– به به ! آهو جانمون هم که اینجاست !
خورشید لبخندی مصنوعی زد و به سمت آوش چرخید . سالومه با نفسی حبس شده دوید و از اونجا فرار کرد .
اون وقت آوش دستش رو انداخت دور شونه های خواهرش و روی موهاش رو بوسید .
– خوبی ؟ با فرخ اومدی ؟
آهو نفس عمیقی کشید .
– فرخ و عمه جان !
نگاه آوش روی صورتِ نازیبای خواهرش دنباله دار شد … تا که خورشید سرفه ای کرد و گفت :
– آهو برو پیش شوهرت و توران خانم ! من و آوش الان بهتون ملحق می شیم !
آهو مطیعانه چشمی گفت و داخل رفت . نگاهِ معنا دار و سنگینِ آوش اونو تا وقتی پشت در پنهان شد … همراهی کرد .
– به نظرت کار خوبی کردی که آهو رو به فرخ دادی ؟
– به نظرت نباید این کارو می کردم ؟! چون تو و فرخ وقتی بچه بودین با هم نمی ساختین و کتک کاری می کردین ؟!
– عمه جان همه جا دنبالشون میره و میاد ؟!
خورشید نفس تندی کشید :
– عمه جان امروز اومدن برای دیدنِ تو ! … حالا که لطف کردی و بلاخره برگشتی خونه ! … ولی از اینا بگذریم ! … با پروانه چیکار داری آوش ؟
نگاه آوش بلاخره از درِ نیمه باز عمارت جدا شد و برگشت توی صورت مادرش .
– این دختره که الان اینجا بود برات خبر آورد ؟!
– به اون کاری نداشته باش ! … جواب منو بده !
– نه مهم نیست … به هر حال این چیزی نیست که بخوام از دیگران پنهان کنم !
انگشتای باریکِ خورشید نشست روی یقه ی پالتوی آوش … کاملا بهش نزدیک شد و با خشم سرکوب شده ای غرید :
– آوش … عزیزِ مامان ! پروانه هیچ تقصیری توی قتل سیاوش نداشته ! بهش کاری نداشته باش !
آوش نفس تندی کشید .
– یعنی چی کاریش نداشته باشم ؟ … زن سیاوشه ! می فهمی ؟!
– آوش …
– اگه از این عمارت درز کنه که زنِ برادرم فرار کرده … می دونی دیگران چه فکری در موردمون می کنن ؟! … مگه من قرمساقم ؟!
– زن صیغه ای !
– هر چی ! اسم سیاوش روش هست یا نه ؟!
خورشید برای لحظاتی هیچ چیزی نگفت . دستش از روی یقه ی لباس آوش پایین افتاد و دو قدمی به عقب رفت .
– فکر می کردم … گفته بودی اومدی که همه چی رو درست کنی ! نه اینکه دنباله روی سیاوش …
آوش پوزخندی زد … خورشید ادامه داد :
– سیاوش رو کارای خودش به کشتن داد ! تو هم اگه بخوای …
آوش عصبی پرید وسط حرفش :
– من می خوام آبروی برادرِ مُرده ام رو جمع و جور کنم ! این کار بدیه ؟!
خشم دوید توی چشمهای خورشید :
– آبروی سیاوش به من مربوط نیست ! زنِ فراریش … مادرِ دیوونه اش … به من مربوط نیست ! بعد از ده سال نکشوندمت ایران که به اون لعنتی ها خدمت کنی !
بلافاصله از حالت نگاه آوش فهمید که این حرف به مذاقش خوش نیومده . پلک هاشو به حالت عصبی روی هم فشرد … سعی کرد آروم باشه و آروم تر حرف بزنه :
– عزیزِ مامان … فکر نکن که …
و صدای جیغ بلندی … رشته ی کلام رو در حنجره اش پاره کرد …
سرِ آوش … با سرعت و قدرت به سمت پنجره های طبقه ی بالا کشیده شد .
