رمان فرشته من پارت آخر

4.5
(47)

با یه حرکت زیر بازومو گرفت وبلندم کرد و گفت:بلند شو خوشگله من..چیه؟نگرانه شوهرتی؟..نمی خواد نگرانش باشی..بهت قول میدم به بهترین نحو ازش پذیرایی بشه..
بلند و ترسناک خندید..وقتی می خواست بگه شوهرت با مسخرگی اینو می گفت..انگار این چیزا اصلا براش مهم نبود..یعنی باورش نشده که من زن پرهام هستم؟..
سرشو اورد جلو زیر گوشم گفت:من با این حرفا خام نمیشم کوچولو..با این دروغات نمی تونی سر پارسا رو شیره بمالی..
نفساش که می خورد به گوشم حالمو بد می کرد..سرتاپام می لرزید..دستاشو انداخت دور شونه م ..منو محکم گرفته بود ..تقلا می کردم ولی نمی تونستم از دستش خلاص بشم..
به طرف یکی از اتاقا رفت وبا لحن سرخوشی گفت:بیا عزیزم..من هم بلدم ازت پذیرایی کنم..ولی قول میدم پذیرایی که من ازت می کنم از اون پسره لذت بخش تر باشه..
به گریه افتاده بودم..خدایا چی در انتظارمه؟..پارسا میخواد با من چکار کنه؟..
خودمو کشیدم عقب و با لحن التماس امیزی گفتم:نه …تورخدا دست از سرم بردار..با من چکار داری؟..
پارسا بدون هیچ حرفی فقط می خندید..
منوبرد تو اتاق ودرو هم بست..
پرتم کرد رو زمین..
ادامه دارد…
خودمو کشیدم عقب وبا چشمای پر از اشکم بهش زل زده بودم..به طرفم اومد که جیغ کشیدم و رفتم عقب..پشتم چسبید به دیوار..وای خدا به دادم برس..
داد زدم :تو رو خدا کاری با من نداشته باش..من شوهر دارم چرا نمی خوای باور کنی؟..
با خشونت دستمو گرفت وبلندم کرد و دستاشو دورم حلقه کرد و زل زد تو چشمام..دهنش بوی تند الکل می داد..خدایا همینو کم داشتم..مثل اینکه مشروب خورده بود ومست کرده بود..
از زور ترس داشتم سکته می کردم..بدنم یخ بسته بود ومی لرزیدم..
منو به خودش فشار داد وبا خشم گفت:چون داری دروغ میگی..فکرکردی اینجوری می تونی از دستم فرار کنی؟من به راحتی با پول تونستم دهن پدرتو ببندم تو رو هم به روش خودم رام می کنم..دیگه هر چی باهات راه اومدم بسه..
پرتم کرد رو تخت که جیغ کشیدم و داد زدم:نه ..توروخدا ولم کن..به ارواح خاک مادرم من زن پرهام هستم..به خدا دارم راست میگم..
اومد رو تخت و در حالی که بهم خیره شده بود و لبخند چندش اوری هم رو لباش بود گفت:باشه عزیزم..من باور کردم..ولی من می خوام کار خودمو بکنم..برام مهم نیست که اون پسره شوهرته یا نه..
بلند زد زیر خنده و ادامه داد :نگران این موضوع نیستم عزیزم..چون کامبیز کارشو خوب بلده و تا اخر شب دخله به اصطلاح شوهرتو میاره..
به طرفم خیز برداشت ومنو کشید تو بغلش..جیغ می زدم و با دستام به سرو صورتش چنگ می زدم..
ولی اون مست بود وبلند بلند می خندید ..گفت: از فردا تو ماله منی..دیگه بهانه ای نداری عزیزم..اسون به دستت نیاوردم که همینجوری بذارم بری..
منو خوابوند رو تخت ..با هق هق گفتم:تو یه اشغالی..تو که زن وبچه داری پس دست از سرم بردار..
با صدای وحشتناکی زد زیر خنده وگفت:زن وبچه؟..کی همچین مزخرفاتی رو بهت گفته؟..من تورو در قبال پول به دست اوردم عزیزم..کم خرجت نکردم..اون پدر پول پرست ونامادری طماعت کلی از کنارم سود کردن..
دستشو کشید رو صورتمو و ادامه داد :می بینی خوشگلم؟..من برای به دست اوردنت حاضرم همه ی داراییمو هم بدم اگر زن وبچه هم داشتم فدات می کردم..تو ماله منی..ماله من..
خودشو پرت کرد روم..داشتم خفه می شدم..توی اون موقعیت نمی تونستم به حرفاش فکر کنم..تمامه فکر وذهنم پیش ابرویی بود که داشت ازم می رفت..به اینکه پارسا می خواد باهام چکار کنه؟..
با دستام به بازوش چنگ زدم ولی اون هر دوتا دستامو گرفت وبرد بالای سرمو تو دستاش قفل کرد..نمی تونستم کاری بکنم..هیکلش سنگین بود..سرشو فرو کرده بود تو موهامو ونفسای تندش می خورد به گردنم و حالمو بیش از پیش بد می کرد..
با تمام نیروم جیغ کشیدم و گفتم:تو یه حیوونی عوضی..ازت متنفرم..ولم کن..
دستشو برد بالا و محکم خوابوند تو صورتم :خفه شو..اگه اروم نگیری با خشونت باهات رفتار می کنم..اونجوری ممکنه برات گرون تموم بشه..پس ساکت شو..
سرم داشت گیج می رفت..احساس کردم داره دکمه هامو باز میکنه..چشمامو باز کردمودستامو گذاشتم رو دستاش و مانعش شدم :نکن عوضی..چرا دست از سرم بر نمی داری؟..
دستمو محکم پس زد ومانتومو کشید..همه ی دکمه هام کنده شد..با دستام جلوی بدنمو گرفته بودم..با خشونت دستامو پس زد وبا لذت به بدنم نگاه کرد..از چشماش هوس وشهوت می بارید..
دست وپام یخ بسته بود..می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه همه چیزمو توسط پارسا از دست میدم..تو دلم قسم خوردم که اگر پاکیمو از دست دادم خودمو بکشم..
خدایا الان پرهام در چه حاله؟..داره چکار می کنه؟..پارسا دستامو محکم گرفت وصورتشو اورد جلو..
*******
گلوله از کنار پرهام گذشت.. پرهام صندلی رو به طرف کامبیز پرت کرد..صندلی را تو هوا گرفت وبهش برخورد نکرد..ولی اسلحه ش روی زمین افتاد..هومن از جاش بلند شد وبا مشت محکم زد تو شکم کامبیز ..کامبیز از زور درد خم شد وشکمش را چسبید..
در همین موقع که هومن با او در گیر بود پرهام پاهایش را باز کرد و به طرف کامبیز رفت..او را برگرداند ویقه ش را گرفت و هلش داد و او را به دیوار چسباند.
هومن پاهای خود را باز کرد واسلحه را از روی زمین برداشت و به طرف کامبیز نشانه گرفت..
پرهام با خشم غرید: اشغاله عوضی با همین دستای خودم می کشمت..
کامبیز پوزخند زد وگفت: هه..به همین خیال باش..تازه اگر بتونی منو هم بکشی باز جون سالم از این عمارت به در نمی برین..
پرهام محکم زد تو شکم کامبیز وپرتش کرد رو زمین..کامبیز با درد ناله کرد ومچاله شد..پرهام روی کمرش زانو زد واز پشت موهای او را گرفت وکشید وسرش را بلند کرد ..
با حرص داد زد: کثافته عوضی..من حاضرم بمیرم ولی جونه تو رو بگیرم..انتقام خواهرم وخواهر زاده م..انتقام پدر ومادرم وتمومه بدبختیایی که توی این همه سال کشیدیمو ازت می گیرم..مادرت تقاص پس داد تو هم باید پس بدی عوضی..
سرش را محکم به زمین کوبید..کامبیز از زور درد فریاد زد..گوشه ی پیشانیش شکست وخون جاری شد..
پرهام بلندش کرد..از سرش خون می رفت ولی همچنان نگاهش پر از کینه بود..
با لحن نیش داری گفت: بکش..من هیچ ترسی ندارم..منو از مرگ نترسون اقای دکتر..می دونی چیه؟بذار یه چیزی بگم تا خیلی بهتر از اینا حرص بخوری..می دونی الان خانم خوشگله ت در چه حاله؟..
پرهام با عصبانیت مشت محکمی توی صورتش زد وگفت:خفه شو..اگر بلایی سرش بیاد هیچ کدومتونو زنده نمی ذارم..
کامبیز با درد خندید وگفت: نترس اقای دکتر بهش بد نمی گذره..پارسا خوب باهاش تا می کنه..حتما تا الان کارو تموم کرده..
پرهام چاقوی روی میز را برداشت وبرد بالا :بگو کجا بردنش؟..بگو تا با همین چاقو تیکه تیکه ت نکردم..بگو..
کامبیز با لبخند شیطانی نگاهش کرد و چیزی نگفت..پرهام دستش را بالا برد و همین که خواست پایین بیاورد..
هومن داد زد:نه پرهام..اینکارو نکن..اون همینو می خواد.
پرهام با چشمان سرخ شده از خشم به هومن نگاه کرد..
هومن :باید بریم دنبال فرشته..نباید معطل کنیم.. زودباش.
پرهام نگاهش را چرخواند وبه کامبیز نگاه کرد..دسته ی چاقو را در دست فشرد و بعد از چند لحظه او را روی زمین پرت کرد..
کامبیز همچنان با لبخند نگاهش می کرد..پرهام او را چرخواند وضربه ی محکمی پشت گردنش زد..کامبیز بیهوش روی زمین افتاد..
هومن به طرف او رفت و به کمک پرهام اورا روی صندلی نشاندند وبا طناب بستند..
وقتی کارشان تمام شد..پرهام به طرف همان میز رفت ودر کشو را باز کرد..چند اسلحه و چاقو داخل کشو بود..یکی از اسلحه ها را برداشت واز پر بودن ان مطمئن شد..
رو به هومن گفت:شانس اوردیم اسلحه ش صداخفه کن داشت وگرنه تا الان همه ی افرادش ریخته بودن اینجا..با یه چیزی دهنشو ببند..ممکنه بهوش بیاد وسر وصدا کنه..
هومن سرش را تکان داد وبه طرف کامبیز رفت..گوشه ی پیراهن او را پاره کرد وبا ان دهانش را بست..
پرهام ارام در اتاق را باز کرد وبه بیرون سرک کشید..کسی تو سالن نبود..به هومن اشاره کرد وهر دو ازاتاق بیرون رفتند..
پرهام :من جلو میرم تو هم پشت سرم بیا..مراقب باش..
هومن سرش را تکان داد..پرهام نگاهی به سالن انداخت..2 نفر روی صندلی نشسته بودند وبا هم گپ می زدند ولی اثری از فرشته وپارسا نبود..
ارام از کنار دیوار گذشت و وارد راهرو شد..چند تا در انجا بود که ارام یک به یک انها را باز کرد..ولی همه ی انها خالی بودند..
صدای جیغ شنید..
رو به هومن گفت:تو هم شنیدی؟..صدای جیغ اومد..
هومن :نه من که چیزی نشنیدم..
همان موقع صدا واضح تر به گوش رسید..هر دو به هم نگاه کردن..
هومن به انتهای راهرو اشاره کرد وگفت:انگار صدا از اونجا بود..
پرهام بی معطلی به همان سمت رفت هومن هم پشت سرش رفت..یکی از ان مرد ها از توی یکی از اتاقا اومد بیرون وبه انها نگاه کرد..تا اسلحه ش را اورد بالا پرهام بهش شلیک کرد..ان مرد را به داخل اتاق پرت کردند ودر را بستند..
صدای جیغ همچنان به گوش می رسید..پرهام به همان سمت دوید..پشت در ایستاد..صدای فرشته می امد که اسم پرهام را صدا می زد وکمک می خواست..
هومن :صدا از توی همین اتاق میاد..بازش کن..
پرهام دستگیره را گرفت وکشید ولی در باز نشد..با اسلحه نشانه گرفت وشلیک کرد..قفل در شکسته شد..
رو به هومن گفت:تو هوای بیرونو داشته باش..
هومن :باشه..مراقب باش..
پرهام با پا به در ضربه زد وارد اتاق شد..
از صحنه ای که دید بدنش به لرزه افتاد..
فرشته زیر دست وپای پارسا تقلا می کرد وجیغ می کشید..پارسا هم برای بوسیدن او صورتش را جلو برده بود..
*******
صورتشو اورد جلو..خواستم برای اخرین بار شانسمو امتحان کنم..داشت شونمو می بوسید.جوری وانمود کردم که فکر کنه دارم لذت می برم..هر وقت منو می بوسید اه می کشیدم..
سرشو بلند کرد وبا چشمای خمارش نگام کرد..من هم فقط زل زدم بهش لباشو اورد جلو گذاشت رو گونه م..احساس کردم دستامو شل کرده..اروم کشیدمشون بیرون ودور کمرش حلقه کردم..انگار بیشتر مشتاق شد چون با هیجان به کارش ادامه داد..
هه..ذوق مرگ شده بود..
همه جای صورتمو می بوسید ولی هر وقت می خواست لبامو ببوسه اروم صورتمو بر می گردوندم..
مرتیکه ی عوضی..
اروم هلش دادم رو تخت ونشستم رو پاهاش..چشمامو خمار کردم و نگاش کردم..فقط تا حدی رفتار می کردم که باورش بشه دارم لذت می برم..
دستاشو کشید به بازوم..هنوز مانتوم تنم بود..یه گلدون کریستال بالای سرش بود..همینه..با همین کارش ساخته ست..
خودمو کشیدم بالا و رو صورتش خم شدم..دستامو بردم بالا وگلدونو گرفتم تو دستام وهمین که بردم بالا و خواستم صورتمو بکشم عقب دستمو تو هوا گرفت..
با پوزخند نگام کرد وگفت :درسته مستم..ولی حواسم سرجاشه خوشگله..
با اینکه ترسیده بودم ولی بازم کم نیاوردم وبا زانو کوبیدم زیر شکمش..از در ناله ی بلندی کرد وداد زد..سریع از روش اومدم پایین ..رفتم سمت در ولی هر چی دستگیره رو بالا پایین می کردم بی فایده بود و در باز نمی شد..
یه دفعه موهام از پشت کشیده شد..جیغ کشیدم..
منو محکم گرفت وپرتم کرد رو تخت :کجا عزیزم..من که هنوز کارم باهات تموم نشده..
صورتش هنوز از درد مچاله بود ولی به هیچ وجه دست از سرم بر نمی داشت..لبه های مانتومو گرفت واز هم بازکرد و خودشو کشید روم..صورتشو اورد جلو و خواست لبامو ببوسه ولی تقلا می کردم ونمی ذاشتم..دیگه شانسی نداشتم..قلبم داشت از سینه م می زد بیرون..
فقط جیغ می کشیدم و گریه می کردم..
-ولم کن کثافته حیوون..پرهام..پرهام ..خدایا کمکم کن..
یه دفعه در با صدای بلندی باز شد و وقتی سرمو چرخوندم دیدم پرهام با چشمای گشاد شده از تعجب جلوی در وایساده و داره نگام می کنه..تا پارسا خواست سرشو بچرخونه پرهام به طرفش حمله کرد وبا پا زد تو پهلوش..پارسا افتاد کنارم..
سریع از جام بلند شدم ودر حالی که لبه های مانتومو با دست محکم گرفته بودم وجلوم جمعش کرده بودم رفتم پشت پرهام وایسادم..
پرهام با خشم داد زد و رفت سمت پارسا یقه شو گرفتو کشیدش بالا..
پارسا حسابی مست بود وبا چشمای خمار به پرهام زل زده بود..پرهام مشت محکمی زد تو صورتش وباهاش درگیر شد و توی درگیری بیهوشش کرد ..
از بیرون صدای تیراندازی می اومد..یعنی چه خبر بود؟..
همون موقع من برگشتم سمت در که با دیدن هومن جیغ بلندی کشیدم..
-پرهام..
پرهام برگشت ونگام کرد..نگاه منو دنبال کرد وبه هومن زل زد..
هومن غرق خون افتاده بود رو زمین وچشماشو بسته بود..
پرهام با دیدن هومن با وحشت داد زد:هومن..
کنارش زانو زد:هومن..هومن..
مرتب صداش می کرد ولی هومن چشماشو بسته بود..پرهام با یه حرکت از رو زمین بلندش کرد ..
رو به من داد زد :پشت سر من بیا..مواظب باش..
سرمو تکون دادمو در حالی که چشم از هومن بر نمی داشتم گفتم:باشه..
توی راهرو چشمم افتاد به یکی از همون ادما که تیر خورده بود وافتاده بود رو زمین..انگار یکی بهش شلیک کرده بود..
از بیرون صدای تیراندازی می اومد پشت سر پرهام حرکت کردم..تو قسمت سالن هیچ کس نبود از در زدیم بیرون و وارد باغ شدیم..بهت زده به رو به رومون نگاه کردیم..
ماشینای پلیس و پلیسا و تیراندازی و افراد پارسا وکامبیز که داشتن به طرفشون شلیک می کردند..مات ومبهوت وایساده بودمو نگاه می کردم که پرهام دستمو کشید:به چی نگاه می کنی؟..زود باش ..باید از اینجا بریم..
دیدم داره میره پشت باغ..دیوار انتهایی باغ خیلی کوتاه بود..ولی پرهام نمی تونست درحالی که هومن پشتش بود ازاونجا بیاد بالا..
رو به من گفت:تو برو بالا..برو پیش پلیسا وکمک بیار.. زود باش..
به حرفش گوش کردمو از دیوار رفتم بالا و پریدم اونور..بدون معطلی به طرف در باغ دویدم..ماشینای پلیس جلوش ایستاده بودن وچندتا مامور هم اونجا بودن..با شنیدن صدای پام سرشونو برگردون..
نفس نفس می زدم..جلوشون وایسادمو گفتم:بیاید کمک..پشت باغ نیاز به کمک داریم..
همون موقع یه مرد تقریبا سی وچند ساله از دراومد بیرون و پشت سرش هم چند نفر دستبند به دست اومدن بیرون..
به مامورا اشاره کرد که اونا رو ببرن داخل ماشین..نگاهش به من افتاد ..
با تعجب گفت:شما کی هستید؟..
با لحن التماس امیزی گفتم:توروخدا یکیتون بیاد کمک..پرهام و هومن پشت باغ گیر افتادن..هومن تیرخورده حالش خوب نیست.. تورو خدا کمک کنید..
اون مرد رو به مامورا گفت:همینجا منتظر باشید تا برگردم..هر اتفاقی افتاد با بی سیم بهم گزارش بدید..
مامورا اطاعت کردن..شروع کردم به دویدن اون مرد هم دنبالم اومد..
*******
هومن رو با امبولانس بردن ..من و پرهام و سرگرد پناهی هم پشتش سر امبولانس بودیم..هنوز نمی دونستم پلیسا چطور سر رسیدن..سرگرد پناهی بهمون گفت که توی اداره همه چیزو برامون توضیح میده..
هومن رو سریع منتقلش کردن اتاق عمل..سرگرد پناهی برگشت اگاهی و من و پرهام منتظر چشم به در اتاق دوخته بودیم..از همونجا یه روپوش گیر اوردم وپوشیدم..دکمه های مانتوم کنده شده بود ونمی تونستم باهاش راحت باشم..هیچ جوری هم حاضر نبودم از کنار پرهام جم بخورم..
پرهام کلافه وسردرگم طول راهرو رو طی می کرد واه می کشید..می تونستم درکش کنم..هومن برادرش بود واینکه برادرشو تو یه همچین وضعیتی ببینه براش سخت بود..بالاخره بعد از چند ساعت دکتر از اتاق اومد بیرون..
من وپرهام به طرفش رفتیم..
پرهام :چی شد اقای دکتر؟..حال برادرم چطوره؟..
دکتر به پرهام نگاه کرد وگفت:برادرتون حالش اصلا خوب نیست..خون زیادی ازش رفته..ما تمومه تلاشمون رو کردیم..این که زنده بمونه یا نه..
شونه شو انداخت بالا وادامه داد :بستگی به علائم حیاتی بیمار داره..الان خیلی پایینه..معلوم نیست کی بهوش میاد..شاید 1 ساعت دیگه شاید هم..فقط می تونم بگم براش دعا کنید.
بعد هم بدون هیچ حرفی با قدم های بلند از کنارمون رد شد..بهت زده به پرهام نگاه کردم..چشماش سرخ شده بود..معلوم بود خیلی داره جلوی خودشو می گیره تا اشکش در نیاد..
سرشو چسبید وروی صندلی نشست..من هم فقط سکوت کرده بودم ونگاش می کردم..از اینکه هومن حالش خوب نبود وتو یه همچین وضعیتی گیر افتاده اشکم در اومده بود..واقعا مثل برادرم دوستش داشتم..وقتی یاد شیطنتاش وسر به سر گذاشتناش می افتادم بیشتر دلم براش می سوخت..
هومن رو در حالی که روی برانکارد گذاشته بودنش از اتاق اوردن بیرون..من وپرهام دنبالش رفتیم..
پرهام رو به خانم پرستار گفت:کجا می برینش؟..
پرستار :بخش مراقبت های ویژه..
*******
پرهام به خانم بزرگ و ویدا و نسرین خانم هم اطلاع داد ..اونا هم سریع خودشونو رسوندن..حال خانم بزرگ ونسرین خانم اصلا خوب نبود..ویدا هم رنگش پریده بود ونگاهش پر از اشک بود..خانم بزرگ حالش بد شد وهمونجا بهش سرم وصل کردن..هیچ کس حق ورود به اتاق رو نداشت..
همراه ویدا رفتیم تو محوطه..ویدا اروم اشک می ریخت..بغلش کردم وگفتم:اروم باش عزیزم..
ویدا با هق هق گفت :نمی تونم فرشته..چرا اینجوری شد؟چرا حالا که به عشقمون اعتراف کردیم این اتفاقا افتاد؟..
چیزی نگفتم وپشتشو نوازش کردم..
ویدا :هیچ وقت نگاه اخرشو فراموش نمی کنم فرشته..وقتی از در باغ رفت بیرون قلبم بیشتر بی قراری می کرد..
اشکامو پاک کردم وگفتم:فقط براش دعا کن ویدا..من مطمئنم اون خوب میشه..
