رمان همسفر من پارت 4

3.7
(10)

– ـ بیا بریم یه چیزی بخور راه بیفتیم بریم .

قبل از اینکه حرفی بزنم گفت : فقط نگو که گرسنه نیستی که می دونم دروغ می گی …

– گرسنه هستم اما حالم بده ..نمی تونم چیزی بخورم … البته اگه نمی گید به درک …

صدای خنده اش بلند شد: بامزه … گاهی فکر می کنم یه زبون درازی داری که از من قایمش می کنی ….

فقط لبخندی زدم .

بلند شو بیا .

رفت . به سوی پنجره رفتم . هوا ابری بود و دلگیر … چه آسمان زیبایی …

– شهلا اومدی ؟

نام را چه صمیمانه بر زبان آورد . لبخندی ناخواسته برلبانم نشست . برخاستم و به آشپز خانه رفتم . تنها بود. گفتم : پس … اون خانوم….

– نیستش … راحت باش .

تعجب کردم : کجاست ؟

– همون دیشب رفت …

چشمهایم از فرط تعجب بازتر شد : واقعا ؟ اخه چرا ؟ کجا رفت ؟

خندید : دختر جون چشماتو اینجوری نکن می ترسم … فهمید راحت نیستی … رفت خونه ی دوستش … همین بغله … رفت که ما راحت باشیم .

لحنش و لبخندش معنی دار بود .اخمم از همین رو بود .

دوباره خندید : اما مگه تو میذاری من راحت باشم …

خواستم لب باز کنم که بار دیگر خندید : شوخی کردم بابا … چرا چوب بر میداری ؟ تو که دیگه منو شناختی … الانم با همون دوستش که گفتم رفته پیاده روی … بهش گفتم می خوایم بریم …

– یعنی دیشب همین جا بود ؟

– خوب معلومه .. فکر کردی منو ول می کنه میره ؟

لحنش پر از شیطنت بود .. شوخی می کرد اما من به آن نخندیدم .

مقابلش نشستم. به خوردن یک فنجان چای اکتفا کردم .و اصرار او را رد کردم . پس از اینکه او صبحانه اش را خورد میز را تمیز کردم .

هنوز مارال نیامده بود که ما آن خانه را ترک کردیم … خوشحال بودم که سر بردنم در خانه ی یک غریبه باز هم به خیر گذشته بود .

***

– من می خوام برگردم شیراز .

نگاهم کرد : کی اونوقت ؟

ـ اگه بشه همین امروز .

– تنها ؟

نگاهم به درختان عریان خیابان بود … پرنده ها با سر خوشی روی شاخه ها به دنبال هم جست و خیز می کردند . سرد بود اما برای اینکه باز هم کاپشنش را به من ندهد سعی می کردم نشان ندهم که چقدر سردم شده است .

– خب آره … مجبورم با اتوبوس برم دیگه …. شاید …..

به میان حرفم آمد : میریم مشهد چون بار داخل کامیون واسه مشهده … از اونجام بار می گیرم برا شیراز …..

نگاهش کردم . همسفر شدن با او را دوست داشتم … شاید آخرین باری بود که او را می دیدم….. بگذار برای یک بار هم که شده کاری را برای دل خودم انجام دهم …. من همه ی حد و مرزها را رعایت می کردم …او هم این را می دانست …و رعایت می کرد ….. پس بودنم با او برایم دردسر ساز نبود …

لبخندی که بر لب نشاندم خنده بر لبهایش نشاند : حله ؟

با خنده سر تکان دادم : به قول یه آقایی آویزونتم دیگه …. .

– نه اینکه حالا اون آقاهه بدش میاد که آویزونشی …

نگذاشت پاسخش را بدهم مسیرش رابه تاکسی ای که مقابلمان توقف کرد گفت و به من اشاره کرد سوار شوم .

درون تاکسی در کنارم نشست … نزدیک تر از هر زمان دیگر …. گرمای وجودش را حس می کردم ….

گرمای مطبوعی که هم دلنشین بود هم نا خوشایند …. نگاهم را از پنجره به بیرون دوخته بودم تا بهتر بتوانم بر احساساتم کنترل داشته باشم .

با سوار شدن مرد دیگری در آنطرف وفا او به من نزدیکتر شد و من معذب تر . خودم را عقب تر کشیدم . متوجه شد و به خودش تکانی داد و کمی از من فاصله گرفت و به همان حالت ماند … و من از این حرکتش خیلی خوشم آمد . از اینکه حرمت این عقایدم را نگه می داشت خوشحال بودم .

وقتی به انبار رسیدیم از من خواست بیرون بمانم تا کامیون را بیاورد.

بار دیگر سوار کامیونش شدم . بسم الله گفت و کامیون را به حرکت در آورد .

برایم هیجان انگیز بود که اینقدر نسبت به ماشین های سواری بالاتر باشم به طوری که مدام تصور می کردم که ممکنست کامیون به روی آنها برود … دلهره به جانم افتاد : خواهش می کنم آرومتر …

نگاهم کرد و با شیطنت گفت : ج- – – – – ان ؟ تو که نمی ترسیدی ….

– آره اما الان استرس دارم . همش می ترسم یه اتفاقی بیفت …

– حالا نگران منی یا خودت ؟

نگاهم را به بیرون انداختم : خب معلومه … نگران خودمم .

خندید : چه بی معرفت .

صدای زنگ گوشی اش که بلند شد آنرا از جیبش بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت . پاسخ داد

– سلام مامان .

– ـ …….

– ببخشید دیگه … نه نشد بیام…. رفتم خونه ی مسعود .. بچه ها اونجا بودن موندم دیگه .

– …..

– نه بابا … مگه من می دونستم مینا میاد اونجا ؟

– ….

– دروغ می گه …. آره دروغ می گه … خوبه که خواهر زاده توبهتر از من می شناسی .

– ـ …..

– حالا چرا ناارحت می شی فدات شم … باشه … این دفعه اومدم جبران می کنم…. خیلی خب .. ناراحت نباش … گفتم که … باشه…. فدای تو … آره تازه حرکت کردم … ممنون … باشه عزیزم … خداحافظ .

اخم هایش در هم رفته بود .

من هم سکوتم را حفظ کردم تا او آرام شود .

کنار جاده مقابل مغازههای بین راهی ایستاد : می خوام فلاسک چایو پر کنم . بمون الان میام .

دقایقی بعد برگشت . با فلاسک چای پر شده و نایلون بزرگی تنقلات و میوه.

– صبحونه که نخوردی … یه چیزی بخور ضعف نکنی … حوصله ی مریض داری ندارما …

لبخندش راپاسخ دادم . گرسنه بودم . کیکی راباز کردم و به او تعارف کردم . گرفت : واسه خودتم باز کن …من نمی دونم تو به چی زنده هستی …

کیک دیگری را باز کردم : چای می خورید ؟

– اول کیکتو بخور .

برایش چای ریختم که در اثر حرکت شدید کامیون روی سطح ناصاف جاده چای روی دستم ریخته شد … لیوان رارها کردم …..چای تازه دم آنقدر داغ بود که جیغم بی اراده بلند شد … تا مغز استخوانم می سوخت … اشک در چشمانم جمع شده بود . سوزشش غیر قابل تحمل بود .

با نگرانی کامیون را کنار جاده نگه داشت به طرفم برگشت و دستم را در دست گرفت: چیکار کردی با خودت …. آخ ببین چه جوری قرمز شده ….خیلی می سوزه ؟

سرم را تکان دادم و اشکهایم روان شد …

بذار ببینم پماد سوختگی … چیزی تو دارو ها پیدا می شه یا نه ….

و به سرعت به سراغ جعبه ی دارو ها رفت که گفتم : اگه می شه یه کم آب و نمک خیلی غلیظ درست کنین… نمی خوام تاول بزنه …

دست از گشتن برداشت و به سرعت رفت پایین و اندکی بعد با نمک برگشت . مقداری نمک در لیوان ریخت و کمی آیب به آن اضافه کرد و نمک راکه به شکل خمیر در آمده بود روی دستم کشید …. سوزشش بیشتر شد اما خیالم راحت بود که دیگر تاول نمی زند و نیازی به پانسمان نیست …

اشک هایم بی صدا روان بود . دستمالی را برداشت و نگاهی به چشمهایم انداخت … آرام اشکهای روی گونه ام را پاک کرد . اخم هایش در هم بود . سرم را پایین انداختم : ببخشید … بازم دردسر … ببخشید ..

– اه بس کن دختر .. این چه حرفیه … تقصیر من شد…

و بار دیگر دستم را گرفت و به آن نگریست : خدا کنه تاول نزنه… ممکنه عفونت کنه ….

– نه.. دیگه تاول نمی زنه … قبلا امتحان کردم….تو رستوران بار ها دستم سوخته …

نگاه نگرانش را از من گرفت ودستم را رها کرد .

سرم را به عقب تکیه دادم و چشم هایم را بستم .