– صدای چی بود ؟
صدای جیغ باز هم تکرار شد . خورشید هیستریک لبخند زد :
– چیز مهمی نیست … خانم بزرگ حتما کابوس دیده ! … هاله و اطلس مراقبش هستن !
و باز هم صدای جیغ و ضجه … که این بار همراه بود با تکرار یک اسم : سیاوش ! سیاوش ! سیاوش !
خورشید نگاه کینه توزانه ای به پنجره ی بسته ی اتاق خانم بزرگ انداخت … بعد بازوی آوش رو گرفت :
– زیاد سر پا نگهت داشتم ! بریم ! … عمه جان منتظرته !
آوش انگار صداشو نشنید … باز گفت :
– کابوس می بینه ؟ منظورت چیه ؟
و قدمی به جلو برداشت … می خواست بره به اتاق خانم بزرگ .
خورشید بازوشو سفت تر گرفت :
– نیازی نیست که تو بری ! بهت گفتم … هاله و اطلس مراقبش هستند !
آوش خواست بی توجه از کنارش رد بشه … خورشید تحملش رو از دست داد ! کف دستاشو روی تخت سینه ی اون گذاشت و تقریبا جیغ زد :
– حق نداری بری ! … بهت گفتم حق نداری آوش ! خانم بزرگ به من مربوط نیست ! مشکل من نیست !
آوش مچ هر دو دستِ خورشید رو گرفت و صورتش رو کاملا به صورت مادرش نزدیک کرد … نی نیِ چشم های تیره اش از خشمی پا نگرفته و مجهول می لرزید .
از بین دندونای بهم چفت شده اش … پاسخ داد :
– مشکل من هست مامان ! مشکل من هست !
و بعد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه … خورشید رو پس زد و با قدم هایی بلند به سمت اتاق خانم بزرگ رفت … .
***
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
***
صدای ضجه های خانم بزرگ دقایقی می شد که خاموش شده بود … و بعد از اون سکوتی همه جا رو فرا گرفته بود که زیادی سنگین بود !
آوش ایستاده مقابل تختخوابِ نامادریش … دست هاش توی جیب های شلوارش بود و نگاه عمیقش به مقابل … .
اطلس در سکوت و صبوری دستمالِ خیس رو توی لگنِ آب چلوند و بعد روی پیشونی خانم بزرگ گذاشت .
هاله لبه ی تختخواب نشسته بود … با چهره ای خسته … .
– لطف کردین که اومدین دیدن خانم بزرگ ! مطمئنم که این کارتون برای ایشون …
آوش صبر نکرد تا انتهای تعارفاتِ بیهوده اش رو بشنوه :
– چند وقته که اینجوریه ؟
هاله با مکث پاسخش رو داد :
– از بعد از … فوتِ سیاوش …
– دکتر هم ویزیت کرده خانم رو ؟
– نه !
– نه ؟!
آوش نیشخندی عصبی زد … بعد از تختخواب رو چرخوند و از اتاق خارج شد . تحمل اون وضعیت براش مشکل بود !
با اینکه هیچوقت رابطه ی گرمی با همسرِ اول پدرش نداشت … ولی باز هم این وضعیت غرورش رو زیر سوال می برد !
چرا همه چی اینقدر بهم ریخته بود ؟ پدرش از کار افتاده … خانم بزرگ نیمه مجنون …
نمی تونست نابودی خانواده اش رو ببینه و کاری نکنه !
پنجره ی راهرو رو باز کرد و نگاهش رو دوخت به باغِ سوت و کور !
یک دقیقه … دو دقیقه …
و بعد صدایی رو از پشت سرش شنید :
– آوش خان !
هاله بود … .
آوش بر نگشت تا نگاهش کنه . هاله پوزخند کم رمقی زد .
– می تونم شما رو بفهمم ! ده سال دور بودین از اینجا ! به اجبار رفتین … و حالا هم به اجبار برگشتین و مجبورید تمام این چیزا رو تحمل کنید ! راستش …
مکثی کرد … تکانی به خودش داد و شونه اش رو به دیوار چسبوند و دستهاشو خیلی با وقار درهم چلیپا کرد .
