صدای شمیم در سرش چرخ میخورد و جوشش یکدفعهای خونش را خیلی خوب حس میکرد.
رگ گردنش بیرون زد و دستش مشت شد.
یک نفر در مَقر او و عاشق همسرش…؟!
یک نفر بینشان که دلش برای این چشمان درشت و بادامی سریده باشد…؟!
یک نفر که بیتردید دنباله مرگ خود است و حتی حرف در این مورد تمام تنش را منقبض میکرد!
حرصی سر کج کرد و غرید:
-ساکت شو شمیم!
شمیم تخس سر بالا گرفت و بیآنکه ذرهای از خشم و آتش نگاهش بترسد، تیله های مشکی و براقش را به نگاهش دوخت و گفت:
-آآ ببینم نکنه تو عصبانی شدی؟ چرا پس؟!
قلبش داشت از سینه در میآمد و همسر سرکشش خیاله عقب نشینی نداشت.
-به نظرم زیادی داری واکنش نشون میدی. مثلاً منو ببین خونه بودیم پانیذ یه لحظه دست از سرت برنمیداشت. اینجا هم اومدیم این زنه ول کنت نیست اما من هیچوقت مثله تو عکسالعمل نشون ندادم. میدونی چرا؟ چون زشته برام. اگر چیزی بگم میشم سلیطه… میشم بیحیا!
پلک راستش شروع به پریدن کرد و از حرصش چنان شمیم را به تنش فشار میداد که مطمئن بود دخترک بدجوری دردش آمده است اما نمیتوانست عقب بکشد و شمیم نمیخواست که عقب بکشد!
-من نمیتونم بخاطر خاطرخواه های تو هیچ اعتراضی کنم اما تو فقط بخاطر حرف اینکه کسی از نزدیکات میتونه عاشقه من باشه…
و بالأخره بمبی که دخترک موفق به منفجر کردنش شد.
نفهمید نگاهش چگونه شد اما شمیم مضطرب کمرش را به عقب سوق داد.
با خشمی که دیگر نمیتوانست کنترلش کند، شبیه یک شیر نر فریاد کشید.
-بهت گفتم ساکت باش… بِبُر صداتو!
ترس درون چشمان شمیم بیشتر شد اما باز هم ادامه داد.
ا
-چرا ساکت شم؟ چون تو مردی و برای تو اسمش میشه غیرت اما من یه زنم و برای من میشه…
نه دیگر نمیشد… دیگر نمیتوانست!
دستش را پشت گردن شمیم گذاشت و حرصی جلو کشاندتش.
لب هایش را روی لب های زیبا و پف کردهاش کوبید و با تمام وجود او را بوسید.
با همهی حرص و خشمش…
سعی داشت تمام توجهاش را روی طعم لب ها و عطر تن عروسک در آغوشش کند تا آرام بگیرد.
این دختر نمیفهمید…
نمیتوانست میزان خواستنش را بفهمد!
نمیتوانست بفهمد او مرد هر گونه نبردیست جز چیزی که دخترک از آن حرف میزد.
نمیتوانست بفهمد که وقتی اندازه نیمی از عمرش عاشق او بوده، یک رقیب دیگر حسادتش را نه بلکه شبیه حکم مرگش عمل میکند!
بوسید و بوسید و بوسید.
با تمام احساسش با تمام عشقش و با تمام خشمش.
آخر سر هم سیراب نشد.
شمیم برایش همانند یک بت زیبا بود که هر چقدر آن را میپرستید، رها نمیشد بلکه بیشتر اسیرش میشد.
دیوانهتر میشد… عاشقتر میشد.
آرام نشد اما بخاطر نفس بند آمده دخترک عقب کشید و حرصی او را به سینهاش چسباند.
طوری که انگار ترس از دست داشتنش را دارد.
روی موهایش را بوسید و خشن زمزمه کرد:
-هیچکس… هیچکس حق نداره تو رو بخواد. هیچ حرومزادهای نمیتونه دست رو تو بذاره چون میدونه من حاضرم برای تو چیکار کنم!
شمیم در آغوشش تکان ریزی خورد اما تنگتر او را در آغوش گرفت و دیوانهتر از قبل ادامه داد.
-هیچ بیناموس بیپدری هنوز اِنقدر ت*خم پیدا نکرده که دست بذاره روی تو شمیم چون همه میدونن. چون جز تو زبون نفهمم همه میدونن من حاضرم برای تو چیکار کنم و مطمئنم کسی تا این حد از جونش سیر نشده!
شمیم همانطور که سرش روی سینهاش بود، مردمک هایش را بالا آورد.
هنوز هم ناراحت بود اما ترس چشمانش بیشتر خودنمایی میکردند.
اخم هایش درهم رفت.
دوست نداشت او را بترساند اما دخترک اینبار مهمترین نقطه ضعفش را بزرگترین خط قرمزش را هدف گرفته بود.
-چ..چطور تو حق داری اینجوری رفتار کنی؟ حرصی حرف بزنی. منو تو بغلت لِه کنی اما من نمیتونم حتی یه اعتراض کوچولو هم کنم!
چشمانش از عصبانیت زیاد روی هم افتاد.
-شمیم
-نه بهم بگو چطور؟!
-خیلیخب… خیلیخب ساییدیمون از این به بعد هر جوری دوست داری بلبل شو برای بقیه. برای هر کی که فکر میکنی با وجود حرص و عشق زیادی که به تو دارم میتونه تاثیری روم بذاره اما با یقه جر داده جلو کسی واینستا وگرنه یه جور دیگه به خدمتت میرسم… شیرفهم شد؟!
وقتی شمیم با بغض و ناراحتی و ترسی که نمیتوانست بفهمد چرا از وجود این دختر تخس و گستاخ کم نمیشود سر تکان داد و گفت:
-پس هر چی خواستم میتونم به همایی بگم؟ به پانیذم همینطور… درسته؟!
با وجود تمام عصبانیتش به سختی خودش را کنترل کرد تا لبخندش معلوم نشود.
گاهی حس میکرد این دختر هیچ بزرگ نشده.
بعضی از رفتارهایش هنوز هم مثل آن پرنسس کوچک و زیبایی بود که به خانهشان آمد.
-بگو… هر چی خواستی بگو!
بالأخره لبخند کوچکی روی لب های شمیم نشست و همین که تکان آرومی در آغوشش خورد، اخم هایش درهم رفت و گونه هایش سرخ شدند.
-چی شد؟
-هی..هیچی.
-پس چرا یهو اخم…
و ناگهان متوجه خیسی روی ران پایش شد.
شوکه تن شمیم را کمی جا به جا کرد و تا لکه های سرخ روی ران پایش را دید، دهانش باز ماند.