رمان نیهان پارت 33

3
(2)

 

*نیهان

دستم رو روی شیشه گذاشتم و اشکام فرو ریخت. یه عالمه لوله و سیم بهش وصل شده بود صورتش رو که زخمی بود نگاه کردم. سوال بود برام… یه عالمه چرا داشتم و بی جواب مونده بودم.. چرا حسام؟ مگه چی شد؟ چطور شد؟ نمی دونم عشق بود یا تب زود گذر… اما جنس این حس از جنس علی و امثال علی نبود… جنس اون بوسه لذت تکی نبود..
دنیایی فراتر از خواستن و دوست داشتن بود…
هر ثانیه..‌
هر لحظه…
هر بوسه و آغوش
و هر دم و بازدم…
مثل یک قدیسه ی شکیل و زیبا…
خودنمایی می کرد… لحظات ناب اون بوسه که از یادم نمی رفت…
من از تو چی به یادگاری ببرم؟
من خودت رو نذر خودت می کنم که اگه نفست برگرده هم نفست نشم…
من با تمام نداشته هام میرم که آزارم بهت نرسه…
الان که تو اینجا خوابیدی همش بخاطر منه..
الان که من بی وجود شدم می تونم به راحتی از خودم و قلبم بگذرم…
میگذرم از تو و میرم…
اشکام رو پاک کردم… داخل اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم.. دوباره چشمام جوشید و سعی کردم هق هقم رو خفه کنم‌.. نزدیک تر شدم و بالای سرش ایستادم…
دستش رو تو دستم گرفتم… خم شدم و چند لحظه ای انگشتاش رو بوسیدم. بوی بیمارستان و الکل با بوی تنش قاطی شده بود و چه حس غریبی بود فکر نداشتنش…
سرم رو کنار سرش گذاشتم و بغضم رو قورت دادم: حسام… خیلی دلم برات تنگ شده… آخه دیوونه این چه وقت خوابیدنت بود؟
صدام خفه شد و بغضم شکست: چرا اینجوری شد؟ چرا تا به هر چی می رسم پر میکشه و میره؟ هر چی که رفت مهم نیست…
گریه ام شدت گرفت: هر چی رفت اهمیتی نداره تو نرو… من قول میدم نزدیکت نیام ولی نرو..
نفس عمیقی کشیدم و گریه ام بند نیومد دلم پر بود و بیچاره تر از خودم کسی سراغ نداشتم: حسام دارم میمیرم… حسام درد دارم… درد من بخیه های پهلوم نیست… درد من تویی… درد من چیزیه که با همه وجودم حسش میکنم و تو نیستی… فکر اینکه نباشی مغزمو متلاشی میکنه حسام…
صاف ایستادم و اشکام رو پاک کردم: برگرد… درسته از اول هم قرار بود نباشی اما اگه احتمال می دادم که برات یه قدم جلو بیام دیگه نمیام.. تمومش میکنم… من تو رو به خودت می بخشم و میرم…
خم شدم و پیشونیش رو بوسیدم… آخرین نگاه رو به چهره ی دلنشینش انداختم و چرخیدم… زخم پهلوم اذیت می کرد اما چه اهمیتی داشت…
از اتاق بیرون زدم و آروم آروم به راه افتادم… اگر می دونستم آخرین دیدارمونه قطعا بیشتر تماشاش می کردم… بیشتر به خاطرم می سپردمش و عمیق تر می بوسیدمش…
اما ما آدم ها همیشه در گذر لحظه ها نادانیم…

