” لیلیان ”
نگاهی به سویشرت و شلوار مخمل زردی که به تن دارم میاندازم.
رقصیدن با این لباس ها واقعاً مضحک و خندهدار است.
با سر به در اتاق اشاره میکنم و میگویم:
– خب شما برو بیرون.
میپرسد:
– چرا برم؟ میخوای برای در و دیوار برقصی؟
جواب میدهم:
– نه، میخوام لباس عوض کنم.
– خب لباس عوض نکن.
رقصیدن که این همه ادا و اطوار نمیخواد.
میخندم.
– آخه کدوم آدمی با این لباس، عربی میرقصه؟
برو بیرون تا من یه چیز مناسب تنم کنم.
با چشمهای تنگ شده نگاهم میکند و میپرسد:
– یعنی توی باشگاه با لباس بدن نما میرقصی؟
یک پایم را به زمین میکوبم و میگویم:
– ولی خدایا! سیدعلیرضا اونجا همه زنن.
باورم نمیشود که این حرف را از او میشنوم اما میگوید:
– خب دوست ندارم زنهای دیگه، تن و بدن همسرم رو ببینن، این که دست خودم نیست، خوشم نمیاد، اصلاً تو فکر کن حسودیام میشه!
امکان ندارد ابروهایم بالاتر از این بپرد.
نمیدانم چه بگویم، شاید منطق او با منطق من فرق دارد.
شاید نباید انتظار داشته باشم که همهی انسانها با یک دید به مسائل نگاه کنند.
چیزی نمیگویم و میگوید:
– من همینجا میشینم لباست رو عوض کن!
لب میزنم:
– آخه
انگار میخواهد یک فیلم سینمایی مهیج را تماشا کند که آرنج هایش را روی زانوهایش میگذارد، سمت من خم میشود و میگوید:
– عوض کن قرار نیست که بخورمت.
با شیطنت میگویم:
– از کجا معلوم که من رو نخوری؟
کوتاه میخندد:
– چی بگم والا؟
شما که تا طعمت میاد بره زیر دندون ما، نصفه و نیمه، قشنگ میذاریمون تو خماری.
حالا هملباست رو عوض کن، لوس نباش.
واقعاً خجالت میکشم، میگویم:
– پس چشمهات رو ببند.
دستهایش را ستون بدنش میکند و پشت سرش قرار میدهد و به آنها تکیه میزند و میگوید:
– چیزی برای قایم کردن از من وجود نداره!
این رو کی قراره بفهمی؟
پشت به او میکنم و سعی میکنم حضورش را در اینجا فراموش کنم.
اما خب، تصویرش کاملاً در آینه پیداست و میبینمش که چهار چشمی من را میبیند.
هنوز همانطور ایستادهام و میپرسد:
– اگر سختته میخوای من در بیارم؟
چشم غره میروم وزیپ سویشرتم را پایین میکشم.
سنگینی نگاهش را روی تمام تنم احساس میکنم و فوراً شلوارک کوتاه لی و تاپ نیم تنهای را در میآورم و به تن میکنم.
سمتش که پر تفریح نگاهم میکند میچرخم و با تذکر میگویم:
– فقط رقصها.
میگوید:
– خیالت راحت، فقط رقص، مگه من چیزی به جز این گفتم؟!
زیرلب میگویم:
–
آهنگ را پلی میکنم و خدا میداند تا چه حد خجالت زدهام.
چشم میبندم و آرام شروع به لرزاندن باسنم میکنم.
بعد کمرم را پیچ و تاب میدهم و کمی که میگذرد، تنم گرم شده و چشم باز میکنم.
خجالتم فرو میریزد و کمکم چشم بالا میآورم تا نگاهش کنم و میبینم که صورتش سرخ شده.
نگاهش از صورتم سُر میخورد و روی جای جای تنم میخزد و انگار میان پیچ و تابهای تنم گیر میکند.
رنگ صورتش، نوع نگاهش، نفسهایش که کشدار شده و بدتر از آن، عرقهای نشسته روی پیشانیاش، حالش را شرح میدهد.
