رمان فرشته من پارت 6

4.3
(14)

ویدا پرید وسط حرفشو گفت :بله می دونم..بهت تبریک میگم..با اینکه این عقد صوریه ولی با این حال جای تبریک داره.
به پرهام نگاه کردم..اخماش حسابی تو هم بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد..
هومن انگار یه کم تعجب کرده بود ولی به روی خودش نیاورد وگفت :اره خب..امشب قراره روزه عقد رو مشخص کنیم..
ویدا با همون لبخند گفت :خیلی خوبه..راستی می دونستی جشن عقده من هم توی همین باغ برگزار میشه؟..
هومن ابروشو انداخت بالا و با حرص گفت :واقعا؟نه نمی دونستم..
یه نگاه به خانم بزرگ انداخت وگفت :این کارا از خانم بزرگ بعید بود..
خانم بزرگ گفت :چطور؟..
هومن با بی خیالی شونهشو انداخت بالا وگفت :خب شما ورود مردا رو ممنوع کرده بودی ولی حالا می خوای اینجا جشن بگیرید و مردا رو هم دعوت کنید؟..
خانم بزرگ اروم خندید وگفت :یه شب اشکالی نداره..اون هم به خاطر نوه ی گلم ویدا جان.
هومن با حرص نگاهی به ویدا انداخت و اخم کرد..
ویدا لبخند شیرینی زد ورو به خانم بزرگ گفت :قربونتون برم من..خیلی دوستتون دارم خانم بزرگ.
خانم بزرگ لبخند زد و گفت :خدا نکنه دخترم..
ولی هومن پوزخند زد وگفت :اره خب منم بودم این همه قربون صدقه ی خانم بزرگ می رفتم کم چیزی هم نیست..به هر حال خانم بزرگ از این کارا در حق هیچ کدوم ازنوه هاش نمی کنه..خوش به حال کامران خان که همچین سعادتی نصیبش میشه..
ویدا خم به ابروش نیاورد وبا لحن شادی گفت :اره واقعا .. ولی اینجا باید بگی خوش به حال من و کامران جان..
هومن چپ چپ نگاش کرد وزیر لب مثلا جوری که کسی جز ویدا نشنوه گفت :اون جونش بخوره تو او ن سر کچلش..مرتیکه هویج ..
منو خانم بزرگ وپرهام هم به راحتی شنیدیم چی گفت..من جلوی دهنمو گرفتم تا خندمو ویدا نبینه خانم بزرگ و پرهام هم لبخند رو لباشون بود..ولی ویدا ناراحت که نشد هیچ اروم می خندید وبه هومن نگاه می کرد.
هومن هم وقتی خنده رو روی لبای ویدا و بقیه دید یه نگاه به همه انداخت و با تعجب گفت :چیه؟..نکنه همه تون شنیدین؟
با این حرفش همه زدن زیر خنده ..ولی پرهام به همون لبخند اکتفا کرد…هومن هم اروم خندید وبه ویدا نگاه کرد..ویدا سرشو انداخته بود وپایین و می خندید..هومن یه کم نگاش کرد..نگاهش جور خاصی بود..شک نداشتم که هومن هنوزم عاشق ویداست ولی..با لج و لج بازی وبه خاطره یه سوتفاهم داره اینجوری با ویدا برخورد می کنه..
خانم بزرگ رو به همه گفت :خیلی خب..بهتره به اصل مطلب بپردازیم..
همگی سکوت کردیم وبه خانم بزرگ نگاه کردیم..حتی پرهام هم با جدیت تموم منتظر چشم به خانم بزرگ دوخته بود..
خان مبزرگ تک سرفه ای کرد وگفت :من دیروز با وکیلم تماس گرفتم و همه چیزو براش توضیح دادم..اون گفت که با پیگیری هایی که می کنه …یه چند روزی طول می کشه تا کارهای عقد انجام بشه..درست 4 روزه دیگه فرشته و هومن می تونند عقد کنند.
همگی سکوت کرده بودیم..به ویدا نگاه کردم..لبخند رو لباش بود وبا همون لبخند نگام می کرد ولی ازتوی چشماش به راحتی می خوندم که از این موضوع ناراحته..به هومن نگاه کردم..نیم نگاهی به ویدا انداخت و بعد هم به من نگاه کرد..لبخند زد من هم با لبخند کمرنگی جوابشو دادم..
به پرهام نگاه کردم..پا روی پا انداخته بود وبه پشتی مبل تکیه داده بود وهر دو تا دستاش رو هم گذاشته بود رو دسته ی مبل و مستقیم به من زل زده بود.نگام تو نگاه سردش قفل شد..باز همون حس همیشگی اومده بود سراغم..نه می تونستم نگامو ازش بگیرم و نه می خواستم اینکارو بکنم..دوست داشتم کلمه به کلمه حرفاشو از تو نگاهش بخونم ولی برام مبهم بود ..
وقتی دید نگاهمو ازش نمی گیرم سرشو برگردوند و به خانم بزرگ نگاه کرد..به خودم اومدم..نمیخ واستم از نگاهم بخونه عاشقشم..ولی خب چکار کنم دست خودم نیست وقتی نگاش توی چشمام میافته دیگه نمی تونم کاری بکنم و مثل یه مجسمه خشک میشم و نگام فقط اونو می بینه واز اطرافم غافل میشم..
چرا پرهام انقدر سنگدل و مغروره که این نگاه عاشقه منو نمی بینه؟..شاید سنگدل نباشه ولی فوق العاده مغرور بود..ولی خب..من عاشقه همین غرورش بودم ولی خدا کنه غرورش باعث نشه بهش نرسم..از این فکر به خودم لرزیدم..یعنی امکانش بود که بهش نرسم؟..وای خدا نکنه..
خانم بزرگ رو به هومن گفت :تو که حرفی نداری؟..برای 4 روزه دیگه خوبه؟..
هومن نفس عمیقی کشید وبا لبخند گفت :عالیه خانمی..فقط همه چیزش قانونیه دیگه اره؟..
خانم بزرگ اخم کوتاهی کرد وگفت :این چه حرفیه پسر؟..بازتو این سوالو پرسیدی؟مطمئن باش..تو که منو می شناسی..
هومن سرشو تکون داد و به خانم بزرگ چشمک زد :قبولت دارم خانمی..
همگی به جز پرهام به این حرف هومن لبخند زدیم..خانم بزرگ اخماش باز شد وبا لبخند گفت :امان از دسته تو..
بعد رو به من گفت :عزیزم تو حرفی نداری؟اصله کار تویی دخترم..اگر پشیمون شدی یا نمی خوای اینکارو بکنی..همین الان بهمون بگو..چون وکیلم گفت فردا بهش اطلاع بدم تا کارها رو انجام بده..
ناخداگاه نگام به پرهام افتاد…اخم نداشت و نگاهش هم سرد نبود ولی کاملا بی تفاوت بود..توی نگاهش یه چیزی بود که باعث می شد دست و دلم بلرزه و بگم نه من منصرف شدم نمی خوام به عقد هومن در بیام..ولی چرا هیچی نمی گفت؟چرا منو تو بلاتکلیفی میذاشت؟..چرا در برابره کارها و حرفای هومن عکس العمل نشون می داد ولی وقتی به من می رسید تنها با کلامش بهم نیش می زد؟..چرا اینجوری نگام می کرد؟یعنی با نگاهش چه چیزی رو می خواست به من بفهمونه؟..ولی با یه نگاه نمی تونستم کاری بکنم..هیچ کاری از دستم بر نمی اومد..درسته عاشقشم و خیلی دوستش دارم ولی با این حال نمی تونستم فقط به یک نگاهه مبهم تکیه کنم..
نگاهی به هومن و ویدا انداختم هر دو سراشونو انداخته بودن پایین وسکوت کرده بودن..به خانم بزرگ نگاه کردم با لبخند خاصی نگام می کرد..
دو دل بودم..دوباره به پرهام نگاه کردم..دستاشو مشت کرده بود و همین طور خیره شده بود به من..نگام بهش بود ..
گفتم :نه…من..
پرهام با تعجب نگام کرد هومن و ویدا هم همینطور..
ولی نگاه من مستقیم به پرهام بود.. ادامه دادم : من موافقم..با همون 4 روز موافقم..
نگاهم به پرهام بود وقتی حرفم تموم شد چشماشو اروم بست و از منقبض شدن فکش فهمیدم داره حرص می خوره.. ولی چرا؟..اون که دوستم نداشت..
هومن لبخند کمرنگی زد ولی ویدا سرشو انداخت پایین..از اینکه ناراحتش کرده بودم از دست خودم عصبانی بودم..درسته نامزد داشت و تا 2 روزه دیگه عقد می کرد ولی با این حال هنوز عاشق هومن بود و نمی تونست ببینه که هومن هم داره ازدواج می کنه..کاملا درکش می کردم..اگر همچین اتفاقی برای من هم می افتاد نمی تونستم طاقت بیارم..واقعا ویدا دختر مهربونی بود که با من اینطور برخورد می کرد و در مقابل هومن سکوت می کرد..
خانم بزرگ گفت :باشه پس من فردا با وکیلم تماس می گیرم و بهش میگم همه ی کارا رو انجام بده و دقیقا 4 روزه دیگه تو و هومن می تونید برید محضر..
لبخند کمرنگی زدمو سرمو تکون دادم و تشکر کردم..
پرهام از جاش بلند شد وبا صدای گرفته ای گفت :خانم بزرگ اگر کاری با ما ندارید باید بریم..من فردا مطب کلی کار دارم..
بعد به هومن اشاره کرد که بلند بشه..
هومن از جاش بلند شد وگفت :اره راست میگه منم شرکت کار دارم..
بعد با شیطنت گفت :دکی جون فردا تعطیل نیست؟..
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن سریع گفت :خیلی خب دیگه فهمیدم … چرا اینجوری نگاه می کنی؟نمیگی شبه می ترسم؟..
پرهام پوزخند زد ولی ویدا و خانم بزرگ لبخند زدن..
پرهام رو به خانم بزرگ گفت :خدانگهدار خانم بزرگ..
خانم بزرگ با لبخند گفت :مراقب خودتون باشید ..خدا حافظ..
پرهام سرشو تکون داد و از ویدا هم خداحافظی کرد.. برای اینکه بره طرف در باید از کنار من رد می شد وقتی خواست از کنارم رد بشه سریع از جام بلند شدم و گفتم :خداحافظ اقای دکتر..
سرجاش وایساد..درست کنارم بود..سرشو بلند کرد ونگام کرد..نگاهش سرگردون بود..
توی چشمام زل زد واروم زیر لب گفت :خداحافظ..
بعد هم با قدمهای بلند به طرف در رفت و از خونه رفت بیرون..
هومن رفت جلوی ویدا و با لحن جدی گفت :به عمه مهناز سلام برسون.خداحافظ..
ویدا لبخند ماتی زد وگفت :حتما..خدانگهدار.
هومن با لبخند از من و خانم بزرگ خداحافظی کرد و از در رفت بیرون..
ادامه دارد…
روز بعد به شیدا زنگ زدم و زمان عقدمون رو گفتم..
شیدا :نمی دونم چی بگم فقط برات دعا می کنم که هر چه زودتر مشکلت حل بشه واز این بلاتکلیفی راحت بشی.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم :ممنونم عزیزم..ولی..
شیدا :ولی چی؟
-شیدا اگر پرهام تا قبل از عقد کاری نکنه چی؟
شیدا با تعجب گفت :یعنی چی؟مگه باید کاری بکنه؟
اه کشیدم وگفتم :نمی دونم..فقط هنوزم امید دارم که تا قبل از عقد یه کاری بکنه و اون به جای هومن ..
دیگه ادامه ندادم و سکوت کردم..
شیدا :فرشته تو مگه می دونی که اون دوستت داره؟
کمی فکرکردم و گفتم :خب نه..نمی دونم ولی از کارها و رفتارش..
شیدا میان حرفم اومد وگفت : یعنی تو از روی کاراش شک کردی که دوستت داره؟
-اره..اگر دوستم نداره پس چرا انقدر زود عکس العمل نشون میده؟..دیگه از این تابلوتر؟
شیدا کمی سکوت کرد وگفت :نمی دونم والا..من که از نزدیک ندیدمش ونمی شناسمش..باز تو بیشتر باهاش برخورد داشتی ومی شناسیش..
-نمی دونم شیدا..به خدا گیج شدم.وقتی به کارا و حرفای هومن عکس العمل نشون میده ذوق می کنم ومیگم پس دوستم داره..ولی هنوز 1دقیقه نگذشته که با کلامش بهم نیش می زنه وتیکه میندازه و اینجاست که پیش خودم میگم ای بابا چه خیاله خامی این که ازم متنفره..
شیدا اروم خندید وگفت :وای فرشته زندگیه تو هم خیلی باحال شده ها..از اینطرف بابات وپارسا و از اون طرف ازدواج صوری و از اونورم عشق و عاشقیت وپرهام..
من هم اروم خندیدم و گفتم :اره والا..اینم شانسه من دارم؟اون از بابام که می خواد به زور منو بده به پارسا و نمی دونم چرا انقدرهم اصرار داره؟..اینم از کسی که عاشقش شدم..از بس که خوش شانسم از زن ها متنفره..
شیدا زد زیر خنده :خیلی باحالی تو دختر..
رو لبام لبخند بود ولی با حرص گفتم :دیوونه داری به چی می خندی؟به بدبختیای من؟
شیدا با خنده گفت :نه به این همه خوشبختی که قسمتت شده..
خندیدم وگفتم :کوفت..دیوونه..
شیدا خندید وچیزی نگفت..
بعد از چند لحظه گفتم :شیدا؟
شیدا :جانم؟..
با بغض گفتم :خیلی دلم برای بابام تنگ شده..چرا سرنوشتم اینجوری شد؟
اشک نشست تو چشمام..
شیدا با صدای غمگینی گفت :عزیزم خودتو ناراحت نکن..ایشاالله همه چیز درست میشه.شر پارسا که کنده بشه بابات هم کم کم دست بر می داره واروم میشه.
اشکامو پاک کردم وگفتم :شیدا می ترسم..اگر بابام بفهمه بدون اجازه ش ازدواج کردم اون هم صوری چکار می کنه؟..خدایا نکنه چیزیش بشه؟
شیدا سکوت کرده بود..
-شیدا چرا حرف نمی زنی؟..به نظرت چی میشه؟
شیدا :نمی دونم فرشته..من که از اینده خبر ندارم..فقط امیدت به خدا باشه..
با بغض گفتم :می دونم شیدا..تنها امیدم خداست..تو این بی کسی تنهام نذاشت و خانم بزرگ رو گذاشت سر راهم ولی از اینده می ترسم..از عکس العمل بابام می ترسم شیدا..می ترسم خدایی نکرده چیزیش بشه.
شیدا با حرص گفت :دختر چرا انقدر ابغوره می گیری؟پس اگر نمی خوای ناراحتی باباتو ببینی خوشحالش کن..بیا برو زن پارسا بشو اون هم خیلی خیلی خوشحال میشه..همینو می خوای؟
سکوت کرده بودم..
شیدا گفت :فرشته با تو هستم..همینو می خوای؟
با صدای گرفته ای گفتم :نه..معلومه که نه..این همه دردسر کشیدم که زن پارسا نشم..اونوقت چطوری..
سکوت کردم وادامه ی حرفمو نزدم..بغض بدی نشسته بود توی گلوم..
شیدا تا چند دقیقه باهام حرف زد تا کم کم اروم شدم.. ولی هنوز دلتنگش بودم..یعنی اونم دلش برای من تنگ شده بود؟..
-شیدا میشه روز عقد تو هم پیشم باشی؟
شیدا اروم خندید وگفت :چرا که نه؟..اتفاقا خودم هم تو همین فکر بودم..حتما میام..مطمئن باش.خیلی دوست دارم این دوتا برادر رو ببینم.
لبخند کمرنگی زدم..
چند دقیقه دیگه با شیدا حرف زدم وازهمدیگه خداحافظی کردیم..
قرار شد ادرس محضری که قرار بود توش عقد کنیم رو بهش بدم.
*******
هومن پشت میزش نشسته بود..حسابی خسته شده بود..امروز جلسه ی مهمی داشت وچند ساعتی از وقتش به همین صورت گذشته بود..
تقه ای به در خورد..
هومن به پشتی صندلیش تکیه داد وبا خستگی گفت :بفرمایید.
مش رحیم ابدارچی شرکت در را باز کرد و وارد اتاق شد..هومن لبخند زد..
مش رحیم هم با لبخند نگاهش کرد وفنجان چای و شیرینی را روی میز گذاشت وبا لحن مهربانی گفت:بخور پسرم ..نوش جانت.خستگیت در میره.
هومن با لبخند گفت :دستت درد نکنه مش رحیم..زحمت کشیدی.
مش رحیم با لحنی شرمنده گفت :زحمتی نبود پسرم..شرمنده م نکن..
هومن اخم کمرنگی کرد وگفت :چرا شرمنده مش رحیم؟دشمنت شرمنده باشه..
مش رحیم با چشمانی به اشک نشسته به هومن نگاه کرد :پسرم خوبی هاتو هیچ وقت از یاد نمی برم.خدا اقای بزرگ نیا پدرتونو بیامرزه..
هومن از جایش بلند شد رو به روی مش رحیم ایستاد و با لحن جدی ولی مهربانی گفت :مش رحیم من که کاری نکردم..وظیفه مو انجام دادم..خدا رفتگانه شما رو هم بیامرزه.
مش رحیم با بغض گفت :چطور کاری انجام ندادی پسرم؟اگر تو نبودی من و زن وبچه م اواره ی کوچه و خیابونا شده بودیم..معلوم نبود چه اتفاقی برامون می افتاد..اگر شما بهمون سرپناه نمی دادی..الان زن وبچه ی من تو ارامش زندگی نمی کردن..هر کدوم گوشه ی خیابونا می خوابیدن.پسرم تو برای خرید جهزیه ی دخترم بهم کمک کردی..وگرنه من چطور می تونستم بین مردم غریب و اشنا سرمو بلند کنم؟..دخترم 5 سال عقد کرده بود ولی پول نداشتم جهزیه شو جور کنم..تا اینکه شما اتفاقی وقتی داشتم تلفنی درخواست وام می کردم صدامو شنیدی وگفتید بهم کمک می کنید..وقتی هم گفتم من صدقه قبول نمی کنم گفتید خیلی خب ماه به ماه یه مقدار از حقوقت کم می کنم..ولی اقا شما حداقل باید نصف حقوقه منو برای پولتون بر می داشتید ولی شما یک چهارمش رو هم بر نداشتید..وقتی هم بهتون گفتم گفتید همین قدر کافیه..خدا از بزرگی کمتون نکنه اقای مهندس…
هومن با مهربانی نگاهش کرد وگفت :شما بزرگی مش رحیم من که کوچیکه شمام..این حرفا چیه می زنی؟..باور کن همه ی کارام از روی وظیفه بوده..من هم یه انسانم مش رحیم وظیفه ی منه به هم نوع خودم کمک کنم..دیگه حرفی از شرمندگی و اینکه بخوای جبران کنی نزن ..باشه؟..همین که ببینم تو و خانواده ت دارید تو ارامش زندگی می کنید خودش یه جور جبرانه..
مش رحیم سپاسگزارانه نگاهش کرد وگفت :انشاالله خیر از جوونیت ببینی پسرم..انشاالله هر چی از خدا می خوای بهت بده چون لایقشی پسرم..
هومن با لبخند نگاهش کرد وگفت :ممنونم مش رحیم..همین دعایی که برام کردی ارزشش از هر چیزی برای من بیشتره..
مش رحیم چند لحظه با نگاه مهربانش به هومن خیره شد..