روی نیمکت نشستم و تو زندان افکارم به زنجیر کشیده شدم… الان اینجا همون نقطه ی معلق بود … همون جایی که نمی دونی بخندی یا گریه کنی..‌ نمیدونی حرف بزنی یا سکوت کنی… اینجا همون بی تفاوتی بود و بس…
الان تو اوج بی خبری مثلا ادم باحالی بودم؟ هاکان؟ بابام و مامانم؟ خودم و زندگیم؟ من حتی از خودمم غافل بودم پرت ترین ادم روی زمین من بودم… کجا باید دنبالشون می گشتم یعنی سالم هستن؟ افکارم بیداد می کرد و دلشوره جونم رو می گرفت.
_طاقت بیار…
با بهت چرخیدم و خیره نگاهش کردم… یک وجب فاصله رو از بین برد و تیزی چاقو که به پهلوی زخمیم فشار اورد. آخی از درد گفتم و سفت گرفتم.
_ با زبون خوش پا میشی میری می شینی تو ون مشکی که جلوی بیمارستان پارکه…
چشمام رو از درد فشار دادم از طرفی ترسی که روانم رو مختل می کرد اجازه نمیداد تمرکز کنم.
_ واگر نیام؟
گوشیش رو بیرون کشید و بعد از چند ثانیه صفحه رو نشونم داد: خوشگله گلاره خانوم… الان باشوهرش تو ماشین دارن میرن خونشون… اون بچه غصبی و عتیقه هم باهاشونه اون ماشین بترکه دیگه دوستت رو نمی بینی…
بعدم خندید… اون کله ی کچل و عینکی که بالا زده بود با اون هیکل چند برابر انسان عادی قطعا عادی نبود. نگاه تیز و طاقت فرسایی داشت و دلم میخواست زورم می رسید و می خوابوندم زیر گوشش..
فشار دستش بیشتر شد و نالیدم: باشه باشه..
_ آفرین بلند شو..
بلند شدم و همراهش به راه افتادم.
_ می تونستم خیلی راحت دخلتو بیارم ولی دستور دارم با احترام ببرمت.
آب دهنم رو قورت دادم قطعا کار کسی جز اراس نمی تونست باشه.
_ اون جوجه فوکولی تو بیمارستان خوابیده ولی از راه برداشتن یه خانوم پلیس جوجو کاری نداره.. کاش مراقب باشه..
دلم لرزید…
همه وجودم لرزید و وحشت زده ایستادم…
از نبود عزیزانم وحشت کردم..
هلم داد: بدو دیرمون شده…
نمی دونم این رفتن برگشتنی داشت یا نه اما کاش خداحافظی می کردم…
سوار ون شدیم و ماشین به راه افتاد…

سوزش بخیه هام اذیتم می کرد و شرایط رو درک نمی کردم. سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و چشمام رو بستم.
_ درد داری؟
چشمام رو باز کردم و بدون تغییر نگاهش کردم.
_ شرمنده بابت بلایی که وحید سرت اورد.
پوزخند زدم… پس مطمعن شدم کار آراسه..
_ تو هم دست کمی ازش نداری.
حرفی نزد و خیره نگاهم کرد.
_ چرا دارید منو می برید پیشش؟
_ پیش کی؟
_آراس..
نگاهش رنگ خشم گرفت و دست اشاره اش رو بالا گرفت و تکون داد: اخطار میدم آراس نه آقا آراس.
تکیه ام رو برداشتم و خیره نگاهش کردم: شک ندارم تو سگ آراسی..
لبش رو گزید و چشماش رو بست: حیف شد دست و بالم بسته اس ولی بهت قول میدم این لطفت و تلافی کنم…
پوزخند زدم…
_ پوزخند نزن خوشگله از اینجا به بعدشو حق نداری ببینی..
دستمال رو جلوی بینیم گرفت و به تقلا افتادم… طولی نکشید که از حال رفتم و تو تاریکی غرق شدم…
**
_ چشماتو باز کن… با توام باز کن چشماتو.
کی بود ترکی حرف می زد؟ شدیدا تشنه ام بود به سختی نالیدم: آب..
نمیدونم چقدر گذشت. سردی لبه ی لیوان رو حس کردم و جرعه ای آب خوردم. حالم داشت جا می اومد به سختی پلک زدم و دیدم بهتر شد. حالا شرایطم رو درک می کردم و همه چی یادم می اومد. دستشو زیر چونه ام گذاشت و نگاهم بالا اومد. تیله های آبی و وحشی برابرم قد علم کرد و وحشت زده نگاهش کردم. به سختی آب دهنم رو قورت دادم و سلام دادم.
این سلام احمقانه ترین حرفی بود که می شد تو این موقعیت زد. پوزخندی زد و کنار رفت.
آراس: جوجه کوچولوی ادنان زبونش بند اومده…
نگاهی به اطراف انداختم… یه اتاق تاریک و نمور با یه لامپ زرد که نور محدودی به اتاق می بخشید.. تاریکی پشت پنجره ی کوچیک و چوبی نشون میداد که شب شده و من خیلی وقته بیهوشم…

