” علیرضا ”
پاهایم یاریام نمیکنند تا سمت ماشین بروم. کمی در محوطه میمانم و بعد پشت فرمان مینشینم.
با کلافگی پیشانیام را به آن تکیه میدهم.
نمیتوانم رهایش کنم و بروم و دلم به طرز عجیبی شور میزند و فکرم پیش لیلیان است. عذاب وجدانی که داشتم حالا با شدت و قدرت بیشتری قصد کشتن من را دارد.
گوشی زنگ میخورد مادر است و نمیتوانم جواب ندهم.
اما وقتی میپرسد:
– پای لیلیان چی شد؟ فقط در رفته مادر؟
کمی من و من میکنم و با خودم فکر میکنم باید راستش را بگویم دیگر، بالاخره که میفهمد برای پایش اتفاقی نیفتاده بود.
لب میزنم:
– راستش، مشکل پاش نبود. دل درد داشت اما روش نمیشد جلوی شما بگه.
راستش الان هم گفتن باید بستری بشه.
هین میکشد و میگوید:
– وای خاک بر سرم!
– دورازجون، من موندم اینجا اما خودم رو به عنوان همراه قبول نمیکنن چون توی بخش زنانه.
با نگرانی میگوید:
– ایوای، ایوای، خوب بود که حالش، آخه من چیکار میتونم براش بکنم؟
من که مهدی پیشمه و نمیتونم از خونه بیام بیرون، اما اگر میتونی خودت بیای و مهدی رو نگه داری من میرم پیشش میمونم.
میدانم که لیلیان این را قبول نمیکند.
جواب میدهم:
– نه مادر مرسی.
همین که مهدی رو نگه دارید خودش کلی براتون زحمته.
میگوید:
– آخه دلم پیش اون دختر طفلکیه.
به لعیا خانم خبر دادی؟
جواب میدهم:
– نه، نمیدونم خیر بدم یا نه.
خودش گفت نگم، از طرفی هم میترسم هول بشن.
– نمیشه که مادر، برو دم خونشون، بعدم آروم آروم بهش بگو.
پس فردا اگر بفهمن دخترشون بیمارستان بستری شده و چیزی بهشون نگفتی دلخور میشن خب بنده خداها.
حقم دارن، برو بهشون بگو.
آدم اینطور وقتا با مادرش راحته، لعیا خانومم ببر پیشش که اون طفل معصوم اونجا تنها نباشه، الهی بمیرم براش.
میبینم حرف مادر منطقیست و وقتی قطع میکنم، ماشین را روشن میکنم و سمت خانهی حاج ابوذر به راه میافتم.
مقابل در خانهشان میایستم و زنگ میزنم.
در باز می شود و داخل حیاط که میشوم، لهراسب را میبینم که با نگرانی داخل حیاط میآید و پرسوال نگاهم می کند و می پرسد:
– سلام، لیلیان کجاست؟ چیزی شده؟
پیش از اینکه چیزی بگویم لعیا خانم هم از در بیرون میآید و به داخل دعوت میکند و با نگرانی میپرسد:
– آقا سید چی شده؟
حاج ابوذر لب میزند:
– خیر باشه جوون، آخرشبی، با این قیافهی ناراحت!
آرام آرام به آنها میگویم چیز خاصی نیست اما لیلیان بیمارستان بستری شده و نیاز به همراه دارد.
اما هرچه من تلاش میکنم تا آرام بگویم انگار باز هم فایدهای ندارد چون لعیا خانم با حال و احوالی بد داخل اتاق شده و آماده میشود.
حاج ابوذر میپرسد:
– آخه دکتر نگفت یهو چش شده؟
چه بگویم؟ میشود گفت که یکهویی نبوده و منِ لعنتی باعثش شدم؟
میگویم:
– دکتر گفت چیزی نیست حاجآقا.
یکی دو روز بستری بمونه خوب میشه انشالله.
او هم با آشفتگی سر تکان میدهد و میگوید:
– توکل به خدا، مادرش رو ببر پیشش بمونه چندوقت.
لهراسب زیرلب میگوید:
– فشار زندگی و بچهداری ضعیفش کرده.
جوابی نمیدهم و همراه لعیا خانم سمت بیمارستان به راه میافتم.
“”لیلیان ” خواب به چشمم نمیآید حتی با وجود مسکنهایی که در سرمم تزریق شده. فقط می،ترسم باز هم ترسی عجیب و غریب به جانم ا
“چشم که میبندم همه ی تصاویر دردناک زندگی ام پشت پلکهایم نقش میبندد.
احساس تنگی نفس میکنم و تالش میکنم با حس خفگیام مقابله کنم. یک لحظه هم رطوبت چشمهایم خشک نمیشود و من از این ،حالت از این من به شدت ضعیف و شکننده نفرت دارم.