لحظاتی بعد بوی سیگارش به مشامم رسید … پس واقعا عصبی شده بود …

نگرانی اش برایم شیرین بود … حمایت هایش را دوست داشتم …. و کم کم به خودش وابسته می شدم … می دانستم به ضررم هست … اما من این خاطره ی خوب هرچند کوتاه را دوست داشتم و نمی خواستم فراموشش کنم .

چشم گشودم و سرم را به طرفش گرداندم . او را محو تماشای خودم دیدم . راست نشستم، نگاهم را که دید گفت : سوزشش بهتر شد ؟

– آره … یه خورده بهتره …

اما نبود . دلم می خواست فریاد بزنم .

دوباره کامیون رابه راه انداخت هنوز هم اخم هایش در هم بود.

با این که حالم خوب نبود سعی کردم جو به وجود آمده را عوض کنم.

– چند کیلومتر راه داریم تا مشهد ؟

نگاهی کوتاه بهم انداخت : حدود نهصدو بیست کیلوتر … تازه اول راهیم .

– یعنی می شه چند ساعت ؟

– اگه خدا بخواد چهرده پونزده ساعت دیگه مشهدیم .

لبخندی بر لبم نشست : من تا به حال مشهد نرفتم …. خیلی دلم می خواد برم زیارت .

دوباره نگاهم کرد و لبخندی زد : حتما می ریم …خیالت راحت .

کمی که گذشت پخش را روشن کرد …. من زیاد اهل موسیقی گوش دادن نبودم … چوننه دستگاهش ا داشتم نه وقتش … فقط گاهی که امید و رضا با گوشیشون آهنگ گوش می دادند و من هم بودم … با آنها گوش می دادم و بعضی از خواننده ها را می شنیدم …. اما این ترانه ای که وفا گذاشت را تا به حال نشنیده بودم … از گوش دادن به آن حس خوبی به من دست داد :

جوابم نکن مردم از نا امیدی

شاید عاشقم شی خدا رو چه دیدی

خیال کن جواب منو دادی اما

عزیزم …

جواب خدا رو چی می دی

همین جوری اشکام سرازیر می شن …

از خودم اختیاری ندارم

من از عشق چیزی نمی خوام به جز تو

ولی از تو هیچ انتظاری ندارم

صبوریم کمه بی قراریم زیاده

چقد بی قرارم من صاف و ساده

عزیزم چقد سخته دل کندن از تو

عزیزم چقد تلخه کام من از تو

نذار زندگیم راحت از هم بپاشه

…..

بار دیگر صدای زنگ موبایلش بلند شد پخش را خاموش کرد . جواب داد . با یک لحن تند : چیه ؟ چیکار داری ؟

– ….

– دوست داشتم … آره اینطوریه … اگه خواستی .. ببین مینا من اعصاب ندارما ….

– برو به درک ….

وگوشی را پرت کرد روی داشبورت . باز هم مینا … و باز هم او به هم ریخت .

وقتی عصبی می شد از او می ترسیدم . دیگر نه حرف می زد نه حوصله ی حرف شنیدن را داشت .

نیم ساعتی گذشته بود که گفت : اگه خودتو نمی سوزونی یه چای بهم بده .

بی آنکه حرفی بزنم لیوان را شستم و آبش را از پنجره بیرون ریختم … بیرون بی نهایت سرد بود .

برایش چای ریختم و به دستش دادم .

– بیسکوییت باز کنم ؟

سرتکان داد که یعنی نه .

– نمی دونم چرا این مادر و خواهرزادش ول کن ما نیستن …

نگاهم کرد : مینا رو می گم … ازش خوشم نمیاد … اما می خوان بندازنش به من ….

ترجیح دادم به سکوتم ادامه دهم .

– از بچگی ناف اونو واسه من بیچاره بریدن … از همون بچگی دیوونم کردند از بس بهم یاد آوری کردند که زن اول و آخرم میناست … باید هواشو داشته باشم… کسی رو به جز اوون دوست نداشته باشم … بیچاره شدم تا الان که یه جورایی از زیر بار ازدواج با اون شونه خالی کردم …. دلم واسه مامان می سوزه … نمی دونم جز خوشگلی تو وجودمینا چی دیده که اینجوری عاشقش شده …

چاییش را خورد : اینم بدبختی ماست دیگه….

نگاهم کرد : تو چی ؟ تا به حال کسی رو دوست داشتی ؟

گونه هایم داغ شد : نه .

– کسی تو رو دوست داشته ؟

خنده ی کم جانی بر لبم نشست : چی بگم … با اون سرو وضعی که تا یک ماه پیش داشتم خیلی ها فکر می کردند پسرم …

– اما من از اون ظاهرت بیشتر خوشم اومد .

– نمی دونید وقتی فهمیدم شما دونستید دخترم چه حالی شدم … داشتم از ترس سکته می کرذم .

خندید : اولش وقتی تو کابین دیدمت از اینکه پسر باشی و اینقد خوشگل تعجب کردم … اما اون وقتی که از نزدیک صورتتو دیدم باورم شد که یه دختری …

از تعریفش بار دیگر گونه هایم گرم شد … و تمام تنم .

– اینو کاملا بی منظور می گم … ناراحت نشو ….

– چشمهات خیلی نازن… یه جور معصومیت توشون موج می زنه که گیرایی خاصی بهشون داده…

اسمت واسه چشمات خیلی با معناست … حتما دلیل انتخاب اسمتم همین بوده .

با اینکه درست می گفت من حرفی نزدم. دست خودم نبود که آن همه خجالت می کشیدم .

حالم را که دید به خنده افتاد : خیلی خب دختر خوب … ببخشید .. الان از خجالت می میری …

دوباره همان آهنگ ر ا گذاشت…

جوابم نکن مردم از بی قراری

شاید عاشقم شی خدارو چه دیدی ….

نگاهم را از بند چشمانش گرفتم و به بیرون نگریستم … دیگر تاب آن نگاه ها برایم آسان نبود …

از گرمسار و سپس سمنان گذشتیم . و او کنار جاده نگه داشت : باید زنجیر چرخ ببندم … به یخ بندون می رسیم .

رفت پایین و به من گفت همین جا بمون.. لباسات مناسب نیست .

نمی گفت هم نمی رفتم چون همین که در را برای پیاده شدنش باز کرد از سرمایی که به درون هجوم آورد بر خودلرزیدم .

وقتی آمد نوک بینی و انگشتانش خیلی سرخ شده بود …. دقایقی دستش را مقابل دریچه بخاری گرفت تا گرم شود : نمیدونی چقدر سرده …. دستم بی حس شد .

برایش چای ریختم و به دستش دادم . هر دو دستش را دور لیوان حلقه کرد. نگاهم کرد ولب گشود تا حرفی بزند اما نمی دانم از چه رو بود که لب فرو بست و به بخاری که از روی لیوان چای بر می خواست نگریست .

پس از نوشیدن چای و کشیدن سیگار بار دیگر به راه افتادیم .

حق با او بود … تقریبا پانزده کیلومتری بود که از سمنان گذشته بودیم که یخ بندان شروع شد گردنه ای بین سمنان و دامغان … سرعتش را کم کرد و همه ی حواسش راداد به رانندگی اش .

به نظرم می آمد که روی سر سره ی بزرگ و طویلی از یخ حرکت می کنیم … خیلی ترسناک بود.. کامیون به آن بزرگی .. اگر روی یخها سر می خورد و کنترلش را از دست می داد ….

به وفا نگاه کردم . چهره اش آرام آرام بود . برایش تازگی نداشت … دلم به حالش سوخت .. چه کار خطرناکی داشت .. انگار جانش را کف دستش گرفته بود و برای راحتی خانواده اش از جانش مایه می گذاشت .

بی اراده لب هایم برای خواندن آیت الکرسی به حرکت در آمد … پنج بار خواندم و به سویش فوت کردم تا خدا نگهدارش باشد …

متوجه شد . بر من نگریست و با خنده گفت : چیه ؟ داری ورد می خونی ؟ جادو جنبلم می کنی ؟

خنده ام گرفت : نه بابا ورد و جادو جنبل چیه … آیت الکرسی خوندم واست تا سلامت باشی .. شغلت خیلی خطرناکه …

نگاهش رنگ خاصی گرفت . به یک باره پر از مهربانی شد . مهربانی که من تشنه ی آن بودم . لبخندش را از روی شرم نگاهی که کرده بود نتوانستم پاسخ دهم . رو برگرفتم و به منظره ی سپید بیرون چشم دوختم .

گردنه و یخ بندان که به گفته ی وفا تقریبا ده کیلومتری بود تمام شد و من نفس راحتی کشیدم .

به دامغان رسیدیم . کامیون را نگه داشت : اونجا سرویس بهداشتیه ….

پیاده شد و خودش زودتر رفت . همین که می دانست از او خجالت می کشم و رعایت حالم را می کرد خیلی برایم شیرین و دلچسب بود.

پیاده شدم و به سمت سرویس بانوان رفتم …. وضو هم گرفتم تا در اولین فرصتی که دست داد نماز هم بخوانم .

