رمان ماهرو پارت 92

4.4
(90)

 

#پارت_390

 

زیر انداز و برداشتم و به طرف ماشین بردم.

مامان و ایلهان همه وسایل ها رو تو صندوق ماشین چیده بودن.

زیر انداز و بهش دادم که خاله هم اومد و قابلمه برنج و تو ماشین گذاشت.

_خب بریم؟!

 

همه موافقت کرده و سوار شدیم.

ایلهان ماشین و راه انداخت.

بلوتوث ضبط و روشن کردم و به بلوتوس گوشی خودم وصل کردم .

 

تو موزیکام رفتم و دنبال به آهنگ قشنگ گشتم.

بالاخره آهنگ مورد علاقه ام و پیدا کردم و پلی کردم.

بد راه نده به دلت.

یکی حاضره همه چیش و بده بت

یکی حاضره هر کاری کنه.

نیاد خم به ابروت، به دلت

 

اصن هر چی تو بخوای هر چی تو بگی…

میام دنبالت هر جا که بری…

میشه هر وقت دلت که گرفت…

در گوش خودم حرفات و بگی…

 

تو فقط باید مال من باشی.

هر وقت نبودی یال من پاشید.

خودم کنارت میمونم.

هر وقت هر جا لازمم داشتی.

 

هیچ حس بدی ندارم بت.

هست همیشه حواسم بت.

واسه خودته که میگم

دور شو از هر کی که برات سمه.

 

بگو بینم چرا نیستی کلافه ام هی…

چرا همه چی رو عصابمه…

بگو بینم بگو بینم بگو بینم…

(آرمین زارعی _بگو بینم)

 

#ماهرو

#پارت_391

 

با رسیدن به پارکی که ایلهان می‌گفت ، همه پیاده شدیم.

جای قشنگ و سرسبزی بود.

همه با هم وسایل ها رو برداشتیم و خواستیم یه جایی تو سبزه ها بشینیم، که ایلهان مخالفت کرد و گفت:

_بیاین جلوتر جای بهتری سراغ دارم.

 

 

هر سه دنبال ایلهان رفتیم که بالاخره ایستاد.

به دور و بر نگاه کردم.

با دیدن دریاچه قشنگ و مصنوعی رو به رو مون که خیلی بزرگ بود، وسایل ها رو گذاشته و با خوشحالی گفتم:

_واییی چقدر قشنگه اینجااا …

 

همه خوششون اومده بود.

کنار دریاچه رفتم و به اب تمیزش خیره شدم.

چند تا اردک تو اب بودن که خیلی منظره رو قشنگ کرده بود.

 

 

تو این شهر پر از دود و کثیفی یه همچین دریاچه قشنگی بین این درخت های همیشه سبز ، واقعا قشنگ بود.

_خوشت اومد؟!

 

به طرف ایلهان برگشتم.

خندیدم و گفتم:

_واقعا خیلی نازه…

ممنون که اوردیمون اینجا!

 

#ماهرو

#پارت_392

 

_قابل ماهرو خانوم و نداره!

من برم باقی وسایلا رو بیارم…

 

سری تکون دادم که ایلهان رفت.

روی نیمکتی که رو به روی دریاچه بود نشستم و به اب خیره شدم.

دلم شمال می خواست.

هوس ساحل کرده بودم!

 

_ماهرو مامان بیا همین سبد و بیار…

 

به صدای مامان پاشدم و رفتم پیششون…

سبدی و که مامان میخواست بهش دادم و خودمم کنارشون نشستم.

ایلهان هم اومد و پیشمون  نشست.

 

_پاشین برین یکم راه برین بچه ها…

انقد پیش ما نشینین دیگه!

 

 

با حرف خاله، همراه ایلهان بلند شدیم و کنار دریاچه شروع به قدم زدن کردیم.

 

#ماهرو

#پارت_393

 

_با مامان واسه عروسی حرف زدم.

میخوام زودتر عروسیمون و بگیریم و بریم خونه خودمون!

خسته شدم از این وضع…

 

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

منم میخواستم این وضعیت تموم بشه.

با همون یک بار رابطه، روانم بهم ریخته…

همش استرس دارم!

اما ازدواج کنیم، دیگه مشکلی نیست!

_خوبه…

خاله چی گفت؟!

 

چی بگه، اون از من و تو بیشتر عجله داره منو تو بریم سر خونه زندگی خودمون!

حرفش و تایید کردم.

راست می گفت.

از اول هم خاله این ازدواج و می خواست!

 

_عکستون و بندازم؟!

 

با تعجب به سمت صدا برگشتم.

با دیدن پیرمردی که دوربین به دست پشت سرمون بود، ابروهام بالا پرید.

_عکس فوری میگیرم.

یادگاری میمونه واستون!

 

منو ایلهان عکسی با هم نداشتیم.

لبخندی زدم و گفتم:

_اره اقا بگیر فقط صبر کن درست وایستیم!