از اینکه خواستم مادرم را خبردار نکند پشیمانم. آهی عمیق میکشم و سر که سمت دیگر می،چرخانم چشمم به در میافتد و با دیدن ،مامان انگار دنیا را به من دادهان و چه خوب که چیز دیگری از خدا نخواستم. بی توجه به ،دردم روی تخت نیمخیز میشوم و زمزمه میکنم:
– مامان. سعی میکند گریه نکند اما تالشش بی فایدهست و وقتی در آغوشم می،کشد با صدا هق میزند و میگوید:”
“- دردت به ،سرم چهقدرم رنگ و روت پریده چی شده آخه؟ شوهرت که درست حسابی چیزی نگفت.
– چیزی نیست کیست بودالان بهترم خداروشکر.
چه قدر خوب که مامان کنارم ،است اگر نداشتم ش چه؟ حالا میتوانم با حس غربتی که در بیمارستان ماندنم باعثش شده بود کنار بیایم. **** سه شب کنارم ماند.
سه شبی که دلتنگیام برای مهدی، باعث شده بود وحشتناک سخت بگذرد. حاج خانم به ملا قتم ،آمد اما سیدعلیرضا مهدی را در محوطه نگه داشته بود.”
“وقتی جایش را با مادرش عوض کرد و او بالا ،آمد متوجه در هم و ناراحت بودنش شدم.
مامان هم کنجکاو نگاهمان میکرد. میدید که پاسخ سوالهای سیدعلیرضا را کوتاه می،دهم میدید که وقتی تکهای از کمپوت را سر چنگال میزند و سمت دهانم می،آورد دستش را پس می،زنم میدید به میوههایی که برایم پوست می،کند لب نمیزنم اما چیزی نمیگفت. حالا که برای ترخیصم آمده و چشمهای من باز هم از نگاه کردن به او فراری،ست طاقت نمیآورد و میگوید:
– نمیپرسم مشکلت با سید چیه اما مرد به این خوبی، دیگه پیدا نمیشه لیلیان. شیرم رو حاللت نمیکنم اگر زندگیات رو سر هیچ و پوچ خراب کنی. به فکر آبروی خانوادهات باش.”
“با شنیدن این ،حرف انگار یک سطل که ،نه یک وان پر از آب یخ روی تمام تنم خالی کرده اند .چرا نمیپرسد مشکلم چیست؟
شاید نیاز داشته باشم با او که مادرم هست حرف بزنم. شاید نیاز داشته باشم کمی بیشتر درک شوم .شاید نیاز داشته باشم مهم تر از آبروی پدرم باشم.
“علیرضا ”
تحمل کرده،ام نه فقط آن سه روز را که بیمارستان بستری ،بود بلکه حاال که سه هفته از ترخیص شدنش میگذرد هم دندان روی جگر گذاشتهام. چیزی به او نمیگویم اما حق دارم که یک توضیح منطقی بشنوم.” (
“که چرا اویی که خودش از من خواست تا آن شب آن اتفاق بی،فتد حالا این طور رفتار میکند؟
چرا حالا شبها را روی کاناپه ی راحتی سالن پذیرایی میخوابد؟ چرا جز در مواقع ضروری با من حرف نمیزند؟ چرا تا این حد بی حوصله شده؟ چرا کلافه است؟ یکی دو باری که برای صحبت کردن پیش قدم شدهام ،هم تنها واکنشش نگاه خیرهای به من بوده. حتی داد هم نمیزند تا بفهمم دردش چیست و نمیدانم چه قدر دیگر میتوانم این وضعیت را تحمل کنم.
از آن شب به بعد لیلیان تغییر ،کرده عوض ،شده از اولش هم شناختمان نسبت به یکدیگر زیاد نبود اما حالا احساس میکنم اصال نمیشناسمش. آنقدر سکوت کرده و در الک خودش هست که حتی یکی دو باری را که خاله به طبقه ی پایین آمده و از مادر شنیدهام که به لیلیان زخم زبان ،زده مقابلش سکوت کرده و حتی شکایتی هم از او پیش من نیاورده.”
“احساس می کنم این روزها کسی جز مهدی برایش اهمیتی ندارد. حتی با وجود آن توجه زیادی که ابتدای ورود دایی،اش ایرج به ایران از سمت لیلیان نسبت به او دیده،بودم حالا که او هم یکی دوباری با او تماس ،گرفت پاسخش را سرسری داد.
حتی یکبار ایرج با من تماس گرفت و برای شام به رستورانی دعوتمان کرد اما لیلیان سرد و بیحوصله گفت:
– یه بهونه جور کن بگو کار داری، من جایی نمیرم. این حاالت و رفتارش را درک نمیکنم. فاصله ی بینمان روز به روز بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که میترسم به شکافی عمیق تبدیل شده و آنقدر دیر شود که نتوانیم برای رابطه مان کاری کنیم.”