وقتی برگشتم او مشغول بررسی باد لاستیک ها بود … با دیدنم گفت : اگه گرسنه ای می تونیم الان ناهار بخوریم .. تا اون موقع اذان هم گفتن می تونی نمازم بخونی .

گرسنه بودم . چون از ناهار روز گذشته فقط یک فنجان چای و یک کیک خورده بودم . اما خجالت می کشیدم با صراحت بگویم گرسنه ام .

– هر جور صلاح می دونید .

– پس می مونیم .

نگاهی به دستم انداخت : چطوره ؟

به دستم نگریستم … دیگر نمی سوخت .. قرمزیش هم بر طرف شده بود.

– خیلی بهتره … خوب شد نمک گذاشتیم وگرنه تا الان تاول زده بود .

ـ آره .. خدارو شکر مثل اینکه خیلی وضعش بد نیست … خب بیا بریم اون غذا خوریه ببینیم چی داره .

در کنارش به راه افتادم .در راباز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با آن لباسها یی که به تن داشتم دیگر از اینکه در کنارش راه بروم خجالت نمی کشیدم … لباسهایم مناسب بود .

رو به رویش نشستم پرسید چی می خوری ؟

– من عاشق ساندویجم …

– حقوق یک ماه کار کردنت پیش منه ها …

خندید . من هم خندیدم … تازگی وقتی با او بودم لب هایم بیشتر رنگ خنده به خود می دید .

– حالا حالا ها مونده تا من بتونم دین شما رو ادا کنم … اون پول که چیزی نیست .

دستش را بالا آورد و با لحن شوخی گفت : خیلی خب بابا بنده غلط کردم اسم طلب و حساب آوردم .. نمی خواد دوباره شروع کنی …

– حقیقته … من خیلی مدیون شمام …همینکه تا الان جون سالم به در بردم از لطف اول خدا و بعدم شماست … می تونستی بد باشی مثل خیلی های دیگه… اما نشدی و من واقعا ممنونم .

لبخند دوستانه ای زد : من اونقدرام که تو فکر می کنی پاک و خوب نیستم… شاید بشه گفت اصلا پاک نیستم ….

– اما تا حالا در مقابل من …

حرفم را قطع کرد : اینو خودمم توش موندم … واسم عجیبه …. تو با همه ی اونایی که دورو برم دیدم فرق می کنی …. با خونواده ام … دختر خاله ها و دختر دایی هام … دوست دخترام … با همه شون فرق می کنی … یه چیز کم یابی …یه چیز ….

کمی مکث کرد : یه چیز ناب و دلنشین .

نگاهم رابه سختی از چشمان جذابش گرفتم و به میز دوختم … .

شایدبرای عوض کردن جو بود که گفت من برم سفارش بدم …

حالم بهتر شد وقتی رفت . تا آمدنش بر خودم مسلط شدم . ساندویج و پیتزا سفارش داده بود .

– ببخشید دیگه چیز بهتری نداشت ….

– خیلیم خوبه … مرسی .

کمی نگاهم کردو پرسید : حالا راستی راستی می خوای برگردی خونه تون ؟

مردد بودم … اما باید بر می گشتم : آره … چاره ای ندارم .

– فکر می کنی قبولت می کنه ؟

آه سنگینی کشیدم : نمی دونم … به احتمال زیاد نه به راحتی … بی بی باید برام کاری کنه …

به یاد آن پیرزن مهربان و دوست داشتنی ، با آن نگاه غمگین و آرام لبخند تلخی بر لبانم نشست : دلم واسش تنگ شده …

اشک در چشمانم حلقه زد . نگاهم را به زیر آوردم ، دلتنگی ام فقط مال خودم بود …

غذا را که آوردند جو به وجود آمده بین ما عوض شد . پس از آن همه گرسنگی آن غذا خیلی مزه می داد . وقتی از غذا خوری بیرون آمدیم با را ن نم نم می بارید . تا دم مسجد با من آمد و با نگاه خاصی گفت واسه منم دعا کن … وضعم خیلی خرابه .

نگاه غمگینش دلم را لرزاند … سریع رو گرداندمو به درون رفتم . او خوب بود .. از نظر من خوب بود .

*** ***

با توقف کامیون چشم گشودم.وفا کاپشنش را بر دوش انداخت و پیاده شد…. در جایم نشستم بیرون را نگاه کردم اما خبری نبود….جز تاریکی و نور ماشین هائی که می گذشتند چیزی ندیدم…. باورم نمی شد که این همه خوابیده باشم.

از کابین بیرون آمدم و روی صندلی نشستم.در آیینه نگاه کردم اما او را ندیدم.دقایقی به انتظار ماندم و چون نیامد پیاده شدم که آمد…

گفتم چی شده؟

– هیچی یه نگاه انداختم ، فکر کردم پنچر شده…

– خب…

– چیزی نیست…پنچر نشده…برو بالا که خیلی سرده..سرما می خوری…

سوار شدیم. پرسیدم:کجائیم؟

– اولِ مشهد .

– واقعا؟!! یعنی من این همه خوابیدم؟

نگاهم کرد: آره تو که ما رو تحویل نمی گیری یه سره خوابی.

لبخندی زدم:خوب بیدارم می کردی….

– دیشب که نخوابیدی دلم واست سوخت گفتم بزارم بخوابی…حتی آهنگم نذاشتم.

با شرمندگی نگاهش کردم.که خندید و گفت:نگفتم که شرمنده شی…. گفتم تا بدونی ما واسه همسفر گلی مثل شما ارزش قائلیم….

در پاسخ محبتش به لبخندی اکتفا کردم.

– خب باید الان بریم سر آدرس…

آدرس را بار دیگر از بار نامه خواند. و با خودش گفت: باید بریم میدان خشکبار …بلوار مصلی….

نگاهی بهم انداخت: یه قسمتی از این آدرس می خوره به خیابون حرم.

ناباور گفتم:جدی؟ یعنی همین امشب می تونم…

به اشتیاقم لبخند زد.

گفتم :یعنی می شه با کامیون نزدیک حرم بریم؟

خندید:نه بابا…این آدرس که می ریم چهار راه دوم که رسیدیم،سمت چپ نگاه کنی گنبد طلا رو می بینی…می ریم کامیون رو می ذاریم تو میدون یا پارکینگ ، بعدم از اونجا می ریم هتل….شب اونجا می مونیم… فردا صبح می ریم زیارت.

بی اراده گفتم: فردا؟!

تعجب کرد:پس کی؟ الان ساعت یازدست… تا بریم کامیونو بذاریم و یه جا رو پیدا کنیم میشه یک و دو نیمه شب منم که از خستگی و بی خوابی به زور چشمامو باز نگه داشتم….

حق با او بود.من فقط به فکر خودم بودم….او از تهران تا مشهد یک سره رانندگی کرده بود.و خستگی از چهره اش می بارید.

دوباره حرکت کردیم،نزدیک آدرس که رسیدیم سر یه چهار راه که نمی دونم چه نام داشت گفت:شهلا اونجا رو ببین… و خودش تعظیم کوتاهی کرد .

به سمت چپ و جائی که اشاره کرده بود نگریستم….ناگه چشمم به گنببد و بارگاه حضرت روشن شد…گنبد طلائیِ چراغانی شده…

یکباره محبت خاصی سرازیر قلبم شد… اشک از چشمانِ مشتاقم بی اراده جوشید..به یکی از بزرگترین آرزوهایم رسیده بودم.آرزوئی که با آن وضع زندگیم رسیدن به آن را محال می دانستم.

وقتی از آنجا گذشتیم صورتم را در میان دستهایم گرفتم و صدای گریه ام را در گلو شکستم. حس غریبی داشتم ..دل شکسته ام بار دیگر شکست …. باورم نمی شد که می توانستم به زیارت بروم…. بارها توصیف حرم و بارگاه آقا امامرضا (علیه السلام ) را از زبان بی بی که چند بار به زیارت رفته بود شنیده بودم و هر بار در دلم غوغایی بر پا می شد … آرزوی بوسیدن آن ضریح مقدس …. دردودل با آقا … نماز خواندن در حرم…. خدایا شکرت ….

– آروم باش … شهلا …. خیلی خب بابا قول می دم با وجود اینکه خیلی خستم همین امشب بریم زیارت ….با توام دختر .

سرم را بالا گرفتم … اشکهایم را با دستمالی که به دستم داد پاک کردم و گفتم : ببخشید .. دست خودم نبود … حس غریبی بهم دست داد …. هرچی هم از تو تشکر کنم باز هم کمه … منو به یکی از بزرگترین آرزوهام رسوندی .

نمی دانم از کی با او اینگونه صمیمانه سخن می گفتم : تو خطابش می کردم … من راحت تر بودم و ظاهرا اونیز بیشتر می پسندید .

– از من چرا؟ قلب و نیت پاکت تو رو به این چیزی که می خواستی رسوند .. من چیکاره ام .