*******
سرگرد پناهی رو به پرهام گفت:من تو لباس هومن ردیاب و فرستنده کار گذاشتم..و دوتا از مامورامو هم دنبالش فرستاده بودم..ولی ظاهرا اون ادما خیلی حرفه ای بودن ..با وجود احتیاطی که بچه ها کرده بودن باز هم پیداشون کردن واین وسط یکی از مامورای من هم زخمی شد..وقتی می فهمن پلیسا تعقیبشون کردن هومن رو می گردن..ساعت و کمربندشو که ما توی اون ها فرستنده کار گذاشته بودیم وازش می گیرن..ولی سومین فرستنده رو گیر نمیارن..اونو تو لباس هومن گذاشته بودم..طبق همون فرستنده ما تونستیم ردتون رو پیدا کنیم ولی یه جایی خارج از شهر بود که چند ساعتی تا اونجا راه بود..برای همین دیر وارد عمل شدیم..الان هم کامبیز وپارسا ودارو دسته ش رو دستگیر کردیم..کامبیز سابقه داره و همراه پارسا تو کار قاچاق عتیقه هستن..البته کامبیز اوایل تو کار قاچاق مواد مخدر بود ولی وقتی گیر افتاد و جون سالم به در برد رفت سمت عتیقه جات..ولی پارسا هر دوتا کارو انجام میده..اونا همنیجوری هم جرمشون سنگینه وای به حال الان که ادم ربایی هم کردن..
پرهام :قراره چی به سرشون بیاد؟..
سرگرد:با این پرونده ی درخشانشون..بی برو برگرد اعدام میشن..راستی پرهام یه سوال ازت دارم..
پرهام نگاهش کرد وگفت:چه سوالی؟..
سرگرد:اون دختری که باهاتون بود..رابطه ت با اون چیه؟..چرا اونو گرفته بودن؟..
پرهام نفس عمیقی کشید وسکوت کرد..بعد از چند لحظه رو به سرگرد پناهی همه چیز را توضیح داد..
وقتی حرف هایش تمام شد..سرگرد متعجب گفت:یعنی شماها اون دخترو اوردید تو خونتونو حالا هم داری میگی زنته؟..
پرهام سرش را تکان داد..
سرگرد :اخه این چه کاری بود که تو کردی پرهام؟من فکر می کردم تو خیلی فرق می کنی..درضمن اون دختر پدر داره می تونه از دستتون شکایت کنه..
پرهام اخم کرد وگفت:چرا شکایت؟..
سرگرد نفسش را بیرون داد وگفت:چون بدون اجازه ی پدر دختر رو عقد کردی..چون دخترشو این همه مدت پیش خودت نگه داشتی..بازم بگم؟..
پرهام با لحن جدی گفت:اون دختر از دست همین پارسا فرار کرده بود..به ما پناه اورد..اون این مدت پیش من نبود پیش خانم بزرگ بود..خانم بزرگ در جریان همه چیز هست..اینکه عقد کنیم هم برای این بود که اگر گیر پارسا افتاد اون نتونه کاری بکنه ..چون فرشته الان دیگه متاهله..واینکه به اجازه ی پدرش نیاز داشتیم هم کاملا قانونی انجام شد خود خانم بزرگ در جریانه..
سرگرد چشمانش را ریز کرد وگفت :اینها بهانه ی خوبی نیستن پرهام..تو هم در جریان قانونی بودن عقدتون هستی؟..
پرهام نگاهش کرد واروم سرش را تکان داد:اره..
سرگرد:که اینطور..میشه دلیلشو بگی؟..
پرهام همه چیز را گفت.
سرگرد با تعجب نگاهش کرد وگفت:خیلی جالبه..اینجوریشو ندیده بودم..
پرهام سرش را تکان داد وگفت:حالا باز هم به نظرت من کار خلاف انجام دادم؟..
سرگرد کمی فکر کرد وگفت:اگر اینایی که تو میگی راست باشه نه..هیچ کار خلافی انجام ندادی..
پرهام چیزی نگفت و تنها نگاهش کرد..
*******
هومن بعد از 2 روز علائم حیاتیش نرمال شد..اون هم یه معجزه بود..هنوز هم تو شوک بودم..چون هومن برای مدت 5 دقیقه میشه گفت علائمش کاملا قطع شد..حتی با شوک هم بر نگشت..پرهام با خشونت رو به دکتر داد می زد که بهش شک بده..تا اینکه دکتر مجبور شد اینکارو بکنه..تو اون لحظه منم از پرهام ترسیدم چه برسه به دکتر..
با شک دومی که دکتر به هومن داد قلبش به کار افتاد..انگار دنیا رو به ما داده بودند..
تو این مدت ویدا درست مثل ادمای افسرده شده بود..یه گوشه می نشست وگریه می کرد..
ولی حالا همه خوشحال بودن..
*******
پرهام ماشینو نگه داشت..هومن اروم پیاده شد..من و ویدا هم از ماشین اومدیم بیرون..
نسرین خانم اسپند به دست اومد جلو ودور سر هومن چرخوند..خانم بزرگ با لبخند به ما نگاه می کرد..جلوی پای هومن گوسفند قربونی کردن..
هومن با دیدن این همه استقبال خندید وگفت :خدا از این لطفا زیاد بهم بکنه..چه تحویلی می گیرن..بابا دمه همتون گرم..
خندیدیم..پرهام با لبخند نگاش کرد وگفت:بذار برسی بعد شروع کن..
هومن نگاش کرد ابرشو انداخت بالا وگفت :مگه هنوز نرسیدیم؟..
پرهام خندید و نگاش کرد..
خانم بزرگ با لبخند گفت:بیاید تو بعد شروع کنید به کل کل کردن..
هومن با لبخند رو به خانم بزرگ گفت:ای به چشم..من چاکر خانمی خودم هم هستم..احوال شریف..
خانم بزرگ با نگاه مهربونش به هومن و پرهام خیره شد وگفت:خدا هردوتون رو حفظ کنه..
هومن و پرهام با لبخند نگاش کردن..
همه به سمت در رفتیم وخواستیم بریم تو که صدای اشنایی به گوشم رسید..
-فرشته..
سرجام خشکم زد..خدایا این صدا..
تمام توانمو جمع کردم و برگشتم..خودش بود..خواب نمی دیدم..
زمزمه کردم :بابا..
ادامه دارد…
بابا اخماش تو هم بود وبا خشم نگام می کرد..به طرفم اومد که ناخداگاه رفتم عقب..پشتم خورد به یکی که وقتی برگشتم دیدم پرهام پشتم وایساده..نگاهمو برگردوندم.. بابام رو به روم بود..نمی دونم چرا انقدر از نگاه بابا ترسیدم..نگاهش جور خاصی بود..تا به حال اینطور ندیده بودمش..
بابا داد زد:تو اینجا چه غلطی می کنی؟..
با تته پته گفتم:من..من اینجا..
داد زد:خفه شو دختره ی خودسر..با ابروی من بازی می کنی اره؟..نشونت میدم..
دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم ولی دستش تو هوا موند..سرمو چرخوندم..پرهام دستشو محکم گرفته بود..
بابا با حرص به پرهام نگاه کرد..من هم با نگرانی به دوتاشون نگاه می کردم..پرهام اخماش حسابی تو هم بود وفکش منقبض شده بود..
زیر لب غرید :به چه جراتی رو زن من دست بلند می کنی اقای مهندس سپهر تهرانی؟..
با دهان باز به پرهام نگاه کردم..اسم بابای منو از کجا می دونه؟..
بابا دستشو کشید وبا تعجب گفت:زنه تو؟..تو کی هستی؟..
پرهام فقط نگاش کرد..
خانم بزرگ گفت:بیاید بریم داخل..جلوی در و همسایه خوبیت نداره..
خودش جلو رفت ..
*******
توی سالن نشسته بودیم..بابام هنوز نگاه پر از خشمش به من بود..پرهام درست کنارم نشسته بود و با اخم زل زده بود به بابام….
بابا رو به پرهام غرید :تو کی هستی که میگی فرشته زنته؟..
پرهام با لحن جدی گفت:من شوهرشم..پرهام بزرگ نیا..به جا میارید اقای مهندس؟..اسم بزرگ نیا برات اشنا نیست؟..
بابا با دهان باز نگاش کرد..بهت زده زمزمه کرد:تو..تو پسر مهردادی؟..مهرداد بزرگ نیا؟..
پرهام فقط با پوزخند نگاش کرد..هیچ سر در نمی اوردم ..اینجا چه خبر بود؟..
بابا از بهت در اومد و یهو داد زد :هر کی میخوای باش..به من هیچ ربطی نداره..من فقط اومدم اینجا دخترمو با خودم ببرم..هیچ شکایتی هم ازتون ندارم..
هومن با پوزخند گفت:نه تورو خدا بیا شکایت هم بکن راحت شو..چرا انقدر ازخودگذشتگی اخه؟..واقعا از شما بعیده اقای مهندس؟..
با تعجب به هومن نگاه کردم..اینا چشون شده؟..چرا با بابام اینجوری حرف می زدن؟..
بابا با خشم نگاش کرد وچیزی نگفت..یه دفعه از جاش بلند شد وبه طرف من امد..
بی هوا دستمو گرفت وغرید:بلند شو بریم..زودباش..
پرهام با خشم داد زد :فرشته هیچ کجا نمیاد..تو حق نداری زن منو با خودت ببری..شنیدی؟..دستتو بکش..
بابا دستمو کشید و بلندم کرد :مگه بهت نمیگم بلندشو؟..اینا یه مشت دیوونه هستن..هه..زنه تو؟..خواب نما شدی اقای دکتر..
دیگه داشتم شاخ در می اوردم..بابا پرهامو از کجا می شناخت..ای خداااااااا اینجا چه خبر بود؟..
دستمو از تو دست بابا کشیدم بیرونو داد زدم :توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟گیج شدم..شماها مگه همدیگرو می شناسید؟..
پرهام و هومن و بابا با خشم به هم نگاه کردن..
هومن با پوزخند گفت:اره خیلی خوب هم می شناسیمش..چرا براش نمیگی مهندس تهرانی؟..براش تعریف کن..
بابا داد زد:خفه شو..هیچ کدومتون حق ندارید چیزی به فرشته بگین..فهمیدید؟..
پرهام داد زد:چرا؟..چرا نباید بدونه؟..بذار بدونه باباش کیه..بذار همه چیزو همه کسو بشناسه..چرا نمی خوای چیزی بدونه؟..
خانم بزرگ داد زد:همه تون ساکت شید..این خونه حرمت داره..اگر نمی تونید حرمتشو نگه دارید برین بیرون..
همه سکوت کرده بودن..توی سرم هزاران هزار سوال بود که برای هیچ کدومشون جوابی نداشتم..بزرگترین سوالم هم این بود که بابا از کجا پرهام و هومن رو می شناسه؟..
خانم بزرگ:بشینید ومشکلتونو بدون جنگ و دعوا حل کنید..وگرنه از اینجا برین..
پرهام و هومن نشستن..بابا یه نگاه به جمع کرد و با حرص رو به روم نشست..
خانم بزرگ رو به بابا گفت:تا کی میخوای پنهون کنی؟بذار بدونه..فرشته دیگه بچه نیست..بذار پدرشو بشناسه..بذار خانواده ی واقعیشو بشناسه..
بابا خواست حرف بزنه که خانم بزرگ گفت:هیچی نگو ..بسه دیگه..
رو به من گفت:عزیزم من همه چیزو برات میگم..می دونم سردرگمی..باید هر چه زودتر از همه چیز مطلع بشی..
گیج و منگ نگاش کردم که گفت:تو فرزند واقعی پدرت نیستی..یعنی سپهر تهرانی پدر واقعی تو نیست..
با شنیدن این حرف قلبم یه لحظه از حرکت وایساد..خدایا چی می شنوم؟..من ..اخه این حرفا یعنی چی؟..
بغضم گرفته بود..خانم بزرگ ادامه داد :پدر واقعی تو زنده ست ولی مادرت نه..
سرم داشت گیج می رفت..تمام توانمو جمع کردمو با بغض گفتم:پدر..پدرواقعیم..کیه؟..
خانم بزرگ :مهران..دکتر مهران سماوات..شوهر مریم خواهر شوهرمهناز دخترم..
کلمه به کلمه حرفای خانم بزرگ رو تو ذهنم باز کرد..گفت شوهر خواهر شوهر مهناز..مادر ویدا..با چیزی که تو ذهنم اومد چشمام گرد شد…
بهت زده گفتم:یعنی شروین…برادره منه؟..
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نه عزیزم..اون پسر مریمه نه مهران..شروین پسر مهران نیست وبا تو نسبتی نداره..
سالها پیش وقتی تو هنوز به دنیا نیومده بودی3 تا دوست بودن ..مهران….شهاب و سپهر..مهران پدر تو وسپهر هم همین کسی که به عنوان پدر می شناسیش..واما شهاب..اون شوهر سابق مریم وپدر شروین بود..ولی همون سال ها تو یه تصادف مرد و زنش با دوتا بچه بیوه شد..شروین وسارا..سارا تو مشهد گم میشه ..هیچ اثری ازش نبوده..از این طرف مریم افسردگی می گیره..مهران دکتر روانشناس بوده و اونو تحت معالجه قرار میده..حال مریم خوب میشه..
مهران زن وبچه داشته..تو تازه چند روز بود که به دنیا اومده بودی..یه شب این 2 تا دوست تصمیم می گیرن برن مسافرت شمال..اون هم با خانواده..سپهر زن داشته ولی بچه دار نمی شده واز این بابت زنش بیمار بوده..مهران همراه زن وبچه ش وسپهر هم با زنش میرن سفر ولی تو راه تصادف می کنند..همون شب فرشته گم میشه..هیچ اصری از بچه نیست..مهران همسرشو از دست میده..ولی حال سپهر و زنش خوب بوده..مهران به خاطر گم شدن بچه ی 1 ماهه ش و مرگ همسرش کمرش می شکنه وطاقت این همه غم رو نداشته..از اون تصادف به بعد سپهرو زنش میرن تو یه شهر دیگه وهیچ خبری ازشون نمیشه..و دیگه هیچی..دیگه هیچ کس ازشون خبر نداشته..
مهران روز به روز افسرده تر می شده..تو این مدت مریم کمکش می کنه تا جبران زحمتاشو کرده باشه..1 سال می گذره وحال روحی مهران بهتر میشه ولی شکسته شده بوده.. از مریم درخواست ازدواج می کنه مریم قبول نمی کرده..ولی انقدر مهران اصرار می کنه تا اینکه قبول می کنه..مریم درد دوری از بچه ش سارا رو داشته و مهران هم به همین درد دچار بوده..هر دو عزیزانشونو از دست دادن و همدیگرو درک می کردند..سالها می گذره و می گذره ..تا اینکه سارا پیدا میشه اون هم از طریق پرهام که به سارا علاقه مند میشه..
به اینجاش که رسید به پرهام نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین وسکوت کرده بود..
خانم بزرگ :سارا پیدا میشه و حالا کار به این ندارم که تو این مدت چطور زندگی کرده وچه جور بزرگ شده بوده..اصل ماجرا مهمتره..تا اینکه فرشته ناخواسته وارد خانواده ی بزرگ نیا میشه..از دست پدرش سپهر فرار می کنه و به خانواده ی بزرگ نیا پناه میاره..همه ی این اتفاقات ناخواسته بوده وسرنوشت اینچنین می خواسته..من همسر مهران رو دیده بودم وقتی فرشته رو دیدم به نظرم اشنا اومد ولی نمی دونستم کجا دیدمش..یه روز هومن بهم گفت که قیافه ی فرشته براش اشناست ولی هر چی فکر می کنه یادش نمیاد اونو کجا دیده ..اون چشمان سبز واون صورت زیبا منو یاد شبنم مادرش انداخت..درسته.. اونجا بود که شک کردم وتهو توشو در اوردم..وفهمیدم فرشته دختر سپهر تهرانیه..ولی سپهر و زنش که بچه دار نمی شدن؟!..این باعث تعجبم شده بود..به کمک وکیلم تونستم بفهمم هویت واقعی فرشته چیه؟..فهمیدم فرشته همون دختر گم شده ی مهران هست و سپهر پدرش نیست..مهران رو در جریان گذاشتم..می خواست بیاد تا فرشته رو ببینه ولی نذاشتم..الان زود بود..اون روز که رفته بودید کوه مهران هم اومده بود واز دور فرشته رو دیده بود..باورش نمی شد که فرشته انقدر شبیه مادرش باشه..
رو به من با لبخند گفت:عزیزم حالا فهمیدی چطور به صورت قانونی تونستی با اجازه ی پدرت به عقد پرهام در بیای؟..من از طریق وکیلم همه ی کارا رو انجام دادم..سختی زیاد داشت وثابت کردنش مشکل بود ولی بالاخره تونستم واینکارو کردم..نیازی به اجازه ی سپهر نداشتی چون پدر واقعیت زنده بود..من از مهران اجازه گرفتم..
مات و مبهوت مونده بودم..اصلا نمی تونستم باور کنم..خب یه دفعه یکی بیاد بهت بگه تو دختر بابات نیستی واین همه مدت هویتت یه چیز دیگه بوده چه احساسی پیدا می کنی؟..من هم گیج و منگ تو جام نشسته بودم و به خانم بزرگ نگاه می کردم..
رو به خانم بزرگ گفتم :خب پس..بابا و پرهام و هومن همدیگرو از کجا می شناسن؟..
خانم بزرگ لبخند زد وبه پرهام اشاره کرد:چرا از پرهام نمی پرسی؟..اون همه چیزو برات میگه..
سرمو بلند کردم ونگاش کردم..به من خیره شده بود ولبخند کمرنگی رو لباش بود..
با تعجب گفتم:نکنه تو هم این وسط یه نسبتی با من داری؟اره؟..
با این حرفم سریع اخم کرد ولبخندشو خورد..زیر لب زمزمه کرد:عمرا……
ای بابا باز این شروع کرد..
عاشق این اخم کردنش بودم..اصلا تموم جذابیتش به این غرور و اخمش بود..
پرهام نگاهی به همه انداخت و گفت:پدر من سال ها پیش درست چند ماه قبل از مرگش با مهندس تهرانی شریک میشه ..اونها با هم رابطه ی صمیمی تری پیدا می کنند ولی فقط در حد همون شرکت و کارخونه بوده نه بیشتر..پدر من یه چندتا کتاب خطی داشته که یادگار خانوادگیمون بوده این کتاب ها نیاز به صحافی داشتند وباید ترمیم می شدند..یه روز تو شرکت بحثش پیش میاد که مهندس تهرانی به پدرم میگه من یه نفرو می شناسم که از اشناهامه و می تونه اینکارو برات بکنه..بابا میگه مورد اعتماد هست یا نه؟که مهندس هم تاییدش می کنه..
پدرم کتاب هارو در اختیار مهندس میذاره چون بهش اعتماد کرده بوده..ولی بعد از مدتی مهندس به پدرم میگه که اون مرد ناپدید شده واثری از کتابا نیست..پدرم خیلی ناراحت میشه..اون کتابا علاوه بر ارزش معنوی که برای پدرم داشته ارزش مادیش هم زیاد بوده برای همین همیشه احتیاط می کرد ولی اینبار به مهندس اعتماد کرده بود واینطور شد..
پدرم به پلیس گزارش میده اونا هم گفتند پی گیری می کنند..از مهندس هم بازجویی کردند ولی بی فایده بود و هیچ اثری هم از اون مرد پیدا نکردند..یه روز من اتفاقی به شرکت پدرم رفتم..اتاق پدرم ومهندس درست کنار هم بود..وقتی خواستم برم تو اتاق از توی اتاق مهندس صدای گفتگو شنیدم..خواستم توجه نکنم ولی وقتی اسم کتاب های خطی به گوشم خورد کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه..درسته..کتابها رو مهندس برداشته بود وبه دروغ به پدرم گفته بود اونا رو دزدیدند..
سریع رفتم تو اتاق وبهش گفتم اون کتابارو برگردونه ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد..درست همون موقع که من می خواستم به پدرم بگم موضوع چیه اونها تصادف کردند وفوت شدند..دیگه درگیر کارهای فوت پدرم شدم واین موضوع برام کمرنگ تر شد..زمان زیادی گذشت و دوباره پی گیر شدم..اون موقع برام یه سری مشکلات پیش اومده بود ودرگیره اون بودم برای همین دیرتر اقدام کردم..
اینبار هومن رو هم در جریان گذاشتم بارها به مهندس تذکردادم که اون کتابا رو برگردونه ولی به هیچ وجه گوش نکرد..بهش گفتم از دستت شکایت می کنم گفت من کاری نکردم که بترسم..کلا هر دفعه می زد زیرش وانکارش می کرد..تا اینکه هومن یه پیشنهاد داد…..
پرهام سکوت کوتاهی کرد..همه چشم به اون دوخته بودیم ببینیم اخر این ماجرا به کجا کشیده شده؟..
پرهام :هومن پیشنهاد داد که یه شب بریم واون کتابا رو از تو خونه ش برداریم..من به کل این پیشنهادو رد کردم وگفتم اولا ما نمی دونیم اون کتابا رو تو خونه مخفی کرده یا نه ..دوما اینکه بدون اجازه بریم تو خونه ی طرف اسمش دزدیه وممکنه گیر بیافتیم..ولی هومن اصرار داشت که اینکارو بکنیم..می گفت اون کتابا یادگار خانوادگیه ماست ونباید بذاریم دست اون نامرد بمونه که اون هم بعد پولش کنه و دیگه اون موقع دستمون هیچ وقت بهش نمی رسه..
بالاخره مجبور شدم قبول کنم..می دونستم کارمون درست نیست ولی با این حال چاره ی دیگه ای نداشتیم..البته اینو هم بگم من یه بار رفته بودم اگاهی وشکایت تنظیم کرده بودم ولی اخرش این اقا جوری رفتار کرد که مجبور شدم برم شکایتمو پس بگیرم..خیلی وارد بود حتی پلیسا هم نتونستند ازش مدرک گیر بیارن..پس فقط می موند همین یه راه..ما 3 بار به اون خونه رفتیم تا تونستیم اون کتابا رو پیدا کنیم..1 شب وقتی خانواده ی تهرانی رفته بودند مهمونی..1 شب وقتی رفته بودن مسافرت..و شب سوم هم همون شبی بود که……
روشو کرد سمت منو و در حالی که زل زده بود تو چشمام گفت:تو منو دیدی..اومده بودی تو اشپزخونه که متوجه من شدی….اتفاقا همون موقع من کتابا رو پیدا کرده بودم وداشتم از در می رفتم بیرون که تو از اتاقت اومدی بیرون من هم تو اشپزخونه مخفی شده بودم..وقتی بیهوش شدی منم رفتم..هومن تو حیاط مراقب بود..
چشمام از زورتعجب اندازه ی نعلبکی شده بودن..همیشه پیش خودم می گفتم اون دزده کی بود که اون شب اومده بود خونه ی ما و منو بیهوش کرد حالا فهمیده بودم اون دزد کسی نبوده جز پرهام..این یکی رو دیگه نمی تونستم باور کنم..
یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید ..رو به خانم بزرگ گفتم :هومن از کجا مادر منو دیده بوده که قیافه ی من براش اشنا بود؟..
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:عزیزم اون مادرت رو ندیده ..یه بار عکسشو خونه ی ویداشون دیده بود..ظاهرا یه روز مریم زن مهران میاد اونجا و ویدا میگه خیلی دوست داره عکس زن اول مهران رو ببینه مریم هم میگه اینبار با خودش میاره تا اونو ببینه..مریم اون موقع هم که شبنم زنده بود رابطه ی خیلی خوبی باهاش داشت..مثل خواهر دوستش داشت..ظاهرا اون روز هومن هم اونجا بوده و اون عکس رو یه نظر وقتی دست ویدا بوده می بینه ولی بیشتر از همه زمانی شک می کنه که تورو جلوی خونه تون می بینه..وقتی پرهام و هومن برای برداشتن کتابا می خواستن بیان تو خونه..ولی خب اون دور بوده و کامل نتونسته صورتتو ببینه و اینجوری براش اشنا میای..تا اینکه هومن وپرهام میان تو خونه و کتابا رو بر می دارن..
اروم سرمو تکون دادم..
یه دفعه بابا با عصبانیت رو به پرهام و هومن گفت : شماها حق نداشتید بدون اجازه ی من وارد خونه م بشید..همین الان هم می تونم از دستتون شکایت کنم..
پرهام با خشم و لحن کاملا جدی داد زد:مگه اون موقع که فرشته رو دزدیدی از پدرش اجازه گرفتی که من برای پس گرفتن یادگار خانوادگیمون باید می اومدم ازت اجازه می گرفتم؟..
بابا سکوت کرده بود وبا خشم به پرهام نگاه می کرد..انگار جوابی نداشت که بده..
بابا رو به من گفت:این چیزا برای من مهم نیست فرشته هنوز هم دختره منه..من برای اون کم زحمت نکشیدم..درسته دختر واقعیم نبود ولی کمتر از بچه ی خودم بهش توجه نکردم..
خانم بزرگ گفت:درسته..تو براش زحمت کشیدی ولی کسی مجبورت نکرده بود بدزدیش..این حرفو زمانی باید بزنی که فرشته یه بچه ی سر راهی باشه واون موقع تو می تونی بگی براش زحمت کشیدی وخیلی کارا انجام دادی..ولی تو اونو از خانواده ش دزدیدی..این با اون چیزی که تو میگی فرق می کنه..فرشته خانواده داره..پدرش هنوز زنده ست..از یه خانواده ی بی شخصیت هم نیست..الان هم 20 سالشه ومی تونه برای خودش تصمیم بگیره..تصمیم با فرشته ست که به کی بگه پدر وبا کی بمونه..
همه ی نگاه ها به طرف من برگشت..نگاه مستقیم بابا روی من بود..
نیم نگاهی به همه انداختم و رو به بابا گفتم:من هنوزم شما رو پدر خودم می دونم و از اینکه توی این همه سال برام زحمت کشیدید واقعا ممنونم..الان واقعا گیج شدم..با این همه اتفاق که برام افتاده سرگردونم..هنوزم باورم نمیشه من این همه سال هویتم یه چیز دیگه بوده وخانواده م یه کسای دیگه بودن..ولی شما رو هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم..به هر حال این همه سال نقش پدرمو داشتید ومن بهتون می گفتم پدر..نمی تونم فراموشتون کنم..هرگز..ولی..
به همه نگاه کردمو و ادامه دادم :می خوام از این به بعد پیش پدر واقعیم باشم..میخوام جبران این همه سال رو که ازش دور بودم واون منو در کنارش نداشته رو بکنم..
همه سکوت کرده بودن..بابا سرشو انداخته بود پایین وچیزی نمی گفت..
تا اینکه خانم بزرگ رو به بابا گفت:خب این هم از تصمیم فرشته..من امشب زنگ می زنم مهران بیاد اینجا و دخترشو ببینه..تو هم می تونی..
بابا از جاش بلند شد وگفت: نه..من دیگه اینجا جایی ندارم..من میرم..نمی خوام چشمم تو چشم مهران بیافته و شرمنده ش بشم..
به طرف در رفت که از جام بلند شدم و صداش کردم :بابا…..
اروم برگشت و نگام کرد..با اخم گفت:دیگه چرا به من میگی بابا؟..من که پدرت نیستم..
اروم وبی صدا گریه می کردم..با صدای گرفته ای گفتم:درسته که پدر واقعیم نیستین ولی من هنوزم شما رو مثل پدرم دوست دارم..هیچ وقت محبتاتون رو فراموش نمی کنم..هیچ وقت اون روزهای خوشی که در کنار شما و مامان داشتم رو فراموش نمی کنم..و از اینکه این مدت رنجوندمتون وناراحتتون کردم متاسفم..فقط همین.
نگاهش نمناک شده بود..اروم سرشو تکون داد وگفت:منو بیشتر از این شرمنده نکن دختر..من در حقت بد کردم..حلالم کن..خداحافظ.
با قدم های بلند از در رفت بیرون..
دستمو گرفتم جلوی دهنم..بدون اینکه برگردم وبه بقیه نگاه کنم به طرف اتاقم دویدم ورفتم تو ودرو بستم..
روی تخت نشستم وصورتمو گرفتم تو دستام..تموم خاطرات گذشته اومده بودن جلوی چشمامو اذیتم می کردند..وقتی مامان زنده بود رفتار بابا با الان زمین تا اسمون فرق می کرد..واقعا خوشبخت بودیم ولی وقتی شراره وارد زندگیمون شد خوشبختیمون هم از بین رفت..
روی تخت دراز کشیدم..بی صدا اشک می ریختم..دلم خیلی پر بود..از همه چیز واز همه کس..از سرنوشت که چه بازی هایی با من کرد..از پدرم که منو از خانواده م جدا کرد که الان به این روز افتادم..حتی از پرهام که شوهر دائمی من نیست واز روی اجبار باهام ازدواج کرده اون هم موقت..
خدایا اون موقع که داشتی شانس رو بین بنده هات تقسیم می کردی من کدوم گوری بودم؟..خوب به منم یه کوچولو شانس می دادی تا به این روز نیافتم..اگه بابا منو نمی دزدید اینجوری نمی شد..ولی نمی تونم ازاون هم دلگیر باشم..اه..دارم دیوونه میشم..
انقدرگریه کردم وروتختی رو چنگ زدم که نفهمیدم کی چشمام گرم شد وخوابم برد..
*******
حس کردم یکی داره صورتمو نوازش می کنه..اولش فکرکردم دارم خواب می بینم ولی وقتی هوشیارتر شدم دیدم نه خواب نیست واقعیته..
یه ضرب تو جام نشستم..وای خدا..
با تعجب زل زده بودم به پرهام..همچین دستشو کشید انگار می خوام گازش بگیرم..
با اخم گفت:چته تو؟..
بهت زده گفتم :تو بودی داشتی رو صورتم دست می کشیدی؟..
اخماش باز شد وگفت:نه……
مشکوک نگاش کردم وگفتم:نه؟..پس کی بود؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت:حتما خواب دیدی..
هنوز مشکوک نگاش می کردم..مطمئن بودم خودش بود..خودم دیدم سریع دستشو کشید عقب..حالا داشت می زد زیرش..
نگاش کردم وگفتم:تو اینجا چکار می کنی؟..
جدی گفت:اومدم تو اتاق زنم موردی داره؟..
کلافه نگاش کردم وگفتم:میشه انقدر به من نگی زنم زنم؟..من که زن دائمی تو نیستم..چند وقت دیگه مدتش تموم میشه و منو بخیر و شما رو به سلامت..پس انقدر روی این موضوع تاکید نکن..
اخم غلیظی کرد وگفت:من هم از خدام نیست تو زن دائمی من باشی..اینکه بهت میگم زنم برای اینه که توی این مدت کوتاه چه بخوای چه نخوای همسرمی ومن نمی تونم اینو ندید بگیرم..
پوزخند زدمو گفتم:میشه ازت خواهش کنم ندید بگیری؟..اخه دیگه کم کم داره میره رو اعصابم..
بهم توپید:مثلا عصبی بشی چکار می خوای بکنی؟..
زل زدم تو چشماشو گفتم: هه..مگه همه مثل تو هستن که تو عصبانیت یه کاری بکنن؟..منم روش خودمو دارم..پس بهتره انقدر به من گیر بیخود ندی و هی زنم زنم نکنی..چون اینا همه ش توهمه..فهمیدی؟..
نمی دونم چرا باهاش اینجوری برخورد می کردم..ولی از یه چیز مطمئن بودم..دیگه خسته شده بودم..از این بلاتکلیفی خسته شده بودم..بس بود دیگه هر چی کوتاه می اومدم وهیچی نمی گفتم اونم بیشتر دور بر می داشت..دیگه در برابرش کوتاه نمیام..درسته عاشقشم ولی اینکه بخوام خودمو کوچیک کنم هم برام گرون تموم می شد..
دیگه اخم نکرده بود به جاش با تعجب نگام می کرد..
باورش نمی شد اینجوری بهش بپرم..هه..دیگه کوتاه نمیام..یا عاشقم میشی و اینو به زبون میاری ودست از غرورت بر می داری یا کلا بی خیال من میشی ومی کشی کنار .. من که عروسکش نبودم که هر طور بخواد باهام بازی کنه..
من هم ادمم و احساس دارمم..ولی احساسم داشت دست این ادم مغرور نادیده گرفته می شد..پس نباید کوتاه می اومدم..
کمی اومد جلو ولی من از جام جم نخوردم..چون مطمئن بودم اگر عکس العملی نشون بدم اون بدتر می کنه..فقط با اخم زل زده بودم تو چشماش..
هیچ اخمی رو صورتش نبود ولی نگاهش کاملا جدی بود..درست کنارم نشست..
تو چشمام خیره شد وبا لحن خاصی گفت:چشمات وقتی عصبانی میشی وحشی تر میشه..یه سبز وحشی که نمونه شو هیچ جا ندیدم..
تعجب کرده بودم ولی به روم نیاوردم..همین طور زل زده بودم بهش..قلبم هم تو سینه م تند تند می زد..دیگه کم مونده بود بپره بیرون..
با همون لحن ادامه داد :بهت پیشنهاد می کنم هیچ وقت به هیچ مردی اینجوری زل نزنی..چون..معلوم نیست بعد چی پیش بیاد..
از جاش بلند شد وبدون اینکه نگام کنه از اتاق رفت بیرون..
منم مات و مبهوت به در خیره شده بودم..
ادامه دارد…
خانم بزرگ به بابام یا همون مهران زنگ زده بود که امشب بیاد اینجا..دل تو دلم نبود که بدونم چی میشه..
حس می کردم پرهام مرتب دنبال فرصته تا باهام حرف بزنه..اخه چندبار رفتم تو اشپزخونه دیدم اونم بلند شد دنبالم اومد ولی من کاملا بهش بی توجه بودم.. اونم این رو خوب فهمیده بود..
با شنیدن زنگ در از جام پریدم..وای خدا یعنی خودشه؟..اروم وقرار نداشتم ودست وپام از زور استرس می لرزید..
تا اینکه..
با باز شدن در همه ی نگاه ها چرخید سمت در..قامت مردی حدودا 50 ساله..قدبلند وبسیار شیک پوش تو درگاه در نمایان شد..
یعنی..این مرد پدره منه؟..نگاه سرگردونش روی ما چرخید تا اینکه رو من ثابت موند..بهت زده نگام کرد منم مات و مبهوت زل زده بودم بهش..با قدم های بلند اومد سمتم..ناخداگاه رفتم عقب..وسط سالن ایستاد..هر دو تو چشم هم خیره شده بودیم..همه سکوت کرده بودن..قلبم داشت از جاش کنده می شد..
چشمام پر از اشک شده بود..قدرت هیچ کاری رو نداشتم نه حرف زدن نه حتی حرکت کردن..فقط نگام روی اون بود..نگاهی که گویای هزاران حرف که تو دلم بود..اشک نشسته بود تو چشمای مشکیش و نگاهش سرگردون بود..
زمزمه وار گفت:دخترم..عزیزم..
با یه خیز به طرفم اومد ومحکم بغلم کرد..ولی من نمی تونستم هیچ کاری بکنم..ذهنم قفل شده بود..
منو به خودش فشرد وزیر گوشم گفت:عزیزبابا..بالاخره پیدات کردم..دخترم..
صداش گرفته بود واز لرزش شونه هاش فهمیدم داره گریه می کنه..صورت من هم خیس از اشک بود..اروم و بی صدا گریه می کردم..
بالاخره به خودم اومدم وزمزمه وار زیر لب گفتم:ب..بابا..
منو از خودش جدا کرد..با بغض گفت:جان بابا..عزیزدلم..کجا بودی تو دخترم؟..کمرم شکست باباجان..چرا این همه مدت تنهام گذاشتی؟..چرا دخترم؟..
انگار اصلا متوجه اطرافش نبود وچشماش فقط منو می دید..اروم دستشو گذاشت رو سینه ش و اه کشید..
پرهام سریع اومد سمتشو زیر بغلشو گرفت ونشوندش رو مبل..با نگرانی نگاش کردم..
پرهام :اقای سماوات حالتون خوبه؟..
اروم سرشو تکون داد و زیرلب گفت:خوبم پسرم..خوبم..
چشماش بسته بود..بازشون کرد ونگاه مهربونشو به من دوخت..
لبخند زدم که اون هم با لبخند جوابم رو داد..
*******
همگی توی سالن نشسته بودیم..حال بابا بهتر شده بود و داشت از خاطرات اون زمانش واینکه چطور گم شده بودم می گفت..همه ی اون چیزایی رو که خانم بزرگ برامون گفته بود بعلاوه ی دوستی واعتمادی که به سپهر داشته..
بابا رو به من با لبخند گفت:از امشب میای خونه ی من دخترم..یعنی خونه ی خودت.. اونجا تمام و کمال متعلق به خودته..دوست دارم این عمر باقی مونده رو در کنار تو بگذرونم..میخوام دخترمو درکنارم داشته باشم..
لبخند زدم و سکوت کردم..همون موقع پرهام از جاش بلند شد و رو به من گفت:فرشته چند لحظه بیا ..
با تعجب نگاش کردم..خیلی جدی بود..از جام بلند شدم ودنبالش رفتم..
پرهام رو به همه عذرخواهی کرد و گفت تا چند دقیقه ی دیگه بر می گردیم..
داشت می رفت سمت اتاقم..درو نگه داشت تا من برم تو..هر دو وارد اتاق شدیم و درو بست..روی تخت نشستم..اون هم روی صندلی رو به روم نشست..
جدی نگاش کردم وگفتم:چیزی می خواستی بگی؟..
سرشو تکون داد وگفت:اره..
-خیلی خب بگو..
کلافه نگام کرد..سرشو انداخت پایین وتو موهاش دست کشید..
بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد وگفت:تو واقعا می خوای بری خونه ی پدرت زندگی کنی؟..
با تعجب گفتم:معلومه..پس کجا برم؟..قبلا هم گفتم می خوام از این به بعد با پدر واقعیم زندگی کنم..
پرهام :اخه چرا؟..
بیشتر از قبل تعجب کردم:منظورت چیه؟..خب این حقه منه که از این به بعد با پدر واقعیم باشم..اون سالها منو در کنارش نداشته ومن هم ازش دور بودم..درسته هیچ وقت نمی دونستم سپهر پدرم نیست ولی حالا که فهمیدم می خوام در کنار پدرم باشم..به هیچ وجه حاضر نیستم با وجود شراره دوباره برگردم تو اون خونه..
پرهام کلافه از جاش بلند شد وگفت:من هم نگفتم برگردی تو اون خونه..منظور من یه چیز دیگه ست..
دست به سینه نگاش کردم وبا لحن جدی گفتم:میشه دقیقا بگی منظورت چه چیزه دیگه ست؟..
نگام کرد وچیزی نگفت..
ابرومو انداختم بالا وگفتم:پس چی شد؟..بگو دیگه..منتظرم..
پرهام نگام کرد وگفت :من شوهرت هستم یا نه؟..
شونه مو انداختم بالا وگفتم:در این یه مورد اصلا از من سوال نکن که خودم هم نمی دونم تکلیفم چیه…
چشماشو ریز کرد وگفت:یعنی چی که نمی دونی تکلیفت چیه؟..دارم ازت می پرسم تو شرایط فعلی تو زنه قانونی من هستی یا نه؟..
سرمو تکون دادم وگفتم:ظاهرا که اینطوره..
دستشو تکون داد وگفت:خیلی خب..منم همینو میگم..پس تو زنه منی و منم بهت میگم که نمیخوام بری خونه ی پدرت زندگی کنی..
گیج و منگ نگاش کردم..این چی داره میگه؟..
-معلوم هست چی داری میگی؟..یعنی چی که من نباید برم خونه ی پدرم زندگی کنم؟..
با لحن جدی گفت:همین که گفتم..من شوهرتم و بهت میگم که با وجود شروین صلاح نیست بری توی اون خونه ..همینجا می مونی..
با چشمای گشاد شده نگاش کردم..
اهاااااااااااان..پس بگو دردش چیه..به خاطر شروین داره اینقدر حرص می خوره..یه دفعه یه فکری زد به سرم..این میشه نقطه ضعفش..بهترین راه برای به حرف اوردن پرهام..البته اگر حرفی برای گفتن داشته باشه..که مطمئنم داره ولی از بس مغروره به روی خودش نمیاره..
اصلا به روی خودم نیاوردم وگفتم:ولی من کاری به شروین ندارم من میرم خونه ی پدرم وبا اون زندگی می کنم..
با حرص گفت:ولی شروین هم داره توی اون خونه زندگی می کنه..من این اجازه رو بهت نمیدم..
دیگه داشت پررو می شدااااااا..
از جام بلند شدم وجلوش وایسادم :کسی هم به اجازه ی تو نیاز نداره..من پدر دارم اون می تونه برام تصمیم بگیره..
پوزخند زد وگفت:هه..قابل توجه شما که منم شوهرتم واجازه ت دسته منه..
با مسخرگی گفتم:هه شوهر؟..نگو توروخدا خنده م می گیره..چه خیال خامی..پس بذار روشنت کنم ..من اگر پیشنهاد دادم این ازدواج صوری انجام بشه تمامش به خاطر وجود پارسا تو زندگیم بود که خداروشکر شرش کم شد پس دیگه لازم نیست این صیغه ی محرمیت بین ما باشه..همونطور که خودت می خواستی از هم جدا میشیم..می دونم که از خداته چون کاملا در جریان نفرتت از زن ها هستم..پس بیا یه کاری کن ..همین فردا بریم واین عقد رو باطل کنیم..شما رو بخیر و مارو به سلامت..
ابرومو انداختم بالا وادامه دادم :چطوره؟..بهترین پیشنهاد و دادم درسته؟..خیلی خوشحالی؟..اره دیگه شر یه دختر مزاحم از تو زندگیت کنده میشه..این که عالیه..
نفس نفس می زدم..از بس تند حرف زده بودم..
تو چشمام خیره شده بود ومات و مبهوت نگام می کرد..دهانش باز مونده بود..هه..انگار توقع این حرفا رو از جانب من نداشت..
خب باید چکار می کردم؟بهش می گفتم تورو خدا بیا منو به عقد خودت در بیار تا بشم زن دائمیت؟..در حالی که هی داره بهم زخم زبون می زنه؟..پس منم کوتاه نمیام و جوری رفتار می کنم که فکر نکنه خبریه..بالاخره اون هم باید دست از این غروره بیجاش برداره ..اینجوری که نیمشه..
به خودش اومد و اخم کمرنگی نشست رو پیشونیش..همون اخم همیشگی که من عاشقش بودم..من هم همونطور جدی زل زده بودم بهش و تکون نمی خوردم..
یه دفعه دستشو اورد بالا و چونمو محکم گرفت تو دستشو فشار داد..چشمام از تعجب گرد شد..وای خدا باز چش شد؟..
منو هل داد و چسبوندم به دیوار..اخ کمرم خورد شد..هیچی نمی گفتم وفقط زل زده بودم تو چشمای عسلی و جذابش که الان از زور خشم سرخ شده بودن..
نزدیکم وایساد و در حالی که چونمو فشار می داد با خشم گفت:که اینطور..پس می خوای باطلش کنی اره؟..انگار فکر همه جاشو هم کردی…
تقریبا با صدای بلندی ادامه داد :فکرکردی دختر جون..عقد رو باطل کنم که بری زن اون پسره ی عوضی بشی؟..عمرا بذارم دستش بهت برسه..تو میدونی من از شروین خوشم نمیاد و داری به وسیله ی اون عذابم میدی درسته؟..ولی کور خوندی..شده باشه عقد دائمت می کنم ولی نمیذارم دست اون عوضی بهت برسه..شنیدی چی گفتم؟..
پوزخند زدمو گفتم:هه چه خوش خیال..فکر کردی..عمرا اگه زن دائمی تو بشم..حاضرم تا اخر عمرم ازدواج نکنم ولی زن تو هم نمیشم..با یه دیوونه که ملکه ی ذهنش نفرته به زناست..هرگز همچین اشتباهی رو نمی کنم اقای دکتر..
چونمو بیشتر فشارداد..وای خدا چونم خورد شد..
با خشم غرید :ولی چه بخوای چه نخوای باید این ادم دیوونه رو تحمل کنی..اون هم در کنارت.. فهمیدی؟..
دوست داشتم بیشتر حرصش بدم :ولی من با دیوونه ها هیچ کاری ندارم..تا ادمای عاقل اطرافم هستند چرا بیام سمت توی دیوونه؟..
دستشو اورد پایین ومحکم دوتا بازوهام وگرفت وفشارم داد به دیوار..ای دستم..این تا همه ی تن و بدن منو خورد وخاکشیر نکنه ول کن نیست..خب عزیز من اگه منو دوست داری یه کلام بگو و راحتمون کن دیگه چرا انقدر من و خودتو حرص میدی؟..اگرهم دوستم نداری که خدا اون روز رو نیاره بازم بهم بگو و تکلیفمو روشن کن..
صورتشو اورد جلو و زمزمه وار ولی با حرص گفت: همین الان که از اتاق رفتیم بیرون به پدرت میگی باهاش نمیری واینجا میمونی..فهمیدی؟..انقدر هم با اعصاب من بازی نکن..
با لجبازی گفتم: مثلا اگر بازی کنم چی میشه؟..
پوزخند زد وگفت:مطمئن باش اتفاقای خوبی نمیافته..
