رمان لیلیان پارت ۳۵

4.1
(35)

 

 

پسرم از صدای دادش می‌ترسد.

نفسم را سخت بیرون می‌دهم.

چاره‌ای ندارم، به خاطر مهدی مجبورم بروم ساکش را آماده کنم.

و در لحظه‌ی آخر می‌بینم که با دقت به گردنم نگاه می‌کند‌.

می‌دانم اگر نگاهش را دنبال کنم می‌رسم به همان کبودی‌های آن روز کذایی که بعد از چند روز فقط کمی کم‌رنگ شده.

توجهی به گریه‌های مهدی نمی‌کند و عصبی زیر لب می‌گوید:

 

– دختره‌ی عفریته، حرفه‌ای هم هستی!

با همین خراب بازیا سید علیرضا رو نگه داشتی!

 

نگاهش را در چشم‌هایم قفل می‌کند و پر نفرت می‌گوید:

 

– هر شب هر شب می‌کشی‌اش توی تخت، آره؟ لابد خوب بهش سرویس می‌دی که چشمش کس دیگه‌ای رو نبینه، هه انگاری خوب بلدی!

 

شانه بالا می‌اندازد و منظور دار می‌گوید:

 

– خدا عالمه که چه‌طوری تو این مدت انقدر خوب یاد گرفتی!

لابد قبل امیررضاام

 

پوزخند می‌زند و ادامه نمی‌دهد، اما دل و‌ روده‌ی من در هم تاب می‌خورد.

 

مَهدی را همان‌طور گریان پایین می‌برد و من فوراً

 

 

 

داخل آشپزخانه می‌روم و چند مشت آب سرد به

 

 

صورتم می‌پاشم اما چیزی از التهاب درونی‌ام کم نمی‌شود.

واقعاً با خودش چه فکری کرده که اجازه دارد در

 

 

مورد شخصی ترین مسائل من حرف بزند؟ چرا

 

 

نمی‌خواهد باور کند که من همسر شرعی و قانونی سید علیرضا هستم؟

 

 

 

به او حق می‌دهم، مادر است، قبل از چهلم

 

 

 

دخترش، به عقد دامادش در آمده‌ام، در خانه‌ای که دخترش در آن زندگی می‌کرده زندگی می‌کنم.

 

 

 

نوه‌ای که ده سال همه‌شان چشم انتظارش بودند

 

 

را من بزرگ می‌کنم، حق دارد که از من متنفر باشد اما حق ندارد این‌طور به من زخم زبان بزند.

 

 

گناه من چیست که اینجایِ زندگی قرار گرفته‌ام؟

 

 

گناه من چیست که نامزدم جوان‌مرگ شد؟

که مجبور شدم به عقد برادرش در بیایم؟

 

 

 

مگر من به جز یک زندگی آرام چه می‌خواهم؟

سرم گیج می‌رود و بغض در گلویم سنگینی

 

 

می‌کند.

خوب است که درست در همین لحظه گوشی‌ام

 

زنگ می‌خورد و خوب تر است که سید

 

 

علیرضاست.

تماس را وصل می‌کنم، تلاش می‌کنم چیزی از

 

 

لحنم نفهمد اما می‌فهمد و می‌پرسد:

 

– ناراحتی؟ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

 

 

 

شاید منتظر پرسیدن همین چند کلمه‌ام که آرام زیر گریه می‌زنم و می‌گویم:

 

 

– نه چیز خاصی نیست.

 

اما نام مرا صدا می‌زند:

 

 

 

– لیلیان! به من دروغ نگو، من مطمئنم یه چیزی شده.

هق هق می‌کنم و می‌گویم:

 

 

 

– هیچی، فقط دلم گرفته.

 

دوباره می‌پرسد:

 

– می‌گی چی شده یا زنگ بزنم مادر بیان بالا تا

 

ازت بپرسن؟ یا نه، خودم هجره رو ول می‌کنم و میام.

 

می‌گویم:

 

 

– خاله‌ات این‌جاست، اومد بالا، مهدی هم ازم

 

گرفت برد پایین،‌ یک سری هم چرت و پرت گفت.

 

 

عصبی می‌پرسد:

 

– چی گفت بهت؟

 

 

– رد کبودی‌های روی گردنم رو دید، یه حرفایی زد و بعدش هم که رفت.

 

می‌گوید:

 

– اصلاً به خاله چه ربطی داره که کجای تو‌ کبود شده؟

 

دستوری ادامه می‌دهد:

 

 

– همین الان هم آماده شو و برو پایین.

 

 

 

– نه، نمی‌رم، اومده خونه‌ی خواهرش، شاید بخواد باهاش تنها باشه.

 

تکرار می‌کند:

 

 

– بهت گفتم برو پایین، تو‌عروس این خانواده‌ای تو مادر اون بچه‌ای، آماده شو و برو.

 

هر چیزی هم که گفت جوابش رو بده.

 

 

خودم هم زنگ می‌زنم یه اولتیماتوم می‌دم.

 

با التماس می‌گویم:

 

 

– نه توروخدا، ول کن.

برای من بد می‌شه، همین‌جوری هم از من بدش میاد.

 

عصبی می‌گوید:

 

– بدش بیاد، به درک!

 

حق نداره بیاد تو زندگی من سرک بکشه و به جای دهن من رو‌ تن زنم گیر بده که!

 

خالمه، مادر زن سابقمه اما دیگه اجازه نداره هر چی دوست داره بگه.

 

 

لحنش تند و عصبی‌ست، به‌خاطر من کلافه شد و دلم از پشتیبانی‌اش گرم می‌شود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x