بعد زیر لب گفت : با اجازه ..و از اتاق خارج شد..
بعد از رفتن مش رحیم هومن کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت..
روبه خانم منشی با لحن جدی گفت :من امروز کمی زودتر میرم..شما هم می تونید برید..لطفا به مش رحیم هم بگین.
منشی :بله اقای مهندس..حتما.روز خوش.خدا نگهدار.
هومن سرش را تکان داد وزیر لب خداحافظی کرد.
*******
در مطب را باز کرد و وارد شد..چند نفری از مراجعه کنندگان هنوز مانده بودند..
خانم منشی با دیدن هومن با لبخند از جایش بلند شد وگفت :سلام اقای مهندس..خوش اومدید.
هومن لبخند کمرنگی زد وگفت :سلام..ممنونم.می تونم برم تو؟..البته بی نوبت..
خانم منشی با همان لبخند گفت :البته..اختیار دارید.. بفرمایید.
هومن سرش را تکان داد و تقه ای به در زد ..با شنیدن صدای پرهام در را باز کرد.
پرهام :بفرمایید.
هومن نیم نگاهی به اتاق انداخت و نگاهش را به پرهام دوخت..
بیمار که زنی حدودا 50 ساله بود کنار در ایستاده بود هومن کنار ایستاد و بعد از اینکه اون زن از اتاق خارج شد در را بست..
هومن با لبخند رو به پرهام گفت :سلام پری جون خودم..خوبی؟
پرهام با دیدنش لبخند کمرنگی زد و گفت :سلام..بعدش هم زهرمارو پری جون..هر کی پشت در وایساده باشه صداتو که بشنوه فکر می کنه داری با یه زن حرف می زنی که از قضا اسمش هم پریه..
هومن خندید و روی صندلی نشست..
پرهام نیم نگاهی به او انداخت و گفت :چه خبر از اینورا؟..اتفاقی افتاده؟..
هومن ابروشو انداخت بالا و نگاهی به اطراف انداخت :نه بابا چه اتفاقی ..امروز خیلی خسته بودم زودتر اومدم..تا کی تو مطبی؟
پرهام نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :تا 1 ساعته دیگه..اگر خسته ای برو خونه استراحت کن منم 1 ساعت دیگه میام.
هومن نفس عمیقی کشید وگفت :نه می مونم با هم بریم..تو هم که امروز ماشین نداری من جورتو می کشم..
پرهام چپ چپ نگاش کرد وگفت :منت میذاری؟..
هومن خندید وگفت :کی ؟من؟..اصلا بهم میاد سرت منت بذارم؟
پرهام با لبخند گفت :کم نه..
هومن با شیطنت نگاهش کرد وبا لحن شوخی گفت :پرهام لبخند خیلی بهت میادا.. ولی حیف که تو مصرف کردنش صرفه جویی می کنی..
پرهام اخم کمرنگی کرد وسکوت کرد..
هومن هم ادامه نداد..
1 ساعت گذشت و هر دو از مطب خارج شدن..
پرهام کنار ماشین ایستاد هومن دکمه ی اتوماتیک را زد و قفل در باز شد..
پرهام کنار در ایستاده بود..همین که خواست در را باز کند صدای داد هومن را شنید:پرهام بچسب به در..مواظب باش.
پرهام ناخداگاه به حرف هومن گوش داد و محکم چسبید به در..ماشین پژویی نقره ای رنگی با سرعت بیش از اندازه ای درست از کنارش رد شد..فقط کمی با او فاصله داشت واگرپرهام به موقع به در نچسبیده بود احتمالا با ان ماشین تصادف شدیدی می کرد..و معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد..
هومن با ترس نگاهش کرد..قلب پرهام تند تند می زد..
هومن به طرفش رفت وگفت :خوبی؟چیزیت که نشد؟
پرهام نفس زنان گفت :نه..خوبم.یارو دیوونه بود.
هومن نگاهی به انتهای خیابان انداخت..خبری از ماشین پژویی نبود..
هر دو نشستن توی ماشین و هومن حرکت کرد..
کمی از مسیر را رفته بودن..هومن چند بار به پرهام نگاه کرد.. می خواست حرفی بزند ولی دو دل بود..
پرهام که متوجه او شده بود نگاهش کرد وگفت :حرفتو بزن هومن..
هومن با تعجب نگاهش کرد وگفت :چی؟تو از کجا فهمیدی؟
پرهام سرش را تکان داد وگفت :از اینکه هی بر می گردی به من نگاه می کنی..معلومه می خوای یه چیزی بگی ..خب بگو می شنوم..
هومن نفس عمیقی کشید وگفت :پرهام؟..
پرهام نگاهش کرد :چیه؟..
هومن نیم نگاهی به او انداخت وگفت :من فکرکنم..اون ماشین..
پرهام متعجب گفت :اون ماشین چی؟..
هومن نفسش را بیرون داد وگفت :من فکرکنم اون ماشین از قصد می خواست بزنه بهت..مطمئنم.
پرهام متعجب تر از قبل به هومن نگاه کرد..
ادامه دارد…
پرهام گفت :یعنی چی؟..می شناختیشون؟
هومن سرش را تکان داد وگفت :نه ..اشنا نبودن.ولی من دیدم که مستقیم اومد سمته تو بعد هم که نتونست بهت بزنه..مسیرشو عوض کرد..خب این یعنی چی؟
پرهام توی فکر رفت هر دو سکوت کرده بودن..
بعد از چند لحظه پرهام گفت :نمی دونم..به نظرت اونا کی بودن؟
هومن شانه اش را بالا انداخت وگفت:اینو دیگه نمی دونم..فقط امکان داره اتفاق امروز دوباره تکرار بشه حتی برای من..پس باید خیلی مواظب باشیم.
پرهام نفس عمیقی کشید وسرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.
*******
امروز روزه عقد ویدا بود..ولی چیزی که بیش از اندازه منو متعجب کرده بود بی خیال بودن خانم بزرگ واینکه هیچ کس هیچ کاری انجام نمی داد..انگار امروز هم یه روز معمولی بود.خدمتکارا کارهای خودشونو انجام می دادند وانگارنه انگار که امروز تو این خونه قراره جشن عقدکنون برگزار بشه.
تعجبه من زمانی به اوج رسید که1ساعت به اومدن ویدا و کامران از ارایشگاه مونده بود ولی هنوز هیچ کدوم از مهمونا نیومده بودن..
یعنی چی؟اینجا چه خبر بود؟..گیج شده بودم..دوست نداشتم توی کارشون فضولی کنم واز کسی سوال کنم..
تو دلم گفتم :ولش کن..بالاخره که همه چیز معلوم میشه..
پرهام و هومن هم اومدن..هر دو جذاب و شیک..پرهام کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود با یه پیراهن مردانه ی ابی ..هومن هم کت و شلوار نوک مدادی براق با پیراهن مردانه ی بنفش خیلی کمرنگ..خیلی جذاب شده بودن.
من هم یه پیراهن مجلسی ابی تنم بود که روش هم یه کت کوتاه به همون رنگ پوشیده بودم تا قسمتای لختی شونه و سینه م رو بپوشونه..
هومن به همه سلام کرد وکنار خانم بزرگ نشست..پرهام جلو اومد وبه خانم بزرگ سلام کرد..خانم بزرگ هم با مهربونی جوابشو داد و خوش امد گفت..
رو به پرهام سلام کردم..با شنیدن صدام سرشو برگردوند و نگام کرد..زل زده بود بهم و جوابمو نمی داد..زیر نگاه خیره ش داشتم اتیش می گرفتم..
چرا اینجوری نگام می کنه؟..
با صدای هومن تکون ارومی خورد انگار که به خودش اومده باشه..نگاهش دیگه مبهوت نبود جدی بود وسرد..زیر لب جوابمو داد و روی مبل نشست..من هم درست رو به روش نشستم..
هومن مشغول حرف زدن با خانم بزرگ بود..سنگینی نگاه پرهام رو به خوبی روی خودم حس می کردم ولی اصلا سرمو بلند نکردم تا نگاش کنم..
به دو دلیل..دلیل اول اینکه نمی خواستم تابلو بازی در بیارم و اونم پی به علاقه م نسبت به خودش ببره..دومین دلیلم هم این بود که..دوست داشتم اون پیش قدم باشه و این وسط هم من خودمو کوچیک نکنم.چرا همیشه من نگاش کنم و اون نگاه ازم بگیره؟بذار یه بار هم اون تو خماریه یه نگاه بمونه..مطمئن بودم همین که نگاش کنم با اخم نگاهشو ازم می دزده تا مثلا ضایعم بکنه..
ولی من هم اینکارو نکردم به در ودیوار نگاه می کردم ولی به پرهام..اصلا.
از جام بلند شدم ورفتم تو اشپزخونه..خدمتکار داشت شربتا رو می ریخت تو لیوان..شربتا رو که ریخت سینی رو ازش گرفتم و گفتم که خودم می برم..
اول جلوی خانم بزرگ گرفتم که با لبخند برداشت و تشکرکرد.بعد هم جلوی هومن گرفتم که اون هم به روم لبخند زد وشربتشو برداشت..
به طرف پرهام رفتم..سرش پایین بود..سینی رو گرفتم جلوشو گفتم :بفرمایید.
اروم سرشو بلند کرد.اینبار زل زدم تو چشماش..اون هم خیره شده بود به من..نگاهش توی صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند..نه اخم کرده بود و نه نگاهش سرد بود..
ناخداگاه به روش لبخند زدم وگفتم :بر نمی دارید؟
به خودش اومد و دستشو جلو اورد ولیوان رو از توی سینه برداشت و زیر لب تشکرکرد..
سینی رو بردم تو اشپزخونه و برگشتم و روبه روش نشستم..باز هم سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی اصلا سرمو بلند نکردم و به هیچ وجه نگاش نکردم..
بذار اینبار اون تو خماریش بمونه..
نفس عمیقی کشیدم..پس این مهمونا کجان؟..صدای بوق ماشین بهمون فهموند که عروس وداماد اومدن..
همگی رفتیم تو حیاط..یکی از خدمتکارا داشت اسپند دود می کرد..کامران از ماشینش پیاده شد و کمک کرد ویدا هم پیاده بشه..ویدا یه شنل سفید روی لباس عروسش تنش کرده بود..واقعا زیبا شده بود..
به کامران نگاه کردم..قیافه ی خوبی داشت..چشما و موهاش مشکی بود..پوست سبزه و قد بلند هم بود..
با ویدا روبوسی کردم وبهش تریک گفتم..
به هومن نگاه کردم..اخماش حسابی تو هم بود و زل زده بود به ویدا..حتی وقتی ویدا و کامران رفتن تو خونه اون نگاه ازش برنداشت..
دلم نمی خواست اینطور بشه…همه ش دوست داشتم ویدا به هومن برسه..ولی خب با قسمت که نمیشه جنگید..
ویدا و کامران وقتی سالن خالی از مهمون رو دیدن همونجا جلوی در خشکشون زد..اخه نه سالن تزیین شده بود و نه از مهمونا خبری بود..خوده من هم از صبح تعجب کرده بودم ولی چیزی نمی گفتم..
ویدا رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ مهمونا هنوز نیومدن؟مامانم کجاست؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:مهمونا نیومدن..قرار هم نیست بیان.مادرت هم بعد میاد.
کامران متعجب به خانم بزرگ خیره شد وگفت: یعنی چی که نمیان؟..پس عاقد کجاست؟
خانم بزرگ با لحن بی تفاوتی گفت:عاقد هم نمیاد..
کامران و ویدا متعجب به خانم بزرگ نگاه کردن.
من از اونا هم بیشتر تعجب کرده بودم..هیچ سر در نمیاوردم..اینجا چه خبر بود؟..
خانم بزرگ رو به کامران و ویدا با لحن جدی گفت:همراه من بیاید ..
ویدا نیم نگاهی به کامران انداخت و هر دو همراه خانم بزرگ رفتن..
خانم بزرگ به طرف اتاقش رفت و هر 3 وارد شدن و در رو بستن..
نگاه پر از تعجبه من به در خیره مونده بود..
پرهام رو به هومن گفت:بهتر نیست بریم..ما که از همه چیز باخبریم..موندنمون که فایده ای نداره.
هومن که هنوز به دربسته خیره شده بود گفت:نه می مونیم..بذار خانم بزرگ بیاد ببینیم چی شده؟..خیلی دوست دارم بدونم اخرش چی میشه؟
پرهام نگاش کرد وگفت:اره خب می دونم چرا انقدر مشتاقی..
هومن نگاهش کرد وخندید :بریم تو باغ تا خانم بزرگ بیاد..
پرهام سرش را تکان داد..هومن جلوتر از او از در خارج شد..
پرهام بین راه ایستاد و به سمت من برگشت..
نمی دونم معجزه شد؟..یا من خواب بودم؟..چون پرهام اینبار بدون اینکه اخم بکنه یا سرد نگام بکنه توی چشمام زل زد وگفت:می خوای تو هم بیا..
با تعجب نگاش کردم..وقتی نگاه منو دید لبخند کمرنگی زد وگفت:به خاطر اینکه حوصله ت سر نره گفتم..وگرنه..
سکوت کرد وادامه نداد..
بعد هم از خونه رفت بیرون..
ای خدا امروز چقدر اتفاقاته عجیب و غریب می افته؟این از مجلس عقد ویدا که به همه چیز شبیه بود الی مجلس عقد و جشن و مهمونی..این هم از رفتار پرهام که امروز معلوم نیست از کدوم دنده بلند شده هم تحویلم می گیره هم دیگه اخم نمی کنه..یعنی میشه بهش امیدوار شد؟..
یاد حرفی که به هومن زد افتادم (ما که از همه چیز باخبریم..موندنمون که فایده ای نداره.)یعنی اونا از چی خبر داشتن؟..
تصمیم گرفتم برم تو اتاقم..اگر می رفتم بیرون پیششون درست نبود پس میرم توی اتاقم تا وقتی که خانم بزرگ از اتاق بیاد بیرون..
*******
خانم بزرگ روی صندلیش نشست..اخم کمرنگی روی پیشانی داشت..کامران و ویدا منتظر چشم به او دوخته بودن..
خانم بزرگ به صندلی اشاره کرد وگفت:بشینین..
هر دو نشستن وبه خانم بزرگ نگاه کردن..
کامران گفت:خانم بزرگ اینجا چه خبره؟..پس مهمونا کجان؟اتفاقی افتاده؟..
خانم بزرگ با همان اخم گفت:گفتم که..اینجا نه قراره مهمون بیاد نه عاقد..امروز هیچ عقدی صورت نمی گیره.
کامران عصبانی از جایش بلند شد وگفت:منو مسخره کردید؟..یعنی چی که هیچ عقدی صورت نمی گیره؟..من همه ی کارامو برای امروز تنظیم کرده بودم نه یه روزه دیگه..
خانم بزرگ با لحن جدی گفت:اشتباه نکن..تو و ویدا نه امروز عقد می کنید نه یه روزه دیگه..این نامزدی بهم خورده.
کامران عصبانی تر از قبل گفت:چی دارید میگید؟..از کی تاحالا؟
خانم بزرگ از جایش بلند شد..کشوی میزش را باز کرد وپاکتی از ان بیرون اورد..به طرف کامران پرت کرد وگفت :از همین الان..اینا رو ببین متوجه همه چیز میشی.
کامران متعجب به خانم بزرگ نگاه کرد..خم شد وپاکت را برداشت..چند عکس داخل انها بود که وقتی سارا و کامران در اغوشه هم بودند از انها گرفته شده بود.
کامران با دستانی لرزان به عکس ها نگاه می کرد..
ویدا متعجب رو به خانم بزرگ گفت :خانم بزرگ این عکسا چیه؟..توروخدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ دارم دیوونه میشم..
خانم بزرگ به طرف کامران رفت و عکس ها را از دستش گرفت..کامران مات و مبهوت نگاهش می کرد..
عکس ها را به ویدا داد و گفت :بیا ببین..ببین می خوای با کی ازدواج کنی..این پسری که الان رو به روت ایستاده یه روز عاشق سارا بود..سارایی که زن عقدی پرهام بود ولی در خفا به شوهرش خیانت می کرد وبا این اقا که به ظاهر معشوقه ش بود رابطه داشت..پرهام هم وقتی پی به خیانتش برد طلاقش داد..این عکسا رو یکی برام فرستاد که هنوز هم نمی دونم اون شخص کی بوده..وقتی فهمیدم که ..کامران باهات نامزد کرده بود..پیش خودم گفتم کامران چنین پسری نیست لابد عکسا جعلی هستن و می خوان سارا و کامران رو پیش من خراب کنن..ولی این ماجرا به همین جا ختم نشد..یه کسی رو مامور کردم تا از کامران برای من اطلاعات جمع اوری کنه..تا ببینم چه جور ادمیه؟..با کیا رفت و امد داره؟..کلا سر از کارش در بیارم..بهش شک کرده بودم اخه پای زندگیه نوه ام در میون بود.بعد از چند وقت معلوم شد ..یه زن صیغه ای داشته که اون زن ازش یه بچه هم داره..ولی کامران ولش کرده و هنوز هم با اینکه نامزد داره دست از این کاراش بر نداشته..
رو به ویدا که مات و مبهوت با چشمانه به اشک نشسته به خانم بزرگ خیره شده بود گفت:تو که نامزدش هستی می دونی دیشب کجا بوده؟..با اینکه امروز روزه عقدش بود ولی رفته بوده..
خانم بزرگ زیر لب استغفرالله گفت و سکوت کرد..
کامران لحظه به لحظه عصبانی تر می شد..دستانش را مشت کرده بود..با صدای بلندی گفت:اینا همه ش تهمته..یه مشت دروغه و واقعیت نداره..من ویدا رو دوست دارم.
خانم بزرگ با اخم گفت:دوستش داری؟..برای اینکه دوستش داری اومدی باهاش نامزد شدی تا به سارا نزدیک تر بشی؟
ویدا با بغض گفت :چی؟..
خانم بزرگ گفت :درسته عزیزم..این اقا وقتی دید سارا به عقد پرهام در اومده و دیگه راه به جایی نداره..اومد سمته تو..اینجوری می تونست وارد خانواده ی ما بشه و به سارا هم نزدیک تر بشه..اون به خاطر سارا با تو نامزد کرد عزیزم..
کامران داد زد:نه اینا همه ش دروغه..حقیقت نداره.
خانم بزرگ پاکت دیگری را از کشو بیرون اورد وبه ویدا داد:ب یا اینا رو ببین تا پی به واقعیت ببری..من تمومه حرفام با مدرکه..بیا دخترم.
ویدا با دستانی لرزان پاکت را گرفت…داخل پاکت یک سی دی و چند تا عکس که کامران را در حال بوسیدنه یک دختر نشان می داد ویک کاغذ که صیغه نامه ی کامران و زنش بود..
خانم بزرگ گفت:این سی دی صدای ضبط شده ی کامرانه که با دخترا توی ماشینش چطور حرف می زنه..اون عکسا هم متعلق به زن صیغه ایشه..اون هم صیغه نامه شونه..
رو به کامران که سکوت کرده بود گفت:حالا چی داری که بگی؟..باز هم می زنی زیرشو میگی دروغه؟..
کامران سکوت کرده بود..
خانم بزرگ گفت:از همین امروز دیگه هیچی بینه تو و ویدا نیست..این نامزدی به هم خورده..حالا هم می تونی بری..ولی دیگه نمی خوام ببینمت..نه دور وبره ویدا و نه این خونه..اگر بخوای دوباره به ویدا نزدیک بشی و اذیتش کنی..با قانون طرفی..پس بهتره هیچ گونه مزاحمتی برای خانواده ی من ایجاد نکنی..یه نامزدیه ساده بوده که بهم خورده..من همه چیزو فراموش می کنم..ویدا هم همین طور..تو هم برو به زندگیت برس.