منم پوزخند زدم وگفتم: منو بیخود نترسون..من اینکارو نمی کنم..
با لحن محکمی گفت:می کنی..
-نمی کنم..اصلا..
پرهام :می کنی..چون من میگم..
-نمی کنم..اونم به خاطر اینکه تو میگی..
پرهام :اتفاقا چون من میگم می کنی..
-عمرا اگر بکنم..حالا ببین..
پرهام :ولی من مطمئنم اینکارو می کنی..
خواستم مخالفت کنم که نتونستم..اخه..
لبای پرهام نشسته بود رو لبام..سرجام خشک شده بودم..قدرت هیچ کاری رو نداشتم..انگار بهم شوک وارد کرده بودن..چشمام از زور تعجب گشاد شده بود ولی اون چشماش بسته بود و اروم منو می بوسید..تمام سعیم رو کردم که هیچ کاری نکنم..حسابی تحریک شده بودم که منم دستامو حلقه کنم دور گردنش و همراهیش کنم..خداییش سخت بود..ولی خیلی خودمو کنترل کردم..
اروم و نرم لبامو می بوسید ..دستاشو کشید رو بازومو دست راستشو اورد بالا وشال روی سرمو کشید..شال از روی موهام افتاد رو شونه م..دستشو کرد تو موهامو سرمو کشید جلو..لباشو به لبام فشارداد ..گرمی لباش داشت دیوونه م می کرد..واقعا جذبش شده بودم..
دست چپش رو حلقه کرد دور کمرمو منو به خودش فشرد..محکتر از قبل منو می بوسید..انقدر نرم و زیبا اینکارو انجام می داد که دیگه داشتم اختیارمو از دست می دادم ..چشمام خمار شده بود..برای اینکه تابلو نشم بسته بودمشون..نمی خواستم پی به احساسم ببره..دوست داشتم اون پیش قدم باشه..اگر من خودمو در اختیارش بذارم اون هم امکان داره از این طریق اذیتم کنه..پس اینجوری بهتر بود..شاید اینجوری می تونستم اونو به اعتراف وادار کنم..
دستامو مشت کرده بودم تا یه وقت اختیارمو از دست ندم و نندازم دور گردنش..به خودم می لرزیدم..این دیگه دست خودم نبود..
لباشو به لبام می کشید ومنو می بوسید ومن از نرمی وگرمی لباش داشتم اتیش می گرفتم..منو چسبوند به دیوار وهنوز هم دستش دور کمرم حلقه بود..
اروم لباشو از رو لبام برداشت..چشمامو باز نکردم که رسوا بشم..گرمی نفسهاشو زیر گوشم احساس کردم..
زمزمه وار در حالی که صداش لرزش خاصی داشت گفت:تو اینجا می مونی..من مطمئنم..
اروم روی لاله ی گوشمو بوسید وبعد یه دفعه ولم کرد و با قدم های بلند از اتاق زد بیرون..
اروم چشمامو باز کردم و بی حال سر خوردم و کنار دیوار نشستم..مغزم قفل شده بود..به هیچ وجه باورم نمی شد پرهام تا چند لحظه قبل اینجا بود و داشت منو می بوسید ..احساس رو به راحتی می شد تو بوسه هاش حس کرد..نوازش هاش یه جور خاصی بود..
یعنی باور کنم ؟..پرهام منو دوست داره؟..اگر دوست نداشت که اینجوری عکس العمل نشون نمی داد…خیلی راحت می گفت میریم وعقد رو باطل می کنیم ولی اون اینو نگفت..
خدایا باید چی رو باور کنم؟..سردرگمم..بالاخره منو دوست داره یا نه؟..چکار کنم تا اینو بفهمم؟..
جلوی اینه ایستادم.. یه کم سرو وضعمو مرتب کردم..صورتم هنوز از هیجان سرخ شده بود..چند تا نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون..
همه تو سالن بودند..ولی خبری از پرهام نبود..پس کجاست؟..
روی مبل کنار خانم بزرگ نشستم..به بابا نگاه کردم..با نگاهی مهربون در حالی که لبخند دلنشینی رو لباش بود به من نگاه می کرد..من هم با لبخند جوابشو دادم.
اروم گفت:اماده ای دخترم؟..
وای خدا رسیدم به جای حساسش..حالا چی جواب بدم؟..
هنوز صدای پرهام تو گوشم زنگ می زد (می دونم اینجا می مونی..من مطمئنم)..خدایا حالا باید چکار کنم؟..
ولی به نظرم باید می رفتم..من هنوز نمی دونم رابطه م با پرهام در چه حده..بالاخره زنش هستم یا نه؟اگر هستم که خب موقتی هستم نه دائمی پس نمی تونستم روش حساب کنم..من باید می رفتم اون اگرهم منو بخواد میاد دنبالم..اینکه من به هر سازش برقصم و بذارم هر کار دلش می خواد بکنه اصلا درست نبود..ولی از طرفی هم نمی خواستم با غرورش بازی کنم..نه اینو نمی خواستم..پس باید باهاش حرف بزنم..
رو به بابا گفتم:میشه کمی صبر کنید؟..
کمی نگام کرد واروم سرشو تکون داد وگفت:البته دخترم..
لبخند زدم و تشکر کردم..
از جام بلند شدم و رفتم تو باغ..حتما اونجاست..حدسم درست بود..درست بین درختا وایساده بود و دستاشو کرده بود تو جیباش و سرشو گرفته بود بالا..با شنیدن صدای پاهام سرشو برگردوند و نگام کرد..
کنارش وایسادم..سرمو انداختم پایین..سنگینی نگاهشو به خوبی حس می کردم..
همه ی اون حرفایی که می خواستم بهش بزنم رو اوردم تو ذهنم و بهشون نظم دادم..
سرمو بلند کردم و گفتم:فقط اومدم حرفامو بزنم و برم..تو از من میخوای بمونم و اینکه با پدرم زندگی نکنم اون هم به خاطر وجود شروین توی اون خونه..
نفس عمیقی کشیدم وادامه دادم :ولی من میخوام با پدرم زندگی کنم..اون هم به 2 دلیل..دلیل اولم اینه که اون پدرمه و این حقه منه که در کنارش باشم..دلیل دومم هم اینه که..تو میگی من نرم اونجا ولی دلیلشو نمیگی..فقط میگی شوهرمی و این اجازه رو بهم نمیدی..ولی خودت هم خوب می دونی که شوهر موقت من هستی و خیلی راحت با خوندن یه خطبه ی ساده این عقد صوری باطل میشه که البته خودت از اول هم همینو می خواستی و جای انکار نداره..من نمی تونم تنها بر اساس این حرف تو که میگی توی شرایط فعلی شوهرم هستی ونباید برم خونه ی پدرم اینکارو بکنم چون بی پایه و اساسه..
تو چشماش زل زدمو گفتم:این حرف تو زمانی برای من جنبه ی محکم تری داره که شوهر دائم من باشی..اون موقع من وظیفه دارم با جون و دل به حرفت گوش کنم ولی الان..
نفسمو دادم بیرون و گفتم:من الان بلاتکلیفم..از اول هم این ازدواج صوری بود تا همین الان که عقد بین من و تو موقت و صوریه..پس می بینی؟به هیچ وجه نمیشه روش حساب کرد..
نگاش کردم و گفتم: فقط یه راه می مونه که اون هم غیر ممکنه..خداحافظ.
پشتمو کردم بهش وخواستم برم که صداش سرجام میخکوبم کرد..
پرهام :تصمیمت رو گرفتی؟..
تمام تلاشمو کردم که صدام و لحنم جدی باشه ونلرزه :اره..
پرهام سکوت کوتاهی کرد وگفت:خیلی خب..پس حالا که اینطوره میشه بدونم اون یه راه چیه؟..
قلبم بی قراری می کرد :برای چی می خوای بدونی؟..
با لحن بی تفاوتی گفت:تو فکر کن همینجوری..
پوزخند زدم وگفتم:همینجوری؟..ولی من زمانی اون یه راه رو میگم که تو هم تصمیمه خودت رو گرفته باشی..
صداش پر از تعجب شد :چه تصمیمی؟..
برگشتم و نگاش کردم..مستقیم زل زدم تو چشماش :اینو دیگه از خودت و..
به سینه ش اشاره کردم و گفتم:از این بپرس..هیچ وقت دروغ نمیگه..خداحافظ.
سریع پشتمو کردم بهش تا اشک رو تو چشمام نبینه..با قدم های بلند رفتم تو..جلوی در چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم..رفتم تو سالن و با لبخند کمرنگی رو به بابا گفتم:من حاضرم..می تونیم بریم.
بابا لبخند زد وسرشو تکون داد :بسیار خب دخترم..
*******
با همه خداحافظی کردم..خانم بزرگ رو بوسیدم و در حالی که تو چشمام اشک جمع شده بود گفتم: از اینکه تو این مدت بهتون زحمت دادم شرمنده..ازتون خیلی چیزا یاد گرفتم..خیلی دوستتون دارم..
خانم بزرگ پیشونیمو بوسید وبا مهربونی توی چشمام نگاه کرد :قربونت برم عزیزم..خدا شاهده به اندازه ی ویدا برام عزیزی دخترم..فراموشمون نکن فرشته جان ..بیا و بهم سر بزن..خوشحالم می کنی دخترم..خدا پشت وپناهت..
با بغض سرمو تکون دادم :حتما..خداحافظ..
نگام به ویدا و هومن افتاد با لبخند نگاشون کردم و گفتم:امیدوارم خوشبخت بشین..شما دوتا لیاقت همدیگرو دارید..
رو به هومن گفتم:ازت ممنونم..از اینکه این مدت بهم کمک کردی..چه اون شب جلوی اون اراذل و اوباش و چه اون شب از دست اون مزاحم و حتی توی اون گروگان گیری به خاطر من تیر خوردی..ازت واقعا ممنونم..
هومن لبخند زد وگفت:ای بابا این حرفا چیه ..چوب کاریمون نکن توروخدا..باورکن همه ش از روی وظیفه بوده..همین.
با لبخند سرمو تکون دادم و به ویدا نگاه کردم..اومد جلو و گونه مو بوسید و با مهربونی گفت:برات ارزوی موفقیت می کنم فرشته..میشه شماره ت رو بهم بدی؟..دوست ندارم ارتباطمو باهات قطع کنم..
-البته عزیزم..چرا که نه..
شماره ی شیدا رو نوشتم..چون فعلا همینو داشتم..شماره رو دادم بهش..
ویدا :مرسی عزیزم..مواظب خودت باش..
اروم سرمو تکون دادم..به اطراف نگاه کردم..نگام منتظر بود..منتظر حضورش..ولی اون اینجا نبود..نمی دونستم کجاست..همراه پدرم سوار ماشین شدم..ماشین حرکت کرد..برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم..نبود..ندیدمش..خدایا ای کاش می تونستم برای اخرین بار ببینمش..ولی نبود..از همین الان حس دلتنگی داشت کلافه م می کرد..اینکه داشتم ازش جدا می شدم ..
اروم برگشتم و به رو به رو نگاه کردم..
چشمامو بستم و زیر لب زمزمه کردم:لازم بود..اینکاره من لازم بود..ما هر دوتامون باید امتحان بشیم..
اروم چشمامو باز کردم :درسته..این دوری وجدایی برای هردوی ما لازمه..پس باید مثل همیشه خودمو بسپرم دست تقدیر و ببینم چی میشه..تا اینجاشو رفته بودم..بقیه ش رو هم می سپرم به خدا..از اینجا به بعدش دیگه به خود پرهام بستگی داره..من از ته دلم عاشقش بودم و اگر اون هم بهم علاقه داشته باشه تو این مدت متوجه میشه..اگر هم علاقه نداشته باشه که..
نفس عمیقی کشیدم و اروم تو دلم گفتم:خدا نکنه..
*******
بابا جلوی یه خونه ی بزرگ و ویلایی نگه داشت..چندتا بوق زد تا اینکه در باز شد..ماشینو به داخل هدایت کرد وگوشه ای پارک کرد..
بابا:پیاده شو دخترم رسیدیم..
کوله مو برداشتم و پیاده شدم..هیچی از اون خونه با خودم نیاورده بودم فقط همون کوله ای که از روز اول باهام بود..
به اطرافم نگاه کردم..وای خدا اینجا چقدر خوشگله..حیاطش پر بود از درخت و گل ..وسط حیاط یه فواره ی خوشگل گذاشته بودن و کمی که رفتیم جلوتر یه استخر بزرگ هم سمت چپ نمایان شد..ساختمون هم که همه چیز تموم بود..خیلی شیک و بزرگ بود..یعنی اینجا برای پدر منه؟..
بابا دستشو گذاشت پشتم وگفت:به خونه ی خودت خوش اومدی عزیزم..
نگاش کردم وبا لبخند تشکرکردم..رفتیم تو ..از همون جلوی در بابا با صدای بلند صدا زد:مریم..شروین..بیاید ببینین کی اومده؟..
همونجا ایستادم..تا اینکه یه زن شیک پوش وزیبا که می خورد 45 ساله یا شاید هم کمتر باشه در حالی که لبخند رو لباش بود اومد جلو..
با دیدن من به طرفم اومد و بغلم کرد..
با صدای گرم وگیرایی گفت:سلام عزیزدلم..خوش اومدی.
منو از خودش جدا کرد وزل زد تو چشمام :خدایا بزرگیتو شکر..عزیزم تو خیلی شبیه مادرت شبنمی..
با لبخند سلام کردم و گفتم :ممنونم..شما باید مریم خانم باشید درسته؟..
با لحن مهربونی گفت:درسته عزیزم…من مریم هستم..تو منو می شناسی؟
-نه اما تعریفتون رو از خانم بزرگ و ویدا جان شنیدم.
اروم خندید و گفت:خانم بزرگ و ویدا جان به من لطف دارن..
دستشو گذاشت پشتم و گفت:بیا تو عزیزم..چرا دم در وایسادی..
تشکر کردم و رفتیم تو سالن..
نگام به پله ها افتاد..شروین داشت می اومد پایین..با دیدن من لبخند زد و اومد جلو..
در حالی که نگاهش گرم و صمیمی بود گفت:سلام فرشته جان..خوش اومدی..
با لبخند جوابشو دادم :سلام..ممنونم..
بابا دستشو گذاشت پشتمو گفت:بشین عزیزم..
روی مبل نشستم..بابا رو به مریم گفت:به خدمتکار سپردی اتاق فرشته رو اماده کنه؟..
مریم:بله همه چیز اماده ست..خیالت راحت..
بابا لبخند زد وگفت:خوبه..
شروین رو به روم نشست و با لبخند نگام کرد..من هم به روش لبخند زدم..
شروین :به خونه ی خودت خوش اومدی..خوشحالم خواهردار شدم..خدایش تنهایی تو خونه ی به این بزرگی خیلی سخته..ولی از این به بعد با وجود خواهر خوبی مثل تو دیگه تنها نیستم..
راستش خیلی خوشحال شدم که اون منو خواهرخودش خطاب کرد..اینجوری خیالم راحت تر بود..گرچه من تو نگاه شروین جز مهربونی وپاکی چیز دیگه ای نمی دیدم که بخوام برداشت اشتباه بکنم..
-من هم خوشحالم برادری مثل شما دارم..من هیچ وقت طعم داشتن برادرو نچشیدم ولی الان خدا یکیشو بهم داده..
اروم خندید وگفت:میشه با من رسمی صحبت نکنی؟..اگر منو به عنوان برادرت قبول داری پس باهام صمیمی باش.. قبوله؟..
با لبخند گفتم:قبوله..
شروین:افرین دخترخوب..حالا شد..
*******
توی اتاقم روی تخت نشسته بودم..همه ی فکر و ذهنم پیش پرهام بود..اینکه الان داره چکار می کنه؟به چی فکر می کنه؟اصلا به یاد منم هست یا نه؟..کلا ذهنم درگیرش بود و نمی تونستم تمرکز کنم..
تقه ای به در خورد..
روی تخت نشستم و گفتم:بله؟..
صدای بابا رو شنیدم :منم دخترم..
با لبخند گفتم:بفرمایید..
در اتاق باز شد و بابا اومد تو..با لبخند نگام کرد وبه طرفم اومد:مزاحمت نیستم دخترم؟..
لبخند زدم وگفتم:نه بابا این چه حرفیه..
روی صندلی نشست و نگام کرد: دخترم به چیزی احتیاج نداری؟..هر چی خواستی به مریم بگو برات فراهم می کنه..
-نه بابا ..به چیزی احتیاج ندارم..ازتون ممنونم که به فکرم هستید..
چشماش به اشک نشسته بود :قربونت برم دخترم..هر وقت نگام بهت میافته یاد مادرت میافتم..همون صورت..همون چشما..
با بی قراری گفتم :بابا میشه عکس مادرمو ببینم؟..خیلی دوست دارم ببینم چه شکلی بوده..
لبخند ماتی زد وگفت :البته دخترم..چرا که نه..
از توی جیب پیراهنش یه عکس بیرون اورد و زل زد بهش..
بعد از چند لحظه به طرفم گرفت وگفت:بیا دخترم..این عکس شبنم مادرته..
عکس رو گرفتم و نگاش کردم..وای خدا..دیگران حق داشتن بهم بگن تو خیلی شبیه به مادرتی..این زنی که تو عکس بود فوق العاده شبیه به من بود..با تعجب بهش خیره شده بودم..
بابا:دیدی دخترم؟..تو خیلی بهش شبیه هستی..شاید این هم خواست خدا بوده..چون در غیر این صورت من نمی تونستم پیدات کنم..
با دیدن عکس دلم گرفت و بغض نشست تو گلوم..اشک توی چشمام جمع شده بود..ای کاش مادرم زنده بود..
به بابا نگاه کردم..
گفت:می دونی من ومادرت چطور با هم اشنا شدیم؟..خیلی ساده ولی در عین حال خنده دار ..تو یه مهمونی..سر میز شام بودیم..مادرت کنار من ایستاده بود ولی هنوز صورتشو ندیده بودم..داشت نوشابه می خورد که یکی از بچه های مهمونا که اونجا بازی می کردند خورد بهش و نوشابه پرید تو گلوش..افتاد به سرفه منم هل شده بودم..خم شده بود وسرفه می کرد..نمی دونستم دارم چکار می کنم..قصدم فقط نجات جونش بود تنها راهی که به ذهنم رسید این بود محکم بزنم پشتش تا راه تنفسش باز بشه..منم محکم با دست زدم پشت کمرش..سرفه هاش کم شده بود ولی از زور درد دستشو گرفته بود به کمرش…یه دفعه برگشت و نگام کرد..چشماش پر از اشک بود ولی با خشم زل زده بود به من..درست یادمه با حرص سرم داد زد :چه خبرته اقا؟..کمرمو شکوندی..
من مات و مبهوته اون نگاه شده بودم..چشمان سبز وحشی..
گفتم:ببخشید خانم..قصدم فقط کمک بود..
گفت :کمک؟..اقا داشتی کمرمو می شکوندی اگر از سرفه خفه نمی شدم ..مطمئنا با ضربه هایی که شما می زدی پشتم قطع نخاع می شدم..
از حرفش زدم زیر خنده که بیشترحرصش در اومد..اون شب تموم شد ولی اون نگاه سبز وحشی با من موند..رفتم خواستگاریش ولی جواب رد داد..انقدر رفتم و اومدم و اینور و اونور باهاش حرف زدم تا اینکه فهمیدم اونم خیلی وقته عاشقم شده ولی بروز نمیده..کارمون به ازدواج کشید..یه ازدواج رویایی و به یاد موندنی..
به گذشته ی پدر ومادرم فکر می کردم..واقعا جالب بود..
نفس عمیقی کشید واشکاشو پاک کرد..از جاش بلند شد وگفت : دخترم استراحت کن..اینو بدون از اینکه اینجا در کنارمن هستی واقعا خوشحالم..تنها ارزوم پیدا کردن تو بود و خدارو هزاران بار شکر می کنم که این ارزوم رو براورده کرد..
با بغض نگاش کردم..گفتم:من تا همین امروز نمی دونستم هویتم چیه..وقتی فهمیدم سپهر پدرم نیست خیلی ناراحت شدم..کلا تو شوک بودم..ولی 2 چیز تصمیم گیری رو برای من اسون کرد..یکی اینکه سپهر منو از شما دزدیده بود ومن یه بچه ی سرراهی نبودم..دیگه نمی تونستم برگردم توی اون خونه..دوم اینکه الان پدر واقعیم رو پیدا کرده بودم و وقتی خانم بزرگ گفت شما منتظرمن هستید و توی این مدت هم خیلی خودتونو کنترل کردید که نیاید پیشم این تصمیم گیری رو برام اسون کرد که با شما بمونم..
بابا :خوشحالم عزیزم..خیلی خوشحالم..دیگه هیچ ارزویی ندارم جز خوشبختی تو..شبت بخیر دخترم.
اروم زمزمه کردم:شب بخیر بابا..
تا لحظه ی اخر که از در رفت بیرون نگاه مهربونش به من بود..
روی تختم دراز کشیدم..به گذشته ی بابا و لحظه ی اشناییش با مامان فکر می کردم..واقعا جالب بود..از اینکه اینجام و درکنارش هستم.. خوشحال بودم..
باز فکرم رفت سمت پرهام..
اه کشیدم..یعنی اونم الان داره به من فکر می کنه؟..
فرشته با قدم های بلند رفت داخل ..
پرهام کلافه به موهایش دست کشید وسرش را بلند کرد..اه عمیقی کشید و به اسمان خیره شد..
نمی دانست باید چکار کند تا این حس دستت از سرش بردارد..حسی اشنا ولی قوی ومحکم..حسی که به هیچ وجه دوست نداشت بیش از این پیشروی کند..حسی که او را می ترساند..از ادامه دادنش وهمراه شدن با ان هراس داشت..دوست داشت خودش را از این حس مزاحم رها کند ..از این حالت های ضد ونقیضی که به او دست می داد..
یاد گفتگویش با فرشته افتاد..
(پرهام :تصمیمت رو گرفتی؟..
فرشته :اره..
پرهام :خیلی خب..پس حالا که اینطوره میشه بدونم اون یه راه چیه؟..
فرشته :برای چی می خوای بدونی؟..
پرهام:تو فکر کن همینجوری..
فرشته :همینجوری؟..ولی من زمانی اون یه راه رو میگم که تو هم تصمیمه خودت رو گرفته باشی..
پرهام :چه تصمیمی؟..
فرشته :اینو دیگه از خودت و..از این بپرس..هیچ وقت دروغ نمیگه..
از این بپرس..هیچ وقت دروغ نمیگه..هیچ وقت..)