آنقدر هم که او فکر می کرد خوب نبودم … یک دختر معمولی که نمی خواهد گرد گناه بگردد … نمی خواهد عزت نفسش را برای رسیدن به مادیات زیر پا بگذارد …. تا بنده ی خوب شدنم راه زیادی مانده بود …

کامیون را همانطور که او گفت به میدان خشکبار بردیم .قرار شد که فردا وفا برای جابه جا کردن و خالی شدن آن به میدان بازگردد. او ساک لباسهایش رابرداشت و با هم از میدان خارج شدیم ….

با ایستادن او من هم پای سست کردم و به سویش برگشتم که گفت : می گم … تو که شناسنامه نداری … چطوری بریم هتل ؟ نه تنهایی قبولت می کنند نه با من ….

با نگرانی گفتم : خب … حالا باید چیکار کنیم ؟

دوباره به راه افتاد … فعلا بیا بریم…

– نمی شه تو کامیون بمونیم ؟

– نه بابا باید دوش بگیرم سر حال شم … بوی دود و گازوئیل هیکلمو گرفته …

اما به نظر من لباس هایش معطر به رایحه ی خوشبویی بود … نه بوی دود و گازوئیل .

– از این گذشته من یه جای راحت واسه خواب می خوام .

می دانستم که به خاطر من می گوید وگرنه خودش که می توانست به راحتی در کابین بخوابد … به فکر من بود . و این ناراحتم می کرد .

– اگه به خاطر منه ….

نگاه کوتاهی به من انداخت : کی گفته به خاطر توئه ؟ اینقدر خودتو تحویل نگیر … راه بیا .

کم کم شیفته ی مرامش می شدم … برای اینکه مرا شرمنده نکند اینگونه حرف می زد …

سوار تاکسی شدیم …وقتی راننده پرسید هتل تشریف می برید ؟

– تا چند لحظه پیش فکر می کردیم می خوایم بریم هتل اما الان فهمیدیم شناسنامه ی خانومم جا مونده .

از این حرفش شرمی دخترانه وجودم را گرفت . چه خونسرد و بی تفاوت بود .

راننده نگاه کوتاهی به من انداخت …

– حالا می خواید چیکار کنید ؟ تو هتل که جا بهتون نمی دن…

وفا که کنارش نشسته بود گفت : جایی رو سراغ داری داداش ؟

– سراغ که دارم … اما راستش …. یه خورده …

– مهم نیست… با هم کنار میایم …

راننده گفت : باشه داداش پس بذار هماهنگ کنم .

گوشی اش رابیرو.ن آوردو شماره ای گرفت و چند لحظه بعد شروع به صحبت کرد… اولین بار بود ک گویش مشهدی را می شنیدم … و برایم جالب بود .

– الو سیروس .. چطوری ؟ خواب که نبودی ؟ ببخشید ……. سوئیت خالی داری ؟ … آره … دونفرن … زن و شوهر … باشه … اونجایی ؟ خیلی خب .. الان میایم …

نگاهی به وفا انداخت و پرسید راستی داداش واسه چند روز می خوای ؟

وفا گفت : فعلا یه دو سه روزی ..

راننده به رفیقش گفت : واسه دو سه روزی می خواد … باشه .. فعلا .

پس از هماهنگی با دوستش ما را به آنجا برد . یک آپارتمان چند طبقه بود . که ما را به سوئیت نه چندان بزرگی که طبقه ی هم کف بود برد . با دو اتاق تو در تو و یک آشپز خانه و حمام و دست شویی کوچک…. جمع و جور و تر و تمیز بود…وفا آن را پسندید و در حالی که با صاحب آنجا به محوطه ی بیرون ساختمان می رفت مشغول صحیت برر سر قیمت و … شد .

لب تخت نشسته بودم و به اطراف نگاه می کردم … دل تو دلم نبود که هر چه زود تر به زیارت بروم . نمی دانستم از آنجا چقدر تا حرم مطهر آقا فاصله داریم .

وفا به درون آمد. به راستی که از بودن با او نمی ترسیدم … خیالم راحت بود .

نگاهم کرد : خب … به نظرت چطوره ؟

لبخندی زدم … معلومه … عالیه … فقط از اینکه به خاطر من ….

به من نزدیک شد . نگاهش رنگ عوض کرد : گفتم واسه خاطر تو نیست… خواهشا راحت باش …

سرم را پایین انداختم . معذب شده بودم . دستهایش را بالا آورد و چانه ام را گرفت و سرم را بالا نگه داشت … نگاهم در چشمانش نشست …

نگاهش رو ی صورتم چرخید … لب گشود تا حرفی بزند اما نمی دانم نتوانست یا نخواست … لب فرو بست ومن به خودم آمدم . عقب کشیدم …

دستی به موهای کوتاهش کشید …. کلافه بود .

برای فرار از آن جو سنگین به آشپز خانه رفتم …

صدایش را شنیدم … می رم واسه شام یه چیزی بگیرم ….

صدای بسته شدن در را که شنیدم نفس حبس شده ام را فوت کردم، به کاری که چند دقیقه پیش کرد فکر کردم … دلم می خواست همه ی محدودیت هایمان را رعایت کند … دستی به چانه ام کشیدم … تماس دستش …

آبی به صورتم زدم تا از التهاب درونم بکاهم .

موادی را که برای شام خریده بود ر ا در یخچال جا به جا کردم و او برای دوش گرفتن رفتو من مشغول تهیه ی شام شدم .

دلم برای رفتن به زیارت پر می کشید …. دوست داشتم بروم و تا صبح بمانم و با آقا حرف بزنم و سبک بشوم .

داشتم خیار شور خرد می کردم که آمد . بوی خوش شامپو و صابون در فضای کوچک سوئیت پیچید . نگاهی به او انداختم حوله روی سر و شانه اش بود و داشت موهایش را خشک می کرد.

لبخندی زد : خسته نباشی .

– کاری نکردم و در همان حال قسمتی از سفره ی یکبار مصرفی را که خریده بود جدا کردم و روی اوپن انداختم و ماهی تابه و گوجه و خیارشور و نان و نوشابه را در آن گذاشتم …

آمد و نگاهی به سفره انداخت : دست شما درد نکنه خانوم …. زحمت کشیدین .

دستهایم رابار دیگر شستم : این چه حرفیه….. نوش جون .

با هم نشستیم . بسم الله گفت و شروع کرد . از بعضی حرکاتش خیلی خوشم می آمد . مثل همین یاد کردن از خدا وقت غذا خوردن که فراموشش نمی شد .

من با اینکه گرسنه بودم نتوانستم بیش از چند لقمه بخورم . دلم حال و هوای زیارت داشت …

– چیه ؟ چرا ساکتی ؟

به چشمهای کنجکاوش که به سیاهی می زد لبخند زدم : چیزی نیست …. هنوز باورم نمی شه می تونم برم زیارت و از نزدیک ضریح امام رضا رو ببوسم …

این را که گفتم اشک در چشمانم حلقه بست. خجالت می کشیدم بگویم برای رفتن بی تابم. تبسم دلنشینش را تکرار کرد : می ترسی امشب نتونی بری زیارت آره ؟

نگاه شرمگینم را به ظرف غذا دوختم : خسته ای و می دونم باید تا صبح صبر کنم .. اما دلم این حرفا سرش نمی شه ….

سرم را بالا گرفتم و نگاهش را محو خودم دیدم .به آرامی گفت : شاید بفهممت … دل منم گاهی یه چیزایی رو ازم می خواد … هرچی می گم ممکنه محال باشه … این حرفا سرش نمی شه….

نگاهش را گرفت و بر خاست : دستت درد نکنه .. الان لباس می پوشم می ریم .

نگاهم به قامت بلندش ماند … منظورش چه بود ؟ شاید یکی به جز مینا را دوست دارد و از نظر خانواده اش برایش ممکن نیست … نا خود آگاه به حالش دل سوزاندم و آرزو کردم به آن کس که می خواهد برسد … او در نظر من یک جوانمرد بود و لایق بهترین ها .

ظرف ها را شستم و او صدایم کرد . به اتاق دیگر رفتم . آماده بود . لب تخت نشسته بود و نایلون آبی رنگی در دست داشت . مقابلم ایستاد و آن را به طرفم گرفت.

نگاهی به آن انداختم : این چیه ؟

– چیزی که اگه نداشته باشی نمی تونی بری زیارت …

گرفتم و با نگاهی در آن لبخندی بر لبم نشست : وای خدای من چقدر قشنگه … این موقع شب چطور تونستی …

– خدا خواست و چشمم افتاد بهش یادم اومد حتما برای زیارت باید داشته باشی … حالا بپوش ببینم اندازست ؟

چادر را باز کردم و بر سرم انداختم …. زمینه ی کرم داشت با گلهای خیلی کمرنگ سفیدو آبی … پارچه اش خیلی لطیف بود … این اولین چادری بود که برای خودم بود …. در خانه ی پدر که بودم با همان لباس های پسرانه که به تن داشتم به نماز می ایستادم و داد بی بی را در می آوردم .