کامران سرش پایین و سکوت کرده بود..بعد از چند لحظه از جایش بلند شد وبه طرف در رفت..بین راه کنار ویدا ایستاد..بدون اینکه نگاهش کند زیر لب گفت:متاسفم..
بعد هم به سرعت از اتاق خارج شد..
ویدا بلند زد زیر گریه..خانم بزرگ بغلش کرد وگفت:اروم باش عزیزم.. دیگه همه چیزتموم شده…
ویدا با گریه گفت:چرا اینجوری شد خانم بزرگ؟..چرا؟..
خانم بزرگ با لحن مهربانی گفت:عزیزم خداروشکرکن تا قبل از عقد متوجه گذشته ی کامران شدی..اگر باهاش ازدواج کرده بودی وبعد می فهمیدی چی؟..
ویدا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به خانم بزرگ انداخت و با گریه از اتاق خارج شد..
ادامه دارد…
هومن و پرهام توی باغ قدم می زدند که کامران به سرعت از خانه خارج شد وبه طرف ماشینش رفت.هر دو متعجب به او نگاه کردند..کامران بی توجه به انها فرمان ماشینش را چرخواند و با زدن چند بوق از در خارج شد..
سرایدار در را بست..هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ویدا در حالی که گریه می کرد و دامن لباسش را کمی با دست بالا گرفته بود از در خارج شد وبه طرف باغ دوید..
هومن و پرهام هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند..
هومن بی معطلی به طرف باغ رفت که پرهام دستش را گرفت..
پرهام :نه هومن..بذار تنها باشه.
هومن نگاهش کرد وگفت:چی چی رو تنها باشه؟..اون الان ناراحته بذار برم.
پرهام :تو از یه چیزی خبر نداری..الان میری اوضاعو بدتر می کنی.
هومن با نگاهی پر از تعجب به پرهام خیره شد :چی داری میگی؟من از چی خبر ندارم؟
پرهام کلافه به پشت گردنش دست کشید و به هومن نگاه کرد:تو در مورد ویدا چه فکری می کنی؟..منظورم اینه که تو فکر می کنی ویدا عاشق کامرانه درسته؟
هومن نگاهش کرد وگفت:خب معلومه..اگر عاشقش نبود که اینطوری به خاطر از دست دادنش گریه نمی کرد.
پرهام پوزخند زد وگفت:کاملا در اشتباهی..ویدا هیچ علاقه ای به کامران نداره.نه قبلا نه الان..اون از سر اجبار مجبور شد باهاش نامزد کنه..دچار سوتفاهم شدی هومن..
هومن مات و مبهوت به پرهام نگاه کرد:یعنی چی پرهام؟ولی ویدا خودش گفت که دوستش داره و بهش جواب مثبت داده.
پرهام نگاهش کرد وگفت:درسته اون اینو بهت گفت ولی جدی نگفت..یادته چقدر اذیتش می کردی؟چه تو جمع چه وقتی می رفتی خونشون مرتب سر به سرش می ذاشتی..هنوز اون سفرچند سال پیشمون به شمال رو فراموش نکردم ..یادته یه مار ابی گرفتی انداختی تو کیفش؟..بنده خدا انقدر ترسیده بود که اگر2 تا لیوان اب قند نمی خورد بیهوش می شد..نمی دونم که ویدا تورو دوست داره یا نه..ولی اون روز اون حرفا رو بهت زد تا تلافیه کاراتو بکنه…تو بهم گفتی که بهش ابراز عشق کردی ولی اون پست زد درسته؟..
هومن هنوز مبهوت به او نگاه می کرد..ارام سرش را تکان داد..
پرهام :ولی ویدا اون روز اون حرفا رو بهت زد تا تلافی کرده باشه..وقتی تو بهش ابراز عشق کردی اونم اون حرفا رو بهت زد..ویدا نه تنها کامران رو دوست نداره بلکه اصلا از اون خوشش هم نمیاد.
هومن کمی نگاهش کرد وگفت:تو اینا رو از کجا می دونی؟!..
پرهام لبخند ماتی زد وگفت:اینکه کامران رو دوست نداره رو از خانم بزرگ شنیدم..وقتی در مورد سارا باهاش حرف زدم بهم گفت که ویدا کامران رو دوست نداشته به اجباره عمه و اینکه دوست خانوادگیشون بوده قبول کرده..یک بار هم خودم خونه ی عمه شنیدم با تلفن داشت با کامران حرف می زد..ظاهرا دعواشون شده بود..ویدا هم به کامران گفت ازدواج من با تو از روی اجباره و من هیچ علاقه ای بهت ندارم.می دونی که عمه مریضه..ویدا هم خواسته با قبول پیشنهاد ازدواج کامران مثلا کاری کنه مادرش ناراحت نشه..اون اتفاقی هم که اون روز همینجا بینتون افتاد رو هم که خودت برام گفتی..یادته اون شب حالت گرفته بود اومدی پیش من و درد و دل کردی و از ویدا گفتی واینکه دست رد به سینه ت زده و با غرورت بازی کرده..
هومن سرش را تکان داد :اره یادمه..ولی پرهام اون اگر تلافی هم کرد بدجور اینکارو کرد..هم با اینده ی خودش بازی کرد هم غروره منو نادیده گرفت.
پرهام سرش را تکان داد وگفت:درسته..برای همین هم باید باهاش حرف بزنی..حتما هر دوتاتون حرفای زیادی برای گفتن دارین.
دستش را روی شانه ی هومن گذاشت وبا لحنی گرفته ادامه داد :نمیگم باهاش از نو شروع کن..چون پس فردا تو و فرشته با هم عقد می کنید..ولی می تونی به حرفاش گوش کنی..
هومن به پرهام خیره شد و لبخند زد..
پرهام وقتی نگاه هومن را روی خودش دید دستش را برداشت و با اخم گفت:به چی می خندی؟..
هومن لبخندش پررنگ تر شد وگفت:به دیوار..
پرهام لبخند کمرنگی زد وگفت:خب در اینکه دیوونه بودی شکی نیست..خدا شفات میده من دلم روشنه..
هومن ارام خندید وگفت:نه بابا می بینم که شما هم بله..راه افتادی..
پرهام لبخند کمرنگی زد وگفت:برو دیگه باز وایساده کل کل می کنه..
هومن با تعجب گفت:کجا برم؟
پرهام کلافه نگاهش کرد وگفت:د برو دیگه..برو با ویدا حرفاتو بزن..اون الان ناراحته برو ارومش کن.
هومن با خنده گفت:حالا چرا من برم ارومش کنم؟
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن دستش را جلو گرفت وگفت:باشه باشه اونجوری نگام نکن رفتم..
هومن سرش را تکان داد و با لبخند به طرف باغ رفت..
پرهام کمی انجا ایستاد و نگاهش کرد وبعد به طرف ساختمان به راه افتاد…
*******
هومن به طرف انتهای باغ رفت..کمی اطراف را نگاه کرد تا توانست ویدا را پشت یکی از درختان ببیند..یاد حرف پرهام افتاد(ویدا نه تنها کامران رو دوست نداره بلکه ازش خوشش هم نمیاد)..ناخداگاه لبخند زد..اینکه ویدا هیچ علاقه ای به کامران نداشت برایش مهم بود..
به طرف او رفت..صدای گریه ی ویدا را شنید..با شنیدن صدای گریه ی او اخمهایش در هم رفت و با ناراحتی نگاهش کرد..
هیچ دوست نداشت ویدا را در این وضعیت ببیند.
به او نزدیک شد و ارام دستش را پیش برد..ولی هنوز دستش را روی شانه ی ویدا نگذاشته بود که ویدا سرش را بلند کرد وبه او نگاه کرد..
با دیدن هومن از جایش بلند شد وبا دستمال ارام صورتش را پاک کرد..
هر دو سکوت کرده بودند..ویدا با صدایی که از زور گریه خش دار شده بود گفت:چرا اومدی اینجا؟اومدی شکستمو ببینی؟..که چی بشه هومن؟
اشک هایش یکی پس از دیگری روی صورتش نشست..
هومن با صدای ارامی گفت:نه ویدا اشتباه نکن..من نه اومدم تحقیرت کنم و نه اینکه ناراحتیت رو ببینم..ویدا کی گفته تو شکست خوردی؟کامران شکست خورده که چنین دختری رو از دست داده..واقعا براش متاسفم..
ویدا سرش را بلند کرد وبا تعجب به او نگاه کرد..
هومن نگاهش کرد وگفت:به ارواح خاک پدر و مادرم و پریا تمومه حرفام از روی دلمه فکر نکن دارم بهت ترحم می کنم ویدا ..هیچ کدومو از روی ترحم و دلسوزی نمیگم..خودت منو خوب می شناسی..می دونی که حرفمو رک می زنم..الان هم دارم بهت میگم که تو یه بازنده نیستی..تو الان یه شروع کننده ای..می دونی شروع کننده یعنی چی؟یعنی اینکه هیچ پایانی براش نیست..همیشه از یه جایی خودشو می کشه جلو تنها به هدفش فکر می کنه..ویدا چرا خودتو ناراحت می کنی؟..چرا به خاطر یه ادم بی ارزش و پست داری خودتو عذاب میدی؟..زندگی کن ویدا..به اینده ت فکر کن و هزاران بار خدارو شکر کن که این قضیه به همین جا ختم شد و بعد از عقد تو متوجه گذشته ی زشته کامران نشدی..به جای اینکه بگی چرا این اتفاقات برای من افتاده و چرا سرنوشته من باید اینطور باشه به این فکرکن که اگر به عقد کامران در می اومدی و بعد می فهمیدی حقیقت چیه می خواستی چکار کنی؟..برای همین باید امیدوار باشی.. این وسط کامران غرورش شکسته شد..چون لیاقتش همین بود.
ویدا دیگر گریه نمی کرد..بلکه با دهانی باز از تعجب به هومن خیره شده بود و سکوت کرده بود..
هومن با لبخند گفت:چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟..
ویدا به خودش امد وگفت:خدایش خواب نمی بینم؟..همه ی اینارو تو گفتی؟..
هومن خندید وگفت:چرا اتفاقا خواب که نه داری رویا می بینی..برو حال کن ببین چه پسر خوش تیپی اومده تو خوابت..از این شانسا قسمته همه نمیشه ها..
ویدا اخم شیرینی کرد وگفت:اره الان که فکر می کنم می بینم همه ش خواب بود.. ولی حرفای قشنگی بود..اصلا اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم..تو هم خوب مشاوره میدی ها..
هومن ابرویش را بالا انداخت و گفت:ما اینیم دیگه عزیزم..
با گفتم کلمه ی عزیزم ارام ارام لبخند از روی لب های ویدا محو شد..هومن هم که متوجه حرف خود شده بود سکوت کرد و به اطرافش نگاه کرد..
ویدا سرش را پایین انداخته بود..بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد وگفت:هومن من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم..
هومن با لبخند نگاهش کرد وگفت:معذرت خواهی نه..یه توضیح کوچولو بهم بدهکاری..
ویدا گنگ نگاهش کرد وگفت:چه توضیحی؟
هومن به او نزدیک تر شد..ویدا کمی عقب رفت..هومن با لبخند وشیطنت نگاهش کرد و در حالی که به او نزدیک می شد گفت:که می خواستی تلافی کنی اره؟..اون حرفایی که اونروز تو باغ بهم زدی رو میگم..
ویدا عقب عقب رفت و به درخت چسبید دستش را روی شنلش گذاشت و در چشمان هومن خیره شد :خب..خب اون لحظه حواسم نبود دارم چکار می کنم..
هومن در فاصله ی خیلی کمی از او ایستاد و سرش را پایین اورد و در چشمان ویدا خیره شد :چطور؟حواست کجا بود؟
ویدا که از نزدیکی هومن به خودش قلبش با بی قراری در سینه ش می تپید و از حضوره او در کنارش هیجان داشت زمزمه وار گفت:هیچ جا..
هومن سرش را پایین تر اورد وابرویش را بالا انداخت و او هم با صدای ارامی گفت:هیچ جا؟مطمئنی؟
ویدا تنها سرش را تکان داد..در چشمان هومن خیره شده بود و قادر نبود نگاهش را از ان چشم ها بردارد..هومن در حالی که با شیطنت به او نگاه میکرد وبا صدای بلندی که باعث شد ویدا از جایش بپرد و با ترس به او نگاه کند گفت:افرین دختر خوب..حالا که حواست حسابی جمع شده بیا بریم تو ببینیم خانم بزرگ در چه حاله..
ویدا دستش را روی قلبش گذاشت و در حالی که با اخم کمرنگی به هومن نگاه می کرد گفت:الهی بگم خدا چکارت نکنه هومن..قلبم وایساد..
هومن چشمک بامزه ای زد وگفت:میای یا به زور ببرمت؟..
ویدا با لبخند نگاهش کرد وگفت:خیلی خب بریم..از تو که هیچ کاری بعید نیست.
هومن خندید..و با دستش به جلو اشاره کرد:بفرمایید خانم..
ویدا لبخند زد وهر دو به طرف ساختمان رفتند..
ادامه دارد…
هومن و ویدا اومدن تو سالن ..توی این مدت که نبودن خانم بزرگ فقط سکوت کرده بود..هنوز نمی دونستم چی شده و اینجا چه خبره؟..
روی لبای هر دوتاشون لبخند بود..هومن کنار پرهام و ویدا هم کنار من نشست ..به روش لبخند زدم که اون هم با لبخند کمرنگی سرشو انداخت پایین..
خانم بزرگ سرش را بلند کرد و اول به ویدا بعد هم به هومن نگاه کرد..به روی هر دوتاشون لبخند زد ..
ویدا گفت:خانم بزرگ ما کلی مهمون دعوت کرده بودیم پس اونا چی شدن؟
خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد وگفت:درسته ولی دیروز به کمک مادرت به همهشون زنگ زدیم و گفتیم که همه چیز کنسل شده..مادرت در جریانه همه چیز بود..بنده خدا خیلی ناراحت شد ..مرتب دلداریش می دادم..خانواده ی کامران رو هم به سختی راضی کردیم..
ویدا با تعجب گفت:اگر خانواده ی کامران در جریان بودن پس چرا کسی چیزی به کامران نگفته بود؟..اونم از همه چیز بی اطلاع بود..
خانم بزرگ گفت:من که بهت گفتم شب گذشته رفته بوده کجا..اون اصلا خونه نرفته بود..لابد گوشیش رو هم خاموش کرده بوده که خانواده ش نتونستن بهش خبر بدن..اونو دیگه من نمی دونم..
ویدا سرش را پایین انداخت وگفت:خانم بزرگ نمی شد زودتر بهم بگید تا دیگه این لباسو تنم نکنم وقضیه تا اینجا کشیده نشه؟
خانم بزرگ با لحن مهربونی گفت:عزیزم من تا همین دیروز داشتم اطلاعات جمع می کردم..دخترم کار اسونی که نیست..من می خواستم حرفام با مدرک باشه تا کامران زیرش نزنه برای همین تا الان صبر کردم تا بهت همه چیزو بگم..ولی خب خداروشکر همه چیزبه موقع تموم شد..
ویدا نیم نگاهی به ما انداخت و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ شما این همه اطلاعات رو از کجا به دست اوردید؟..کی کمکتون کرد؟
خانم بزرگ با لبخند به هومن نگاه کرد وگفت:تا همین چند روزه پیش یه کاراگاه استخدام کرده بودم که اون همه ی این اطلاعات رو برام به دست اورد ولی می مونه اون سی دی که بهت دادم..اون کاره هومن بود.
ویدا با تعجب به هومن نگاه کرد وبعد رو به خانم بزرگ گفت:هومن؟..یعنی اون صداهای ضبط شده از دخترا که گفتین کاره هومن بوده؟..
خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد وگفت:چرا از خودش نمی پرسی؟..
رو به هومن گفت:بگو پسرم..
هومن اروم خندید وگفت :خب کاری نداشت..به کمک یکی از دوستام که اسمش محسنه..یکی رو پیدا کردیم تا این کارو برامون انجام بده اونم رفت سوار ماشین کامران شد و تمومه حرفاشونو ضبط کرد..که الان سی دیش خدمت خانم بزرگه..
ویدا به هومن نگاه کرد ولبخند کوچیکی زد..هومن هم با لبخند جذابی جوابش را داد..
خانم بزرگ نگاهشان کرد وبا تک سرفه ای رو به هومن گفت:خب این از این..خیالم از بابت ویدا راحت شد..حالا می مونه عقد صوری تو و فرشته..
با این حرف خانم بزرگ همه سکوت کردن و چیزی نگفتن…به ویدا نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین و با بند شنلش بازی می کرد..هومن هم چیزی نمی گفت و به خانم بزرگ نگاه می کرد..پرهام هم نگاهش همه جا می چرخید روی من..خانم بزرگ..هومن..ولی بیشتر نگاهش روی من بود تا بقیه..ولی من همچنان به نگاهش بی توجه بودم..شاید برای همین بود که اون بیشتر از قبل تحویلم می گرفت..چون من زیاد تحویلش نمی گیرم..البته از خدام بود باهاش حرف بزنم یا کل کل بکنم و یا اینکه نگاش کنم..ولی از طرفی هم دوست نداشتم خودمو کوچیک کنم یا یه وقت از نگاهم پی به احساسم ببره..
خانم بزرگ گفت:چرا همتون سکوت کردین؟..کسی چیزی نمی خواد بگه؟
کسی چیزی نگفت..تا اینکه پرهام نفس عمیقی کشید وبا صدای ارومی گفت:چی باید بگیم؟..
خانم بزرگ نگاهش کرد وگفت:خب من امروز با وکیلم حرف زدم..قرار بر این شده که عقد رو اینجا برگزار کنیم..
همگی با تعجب به خانم بزرگ نگاه کردیم..
هومن گفت:چی؟..چرا اینجا؟
خانم بزرگ با لبخند گفت:من اینطور خواستم..برای اینکه می ترسم دوباره برید بیرون و اون ماشین مزاحم ردتونو بگیره وخدایی نکرده اتفاقی براتون بیافته..اینجا امن تر از بیرونه..
هومن سرش را تکان داد و نگاهش را به ویدا دوخت..ویدا نیم نگاهی بهش انداخت و سرشو برگردوند…
هیچ دوست نداشتم اینطور بشه..ویدا و هومن باید با هم باشن..ولی خب این ازدواج صوری بود و هیچ علاقه ای بین من و هومن نبود..بعد از اینکه مدت عقدمون تموم شد هومن می تونست با ویدا باشه..
خودخواه نبودم ولی چاره ای هم نداشتم..همه ی درها به روم بسته شده بود..باز اگر پرهام قبول می کرد که جای هومن باشه با دل و جون قبول می کردم..ولی اون مغرورتر ازاین حرفاست که بخواد یه همچین کاری رو بکنه.
*******
شب مادر ویدا هم اومد اینجا..زن خیلی مهربونی بود با من هم خیلی خوب برخورد کرد..ویدا بیشتر شبیه مادرش بود..هیچ کس جز ما 5 نفر از موضوع عقد صوری من و هومن با خبر نبود..خودمون هم نمی خواستیم کسی چیزی بدونه..
اون شب ویدا توی اتاق همه چیز رو برام تعریف کرد..از کامران و خیانتش گفت..از اینکه زن و بچه داره..و اینکه قبلا معشوقه ی سارا بوده..
واقعا فکرشو نمی کردم کامران چنین ادمی باشه..واقعا خیلی پست بود..پس اون کسی که معشوقه ی سارا بوده و به خاطرش سارا به پرهام خیانت کرده بوده کامران بود..