صدای فرشته تو ذهنش تکرار می شد..دستش را روی سینه ش گذاشت..بی قرار بود..حالتش معمولی نبود..انگار..انگار منتظر بود..این اشفتگی..این حس..اینها باعث می شد قلبش دیوانه وار در سینه ش بتپد..
سرش را در دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد :خدایا دارم دیوونه میشم..نمی خوام..نمی خواستم اینجوری بشه….
گویی ندایی شنید (هنوزم نمی خوای؟)
تنش به لرزه افتاد..با خودم زمزمه کرد :نمی خوام؟!..ولی من..
جوابی برای این سوال نداشت..کلافه شده بود..با شنیدن صدای او پشت درخت مخفی شد..فرشته بود که با خانم بزرگ و بقیه خداحافظی می کرد..نگاه سرگردانش را به او دوخته بود..قادر نبود نگاه از او بردارد..تمام سعیش را کرد ولی….نشد..
فرشته به اطرافش نگاه کرد..خودش را پشت درخت کشید..ارام به ان طرف نگاه کرد..فرشته سوار ماشین پدرش شده بود..ولی نگاهش هنوز به اطراف بود..انگار او هم منتظر بود..پرهام خواست جلو برود ولی نیرویی مانعش می شد..قدم برداشت..
همه رفتند داخل..هیچ کس نبود..پرهام قدم هایش را تندتر کرد و به طرف ماشین دوید..صدا نزد فقط می دوید..وسط حیاط ایستاد..فرشته به روبه رو نگاه می کرد..نتوانست پرهام را ببیند..ماشین از در باغ خارج شد وسرایدار در را بست..
پرهام گیج و سردرگم وسط حیاط ایستاده بود وبه در بسته نگاه می کرد..
در دل با خود گفت:دیگه تموم شد..رفت..برای همیشه..
یک راست به طرف ماشینش رفت و پشت ان نشست.. با زدن چند بوق سرایدار در را باز کرد..پرهام از باغ خارج شد..مقصدش نامعلوم بود فقط می خواست دور شود از همه چیز از همه کس..از فرشته ..از ان نگاه سبز وحشی..دیگر طاقت نداشت….
دستش ناخداگاه به طرف پخش رفت و ان را روشن کرد..صدای خواننده فضای ماشین را پر کرد.. پایش را روی گاز فشرد..
تو که رفتی نفســـم گرفته بی تو *
از نگاهم مهــربونی رفته بی تو
تــوی این شبـــهای دلگیر
چه جوری بـــی تو بمونم
چه جـــوری سـایه مرگُ
از تــو خـــاطرم بـــرونم
با حرص روی فرمان کوبید..کلافه دستی بین موهایش کشید وبه رو به رو زل زد..
* بــــی تـو تو خلوت دردم
تا تــــه گــــریه رسیـــدم
تو کـــــه از دلــم بـریدی
منــــــم از دنیـــا بـــریدم
دیگه مـرگ و زنده بودن
واســـــه من فرقی نداره
زندگـــــی با همه رنگش
واســــــه من تیره و تاره
…….
2 بار این اهنگ را گوش کرد..هر بار بی تاب تر از قبل می شد..ماشین را گوشه ای نگه داشت..فضای اطرافش سرسبز بود و فقط تا چشم کار می کرد درخت بود..
از ماشین پیاده شد..یک صخره کمی دورتر از انجا که ایستاده بود نظرش را جلب کرد..به ان طرف دوید..خودش را بالا کشید وروی صخره ایستاد..به اندازه ی کافی بلند بود..دلش پر بود..از همه چیز وهمه کس..چندتا نفس عمیق کشید و با صدای بلند داد زد..فریاد زد..
روی صخره زانو زد..دستانش را روی پاهایش گذاشت ..سرش خم شد..اشک تو چشماش جمع شده بود..اینجا دیگه هیچ کس نبود که جلویش مغرور باشد..خودش بود و خدای خودش..دیگه هیچ کس شاهد غروره بیش از حدش نبود..اینجا می توانست خودش را خالی کند..عقده های چند ساله ش داشت نابودش می کرد..حالا وقتش بود..
داد می زد واز خدا گلایه می کرد..از احساسش..از ادما..از حس بدبینی که گریبان گیرش شده بود..از اینکه نمی خواست از کسی متنفر باشد ولی بود..
فریاد می زد وبا خدا حرف می زد..اونجا دیگه ازاد بود..یه بنده ی ازاد..ازاد و رها از کینه.. از غرور.. از دروغ و انکار..این ازادی رو دوست داشت..ارومش می کرد..
پرهام داد زد :نه..من اینو نمی خواستم خدا..صدامو می شنوی؟..چرا من؟..چرا؟..دارم دیوونه میشم..
بیشتر داد زد : چکار کنم؟..دیگه طاقتشو ندارم..اینبار نه..دیگه نمی خوام اشتباه کنم..خدایا کمکم کن..تنهام نذار..
انگشتش را روی چشمانش گذاشت وفشرد..سرش را بلند کرد..دستش را روی قلبش گذاشت..
با لحن اروم ولی لرزان وگرفته ای گفت:خدایا..با دلم چکار کنم؟..چکارش کنم؟..
صدایش رفته رفته اروم تر می شد..
همان صدا در سرش پیچید..صدای اشنا :ببین خودت و دلت چی می خواین..دل ادما هیچ وقت دروغ نمیگن..بخواه و براش مبارزه کن…همون حرفی که خودت همیشه می زدی وبهش ایمان داشتی..با بدبینی بجنگ..بذار احساست پیروز باشه..قلبتو از کینه و نفرت پاک کن..نذار تاریکی وجودتو فرا بگیره..خدا با ماست..تو هیچ وقت تنها نیستی..
خدا با ماست..تو هیچ وقت تنها نیستی..تنها نیستی..
این صدا بارها در سرش پیچید..قلبش به لرزه افتاد..
زمان از دستش در رفته بود..نمی دانست چند ساعت است که انجا نشسته..از جایش بلند شد واز صخره پایین امد..احساس سبکی می کرد..ارامش پیدا کرده بود..ولی هنوز خیلی کارا داشت که باید انجام می داد..
به طرف ماشینش رفت..در را باز کرد..سرش را بلند کرد..
صدای فرشته در گوشش طنین انداز شد (پرهام :چه تصمیمی؟..
فرشته :اینو دیگه از خودت و..از این بپرس..هیچ وقت دروغ نمیگه..)
لبخند زد..زمزمه وار گفت:تصمیم..درسته..تصمیمم رو گرفتم..
به سینه ش اشاره کرد وگفت:بهم دروغ نگفت..امروز تونستم باورش کنم..فقط..
لبخندش پررنگتر شد وچیزی نگفت..در سرش برنامه ها داشت..
سوار ماشینش شد وحرکت کرد..
*******
2 ماه گذشت..برای دیگران مثل برق وباد..ولی برای من به اندازه ی 2 قرن گذشت..هر روزغروب می رفتم پشت پنجره ی اتاقم وبه غروب خورشید نگاه می کردم..روز ها رو یکی یکی می شمردم..نگاهم هنوز منتظر بود..
توی این مدت چند بار شیدا اومد اینجا ودلداریم داد..تلفنی با ویدا در تماس بودم 2 بار هم به دیدنم اومد..یک بار هم طاقت نیاوردم و رفتم دیدن خانم بزرگ ولی اونو ندیدم..پرهام اونجا نبود..
توی این مدت فقط 2 تا خبر خیلی خوشحالم کرد..یکیش مربوط به شروین می شد که فهمیده بودم به شیدا علاقه مند شده و قراره خواستگاری گذاشته بودن..اینطور که معلوم بود شیدا هم از شروین خوشش می اومد..خبر دوم هم اینکه اخر همین هفته یعنی درست 2 روز دیگه مراسم عروسی هومن و ویدا بود..عروسیشون خونه ی خانم بزرگ برگزار می شد..واقعا براشون خوشحال بودم.. و از ته دلم براشون ارزوی خوشبختی می کردم..
توی این مدت رفتار مریم با من عالی بود..فوق العاده زن مهربونی بود..یه وقتایی اونو با شراره مقایسه می کردم..تفاوتشون مثل زمین تا اسمون بود..اصلا احساس نمی کردم که اون نامادری منه..مثل مادرم دوستش داشتم..
مثل هر روز پشت پنجره ی اتاقم نشسته بودم و بیرونو نگاه می کردم..فقط 3 روز دیگه تا پایان عقد من و پرهام مونده بود..یعنی درست 3 روز دیگه مدت عقدمون تموم میشد وما دیگه به هم محرم نبودیم..
چند بار خواستم از ویدا شماره ش رو بگیرم ولی..دوست نداشتم تحمیل بشم..پرهام اگر منو می خواست توی این مدت یه اقدامی کرده بود ولی..
هه..مثل همیشه باید می گفتم چه خیال خامی..اون نیومد چون منو نخواست..غرورش بیشتر براش مهم بود..
صدای گوشیم منو به خودم اورد..پیام اومده بود..بازش کردم..
(تو نباشی و نمانی دل من میماند
دل من عهد شکن نیست خدا میداند)
زل زده بودم به گوشیم و پیامکی که برام اومده بود..با امروز دقیقا 1 هفته می شد که یکی از یه شماره ی ناشناس بهم پیام می داد..باهاش تماس هم گرفته بودم ولی جوابمو نداده بود..همیشه هم پیاماش در همین حد بود..
نمی دونستم کیه و قصدش چیه..
یه بار یه فکر خنده دار زد به سرم که شاید کاره پرهامه..ولی بعد از خنده روده بر شدم..یه لحظه هم نمی تونستم فکرشو بکنم که پرهام با اون همه غرورش بهم پیام عاشقانه بده..
اونم کی؟ پرهام!..
*******
امروز روز عروسی هومن و ویدا بود..دل تو دلم نبود..مطمئن بودم امشب می بینمش..دوست داشتم بهترین لباسمو بپوشم وبه زیبایی بدرخشم..
برای همین از قبل لباسمو اماده کرده بودم ولی دوست نداشتم برم ارایشگاه تا اونا هم یه کوه ارایش رو صورتم پیاده کنن….شیدا زحمتشو می کشید..یه ارایش ملیح وزیبا..
مریم جون عمه ی ویدا می شد برای همین با خانواده دعوت بودیم..بالاخره شب فرا رسید..
ادامه دارد…
به خودم تو اینه نگاه کردم..واقعا عالی شده بودم..یه لباس مجلسی شیک به رنگ ابی ملایم که روی قسمت سینه و یقه ش سنگ دوزی شده بود..یه نیم کت به همون رنگ هم تنم کرده بودم تا لختی شونه م رو بپوشونه..موهامو شیدا برام اتو کشیده بود وپایین موهامو حالت داده بود واز جلو کج ریخته بود تو صورتم..ارایش ملایم وخوشگلی هم رو صورتم نشونده بود..در کل فوق العاده شده بود..
از همین الان هیجان داشتم…می دونستم امشب می بینمش برای همین بی صبرانه منتظر اون لحظه بودم..
مانتوم رو روی لباسم پوشیدم و شالمو انداختم رو سرم و ازاتاق رفتم بیرون..
*******
جلوی باغ بودیم..بابا و مریم جون جلو رفتن و من وشروین هم پشت سرشون بودیم..
حالا دیگه قلبم دیوانه وار خودشو به سینه م می کوبید..خدایا امشب رو بخیر بگذرون..دارم پس میافتم..یعنی اونم الان اینجاست..ای بابا خب معلومه اینجاست..مثلا عروسی برادرشه اونوقت نیاد مجلس عروسیش؟..این امکان نداره..
وارد باغ شدیم..صدای بزن وبکوب به گوش می رسید..توی باغ شلوغ بود..بابا و مریم جون زودتر رفتن تو من وشروین هم شونه به شونه ی هم وارد شدیم..
اوه چقدر اینجا شلوغه..صدای بزن و بکوب گوشو کر می کرد..باعث می شد هیجانم بیشتر بشه..
خانم بزرگ با لبخند به طرفمون اومد..با مریم جون روبوسی کرد وبه بابا خوش امد گفت با شروین هم سلام و علیک واحوالپرسی کرد تا رسید به من..
با نگاه همیشه مهربونش زل زد تو صورتم..اروم بغلش کردم :سلام خانم بزرگ..دلم خیلی براتون تنگ شده بود..
خانم بزرگ :سلام دخترم..دل منم برات تنگ شده بود عزیزم..خیلی خوش اومدی..
تشکرکردم و لبخند زدم..
بابا و شروین رو به طرف سالن هدایت کرد من و مریم جون هم رفتیم تو اتاق مخصوص مهمون تا مانتومونو در بیاریم..
*******
حاضر واماده از اتاق اومدیم بیرون..وقتی تو اتاق بودیم صدای جیغ و دست وسوت بهمون فهموند که عروس وداماد اومدن..
وارد سالن شدیم..هومن جذاب وشیک کنار ویدا وایساده بود..ویدا واقعا توی اون لباس زیبا شده بود..درست مثل فرشته ها..هر دو جذاب وزیبا..خیلی بهم می اومدن..
سرمو چرخوندم که..دیدمش..وای خدا..دستام یخ بسته بود..بعد از 2 ماه دیدمش..
کت شلوار طوسی خوش دوخت با پیراهن رنگ روشن و شیک..واقعا جذاب شده بود..اصلا نمی شد نگاه ازش برداشت..کنار هومن وایساده بود وداشت باهاش حرف می زد..
نسرین خانم دود اسپند رو روی سر عروس وداماد گرفت و دور سر پرهام هم اسپند گردوند..پرهام با لبخند از تو جیبش یه تراول در اورد و دور سر عروس وداماد چرخوند و گذاشت تو سینی به عنوان شاباش هومن هم همین کارو کرد..
نگاهم فقط اونو می دید اون هنوز شوهرم بود..تا فرداشب من و اون به هم محرم بودیم..ولی نمی تونستم کنارش باشم..بی تابش بودم واین جدایی ازارم می داد..
انقدر نگاش کردم تا اینکه سنگینی نگاهمو حس کرد..سرشو بلند کرد و نگاهشو بین جمعیت چرخوند..نگاهش از روی من رد شد ولی..یه دفعه نگاهش برگشت و روی من ثابت موند..
تمام سعیمو کردم تا از نگاهش اون چیزی که الان تو دلش هست رو بخونم ولی اون سریع نگاهشو برگردوند..چرا اینجوری کرد؟..یعنی منو برای همیشه فراموش کرده؟..خدایا..
موزیک پخش شد وجوونا ریختن وسط سالن..از همونجا دیدم که کتی رفت طرف پرهام..دستشو دور بازوی پرهام حلقه کرد وبا عشوه زیر گوشش یه چیزی گفت..قلبم داشت از جاش کنده می شد..نکنه..
اخم غلیظی نشست رو پیشونی پرهام..نمی دونم زیر لب چی به کتی گفت که کتی هم اروم دستشو از دور بازوی پرهام برداشت..ولی هنوز با عشوه براش لبخند می زد..لب خونیم ضعیف بود وگرنه می تونستم بفهمم چی بهم میگن..
نمی دونم کتی بهش چی گفت که پرهام هم با همون اخم جوابشو داد..اخمای کتی هم رفت تو هم و بعد از چند لحظه از کنار پرهام رد شد..اخیش شرش کم شد..دیگه داشتم سکته می کرد..
دوست داشتم برم و با ویدا و هومن سلام واحوال پرسی کنم و بهشون تبریک بگم ولی مگه پرهام از کنار هومن جم می خورد..اخرش هم مجبور شدم با وجود اون برم جلو..پاهام می لرزید..خودم دلیلشو می دونستم..از زور هیجان..همه ی وجودم می لرزید..
رو به روی هومن و ویدا ایستادم..با دیدن من ازجاشون بلند شدن..
با ویدا رو بوسی کردم :سلام عزیزم..بهت تبریک میگم..ایشاالله خوشبخت بشی.
ویدا لبخند زد وگفت:ممنونم فرشته جان..ایشاالله قسمت خودت..
لبخند زدم وچیزی نگفتم..
رو به هومن گفتم:سلام اقا هومن.بهتون تبریک میگم..
هومن اروم خندید وگفت:سلام زن داداش..ممنونم..
تا گفت زن داداش لبخند از رو لبام محو شد..نگام به پرهام افتاد..بی خیال وایساده بود ونگام می کرد..دیگه تابلو بود اگر چیزی نمی گفتم..
برای همین با لبخند گفتم:سلام اقای دکتر..
کمی نگام کرد وبعد لبخند کم رنگی زد وگفت:سلام ..مگه اینجا مطبه که منو اقای دکتر خطاب می کنی؟..
هومن و ویدا نشستن..
رو به پرهام با تعجب گفتم:ببخشید پس باید چی صداتون کنم؟..
نگاهش جور خاصی بود :نمی دونم..قبلا چی صدام می کردی؟..همونجوری صدا کن..
تو دلم گفتم:خب من قبلا بهت می گفتم پرهام ولی الان همه چیز فرق کرده..من ..تو..همه چیز..
فقط لبخند کمرنگی زدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم..
شروین گوشه ی سالن ایستاده بود وبه جمعیت نگاه می کرد..رفتم کنارش ایستادم..
نگام کرد وبا لبخند گفت:خوش می گذره خواهری؟..
لبامو جمع کردمو گفتم:ای بدک نیست..به تو چی؟..
اونم خیلی بامزه لباشو جمع کرد وگفت:به من ای بد نمی گذره..ولی یه جوری بهم خوش می گذره که بستگی به تو داره..
با تعجب گفتم :چی؟..
خندید ودستشو گرفت جلومو گفت:اینکه افتخاربدی و یه دور باهام برقصی..
دست به سینه نگاش کردم و لبخند زدم که گفت:ببین اگه نیای باهام برقصی منم میرم از بین این دخترا یکی رو انتخاب می کنم همپای رقصم بشه اونوقت داداشت اغفال میشه این وسط سر شیدا بی کلاه می مونه ها..
-چطور؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت:دیگه دیگه..نگو که نگرفتی..حالا افتخار میدی یا نه؟..دستم خشک شدا..
خندیدم و دستمو گذاشتم تو دستش: اره بهت افتخار میدم یه دور باهام برقصی..اونم چون دلم واست سوخت وگناه داری..
لباشو جمع کرد وبا لحن بامزه ای گفت :بازم جای شکرش باقیه دل یکی برای ما سوخت..
خندیدم..دستمو کشید و رفتیم وسط سالن..رو به روی هم می رقصیدیم..با حرفایی که شروین حین رقصیدن می زد یه لحظه لبخند از رو لبام محو نمی شد..
چرخیدم و همین که برگشتم نگام روی صورت سرخ شده از خشم پرهام خیره موند..سرجام خشک شدم..وای خدا این چش شده؟..
نگاهشو ازم گرفت . رفت سمت دی جی ونمی دونم چی تو گوشش گفت که اونم سرشو تکون داد..یه دفعه برق سالن قطع شد و رقص نورا روشن شدند..وای من همیشه عاشق همچین فضایی بودم نیمه تاریک و رمانتیک..نور روی سر همه می چرخید..
برگشتم دیدم شروین جلوم نیست..ای بابا پس کجا رفت؟..خواستم برگردم برم بشینم که یه دفعه دستم کشیده شد..
یا خدا این دیگه کیه؟..دستمو کشید فر خوردم وافتادم تو بغلش..
نگاش کردم..چشمم تو یه جفت چشم عسلی گیرا قفل شد..
صورتشو اورد پایین وزیر گوشم گفت:کجا؟..حالا نوبتی هم باشه نوبت منه..با شروین جانت رقصیدی..دیگه چرا از شوهرت دریغ می کنی؟..
مات و مبهوت نگاش کردم..تو چشمام نگاه کرد وگفت:چیه؟چرا تعجب کردی؟..یادت که نرفته تا 24 ساعت دیگه هنوز زنه منی..
یه دفعه موزیک با صدای بلندی تو سالن پیچید..دستمو گرفت ومنو چرخوند..
تموم خوشحالیم به خاطر اینه که تو دوستم داری
خوب می دونم اینو که تا ته دنیا تنهام نمیذاری
تمام خوشحالیم برای اینه که بهم وفاداری
اسمت رو لبهامه..همیشه باهامی تو خواب وبیداری
* شروع کردیم به رقصیدن ولی بیشتر اون منوهدایت می کرد من که گیج و منگ مونده بودم چکار کنم..اصلا انگار رقصیدن به کل از یادم رفته بود..همه ی فکر وذهنم شده بود پرهام..پرهامی که هنوز خودشو شوهر من می دونه ولی تو این مدت 1 بار هم نیومد منو ببینه..
اینجای اهنگ که رسید سفت منو چسبوند به خودش ودستشو دور کمرم حلقه کرد..سرمو گرفته بودم بالا و مستقیم توی چشماش زل زده بودم..اون هم نگاه ازم بر نمی داشت..
اگه من ارومم خنده رو لبامه به خاطر عشقه
اگه نگاه تو هر شب تو رویامه به خاطر عشقه
اگه بدی ها رو دیگه نمی بینم به خاطر عشقه
اگه برای تو رفته دل و دینم به خاطر عشقه بخاطرعشقه
* لبخند زد و صورتش وبه صورتم چسبوند..از گرمی صورتش گونه م اتیش گرفت..
تموم خوشحالیم به خاطر عشقه عشقی که بین ماست
عشقی که بین ماست همیشه می مونه همیشه پابرجاست پابرجاست
سرشو فرو کرد تو موهامو نفس عمیق کشید..نفس های داغ و سوزانش پوست گردنمو نوازش می کرد وحال درونیم رو منقلب می کرد..
دستشو از روی کمرم کشید و اورد بالا..برد زیر موهام..از حال و هوای رقص خارج شده بودم ولی اون خودشو با من تکون می داد..خیلی هم همانگ اینکارو می کرد..
دلم بیش از پیش بی قرارش شده بود..چون قبلا طعم لب ها وبوسه هاشو چشیده بودم برام سخت بود که خودمو کنترل کنم..
داشت لباشو می کشید رو گردنم که محکم خودمو کشیدم کنار..از زور هیجان نفس نفس می زدم..موزیک هنوز پخش می شد..پرهام بهت زده نگام می کرد..دستمو از تو دستش در اوردم و از سالن زدم بیرون..
احساس می کردم اکسیژن برای نفس کشیدن کم اوردم..رفتم بین درختا..اونجا هیچ کس نبود..جایی که برام خاطره های زیادی داشت..پشتمو چسبوندم به درخت ونفس عمیق کشیدم..داشتم خفه می شدم..به خاطر بغضی که تو گلوم بود ..راه تنفسمو بسته بود..ولی با سماجت بغضمو قورت دادم..
چرا باید گریه کنم؟..من باید محکم باشم..همونطورکه توی این 2 ماه محکم بودم وتونستم خودمو کنترل کنم..پس بازم می تونم…اره..من می تونم..