به او که نگاه کردم تحسین رادر نگاهش دیدم : چه بهت میاد … مبارک باشه …

– دست شما درد نکنه …. خیلی خوشحالم کردی .

– خوشحالم که پسندیدی … مبارکت باشه.

سوئی شرتش را که خیلی به تننم بزرگ بود را داد که بپوشم … می گفت بیرون خیلی خیلی سرداست و قراربود پیاده به حرم برویم .

از اینکه می دیدم در آن نیمه شب مغازه ها باز ست و آنقدر مشتری دارند تعجب می کردم …

باورم نمی شد آنقدر به حرم نزدیک بوده باشیم . باردیگر با دیدن گنبد طلا اشک از چشمانم سرازیر شد…. دلم غرق نیاز …

قبل از وارد شدن از هم جدا شدیم و من به از ورودی خواهران وارد شدم … با نگاه به دنبال وفا گشتم و او را دیدم که به سویم می آمد .

در کنار او به راه افتادم …. اذن دخول را خواندیم و از صحن انقلاب وارد شدیم … بر در بزرگ صحن بوسه زدم … اشک هایم به اراده ام نبودند …. همه جا را از پس اشکهایم تار می دیدم …

نزدیک و نزدیکتر شدیم … دست دلم می لرزید … چه عظمتی داشت آن گنبد و بارگاه …. مقابل ایوان طلا ایستادیم ….

– باید از این طرف بری … منم از این طرف ….

و به دو نقطه اشاره کرد و ادامه داد : وقتی زیارت کردی بیا کنار این سقا خونه …. اینطوری همدیگه رو گم نمی کنیم .

خیالش را راحت کردم … برای بار دوم گفته هایش را تکرار کرد و من از او جدا شدم اما باز هم صدایم کرد : صبر کن…. بیا اینو با خودت ببر … پیدات نکردم بهت زنگ می زنم …

گوشی موبایلش را به طرفم گرفت . از آن همه خوبی او دلم لرزید …. اشک هایم را پاک کردم : واست دعا می کنم آقا وفا که به هر چی می خوای برسی … همینطور که اینقدر به محبت می کنی ..

لبخندی زد : الهی آمین …. دعا کن به اونچه می خوام برسم … محبتمم به دل نگیر واسه دل خودم کردم….

لبخند کمرنگی بر لبم نشست . از هم جدا شدیم . وارد حرم شدم … دیدن سیل جمعیت در آن نیمه شب برایم مبهوت کننده بود …

فکر نمی کردم بتوانم خودم را به ضریح مقدس آقا برسانم …. امارسیدم … وقتی به خودم آمدم دیدم که سر بر ضریح دارم و اختیار اشکهایم را از کف داده ام …. درد دلم زیاد بود … بار گناهم زیاد تر…

صداهایی که از پشت سر می شنیدن که می گفتند خانوم به بقیه هم راه بده ضریح رو ببوسند خودم رااز ضریح جدا کردم … از میان سیل جمعیت خودم را بیرون کشیدم … یک گوشه ایستادم و زل زدم به ضریح … سر درد دلم تازه باز شد … خودم را خالی کردم … سبک شدم … برای بی بی و حتی پدرم آرزوی سلامتی کردم … برای وفا بهترین ها را از خداوند خواستم …

حال خوشی داشتم … حس اینکه دعاهایم به خاطر آبرویی که آقا نزد خداوند داره بی هیچ مانعی بالا می رود… گناهانم مانع از رسیدن صدایم به گوش خداوند نمی شود ….

نماز هم خواندم… نمازی که بیش از هر نماز دیگری که خوانده بودم به دلم نشست و آرامم کرد …

به سختی دل کندم از آن بهشت …. آن خانه که پر از دلهای دردمند بود ….

برای تنهایی و بی کسی خودم بار دیگر اشک ریختم و از خدا راه چاره ای خواستم .

خودم رابه سقا خانه رساندم … وفا را دیدم که رو به حرم دارد ، در حالی که دستهایش را مقابل سینه جمع کرده است و نگاهش به گنبد طلاست .

نزدیکش شدم … متوجهم نبود… چشمهای زیبایش اشک آلود بود ….

– قبول باشه آقا وفا …

نگاهش هوشیار شد و بر من نگریست لبخندی زد : همچنین از شما خانوم …

– ممنون … بهترین حالیه که تا به حال داشتم …. خیلی سبک شدم .

بار دیگر تعظیم کردیم و به راه افتادیم … به راستی که چشم هایش را که از بی خوابی سرخ شده بود به زحمت باز نگه داشته بود…

به سوئیت رسیدیم … او گفت : بیا رو تخت بخواب … من رو زمین می خوابم …

– نه … من که به تخت عادت ندارم … تو اون اتاق یه پتو می ندازم رو زمین می خوابم…

و قبل از اینکه مخالفت کند کاری که گفته بودم را انجام دادم . و او در اتاق دیگر ماند…. خیلی طول نکشید که صدای آرام و منظم نفس هایش را در سکوت مطلق سوئیت شنیدم … چشم هایم را بستم و در حالی که ناخواسته به چشمان اشک آلود او می نگریستم به خواب رفتم .

*** ***

وقتی بیدار شدم او رفته بود … می دانستم به سراغ کامیون رفته .

با یاد آوری زیارت دیشب لبخندم پررنگ تر شد . چه خاطره ی خوشی …

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم … چیزی به ظهر نمانده بود . باید فکری برای ناهار می کردم .

آبی به صورتم زدم و به آشپز خانه رفتم … دلم کمی ضعف می رفت از بیسکوئیت هایی که شب گذشته خریده بود چند تکه خوردم و مشغول تهیه ی ناهار شدم .

ساعت از دو گذشته بود که صدای چرخش کلید در قفل را شنیدم دستی به روسری ام کشیدم و از آشپز خانه خارج شدم …

دستش پر از بسته های میوه و تنقلات و گوشت و برنج بود .در رابا پایش بست.

جواب سلامم راداد : نمی آی از دستم بگیری ؟

جلو رفتم : این همه خرید واسه چیه ؟

– گفتم یکی دو روز بیشتر بمونیم …. راستش ازدست پختت خوشم اومده … گفتم اگه زحمتی نیست تا اینجاییم ….

– نه بابا چه زحمتی … فقط … چرابیشتر بمونیم ؟

در یخچال را باز کرد : چطور ؟ مگه دوست نداری ؟

– خب معلومه که دوست دارم … به خاطر خودتون می گم …

– بیا اینا رو بذار تو یخچال …

در یخچال را بست و به سراغ قابلمه ی روی اجاق گاز رفت : ببینم شهلا خانوم چیکار کرده ….

درب قابلمه را برداشت لبخندی زد : دست گلت درد نکنه … اگه ممکنه زودتر غذا رو بکش که دارم از گشنگی هلاک می شم .

– چشم الان .

سریع سفره انداختم . دقایقی بعد در کنار هم مشغول خوردن ناهار بودیم که گفت : من نمی دونم نسرین جون چطور تونست از دست پخت محشر تو بگذره ….

خندیدم : اونقد عصبانی بود دیگه به دست پختم فکر نمی کرد …

خوشحال بودم از اینکه دستپختم را دوست دارد و از آن تعریف می کند . بعد از ناهار من مشغول شستن ظرفها و تمیز کردن آشپز خانه شدم و او به اتاق رفت و تلوزیون را روشن کرد … مقداری میوه شستم و برایش بردم . تشکر کرد و گفت خودتم بشین .

نشستم اما میلی به میوه خوردن نداشتم . نگاهم را به صفحه ی تلوزیون دوختم … برنامه کودک پخش می شد …

یادم نمی آمد هیچگاه بچگی کرده باشم … زمانی که بچه بودم از ترس پدرم جرات نداشتم پایم را در اتاق او بگذارم …. همیشه تنها بودم … گاهی هم با بی بی .

– مگه خودت نمی خوری ؟

– نه … الان نمی تونم .

صدای زنگ گوشی اش که بلند شد برخاستم و آن را از روی اوپن برداشتم و برایش بردم . لبخندش خیلی زیبا بود …

پاسخ داد . مثل اینکه مادرش بود . به اتاق دیگر رفتم تا مزاحم حرف زدنش نباشم … با اینکه صدایش را می شنیدم به حرف هایش دقت نکردم ….

– شهلا ..

– بله ؟

– موافقی عصر بریم بیرون ؟

به نزدش باز گشتم : نمی خوای بخوابی ؟ فکر می کنم صبم زود بیدار شدی …

– آره … اما نمی خوام بخوابم … ساعت چهار و نیم بریم .

برای من فرقی نمی کرد … فقط دوست داشتم یک دست لباس دیگر برای خودم بخرم تا بتوانم به حمام بروم . نگاهی به کیفم انداختم … به پول هایی که وفا داده بود دست نزده بودم .. با آنها می توانستم لباس بخرم … بعدم هم که می خواستم هر طور شده به خانه باز گردم.