حتما پرهام با دیدنش خیلی حرص خورده..
*******
دو تخت یک نفره توی اتاق بود..ویدا سمت چپ و فرشته سمت راست خوابیده بود..
فرشته چند بار حرفش را در دل تکرار کرد تا اینکه رو به ویدا گفت:ویدا..بیداری؟
ویدا چشمهایش را ارام باز کرد وگفت:اره بیدارم..
فرشته نفس عمیقی کشید وگفت:ویدا عذاب وجدان گرفتم..الان تو یه دختر ازادی و دیگه نامزد کامران نیستی..من مطمئنم هومن هنوز هم دوستت داره..ولی منو مشکلم سد رسیدنه شما دوتا به هم شدیم..واقعا متاسفم..من پشیمون شدم..نمی خوام با هومن ازدواج کنم.
ویدا متعجب نگاهش کرد وگفت:چی داری میگی فرشته؟تو هم مشکلات خودتو داری نباید این حرفو بزنی..من و هومن از اول هم قسمت هم نبودیم وگرنه سر یه موضوعه بیخود و یه سوتفاهمه کوچیک اینطور از هم دور نمی افتادیم.هر چند این ازدواج صوریه ولی هومن تورو انتخاب کرده…پس باید تا اخرش بری..
فرشته با ناراحتی گفت:ولی من..
ویدا میان حرفش امد..با صدای گرفته ای گفت:فرشته به پس فردا فکر کن که زن هومن میشی و مشکلاتت تموم میشه..می دونم وقتی عقد کنید تازه باید با مشکلات رو به رو بشی واز نزدیک باهاشون بجنگی ولی با این حال خیالت راحته که هومن پیشت هست و تنها نیستی..
فرشته تنها نگاهش کرد وچیزی نگفت…
بغض بدی بر گلوی ویدا چنگ می زد..ارام برگشت و پشتش را به فرشته کرد..
در حالی که به رو به رو خیره شده بود..قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید و زمزمه وار گفت:بخواب فرشته..نگران من هم نباش..من با خودم کنار میام..هومن هم منو دوست نداره..یا اگر هم داره دیگه نمی تونه پا پیش بذاره..دیگه همه چیز تموم شده..بهش فکر نکن.
فرشته با صدای ارام ولی گرفته ای گفت:منو ببخش ویدا..نمی خواستم اینطوری بشه.اگر 1درصد هم احتمال می دادم که..
لبها و چانه ی ویدا از زور بغض می لرزید..سعی کرد صدایش نلرزد..با صدای ارامی که بغضش را پنهان کرده بود گفت:بخواب فرشته..دیگه بهش فکر نکن..شب بخیر.
فرشته زمزمه وار گفت:خیلی خوبی ویدا..به خدا خیلی تکی..در برابره این همه خوبی هیچی ندارم که بگم..شبت بخیر عزیزم.
فرشته ارام چشمهایش را بست..می دانست که ویدا ناراحت است ولی بروز نمی دهد..
در دل از خدا کمک خواست.. کاری از دست هیچ کس ساخته نبود..
این طرف ویدا با دلی پر از درد و چشمانی به اشک نشسته روی تخت دراز کشیده بود..دیگر طاقت نیاورد پتویش را روی سرش کشید وبی صدا گریه کرد..وقتی به یاد هومن و حرف های امروزش در باغ و ان نگاه گیرا می افتاد قلبش بی قرار می شد..
ان وقت قطره های اشک بی امان از چشمهایش جاری می شدند..
لبهایش را به هم فشرد تا صدای هق هقش بلند نشود..
*******
ویدا جلوی دانشگاه از دوستانش خداحافظی کرد وبه طرف خیابان رفت و منتظر تاکسی شد..ماشین مدل بالایی جلویش ایستاد و شیشه را پایین کشید..
پسری با لحن پر از عشوه ای گفت:خانم خوشگله بپر بالا برسونمت..
ویدا اخم هایش را در هم کشید و به انتهای خیابان خیره شد..
پسر :کجا رو نگاه می کنی عزیزم..من دربست در خدمتت هستم دیگه تاکسی می خوای چکار؟بپر بالا عشقم..
ویدا کمی از ماشین دور شد..نگاهش هم نمی کرد تا شاید دست از سرش بردارد ولی ان پسر ماشنش را جلوی پای ویدا نگه داشت واینبار خندید وبا همان لحن گفت:خانمی چقدر ناز داری..یه نگاه به ما هم بنداز..بیا دیگه دوست دارم برسونمت.
ویدا دیگر طاقت نیاورد ودر حالی که کیفش را در دست می فشرد از پنجره داخل را نگاه کرد وگفت :مرتیکه برو رد کارت تا..
نگاهش با دو چشم قهوه ای شیطون و خندان گره خورد…
مات و مبهوت زمزمه کرد :هومن؟!
روی تخت خوابیده بودم و کلافه از این پهلو به اون پهلو می شدم..اخرش هم رو تخت نشستم و با حرص دستامو کردم تو موهام..
-وااااااااای خداجون دارم دیوونه میشم..
استرس داشتم..نگران فردا بودم..نمی دونم چرا اینجوری شده بودم..تو این مدت به فکرش نیافتاده بودم ولی ..تا فردا فقط چندساعت مونده بود..
بی طاقت از رو تختم بلند شدم و رفتم کنار پنجره..به اسمون خیره شدم..شب مهتابی وزیبا..ارامش خاصی داشت ولی دل بی قراره من با این ارامش وسکوت هم قصد اروم شدن نداشت..
تو دلم با خدا حرف زدم :خدایا چکار کنم؟چرا هیچ راهی برام نمونده؟..دوست ندارم با هومن عقد کنم..درسته که این عقد صوریه ولی باز هم بعد از عقد اون شوهرم محصوب میشه..چی می شد به جای هومن..
اه کشیدم و گفتم:با پرهام عقد می کردم؟..اونوقت دیگه انقدر تشویش نداشتم و اینطور هم سرگردون نمی شدم..اخه چرا انقدر مغروره؟..چرا؟..مگه اینکه معجزه بشه اون بخواد با من ازدواج بکنه..کلا از محالاته..
نفس عمیقی کشیدم وبه طرف تختم رفتم..تا سپیده ی صبح نتونستم چشم رو هم بذارم وبخوابم..مرتب اشک می ریختم و به پرهام فکر می کردم..به اینکه فردا روز بزرگی برای من بود..به اینکه اخر این ماجراها چی میشه؟سرنوشت تا کجاها میخواد منو بکشونه؟..
بالاخره کم کم چشمام خسته شد وبه خواب رفتم..
*******
پرهام روی تختش خوابیده بود..ساعت 7 صبح بود..یک دفعه صدای کوبیده شدن در اتاق باعث شد سریع چشمانش را باز کند و روی تختش نیم خیز شود.. مات و مبهوت به اطرافش نگاه کرد..
هومن محکم به در کوبید و داد زد :پرهام؟..پرهام چکار می کنی؟چرا در اتاقتو قفل کردی؟پرهاااااااام..پرهام زنده ای؟..چرا جوابمو نمیدی؟..پ..
در اتاق به تندی باز شد..هومن با لبخند به پرهام نگاه کرد اما پرهام با اخم غلیظی به او خیره شده بود..
پرهام سرش داد زد:ای زهرمارو پرهام..چه خبرته اول صبحی؟.تازه 2 ساعته تونستم بخوابم..زلزله شده اینجوری سر وصدا راه انداختی؟
هومن با شیطنت نگاش کرد وگفت:نه برادره من زلزله کجا بود؟حاضر شو می خوایم بریم عروسی..
پرهام که متوجه منظور هومن نشده بود در حالی که هنوز اخم کرده بود با تعجب گفت:کدوم عروسی؟..برو بگیر خواب.. خواب دیدی؟..اخه کدوم دیوونه ای ساعت 7 صبح میره عروسی؟…
هومن ابروشو انداخت بالا وخندید وگفت : من و تو..
پرهام پوزخند زد وگفت:تو که اره شکی درش نیست ولی رو من حساب نکن..تازه کدوم عروسی؟..عروسی کی؟
هومن با شیطنت نگاهش کرد و با لبخند بزرگی گفت :ای بابا چه زود یادت رفت..امروز عقد فرشته و شروینه دیگه..
پرهام دستش روی دستگیره بود با شنیدن حرف هومن دستش افتاد وگفت:چی؟..کی؟..واسه چی؟..
هومن با تعجب گفت :تازه رسیدی به تشخیص جنسیت لیلی و مجنون و میگی لیلی زن بود یا مرد؟..دیشب اون همه حرف تو حیاط زدیم..گفتی برو زنگ بزن به شروین بگو بیاد با فرشته عقد کنه اونوقت میگی واسه چی؟
پرهام با خشم نگاهش کرد وگفت:تو چه غلطی کردی هومن ؟..رفتی زنگ زدی؟..
به طرف هومن خیز برداشت که هومن هم سریع رفت عقب و در حالی که با چشمان گرد شده از تعجب به پرهام نگاه می کرد گفت:ای بابا عجب گرفتاری شدما؟چرا اینجوری میکنی؟..خودت گفتی برو زنگ بزن..منم رفتم زنگ زدم بهش گفتم اونم از خدا خواسته گفت باشه فردا سر ساعت میاد خونه ی خانم بزرگ..
پرهام اینبار دستانش را مشت کرد وبه طرف هومن دوید..هومن هم فرار کرد واز پله ها پایین رفت..
پرهام داد زد :وایسا ببینم چه غلطی کردی؟..با چه جراتی رفتی زنگ زدی به شروین؟..وایسا ببینم …وایسا هومن..
هومن با خنده رفت پشت مبل ..پرهام هم در حالی که از زور خشم می لرزید این طرف ایستاد و با خشم به هومن خیره شد..
هومن :چته تو؟خود درگیری داریا..یا شاید هم دو شخصیته ای من خبر ندارم..مگه خودت نگفتی برو زنگ بزن و بگو فردا بیاد؟پس دیگه چی میگی؟..
پرهام به طرفش خیز برداشت که هومن هم فرار کرد رفت تو حیاط..
پری خانم توی حیاط بود با تعجب به ان دو که دنبال هم می کردند نگاه کرد..
هومن رفت پشت درخت..
پرهام داد زد:خفه شو هومن..وای به حالت اگر گیرم بیافتی..من غلط کردم با تو..من اون موقع عصبانی بودم یه چرتی گفتم تو چرا سریع گوش دادی رفتی زنگ زدی؟..این همه بهت حرف می زنم به یکیش عمل نمی کنی تا بهت گفتم برو زنگ بزن رفتی زنگ زدی به شروین…وای به حالت هومن..وای به حالت اگر این عقد صورت بگیره..
هومن متعجب گفت :چی؟..یعنی تو راضی نیستی فرشته با شروین ازدواج کنه؟..چرا اونوقت؟..
پرهام سر جایش ایستاد..بهت زده به هومن خیره شد..حرف نمی زد وفقط نگاهش می کرد..
هومن ابرشو انداخت بالا و با لبخند گفت :چی شد؟بگو دیگه..چرا نمی خوای فرشته با شروین عقد کنه؟..
با شیطنت خندید و ادامه داد :کلک..نکنه کیس بهتری زیر سر داری اره؟..خب زود باش رو کن همونو به فرشته معرفیش می کنم.
پرهام به طرفش رفت و با حرص گفت :نه مثل اینکه تو اینجوری ادم نمیشی..به یه گوش مالی حسابی نیازداری…
پرهام به طرف پری خانم دوید وپشتش وایساد وگفت :نخیر قبول نیست خان داداش..داری از زیرش فرار می کنی..زود باش بگو ..من که می دونم تو دلت چه خبره بگو دیگه..
پرهام با اخم به طرفش رفت وگفت :خفه شو..این چرت و پرتا چیه سر هم می کنی؟..
پری خانم که از کارهای ان دو خنده ش گرفته بود گفت :چه خبرتونه اول صبحی؟چرا افتادین به جون هم؟..هومن باز چکار کردی؟..
هومن خندید وگفت :هیچی پری خانم..فقط اگر غلط نکنم امروز یه عروسی افتادی؟..
پرهام بهش چشم غره رفت و گفت :هومن اگر یه کلمه ازاین اراجیفتو به پری خانم بگی من می دونم و تو..
پری خانم رو به هومن گفت :عروسی کی مادر؟..
هومن با شیطنت به پرهام نگاه کرد وابروشو انداخت بالا و گفت :عروسیه یه پسر خوشگل و خوش خنده که خیلی هم کم می خنده..بیشتر مواقع اخماش تو همه و همچین نگات می کنه انگار تمومه ارث و میراثشو خوردی یه ابم روش..همیشه در حال پاچه گرفتنه و وقتی هم قاطی بکنه هیچ کی جلودارش نیست..ولی با این همه داره تو دام می افته..تو دام عشق و عاشقی..
پرهام که تمام مدت با حرص نگاهش می کرد با انگشت برایش خط و نشان کشید :هومن ساکت شو..کم چرت و پرت بگو..منو عشق وعاشقی؟..هه..مگه اینکه تو خواب ببینی..
هومن با لبخند گفت :چرا تو خواب خان داداش؟..تو بیداری دارم می بینم..همین امروز …
پری خانم مات و مبهوت به ان دو نگاه می کرد..
رو به پرهام با تعجب گفت :اره مادر؟هومن راست میگه؟..تو می خوای داماد بشی؟..
پرهام کلافه دستی بین موهایش کشید وگفت :نه بابا پری خانم..هومن داره چرت میگه…منو چه به زن گرفتن؟..
پری خانم به هومن نگاه کرد و چیزی نگفت..
هومن که نگاه پری خانم رو دید نیم نگاهی به پرهام انداخت و با لحن جدی گفت :نه پری خانم..عروسی شروین پسر مریم خانمه…خواهر شوهره عمه مهناز..می شناسیدش که؟..
پری خانم با لبخند سرش را تکان داد وگفت :اره مادر..اتفاقا پسر اقا و مهربونیه..مبارکش باشه ایشاالله عروس کیه پسرم؟..
هومن زل زد به پرهام..پرهام با اخم سرش را پایین انداخته بود و سکوت کرده بود..
هومن جدی گفت :همون دختری که من وپرهام نجاتش دادیم و اوردیمش اینجا…
پری خانم با تعجب به هومن نگاه کرد وگفت :فرشته؟..
هومن سرش را تکان داد..
پرهام سرش را بلند کرد وبه پری خانم نگاه کرد..
پری خانم با ذوق گفت :الهی خوشبخت بشن..فرشته یه تیکه جواهره..تو این مدته کم حسابی به دلم نشسته بود..مثل دخترخودم دوستش داشتم..
پرهام با اخم غلیظی به هومن نگاه کرد..
هومن نگاهش کرد وبا ابرو به پری خانم اشاره کرد و گفت :دیدی گفتم؟واقعا هم فرشته یه تیکه جواهره..تازه به دل خانم بزرگ هم نشسته..وای به حال بقیه..
پرهام چشماشو ریز کرد وگفت :منظور؟..
هومن پوزخند زد وگفت :بی منظور..فقط از دستت پرید خان داداش..گفتم تو برو جلو قبول نکردی..پس بشین ببین چطوری امروز مال یکی دیگه میشه ..
پرهام فقط نگاهش کرد و حرفی نمی زد..
هومن رو به پری خانم گفت :پری خانم اگر می خوای شما هم بیای..برو کاراتو بکن تا 2 ساعت دیگه راه میافتیم..عقد خونه ی خانم بزرگه..
پری خانم با خوشحالی گفت :باشه پسرم..حتما میام..
به طرف خانه رفت ..
پرهام سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت..
هومن با لحن جدی گفت :پرهام تا الان داشتم سر به سرت میذاشتم وباهات شوخی می کردم ولی بین شوخی هام همه ی حرفامو بهت زدم..فرشته همین امروز راس ساعت 11 عقد می کنه..همگی هم شاهد عقدش هستیم.فرشته هنوز خبر نداره ولی من می تونم خانم بزرگ رو راضی کنم..فرشته هم رو حرف خانم بزرگ حرفی نمی زنه..ما تا 2 ساعت دیگه راه میافتیم..خواستی می تونی تو هم بیای.
به طرف خانه رفت ..بین راه ایستاد…برگشت و به پرهام نگاه کرد..
با لحن خاصی گفت :پرهام؟..
پرهام سرش را بلند کرد وبه او نگاه کرد..اخمی روی صورتش نداشت..هر دو برادر با نگاهی جدی به یکدیگر خیره شده بودند..
هومن گفت :پرهام..فرشته لیاقتشو داره تو هم همین طور..برو باهاش حرف بزن.این عقد صوریه ..پس از اینده و اینکه قراره چه اتفاقاتی بیافته نترس..
پرهام با تعجب گفت :مگه..مگه به شروین..
هومن لبخند زد وگفت :تا داداشم هست چرا غریبه؟..نه من به شروین زنگ نزدم..دوست داشتم حرف دلتو بشنوم ولی تو سرسخت تر از اونی هستی که فکرشو می کردم..ولی با خودت که می تونی صادق باشی..اگر دلت راضی به این عقد هست برو با فرشته حرف بزن ولی اگر می تونی ببینی فرشته با شروین عقد می کنه و هیچ اتفاقی هم نمیافته..پس تا قبل از رفتن بهم بگو تا شروین رو در جریان بذارم..
پرهام در سکوت نگاهش کرد..
هومن با لبخند گفت :ببین دلت چی میگه..همون کارو انجام بده..هیچ اجباری هم در کار نیست..
به طرف خانه برگشت و داخل رفت..
پرهام سرگردان و پریشان به طرف استخر رفت..نگاهش را به استخر دوخت..بعد از چند لحظه به اسمان نگاه کرد..ابی وزیبا..
همانجا کنار استخر نشست..
درست همان جایی که دیشب هومن نشسته بود وبه اسمان خیره شده بود..
یاد حرفهای دیشبشان افتاد (پرهام :چی تو اسمون دیدی؟از کی تا حالا زیرنظر دارمت فقط به اسمون زل زدی..
هومن:اون چیزی که من تو اسمون می بینم تو نمی بینی..پس بیخودی تلاش نکن.
پرهام :چطور؟..میشه بگی چی می بینی که من نمی تونم ببینم؟
هومن :صورت یار..
پرهام :چی؟..
هومن :صورت یارمو می بینم چون عاشقم..)
چون عاشقم..چون عاشقم..
این جمله را چند بار تکرار کرد..نگاهش هنوز به اسمان بود..
ادامه دارد…
پری خانم و هومن حاضر واماده منتظر پرهام توی سالن نشسته بودند..پرهام با ظاهری اراسته و شیک از پله ها پایین امد..کت و شلوار مشکی وخوش دوخت و پیراهن سفید براق به تن داشت.
هومن و پری خانم به او خیره شده بودند..
پری خانم از جایش بلند شد وبا خوشحالی گفت :مادر این لباس چقدر بهت میاد..اصلا تو هر چی بپوشی بهت میاد..برم برات اسپند دود کنم..ماشاالله..هزار ماشاالله..
به طرف اشپزخانه رفت..
پرهام با لبخند به هومن نگاه کرد..
هومن هم لبخند زد وگفت :تصمیمتو گرفتی؟..
پرهام نگاهش کرد وارام سرش را تکان داد..
هومن با خوشحالی گفت :همینه.. مبارکه خان داداش..
پرهام اخم کمرنگی کرد وگفت :زود جوگیر نشو..فعلا میخوام برم باهاش حرف بزنم..
هومن خندید وگفت :چه حرفی؟..بی خیال بعد از عقد فرصت واسه حرف زدن زیاده..
پرهام خندید وگفت :ای کیو می خوام درمورد عقد باهاش حرف بزنم..بعد از عقد که دیگه فایده نداره..
