رمان شیطان یاغی پارت 153

4.5
(106)

 

-هیچی پیدا کردین…؟!

بابک پوشه ای سمتش گرفت.
-اینا یه سری قرارداد هست که بهتره تو هم بخونی…!

پاشا ابرو بالا انداخت.
-چیه…؟!

-خودت بخونی متوجه میشی…؟!

حسام پوشه را باز کرد و مشغول خواندن شد.
با هر سطر خواندن بیشتر و بیشتر عصبانیت وجودش را در بر می گرفت تا جایی که چشم از برگه ها برداشت و ان ها را محکم روی میزش کوبید…

-زیادی دور برداشتن و دارن جولون میدن…!

بابک سر تکان داد.
-به نظرم بودن پرونده به این مهمی اونم دقیقا جایی رو که می دونستن ما می گردیم،  زیادی شک برانگیزه…؟!

پاشا پوزخند زد و باقیمانده سیگارش درون جا سیگاری خاموش کرد.
-دارن باهامون بازی می کنن و به خیالشون می خوان گمراهم کنن… دیگه نمی دونن گردوننده ی بازی منم نه سازمان…!!!

بابک جا خورده گفت:  یعنی فکر می کنن تو هم زیر نظر سازمانی که میخوان با نشون دادن این مدارک سازمان رو به جونت بندازن…؟!

-دقیقا…!  نقشه دوم رو اجرا می کنیم… تموم محموله هاشون رو ازشون می گیریم و در نهایت به پلیس لو میدیم و اونوقته که با سازمان طرفن…!!! اردشیر و به خاک سیاه می نشونم و اون کاووس حرومزاده رو هم به درک…!!!

-باشه اما با اون محافظ و مجتبی چیکار کنیم…؟!

پاشا سیگار دیگری آتش زد.
دلش پیش افسون بود.

-باید هرچی رو که می دونن رو به زبون بیارن و بعدش هم خلاصشون کن…!!!

#پست۴۶۴

 

دخترها رفته بودند و بعد از ان آبرو ریزی که جلوی پاشا کرده بودند، دوباره همان را هم جلوی اسفندیار خان انجام دادند اما او مانند برادر زاده اش ساکت نماند و دل به دل ان دوتا دیوانه داده بود…

اسفندیار خان از جایش بلند شد و دست عمه ملی را گرفت و رو به افسون گفت:
-خیلی خب دیگه من با این عمه خانوم خوشگلت کار دارم… می خوام بدزدمش…!!!

دخترک شیرین می خندد.
-صاحب اختیارین اسفندیار خان…!!!

چشمان اسفندیار برق زد.
نگاهی به ملیحه کرد.
-ببین چطوری من پیرمرد رو ذوق زده می کنه…؟!!!

ملیحه نگاه پر عشقی روانه افسون می کند.
-عزیز عمشه…!!!

افسون ابرویی بالا انداخت.
-عزیز شما یکی دیگس حاج خانوم…!!!

شلیک خنده اسفندیار هوا می رود.
-دمت گرم دخترم… اره تو هوای من و داشته باشی…!!!

سپس مرد دست ملیحه را گرفته و بلندش می کند که زن معترض شد.
-اسفندیار چیکار می کنی…؟!

اسفندیار با عشق نگاهش می کند.
-به جون خودت دلم برات تنگ شده،  چند روزه درست و حسابی ندیدمت…!!!

تا عمه ملی خواست اعتراض کند،  افسون بلند شد…
-من میرم تو باغ اسفندیار خان راحت باشین…!!!

دخترک با نگاهی پر از شرارت به عمه ملی از سالن خارج شد و خواست از دربیرون برود که با پاشا سینه به سینه شد…

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [27/12/1402 09:32 ب.ظ] #پست۴۶۵

 

-کجا خانوم خانوما…؟!

افسون برایش خندید.
حالش بهتر شده بود که می توانست راه برود…
-می خواستم یکم هوا بخورم…!!!