داشتم به خودم دلداری می دادم که دست یه نفر نشست رو شونه م..جیغ کشیدم وبا ترس برگشتم..
وای خدا..پرهام بود داشت با لبخند نگام می کرد..لبخند بی سابقه ای که خیلی کم رو لباش دیده بودم..
دستمو گذاشتم رو سینه م وگفتم:چرا اینجوری می کنی؟..نزدیک بود سکته کنم..
با لبخند اومد جلو و گفت:عیبی نداره..
با تعجب نگاش کردم..خندید وگفت:اونوقت منم میشم پزشک معالجت و..
اومد نزدیک تر ودرست رو به روم وایساد: و تو هم بیمار مخصوص من..
زل زدم تو چشماشو گفتم:اونوقت اگر افتادم مردم چی؟..
انگشت اشاره شو گذاشت رو لبامو با لحن گیرایی گفت:هیسسسسس..مگه من میذارم خانمی؟..
انگشتش هنوز رو لبام بود..از اونورم چشمام شده بود اندازه ی نعلبکی..از بس تعجب کرده بودم..یعنی این پرهامه داره این حرفا رو می زنه؟..به من گفت خانمی؟..نه بابااااااااااا..
انگشتشو برداشت..دیگه لبخند رو لباش نبود ولی اخم هم نکرده بود :با شروین چیا می گفتین که مرتب بهش لبخند می زدی؟..
ابرومو انداختم بالا و نگاش کردم..افرین حالا شدی همون پرهام قبلی دیگه داشتم نگرانت می شدم :هیچی..چیز خاصی نمی گفتیم..حرفامون خوا..
نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم با لحن جدی گفت:که چیز خاصی نمی گفتین اره؟..پس چون چیزی بهت نمی گفت می خندیدی؟..
-گفتم که حرفامون خوا..
پرهام :هیسسسسس نمی خوام چیزی بشنوم..پس داری لحظه شماری می کنی مدت عقدمون تموم بشه وبری زن اون پسره ی مزاحم بشی اره؟..
ای بابا داشت اشتباه برداشت می کرد: نه اصلا موضوع این نیست.. من و شروین مثل خوا..
پرهام :گفتم هیچی نگو فرشته..خودم امشب با چشمای خودم دیدم چقدر بهش..
دستمو گذاشتم رو دهنش..وای چقدر حرف می زنه این..چشماش گرد شده بود..
زل زدم تو چشماشو گفتم: به منم فرصت بده حرفمو بزنم ..همین طور تند تند واسه خودت می بری ومی دوزی وبه زور می کنی تنه من؟..ای بابا..من و شروین مثل خواهر وبرادریم..از همون روز اول رابطمون همین طور بود..درضمن شروین ..
دستمو پس زد وگفت:هه..که خواهر و برادرین؟..پس چطور انقدر با عشوه تو بغلش می رقصیدی؟..نکنه به خاطر اینه که چون خواهر وبرادرین؟..اره..
دیگه داشت شورشو در میاوردا..نخیر باز کوتاه اومدم دور برداشت..
جدی نگاش کردم وگفتم: برام مهم نیست که تو چی فکر می کنی..محض اطلاعت حضرت اقا عرض کنم که شیدا و شروین قراره با هم ازدواج کنند..من و شروین رابطه مون خواهر وبرادریه ..حالا می خوای باور کن می خوای نکن..اصلا برام مهم نیست..
پشتمو کرد بهش وخواستم برم که دستمو گرفت: خیلی خب چرا یهو جوش میاری؟..من کاری به شروین ندارم..فقط برام مهمه که زنم با مرد غریبه نرقصه..
برگشتم و نگاش کردم :چرا؟..چرا مهمه؟..
پرهام :خب چون زن منی ..من هم همونطور که گفتم روی زنم خیلی غیرتی هستم و تعصب دارم..
پوزخند زدم وگفتم :هه..تعصب؟..پس بذار اینو بهت بگم که اگر نمی دونی بدون من و تو تا 24 ساعت دیگه از هم جدا میشیم..یعنی عقد خود به خود باطل میشه..پس خواهشا انقدر زنم زنم نکن..یه چیزی بگو بگنجه..
برگشتم وخواستم برم که صداش سرجام میخکوبم کرد :من تصمیمو گرفتم..
با تعجب برگشتم و نگاش کردم..
لبخند جذابی رو لباش بود :همون تصمیمی که اون روز همینجا قبل از رفتنت درموردش باهام حرف زدی..بهم گفتی یه راه سراغ داری برای موندنت ولی غیرممکنه..بهم گفتی تا تصمیمم رو نگیرم اون راه رو بهم نمیگی..اون روز نفهمیدم چی گفتی..ولی الان منظورتو فهمیدم..راهی که تو می خواستی بگی با تصمیم من یکیه..هر دو یه چیزه که به وسیله ی اون موندنت حتمیه ..من هم الان دارم بهت میگم که تصمیمم رو گرفتم..
جدی نگاش کردم وگفتم:چه تصیمیم؟..
اومد نزدیک..نزدیکتر وباز هم نزدیک تر..رو به روم وایساد..دستشو اورد جلو و دور کمرم حلقه کرد..
صورتشو اورد جلو..هر دو تو چشمای هم خیره شده بودیم..
زمزمه وار با لحن گیرا وجذابی گفت :فرشته..با من ازدواج می کنی؟..
با چشمای گرد شده نگاش کردم..اگر بگم خواب دیدم که خب بیدار بودم..اگر بگم توهمه که خب باز می دیدم نه واقعیته..اگر بگم داشتم پس میافتادم دروغ نگفتم..یعنی من درست شنیدم؟..نه حتما رویاست..
زمزمه کردم :چی؟..
لبخندش پررنگتر شد..منو بیشتر به خودش فشار داد وگفت:خانمی..با من ازدواج می کنی؟..
نه دیگه این واقعی بود..پس واقعا ازم خواستگاری کرد؟..موقت یا دائمی؟..والا از این هر چی بگی بر میاد..حتما الان میگه بیا بریم تمدیدش کنیم..
نمی دونم از تو نگام خوند چه حسی دارم ..چون با همون لبخند گفت: ازت می خوام همسر دائم من بشی..این اون تصمیمی که گرفتم..همون راهی که تو جلو پام گذاشتی..برا اینکه بتونم نگهت دارم..برای اینکه پیشم بمونی..برای اینکه تنهام نذاری..
خب عزیزمن همه ی اینا رو گفتی یه دوستت دارم هم می گفتی و یه ابراز عشق هم می کردی دیگه..زورت میاد؟..نخیر تا از زبونت نشنوم دوستم داری عمرا جواب بله بدم..
تو چشماش زل زدمو گفتم :یعنی تو الان از من خواستگاری کردی؟..
با همون لبخند نگام کرد وگفت :خب این که معلومه..
لبخند زدمو ابرومو انداختم بالا وگفتم:خیلی خب..پس هر وقت با خانواده تشریف اوردید جواب می گیرین..
خودمو کشیدم کنار…لبخند رو لباش خشک شد..ولی روی لبای من همچنان لبخند بود..
با تعجب گفت :چی؟..خب همین الان جوابمو بده..
ابرومو انداختم بالا وگفتم :نه..منم یه شرط وشروط هایی دارم که تو مراسم خواستگاری عنوان می کنم..اینجوری نمیشه..
عقب عقب رفتم وگفتم:هر وقت با خانواده اومدید جوابمو رو میگم..شب خوش اقای دکتر..
رومو برگردوندم وبا قدم های بلند به طرف دررفتم..صداشو بلند و واضح شنیدم :خیلی خب..منم کم نمیارم..فرداشب منتظرمون باش..گفتم که تصمیمو گرفتم..پاشم وایسادم..
یه لحظه وایسادم ولی برنگشتم..لبخند بزرگی زدم ورفتم تو..هنوزم باورم نمی شد اون ازم خواستگاری کرده..انگار داشتم خواب می دیدم..باورش برام سخت بود..
ولی با این حال خورد تو حالشا..فکرکرده بود همینجوری سریع می پرم بغلشو میگم بله عزیزم من که از خدامه…
ولی اون به دو دلیل باید تنبیه می شد..اول اینکه توی این 2 ماه منو ول کرده بود به امان خدا و اون وقت امشب اومده ازم خواستگاری می کنه..دلیل دوم هم این بود که اون تا بهم نگه دوستم داره و از روی عشق اومده جلو من هیچ وقت جواب بله بهش نمیدم..
پس اگر تصمیمشو گرفته باید تا اخرش بره..
این راه به همین جا ختم نمیشه اقای دکتر پرهام بزرگ نیا..
راه عشق طولانیه..باید تا تهشو بری..من منتظرتم..
موقع صرف شام همراه شروین رفتیم سر میز..زیاد اشتها نداشتم برای همین فقط یه کم سالاد ریختم تو بشقابم..
داشتم برای خودم تو لیوان نوشابه می ریختم که صداشو کنار گوشم شنیدم :لطفا برای منم بریز..
برگشتمو نگاش کردم..همون لبخند رو لباش بود..سرمو تکون دادم وگفتم :چه رنگیشو می خوای؟..
زیر گوشم گفت:هر رنگیشو که خودت بخوای منم همونو می خورم……
گرمی نفس هاش خورد به گوشم..وای خدا این می خواد امشب منو دیوونه کنه؟..
برای خودم لیموناد ریخته بودم برای اون هم از همون ریختم وبه طرفش گرفتم..
از دستم گرفت وبا همون لبخند زل زد تو چشماموگفت :ممنون عزیزم…..
چشمام گرد شد..با من بود؟..به اطرافم نگاه کردم..نه خب کسی هم اینجا نیست..پس حتما با من بوده ..ولی اخه..
وقتی دید دارم با تعجب نگاش می کنم خندید وگفت :چرا تعجب کردی؟..مگه غیر از تو کسی هم اینجا عزیز من هست خانمی؟..
وای خدا یکی بیاد منو بگیره..باورم نمی شد..پرهام هم از این حرفا بلد بود؟..
صورتشو اورد پایین وزیر گوشم گفت :بعد از شام بیا تو باغ کارت دارم..
سریع نگاش کردم وگفتم :چکار؟..
نمی دونم تو نگام چی دید که زد زیر خنده وگفت :هیچکار به خدا..مگه میخوام بخورمت اینجوری میگی؟..
با شرم نگامو ازش گرفتم..راست می گفت.. زود منو جو می گیره ..
برای اینکه فکر نکنه ذوق مرگ شدم رومو کردم طرفش و گفتم :بهتره نیست یه کم فاصله ت رو با من حفظ کنی؟..اخه کسی که نمی دونه من وتو ..
دیگه ادامه ندادم و به اطرافم نگاه کردم..دراصل این موضوع اصلا برام مهم نبود ولی خب به وسیله ی همین می تونستم بفهمم تو دلش چی می گذره..
اخم کمرنگی کرد وگفت: به دیگران چه مربوط؟..تو زن منی وقراره زن دائم من هم بشی پس بالاخره که می فهمن..درضمن حرفای دیگران اصلا برام مهم نیست..اینو یادت باشه..
ابرومو انداختم بالا و زل زدم تو چشماش وگفتم:حالا کی خواست به عقد تو در بیاد که از الان واسه ش برنامه هم چیدی؟..
باز همون لبخند نشست رو لباش وگفت :اگر منو دوست داشته باشی بله رو میدی عزیزم..
باز این گفت عزیزم این قلب بی جنبه ی من هم دیوونه بازی در اورد..بی قرار بود می دونستم..ولی باید خودمو کنترل می کردم..
با لحن جدی گفتم: توچی؟..
با تعجب گفت :من چی چی؟
-تو مگه منو دوست داری که ازم توقع داری دوستت داشته باشم؟..
نگاشو از روم برداشت وبه رو به رو نگاه کرد..یه جرعه از نوشابه ش رو خورد وسکوت کرد..
پس چرا چیزی نمی گفت؟..
بعد از چند لحظه نگاهشو به من دوخت وبا لحن جدی گفت:بعد از اینکه شامتو خوردی بیا تو باغ..منتظرتم..
از کنارم رد و رفت اونطرف سالن..منم مات و مبهوت مونده بودم که این چرا اینجوری کرد؟..به ظرف سالادم نگاه کردم..دیگه کوفت هم از گلوم پایین نمی رفت چه برسه به غذا..
یه جرعه نوشابه خوردم و خواستم برم کنار که کتی جلوم ظاهر شد..
در حالی که پوزخند رو لباش بود گفت :به به ..ببین کی اینجاست..خوش می گذره؟..
بی تفاوت نگاش کردم :سلام..مرسی..
کتی نیم نگاهی به پرهام که اونطرف سالن ایستاده بود وبا یکی از اقایون حرف می زد انداخت وگفت : انگار خیلی خوب تونستی پسر دایی منو به تور بندازی..معلومه تو کارت استادی..
نگاش کردم..اهااااااان پس اومده که مثلا با حرفاش اذیتم کنه..هه..کور خونده..
لبخند پررنگی زدم وگفتم:من صیاد نیستم کتی خانم..ولی خب اقا پرهام عقل و شعور دارن ومی دونند باید با کیا صمیمی بشن وباهاشون خوب تا کنند..
با حرص گفت: هه..اره تو که راست میگی..نمی دونم چطوری تونستی به دام بندازیش..حتما خیلی زرنگی..چون من خیلی وقته میخوام اونو بکشونم سمت خودم ولی هیچ وقت بهم پا نداد..ولی الان می بینم با تویی که هنوز از راه نرسیده شدی مالک همه چیز وهمه کسش اینطور میگه و می خنده..معلومه تو کارت حرفه ای هستی..
با پوزخند ادامه داد :منظورمو که متوجه میشی؟..
با همون لبخند جواب دادم :بله خیلی هم خوب متوجه شدم..الان داری از حسادت می ترکی دیگه اینوبگو..لازم نبود انقدر پیچ وتابش بدی..
دیگه داشت از گوشاش دود می زد بیرون..اوه اوه..سیماش اتصالی کرد..
دستاشو مشت کرد وبا خشم گفت :همچین اش دهن سوزی هم نبود که بخوام به خاطرش خودمو به اب و اتیش بزنم..بهتر از پرهام لایق من هستن..درضمن کارم جور شده دارم میرم امریکا.. اون لایق من نبود که بخواد طعم خوشبختی رو بچشه..لیاقت من بیشتر از این حرفاست..مطمئنا تو امریکا خواهان برای من زیاده..
خیلی ریلکش دستمو زدم زیر بغلمو گفتم :اره خب..گربه دستش به گوشت نمی رسید می گفت پیف پیف بو میده..
ابرو انداختم بالا وگفتم:تو امریکا بهتون خوش بگذره کتی خانم..ایشالله یه دونه از اون خوشگل خوش تیپاش نصیبت بشه..می دونی چرا؟..
روبه روش وایسادمو زل زدم تو چشماش : چون فقط لیاقت اونا رو داری..شب خوش کتی خانم..
با پیروزی نگاش کردمولبخند زدم..اروم از کنارش رد شدم..
صورتش از زور خشم سرخ شده بود وبه خودش می لرزید..
هه..فکر کرده بود می تونست با این حرفاش اذیتم کنه..
*******
اخر شب بود ودیگه مهمونا داشتن میرفتن..عده ای هم وایساده بودن تا عروس وداماد رو بدرقه کنند..دودل بودم که برم تو باغ یا نه..ولی خب از اونجایی که دلم می گفت برم منم از خدا خواسته به حرفش گوش کردم وبه طرف باغ رفتم..
همون جای همیشگی ایستاده بود..با شنیدن صدای پام برگشت ونگام کرد..با دیدنم لبخند زد..من هم لبخند کمرنگی تحویلش دادم..
رو به روش وایسادمو گفتم :خب بگو..زود باید برگردم بابا اینا می خوان برن..
با همون لبخند اومد جلو وگفت :من با بابات حرف زدم..بهش گفتم خودم می رسونمت..پس نگران نباش..
با تعجب نگاش کردم..یعنی بابام اجازه داده بود؟..می دونستم پرهام رو دوست داره و بهش اعتماد داره..لابد برای همین این اجازه رو بهش داده ..
-خیلی خب باشه..حالا میشه حرفتو بزنی؟..
با لبخند زل زد تو صورتمو اومد جلو..منم رفتم عقب..
پرهام :حرف؟..کدوم حرف؟..
با تعجب نگاش کردمو رفتم عقب :اره دیگه..خودت گفتی بیام تو باغ کارم داری..
پشتم چسبید به دیوار..اخه پشت ساختمون بودیم..
درست رو به روم تو فاصله ی کمی ازمن ایستاد و دستاشو گذاشت دو طرفمو اروم گفت :من گفتم بیا باغ کارت دارم ..نگفتم می خوام باهات حرف بزنم..
سرمو انداختم پایین وگفتم :خب کارتو بگو..
پرهام :تو سرتو بلند کن تا بگم..
اروم سرمو بلند کردموبه یقه ش نگاه کردم..
-خیلی خب..حالا بگو..
پرهام :نه دیگه تو چشمام نگاه کن..
ای بابا..
سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماش..چشماش برق خاصی داشت..روی لباش لبخند بود..همون لبخندی که من بی نهایت عاشقش بودم..
پرهام صورتشو اورد نزدیک صورتم وگونه ش رو گذاشت رو گونه م..اروم صورتشو کشید رو صورتمو سرشو فرو کرد تو موهام و نفس عمیق کشید..
گرمی تنشو حتی از روی لباس هم حس می کردم..از بوی ادکلنش داشتم دیوونه می شدم..بدنم می لرزید..از زور هیجان قلبم تندتند خودشو می کوبید به سینه م..خدایا داره چی به روزم میاد؟..
لبای گرمشو کشید رو گردنمو وزمزمه وار گفت :فرشته..
اختیارم دست خودم نبود..اصلا نمی تونستم کاری بکنم..از قلبم فرمان می گرفتم نه ازمغزم..
قلبم..همون جایی که تمام و کمال متعلق به پرهام بود..
زمزمه وار گفتم :جانم..
لباشو کشید و اورد بالا و زیر چونمو بوسید..چشمامو بسته بودم..دستاشو دور کمرم حلقه کرد وخودشو بهم فشرد..
پرهام :چشماتو باز کن..
باز کردم..با لبخند زل زد تو چشمام ..اروم پیشونیمو بوسید وباز تو چشمام خیره شد..
با لحن زیبا وگیرایی که منوشیفته ی خودش کرده بود گفت :امشب می خوام اعتراف کنم..
-چه اعترافی؟..
پرهام :یه اعتراف خاص..یه اعترافی که برای گفتنش لحظه شماری می کردم..میخوام بگم..همین امشب..همین جا..
منتظر نگاش کردم..
پرهام :فرشته..یادته تو سالن ازم چی پرسیدی؟..
اروم سرمو تکون دادم :اره یادمه..
پرهام :پس یه بار دیگه بپرس..
کمی فکر کردم تا همون جمله یادم بیاد.. در حالی که صدام لرزش محسوسی داشت گفتم :تو منو دوست داری؟ که ازم توقع داری دوستت هم داشته باشم؟..
لبخندش پررنگ تر شد وگفت:نه ..ندارم..
با تعجب نگاش کردم که با همون لبخند گفت : چون عاشقتم..دیوونه تم..می خوامت..دوستت دارم فرشته..دوستت دارم..
باورم نمی شد..یعنی درست شنیده بودم؟..
سرشو اورد پایین وزیر گوشم گفت :اعتراف می کنم فرشته به عشقم اعتراف می کنم..به اینکه قلبمو مال خودت کردی..به اینکه خیلی وقته این حس رو تجربه کردم ولی هر دفعه ازش سر باز زدم..فرشته امشب..همینجا..زیرسقف همین اسمون..که شاهدمون هم خداست..بهت اعتراف می کنم که عاشقتم ودیوانه وار دوستت دارم..ترکم نکن فرشته..
سرشو بلند کرد ونگام کرد..کمی نگاش کردم..خودشو بیشتر بهم فشرد و سرشو اورد پایین ولباشو به لبام نزدیک کرد..منتظر بودم..منتظر همین لحظه..
لباشو که گذاشت رو لبام چشمامو بستم..لباشو می کشید رو لبامو منو می بوسید..بی اختیار دستامو اوردم بالا و دور کمرش حلقه کردم..اینبار من هم همراهیش کردم..اولش اروم بود ولی رفته رفته سرعتش بیشتر شد وحالا محکمتر وگرم تر همدیگرو می بوسیدیم..دستامو محکمتر دورش حلقه کردم..یقه ی کتمو گرفت و کشید پایین..لباشو رو صورتم حرکت داد و گذاشت رو گردنم و بوسید.. رفت پایین تر رو شونه مو بوسید دستشو کشید رو بازومو سرشو بلند کرد..چشمامو باز کردم..زل زد تو صورتمو با صدای گرفته ولرزانی گفت :تو نمی خوای ب..
انگشتمو گذاشتم رو لباش و گفتم :قرار فرداشب سرجاشه؟..
هنوز انگشتم رو لباش بود..به نشونه ی مثبت سرشو تکون داد..
لبخند زدمو گفتم :پس یه امشب هم صبر کن..فردا شب جوابتو بگیر..
انگشتمو برداشتم..با لبخند گفت :می خوای تلافی کنی؟..باشه عزیزم..یه امشب هم خواب رو از چشمام بگیر..الان دوماهه که خواب درست وحسابی ندارم..امشب هم روش..
با لبخند نگاش کردم که گفت :من فرداشب خیلی حرفا دارم که باید باهات بزنم..پس منتظرم باش..
اروم سرمو تکون دادم وگفتم :باشه..منتظرتم..
ادامه دارد…
هومن در خانه را بست وبه ویدا نگاه کرد..لبخند شیطنت امیزی زد وبه طرفش رفت…ویدا هم با لبخند عقب عقب رفت ..برگشت وبه طرف اتاق خواب دوید..اما هومن او را از پشت بغل کرد و روی دست بلند کرد..
ویدا جیغ کشید و با خنده گفت :ولم کن هومن..الان میافتم..
هومن با صدای شادی گفت :عمرا..
به طرف اتاق خواب رفت..ویدا مرتب دست وپا می زد..هومن با پا در اتاق را باز کرد وداخل رفت..ویدا را روی تخت گذاشت و کنارش نشست..
با لبخند گفت :یالا رد کن بیاد..
ویدا اروم خندید وبا تعجب گفت :چی رو؟..
هومن :همون بوسه ای که 2 ماهه قولشو بهم دادی..اون بار گفتی به شرطی که سالم برگردی که خب سالم برنگشتم ولی بعدش سالم شدم..بعد گفتی تا محرم نشیم نه..حالا که امشب به من محرم شدی پس رد کن بیاد که 2 ماهه منو گذاشتی تو خماریش..زودباش..