هومن ابروشو انداخت بالا وگفت :اهان..ازاون لحاظ..خب باشه..
پری خانم از اشپزخونه بیرون امد..دور سر پرهام و هومن اسپند گرداند و در حالی که دودش را به طرف ان دو می گرفت گفت:ایشاالله دامادیتون..
پرهام و هومن نگاهی به هم انداختند و لبخند زدند..
*******
ویدا وشیدا زودتر از بقیه اومده بودند..
وقتی شیدا رو دیدم با خوشحالی بغلش کردمو بوسیدمش:سلام شیدا جان…وای چقدر از دیدنت خوشحالم.
شیدا با لبخند گفت :سلام عزیزم..منم همینطور..خوبی؟
-اره خوبم..بیا به خانم بزرگ معرفیت کنم..حتما از دیدنت خوشحال میشه.
شیدا سرشو تکون داد وهر دو به طرف خانم بزرگ رفتیم..هر دورو به هم معرفی کردم..
خانم بزرگ خیلی گرم و صمیمی با شیدا برخورد کرد..
شیدا رو به ویدا هم معرفی کردم..ویدا هم باهاش دست داد و بهش خوش امد گفت..
شیدا نشست کنارم واروم زیر گوشم گفت :عشقت هنوز نیومده؟
لبخند زدمو گفتم : نه هنوز..
به ویدا نگاه کردم.صورتش خندان بود ولی چشماش یه چیز دیگه می گفت..
هر دوتامون سردرگم بودیم..درکش می کردم..خیلی سخت بود..
*******
شیدا اومد تو اتاق و با لبخند گفت :عروس خانم چرا اینجا نشستی؟..بیا بیرون دیگه..
از جام بلند شدم..یه لباس مجلسی یاسی تنم کرده بودم..با صندلای زیبایی که همرنگش بود..دوست داشتم معمولی باشم ولی خانم بزرگ و ویدا انقدر اصرار کردن تا راضی شدم لباس مجلسی بپوشم وارایش کنم..
کار ارایشمو ویدا انجام داد..واقعا کارش حرف نداشت..موهامو بالای سرم جمع کرده بود ویه دسته از موهامو ریخته بود روی شونه م..ارایش مات و زیبایی هم روی صورتم نشونده بود..در کل واقعا زیبا شده بودم..ولی قلبم هیچ کدوم از اینها رو قبول نمی کرد..من فقط یه چیز می خواستم..پرهام..همین وبس.
شنل لباس رو تنم کردم و از اتاق اومدم بیرون..ویدا و شیدا سالن رو به زیبایی تزیین کرده بودند..
اروم رو به شیدا گفتم : واقعا لازم بود اینکارا رو بکنی؟..اخه این که یه عقد واقعی نیست..
شیدا نگام کرد وبا لبخند گفت :می دونم عزیزم..ولی دستوره خانم بزرگه..کاریش هم نمیشه کرد..واقعا خانم خوب و مهربونیه..
با لبخند سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وسکوت کردم ..
خانم بزرگ با دیدنم به خدمتکار گفت اسپند دود کنه..با لبخند به طرفم اومد و پیشونیمو بوسید..
خانم بزرگ :مبارکت باشه دخترم..
لبخند کمرنگی زدم و تشکر کردم.
همون موقع صدای زنگ در بلند شد..قلبم تو سینه م بی قراری می کرد..مطمئن بودم خودشونن..بعد از چند لحظه در سالن باز شد و هومن و پری خانم وپشت سرشون پرهام وارد شدند..
نگاهم بی توجه به بقیه فقط رو پرهام بود..خیلی جذاب شده بود..بیشتر از همیشه..نمی تونستم نگامو ازش بگیرم..سنگینی نگاهمو حس کرد وسرشو برگردوند و نگاهم با اون نگاه عسلی و گیراش گره خورد..محو تماشای همدیگه شده بودیم..نمی دونم چرا ..ولی حسم بهم می گفت نگاهش سرد نیست..درسته ..نگاهش اصلا سرد نبود..برعکس یه گرمای خاصی داشت..یعنی خیالاتی نشدم؟..
هومن و پری خانم مشغول سلام و احوال پرسی بودند..شیدا که کنارم ایستاده بود اروم زد به بازومو وزیر گوشم گفت :خودشه؟..
نگاهمو از پرهام گرفتمو وبا تعجب رو به شیدا گفتم :کی؟..
شیدا از گوشه ی چشم به پرهام اشاره کرد وگفت :عشقتونو عرض کردم..همون پسرخوشگل و خوش تیپه که اون جلو خشکش زده..اون پرهامه؟
لبخند زدمو گفتم:اره خودشه..
شیدا خندید وگفت :به به چه خوش سلیقه..اون یکی هم هومن داداششه؟..
-اره..همونی که قراره باهاش عقد کنم..
شیدا :اونم به خوشگلی وخوش تیپیه داداششه ولی به نظرم پرهام یه چیز دیگه ست..
-من به ایناش کاری ندارم شیدا…ظاهرش من وشیفته ی خودش نکرده..من عاشق شخصیت و غرورش شدم..خیلی سرسخته..من عاشق این سرسختیش هستم.
شیدا سکوت کرد وچیزی نگفت..
در کمال تعجب پرهام اومد سمت من..
شیدا بهش سلام کرد..
شیدا:سلام..من دوست صمیمی فرشته هستم..شیدا.
پرهام با لحن جدی گفت :سلام..خوشبختم.
شیدا با لبخند سرشو تکون داد..
پرهام رو به من با لحن جدی گفت :می خوام باهات حرف بزنم..
با تعجب نگاش کردم وگفتم :درمورد چی؟..
پرهام به بیرون اشاره کرد وگفت:بیا خودت می فهمی..
نگاه و لحنش کاملا جدی بود..سرمو تکون دادم و به شیدا نگاه کردم..شونهشو انداخت بالا و لبخند زد..
من جلو رفتم پرهام هم پشت سرم اومد..همه توی سالن نشسته بودند..
صدای هومن رو شنیدم :خانم بزرگ می خوام باهاتون حرف بزنم..چند لحظه میاید؟
خانم بزرگ هم سرشو تکون داد و هر دو از سالن خارج شدن..
اینجا چه خبر بود؟..اصلا سر در نمیارم.
*******
به درخت توی باغ تکیه دادم ومنتظر چشم به پرهام دوختم..توی موهاش دست کشید وبه اطرافش نگاه کرد..احساس می کردم کلافه ست..
گفتم:خب من منتظرم..چی می خواستید بگید؟
پرهام برگشت و نگام کرد..نگاه خیره وطولانی که باعث شد سرمو بندازم پایین..نمی دونم چرا طاقت نگاهشو نداشتم..هر وقت معمولی نگام می کرد ناخداگاه نمی تونستم نگاهمو ازش بگیرم وقتی هم اینجوری نگام می کرد طاقت نمی اوردمو نگاهمو ازش می دزدیدم..
اومد جلو..رو به روم ایستاد.. من هنوز سرم پایین بود..
پرهام با لحن جدی گفت :هومن پشیمون شده..دیگه نمی خواد این عقد صورت بگیره.
با شنیدن حرفش سرمو بلند کردمو با تعجب نگاش کردم :چی؟اخه چرا؟..چیزی شده؟
پرهام به اطرافش نگاه کردو جدی گفت :نه..فقط اون به ویدا علاقه داره ونمی تونه اینو نادیده بگیره..برای همین پشیمون شده.
واقعا خوشحال شده بودم..هم از اینکه هومن میخواد با ویدا بمونه وهم اینکه دیگه عقدی در کار نبود..ولی پارسا رو چکار کنم؟..
لبخند کمرنگی زدم وگفتم :باشه..اتفاقا خیلی هم خوبه..
پشتمو کردم بهش و خواستم برم که دستمو گرفت..سرجام خشکم زد..باورم نمی شد دستمو گرفته باشه..جرات نداشتم برگردمو نگاش کنم..وای خدا..
کمی بهم نزدیک شد وگفت :ولی..این عقد انجام میشه..
اروم برگشتم سمتشو وبا دهان باز گفتم : چی؟مگه نگفتی هومن پشیمون شده؟
پرهام در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :اره گفتم..ولی منظوره من هومن نبود..
کاملا گیج شده بودم..منظورش چی بود؟..
نگاهمو دوختم تو چشماشو گفتم :پس..پس من باید با کی عقد کنم؟
دستم هنوز تو دستش بود..دستاش گرمای خاصی داشت..گرمایی که علاوه بر دستم تمومه تنمو هم گرما بخشیده بود..
هنوز تو چشمام خیره بود..با لحن ارومی گفت :من..
خدایا این چی گفت؟؟؟؟!!!!!!خوابم؟اگر خوابم که چه رویای شیرینیه..گفت.. گفت که می خواد..با من عقد کنه؟..ولی..ولی این چطور امکان داره؟..
چشمام از زور تعجب گشاد شده بود..اصلا نمی تونستم باور کنم..
زمزمه کردم :چی؟..یعنی تو..
پرهام اروم دستمو ول کرد وگفت :اره..من حاضرم باهات عقد کنم..البته اگر خودت هم مایل باشی..
دوست داشتم از ته دلم داد بزنم من که از خدامه چی داری میگی؟..ولی حیف که نمی تونستم اینو بگم..همینجوریش مغرور بود وای به حال اینکه حرف دلمو هم بهش بزنم.فقط با تعجب نگاش می کردم..هنوزم فکر می کردم دارم خواب می بینم..
وقتی دید همینطور بهش زل زدم وهیچی نمیگم لبخند کمرنگی زد وگفت :خب جوابت چی شد؟..قبول می کنی؟..
نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم پایین..چی باید می گفتم؟لال شده بودم..
سرشو اورد پایین و با لبخند بی سابقه ش گت :سکوتت علامته رضاست؟..
نگاش کردم..دوست داشتم ناز کنم وبگم نه..ولی هر کار کردم نتونستم..نمی خواستم اشتباه ویدا رو بکنم..هیچ حرفی نمی تونستم بزنم فقط اروم سرمو تکون داد..
پرهام با همون لبخند نگام کرد وگفت :خیلی خب..پس بریم تو..الان دیگه هومن با خانم بزرگ هم حرف زده..راستی..
نگاهش کردم..گفت :یادت که نرفته؟این عقد صوریه ..
خدا بگم چکارت نکنه حتما باید ضدحالتو بزنی دیگه..
بی تفاوت سرمو تکون دادمو گفتم :نه برای چی یادم بره؟..شما هم که یادت نرفته؟پیشنهادش از خودم بوده..
باز نگاهش جدی شد و دیگه لبخند نمی زد..به طرف خونه رفت و گفت :بریم تو..
از پشت نگاش کردم..نباید جلوش کم می اوردم..معلوم بود هنوز دست برنداشته و می خواد اذیتم کنه..باشه پرهام خان..منم کم نمیارم..ولی همین که راضی شدی تو جای هومن باشی برام واقعا با ارزشه ..و حالا که می خوای اینطوری رفتار کنی..منم تا اخرش هستم..
ادامه دارد.
رفتیم تو خونه..همه با دیدنمون لبخند زدن و برامون دست زدند..سرمو انداختم پایین و همراه پرهام رفتیم رو مبل هایی که بالای سالن بود و برامون در نظر گرفته بودند نشستیم.
همون موقع زنگ در زده شد وعاقد هم اومد..زمانی که حاج اقا داشت خطبه رو می خوند سکوت ارامش بخشی اتاق رو پر کرده بود..
زیر چشمی به پرهام نگاه کردم..هنوزم باورم نمی شد دارم به عقدش در میام..درسته صوری بود ولی همین که اون می شد شوهرم برام مهم بود نه چیز دیگه.
نوبت به قبول کردن من رسید..با رضایت کامل قبول کردم..نوبت که به پرهام رسید کمی مکث کرد بعد هم با لحن ارومی قبول کرد..
همگی برامون دست زدند و تبریک گفتن..با شیدا و ویدا و روبوسی کردم..
ویدا :بهت تبریک میگم فرشته..
چشمک زدمو گفتم :منم بهت تبریک میگم عزیزم..
خندید وسکوت کرد..
به پرهام نگاه کردم..سرشو انداخته بود پایین ولی خداروشکر اخم نکرده بود..بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد ونگام کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام..من هم زل زده بودم بهش..نگاهشو ازم گرفت و به روبه روش نگاه کرد..
همه ی کارها انجام شد..حالا من زن موقت پرهام بودم..به مدت 2 ماه..بعد از رفتن حاج اقا هومن رفت سمت سیستم پخشو روشن کرد…
با صدای بلند گفت :خب توی این موقعیت این ترانه گوش دادن داره..مخصوصا واسه عروس دومادمون..
به پرهام نگاه کرد وچشمک زد..پرهام هم با لبخند کمرنگی نگاش کرد..
صدای اهنگ تو فضای سالن پیچید..همه رفتن اونطرف سالن تا من وپرهام مثلا راحت باشیم..خنده م گرفته بود..اخه این ازدواج که واقعی نبود..مثلا قرار بود چکار کنیم؟..
به صدای اهنگ و ترانه ای که پخش می شد گوش دادم..
فرشته اومدی از دور
چطوره حال و احوالت
یکم تن خسته ی راهی
غباره رو پر و بالت
فرشته اومدی از دور
ببین از شوق تابیدم
میدونستم میای حالا
تو رو من خواب می دیدم
*هر دو همزمان به هم نگاه کردیم..خدا ازت نگذره هومن ..چرا این اهنگو گذاشتی؟..زیر نگاهش سرخ شده بودم..
چه خوبه اومدی پیشم
تو هستی این یه تسکینه
چقدر آرامشت خوبه
چقدر خرفات شیرینه
فرشته آسمان انگار
خلاصه است تو دو تا بالت
تو می گی آخرش میان یه شب
از ماه دنبالت
میان می ری نمی مونی
تو ماله آسمونایی
زمین جای قشنگی نیست
برای تو که زیبایی
تو می ری آره می دونم
نمی گم که بمون پیشم
ولی تا لحظه ی رفتن
یه عالم عاشقت می شم
*سرشو برگردوند..تمومه مدت داشت نگام می کرد..بقیه حواسشون به ما نبود..همین که اهنگ تموم شد از جام بلند شدم و رفتم تو باغ…می خواستم فرار کنم از نگاه گیرای پرهام از جوی که توی سالن به وجود اومده بود..ازاینکه حالا که مال اون شده بودم هر چند صوری ولی با این حال بیش از پیش بی تابش بودم..دست خودم نبود..اصلا هیچ کدوم از این چیزایی که داره اتفاق میافته دست من نبوده..همین الانش هم باورم نمیشه زن پرهام شدم..
رفتم ته باغ..نشستم زیر یکی از درختا..به خودم و مشکلاتم فکرکردم..به اینکه بدون اجازه ی پدرم عقد کردم به اینکه اون الان داره چکار می کنه؟..اگر بفهمه چه عکس العملی نشون میده؟..هه خب معلومه..حتما خیلی عصبانی میشه توقع ندارم که بیاد بغلم کنه وبهم تبریک بگه..
با شنیدن صدای خش خش برگا سرمو برگردوندم و پشتمو نگاه کردم..پرهام بود..دستاشو کرده بود تو جیباشو با قدم های ارومی به طرف من می اومد..وای باز این پیداش شد این قلب دیوونه ی منم بی امان شروع به تپیدن کرد..
چرا اینجوری میشدم؟..یعنی از عشق بود؟..
از جام بلند نشدم..سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم..حتما باز می خواد با حرفاش اذیتم کنه..پس بی خیال..در کمال تعجب درست کنارم نشست ..سرمو بگردوندم و نگاش کردم..اون هم بهم نگاه کرد..قبل از اینکه غرق چشماش بشم نگاهمو ازش دزدیدم..
پرهام :به چی فکر می کنی؟
نیم نگاهی بهش انداختم وگفتم :به پدرم..به اینکه از حالا به بعد قراره چی بشه؟..
پرهام سرشو تکون داد وسکوت کرد..هر دو سکوت کرده بودیم..حرف تو دلم زیاد بود ولی توان گفتنشو نداشتم.
نگاهش کردمو گفتم:میشه یه سوال ازت بپرسم؟
ابروشو انداخت بالا وگفت :اره بپرس..
-چطور راضی شدی با من عقد کنی؟..تو که همه ش دم از مخالفت می زدی و می گفتی از زنا متنفری؟
زل زد تو چشمامو و گفت :هنوزم میگم من از زنا متنفرم..هیچ چیز تغییر نکرده.اینکه راضی شدم باهات عقد کنم هم تمامش به خاطر خودت بود و…هومن.
از این جوابش حرصم گرفته بود..اینکه رک بهم می گفت از زنا بدش میاد ناراحتم می کرد..
-چرا به خاطر من و هومن؟..
به اطرافش نگاه کرد وگفت :خب دیگه..هومن که کشید کنار براش سخت بود با خانم بزرگ حرف بزنه پیشنهاد داد من به جاش باهات عقد کنم..منم قبول کردم..به خاطر اینکه تو هم این وسط به هدفت برسی..وگرنه قرار نیست اتفاقی بیافته.
از زور عصبانیت به خودم می لرزیدم..هه منو باش..چی فکر می کردم چی شد…
سریع از جام بلند شدم وتقریبا سرش داد زدم :واقعا که…پس حس انسان دوستیتون گل کرده بوده اره؟..هه..
برگشتم تا برم تو خونه که دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش..با صدای ارومی گفت :چت شده تو؟..مگه برات مهمه؟..من نه یکی دیگه..
با خشم برگشتم سمتشو سرش داد زدم :اره تو نه یکی دیگه..چه فرقی می کنه؟..اصلا من نخوام تو بهم کمک کنی باید کی رو ببینم؟..
با عصبانیت زل زد تو چشمامو گفت :اخرین بارت باشه با من اینطور حرف می زنی فهمیدی؟..لازم نیست کسی رو ببینی تو الان زنه منی..قانونا و شرعا..
نفس نفس می زدم..هر دوتامون با خشم به هم نگاه می کردیم..نگاهش روی اجزای صورتم می چرخید..
-عمرا جناب..من مثلا زنتم وگرنه همونطور که خودت گفتی چیزی تغییر نکرده..فهمیدی؟
دستمو فشار داد و منو به خودش نزدیک کرد..اخماش تو هم نبود واز صورتش هم نمی شد فهمید که عصبانی هست یا نه..ولی چشماش..چشماش طوفانی بود..
منو چسبوند به خودش ودرحالی که دستمو فشار می داد..زیر لب گفت :تو الان چه بخوای چه نخوای زنه من محسوب میشی..اینو هم باید بدونی که من روی همسرم خیلی زیاد غیرت دارم وتعصبی هستم..اگر بخوای سرخود کاری رو انجا بدی..اون موقع عواقبش هم پای خودته..
ابرومو انداختم بالا وگفتم :هه..خواهشا انقدر زنم زنم نکن..خودت هم خوب می دونی که این ازدواج صوریه..پس زود جوگیر نشو..
نمی دونم چرا اینجوری می کردم..شاید دوست داشتم باهاش لجبازی کنم..اونم که کم نمیاورد وجوابمو می داد پس چرا من کوتاه بیام؟.. اون مثل اینکه این روش رو بیشتر می پسندید پس منم ادامه ش میدم..
پوزخند زد وگفت :جوگیر؟..هه..ببینم مگه این تو نبودی که چند دقیقه پیش به من بله دادی؟
سکوت کردمو وفقط نگاش کردم..دستمو بیشتر فشار داد که زیر لب نالیدم :اخ..دستمو ول کن دیوونه..
پرهام :جواب منو بده..بله دادی یا نه؟..