پاشا بی معطلی دست دور کمر دخترک انداخت و اخم کرد.
-شما هیچ جا نمیری…!

افسون دمغ شد.
-به خدا حالم خوبه… دلم گرفته پاشا…!!!

پاشا خیره نگاهی به کل صورتش انداخت.
روی زخم گوشه لبش خیره شد.
سر جلو برد و رویش را بوسه کوتاهی زد و بعد گونه اش را بوسید…

-فعلا باید استراحت کنی… هیچ جا نمیری مو فرفری…!!!

افسون خواست اعتراض کند که مرد دست برد زیر پایش و روی دستانش بلندش کرد…
دخترک جبغ کشید.
-وای پاشا…. الان میفتم…!!!

مرد بدون حرفی نگاهش کرد و افسون هم خیره او بود.

پاشا سمت پشت ساختمان قدم برداشت و افسون با دست شکسته به سینه اش تکیه داد و چشم بست…

**

روی تاب دو نفره نشست و افسون را هم روی پایش نشاند…

دخترک متعجب نگاهی به دور و اطرافش کرد و با دیدن فضای آنجا چشمانش ستاره باران شد…
-اینجا چرا اینقدر خوشگله…؟!  اصلا چرا من تا حالا ندیدم…؟!

پاشا دست پشت گردنش برد و موهایش را به پشت ریخت و دست نوازشی هم رویش کشید.
-چون می خواستم بزارم به وقتش…!!!

افسون ابرو بالا برد…
-وقتش…؟!

پاشا انگشت روی لبانش کشید…
-خودمم نمی دونم اما می دونم که وقتی با اون حال دیدمت، خیلی وقته از وقتش گذشته و شدی دار و ندارم…!!!

🔥شیطان🔱یاغـــی🔥, [28/12/1402 10:02 ب.ظ] #پست۴۶۶

 

دخترک چشم درشت کرد و خیره لبان پاشا شد.

پاشا هم نمی دانست چه بگوید اما همه چیز در لحظه عوض شده و افسون شده بود نفسی که همیشه ااز گفتنش فرار می کرد…

 

چشمان درشت افسون را که دید یک وری خندید.
گونه اش را نوازش کرد.
-من اهل احساسات یا تعریف کردن نیستم افسون اما بدون تو مهمترین آدمی هستی که توی زندگیم وجود داره…. نباشی زندگی کردن سخت میشه و اون وقته که میشم یه آدم بی احساس و خطرناک…!!!

 

افسون آب دهان فرو داد.
دلش به تب و تاب افتاد.
وقتی اسیر آن از خدا بی خبران شده بود تازه می فهمید پاشا و آغوشش چه خانه امنی برای اوست…
ان مرد هرکاری می کرد تا از جان دخترک محافظت کند.
حال هم با بیان احساساتش آتش به جانش کشید…
چشمانش پر از اشک شد…

 

-ولی من می فهمم و بودنت و با دنیا عوض نمی کنم پاشا… من تا حالا هیچ مردی رو تو زندگیم نداشتم جز بابام اما تو… برام همه چیز شدی… قلبم با وجودت گرمه و همش تو فکرمی… دوست دارم همیشه پیشم باشی و منم تو بغلت…!!!  وقتی می بینمت تپش قلبم بالا میره و نفس هام تنگ میشه… بهار و تارا میگن اینا نشونه عشقه…!!!  من تجربش و نداشتم اما یه چیزی رو خوب می دونم که اینجا توی آغوشت بزرگترین امنیت دنیا رو دارم…!!!

 

حرف هایش را زد و سرش را روی سینا مرد گذاشت…

قلب پاشا به تب و تاب افتاده بود و باورش نمی شد افسون این حرف ها بزند.
خودش هم دقیقا همین احساس را داشت اما به زبان آوردنش سخت بود.
دستانش را تنگ دور تن ظریف دخترک پیچید و او را به خود فشار داد و روی موهایش را بوسید…

-از این به بعد حق نداری جز با خودم هیچ جا بری مو فرفری…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x