عقلم نهیب میزند که بس کنم اما نمیدانم بازیایست که هورمونهایم به راه انداخته و یا قلبم دوست دارد زجرم بدهد که ادامه میدهم.
سمتش میروم و دوباره از او دور میشوم.
موهایم را در هوا میرقصانم و وقتی سر بالا میآورم در یک قدمیام میبینمش.
میخوام توقف کنم و دست از لرزاندن پایینتنهام بردارم اما با دست راستش گودی کمرم را در بر میگیرد و با صدایی که خس برداشته میگوید:
– نه، تمومش نکن، برقص، منتها توی بغلم.
نفسم بند میآید، از آمیخته شدن حرارت تنهایمان و صدای نفسهایمان که در هم میپیچد و تپش کر کنندهی قلبهایمان، حسی عجیب دارم.
دستهایش نوازش میکند.
چشم میبندم و هنوز به آرامی در آغوشش میرقصم و با گرم شدن پوست گردنم، چشم باز میکنم و میبینمش که خم شده و
همان نفس کشیدن نصفه و نیمه را هم از یاد میبرم.
صدایم را در گلویم خفه کردهام و تمام تنم را منقبض.
آنقدر پر محبت و حرارت و ماهرانه نوازشم میکند که یک به یک عضلاتم شُل میشوند.
پوست نازک گردنم به سوزش افتاده اما اعتراضی نمیکنم.
افکار آزار دهنده میآیند اما تمام تلاشم را به کار میگیرم و پسشان میزنم.
از گردنم جدا شده و خیرهی صورتم میشود.
پیشانیام را میبوسد و موهایم را نوازش میکند.
پشت پلکهایم آرام بوسه میزند و بعد از گونههایم، سمت لبهایم میآید.
به اینجا که میرسد دیگر نرم برخورد نمیکند.
پر شور و حرارت و خشن به جان لبهایم افتاده و من هم همراهیاش میکنم.
دردی زیر شکمم میپیچد و همانطور که در حال بوسیدن و بوسیده شدن هستم، تاریخ امروز را به یاد میآورم و در دل التماس میکنم که حالا نه.
حالا که پس از مدتها بدنم پاسخ منفی نداده، وقت خونریزی ماهانه نیست.
آنقدر جسم و روانم را به بازی گرفته، که وقتی به خودم میآیم، لباسهایمان را پایین تخت میبینم و او را خیمه زده روی تنم.
این یعنی تا به اینجا استرس بر من غالب نشده.
دردم شدیدتر شده اما لب به دندان میکشم مبادا صدایم در بیاید.
پیش از این که فاصلهی تنهایمان را به هیچ برساند، توقف میکند.
زیر شکمم گرم میشود و متعاقبش حسی چندشآور تمام جانم را در بر میگیرد.
عقب میکشد و اخمی غلیظ صورتش را در بر میگیرد و من فقط دوست دارم آب شوم و در زمین فرو بروم.
پاهایم را چفت بر هم میکنم و سید علیرضا همانطور که لباسهایش را از روی زمین برمیدارد، بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
– پریود شدی، پاشو خودت رو تمیز کن.
وای خدای من! کاش همین الان بمیرم.
خجالت تا مغز استخوانم را میسوزاند.
حال زارم را درک میکند که سریع بیرون میرود.
انگار جان از تنم رفته که نمیتوانم بایستم.
چشمم به سقف است و اشکهایم از شرم از دو گوشهی چشمهایم سر میخورد و لابهلای موهایم میرود.
تکانی میخورم و باز هم خروج خون گرمی که لزج بودنش حالم را بر هم میزند را حس میکنم.
از روی پاتختی جعبهی دستمال کاغذی را برمیدارم و وقتی میایستم، چشمم به دو لکهی بزرگ خون روی رو تختی میافتد و لعنتی دیگر به خودم میفرستم.
سمت حمام میدوم و بدون اینکه موهایم را خیس کنم از گردن به پایینم را آب میکشم و آرام هق هق میکنم.
روی روبهرو شدن با او را ندارم و اصلاً نمیدانم چه طور می توانم این مسئله را هضم کنم.
” علیرضا ”
چند مشت آب سرد به صورتم میزنم تا کمی از التهابم کم شود.