با این فکر دلم بیش از پیش گرفت … خانه یعنی درد و رنج و تحقیر … یعنی تحمل بوی شیره و تر یاک … دیدن مشتری های جورواجور با چشمای ناپاک … که برای گرفتن و گاهی کشیدن مواد پیش پدر می آمدند … خانه یعنی تحمل نگاه های هرزه ی بهروز …

ساعت چهار و نیم از خانه خارج شدیم … آسمان قصد باریدن داشت … بوی خوش باران فضا را آکنده بود… نفس عمیقی کشیدم و وجودم را از آن رایحه ی دلپذیر لبریز کردم .

با تاکسی به مرکز خرید رفتیم ….

– قبل از هر چیز باید بریم لباس گرم واسه تو بخریم .

خودم هم همین تصمیم را داشتم ؛ موافقت کردم و با هم شروع به گشتن و انتخاب کردیم ….

کاپشن چرم قهوه ای سوخته با طرحی پسرانه …وقتی نشانم داد تعجب کردم …. بار دیگر باید در قالب شهاب در می آمدم ؟ آری … پس از جدا شدن از وفا … خطر تنهایی ام می توانست برایم درد سر ساز باشد … دو باره باید به هیبت پسرانه ام در می آمدم …

وقتی پوشیدم لبخندی بر لبهایش نشست : عالیه … نمی دونم چرا وقتی لباس پسرونه می پوشی در نظرم خوشگل تری .

دیگر به حرف های ظاهرا بی غرضش عادت کرده بودم.

یک شلوار کتان قهوه ای و کتانی های مشکی و سفید و دو پیرهن مردانه اندازه ی تنم … یکی چهار خانه به رنگ قهوه ای و مشکی و یکی هم ساده به رنگ مشکی که یقه و مچش سفید بود …

دو کلاه خیلی شیک هم به انتخاب وفا خریدیم … یکی چرم قهوه ای که خز داشت و کل موهای کوتاهم را می پوشاندو دیگری مخمل مشکی …. و یک شال گردن کرم قهوه ای .

همه ی خرید ها را در ساک کوچکی که به همراه لباسها خریده بودیم گذاشتیم … به اضافه ی لباسها و وسایلی که نیاز داشتم و برای خریدش به تنهایی به مغازه ای که فروشنده ی خانم داشت رفتم .

او برای خانواده اش و مینا و نسرین خانم و خاله اش هدیه خرید . و من فقط یک سجاده ی زیبای مخمل برای بی بی … و به اکراه یک پیراهن برای پدرم …. پدری که بهترین هدیه اش به من تنهایی و در به دری و آوارگی بود … بیرون انداختنم از خانه …

هرچه اصرار کردم که پول لباس ها را هر چقدر که می توانم خودم پرداخت کنم نپذیرفت …. و من بیش از پیش شرمنده و مدیونش شدم .

وقتی برگشتیم گفت : برو بپوش ببینم چطوره … هرچند می دونم خیلی بهت میاد ….

لباس ها را پوشیدم . حق با او بود …. بیش از مانتو و شلوار برازنده ی تنم بود … از اینکه اندامم مشخص نبود راضی بودم و بسیار راحت .

وفا با دیدنم لبخند زد : مبارک باشه … خیلی بهت میاد .

از نگاه با محبتش گذشتم و به اتاق رفتم. صدایش را شنیدم : بذار تنت باشه …. یه شام حاضری بخوریم بریم حرم…

قبل از اینکه حرفی بزنم گفت : اما نه … اصلا حواسم نبود … اگه اینجوری بیای باید از ورودی آقایون وارد بشی …. یه مرد تفتیشت می کنه … فعلا همون لباسای قبلی رو تنت کن .

حق با اوبود. باید با مانتو و چادر می رفتم زیارت … و این برایم خوشایندتر و دلچسب تر بود.

شام حاضر کردم و گفتم تا تو بخوری من یه دوش می گیرم … حرفی نزد و من به حمام رفتم …. آب گرم حسابی سر حالم آورد . موهایم را خوب خشک کردم و روسری بر سر گذاشتم ….

وقتی بیرون آمدم او روی تخت با همان لباسهای بیرون دراز کشیده و خوابش برده بود . چهره اش آرام بود … لبخندی بر لبم نشست . تصمیم گرفتم بیدارش نکنم . بی صدا به آشپز خانه رفتم اما دیدم که شام هم نخورده …. دلم برایش سوخت … آنقدر خسته بوده اما مرا به خرید برد و برای پیدا کردن لباس مناسبی که مد نظرش بود چقدر راه رفت بی آنکه بد اخلاقی کند یا به رویم بیاورد .

من نیز بی آنکه به غذا لب بزنم سفره را جمع کردم … نماز خواندم باز هم در همان اتاق پتویی برای خودم انداختم و دراز کشدم … خیلی خسته بودم … پاهایم درد می کرد … چشم هایم را بستم و اینبار به دل خواه خودم به مهربانی جوانمردی که کمی آنسوتر … زیر همین سقف خوابیده بود فکر کردم… مهربانی هایش بی منت و بی چشم داشت بود … خدا را برای اینکه او را سر راهم قرار داد شکر کردم …. او یکی از بهترین اتفاقات خوب و نادر زندگیم بود که روز به روز در ذهنم نقش پر رنگ تری به خود می گرفت .

***

آخرین زیارت با اینکه دلم را پر از غم کرد برایم خیلی دلنشین بود و آرامش ژرفی به من هدیه داد … از اینکه می رفتم و معلوم نبود دیگر چه زمان بتوانم برگردم دلم مالامال از غم می شد و اشک هایم بی اراده می بارید . از وفا خواستم که به خانه بر گردد تا من بتوانم بیشتر در صحن حرم بمانم ؛ اما نپذیرفت و به این بهانه که دیر وقت تنهایی نمی توانم برگردم ماند و من به اجبار برای آخرین بار زودتر زیارت کردم … ضریح را بوسیدم و از او کمک خواستم … برای تنهایی ام ، برای بی کسی ام … کاش پدرم اجازه دهد در خانه اش بمانم .

در راه بر گشت خیلی ساکت بودم . به روزهای خوبی که پشت سر گذاشته بودم و جزء بهترن روزهای عمرم محسوب می شد فکر می کردم که صدای پیامک گوشیم را شنیدم … وفا چند روز پیش یک گوشی ساده و یک سیم کارت خریده بود … باز هم مرا مدیون خود کرده بود .

نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم و با دیدن تنها نام سیو شده در گوشی که همان نام همسفر من بود لبخندی بر لبم نشست … نگاهی به او که گوشی اش را خونسرد در جیبش گذاشت انداختم .. .با اینکه ظاهر خشک و جدی داشت از این شیطنتها هم بلد بود.

نوشته بود : خانوم خوشگله … چرا تحویل نمی گیری ؟ مثلا ما اینجا با دیوار واسه شما فرقی نداریم ؟

خنده ام گرفت . نگاهش کردم . نگاهش پر از شیطنت بود . وقتی دید می خندم لبخند زد.

گفتم : می دونستی گاهی وقتا خیلی لوس می شی ؟

با صدا خندید : با این همه محبتی که شما در حق ما می کنید هر کس دیگم که جای ما بود لوس و ننر می شد .

خندیدم . لحنش خیلی با نمک بود . منظورش از محبت چیزهای خوبی نبود اما آنقدر بامزه گفت که خندیدنم بی اراده شد .

خودش هم می خندید . پس از دقایقی با لحنی جدی تر گفت : حالا راستی راستی می خوای برگردی خونه تون ؟

خواستنی که از ته دل باشد نه. نمی خواستم . اما مجبور بودم . تحمل بار حقارت پدر معتادم برایم آسانتر از این بود که بخواهم مدیون این مرد باشم .. مردی که خود مشکلاتی در زندگی داشت و دیگر اضافه کردن بار مشکلاتم بر دوشش منصفانه نبود.

آهی از اعماق دلم بر آمد …. آز آنجا که خانه ی غم های بی شمارم بود : اگه نرم چیکار کنم آقا وفا ؟ واژه ای به نام اجبار خیلی وقته که به من تحمیل شده … که راه گریزی هم از اون ندارم … همش فکر می کنم اگه برنگردم شاید یه کار درستی پیدا کنم .. اما بعد با خودم می گم با کدوم تجربه … کدوم مدرک … من حتی شناسنامه ای هم همراهم ندارم …

آه دوم عمیق تر بود… به جز فکر کردن در مورد بدبختی هام … اینبار داشتم درموردشون حرف هم می زدم. همیشه حرف زدن در باره ی مشکلا برای من خیلی سخت بود … تنها گوش شنوایی که راحت برایش درد و دل می کردم خداوند بود . او که می دانستم بعد از شنیدن حرف هایم نه تحقیرم می کند نه سرزنش و مسخره … فقط آرامم می کرد … آرامشی عمیق .

حرفی نزد . یقه ی کاپشنش را داد بالا و دستهایش را در جیبش فرو برد … او هم سردش شده بود …

بارش نرم نرمک برف تازه آغاز شده بود که به خانه رسیدیم .