 

#ماهرو

#پارت_394

 

بی توجه به ایلهان که معلوم بود ناراضیه و اخماش تو هم بود ، شالم و جلو تر کشیدم و مانتوعه بلندم و مرتب کردم و کنار ایلهان ایستادم.

 

ایلهان بدون هیچ تغییری همون‌طور صاف ایستاده بود.

دستم و دور بازوش حلقه کردم و گفتم:

_بگیرین اقا…

 

لبخندی زدم که صدای چیک دوربین بلند شد.

به طرف مرد رفتم.

عکس از قسمت بالای دوربین بیرون اومد.

در آوردش و چند بار تکونش داد.

بعد به من داد و گفت:

_بفرمایید خانوم!

 

عکس و گرفتم و خواستم کارتم و از کیفم در بیارم که ایلهان کارتش و به مرد داد و گفت:

_از این حساب کنید.

 

عقب کشیدم و چیزی نگفتم.

ایلهان که حساب کرد و از مرد دور شدیم، با اخم گفت:

_چرا الکی قبول میکنی اخه؟!

اگه عکست و نگه داره چی؟!

 

با ابرو های بالا پریده گفتم:

_چی داری میگی واسه خودت ؟!

اون عکس منو و تو رو میخواد چیکار اخه…

بعدشم ندیدم همون لحظه عکس و داد؟

 

#ماهرو

#پارت_395

 

عصبی منتظر جوابی از جانبش نموندم و به طرف مامان شون برگشتم.

به عکس نگاه کردم ‌.

قشنگ افتاده بودم اما اخمای ایلهان عکس و خراب کرده بود ‌.

اما بازم دوسش داشتم‌.

این اولین عکسی بود که منو ایلهان گرفته بودیم.

 

 

عکس و داخل کیفم گذاشتم و مشغول صحبت با مامان و خاله شدم.

کمی که گذشت، از ایلهان سراغ دستشویی و گرفتم.

خواست همراهم بیاد که مخالفت کردم و خودم به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم.

با دیدن دو تا پسر جوانی که جلوتر نشسته بودن و خیره من شده بودن، سرم و زیر انداختم و سعی کردم زود از کنارشون رد بشم‌.

_هی خانوم خوشگله همراهیت کنم؟!

 

جوابش و ندادم که جلوم ظاهر شد و گفت:

_من عاشق دخترای محجبه ام!

شماره ام و بدم سیو کنی؟!

 

عصبی خواستم چیزی بهش بگم که صدایی مانعم شد.

_برو به عمت شماره بده حروم زاده!

به زن من شماره میدی؟!

 

با شنیدن صدای ایلهان، ترسیده به پشت سرم نگاه کردم.

عصبی انگار که میخواست به پسره حمله کنه…

 

#ماهرو

#پارت_396

 

خواستم چیزی بگم، اما با دیدن قیافه ترسناک ایلهان، خفه خون گرفتم.

خداروشکر که پسره دمش و گذاشت رو کولش و رفت!

وگرنه ایلهان یه دعوای حسابی راه می انداخت!

 

_هه میخواس بهت شماره بده، توعم مثل بز وایستاده بودی نگاش میکردی!

چیه نکنه دلت میخواست شماره اش و بگیری؟

 

با تعجب به وقاحت کلام ایلهان خیره شدم.

چطور می‌تونست اینقدر راحت چنین حرف هایی و به زبون بیاره؟!

_مراقب حرف زدنت باش ایلهان!

 

 

ایلهان کلافه دستی تو موهای بلندش که سشوار کشیده بود، کشید و گفت:

_اعصابم خورد شد ماهرو، خورد شد.

بیا بریم مامانشون الان نگران میشن!

 

جنگ و جدال نمی خواستم!

واسه همین ادامه ندادم و زودتر از ایلهان به سمت مامانشون رفتم‌.

 

#ماهرو

#پارت_397

 

_پیک نیک یهویی تون چطور بود؟!

 

کلافه پوفی کشیدم و به هاله همیشه پر انرژی گفتم:

_مسخره…

ولش کن نمی‌خوام درباره اش بحث کنم!

تو چه خبر فردا میای بیمارستان ؟!

 

_اره الانم میخوام برم کار دارم.

کاری باری؟!

 

_نه قربونت فعلا…

 

تماس و قطع کردم و گوشیم و روی تخت پرت کردم.

امروز کلا انرژیم خالی شد.

ایلهان زد حال زد تو تفریحم!

 

با رنگ خوردن گوشیم، کلافه به صفحه نگاه کردم، اما با دیدن شماره ماهان، خوشحال جواب دادم.

_سلاممم داداشی چطوری؟

 

_سلام خواهری خوبی؟!

همه چی رو به راهه…

 

چون تماس تصویری بود، سری تکون دادم و گفتم:

_دلم برات تنگ شده زودتر بیا…

 

_اومدن که باید بیام.

منکه مثل خواهرم بی معرفت نیستم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x