در آینه به خودم خیره میشوم.
نه فقط رگ کنار پیشانیام که حس میکنم کل رگهای سرم برجسته شده و در حال ترکیدن است.
به خودم میگویم:
– تقصیر خودش که نبود، اینبار که اون پا پس نکشید.
پریود شدن که ارادی نیست.
حق نداری اخم کنی.
هر چهقدر هم تحت فشار باشی، حق نداری تندی کنی.
اون یه زنه، الان محبت میخواد، خودش هم خجالت کشید، پس تو بیشتر نذارش لای منگنه.
نمیدانم این چه اخلاقیست که در خلوتم منطقی میشوم و با خودم عهد میکنم که وقتی در شرایط پیشبینی شده قرار میگیرم تند نباشم اما نمیشود، نمیتوانم.
حالا هم میخواهم به جای فاصله گرفتن، بروم و بغلش کنم، اما نمیدانم شدنیست یا نه.
از دستشویی بیرون میروم و سمت اتاق حرکت میکنم.
داخل نمیشوم، گردن میکشم و میبینم که بستهی پد بهداشتی را از داخل کمد برمیدارد و شانههای ظریفش به آرامی میلرزد.
دلم برایش میسوزد اما لعنت به من که قدم از قدم برنمیدارم و میخواهم منتظر بمانم تا او از اتاق بیرون بیاید و من بعد از او بروم و آماده شوم.
اما با صدای نق زدن آرام پسرم، داخل اتاق او میشوم.
نگاهم میکند اما لبخند نمیزند، دیدهام اینطور مواقع برای لیلیان میخندد.
خندهام میگیرد و زیر لب میگویم:
– پدرسوخته.
شیشهی شیرش نیمخورده است و همان را از کنار گهوارهاش برمیدارم و در دهانش میگذارم تا کار لیلیان تمام شود.
” لیلیان ”
در حال آماده شدن هستم و نمیدانم چرا گریهی لعنتیام تمام نمیشود.
مقابل آیینه که میایستم، تازه نگاهم به شاهکارش میافتد.
لبهایم متورم و خون مرده شده.
پس حالا میفهمم چرا انقدر درد میکند و من فکر کردم از شدت اینکه لب به دندان گرفتم درد دارد.
سمت راست گردنم هم سه جای خون مردگی بنفش به طرز زشتی در ذوق میزند.
چشمهایم را محکم میبندم و لعنتی میفرستم اما نمیدانم به خودم یا او، شاید هم هردومان.
خونریزیام از همین ابتدا شدید است و دوست دارم با صدای بلند جیغ بکشم.
درد شکم و کمرم بیشتر شده و با بیحوصلگی کمی آرایش میکنم و برای پوشاندن افتضاحِ لبهایم، رژ جگری مخملی را برمیدارم.
سمت اتاق مهدی میروم و با دیدن سید علیرضا که کنار گهوارهاش ایستاده و شیشه شیر به دهانش گذاشته گر میگیرم.
سمتم میچرخد و سردی نگاهش را حس میکنم.
نگاهش نمیکنم و میگویم:
– چرا اون شیر رو بهش دادی؟
اگه خراب شده باشه چی؟
حتی کلامش هم پر از سردیست وقتی میگوید:
– خودت گفتی شیرخشک تا دو ساعت تو دمای محیط سالم میمونه، در ضمن اگر خراب بود که نمیخورد.
جلو میروم و میگویم:
– باشه، شما برو خودم هستم.
مَهدی به محض دیدنم شیر را پس میزند، شروع به دست و پا زدن میکند و لبخند میزند.
سید علیرضا خطاب به او میگوید:
– کارت رو یادم موند آقا مَهدی.
تعجب میکنم اما همچنان نمیتوانم نگاهش کنم و او از اتاق بیرون میرود و با صدایی بالا رفته میگوید:
– اون رژ لعنتی هم پاک کن.
لب میزنم:
– نمیشه.
میگوید:
– باید بشه، لج نکن.
کلافهام و جواب میدهم:
– لبهام خون مردهست سید.
دیگر چیزی نمیگوید.