رمان شالوده عشق پارت ۱۷۰

4.2
(37)

این زن کسی نبود که مقابله دیگران ضعفی از خود نشان دهد.

تمام عمر با حفظ ظاهر کردن هایش و چهره مبادی آدابی که به خود می‌گرفت، خو گرفته بودم و جز چندبار محدود که بیشترش هم سر جریان خودکشی گندم بود، سلیطه بازی هایش را ندیده بودم.

ندیده بودم اما خوب می‌دانستم که حال دلش می‌خواهد گیس هایم را بگیرد و دور تا دور خانه بچرخاند.

و آنقدر پوست کلفت شده بودم که جای ناراحت شدن خنده‌ام گرفته بود.

در بین سیل تبریک ها، گپ زدن هایشان و قربان صدقه هایی که این میان سهم من و گندم می‌شد، بعد از مدت طولانی سر پا ایستادن راهی خانه شدیم و سپس جوری باغ از حضور مردم خالی شد که گویا هرگز آنجا نبوده‌اند و جز فردی به اسم جمال همه رفتند.

داخل خانه چهار پیشخدمت به نام های نازنین، نازیلا، زیبا و زمرد مرتب و منظم منتظرمان ایستاده بودند.

به طرز بسیار بانمکی هم قد، هم شکل و تقریباً هم صدا بودند! چهار قلوهای بانمک که دلیله اصلی نیاوردن سوگل بودند.

آذربانو با یک ممنونم خشک و خالی برای عروس دار شدنش، همراه گندم و دکتر همایی رفت و واقعاً این همه تنفرش از من فقط بخاطر ازدواجم با امیرخان بود…؟!

نه دیگر گمان نمی‌کردم موضوع تنها این باشد!

حتی زمانی که یک الف بچه بودم هم دوستم نداشت و وقتی بزرگتر شدم رفتارش با سیاست‌تر شد.

اما هرگز دوستم نداشت! دوست نداشتن که جای خود داشت او حتی از وجودم مشئمز می‌شد و جداً همه‌ی این ها بخاطر چه بود؟!

ممکن بود به جز جریان ازدواجمان با امیرخان چیز دیگری این وسط باشد…؟!

حقیقتی پنهان که باعث تنفر این زن از من شده باشد؟!

امیرخان:

پیراهنش را کناری انداخت و با بالاتنه‌ی برهنه لبه تخت نشست.

دیدن مردم و ذوق و شوقشان حالش را خوش کرده بود.

چقدر دلتنگ آن ها شده بود و خبر نداشت.

وقتی دیدتشان، دلتنگی خودی نشان داد و ناخودآگاه امانت هایی که گاهی در ذهنش رنگ می‌باختند، دوباره جای پایشان سفت شد!

چنان ریشه‌انداختند که در همان دیدار چند دقیقه‌ای با نگاه به صورت های ساده و رفتارهای بی آلایششان، به خودش قول داد که هر کس برایشان خطر داشته باشد را از سر راه بردارد و اجازه ندهد این مردم مهربان آسیب ببینند.

مهم نبود شخص مقابلش حاتم ها باشد یا هر کس دیگری!

مهم نبود آن غریبه ها چقدر ثروتمند و یا قدرتمند باشند!

مقابل هر کس که حتی فکر اذیت این انسان ها به سرش خطور می‌کرد، می‌ایستاد!

با صدای باز شدن در سر بلند کرد و از دیدن شمیم با آن حوله‌ی کوتاه و موهای بلند و خیس، ابروهایش بالا پرید.

هر چقدر هم که فکرش مشغول می‌شد و کارها روی شانه هایش سنگینی می‌کردند مهم نبود، این دختر تنها با یک حرکت خیلی کوچک می‌توانست حواسش را به خود پرت کند!

بلند شد و آرام نزدیکش شد.

چشمانش روی پوست مرطوب و خوشرنگش سُر خورد و آخ که چقدر لب های صورتی‌اش بوسیدنی بودند!

به سختی نگاهش را از لب های پُر و زیبا گرفت و به صورتی که بدون آرایش زیادی بوی معصومیت می‌داد، دوخت.

-هنوز اینجایی!

-هوم.

-باشه پس برو بیرون تا من لباسمو بپوشم.

نیشخندی روی لب هایش نشست.

-یه نفری بود که همین چند روز پیش می‌گفت مگه شوهرم نیستی؟ چرا باید خودمو ازت بپوشونم؟ احیاناً این طرفا ندیدیش؟!

-امیرخان…

-خب؟ مگه شوهرت نیستم؟ چرا باید برم بیرون که لباستو بپوشی؟!

شمیم چشم دزدید.

-ازت خجالت نمی‌کشم ولی راحت نیستم پس لطفاً برو بیرون.

-نمیرم چون باید راحت باشی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x