با درد نالیدم :اره بابا..نفهمیدم دارم چکار می کنم وگرنه عمرا بله می دادم..
همین که این حرفو زدم دستمو ول کرد وتا بیام به خودم یه تکونی بدم دستشوحلقه کرد دور کمرم..
خشکم زد..این داره چکار می کنه؟..با تعجب زل زدم بهش..
پرهام توی چشمام خیزه شد وگفت :پشیمونی؟..
باز محو نگاهش شده بودم :از چی؟..
پرهام منوبیشتر به خودش چسبوند وگفت :اینکه الان زنه من شدی…
سعی کردم بی تفاوت باشم..نگاهمو دوختم به گردنشو گفتم :دیگه پشیمونی سودی نداره…
پرهام لبخند زد وگفت:پس قبول داری الان زنه منی وباید به حرفای من گوش بدی درسته؟
اخم کردم وگفتم :نخیر…قبول دارم بهت محرم شدم ولی اینکه به حرفات گوش بدم رو نه..اینجاشو اشتباه برداشت کردی اقای دکتر..
واقعا که..چه رویی داشتا..
سفت کمرمو چسبید..از اینکه انقدر بهش نزدیک بودم قلبم با هیجان بیشتری توی سینه م می تپید..از کاراش سر در نمی اوردم..باورم نمی شد پرهامی که انقدر مغرور بود ومحلم نمی داد حالا اینطور بهم نزدیک شده وبا حرفا و کاراش داره گیجم می کنه..
با صدای ارومی گفت :پس هنوز نمی خوای قبول کنی که زنمی اره؟..باشه بهت نشون میدم..
عجب رویی داشتا..
سعی کردم حالتمو مخفی کنم تا پی به هیجان درونیم نبره..
نگاهش تو چشمام بود وسرشو داشت اروم اروم می اورد پایین بی توجه بهش با لحن جدی گفتم :عمرا..فکر نکن من هم ساکت…
حرفمو خوردم؟خفه شدم؟لال شدم؟برق سه فاز منو گرفت؟شوک الکتریکی بهم وصل کردن؟..واااااااای خدا ..نفسم بند اومده بود..نمی دونم چی شد..
هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که محکم لباشو گذاشت روی لبام..کلا از یادم رفت چی می خواستم بگم چه برسه به این که ادامه ش هم بدم..منو نمی بوسید فقط لباشو گذاشته بود رو لبامومحکم فشار می داد و تکونش هم نمی داد..ای کاش یه حرکتی می کرد ..دیگه داشتم نفس کم می اوردم..از اونطرف دستشو محکم به کمرم فشار می داد از اینورم لباشو گذاشته بود رو لبام ..ولی از گرمی ونرمی لباش یه حس وحال خاصی پیدا کرده بودم..درسته حالتش حالته بوسیدن نبود ولی همین هم برای هیجانی کردن قلبه بی قراره من بس بود..کلا یادم رفته بود باید نفس بکشم که سریع خودشو کشید عقب و ولم کرد..نفس عمیقی کشیدم..وای خداروشکر کشید عقب داشتم خفه می شدم..
نفسم که اومد سرجاش دستمو گذاشتم رو لبام وبهت زده نگاش کردم..اخم کمرنگی رو پیشونیش بود..
پوزخند زد وگفت: می دونی چرا اینکارو کردم؟خودت گفتی که به من محرمی..منم خواستم بهت یاداوری کرده باشم.دوست ندارم یه حرفو چندبار تکرار کنم.درضمن من روی همسرم تعصب خاصی دارم..پس خودسر کاری رو انجام نده..
مرتیکه رو نگاه کنا..پس می خوای با سواستفاده کردن کارتو پیش ببری؟..
دستمو زدم به کمرمو گفتم: تو که انقدر توقعات جور واجور از همسرت داری..خودت حاضری برای زنت چکار کنی؟
بهم نزدیک شد وگفت :خیلی کارا…انگار خیلی مشتاقی بدونی..
رفتم عقب..سرش داد زدم :به من نزدیک نشو..منظورم یه چیز دیگه بود..تو که رو زنت تعصب داری..چه کار مثبتی حاضری واسه زنت بکنی؟
نگاهش تغییر کرد..اومد جلو کاملا رو به روم ایستاد..اون لبخند بی سابقه و تکش هم روی لباش بود..با نگاه جذابش زل زد توی چشمامو با لحن اروم و گیرایی گفت :از اونجایی که تو زنه منی..حاضرم به خاطرت جونمو هم بدم..به هیچ وجه نمی ذارم کسی اذیتت کنه یا بخواد کوچکترین اسیبی بهت برسونه..تو الان زنه قانونی من هستی و همونطور که گفتم من غیرت و تعصب خاصی روی همسرم دارم..پس مطمئن باش تا وقتی همسرم هستی تنهات نمیذارم..این اون کاریه که در قبالت انجام میدم..
کمی تو صورتم نگاه کرد وبعد هم خیلی اروم از کنارم رد شد..
من هم مثل مجسمه سرجام خشکم زده بود وبه حرفای پرهام فکر می کردم..نمی دونستم باید چکار کنم..ذوق کنم ..خوشحال بشم..حرفاش واقعا به دلم می نشست..می دونستم اون کارش هم به خاطر حرفی بود که بهش زدم..
بهش گفتم (اره تو نه یکی دیگه..چه فرقی می کنه؟..)می دونستم حرفم درست نبوده ولی اون هم خوب تلافیشو در اورد وحرصیم کرد..یعنی حرفایی که اخر بهم زد حقیقت داشت؟…اینکه گفت تنهام نمیذاره وکمکم می کنه..؟وای خدا..
وقتی اینجوری حرف می زد احساس می کردم تنها نیستم ویکی رو دارم که ازم همایت کنه..ولی ای کاش عاشقم بود وبا عشق این کارو می کرد نه بر حسبه اینکه زنشم و در قبالم مسئولیت داره..ولی خب چه میشه کرد؟همینش هم از جانب پرهام غنیمت بود..
*******
شیدا رو تا دم در همراهی کردم..
-ممنونم گلم که اومدی..واقعا خوشحال شدم..
شیدا با لبخند گفت :این چه حرفیه فرشته..تو بهترین دوستمی ومثل خواهرم دوستت دارم..وظیفه م بود تو مراسم عقدت باشم..مواظب خودت و عشقت هم باش..واقعا خوشحال شدم با پرهام عقد کردی نه هومن..خودت چه احساسی داری؟
لبخند زدم وگفتم:خیلی خوشحالم شیدا..هنوزم باورم نمیشه..
شیدا خندید وگفت :ولی باورت بشه..
خندیدم و گفتم:راستی به مادرت سلام برسون..خیلی دلم براش تنگ شده..
شیدا :حتما عزیزم..
به پشت سرم اشاره کرد وبا چشمک گفت :به به انگار جنابه اقای دکترمنتظرته عروس خانم..
برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم..حق با شیدا بود..پرهام توی بالکن ایستاده بود و نگام می کرد..
شیدا گونموبوسید و از هم خداحافظی کردیم..تا توی کوچه دنبالش رفتم..سوار ماشینش شد وبا زدن تک بوقی حرکت کرد..
برگشتم تا برم تو که یه ماشین ون مشکی جلوم سریع زد رو ترمز و2 تا مرد قوی هیکل ازش اومدن بیرون ودستمو گرفتن و می خواستن منو به زور بنشونن تو ماشین..
جیغ بلندی کشیدم و داد زدم :ولم کنید..شماها کی هستید؟..ولم کنید…
بلند جیغ می کشیدم..اونا هم هولم می دادن تا برم تو ماشین..سعی می کردم مقاومت کنم ولی زور من کجا زور اون دوتا هرکول کجا..دست یکیشون کشیده شد..برگشتم..
پرهام بود که با اون مرد گلاویز شده بود..خیلی حرفه ای به اون مرد مشت می زد ..یه دفعه یه مرده دیگه از تو ماشین پرید بیرون..پرهام از پشت دستای اون مردو گرفته بود و محکم فشار می داد..
داد زدم :پرهام مواظب پشت سرت باش…
تا پرهام برگشت اون مرد امانش نداد و با پشت اسلحه محکم به گردن پرهام زد ..
پرهام بیهوش شد و افتاد ..با دیدن این صحنه قلبم وایساد..حتی نمی تونستم جیغ بکشم..مات و مبهوت به پرهام خیره شده بودم..همه این اتفاقا شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید…کوچه هم کاملا خلوت بود..
یکی از تو ماشین داد زد :اشغالا پس دارید چه غلطی می کنید؟الان مردم جمع میشن..زود باشید دیگه..
منو پرت کردن تو ماشین..یکیشون گفت :رییس یه پسره داشت مزاحممون می شد بیهوشش کردیم..چکارش کنیم؟
صدای اون مرد رو شنیدم که گفت :اونو هم بیاریدش..لازمش دارم..
– چشم رییس..
پرهام رو بلند کردن وانداختنش تو ماشین..بعد هم سریع نشستن ..اونی که بهش می گفتن رییس ومن فقط صداشو می شنیدم دستور حرکت داد..
با چشمان بهت زده به پرهام که جلوم بیهوش افتاده بود نگاه کردم..
خدایا داره چه اتفاقی میافته؟..
یه دفعه زدم زیر گریه..شوکه شده بودم ..از اینکه پرهام بیهوش افتاده بود جلوی پاهام ..از اینکه یه دفعه این ادما جلوی خونه دزدیدنم..همه چیز یهویی شد..دستمو گرفته بودم جلوی دهنمو گریه می کردم..
صدای اون مردی که رییسشون بود رو شنیدم..
داد زد :یکی این دختره رو خفه کنه..
یکی ازاون مردا که کنارم نشسته بود اسلحه شو گرفت طرفمو با خشم داد زد :خفه میشی یا خودم خفت کنم؟..
با ترس به اسلحه ش نگاه کردم و دستمو محکم گرفتم جلوی دهنم..نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم..از زور ترس می لرزیدم..نمی دونستم داریم کجا می ریم..ولی فکر کنم حدودا 1 ساعتی بود که تو راه بودیم..
نگه داشت..اول اون دوتا مرد که منو گرفته بودن پیاده شدن و با خشونت منو کشیدن بیرون..اون یکی هم زیر بغل پرهامو گرفته بود و می کشیدش..با چشمای پر از اشکم به اطرافم نگاه کردم..دور تا دورمون درخت بود..شبیه باغ بود..
اون دوتا که منو گرفته بودن به طرف جلو هلم دادن..کمی جلوتر یه کلبه ی چوبی بود…یکیشون با پا زد به درو بازش کرد و منو پرت کرد تو..
جیغ کشیدم و افتادم زمین..دستم درد گرفته بود..اون یکی هم پرهامو پرت کرد کف کلبه..
به طرف پرهام رفتم که یکیشون از پشت منو گرفت وکشیدم عقب..یه ستون چوبی درست وسط کلبه بود..تقلا می کردم تا از دستش فرار کنم ولی هر کاری می کردم نمی تونستم خودمو نجات بدم..اون مرتیکه زورش زیاد بود ومن هم از پسش بر نمی اومدم..
با گریه داد زدم :تورو خدا بگید چی از جونم می خواید؟..چرا منو دزدیدید؟..
اونی که اسلحه دستش بود با خشونت داد زد: خفه شو..
همچین نعره کشید وگفت خفه شو که با ترس تو جام پریدم و نگاش کردم..قیافه ی ترسناکی داشت..چهارشونه و قوی هیکل با قد بلند..چهره ی خشن و سرسخت..وای خدا غولی بود واسه خودش..البته اون دوتای دیگه هم دسته کمی از این یارو نداشتن ولی این زیادی هیکلش گنده بود..
محکم دستامو از پشت بستن به ستون..پاهامو هم با طناب بستن ..در حالی که از ترس به خودم می لرزیدم وهق هق می کردم به مردی که پرهامو گرفته بود و داشت دست وپاشو می بست نگاه کردم..
دست وپای پرهامو با طناب بست وانداختش کناره دیوار..بعد هم بدون هیچ حرفی از کلبه رفتن بیرون..
خداروشکر دهنمو نبستن..فایده ای هم نداشت حتما منو اوردن یه جایی که اگر داد و فریاد هم بکنم صدام به گوش هیچ کس نمی رسه..
با چشمای نمناکم زل زده بودم به پرهام..یه تکون کوچیک خورد..کنار دیوار افتاده بود وسرش پایین بود..اروم اروم با ناله سرشو بلند کرد..چشماش بسته بود..اروم بازشون کرد..انگار هنوز گیج و منگ بود..به اطرافش نگاه کرد و نگاش روی من ثابت موند..
مات و مبهوت گفت :ما کجاییم؟..چرا دست وپامون بسته ست؟..
با گریه گفتم :ما رو دزدیدند..
پرهام با تعجب گفت :چی؟..کیا؟..اخه واسه چی؟..
سرمو تکون دادموگفتم :نمی دونم..فقط 3 تا مرد بودن که..
پرهام :اره اره..یادم اومد..با یکیشون درگیر شدم ولی یه دفعه نمی دونم چی شد یکی با اسلحه زد تو گردنم وبیهوش شدم..
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و چیزی نگفتم..
پرهام دستاشو که از پشت بسته بودنو تکون داد..هر چی تقلا می کرد نمی تونست بازشون کنه..یه نگاه به من کرد وخواست به طرفم سینه خیز بیاد که در کلبه باز شد و یه مرد نسبتا جوون وارد شد..
با ترس نگاش کردم..قیافه ی خشن ولی در عین حال جذابی داشت..چشمای سبز وحشی..با اخم غلیظی زل زده بود به من و پرهام..اومد تو و درو بست..تمومه تنم می لرزید..
پوزخند زد ویه دور دوره من چرخید بعد به طرف پرهام رفت..خدایا این مرد کیه؟..با ما چکار داره؟..
پرهام با اخم تو چشماش زل زده بود..اون مرد جلوش نشست وبا لحن خشنی گفت :به به ..جناب دکتر پرهام بزرگ نیا هم که اینجاست..چه سعادتی..بهتر ازاین نمیشه..
با صدای بلندی زد زیر خنده..
پرهام با اخم نگاش کرد وبا لحن جدی گفت :تو کی هستی؟منو از کجا می شناسی؟..
از جاش بلند شد..از صداش تونستم بفهمم که این مرد همون رییسشونه..
با پوزخند رو به پرهام غرید:به زودی می فهمی اقای دکتر..فقط بذار برادرت هم بهتون ملحق بشه بعد..هنوز زوده..
پرهام سرش داد زد :خفه شو اشغال..با برادرم چکار داری؟اصلا تو کی هستی؟..
خنده ی وحشتناکی کرد وگفت :من؟..خیلی مشتاقی که بدونی اره؟..ولی باید صبر کنی..همه چیز به موقعش اقای دکتر..منتظر برادرت باش..به زودی بهتون ملحق میشه..
یه دور دور خودش چرخید وسرخوش داد زد :جمعتون جمع میشه..یه جمع خانوادگی و به یاد موندنی..به به..چه شود..
نگاهشو دوخت به من..به طرفم اومد..با ترس نگاش کردم..جلوم زانو زد..در حالی که تو چشمام زل زده بود با لبخند گفت :این خوشگله هم دعوته..براش برنامه ها دارم..
دستشو اورد جلو که با ترس چشمامو بستم..دستشو کشید رو صورتمو زمزمه کرد :مگه نه عزیزم؟..
با دادی که پرهام زد چشمامو باز کردم..
پرهام :دست کثیفتو بهش نزن اشغال..
از جاش بلند شد وبا خشونت غرید :انقدر جوش نزن اقای دکتر..واسه شب کم میاری ها..واستون برنامه چیدم..با کلی شوق وذوق ردیفش کردم..پس یه کم تحمل کن..چیزی نمونده..بذار برادر عزیزت..مهندس هومن بزرگ نیا هم تشریفشو بیاره..بعد ازتون به نحو احسنت پذیرایی می کنم..نترس.. نمیذارم بهتون بد بگذره..
با صدای بلند زد زیر خنده و به طرف در رفت..در حالی که بلند بلند می خندید درو باز کرد ورفت بیرون..
از حرفایی که می زد ترسیده بودم..منظورش از اینکه شب می خوان ازمون پذیرایی کنند و قراره هومن هم بهمون ملحق بشه چیه؟..نکنه میخوان بلا ملایی سرمون بیارن؟
به پرهام نگاه کردم..زل زده بود به من..گفتم :پرهام تو این مردو می شناختی؟..
پرهام نفس عمیقی کشید وگفت :نه..اصلا نمی شناسمش..ولی ..
-ولی چی؟..
نگام کرد وگفت :ولی از حرفایی که می زد معلوم بود فکرای خوبی تو سرش نیست..حتما یه برنامه هایی برامون چیده..
با ترس نگاش کردم :یعنی چی که فکرایی خوبی تو سرش نیست؟.چه برنامه ای؟..پرهام اونا می خوان چکار کنن؟..
پرهام کلافه گفت :من چه می دونم..میشه انقدر سوال نپرسی؟..
با بغض نگاش کردم..توقع نداشتم توی این موقعیت اینطوری باهام حرف بزنه..سکوت کردمو و سرمو انداختم پایین..
اون هم چیزی نمی گفت..زیر چشمی نگاش کردم..داشت تقلا می کرد که بیاد سمت من..خودشو روی زمین می کشید..نگاش کردم..ولی چیزی نگفتم..سینه خیز به طرفم اومد وبه سختی خودشو کشید بالا و پشتشو چسبوند به ستون..
نفس نفس می زد..پشتش به من بود..دستاشو روی دستام حس کردم..
با تعجب گفتم :چکار می کنی؟..
با لحن جدی گفت :می خوام دستاتوباز کنم..تکون نخور تا کارمو انجام بدم..
نمی تونستم دستامو تکون ندم..اخه طنابو می کشید دستم درد می گرفت منم مجبور می شدم تکونشون بدم..
-اخ دستم..یواشتر..مگه بلدی؟..خیلی محکم بسته شده..
با حرص گفت :اگه انقدر تکون نخوری اره می تونم بازش کنم..
با درد نالیدم :خب دردم میاد..نمی تونم..دست خودم نیست..
پرهام:پس دسته منه؟..مگه نمی خوای دستاتو باز کنم؟..
-خب چرا..
پرهام :پس انقد وول نخور..بذار کارمو بکنم..
ترجیح دادم دردشو تحمل کنم..
انقدر دستمو فشار داد و طنابا رو کشید که منم از زور درد گریه می کردم و صورتم از اشک خیس شده بود.
ولی فقط ناله می کردم وتا اونجایی که می تونستم سعی می کردم دستمو تکون ندم..یه نیم ساعتی طول کشید تا تونست طناب رو باز کنه..ولی به سختی..
هم دستم درد می کرد هم اون از سرو صورتش عرق می ریخت..معلوم بود خیلی تلاش کرده..ولی با این حال کارشو خوب بلد بودا..
دستامو اوردم جلو روی قسمت موچمو مالیدم..کبود شده بود و هم درد می کرد وهم می سوخت..
پرهام :حالا بیا دستای منو باز کن..
با تعجب نگاش کردم و گفتم :پاهامو چکار کنم؟..اونو هم بستن..نمی تونم تکون بخورم..
زل زده بود بهم…
-چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟..
پرهام :ببینم تو کلا گیجی..یا الان از زور ترس گیج می زنی؟..
با اخم نگاش کردمو گفتم :مواظب حرف زدنت باشا..به من میگی گیج؟..
پوزخند زدو گفت :پ نه پ با خودم بودم..د اخه من که دستاتو باز کردم با همون دستات نمی تونی طنابایی که به پاهات بسته شده رو باز کنی؟..
ای وای راست میگه ها..چه سوتی دادم..ولی با این حال به روی مبارک نیاوردم و بدون اینکه نگاش کنم مشغول باز کردن طنابا شدم..
