رمان مربای پرتقال پارت ۱۲۷

4.4
(50)

 

 

 

احسان ابرو بالا می‌اندازد و عین به عین حرف های آرش را تحویلش می‌دهد.

 

دختر می‌پرسد:

 

– سایاواش کیه؟

 

احسان ترجمه می‌کند و منتظر به آرش زل می‌زند.

 

– همون یکی دیگه که تو اتاق کنفرانس چسبونده بودت به دیوار سوال جوابت می‌کرد. بگو بهش.

 

رنگ مین می‌پرد.

این پسری که جلویش ایستاده بود شاید بی خیال می‌زد اما آن یکی بد روی وحشی‌اش را نشانش داده بود.

 

مین می‌ترسید با آن همه ثروت و دم و دستگاه واقعا بی آنکه کسی بفهمد در کشور غریب بلایی سرش بیاورند.

 

ترسیده می‌گوید:

 

– چی بهم می‌دید اگه بچه‌م رو سقط کنم؟

 

آرش با شنیدن حرفش لبخند دندان نمایی می‌زند و دوباره روی مبل می‌نشیند.

دستانش را بهم می‌کوبد.

 

– حالا شدی بچه آدم! بیا بشین باهم صلاح می‌ریم.

 

* * * * * * *

 

به پهلو روی تخت سوگند خوابیده و چشمان دردناکش را روی هم گذاشته.

تلفن هم روی بلندگو کنار دستش و سوگند برایش حرف می‌زند.

 

 

 

– یه آپارتمانه بیست طبقه‌س، بیست واحدی. هر واحدش پونصد متره. سه خوابه با مستر روم. تراسش باربیکیو داره و گاردن روف اشتراکی…

 

سیاوش بی حوصله حرفش را قطع می‌کند.

 

– اگه خوبه بگیرش دیگه. سوگند خودت همه کارهاش رو بکن یا هم اینکه از شرکت بچه های دیزاین و دکوراسیون رو بفرست برن ردیفش کنن. وکالت تام داری ازم؟

 

سوگند که کلافگی سیاوش سر ذوقش زده بود کوتاه جواب می‌دهد:

 

– آره. خودم قولنامه می‌کنم.

 

– بگو پول فردا صبح تو حسابشونه فقط همین امشب جمع و جورش کن که من تا وقتی اوضاع اینه پامو تو عمارت نمی‌ذارم.

 

سوگند تکه می‌اندازد:

 

– امر دیگه؟

سیاوش خیلی جدی امر بعدی‌اش را هم بر زبان می‌آورد.

 

– تا هشت شب خونه باش.

 

و در مقابل چشمان و گوش های بهت زده‌ی سوگند، تماس را قطع می‌کند.

سوگند شوکه می‌خندد و ناباور به تلفن درون دستش خیره می‌شود.

 

– این الان گوشی رو رو من قطع کرد؟ وا… خدایا نوبره این پسر!

 

و بعد وارد بنگاه املاک می‌شود.

 

– آقا قرارداد همون آپارتمان آخری رو می‌بندم.

 

 

 

بی سر و صدا با کارت در واحدش را باز می‌کند.

چراغ های سالن همه خاموش بودند و خبری از سیاوش نبود.

شالش را از سرش می‌کشد و آرام صدایش می‌کند:

 

– سیاوش؟

 

جوابی نمی‌شنود که سمت اتاق خواب می‌رود.

سیاوش را می‌بیند که با همان بلوز و شلواریی که از شرکت آمده، روی تختش دراز کشیده.

ساعدش را روی چشمانش گذاشته و قفسه‌ی سینه‌اش منظم بالا و پایین می‌شود.

با لبخند سرش را به چهارچوب در تکیه می‌دهد غرق نگاه کردن مرد دوست داشتنی این روزهایش می‌شود.

آنقدر محو نگاه کردنش می‌شود که صدای بم و خواب آلود سیاوش از جا می‌پراندش.

در همان حال که ساعدش چشمانش را پوشانده می‌گوید:

 

– بیا اینجا…

 

و دست دیگرش که کنار تنش قرار داشت را باز می‌کند تا سوگند در آغوشش جا بگیرد.

 

سوگند تکیه از چهارچوب در می‌گیرد و با طمانینه سمتش می‌رود.

مانتو جلو بازش را از تنش در می‌آورد و با شالش پایین تخت می‌اندازد و خودش مثل گربه درون آغوش سیاوش می‌خزد.

پیشانی‌اش را به گردن کشیده‌ی سیاوش می‌چسباند و عمیق بوی عطر گرم و شیرینش را نفس می‌کشد.

زمزمه می‌کند:

 

– بوی شکلات می‌دی.

 

سیاوش ساعدش را از روی چشمش برمی‌دارد و گوشه چشمی نگاهش می‌کند.

 

– ساعت چنده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
8 ماه قبل

نویسنده تلف نشی انقدر تند تند پارت میدی؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x