ویدا لب باز کرد وگفت :حالا نمیشه چند دقیقه صبر کنی لباسامو عوض کنم بعد؟..
هومن نگاهش کرد وبا شیطنت گفت :نخیر نمیشه..من همینجوری بیشتر دوست دارم..
به طرف ویدا رفت و با لبخند زمزمه کرد :اخه نمی دونی چه فرشته ای شدی که..قلبم داره از جاش کنده میشه..بوسو رد کن بیاد..
ویدا خندید و رفت عقب..هومن هم با لبخند شیطنت امیزی رفت جلو..ویدا خواست ار رو تخت بلند شود که هومن دستش را گرفت و کشید..ویدا افتاد تو بغلش..
هومن :کجاااااا..بودی حالا..
ویدا نشست تو بغلش و دستش را دور گردن هومن حلقه کرد..
صورتش را جلو برد وزیر گوشش زمزمه کرد :دوستت دارم..
هومن لبخندش پررنگتر شد وگفت :من بیشتر…عاشقتم..
ویدا اروم خندید وصورتش را جلو برد..لبهایش را جلوی لبان هومن نگه داشت وبا شیطنت در چشمانش نگاه کرد …هومن لبانش را جلو برد تا او را ببوسد ولی ویدا عقب کشید ..چند بار این کار را تکرار کرد تا اینکه هومن دستش را پشت گردن او گذاشت و لبانش را محکم روی لبان اون گذاشت ..
با ولع او را می بوسید..ویدا هم او را همراهی می کرد..هومن او را بغل کرد و روی تخت خواباند..سرش را پایین برد و روی گردن و شانه و سینه ی او را بوسید..
هومن سرش را بلند کرد..
هر دو با چشمان خمار و پر از نیاز در چشمان هم خیره شدند ولبخند زدند..
*******
امروز پاتختی بود ولی من نرفتم..به جاش مریم جون رفت تا کادوی هومن و ویدا رو بهشون بده..من از همین الان برای شب استرس گرفته بودم..اینکه امشب چی میشه و چه اتفاقاتی میافته؟..
امروز صبح خانم بزرگ زنگ زد خونمون وبه مریم جون گفته بود که شب برای امر خیرمی خوان بیان اینجا ..مریم جون هم با بابا مشورت کرد و بابا هم موافقت کرده بود..
دل تو دلم نبود..
*******
حاضر واماده توی اتاقم نشسته بودم..یه کت و دامن بنفش ملایم خوش دوخت تنم کرده بودم..خیلی بهم می اومد..شیک وسنگین بود..مخصوص امشب..
از اتاق رفتم بیرون..بابا تو سالن نشسته بود..مریم جون هم تو اشپزخونه بود..
-مریم جون کمک نمی خوای؟..
نگام کرد وبا لحن همیشه مهربونش گفت :نه عزیزم..همه چیز اماده ست..
همون موقع صدای زنگ در به گوش رسید..وای اومدن..
مریم جون با لبخند گفت :اومدن..فرشته جون دخترم تو همینجا باش هر وقت پدرت صدات کرد با سینی چای بیا تو سالن باشه عزیزم؟..
با لبخند گفتم :باشه مریم جون..
سرشو تکون داد واز اشپزخونه رفت بیرون..سریع رفتم پشت پنجره ی اشپزخونه و به بیرون سرک کشیدم..در حیاط باز شد وپرهام همراه خانم بزرگ و مهناز خانم مادر ویدا وارد شدن..
نگام روی پرهام ثابت مونده بود.. کت و شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود..یه سبد گل شیک و زیبا هم که پر بود از گل های رز سرخ و سفید ..تو دستاش گرفته بود..
وارد خونه شدن..صدای سلام و احوال پرسیشون با بابا و مریم جون می اومد..سرمو گرم چای کردم..با دستای لرزونم داشتم می ریختمشون تو فنجون..وای حالا چه وقت ویبره رفتن بود؟..ولی دست خودم هم نبود..از زور استرس وهیجان می لرزیدم..
چند دقیقه گذشت تا صدای بابا رو شنیدم :فرشته جان..دخترم چای بیار…
ای وای رسیدم به مرحله ی سختش..چند تا نفس عمیق کشیدم تا اروم تر بشم ولی هیچ تاثیری نداشت..سینی رو برداشتم که صدای فنجونا در اومد..می خوردن به هم..وای اینجوری برم تو سالن که تابلو میشم..سینی رو گذاشتم رو میز وبین فنجونا فاصله دادم..اهان حالا شد..دوباره سینی رو برداشتم..دیگه صدا نمی داد..یه لبخند زدم و از اشپزخونه رفتم بیرون..
-سلام..
با صدای من همه ی سرها به طرفم چرخید..وای زیر اون همه نگاه از شرم داشتم اب می شدم..
یکی یکی جوابمو دادن..فقط بین اون همه صدا صدای پرهام برام لذتبخش بود..خیلی اروم و سنگین سلام کرد..
چای رو جلوی خانم بزرگ گرفتم..نگام کرد وتشکرکرد و چای رو برداشت..مهناز خانم هم همینطور..به طرف بابا و مریم جون رفتم و چای تعارف کردم..وای حالا نوبت اصل کاری بود..رفتم سمتش..سینی رو محکم چسبیدم تا یه وقت از دستم در نره وبریزه روش..
-بفرمایید..
سرشو بلند کرد وزل زد تو صورتم..لبخند ملایمی زد ودستشو اورد جلو وفنجون رو برداشت :ممنونم..
نگامو ازش گرفتمو گفتم :نوش جان..
سینی رو گذاشتم رو میز وکنار مریم جون نشستم..درست رو به روی پرهام..گاهی سنگینی نگاهشو حس می کردم..
صحبت های اولیه زده شد و نوبت گفتگوی من وپرهام رسید..بابا گفت بریم تو اتاق من..از جام بلند شدم وجلو افتادم ..پرهام هم پشتم می اومد..رفتم تو اتاق اون هم اومد تو و درو بست..روی تختم نشستم اون هم روی صندلی میز ارایشم نشست وبه اطرافش نگاه کرد..
بعد هم نگاهشو به من دوخت ولبخند زد..من هم با لبخند جوابشو دادم..
پرهام :خب..حالا می تونی بهم بگی جوابت چیه؟..
لبخند ملایمی زدم وگفتم :چقدرهولی..صبر داشته باش..
اروم خندید و گفت :خیلی خب..این مدت صبر کردم این چند دقیقه هم روش..
با لبخند گفتم :افرین..حالا بگو..تمومه اون حرفایی که می خواستی بهم بزنی رو برام بگو..از همه چیز..هر چی که می خوای ومی دونی که من باید بدونم رو بگو..من منتظرم..
نگام کرد ونفس عمیق کشید..گفت :خب خودت با خانواده ی من اشنایی..خانم بزرگ که مادربزرگ منه..پدر ومادرم رو همونطور که خودت می دونی از دست دادم..چند سال پیش با دختری اشنا شدم..کم کم حس کردم ازش خوشم میاد..اون هم می گفت که منو دوست داره..تا جایی که حاضر شد به خاطر من از خونه فرار کنه..ولی من بهش گفتم این کار درست نیست وبرگرده..رفتم خواستگاریش که پدرش موافقت کرد..عقد کردیم..سارا دختر زیبا وباهوشی بود..و هیچ وقت همه چیز رو پیش من نمی گفت..همیشه حس می کردم یه چیزی رو از من مخفی می کنه..تا اینکه از طرف یه ناشناس یه سری عکس اومد در خونه..یه سری عکس که توی اونا شروین داشت صورت سارا رو می بوسید وچند جا هم بغلش کرده بود..
داشتم دیوونه می شدم..تا اینکه سری دوم عکسا هم اومد اینبار داغون شدم..به معنای واقعی کلمه نابود شدم..توی اون عکسا سارا برهنه توبغل یه مرد خوابیده بود..با دیدن اون عکسا دیوونه شدم..
بهش نشون دادم..اولش انکارکرد ولی بعد قبول کرد وگفت که اینکارو کرده..تا همین 2 ماه پیش فکر می کردم شروین باهاش بوده ولی وقتی خانم بزرگ بهم گفت شروین برادر ساراست واون پسری که با سارا بوده کامران نامزد سابق ویداست فهمیدم اشتباه برداشت کردم..سارا رو طلاق دادم..ولی غرورم له شده بود..از همه ی زن ها متنفر شده بودم..فکر می کردم اگر روزی ازدواج کنم باز زنم بهم خیانت می کنه..تعصبی شده بودم..هیچ کدوم از اینا دست خودم نبود..
روز به روز نفرتم از زنها بیشتر می شد تا اینکه تورو دیدم..اون شب..دست اون اراذل و اوباش گیر افتاده بودی..هومن گفت نجاتت بدیم..قبول کردم..با دیدنت انگار خاطره ی گذشته برام زنده شده بود..اخه سارا اون شبی که از خونه فرار کرد گیر اراذل افتاده بود..پلیسا دستگیرشون می کنند که سارا هم بینشون بوده..همه ش می گفتم همه ی دختر فرارایا همینجورین واین دختر از همهشون بدتره که شب عروسیش فرار کرده..
به خاطرنفرتم رفتارام ضد ونقیض بود..تا اینکه یه حس های جدید رو تو خودم پیدا کردم..ترسیدم..نمی خواستم دوباره گرفتار بشم..اینبار برام سخت تر بود چون یه تجربه ی تلخ تو زندگیم داشتم..ولی دست خودم نبود..این حس روز به روز بیشتر می شد ومن نمی تونستم جلوشو بگیرم..نمی تونستم چون دلم نمی ذاشت..وقتی خانم بزرگ هومن وشروین رو پیشنهاد کرد وبه منم گفت من هم تو لیست باشم قبول نکردم..چون نمی خواستم نفرتم از زنها از بین بره..چون می دونستم اگر قبول کنم امکان داره وضعم بدتر بشه و این حس کار دستم بده..
وقتی شروین رو رد کردی وهومنو قبول کردی..داشتم دیوونه می شدم..دوست داشتم بگی هیچ کدوم..پشیمون شدی..ولی تو هومن رو انتخاب کردی..اون شب از زور خشم نمی تونستم خودمو کنترل کنم..تا صبح تو اتاقم راه رفتمو وفکرکردم..ولی به نتیجه ای نرسیدم..
وقتی می دیدمت نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..می خواستم با کلامم بهت نیش بزنم وازارت بدم ولی وقتی می دیدم با حرفام اذیت شدی از کارم پشیمون می شدم و خودمو لعنت می کردم..توی این راه هومن خیلی کمکم کرد..اون عاشق ویدا بود و کشید کنار ولی به نفع من کار کرد وبرنامه رو جوری تنظیم کرد که من افتادم جلو و با تو عقد کردم..
همون موقع که عقد خونده شد یه حالی پیدا کردم..یه حال خاصی داشتم ..حس می کردم مال منی..فقط من..دوست نداشتم بدمت به کسی ..دوست داشتم اون چشمای سبز وحشی فقط مال من باشه..
وقتی دزدیدنمون فقط به یه چیز فکر می کردم..پاکی تو..از خدا تو دلم کمک می خواستم..به خدا التماس می کردم تورو حفظ کنه و نذاره ذره ای پاکیتو از دست بدی..برای همین اون لحظه ذهنم اشفته بود وباهات بد تا می کردم..ولی وقتی اشک رو تو چشمات می دیدم دلم طاقت نمی اورد ودوست داشتم بغلت کنم وبه خودم فشارت بدم وتو گوشت بگم که تنها نیستی ومن باهاتم..
تمومه اینا رو می گفتم ولی کلمات و جملاتم جوری بود که تورو به این باور می رسوند که من از روی تعصب واینکه فقط شوهرتمو وظیفه دارم ..مواظبتم ولی اینطور نبود..من دوستت داشتم وهمه ی اینا از روی علاقه م بود..
وقتی من و هومن رو بردن تو اتاق همه ی فکرم پیش تو بود..وقتی پیدات کردم و تورو توی اون وضعیت دیدم به خدا داغون شدم..برای یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد..دوست داشتم بزنم پارسا رو تیکه وپاره کنم که جرات کرده بود به تو دست درازی کنه..
وقتی پدر واقعیت اومد وخواست تورو با خودش ببره حس کردم داره جون منو هم با خودش می بره…حس می کردم روحم می خواد از جسمم جدا بشه..نمی تونستم بینم که داری از کنارم میری وتنهام میذاری..دوست داشتم یه کاری کنم بمونی..
اون کارو تو اتاق کردم..بوسیدمت..بوسه ای که از روی اجبار نبود..تمامش از روی احساسم بود..از روی عشقم..عشقی که با لجبازی پسش می زدم..ولی تو رفتی..بهم گفتی یه راه برای موندنت هست ولی بستگی به تصمیم من داره..اون موقع نفهمیدم چی گفتی ولی رفتم یه جای دور وبا خدای خودم خلوت کردم..خدا تنهام نذاشت..اون با من بود..همونجا تونستم تموم کینه و نفرتی که تو دلم بود رو بریزم دور وبه جاش عشق تورو گذاشتم تو قلبم..دلم بهم دروغ نگفته بود..من تصمیمم رو گرفته بودم..تصمیمی که با راه تو یکی بود..عشقم به تو که تهش به ازدواجمون ختم بشه و ما برای همیشه مال هم بشیم..اینجوری می تونستم برای همیشه تورو برای خودم داشته باشمت..
توی این 2 ماه همه ی کارامو سر و سامون دادم..به خودم و خودت فرصت دادم..به خودم برای اینکه بتونم خودمو کامل پیدا کنم..یه پرهام جدید..خیلی رو خودم کار کردم..البته ناگفته نمونه هومن هم واقعا بهم کمک کرد..توی اینم مدت که من خودمو از نو می ساختم..به تو هم فرصت داده می شد تا خودتو بسنجی..ببینی با این فاصله ای که بینمون افتاده هنوز علاقه ای به من داری یا نه..من از خودم مطمئن بودم ولی از تو نه..نمی دونستم تو هم منو می خوای یا نه..
برای همین اول باید رو خودم کار می کردم تا بشم همونی که تو می خوای..همونی که خودم دوست داشتم باشم ولی باید براش تلاش می کردم..همه ی برنامه هامو چیدم برای شب عروسی هومن..می دونستم میای..خودمو اماده کرده بودم..تا اینکه دیشب دیدمت..دلم برای سبزی چشمات تنگ شده بود..عاشق نگاهت بودم..
من کاملا در جریان رابطه ی شروین و تو و شیدابودم..می دونستم شروین تورو مثل خواهرش دوست داره..می دونستم قراره با شیدا ازدواج کنه..همه ی اینا رو می دونستم ولی می خواستم یه کم هم تورو محک بزنم..که تو هم صادقانه بهم همه چیزو گفتی..صداقتت برام مهم بود..
شروین در جریان همه چیز بود..وقتی نور قطع شد شروین از کنارت رفت..سر میز شام از کنارت رفت ومن و تو تنها شدیم..همه ی اینا با برنامه بود که خودم تنظیمش کرده بودم..از شروین واقعا ممنونم..اون قبل از جریان سارا یکی از بهترین دوستام بود..الان هم که فهمیدم اون و سارا خواهر وبرادرن نه چیز دیگه دوباره شد بهترین دوستم..
وقتی ازت خواستگاری کردم و جواب خواستم گفتی باید رسما با خانواده بیام خواستگاری ..بهت حق دادم وقبول کردم..چون تصمیم خودمو گرفته بودم..اخر شب که بهت ابراز عشق کردم..رو ابرا بودم..اروم وقرار نداشتم..دوست داشتم اگر تو هم بهم علاقه داری بهم بگی..ولی توباز تاکید کردی بیام خواستگاری واونجا حرفاتو بهم بزنی..قبول کردم..چون دوستت داشتم..چون دیوانه وار عاشقت بودم وبرای عشقم هم هر کاری می کردم..
نگام کرد وبا لبخند گفت :خب خانمی..این هم همه ی اون حرفایی که می خواستم بهت بزنم..حالا جواب من چی شد؟..
لبخند زدمو نگاش کردم..
ادامه دارد…
پرهام:خب بگو دیگه منتظرم..
زل زدم تو چشماشو گفتم: من و تو 10 سال اختلاف سنی داریم این برات اهمیت نداره؟..
پرهام با لحن محکمی گفت:به هیچ وجه..اصل علاقه ایه که من به تو دارم سن وسال این وسط بی اهمیت ترین چیزه..
-من چند تا شرطو شروط دارم قبول می کنی؟..
ابروشو انداخت بالا وگفت :شرط؟..خب تا چی باشه..بگو..
سعی کردم جدی باشم :می خوام به درسم ادامه بدم وتا تمومش نکنم نباید عروسی بگیریم فقط عقد می کنیم…تو مدتی که عقد هستیم من خونه ی بابام هستم ونباید رابطه ی نزدیکی بینمون باشه یعنی فقط اخر هفته ها می تونی بیای وبا هم بریم بیرون..در همین حد….بعد هم اینکه وقتی درسم تموم شد می خوام برم سرکار..نباید غیرت بیخودی داشته باشی..برای مهریه هم یه خونه به نامم بزن..یه ماشین برام بخر وبه نامم کن..به اندازه ی سال تولدم سکه می خوام و..و اینکه باید برای همیشه دوستم داشته باشی..اومممم..نه دیگه همین..اگر قبول می کنی منم موافقم..
تموم مدت که داشتم حرف می زدم دهان پرهام باز مونده بود ومات و مبهوت نگام می کرد..خشکش زده بود..
خیلی خودمو کنترل کردم نزنم زیر خنده..دستمو جلوی صورتش تکون دادم که به خودش اومد..
با تعجب گفت :فرشته..
-بله؟..
پرهام :خجالت نکشا ..می خوای فردا رو هم بهت فرصت بدم تا بشینی خوب فکراتو بکنی یه وقت خدایی نکرده چیزی نمونده باشه فردا روزی شرمنده ت بشم؟..
مثلا تظاهر کردم که دارم فکر می کنم..
لبامو جمع کردمو گفتم :خب باشه چون اصرار می کنی قبوله..من ف..
تند پرید وسط حرفمو گفت :چی چی رو قبوله؟..چه از خدا خواسته هم هست..فرشته همه ی اینا رو راست گفتی؟یا داری سر به سرم میذاری؟..
جدی نگاش کردمو گفتم :معلومه جدی گفتم..شک نکن..
گرفته نگام کرد وگفت :پس تو..منو..به خاطر خودم نمی خوای؟..
سکوت کردم..گفت :بگو به جون پرهام داری راست میگی..
سرمو انداختم پایین و بازم سکوت کردم..
پرهام :فرشته..
سرمو بلند کردم..با شک نگام کرد وگفت :من حاضرم تمومه این شرط ها رو قبول کنم..ولی باید از اینکه منو دوست داری مطمئن بشم..می خوام بدونم دوستم داری یا نه..؟
از جام بلند شدم..رفتم پشت پنجره ی اتاقمو گفتم :واقعا حاضری به همه ی شرطام عمل کنی؟..
محکم و جدی گفت :شک نکن..فقط به همون شرطی که برات گفتم..
حضورشو پشت سرم حس کردم..
گفتم :هیچ کدوم از شرطای من حقیقت نداشت..جز یکیش…..
برگشتم..درست پشت سرم ایستاده بود..
گنگ نگام کرد وگفت :کدوم ؟..
تو چشماش خیره شدمو گفتم :اینکه برای همیشه دوستم داشته باشی..چون..
لبخند جذابی زد وگفت :چون چی؟..
با لبخند گفتم :چون منم دیوانه وار دوستت دارم..
لبخندش پررنگ تر شد :واقعا؟..بازم می خوای سر به سر بذاری؟..
اروم خندیدمو گفتم :نه..اینبار جدیه جدی هستم..منم دوستت دارم پرهام..برام فقط عشقت مهمه..هیچ کدوم از این چیزایی که گفتمو نمی خوام..فقط تو برام اهمیت داری..
دستاشو باز کرد وبا خوشحالی گفت :قربونت بشم عزیزم..
خواست بغلم کنه که کشیدم کنار..
با تعجب نگام کرد..
با شیطنت گفتم :استپ.. اقای خوش حواس..یادت رفته؟..ما الان چند ساعته که دیگه به هم محرم نیستیم..
نفسشو داد بیرونو کلافه نگام کرد وگفت:ای بابا..حالا نمیشه یه کاریش کنی؟..
ابرومو انداختم بالا وگفتم :نه نمیشه..ولی یه راه هست که غیر ممکن نیست ولی الان وقتش نیست..
لبخند زد وگفت :چه راهی..؟..
اروم خندیدمو گفتم :اینکه عقد بکنیم..ولی الان نمیشه پس تا اون موقع باید صبر کنی..
اخم کمرنگی کرد وگفت :ای بابا..سخته ها..
شونه مو انداختم بالا و نگاش کردم..
گفت :حالا جوابتو بهم میگی یا نه؟..دق کردم من..
لبخند پررنگی زدمو گفتم :بله……
با شیطنت گفت :چی بله ؟..
-جوابمو گفتم دیگه..
پرهام :باشه خب یه بار دیگه بگو..
– نه نمیگم..وقتی میگم که هر دوتامون پای سفره ی عقد باشیم..
خندید ونگام کرد..نگاهش جور خاصی بود..
گفتم :چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟..
سرشو اورد پایین واروم زیر گوشم گفت :انقدر دوست دارم الان بغلت کنم وببوسمت ..ولی حیف که نمی تونم..
با این حرفش با شرم لبخند زدمو سرمو انداختم پایین..
صداشو شنیدم :برای اینکه هر چه زودتر تو رو مال خودم بکنم لحظه شماری می کنم..
سرمو بلند کردمو با لبخند نگاش کردم..روی لبای اون هم لبخند جذابی نشسته بود..
*******
همراه پرهام برای خرید عقد وعروسی اومده بودیم بیرون..به کمک ویدا یه لیست تهیه کرده بودم وحالا داشتیم یکی یکی اونا رو تهیه می کردیم..
به مریم جون و ویدا خیلی اصرار کردم که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم قبول نکردن وگفتن دو نفری بهتون بیشتر خوش می گذره..
قرار شده بود عروسی رو خونه ی خانم بزرگ بگیریم..همراه پرهام رفتیم تو یه کافی شاپ تا هم خستگیمونو در کنیم هم بستنی بخوریم..
سوالی که مدت ها ذهنمو به خودش مشغول کرده بود رو به زبون اوردم..
-پرهام ؟..
پرهام :جانم ؟..
-تو دلیله اینکه خانم بزرگ اقایون رو به باغ راه نمیده رو می دونی؟..
