه میشم. نفسم میگیره. من… من نمیتونم تو رو با هیچکس تقسیم کنم!
-اما من مجبورم تقسیم کنم مگه نه؟ م..من مجبورم پانیذو ببینم. مجبورم این دکترو ببینم اما دهنمو ببندم. چرا؟ چون اگر حرف بزنم میشم یه سلیطه بیحیا!
بغضی که در صدای دختر بود مثل یه دست نامرئی عمل میکردو راه نفسش را میبست.
-خیلیخب باشه اشتباه کردم اما…
-همش اما و اگر… ول کن این اما و اگرهارو جاش بهم بگو امیرخان
شمیم سر از روی سینهاش برداشت و همانطور که دستانش دور گردنش حلقه شده بود، خیره در چشمانش زمزمه کرد:
-اگر جامون برعکس بود، تو وایمیستادی و خیلی آروم و منطقی به مردی که تو خونه، تو حیطهای که ماله خودته و قرار اَمن باشه و میخواد به زنت نزدیک شه توضیح میدادی که کارش اشتباهه؟ درست و آروم رَدش میکردی؟!