مقنعه را تند روی سرم کشیدم و هول شده دکمههایم را بستم.
سوگل داخل شد و گفت:
-شمیم پس چرا نمیای؟ آقا نجمی خیلی وقته منتظرت وایساده.
-آخ نگو هم خیلی خسته بودم هم قرص خوردم خوابم سنگین شد، اصلاً صدای زنگ گوشیرو نشنیدم.
-باشه حالا هول نکن.
تا کیفم را برداشتم، با ناراحتی پچ زد؛
-وقت نداری اما دارم میترکم پانیذ از صبح دهن من و سیمارو سرویس کرده.
-چرا چیشده؟!
-کلی سوال پیچمون کرد تا مثلاً بفهمه گردنبند آذربانو رو ما برداشتیم یا نه، خیلی بهم برخورده من یه روز دو روز نیست که دارم اینجا کار میکنم یعنی بعد سالها باید اینجوری حرمتمو بِشکنن؟!
ناراحت جلو رفتم و دستی به بازویش کشیدم.
-دلم میخواست بهت بگم غصه نخور به منم کلی حرف زدن اما با وضعیتی که من دارم مقایسه کردن خودم با شما بیشتر شبیه اینه که بهتون فحش بدم!
-این چه حرفیه؟ اینطوری نگو من مطمئنم یه روزی معلوم میشه که هیچی جز خوبی گندم نمیخواستی و فقط بدشانسی آوردی.
-نمیدونم چی بگم بیخیال من برم دیگه بیشتر از این دیرم نشه.
لبهایش را روی هم فشار داد و سرتکان داد.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که دوباره گفت:
-شمیم فکر کنم… فکر کنم میدونم کی گردنبندو برداشته!
پاهایم به زمین چسبید و سریع چرخیدم.
دیر شدن، کار، آقانجمی همه فراموشم شد و فقط به لبهای سوگول خیره شدم.
-کی؟ کی برداشته؟!
-نمیدونم گفتنش درسته یا نه اما…
-گفتنش به من شاید بهت کمک نکنه اما مطمئن باش هیچ ضرری هم بهت نمیرسونه.
-…
-لطفاً بگو سوگل اون گردنبند خیلی با ارزشه حداقل بدونیم از کجا داریم میخوریم اینطوری هم از خودمون رفع اتهام میشه و هم اینکه خب… خب آذربانو هم گناه داره جز قیمتی بودنش اون جواهر یه یادگاری از طرف شوهر خدابیامرزش بوده.
بالاخره سوگل دهان باز کرد و با شنیدن جملاتی که گفت، هم تعجب کردم و هم عصبانی شدم.
چرا از هر راهی که میرفتیم به او میرسیدیم…؟!
این عادی بود که زندگیهایمان اِنقدر به هم گره خورده است…؟!
گیج و گنگ سری برای آقا نجمی تکان دادم و سوار ماشین شدم.
مدتی طول کشید که به خود آیم اما کم کم عقلم سرجایش آمد.
باید از این اطلاعات به خوبی استفاده میکردم.
از کجا معلوم شاید خدا این راه را برایم قرار داده تا با استفاده از آن شرایط را برای خودم آسانتر کنم!
پشت چراغ قرمز بودیم و یک دختربچه با چشمان معصوم مدام به شیشهام میکوبید و تقاضا میکرد تا فالهایش را بخرم.
با عذاب وجدان لب گزیدم.
کودک بیچاره، یک نگاه به ماشین می انداخت و دوباره به چشمانم خیره میشد.
حتماً به نظرش وقتی در همچین ماشینی نشستهام و اهمیتی به خواهشهایش نمیدهم، یک ثروتمند از خودراضی و از دماغ فیل افتاده هستم.
معذب کیفم را برای پیدا کردن کمی پول باز کردم. شاید اسکناسی چیزی در آن گوشه کنارها پیدا میشد.
تا کیفم را باز کردم با دیدن آن همه اسکناس درشت چشمانم بیرون زد و دستم خشک شد.
این همه پول از کجا آمده بود…!؟
– تا وقتی از من خبر نداری باید هم اینجوری بگی، همین امروز هرچی پول داشتم رو ازم دزدیدن تمام پس اندازم رو! شرمنده اما من مثل شماها نسل در نسلم ثروتمند نبوده و اگه خودم به فکر خودم نباشم هیچکس به فکرم نیست!
جملهای که شب گذشته گفته بودم در ذهنم تداعی شد و امیرخان این پولهارا در کیفم گذاشته بود…؟!
سریع یک اسکناس به دختره بچه دادم و شمارهی امیرخان را گرفتم.
رد تماس زد و پیام داد.
-تو جلسهم.
حرصی تایپ کردم.
-برای چی بیاجازه به کیف من دست زدی؟ من هیچ نیازی به پول شماها ندارم!
-خب؟
خب…؟خب دیگر چه زهرماری بود…؟!
-خب و کوفت اگه میخواستی بدی باید قبل اینکه به روت میزدم کمک میکردی نه اینکه تا گفتم برداری تو کیفم پول بذاری. دلسوزیترو برای کسی خرج کن که بهش نیازش داشته باشه پتروس فداکار!
این بار مدتی طول کشید تا جواب دهد و با دیدن پیامش تا مغز استخوانم تیر کشید.
-خیلی وقته چندتا از کارتامو گذاشتم تو کیفات اما از اونجایی که مخت تاب داره نفهمیدی!
و تازه آنموقع بود که نگاهم به کارت طلایی رنگ که رویش بزرگ اسم امیرخان را نوشته بود، افتاد.
اخییی امیر خان دلاورررر