روی زمین سرد و سیمانی نشسته بودم و اون ایستاده پشت به من نفس های عمیقی می کشید. بالای سرم ایستاد و نگاهم بالاتر اومد. نگاهش رو دوست نداشتم اما جنس نگاهش آزارم نمی داد. شاید فکر و تصورم اشتباه بود اما اذیتم نمی کرد این نگاهی که پر از کینه و انتقام بود… چه بسا دلیل این افکارم بخاطر فهمیدن تمام اتفاقاتی بود که براش با یاسمین رقم خورده بود…
لحن پر از کینه و بغضش اشک به چشمام آورد و حقیقتا نمی دونستم باید چی جوابش رو بدم.
آراس: اون پدر حروم زاده ات کدوم گوریه؟
حرفی نزدم رو بروم نشست و یقه ام رو گرفت: جون بکن ببینم کجاست؟
تیله های آبی دلهره آور بود و به سختی داشتم خودم رو نگه می داشتم تا نفهمه ترسیدم. سرم رو تکون دادم: نمیدونم..
نزدیک تر شد یه میلی متری صورتم مکث کرد نفسش به صورتم می خورد. سرم رو عقب کشیدم. پوزخند عصبی زد: اون پولایی که برات دستمزد می فرستاد تا جاش کاراشو انجام بدی و من نفهمم که آراس نیستم.
چشمام گشاد شد و با تعجب گفتم: از کجا میدونی؟
فاصله گرفت و بلند شد: بذار همین اول کاری همه چیو برات مشخص کنم… اینجا من سوال می کنم و تمام… حق نداری رو حرف من حرف بزنی… فکر اون پسره علی رو هم از سرت بیرون کن…
برگشت و خیره نگاهم کرد: چون دیگه عمرا نمی تنی به زندگی قبلیت برگردی…
قهقهه زد: دوست دارم وقتی به شیخ های عرب می فروشمت قیافه باباتو ببینم.
خنده اش رو به خاموشی می رفت: یا چطوره بفرستمت پیش یه مافیا ناز و عشوه بیای؟
از تصور واقعیت حرفاش به خودم لرزیدم. دوباره خودش جواب خودش رو داد: نه… همون شیخای عرب بهتره مافیا سکس گروهی پسند نمیکنن…
آب دهنم رو قورت دادم و با وحشت نگاهش کردم…
اراس: یا می گی اون حروم زاده کجاست یا از واقعیت هایی برات میگم و شکنجه هایی نشونت میدم که آرزو کنی کاش می فرستادمت پیش همون خوش گذرون ها…
چشمام رو بستم تمام جسارتم رو جمع کردم و گفتم: من نمی دونم کجاست اگر میدونستم هم نمی گفتم تو مریض روانی عاشق چه میفهمی پدر یعنی چی؟ کسی که از رفتن عشقش انقدر شکسته کسی که یه طرفه به قاضی میره هیچ درکی از شرایط من نداره پس دلیلی واسه توجیه نمی بینم…
ابروهاش بالا پریدند: به به… عجب بلبلی تو… چه چه کن دوباره لذت ببرم.
اخمام تو هم رفت.
آراس: می بینم که دفتر خاطراتمم خوب کنکاش کردی.
دوباره پوزخند زد:اما من اون آراس سابق رو چال کردم پرنسس قلابی…
قهقهه ی ترسناکش دوباره هوا رفت: دوست دارم بدونم وقتی واقعیت خودتو می فهمی بازم اینجوری بلبل زبونی می کنی..
متعجب نگاهش کردم.
اراس: زیاد فکر نکن جوجه نهایت ۲ ساعت وقت داری تا بگی کجاست وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی..
پشت کرد و از اتاق خارج شد. درب اهنی رو کوبید و فهمیدم قفلش کرد….