خب تو این موقعیت که من از زور ترس داشتم قبض روح می شدم توقع داشت حواسم سرجاش باشه..؟
ولی خدایش خیلی خیلی محکم بسته شده بود نمی تونستم بازشون کنم..هم طنابا ضخیم بودن وهم اینکه گره ش خیلی محکم زده شده بود..هر کار کردم نشد..
با حرص رو به پرهام گفتم :اه..نمیشه..خیلی سفته..نمی تونم..
پرهام نفسشو داد بیرونو گفت :حتی نمی تونی از پس باز کردنه یه طناب بر بیای؟..پس تو چی بلدی؟..
بهش توپیدم :اگر خودت می تونی بفرما..
پوزخند زد و به سختی خودشو کشید جلو..پشتشو کرد به من وگفت :اینجوری که می تونی..طنابه دستمو باز کن..
10 دقیقه داشتم بهش ور می رفتم ولی خیلی محکم بود..هم دستم درد می کرد ونیرویی توش نداشت وهم اینکه گره ی طنابا رو محکم بسته بودن..
خب چکار کنم نمی تونستم دیگه..می دونستم باز یه تیکه مهمونم می کنه و هران بهم می ندازتش..ولی بی خیال من عاشق همین تیکه انداختناش بودم دیگه..
از بیرون صدای پا شنیدیم..
پرهام سریع گفت :دستاتو ببر پشت..زود باش..
-چی؟!..
با تشر گفت :بهت میگم دستاتو ببر پشت ستون..نباید بفهمن دستاتو باز کردم..زود باش دیگه الان میان تو..
سریع دستامو بردم پشتمو پرهام هم ازم فاصله گرفت..
همون موقع در کلبه باز شد ویه نفر اومد تو..
بهت زده نگاش کردم..
ادامه دارد…
خانم بزرگ رو به هومن گفت :به نظرت فرشته و پرهام دیر نکردن؟..
هومن نگاهی به خانم بزرگ انداخت وگفت :حتما تو حیاطن..
به طرف حیاط رفت..از روی بالکن چند بار پرهام را صدا زد ولی جوابی نشنید..کل باغ را گشت ولی اثری از ان دو پیدا نکرد..
زیر لب با خود گفت :ماشینش که اینجاست..پس خودشون کجان؟
رفت داخل..خانم بزرگ و ویدا و نسرین خانم توی سالن نشسته بودند..
خانم بزرگ :چی شد هومن؟..کجا رفتن؟..
هومن :نمی دونم والا..همه جا رو گشتم ولی نبودن..الان به موبایل پرهام زنگ می زنم ..
شماره را گرفت :دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد..
هومن :ای بابا..موبایلشم که خاموشه..
خانم بزرگ :حتما رفتن بیرون..صبر کن بالاخره پیداشون میشه..
هومن سرش را تکان داد و کنار ویدا نشست..
*******
2 ساعت گذشته بود ولی هنوز خبری از پرهام و فرشته نشده بود..
خانم بزرگ با نگرانی گفت :نکنه خدایی نکرده تصادف کردن؟..اصلا چرا موبایل پرهام خاموشه؟..
نسرین خانم :وای خدا نکنه..نگران شدم..هومن جان مادر یه بار دیگه شماره ی پرهامو بگیر..
هومن کلافه از جایش بلند شد وشماره ی پرهام را گرفت:دستگاه مشترک م..
-اه..خاموشه..
همگی با نگرانی به هم نگاه کردند..همان موقع تلفن هومن زنگ خورد..شماره ی پرهام بود..
سریع جواب داد :الو پرهام..کجایی؟..
-…
هومن :الو..پرهام..چرا جواب نمیدی؟
صدای مرد ناشناشی را از پشت خط شنید:سلام اقای مهندس..احوال شریف..
هومن با تعجب به بقیه نگاه کرد…بدون هیچ حرفی رفت توی حیاط..
هومن :الو..شما کی هستید؟موبایل برادر من دست شما چکار می کنه؟
مرد ناشناس خندید وگفت :بعد می فهمی من کی هستم..عجله نکن..برادرت پیش ماست البته اون خانم خوشگله هم باهاشه..
هومن که از حرف های ان مرد چیزی سر در نیاورده بود تقریبا با صدای بلندی گفت :بهت گفتم تو کی هستی؟..یعنی چی که برادره من پیش شماهاست؟..
ناشناس :اونش مهم نیست..فقط اگر برادرت و اون خانم خوشگله رو صحیح و سالم می خوای باید همین امروز عصر راس ساعت 6 با 100 میلیون پول بیای به ادرسی که بهت میدم..اگر بخوای پای پلیس رو بکشی وسط جنازه ی برادرتو تحویلت میدم..گرفتی چی گفتم؟
هومن با عصبانیت داد زد :خفه شو مرتیکه..تو به چه جراتی برادره منو دزدیدی؟..
مرد ناشناس با صدای بلند خندید وگفت :کم داد وبیداد کن جناب مهندس..فقط کاری رو که گفتمو انجام بده..پولو اماده کن ..منتظر تماسه من باش.
تلفن قطع شد..
هومن :الو..الو..
تماس قطع شده بود..کلافه و نگران دستی بین موهایش کشید..برگشت و پشت سرش را نگاه کرد..خانم بزرگ و بقیه توی بالکن ایستاده بودند و با نگرانی به هومن نگاه می کردند..هومن بی توجه به انها برگشت وبه فکر فرو رفت..هر چی فکر می کرد به نتیجه ای نمی رسید..
شماره سرگرد پناهی را گرفت..بعد از چند بوق تماس برقرار شد..
سرگرد پناهی :الو بفرمایید..
هومن :الو سلام جناب سرگرد..بزرگ نیا هستم..هومن بزرگ نیا..برادر پرهام..
سرگرد پناهی با خوشحالی گفت :به به سلام جناب اقای مهندس..یادی از ما کردید..پرهام چطوره؟..
هومن لبخند ماتی زد وگفت :در رابطه با مشکلی که برای پرهام پیش اومده مزاحمتون شدم..الان اداره هستید؟..
سرگرد پناهی :اره هستم..چی شده؟..
هومن :بسیار خب..من الان میام اونجا همه چیزو براتون میگم..
سرگرد پناهی :باشه..منتظرت هستم..
هومن :خداحافظ..
سرگرد پناهی: خدا نگهدار.
*******
هومن همه چیز را برای سرگرد پناهی توضیح داد..
هومن :حالا من باید چکار کنم؟..اصلا نمی دونم اونا کی هستند..فقط گفتن 100 میلیون پول می خوان..
سرگرد کمی فکرکرد وگفت :من به این قضیه مشکوکم..گفتی که اون شخص ناشناس تورو مهندس خطاب کرد درسته؟
هومن :درسته..
سرگرد پناهی :پس با این حساب اون شخص شما رو می شناسه..من مطمئنم قصدش تنها گرفتن پول نیست..شما دشمن خانوادگی یا یه کسی که باهاتون خوب نباشه وازتون کینه داشته باشه اطرافتون نمی شناسید؟
هومن به فکر فرو رفت..بعد از چند لحظه گفت :یه زن به اسم زیبا بود که الان چند ساله مرده..اون دشمن خونی خانواده ی ما بود..مرگ پدر و مادرم هم به طرز مشکوکی انجام شد که همه ی ما مطمئنیم کار زیبا و پسرش بوده..ولی خب تحقیقات پلیس به هیچ نتیجه ای نرسید.زیبا که مرد دیگه خبری از پسرش نشد..الان چند ساله که از اون قضیه می گذره ودیگه..نه کسی نبوده که با ما دشمنی داشته باشه..
سرگرد پناهی که با دقت به حرف های هومن گوش می داد سرش را تکان داد وگفت :بسیار خب..
هومن :حالا من باید چکار کنم؟اونا گفتن راس ساعت 6 باید برم سر قرار..
سرگرد پناهی از جایش بلند شد وگفت :همراه من بیاید..
هر دو از اتاق خارج شدند..سرگرد پناهی انتهای راهرو رفت و در یکی از اتاق ها را باز کرد وهر دو وارد اتاق شدند..
به طرف یکی از میزها رفت و با کلید قفل یکی از کشوها را باز کرد..جعبه ای را از ان بیرون اورد ودرش را باز کرد..
هومن :اینا چیه؟..
سرگرد پناهی:اینها فرستنده و ردیاب و میکرفون هستن..مخصوص ماموریته..راس ساعتی که بهت گفتند تو پول های تقلبی رو که ما در اختیارت میذاریم رو با خودت می بری..اما..یکی ازاین فرستنده ها رو زیر کمربندت و یکی رو هم توی ساعت موچیت و یکی دیگه رو هم زیر لباست جاساز می کنیم..تو از اینجا که میری بیرون دو تا از مامورای من تعقیبت می کنند..فقط خداکنه اونها ردت رو نگرفته باشن و بفهمن که اومدی اینجا..با این حال عمل مشکوکی انجام نده..انشاالله که همه چیز بخیر می گذره..بچه های ما کارشونو بلدن..
هومن با دقت به حرفهای سرگرد پناهی گوش می داد..
*******
با دهان باز به پارسا نگاه کردم..اون اینجا چکار می کرد؟یعنی همه چیز زیر سر پارساست؟
پارسا درو بست وبا لبخند بدی نگام کرد..
به طرفم اومد و کنارم نشست:به به ببین کی اینجاست..چطوری عزیزم؟..اهوی گریزپای من..بالاخره پیدات کردم..خیلی وقته منتظرتم..
شاید به خاطر اینکه الان خیالم راحت بود زن پرهام هستم و اون نمی تونه هیچ غلطی بکنه و اینکه عقده ی این همه بدبختی که ازجانب پارسا کشیدم رو دلم مونده بود که باعث شد کمی شجاع بشم .. داد زدم:خفه شو عوضی..هر چی می کشم به خاطر وجود نحس تو.. توی زندگیمه..از کدوم قبرستونی پیدات شد و اومدی تو زندگیه من؟..تو یه اشغالی که..
کشیده ی محکمی که خوابوند زیر گوشم باعث شد نتونم حرفمو ادامه بدم و گوشه ی لبم پاره بشه..احساس می کردم سرم داره گیج میره.
تعجب کرده بودم که چرا پرهام هیچی نمیگه..انگار نه انگار که من زنشم واون عوضی داره منو می زنه..
پارسا داد زد :نه مثل اینکه تو این مدت زبونتو خوب تقویت کردی..فکر نمی کردم دختر اروم وساده ای که اونشب دیدم اینطور پرخاشگرباشه و زبون درازی کنه..
بی توجه به کشیده ای که خورده بودم تقریبا با صدای بلندی سرش داد زدم :زبونه من برای امثال تو همیشه همین قدره..به خاطر تو من الان به این روز افتادم..دربه در شدم..چی از جون من می خوای کثافت؟..
چونمو با دستش گرفت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد..هرم نفساش می خورد توصورتم..چندشم شده بود..نگاهشو دوخت توی چشمامو وبا لحن پر از هوسی گفت :خودتو می خوام عزیزم..من با تو خیلی کارا دارم..
هنوز چونم توی دستش بود..زیر چشمی به پرهام نگاه کردم..چشماشو بسته بود وفکش منقبض شده بود و می لرزید..پس چرا کاری نمی کرد؟چیزی نمی گفت؟..
رو به پارسا غریدم:این همه دختر..چرا من؟..مگه قحطی دختر اومده؟..برو سروقته یکی دیگه..تورو خدا دست از سرم بردار..
خندید وچونمو بیشتر فشار داد..دردم گرفته بود..از زور درد ابروهامو کشیدم تو هم..
پارسا :نه عزیزم..من فقط تو رو می خوام..می دونی چرا؟من اگر چشمم یه چیزی رو بگیره تا به دستش نیارم ول کنش نیستم.حتی اگر مجبور بشم تا پای جونم میرم تا به دستش بیارم..تو برای من تکی..
صورتشو اورد جلو ..خدایا نه..نه..
سرشو کشید عقب.. کاری نکرد..وای خدا ..
گفت :نه..الان زوده..میذارم به وقتش..اون موقع برام جذابیتش بیشتره..
چونمو ول کرد واز جاش بلند شد..به طرف پرهام رفت..پرهام چشماشو باز کرد وبا اخم غلیظی زل زد تو چشمای پارسا..
پارسا پوزخند زد وگفت :من با تو کاری ندارم..یعنی طرف حسابم تو نیستی..یکی دیگه ست..خودش می دونه چطور از خجالتت در بیاد..
خنده ی بلند و وحشتناکی کرد وبه طرف در رفت..
جلوی در ایستاد ورو به پرهام گفت :منتظر برادرت باش اقای دکتر..امشب اینجا مهمونیه..خوشحال باش..
با خنده از در رفت بیرون و درو پشت سرش بست..خدایا چقدر من بدبختم..حالا که داشتم طعم عشق رو می چشیدم..حالا که مال پرهام شده بودم چرا باید این اتفاقات بیافته؟ چرا من یه روز خوش ندارم؟..
پرهام خودشو کشید رو زمین واومد کنارم ..اصلا نگاش نمی کردم..
با نگرانی گفت :حالت خوبه؟..
وای چقدر رو داشت..اون موقع که نیاز داشتم ازم دفاع کنه هیچ کاری نکرده بود حالا اومده احوال پرسی..
جوابشو ندادم و با اخم رومو برگردوندم..
دستمو اوردم جلو به گوشه ی لبم دست کشیدم..همون موقع یه دست دیگه نشست روی لبام..با تعجب سرمو برگردوندم و به پرهام نگاه کردم..دستش باز بود؟..
لبخند زد وگفت :چیه تعجب کردی؟..گره ی طناب رو شل کرده بودی..همون موقع که اون مرتیکه حواسش نبود تونستم دستمو باز کنم..
با دلخوری نگاش کردم..خواستم سرمو برگردونم که دستشو گذاشت زیر چونمو و سرمو برگردوند سمت خودش..با لبخند نگام می کرد..
خدایا با این لبخند چقدر جذاب میشه..
داشتم نگاش می کردم که گفت :ازم دلخوری درسته؟..ولی من برای این کارم دلیل داشتم..
با تعجب زل زدم تو چشماشو گفتم :چه دلیلی؟..اون عوضی داشت..
انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت :می دونم..نمی خواد تکرار کنی..همون موقع هم به اندازه ی کافی حرص خوردم..می دونی چرا در مقابل کاراش هیچی نگفتم؟چون نمی خواستم تحریکش کنم..اون هنوز نمی دونه من و تو زن و شوهریم..اگر می فهمید چیزی بین ماست مطمئنا برخورد بدی می کرد..اگر من عکس العمل نشون می دادم اون بدتر رفتار می کرد..نمی خواستم تحریکش کنم..حالا فهمیدی دلیل سکوتم چی بود؟..
تمومه مدت بهش خیره شده بودم..وقتی خوب فکر می کردم می دیدم درست میگه..اون اگر کاری می کرد یا حرفی می زد مطمئنا پارسا بیشتر تحریک می شد و وضع بدتر می شد..
به روم لبخند زد که من هم با لبخند جوابشو دادم..
ادامه دارد…
هومن همه چیز را برای خانم بزرگ و بقیه توضیح داد..نسرین خانم با شنیدن حرف های هومن غش کرد و خانم بزرگ هم رنگش پریده بود..ویدا با دست نسرین خانم را باد می زد..هومن هم با خانم بزرگ حرف می زد و سعی در ارام کردن او داشت..
بالاخره انقدر برایشان توضیح داد ودلیل اورد تا توانست راضیشان کند که سرقرار با ادمرباها برود..
منتظر توی سالن نشسته بودند که موبایل هومن زنگ خورد..شماره ناشناس بود..
-الو..
ناشناس با لحن خشنی گفت :پولا رو جور کردی؟
هومن نفس عمیقی کشید وگفت:اره پولا حاضره..کجا باید بیام؟..
ناشناس :خوبه..بیا به این ادرسی که بهت میگم..فقط یادت باشه اگر کلک تو کارت باشه وبخوای پای پلیسا رو بکشی وسط هیچ وقت برادرتو نمی بینی..شنیدی؟
هومن با عصبانیت دستش را مشت کرد: خیلی خب ادرس بده..
ناشناس: (…)راس ساعت 6..
تلفن قطع شد..هومن موبایلش را پایین اورد و با خشم به ان خیره شد..
خانم بزرگ با نگرانی گفت :چی شد هومن؟..
هومن از جایش بلند شد وگفت :باید برم سرقرار..
ویدا با ترس از جایش بلند شد وگفت :نه توروخدا..نرو.اگر بلایی سرت بیارن چی؟..
هومن با لبخند نگاهش کرد وگفت :نترس ..من با سرگرد پناهی صحبت کردم و کارایی که اون بهم گفته رو هم انجام دادم..احتیاط می کنم..
رو به جمع کرد واز همه خداحافظی کرد..خانم بزرگ و نسرین خانم و ویدا..هر 3 با چشمان پر از اشک نگاهش کردند و زیر لب جوابش را دادند..
هومن رفت تو باغ..ویدا طاقت نیاورد ودنبالش رفت..
ویداصدایش زد :هومن..صبر کن.
هومن سرجایش ایستاد و ارام به طرف او برگشت..
ویدا رو به رویش ایستاد و با چشمان نمناکش زل زد تو چشمای هومن و گفت:مواظب خودت باش..اگر اجازه می دادی منم باهات می اومدم.
هومن اخم کمرنگی کرد وگفت:عمرا اجازه بدم .این کار خطرناکه ویدا..
ویدا با اعتراض گفت:فقط برای من خطر داره؟..پس تو چی؟..
هومن لبخند زد و نزدیکش شد..دستش را بالا اورد و روی گونه ی ویدا گذاشت..ویدا فقط نگاهش می کرد و سکوت کرده بود..
هومن :عمه مهناز بهت احتیاج داره ..نمی تونی تنهاش بذاری..می دونی که قلبش ناراحته .. مطمئن باش من امشب بر می گردم.
ویدا بغض کرده بود..قطره اشکی روی صورتش چکید..منتظر بود هومن یه حرفی بزند و اگر هنوز دوستش دارد به زبان بیاورد..خیلی دوست داشت خودش پیش قدم شود وجبران اشتباه گذشته را بکند..ندایی در قلبش می گفت شاید دیگه نتونی ببینیش پس بهش بگو..ولی هر بار با سماجت ندا را نادیده می گرفت و می گفت نه اون بر می گرده من مطمئنم..ولی..ولی اگر برنگشت چی؟..
این افکار مزاحم باعث شد به گریه بیافتد..اشک بی محابا از چشمانش جاری شد..سرش را پایین انداخت..هومن دستش را زیر چانه ی او گذاشت وسرش را بلند کرد..
مات و مبهوت نگاهش کرد وگفت:ویدا چت شده؟..چرا گریه می کنی؟..
ویدا با هق هق گفت:هومن..توروخدا مواظب خودت باش..
هومن که طاقت دیدن اشک های ویدا را نداشت و به خوبی می دانست دلیل ان اشک ها چیست با لحن ارامی گفت:به یه شرط بهت قول میدم مواظب خودم باشم وگرنه نمی تونم بهت قولی بدم..
ویدا با دست اشک هایش را پاک کرد وبا صدای گرفته ای گفت:چه قولی؟..باشه بگو..
هومن در چشمان او خیره شد وبا لحن ارامی گفت:بهم بگو..دوستم داری؟..
ویدا بهت زده نگاهش کرد..باروش نمی شد..
هومن که راز ان نگاه را به خوبی خوانده بود..دستش را دور کمر ویدا حلقه کرد واو را در اغوش کشید..ویدا هنوز متعجب بود..سرش را روی سینه ی هومن گذاشت..