به یاد شعری افتادم… هوا بس ناجوانمردانه سردست … لبخندی زدم … بارش برف خیلی زیبا بود .

آن شب وفا به نظرم نا آرام بود . با اینکه بیشتر از همیشه شوخی می کرد و می خندید و مرا هم به خنده های سرسری و نه از ته دل وا می داشت حس می کردم که غمی در نگاه نافذش آشکارا خودنمایی می کند . غمی که از آن حرف نمی زد . دیرتر از هر شب برای خواب رفت . تا وقتی بیدار بودم می دانستم که او نیز بیدار ست .

صدای نفس هایش را می شنیدم ، نفس هایی که گاهی شبیه آه بود و کلافگی اش را نشان می داد . نمی دانم چرا اینگونه بی قرار بود … همینطور که نمی دانستم بی قرار ی و بی تابی دلم برای چیست …. شاید هم می دانستم و خودم را برای دلم به ندانستن می زدم .

*** **

فردای آن روز مشهد را ترک کردیم … دلم از این رفتن گرفت … چشمه ی اشکم به خاطر آن عزیز جوشید و بار دیگر بی تابم کرد …. همسفرم نیز ساکت و در خود فرو رفته بود . حرف نمی زد و چینی که از اخم بر پیشانی اش نشسته بود نشان می داد که عمیقا در فکر است .

دقایقی بعد آرام گرفتم . دلم برای این شهر و خاطراتش تنگ می شد . برای خاطراتی که با …

نگاهش کردم . نیم رخش خیلی زیبا بود … بارها این را به خودم گفته بودم .. بیش از اینکه زیبا باشد مردانه بود . .. آری من دلم برای او تنگ می شد … برای خوبی های بی دریغش .. برای معرفت و مرامش … برای خندیدن هایش و حتی اخم و بد خلقی هایش …

به خودم نهیب زدم که خجالت بکش … پس جمله ام را از روی شرمندگی در مقابل خودم اینگونه تصحیح کردم : من بی آنکه به او دل بسته باشم … دلتنگش می شوم .

اشکی که از چشمم بیرون تراوید را به سرعت پاک کردم و آهسته در گوش دلم گفتم : مگر می شود به کسی دل نبست و دلتنگش شد؟

*** ***

مقصدمان شیراز بود … هر چه به آن نزدیکتر می شدیم دلم بیشتر می گرفت. نمی دانستم پدرم چه عکس العملی نشان خواهد داد . اگر به درون خانه راهم نمی داد ؟ دیگر حتی وفا هم نبود که جور بی پناهیم را بکشد …

برای ناهار در بردسکن توقف کردیم . هر چند من میلی به غذا نداشتم اما او مجبورم کرد … شوخی می کرد اما دیگر حتی خودش هم نمی خندید .

به هر حال در سکوت کمی غذا خوردیم . دوست داشتم هرچه زودتر از او جداشوم . تصور رفتن و ندیدنش برایم زجر آور شده بود … دوست داشتم هرچه زودتر این اتفاق بیفتد و برود و من زودتر به نبودنش … ندیدنش … عادت کنم .

*** ***

شهرهایی که در مسیر رفتنمان به شیراز بود را یکی یکی پشت سر می گذاشتیم و هر چه به شیراز نزدیکتر می شدیم حالم گرفته تر می شد … از طرفی دلهره ی روبه رو شدن با پدرم را داشتم و از طرفی هم جدا شدن وفا … بدجور به خودش و خوبی هایش عادت کرده بودم و اینک دل کندن از آن بسیار سخت بود … اشک هایی که از سر دلتنگی تا لب پلک هایم می آمد را پس می زدم … گریستنم در مقابل وفا یعنی فاش شدن راز دلم … یعنی به بار آمدن رسوایی .

نگاه مهربان او همچنان به غم نشسته بود … صدایش گرفته بود و کمتر حرف می زد … دوست داشتم بپرسم تو دیگر چرا ؟ تو که از دست من و درد سر هایم راحت می شوی از چه دلگیری ؟

شاید او هم به من عادت کرده بود … چه خوشایند بود این تصور به دور از ذهن .

به زادگاهم رسیدیم ….

نزدیک رستوران آقا جهان کامیون را متوقف کرد .دلم در سینه تند تر می طپید … نگاهم کرد .

لبخند تلخی بر لبم نشست : من می رم و درد سرامم تموم می شه آقا وفا …. می خوام که از ته دلت حلالم کنی …. خیلی بهت زحمت دادم .

تبسمی بر لب نشاند : این چه حرفیه … رحمت بودی واسم …. نری ما رو فراموش کنی ….

– مگه می شه خوبی های شما رو فراموش کنم ؟ واقعا نمی دونم با چه زبونی باید تشکر کنم … در حقم برادری کردی … خدا عوضشو بهت بده .

نفس کشیدم و بغضم را فرو دادم . همسفرم هنوز در سکوت با نگاهی عمیق بر من می نگریست … نباید دلم را لو می دادم …. بیچاره دلم که تقصیری نداشت … محبت به خود ندیده بود و وقتی یکی پیدا شد و اینگونه بی دریغ به او محبت کرد خودش را در مقابل او باخت … کم آورد .. نتوانست مقاومت کند ….

به بیرون نگریستم … ساعت نزدیک به یازده بود و می دانستم رستوران تقریبا شلوغ خواهد بود … پس فعلا نمی توانستم روی کمک آقا جهان حساب کنم … از طرفی دیگر طاقت نداشتم که بنشینم و با خودم تکرار کنم که پدر چه بر خوردی با من خواهد داشت ….. باید دل بیچاره را به دریا می زدم … کار را یک سره می کردم ….

گفتم : خب من دیگه باید برم …. برام دعا کن …. خدا حافظ …

صدایم لرزید … اشکم بی اراده چکید …. اما اجازه ندادم او ببیند … سریع پیاده شدم و به راه افتادم .. ماندنم یعنی رسوا شدن دلم ….

وقتی صدایم کرد بی اراده ایستادم … خودش را به من رساند …. دیر شده بود برای پاک کردن اشک هایم … از حال دلم باخبر شد … نگاهش مبهوت بر چشمانم خیره ماند …

پس از مکث طولانی گفت : می خواستم بگم بذار من هم باهات بیام …. می تونم به پدرت توضیح بدم که ….

سکوتم را که دید گفت : موافقی ؟ می تونم بیام با او حرف بزنم و خیالش را از جایی که بودی راحت کنم .

به کمی تامل نیاز داشتم ….ممکن بود با آمدنش وضع از این بدتر شود … اما این امکان هم وجود داشت که پدر حرف های او را باور کند …. اصلا اگر پدر قصد کتک زدنم را می کرد می توانست جلویش را بگیرد …. می توانست به بی بی و پدرم بگوید که من پرستاری از مادر بزرگش را بر عهده گرفته بودم … بگوید که جایم امن بوده … بگوید در آن مدت خیابانی و ولگرد نشده بودم …. هرچند پدر وقتی بیرونم می کرد باید فکر این را می کرد که کسی را که از خانه اش بیرون کنند ولگرد و خیابانی خواهد شد .

با تردید بر او نگریستم : مطمئنی که می خوای با من بیای ؟

– آره .. می خوام با پدرت صحبت کنم ….

– ممکنه بهت توهین کنه … من نمی دونم تو در مورد او چه جوری فکر می کنی …

– مهم نیست …. فقط نمی خوام بلایی سر تو بیاره ….

آهی کشیدم … هنوز درد آخرین ضربه ای که با کمر بند زد را روی پوستم حس می کنم …. ممکن بود باز هم این نوازش ها تنم را بنوازد ….

دیگر تر دید نکردم … وجود وفا به من دلگرمی می داد …. با هم به راه افتادیم …. از کوچه پس کوچه های آشنا گذشتیم و در سکوت به خانه رسیدیم . قبل از اینکه در بزنم وفا گفت : هرچی گفتم تصدیق کن .

کوبه ی سرد و آهنی را در دست فشردم … قلبم آمده بود جایی نزدیک دهانم … ضربان وحشتناکی به راه انداخته بود … صدایش را به وضوح می شنیدم …

در زدم …

زیاد نگذشته بود که صدای پدر را شنیدیم : کیه ؟

وفا نگاهی به من انداخت : باز کنید …

کمی طول کشید تا پدر آمد و در را باز کرد از دیدنم جا خورد و من ترسیدم … نگاهش لحظه ای بر صورتم خیره ماند … به وفا هم نگاه کرد … از نگاهش چیزی نخواندم …

وفا دست جلو برد : سلام آقا …

پدر با تردید دستش را جلو آورد : سلام … ببخشید به جا نیاوردم …

وفا گفت : اگه اجازه بدین یه چند دقیقه وقتتونو بگیرم …

پدر بار دیگر بر من نگریست … نگاهش پدرانه نبود … این را به خوبی حس کردم و بر خود لرزیدم ….

پدر بی آنکه از جلوی در کنار برود به وفا چشم دوخت . وفا دانست که باید همانجا حرفش را بزند … من خجالت کشیدم …

وفا گفت : ایشون خانم شهلا محبی هستند … دخترونتون … درسته ؟

پدر سر تکان داد : دیگه نیست … کسی که از خونه فرار کنه ….