نگاهی به اطرافم انداختم؛ زخمم می سوخت و اذیتم می کرد. خودم رو کنار دیوار کشیدم و تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم. فکر اینکه دستمالی یه عده هوسران بشم لرز به تنم می انداخت و جونم رو می گرفت.
تصور بودن کنار آدمایی که جنس زن براشون پشیزی ارزش نداشت تا مرز جنونم می رسوند.
آراس از واقعیت ها گفت. چه واقعیتی وجودداشت که من بی خبر بودم. اینکه اون پول برای چه دستمزدی به حسابم واریز شد؟ برای کاری که بابا خواسته بود و نتونسته بودم به سرانجام برسونم؟
نمیدونم اصلا سوالی از گلاره درباره پولم نکردم. نمیدونم مبلغش چقدره و کجاست.
سرم رو رو تکون دادم تا افکارم از بین بره. من تو خیال بافی استاد بودم و بالعکس توانایی کنترل افکارم رو نداشتم…. جایی در میان قلبم می سوخت و با تمام قوایی که از خودم سراغ داشتم پسش می زدم. حسام آدم و سهم من نبود یه فکر بود که زیادی پرو بال گرفت… یه ممنوعه بود که هوس به جونم می ریخت.
با شناختی که از خودم داشتم قطعا یه مدت بعد ازش بدم می اومد و کلی تو ذهنم مستفیضش می کردم… پس عذاب وجدانی نبود.
سردم شده بود و زخمم حسابی اذیتم می کرد. لباسم رو بالا زدم و پانسمان رو باز کردم با دیدن بخیه ای که دررفته بود خونریزی خفیفش اه از نهادم در اومد. پانسمان رو سرجاش برگردوندم و روی زمین دراز کشیدم. نه خوابم می اومد نه می تونستم بیدار بمونم فکر و خیال رهام نمی کرد.
از موعد دوساعته ی آراس نمیدونم چقدر مونده بود اما گذر زمان به ترس و دلهره ام دامن می زد… چقدر گذشت نمی دونم اما درب اهنی باز شد و به سختی از جا بلند شدم.
داخل شد و در رو پشت سرش بست. ایستادم و اون تکیه به در خیره نگاهم کرد: ببخشید اینجا در شان پرنسس زبون درازی مثل شما نیست.
برخلاف تصور بقیه که فکر می کردند زبون دراز و پررو و جسورم اما باطن ضعیفی داشتم. ضعفم عذابی بود که کابوس شبهام رو رقم می زد.
حرفی نزدم. تکیه اش رو برداشت و نزدیکم شد: خب بلاخره تصمیم گرفتی حرف بزنی؟
اب دهنم رو قورت دادم: من واقعا خبری ازش ندارم.
پوزخند زد: چیزی به طلوع صبح نمونده پرنسس از فردا معاملات دخترا شروع میشه ها..
قهقهه سر داد و بغضم رو خوردم: ببین من دارم جدی میگم من واقعا هیچ اطلاعی از خانواده ام ندارم. اگر هم باور نمی کنی کاری از دستم برنمیاد جز اینکه منتظر سرنوشت شومم بمونم.
ابرو بالا انداخت: خوبه خیلی منطقی برخورد می کنی اما دوست دارم قبل فرستادنت یه داستانی برات بگم و بری…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Atena
Atena
3 سال قبل

سلام
از نویسنده این رمان خواهش میکنم یکم پارتاشونو طولانی تر بذارن چون کلا شاید دو هفته یبار پارت میدید که اونم انقدر کوتاه و کند پیش میره متاسفانه.
ممنون میشم توجه کنید به این موضوع.

وانیا
وانیا
3 سال قبل

چرا این رمان انقدر قشنننگگگگهههههه😢😢😢😢😢😢 ❤❤❤❤❤❤
خیلی گلی نویسنده جون اولین باره قلبم واسه یه رمان بدرد میاد😢😢😢😢😢توروخدا اخرشو تلخ نکنیا من یکی طاقت بدبختی بیشتر نیهانو ندارم😢😨😷

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x