هومن کنار گوشش زمزمه وار گفت:ویدا..نمی خوای جوابمو بدی؟..بهم بگو که..دوستم داری یا نه؟..
ویدا بغضش را خورد ودستانش را دور کمر هومن محکم حلقه کرد..
سرش را به سینه ی او فشرد وگفت:دوستت دارم..
هومن ارام او را از خودش جدا کرد و نگاهش کرد..ویدا زیر ان نگاه طاقت نیاورد وسرش را پایین انداخت..
هومن با لبخند گفت:تو چشمام نگاه کن و اون جمله ای که الان گفتی رو یه بار دیگه تکرار کن..
ویدا سرش را بلند کرد..قلبش بیش از پیش بی قراری می کرد..
نگاه عاشقش را در چشمان هومن دوخت و گفت:من..دوستت دارم.
هومن با لبخند نگاهش کرد وناگهان او را محکم در اغوش کشید:عزیزدلم..خیلی دوستت دارم..خیلی.
ویدا محکم او را به خود فشرد ودرحالی که از زور هیجان می لرزید گفت:پس بهم قول بده مواظب خودت هستی.. باشه؟
هومن سرخوش او را از خود جدا کرد و گفت:تو الان هر امری کنی من برات انجام میدم..بهت قول میدم عزیزم.قول میدم.
ویدا لبخند زد..هومن سرش را پایین اورد.. ویدا با تعجب نگاهش کرد..هومن نگاهش را به چشمان او دوخته بود ارام نگاهش را سر داد روی لبهای ویدا..کمرش را محکم چسبیده بود و به خود می فشرد..قلب ویدا محکم خود را به سینه ش می کوبید..درست زمانی که هومن خواست لبهایش را روی لبهای ویدا بگذارد ویدا انگشتش را روی لبانه او گذاشت.
.هومن با تعجب نگاهش کرد..ویدا لبخند شیطنت امیزی زد وگفت:هر وقت به قولت عمل کردی ..باشه؟..
هومن لبخند بزرگی زد وسرش را کشید عقب وگفت:ای شیطون..اینجوری می خوای محکم کاری کنی که من حتما به قولم عمل کنم اره؟..
ویدا خندید وگفت:افرین..همینه..
هومن خندید وسرش را تکان داد :باشه من تسلیم..هر چی شما امر کنی..خب دیگه من باید برم..مواظب خودت و عمه مهناز باش ..
ویدا با لحنی غمگین گفت:باشه..
هومن با نوک انگشته اشاره ش به بینی او زد وگفت:خداحافظ..
ویدا لبخند ماتی زد وگفت:قولت یادت نره..خدانگهدار.
هومن سرش را تکان داد وبه طرف در رفت..
ویدا تا لحظه ی اخر که هومن از در خارج شد نگاهش به او بود..
با بسته شدن در چشمانش را بست..
زیر لب زمزمه کرد:منتظرت می مونم هومن..توروخدا زود برگرد..
*******
هومن به ساعتش نگاه کرد..عقربه های ساعت نشان می داد که هران سروکله ی ادم رباها پیدا می شود..
به اطرافش نگاه کرد..تا چشم کار می کرد بیابان بود..نقطه ی دورافتاده ای خارج از شهر..سرگرد پناهی گفته بود 2 تا از مامورای ما تعقیبت می کنند ولی اثری ازانها نبود..بدون شک یک جایی که دید نداشته باشد مخفی شده بودند.
یک ماشین مدل بالای مشکی از دور نمایان شد..جلوی پای هومن ترمز کرد ودو مرد قوی هیکل در حالی که در دستانشان اسلحه بود از ماشین پیاده شدند..
هومن با اخم نگاهشان کرد و کیف را به طرفشان گرفت وگفت:بیاید اینم پول..برادرم و فرشته کجان؟..
یکی از مردها نزدیکش شد وکیف را از او گرفت و اون یکی مرد هم درست پشت هومن قرار گرفت..هومن تمام حرکات انها را زیر نظر داشت..
کیف را پرت کرد تو ماشین وجلوی هومن ایستاد:افرین..خیلی حرف گوش کنی اقای مهندس..
هومن داد زد:به جای گفتن این اراجیف بگو برادرم وفرشته کجان؟..پولا رو که گرفتید..
اون مرد بلند زد زیر خنده وگفت:پول؟..هه..جناب مهندس از پول باارزش ترش اینجا هست ..
به طرف هومن رفت وبا خشونت داد زد :برو تو ماشین..زود باش.
هومن با تعجب ولی در حالی که هنوز اخم به پیشانی داشت گفت:ولی قراره ما این نبود..قرار بود پولا رو بگیرید وبرادره منو ازاد کنید..مگه غیر از اینه؟
اون مرد غرید:خفه شو.. زیاد داری حرف می زنی..اینجا من میگم که کی چه کار می کنه..برو بالا تا مجبورت نکردم.
هومن با عصبانیت داد زد:عوضی..هیچ غلطی نمی تونی بکنی..
اون مرد با خشم به طرفش خیز برداشت که هومن هم جاخالی داد واز پشت گردنش را گرفت و با ارنجش به پشت کمرش زد..صدای ناله ی مرد بلند شد ..
خواست گردنش را بشکند که سردی اسلحه را روی گردنش حس کرد:از جات جم بخوری با یه شلیک فرستادمت اون دنیا..ولش کن.
هومن هیچ حرکتی نکرد..
داد زد:بهت گفتم ولش کن..
هومن ارام دستش را از دور گردن ان مرد برداشت..تا هومن خواست برگردد با اسلحه محکم به پشت گردنش زد و او هم بیهوش افتاد روی زمین..
هومن را بردن تو ماشین..همان موقع یک ماشین دیگر درست کنار ماشینشان ایستاد..
دو نفر که هم تیپ و قیافه ی خودشان بودند از ماشین پیاده شدند..
همان مردی که هومن را بیهوش کرده بود گفت:چی شد؟..
-قربان یه ماشین که ظاهرا سرنشینانش پلیس بودن زیر پل مخفی شده بودند که دست به سرشون کردیم..فکر کنم یکیشون هم زخمی شد..
-خوبه..مطمئنید فقط همونا بودن؟
-بله قربان..
سرش را تکان داد وگفت:بسیار خب..حرکت کن.یکیتون هم ماشینشو بیاره.
ماشین ها پشت سر هم حرکت کردند و از ان محل دور شدند..
کامبیز به 4نفراز افرادش اشاره کرد.. به طرف پرهام و هومن رفتند و انها را بلند کردند..هر دو تقلا می کردند ولی دستانشان را محکم گرفته بودند..ان دو را به اتاقی بردند..
فرشته با ترس و نگرانی به در اتاق خیره شده بود..احساس تنهایی می کرد و از پارسا و نگاه ان مرد می ترسید.
پرهام و هومن را روی صندلی نشاندند و پاهایشان را بستند..در اتاق باز شد وکامبیز در حالی که لبخند شیطانی به لب داشت وارد شد..
رو به افرادش گفت:شماها بیرون باشید وتا صداتون نکردم حق داخل شدن ندارید..فهمیدید چی گفتم؟
هر 4 نفر اطاعت کردند و از در خارج شدند..
در حالی که هنوز همان لبخند را بر لب داشت به طرف میزی که گوشه ی اتاق بود رفت و کشویش را باز کرد..
یک سرنگ..یک چاقو..و یک اسلحه از ان بیرون اورد و روی میز گذاشت..
تمام مدت پرهام و هومن با خشم به او نگاه می کردند..
هومن داد زد:عوضی برای چی ما رو گرفتی اوردی اینجا؟..چی از جونه ما میخوای؟همون مادرت زندگیمونو سیاه کرد وباعث مرگ پدر ومادر وخواهر وخواهرزاده م شد بس نبود که حالا تو سر و کلت پیدا شده؟..
کامبیز پوزخند زد وبه طرفش رفت…دستانش را دو طرف صندلی هومن گذاشت و صورتش را جلو برد با خشم گفت :نه..اینا هم برای شماها کم بوده..شماها حق مادر منو ازش دزدیدید..اواره ی کوچه و خیابوناش کردید..پدر تو باعث مرگ مادر من شد..می بینی؟منم کم دلیل برای نابودیتون ندارم..
دستش را برداشت و با خوشحالی داد زد:حالا وقت انتقامه..انتقام از اون کسایی که برای کشتنشون تمامه این مدت لحظه شماری می کردم..
پرهام با خشم غرید:مردن مادر تو بعد از مرگ پدر ومادر ما بود..پس مرگش هیچ ربطی به ما نداشته..اون زن با حیله وارد زندگی پدر ما شد و برای نابودیمون هم همه کاری کرد..این ماییم که باید انتقام بگیریم..از تو که پدر ومادرمونو کشتی از تو که مادرت باعث مرگ خواهر وخواهرزاده م شد..هه..تازه اومدی واسه انتقام؟..انتقام از چی عوضی؟..
کامبیز به طرف پرهام رفت ومحکم توی صورتش زد..صورت پرهام به طرف راست چرخید..
کامبیزداد زد:ساکت شو اشغال..
پرهام دستانش را از پشت مشت کرد و سعی کرد خودش را کنترل کند..هومن با نگرانی به پرهام خیره شد..می دانست که اگر پرهام عصبانی شود هیچ کس جلودارش نیست و از این می ترسید که پرهام نتواند خودش را کنترل کند وکامبیز بلایی سر او بیاورد..
کامبیز جلوی میز ایستاد وبا همان لبخند شیطانی گفت:خب خب..این مرحله رو به خودتون واگذار می کنم..دوست دارین چطوری بمیرین؟..
سرنگ را گرفت بالا :با یه سرنگ پر از هوا..یا با چاقو و یا شاید هم..
اسلحه را به طرفشان گرفت وگفت: به نظر من اسلحه بهترین گزینه ست درسته؟..ولی خب..
به طرفشان رفت و در حالی که دور صندلیشان می چرخید ادامه داد :من منصفانه عمل می کنم..هر کدوم رو که خودتون بخواین..من با همون کارتونو تموم می کنم..
بلند خندید وپشت صندلی هومن ایستاد و اروم صورتش را پایین اورد ..
زیر گوش هومن گفت:قول میدم زیاد دردتون نیاد و خیلی اروم برین اون دنیا…
به طرف پرهام رفت و زد رو شونه ش و ادامه داد :پدر ومادر عزیزتون اونجا انتظارتونو می کشن..نباید بیشتر ازاین منتظرشون بذارید..
با صدای بلند زد زیر خنده و جلوی انها ایستاد :خب..بگید دیگه..کدوماش؟..
پرهام با خشم لبهایش را به هم فشرد ودر حالی که از چشمانش خشم وعصبانیت کاملا پیدا بود داد زد :قسم می خورم که خودم بکشمت..زنده ت نمیذارم عوضی..
کامبیز ابروشو انداخت بالا و با خنده گفت:تو؟..هه..نگو اقای دکتر به گروه خونیت نمیاد..
جلوش زانو زد و ادامه داد :دوست دارین بدونین چطوری پدر ومادرتونو کشتم؟..واقعا لذت بخش بود..
لبخند بدی زد وبه هومن نگاه کرد..
هومن با خشم گفت:تو یه حرومزاده ای .. یه ادمه رذل و اشغال که از بدبخت کردنه دیگران هیچ ابایی نداره..
کامبیز از جایش بلند شد وگفت:نه مثل اینکه خوب منو شناختی..خوبه..
یک صندلی کشید جلو و روی ان نشست وبه ان دو خیره شد..
کامبیز: قبل از کشتنتون می خوام یه داستان براتون تعریف کنم..
زیبا تو یه خانواده ی خیلی پولدار به دنیا اومد ..تا اینکه پدرش ورشکست میشه و به گفته ی خودش باعث این ورشکستگی هم کسی نبوده جز جمشید بزرگ نیا ..پدربزرگ شماها..پدر زیبا سکته می کنه و قبل از مرگش به زیبا میگه که اگر اون با ثروت زیادش و اعتبار بی حد و اندازه ش تو تجارت از من جلو نمی افتاد هیچ وقت این اتفاق برام نمی افتاد..زیبا در کمال زیبایی مغرور هم بوده ونمی تونسته ببینه پدرش به این روز افتاده..بعد از مرگ پدرش حس انتقام در اون بیشتر میشه..تا اینکه تصمیم می گیره وارد خانواده ی بزرگ نیا بشه وازشون انتقام بگیره..اون سعی می کنه به مهرداد پسر بزرگ نیا نزدیک بشه و اونو عاشق خودش بکنه تا سر فرصت نقشه شو اجرا بکنه که همینطور هم میشه ولی زیبا هم واقعا عاشقش میشه..
مهرداد میره خارج برای ادامه تحصیل..تو این مدت زیبا تصمیم می گیره عشق مهرداد رو از بین ببره..به پدر مهرداد نزدیک میشه میخواد نابودش بکنه..بالاخره موفق میشه وجمشید بزرگ نیا شیفته ی زیبا میشه.. ولی مادر مهرداد زن زرنگی بوده و از همه چیز مطلع میشه اما دیگه دیر شده بود و جمشید به دام زیبا افتاده بود..
هر روز جنگ و دعوا بین زن وشوهر ادامه داشته..جمشید همسرشو از خونه بیرون می کنه و می خواد زیبا رو به همسری بگیره..همسر جمشید ساکت نمیشینه..اون هم از یه خانواده ی ثروتمند بوده وبا کمک چند نفر دست زیبا رو ..رو می کنه..
جمشید زیبا رو میندازه بیرون وهمسرش بر می گرده ولی دیگه همسرش هیچ وقت نمی تونه بهش اعتماد بکنه..جمشید هم توقعی ازش نداشته فقط تنها درخواستش این بوده که پسرشون چیزی از این موضوع نفهمه واون هم قبول می کنه و به مهرداد میگن که زیبا یه زن بدکاره ست واز خونه انداختیمش بیرون..زیبا تو این مدت یه معشوقه داشته..از اون باردار میشه..می خواسته بگه جمشید همچین کاری رو کرده ولی با ازمایش مشخص میشه اینطور نیست.
.معشوقه ش تو یه تصادف می میره و وقتی مهرداد بر می گرده زیبا با دیدن خوشبختی این خانواده کینه ش بیشتر میشه می خواد به مهرداد نزدیک بشه ولی مهرداد دیگه ازش متنفر شده..مهرداد ازدواج می کنه وصاحب بچه میشه ولی تمومه این مدت زیبا داشته کینه وحس انتقامی که تو دلش داشته رو تقویت می کرده تا به موقعش ارامش این خانواده رو بگیره..
رو به هومن با خشم ادامه داد :زیبا تورو دزدید و اوردت پایین شهر و تو مثل یه بچه ی بدبخت بزرگ شدی..ولی باز به اینجا ختم نشد وپدرت پیدات کرد..اینبار نوبت خواهرت بود..قصد زیبا کشتنش نبود فقط می خواست به پدرت نشون بده که می تونه ولی اون کسی که از طرف زیبا اجیر شده بود خواهرتون رو می کشه و بچه ش هم ناخواسته این وسط کشته میشه..این برای زیبا مهم نبود اون فقط به فکر انتقام بوده..ولی با همه ی این ها اون خانواده هنوز محکم پابرجا بود..یه پسر دکتر..یکی دیگه مهندس..خانواده هم در کنار هم..
اینبار هومن رو می دزده و عذابه روحی وجسمیش میده..هومن معتاد میشه و به خانواده بر می گرده ولی ترکش میدن و اون دوباره به درسش ادامه میده..زیبا وقتی می بینه با هیچ کدوم از این کارا نمی تونه این خانواده رو ویران کنه تصمیم می گیره زن و شوهر رو بکشه..جنون پیدا کرده بود و هیچ چیز براش مهم نبوده..به پسرش میگه این کارو براش انجام بده..توی تمامه این کارها چه کشته شدن دختر مهرداد و چه اعتیاد هومن.. پسر زیبا وبرادرش همراهش بودن..
هومن وپرهام از زور خشم به خود می لرزیدند..چشمان پرهام سرخ شده بود و تمام سعیش را می کرد که خودش را کنترل کند..
هومن با یاداوری گذشته و کابوس های شبانه ش از زور خشم وعصبانیت فکش منقبض شده بود و با چشمان سرخ شده به کامبیز خیره شده بود..
کامبیز خنده ی وحشتناکی کرد وگفت:از اینجا به بعدش ماجرا جذاب تر هم میشه..مهرداد و زنش تصمیم به مسافرت می گیرن..حال زنش خوب نبوده وبرای تغییر اب و هوا میخوان برن شمال..من خیلی وقت بود که منتظر چنین لحظه ای بودم..براش لحظه شماری می کردم..تو راه برگشت 2 تا از افرادمو اجیر کردم که کارشونو بسازه..شب بارونی..خیابون لغزنده..دیگه از این بهتر نمی شد..همه چیز دست به دست هم داده بود برای اون اتفاق..تصادف بدی کردن..خودم بالا سرشون بودم..مهرداد تا لحظه ی اخر به من خیره شده بود…خودم دیدم..جون دادنشون رو دیدم..
خنده ی بلندی کرد ورو به ان دو ادامه داد :ماشینی که بهشون زده بود رو انداختم ته دره..همه چیز طبق نقشه انجام شد..بالاخره شر مهرداد از زندگی زیبا کنده شد..ولی بعد از چند ماه زیبا مرد..اون سرطان گرفته بود و مرگ اون هم تقصیر خانواده ی بزرگ نیاست..اگر اونها نبودن و باعث عذاب مادرم نمی شدن مادر من هم بیمار نمی شد ونمی مرد..
از جاش بلند شد وداد زد:حالا من اینجام..پسر زیبا..خودم با دستای خودم تنها بازمانده های بزرگ نیا رو از بین می برم..شما دوتا تنها وارث جمشید بزرگ نیا هستید..اگر شماها هم نابود بشین دیگه خانواده ی بزرگ نیا برای همیشه از بین میره..
اسلحه را برداشت وبه طرف ان دو نشانه گرفت وفریاد زد :اگه شما هم بمیرین دیگه همه چیز تموم میشه..شما دوتا باید کشته بشید..باید..
جنون امیز خندید و ادامه داد :حالا که حق انتخاب رو رد می کنید خودم دست به کار میشم..نفری یه گلوله کافیه..
به سرش اشاره کرد وادامه داد :اینجا..همینجا کارتونو می سازه..
اسلحه را به طرف هومن گرفت وگفت:از تو شروع می کنم..
هومن چشمانش را بسته بود..پرهام نگاهش کرد و با خشم صورتش را برگرداند وبه کامبیز نگاه کرد..
تمام حواس کامبیز به هومن بود..جلو رفت واسلحه را روی سر هومن گذاشت..
کامبیز: اماده باش اقای مهندس..پدر ومادرت منتظرت هستن..
پرهام با دیدن این صحنه دیگر طاقت نیاورد واز جایش بلند شد وبا فریاد صندلی را بلند کرد وبه طرف کامبیز حمله کرد..
کامبیز اسلحه را به طرف پرهام گرفت و شلیک کرد..
*******
از زور ترس به خودم می لرزیدم..تا لحظه ی اخر نگام رو پرهام بود..وقتی می خواست وارد اتاق بشه یه لحظه برگشت ونگام کرد..توی نگاهش نگرانی موج می زد..می دونستم نگران منه..ولی من بیشتر نگران اونا بودم..از اون ادما می ترسیدم..می ترسیدم بلایی سرشون بیارن..
کامبیز هم بعد از چند لحظه رفت تو اتاق..
پارسا از جاش بلند شد وبا لبخند بدی نگام کرد وبه طرفم اومد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نگین
نگین
1 سال قبل

خیلی خوب یود خیلی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x