وفا به میان حرفش آمد : اجازه بدین توضیح بدم بنده وفا جهان بین هستم … اهل تهران هستم … چند وقت پیش این خانوم که دنبال کار می گشتند رو دیدم و باهاشون آشنا شدم و برای پرستاری از مادربزرگ پیرم بهشون پیشنهاد دادم و ایشونم قبول کردند …..

بهتون بابت داشتن چنین دختری تبریک می گم … همه ی اهل خونواده از ایشون به خاطر هم نجابت و هم پشتکارشون راضی بودند و مادربزرگم خیلی بهشون عادت کرده و طاقت دوریشونو نداره اما ایشون چند روز پیش در مورد اینکه چه مشکلی براش به وجود اومده و از خونه و خونواده جدا شده با مادر بزرگم حرف زدندو برای برگشتن خیلی بی تابی کردند این بود که من و خانومم ایشونو بر گردوندیم … الان هم خانومم شیراز منزل یکی از بستگان هستند این بود که من خانوم محبی رو همراهی کردم …. البته مادربزرگم اصرار دارن در صورت امکان ایشون برگردند تهران و ….

وفا حرف می زد و من همه ی حواسم به پدر بود….

ناگهان کامل از چهار چوب در بیرون آمد … مقابلم ایستاد و من از ترس بر خود لرزیدم …

ناگه در آغوشم کشید………….. شاید اولین باری بود که طعم آغوشش را می چشیدم …… شانه هایش لرزید … گریه کرد و من بهت زده و ناباور بی حرکت مانده بودم … شوکه شده بودم .

منتظر هر اتفاقی بودم به جز این … مهربانی پدر … یعنی مرا پذیرفت ؟

به وفا نگاه کردم لبخندی بر لب داشت … خیالش راحت شده بود … باز هم ممنونش شدم …

پدر مرا به خود فشرد : تمام این مدت حتی یک لحظه هم به این فکر نکردم که تو پاتو کج بذاری و خطا بری … من دخترمو خوب می شناسم .. اما راستش از رفتنت خیلی دلگیر شدم …. باید فکر منم می کردی .. درسته که من عصبانی شده بودم و کمی اذیتت کردم .. تو نباید می رفتی و این همه منو تو انتظار برگشتنت دق می دادی … مگه من به جز تو کیو دارم ؟

اشکهایش روان شده بود … اشک های من نیز … تصور اینکه این اتفاق را در بیداری می بینم برایم سخت بود ….

وفا با نگاه خیره ای به من رو به پدر گفت : خب با اجازه من دیگه رفع زحمت می کنم …. اگر مایل بودید شهلا خانوم به تهران بر گردنند منو با خبر کنید …

ای کاش پدر او را به درون دعوت می کرد… حد اقل تعارف می زد … اما نزد … هیچ نگفت و من شرمنده تر از پیش شدم …

و وقتی که گفت : دیگه مزاحم شما نمی شیم آقای جهان بین … . اما خوشحال میشیم که با خونواده تشریف بیارید ….

کمی راحت تر شدم….. هرچند…

وفا توقعی نداشت که به درون دعوتش کنیم … همینطور که از مهربانی هایش در حق من توقعی نداشت . خداحافظی کرد و رفت … بار غمی بر دلم نشست … هنوز باورم نمی شد که پدر به این راحتی مرا پذیرفته باشد …

وفا که از خم کوچه ناپدید شد پدر فشار ملایمی به شانه هایم وارد کرد و مرا با خود به درون برد و در را پشت سرمان بست …

لبخند کمرنگی بر لبم نشست … خانه همان خانه بود … دلتنگش شده بودم … به دنبال بی بی چشم گرداندم : بی بی کجاست آقا جون ؟

وقتی جوابم را نداد به طرفش بر گشتم . نگاهش خاص بود … نگاهی که از آن ترسیدم ….

اما گفت : یه کم ناخوشه … تو اتاق خودشه … بیا … از دیدنت خوشحال می شه …

دلهره به جانم افتاد .. به دنبال پدر روان شدم … به سوی اتاق بی بی رفت و در همان حالت گفت : عزیز ببین کی اومده … شهلا برگشته …

به ایوان پا گذاشتیم …. دل تو دلم نبود که هر چه زود تر بی بی را ببینم … اما ادامه ی حر فهای پدر مرا در جا میخکوب کرد : ببین با کی اومده … با معشوقش اومده … ببین دختره ی چشم سفیدو …

نگاه ترسانم را به او دوختم که محکم با لگدی که به پهلویم زد به در خوردم و در باز شد و من ته اتاق پرت شدم … صدای نعره اش به هوا بر خاست …. فحش می داد … حرف های ناشایست می زد ….

کمربندش را بیرون کشید … حتی نمی توانستم حرف بزنم … بهت زده و بی حرکت بر زمین افتاده بودم … خبری از بی بی هم نبود ….

بالای سرم ایستاد … هنوز فریاد می کشید و ناسزا می گفت …. مرا … مرا آنچه ناشایست تر بود خطاب کرد … مرا حرام لقمه خطاب کرد …بی بندو بارم خواند حس حقارت دردش بیشتر از درد ضربه هایی بود که بر پیکرم می زد ….. باز هم کمر بند و باز هم رد خون بر سر و صورتم … با لگدی که بر ساعد دستم زد از درد بر خودم پیچیدم … ناله ام به هوا بر خاست …. ناخواسته به التماس افتادم که رحم کند … نزند .. اما گویی زبان مرا نمی فهمید … گوییی واقعا من نا به کار و حرام لقمه و بی بندو بار .

ای کاش وفا چون من فریب محبت پدر را نخورده بود و نرفته بود …

* ***

نمی دانم کی دست از زدنم برداشت ….. زمانی که خودش خسته شد یا زمانی که دیگر من نایی در بدن نداشتم ….گوشه ی اتاق افتاده بودم و او رو به رویم بی حس و بی حال نشسته بود ….سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود ….

صدای زنگ گوشی اش بلند شد … کمی تامل کرد و سپس جواب داد: جانم عمو ؟

– ـ خونه ام … آره …. نه خوب نیستم …. دختره ی هرزه برگشته … داغونم ….. باشه … بیا .

همین را کم داشتم . بهروز .

چشم هایم را بستم اما هنوز دلِ چشمانم به حالم می سوخت …. هنوز هم به حال زارم می بارید .

تمام تنم درد می کرد … چقدر دلم می خواست بی بی می آمد و مرهم بر زخم هایم می گذاشت …

پیشانی شکسته ام بد می سوخت … اما دلم بیش از هر جای بدنم شکسته و می سوخت … از حرف هایش … حرفهایی که برای منِ نجیب زیادی سنگین بود … منی که یکبار هم خودم را آلوده به هوس نساخته بودم .

صدای در حیاط هوشیارترم کرد … به سختی راست نشستم و از دردتنم نفس در سینه ام حبس شد .

پدر برای باز کردن در رفته بود … می دانستم بهروز خواهد آمد … نباید روی خوش نشانش می دادم … او گرگ صفت تر از پدرم بود.

صدای گفتگوی او و پدرم را می شنیدم …. در بازشد و اینبار بهروز تنها به درون آمد … با دیدنم در آن وضعیت لحظه ای درنگ کرد و سپس از اتاق خارج شد . صدایش را شنیدم : چرا به این روز انداختیش ؟ چطور دلت اومد ؟

– حقش بود … دختره ی رو سیاه نمی دونم اون جوون احمقو از کجا پیدا کرده بود .. ورداشته آوردتش که واسه من داستان بسازه … آره ارواح عمه ات تو گفتی و منم باور کردم که پرستار ننه بزرگت بوده ….

همه ی حرف های وفا را برای بهروز تکرار کرد و خندید … با هم خندیدند ….

حالم از غیرت نداشته شان به هم می خورد …

اگر به راستی فکر می کرد من رابطه ای با وفا دارم چرا هیچ کاری نکرد ؟

به راستی که پدرم نامرد بود …. نامرد مگر کیست ؟ کسی که غیرت نداشته باشد … کسی که ناموسش برایش ارزش نداشته باشد … پدرم اینگونه بود و من زجر می کشیدم …

بهروز گفت: با این بلایی که تو سرش آوردی گمون نکنم قبول کنه … به خاطر لجبازی با توام که شده …

پدر گفت : مگه می تونه …. پدرشو در میارم …. حالا می بینی ….

– فرار نکنه …

پدر خندید … چقدر از شنیدن صدایش چندشم م ی شد : در و روش قفل کردم … نمی تونه جایی بره … خیالت تخت .

نمی دانستم در مورد چه چیزی حرف می زنند …. هرچه بود یک طرف قضیه من بودم .

پدر او را به اتاق خودش برد و من دیگر صدایشان را نشنیدم … اما ذهنم حسابی درگیر حرف هایی که شنیده بودم شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x