“”لیلیان ”
روزها سخت می،گذرند زمان کش میآید. عقربه های ساعت تنبل شدهاند.
هیولای ترسناک ،ترس در سلول به سلول تنم رشد کرده و تمام من را گرفته. به فوبیای از دست دادن مبتلا شده ام.
میترسم روزی مهدی در زندگیام نباشد. به جای تمام نداشته هایم او را دوست دارم. به همان اندازه که از پدرش فاصله گرفته،ام به او وابسته تر شدهام. به همان اندازه که از خانوادهام ،دلخورم که چرا یکبار نمیپرسند من از زندگیام راضی هستم یا ،نه دوست دارم او را بغل کنم و از آغوش کوچکش آرامش بگیرم. وقتی می،خوابد نفسهایش را میشمارم. وقتی یک عطسه می،کند قلبم میلرزد.”
“شیر که در گلویش می،پرد دستهایم شروع به لرزش میکنند. از این افراط در دوست داشتن هم هراس دارم اما تلاشی برای مقابله با خودم و رفتارهایم نمیکنم. و حاال سه هفته میگذرد که من کوچکترین تماس فیزیکیای با سید علیرضا نداشتهام. ممنونش هستم که سوالپیچم نمی،کند چرا که توان و حوصله ی حرف زدن را ندارم. این ،روزها حتی از حرف زدن هم میترسم
. میترسم لب باز ،کنم کالمی بگویم و صدایم ،بلرزد بعد بغضم ترک بخورد و گریههایم بقیه را کالفه کند. وقتی آفتاب غروب می،کند حالم بدتر میشود. شبها که چراغها را خاموش میکنی،م نفسم تنگ میشود. وقتی مهدی می،خوابد بند دلم پاره میشود و در نهایت از این تنهایی که برای خودم ساختهام میترسم. با دیدن این کاناپه و پتو و بالشت طوسی رنگ دلشورهام تشدید میشود.”
“شبها پتو را محکم مقابل دهانم نگه میدارم و هق می،زنم تمام طی روز چشمهایم میسوزد اما شب که میشود خواب میشود جن و من بسمه لا. خدای،ا من چه مرگم شده؟!
دو هفتهی دیگر هم ،سخت کسالتبار و خسته کننده میگذرد. اما من همچنان نه عالقهای به جایی رفتن دارم و نه میخواهم با خانوادهام زیاد در تماس باشم. برای مربیگری رقص هم که به جز همان هفته ی اول دیگر پا به باشگاه نگذاشتم. باورم نمیشود که شوق و ذوق کار کردن بیرون از خانه را هم از دست دادهام.
حتی زیاد پایین پیش حاج خانم نمیروم.”
“پیرزن بیچاره برایم ابراز نگرانی می،کند از رنگپیدگی صورتم و گودی زیر چشمهایم میگوی،د میگوید که میداند انگار چیزی بین من و سید علیرضا درست نیست اما پاسخم سکوت است. چه بگویم؟ بگویم نه فقط چیزی، بلکه دیگر هیچیزی میان ما درست نیست؟! قسمت دردناک و ناراحت کنندهی ماجرای این روزهای من این است که میدانم ،مقصرم میدانم من بیشترین خطا و اشتباه را کردم که زندگیمان شبیه به یک دمل چرکین شده و تمامش پر از درد و عفونت ،است اما نمیخواهم تلاشی برای درست کردنش بکنم. ا
گر بخواهم راستش را بگویم همه چیز از آن شب شروع ،نشد آن شب فقط جرقهای بود برای بدتر شدن اوضاع. همه چیز از همان ابتدا شروع شد. از همان به اجبار نشستن ما دو نفر سر سفرهی عقد و اختلاف عقایدمان
. نمیدانم او در این مدت به چه چیزی فکر کرده اما من فکر میکنم که آیا دیگر میشود چیزی را میانمان”
“درست کنیم؟ اگر شدنی هم ،باشد از توان و حوصلهی من خارج است. چندروزیست بدتر شدهام.
دست و دلم به غذا درست کردن نمیرود .اشتهایم به شدت کم شده. تمام روز را خواب آلودم و در سرم احساس سنگینی میکنم. گاهی تمام تنم عرق میکند و گر میگیرم و گاهی سرد میشوم. حالا نه فقط با روحم بلکه با جسم مفلوکم هم به مشکل برخوردهام.
شش هفته است که ذرهای آرایش نکردهام و تنها هنر به خرج دادنم این بوده که روزها با بیحوصلگی موهایم را شانه بزنم و حاال که فکر میکنم حالم حتی از بعد از مرگ امیر رضا هم بدتر است!”
افسردگی شدید به این حد واقعا نیاز به درمان داره