پرهام نفس عمیقی کشید وگفت :اره می دونم..اتفاقا بعد از عروسی هومن فهمیدم..خانم بزرگ وقتی شوهرش بهش خیانت می کنه از همه ی مردا بیزار میشه و حتی زمانی که شوهرش اظهار پشیمونی می کنه هم نمی تونه اونو ببخشه چون خیلی بهش اعتماد داشته..وقتی اقا جون یعنی همون پدربزرگم میمیره خانم بزرگ ورود اقایون رو ممنوع می کنه به جز پدرم..
مدتی اینطور بوده تا اینکه به خاطر اعتراض دختراش و شوهراشون اعلام می کنه که می تونن بیان ..سال ها می گذره ..خانم بزرگ بیمار میشه همه برای عیادتش میان..خانم بزرگ توی اتاقش بوده بچه هاش تو سالن بودن..
اتفاقا من وهومن هم بودیم..اون روز درست یادمه که سیروس پدر کتی که شوهر عمه ماهرخ ما میشه گفت که اگر هر کدوم از دخترا ارث خودشونو از خانم بزرگ بگیرن بهتره و اینجوری می تونند اون پولو به کاری بزنند وسود زیادی هم توشه..من وهومن گفتیم تا خانم بزرگ زنده ست هیچ کس حق نداره به این ارثیه چشم داشته باشه..اینکار درست نبود..این خودش یه جور بی احترامی به خانم بزرگ محسوب می شد..
بحث بالا گرفت ومن و عمه مهناز وهومن و ویدا می گفتیم اینکار درست نیست و سیروس وکامران پسرش و خود کتی وعمه ماهرخ هم اصرار داشتن که نه باید اینکار انجام بشه و می گفتن که حقشونو می خوان..بدترین حرفی که سیروس زد این بود که خانم بزرگ مدت زیادی زنده نمیمونه پس چه بهتر این ارثیه الان تقسیم بشه..
تمومه مدت خانم بزرگ بالای پله ها ایستاده بود و حرفای ما رو می شنید..وقتی اومد پایین همه سکوت کردن..قیافه ی سیروس واقعا دیدنی بود..خانم بزرگ چند تا حرف بهشون زد واز خونه بیرونشون کرد..گفت که اونا حرمت شکستن..
فرداش تموم و کمال حق عمه ماهرخ رو بهش داد..ولی ورود اقایون رو دوباره ممنوع کرد..البته من وهومن حق داشتیم بیایم ولی بقیه نه..در اصل قصد خانم بزرگ این بود که سیروس وکامران پاشونو اونجا نذارن..ولی چون نمی خواست دوباره صداشون در بیاد اینجوری گفت تا اونا هم دیگه حرفی نزنند..
کامران هم همیشه دنبال فرصت بود و هیچ وقت به خانم بزرگ احترام نمی ذاشت..عمه ماهرخ وکتی گه گاه به خانم بزرگ سر می زنند..خانم بزرگ هم با احترام باهاشون رفتار می کنه ولی خب اونا اینطور نیستن..
به حرفای پرهام فکر می کردم..پس اگر اینطور باشه که خانم بزرگ حق داشته..دو بار ضربه خورده اون هم از طرف مردا..یه بار شوهرش که وقتی بهش اعتماد داشته به خانم بزرگ خیانت میکنه..یه بار هم از جانب دخترش و شوهرش..
-پس چرا خانم بزرگ عمه ماهرخ رو راه میده؟مگه اونم با شوهرش هم دست نبوده؟..
پرهام :خب به هر حال مادره ودلش نمیاد بچه ش رو بیرون کنه..اونجا خونه ی پدریه عمه ست وخانم بزرگ هم این رو حق اون می دونه که بیاد اونجا..عمه ماهرخ به خاطر اینکه خانم بزرگ اجازه نمیده شوهرش و پسرش بیان اونجا خیلی کم میاد ولی کتی گه گاهی میاد اونجا..
-یه سوال دیگه که البته امیدوارم ناراحت نشی..
لبخند زد وگفت :بپرس خانمی..
با لبخند نگاش کردمو گفتم :اون شخص ناشناسی که از سارا برات عکس می فرستاد رو می شناختی؟..
لبخند کمرنگی زد وگفت :اون موقع نه..ولی بعد شناختمش..
با تعجب گفتم :واقعا؟..پرهام..چطور بگم؟..
خندید وگفت :دوست داری بدونی اون کیه درسته؟..
من هم اروم خندیدمو گفتم :اره خیلی..
پرهام بی مقدمه گفت :اون شخص..کتی بود..
چشمام از زور تعجب گرد شد.. بهت زده گفتم :چی؟ کتی؟..
سرشو تکون داد وگفت :اره..ظاهرا کتی ازاینکه من سارا رو انتخاب کردم ناراحت بوده ودنبال یه راه برای جدایی ما می گشته اول عکسای سارا و شروین رو برام می فرسته بعد هم اون عکسایی که سارا با کامران بوده..البته خودش می گفت عکسایی که سری دوم فرستاده بود رو به کمک کامران برادرش تهیه کرده..یه بار وقتی از کاراش عصبانی شده بودم اون هم حواسش نبود وهمه چیزو لو داد..
با تعجب گفتم :خب تو شک نکردی که شاید اون عکسا ساختگی باشه؟..
پرهام :نه..
-چطور؟..
پرهام :چون خود سارا اعتراف کرد..بعد هم کامران اون روزکه میخواست با ویدا عقد کنه اعتراف کرد که با سارا بوده..این ها باعث شد من مطمئن بشم اون عکسا واقعیه..درضمن حرفای خانم بزرگ هم خیلی بهم کمک کرد..ولی من بیشتر به حرفای سارا اهمیت می دادم که تمام و کمال به اینکارش اعتراف کرده بود..اون هم جلوی خودم..
سرمو تکون دادمو به فکر فرو رفتم..راست می گفت..فکر نمی کردم اون عکسا کاره کتی باشه..
*******
اون روز بقیه ی خریدامونو کردیم وبرگشتیم خونه..2 هفته مثل برق وباد گذشت..
ادامه دارد…
از در ارایشگاه اومدم بیرون که چشمم به پرهام افتاد..هر دو به هم خیره شدیم..واقعا محشر شده بود..کت وشلوار سفید و خوش دوخت با پیراهن سفید براق وکراوات دودی..شیک وزیبا ..نمی تونستم چشم ازش بردارم..به طرفم اومد وبا لبخند دستشو به طرفم دراز کرد..تازه متوجه فیلمبردار و هومن شدم..با لبخند دستمو بردم جلو و گذاشتم تو دستش..هر دو به طرف ماشین رفتیم..در رو برام باز کرد وکمکم کرد تو ماشین بشینم..دامن لباسمو جمع کرد و درو بست..به طرف صندلی راننده رفت ودر ماشین رو باز کرد ونشست..
فیلمبردار و هومن هم سوار ماشین شدند وپشت سرمون می اومدند ..
پرهام ضبط ماشین رو روشن کرد وحرکت کرد..صدای خواننده توی ماشین پیچید..
دیگه نمی تونم بی تو بمونم
دیگه نمی تونم از تو نخونم
دیگه نمی تونی عشقم نباشی
دیگه نمی تونی ازم جداشی
*پرهام دستشو اورد جلو و دستمو گرفت تو دستاشوگذاشت رو دنده ودست خودشو گذاشت رو دستم..
بهش نگاه کردم..لبخند جذابش روی لباش بود..لبخند زدمو سرمو انداختم پایین..
اخه دلم پیشت گیره / اگه نباشی میمیره
همه ش بهونه می گیره / بی تو داغون ودلگیره
…….
*تموم خاطراتمو از روز اول که دیدمش تا الانو داشتم تو دلم مرور می کردم..وقتی الان به گذشته فکر می کنم می بینم سرنوشت چه بازی هایی با من کرد ولی این بازی رو دوست داشتم..از این بازیه سرنوشت راضی بودم که تهش پرهامو بهم داد..باعث شد پدر واقعیمو پیدا کنم..پس نباید گله می کردم..فقط باید خدارو شکر می کردم..خدایا شکرت..
اره تو جونمی ، عمرمی ، مهربون منی
اره دوست دارم تنهام نذار تو بهار منی
دوست دارم ومی دونی عاشقم / فقط تورو می خوام تویی عشق من
نکنه جدا بشی تو از دلم / نگو نمیشه تو باشی مال من
اخه دلم پیشت گیره / اگه نباشی میمیره
همه ش بهونه می گیره / بی تو داغون ودلگیره
*******
اول رفتیم اتلیه وعکس انداختیم..با ژست های مختلف ..مطمئن بودم عالی از اب در میان..
رسیدیم باغ..همه به طرفمون اومدن..بابا ..مریم جون..خانم بزرگ و نسرین خانم..و..بابا یا همون سپهر همراه شراره اومده بودن..باورم نمی شد..جلو اومد وبا لبخند رو به من و پرهام تبریک گفت..من هم در حالی که هنوز تو بهت بودم تشکر کردم..شراره با همون فیس وافاده ی گذشته ش اومد جلو باهام دست داد وصورتشو به قصد بوسیدن اورد جلو ولی به جای بوسیدن زیر گوشم گفت :خدا شانس بده فرشته جون..
بعد هم لبخند کجی تحویلم داد..منم لبخند بزرگی زدمو گفتم :ممنونم..
از گوشه ی چشم نگام کرد ولباشو جمع کرد..هه..هنوز عادت های بدشو داره..جنس این زن واقعا حسود بود..هیچ جوری هم درست نمی شد..
پرهام دستمو گرفت و رفتیم تو..جلوی پامون گوسفند قربونی کرده بودند و روی سرمون نقل وپول می ریختن..
رفتیم توی اتاقی که مخصوص عقد تزیین شده بود..عاقد اومد وصیغه ی عقد رو جاری کرد..ولی اینبار عقد دائم بود نه موقت..
قرآن رو باز کرده بودیم وهر دو نگاهمون به ایات بود..
باید بله می دادم..از ته دلم گفتم :با اجازه ی پدرم وخانم بزرگ وبزرگترای جمع..بله..
پرهام ازتوی اینه نگام کرد ولبخند زد..
همه برامون دست زدن و جیغ و هورا کشیدن..
نوبت به پرهام رسید اون هم با لبخند بله داد..
برامون دست زدن وبهمون تبریک گفتن..یکی یکی می اومدن جلو و تبریک می گفتن وکادوهاشونو می دادن..من و پرهام هم با لبخند ازشون تشکر می کردیم..
*******
اخر شب بود..من وپرهام توی ماشین نشسته بودیم وبه طرف خونه مون می رفتیم..خونه ای که قرار بود زندگی مشترکمون رو توش شروع کنیم..ماشین هومن وبابا وچند تا از فامیل پشت سرمون بود..
داشتم خاطرات امشب رو مرور می کردم..رقصیدنمون..من وپرهام در حال رقص..زمزمه های عاشقانه ش ونگاه بی قرارش..همه چیز امشب عالی بود..
پرهام جلوی خونه نگه داشت..پیداه شد واومد سمت من وکمک کرد تا منم پیاده بشم..
با لبخند به بابا نگاه کردم..اومد جلو و دستمو گذاشت تو دست پرهام و رو به پرهام گفت :پسرم پاره ی تنمو می سپرم دستت..من دخترمو تازه پیدا کردم..می دونم خوشبختش می کنی..یه نصیحت پدرانه برای بهتر شدن زندگیتون دارم..همیشه با هم صادق باشید وتو مشکلات پشت همو خالی نکنید .. به همدیگه اعتماد داشته باشید وبه هم احترام بذارید..انشاالله همیشه سلامت باشید واینو بدونید دعای خیرمن همیشه همراهتونه..
پرهام تشکرکرد وبابا رو بغل کرد ..با لحن محکم و مردونه ای گفت:مطمئن باشید فرشته رو خوشبخت می کنم..
بابا اشکاشو پاک کرد وگفت :ممنونم پسرم..
*******
از همگی خداحافظی کردیم وپرهام در رو بست..
رو به من گفت :توبرو تو اتاق تا منم برم یه دوش بگیرمو بیام..
لبامو جمع کردمو سرمو تکون دادم..برگشتم برم تو اتاق که یه دفعه دیدم رو هوام..پرهام بلندم کرد ومنو رو دستش گرفت..جیغ کشیدم وبا ترس نگاش کردم..
با لبخند نگام کرد وگفت :مگه من میذارم تنهایی بری تو اتاق؟..اول تورو میذارم بعد میرم دوش می گیرم..
قلبم تند تند می زد با لبخند نگاش کردم..وای خدا ترسیدم..خب نمی شد ارومتر اینکارو می کردی؟..عاشق همین غافل گیری هاش بودم..
دراتاق رو باز کرد و رفت تو اتاق ومنو گذاشت رو تخت..بعد هم با لبخند رفت سمت حموم تا دوش بگیره..از جام بلند شدم تا لباسمو در بیارم..به سختی زیپشو پایین کشیدم ..می خواستم گیره ها رو باز کنم ولی سخت بود بی خیال بعد باز میکنم.
رفتم سمت کمد واز بین لباسام یه لباس خواب سفید کوتاه در اوردم..مخصوص امشب گذاشته بودم کنار..جذب بود وروی قسمت سینه ش تور دوزی شده بود..جنسش نرم ولطیف بود..تنم کردم و داشتم جلوی اینه واسه خودم ژست می گرفتم که در حموم باز شد وپرهام در حالی که حوله تنش بود جلوی در وایساد ومات و مبهوت به من نگاه کرد..
وای خدا..از زور شرم داشتم اب می شدم..یه دفعه داغ کردم.. قلبم تند تند می زد..سرمو انداختم پایین..زیر سنگینی نگاهش دست وپامو گم کرده بودم..
وای خدا چکار کنم؟..داشت می اومد طرفم که ناخداگاه دویدم سمت در قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه از پشت منو گرفت..وای دیگه داشتم غش می کردم..
نفسش میخورد به گوشم..زمزمه وار زیر گوشم گفت :کجا خانمی؟..چرا فرار می کنی؟..
از زور هیجان نفس نفس می زدم..اروم شونه مو گرفت ومنو برگردوند سمت خودش..سرم همچنان پایین بود..انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام..موهاش نمناک بود کمی از موهاش ریخته بود رو پیشونیش..جذاب تر شده بود..
با صدای ارومی گفت :خیلی خوشگل شدی..از سر شب خیلی خودمو کنترل کردم ..واقعا زیبا شدی..زیبا و خواستنی..
صداش رفته رفته اروم شد..صورتشو اورد پایین و پایین تر..قلبم هنوز بی قراری می کرد..دستشو دور کمرم حلقه کرد ومنو به خودش فشرد..بغلم کرد منوبرد سمت تخت..
هنوز نگام می کرد..منم فقط توی چشماش خیره شده بودم و هیچ جوری هم نمی تونستم نگاهمو از عسلی چشماش بگیرم..انداختم رو تخت و خودش هم کنارمم دراز کشید..منو کشید تو بغلش وسرشو اورد پایین وروی گردنمو بوسید..
همونطور که من رو می بوسید زمزمه وار گفت :دوستت دارم فرشته..دوستت دارم..
دستمو اوردم بالا ودور کمرش حلقه کردم..سرشو بلند کرد ونگاه خمارشو دوخت تو چشمام..با نگاهمون با هم حرف می زدیم..هزار تا حرف.. از دوست داشتن.. از عشق و خواستن..از نیاز..
زمزمه کردم :منم دوستت دارم پرهام..
نگاهشو توی کل صورتم چرخوند و یه دفعه سرشو اورد پایین ولباشو گذاشت رو لبام..اولش کاری نکرد بعد اروم اوم شروع کرد به بوسیدنم..من هم همراهیش می کردم..منو سفت به خودش فشرد وبا ولع شروع کرد به بوسیدن..بعد از چند لحظه لبامو ول کرد و رفت پایین تر وزیر چونموبوسید ..روی گردنمو بوسید..چشمامو بسته بودم..
با تمومه وجودم دوستش داشتم واز اینکه با اون بودم و داشتم طعم یکی شدن رو باهاش می چشیدم راضی بودم..
گرمی تنش.. نرمی لباش.. گیرایی صداش.. لطافت نوازش هاش ..حرارت بوسه هاش..همه و همه رو اون شب با پرهام تجربه کردم..با دنیای دختر بودنم خداحافظی کردم وپا به دنیای جدیدی گذاشتم..دنیای زن بودن..دنیایی که می خواستم با پرهام ودر کناراون داشته باشمش..
*******
با خوشحالی از در مطب زدم بیرون و نشستم تو ماشین ..از زور هیجان نمی دونستم چکار کنم..جیغ بزنم..داد بزنم..
جلوی مطب پرهام نگه داشتم واز ماشین پیاده شدم و با ریموت قفلش کردم ورفتم تو..منشی پشت میزش نبود..با لبخند رفتم سمت در وهمین که خواستم دستگیره رو بکشم پایین صدای گفته وگوی پرهام رو با یه زن شنیدم..گفتم شاید بیمارش باشه ولی اون زن پرهام رو عزیزم خطاب کرد…
وای خدا..گوش تیز کردم ببینم اینجا چه خبره؟..
پرهام :خفه شو و از اتاق برو بیرون سارا..
-پرهام بذار منم حرفامو بزنم..عزیزم چ..
پرهام داد زد :به من نگو عزیزم..برو گورتو گم کن..من تورو فراموش کردم..تویی که بهم خیانت کردی..غرورمو له کردی..به شخصیتم توهین کردی..من یه مرد بودم و وقتی پی به خیانت زنم بردم شکستم..اینو می فهمی؟..نه تو اصلا این چیزا رو درک نمی کنی..چون قدرتشو نداری..چیه؟..شنیده بودم ازدواج کردی..باهاش خوشبخت نشدی یا اونو هم بدبخت کردی وحالا اومدی سراغ من؟..
بلند تر داد زد وادامه داد :پس بذار روشنت کنم..من زن دارم..زنم به معنای واقعی اسمش یه فرشته ست..عاشقشم..دوستش دارم وحاضرم به خاطر اسایش وخوشبختیش جونمو هم بدم..می فهمی؟..انقدر دوستش دارم که جونم برام بی ارزشه..پس همین الان گورتو از مطب من گم کن ودیگه هم اینجا پیدات نشه..وگرنه زنگ می زنم پلیس تا بیان به جرم مزاحمت وایجاد اختلال تو زندگی دیگران بگیرنت..اگر یه بار دیگه ببینم اینورا افتابی شدی ازت شکایت می کنم..شنیدی؟..
سارا هم داد زد :خیلی خب..فکرکردی چی؟..من امشب دارم میرم المان..اومده بودم تا ببینم همون پرهام گذشته ای که منو دوست داشت یا نه؟..ولی می بینم تو خیلی تغییر کردی..دیگه نمی شناسمت..دیگه اون پرهام گذشته نیستی..
پرهام بلندتر از اون داد زد :اره تغییر کردم..دیگه اون پرهام ساده ی گذشته نیستم که تونستی با دوتا عشوه وناز خرش کنی وبعد هم به راحتی بهش خیانت کردی و نادیده گرفتیش..اره تغییرکردم وهمه ی اینارو مدیون عشقم هستم..مدیون فرشته..این پرهامی که می بینی اینجا جلوت وایساده داره بهت میگه که تو براش یه غریبه ای..برو از اینجا بیرون ودیگه هم اینورا پیدات نشه..برو بیرون.
سارا با حرص گفت :باشه میرم..روز خوش اقای دکتر..
در مطب به شدت باز شد وسارا از اتاق اومد بیرون..بدون اینکه به من نگاه کنه از در زد بیرون ودرو محکم به هم کوبید..
پرهام تو درگاه ایستاد..نگاش به من افتاد..با تعجب نگام کرد..جدی نگاش کردم..نفسشو داد بیرون وکلافه دستی بین موهاش کشید و رفت تو اتاق..پشت سرش رفتم تو و درو بستم..
پرهام نگام کرد وگفت :فرشته..من همه چیزو برات توضیح میدم..من..
رفتم جلو و انگشتمو گذاشتم رو لباش :هیسسسسس..من همه چیزو شنیدم..
تو چشمام نگاه کرد..انگشتمو برداشتمو لبخند زدم :من بهت افتخار می کنم پرهام..به اینکه عاشقتم ..به اینکه دوستت دارم..به اینکه تو شوهرمی..
پرهام لبخند زد ودستاشو دور کمرم حلقه کرد :عزیزم تو برای من تکی..از اینکه دارمت..از اینکه در کنارمی خوشحالم..دوستت دارم.. فرشته من..
با شیطنت لبخند زدم و گفتم :تو بابا بشی چی میشی..؟
گنگ نگام کرد وگفت :چی؟..
– بهت تبریک میگم اقای پدر..تا 7 ماه دیگه شما پدر میشی بنده هم مادر..امروز جواب ازمایش رو گرفتم..من 2 ماهه باردارم..
مات نگام کرد..یه دفعه منو رو دستاش بلند کرد ودر حالی که منو می چرخوند با خوشحالی گفت :خدایا شکرت..خبر از این بهتر نمی شد..ممنونم فرشته..
خندیدمو گفتم:بذارم زمین..وای داره سرم گیج میره..
منو گذاشت رو زمین وبا لبخند نگام کرد :پس من وهومن همزمان پدر میشیم درسته؟..
ابرومو انداختم بالا وگفتم :نه ..نی نی اونا 2 ماه زودتر به دنیا میاد..
خندید وگفت :وای خدا هم عمو میشم هم بابا..دیگه بهتر از این نمیشه..
مبا خنده گفتم :اره واقعا ..منم هم زن عمو میشم هم مامان..
تو چشمای هم نگاه کردیم ولبخند زدیم..زندگی هم به روی ما لبخند می زد..به روی اینده..اینده ای خوش درکنار پرهام و فرزندی که توی راه داشتم..
خدایا برای این همه خوشبختی که بهمون دادی شکرت..خدایا بزرگیتو شکر..
عشق یعنی خون دل یعنی جفا
عشق یعنی درد و دل یعنی صفا
عشق یعنی یک شهاب و یک سراب
عشق یعنی یک سلام و یک جواب
عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
پایان
به پایان امدیم دفتر
حکایت همچنان باقیست..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
Nafas
2 سال قبل

خیلییییی عالی بود
ممنون از این رمانه عالیت نویسنده🙂👌

:)
🙂
1 سال قبل

رمان خیلی خوبه بود دمت گرم نویسنده!عالییی بود هرچی بگم کم گفتم!

نرگس
نرگس
1 سال قبل

واییییی بیش از حد عالی بود واقعا نویسنده دمت گرم خیلی خوب بود♥👍

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نرگس
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x