– راستش این اجبار هم چیز عجیبیه ! هر کسی رو یه شکلی به قل و زنجیر می کشه …
لحن عجیب و کنایه آمیزی که داشت ، توجه آوش رو به خودش جلب کرد . از پنجره رو چرخوند و نگاهش رو کشید توی صورتِ بیوه ی برادرش .
– ده سال پیش که من رفتم ، تو هنوز همسر سیاوش نبودی ! هیچوقت فرصت نشد با هم آشنا بشیم !
هاله لبخندِ کم رمقی زد .
– سیاوش خیلی ناراحت بود که شما نتونستید برای مراسم عروسیمون به ایران برگردید ! تنها ناراحتیش همین بود !
– بله ، البته … تلفنی با هم حرف می زدیم ! بهم می گفت عاشق عروسشه !
هاله سکوت کرد … آوش ادامه داد :
– به نظرم هنوز وقت هست برای آشنایی ! احساس می کنم حرفای زیادی برای گفتن داریم !
هاله پلک هاشو برای چند ثانیه روی هم فشرد … کلافه به نظر می رسید . گفت :
– من ولی نظر دیگه ای دارم ! چون قرار نیست …
و پلک هاشو باز کرد و هم زمان … ساکت شد … .
آوش ردِ نگاهش رو دنبال کرد و چرخید … و مادرش رو دید که در انتهای راهرو ایستاده بود و با حالتی سرد و عجیب ، اونا رو می پایید … .
***
***
هر قدمی که بر می داشت … صدای جیغ مانند عمه توران رو از اتاقِ ناهار خوری بهتر و واضح تر می شنید :
– این زن زیاد دووم نمیاره ! … مرگ سیاوش کاری باهاش کرده که زیاد دووم نمیاره !
آوش جلوتر رفت و درست در آستانه ی ورودی اتاق ایستاد … .
دیگران دور میز بزرگ جمع شده بودند و ظاهرا منتظرِ اون بودند تا ناهار رو شروع کنند .
پدرش در صدر میز نشسته بود … با سری که اندکی خم شده بود و طبق معمول در عوالم دیگه ای بود … .
اولین صندلی در سمت راستش برای آوش خالی بود … و بقیه ی اعضا هم روی صندلی های خودشون نشسته بودند .
اولین نفر … فرخ بود که متوجهش شد .
دست هاش رو روی میز گذاشت و خواست به احترامش از جا بلند شه … .
آوش با حرکتِ بی اعتنای دست ازش خواست به خودش زحمت نده … . فرخ نیمه ایستاده سر جا میخکوب شد … .
آوش ازش رو چرخوند و به ایوان رفت . حالش خوش نبود . هوای تازه … حتی هوای سرد و خشن اون وقت سال … بهش اجازه ی بهتر نفس کشیدن می داد .
– آوش جان !
صدای مادرش …
– غذا یخ کرد ! به ما ملحق نمی شی ؟
آوش پاسخش رو داد :
– من فعلا اشتها ندارم . منتظرم نمونید !
– عزیزم … می دونم دیدن خانم بزرگ ناراحتت کرده ! … ولی این دلیل نمی شه که ناهار نخوری !
با طنازی خندید و ادامه داد :
– دایی خلیلت می گه هیچ چیزی توی دنیا اونقدر مهم نیست که به خاطرش از غذات بگذری !
آوش نگاهش رو بلند کرد و تا چشم های سرمه کشیده ی مادرش رسوند . نمی دونست توی چشم هاش چی بود که خنده ی خورشید رو بلافاصله محو کرد .
– یکم زیادی داری همه چی رو عادی جلوه می دی ! زن سیا فرار کرده … مهم نیست دنبالش نرو ! مادرش دیوونه شده … این مشکل ما نیست ! ولش کن !
– منظورت چیه ؟
-خوشحالی از اینکه سیاوش مرده ؟
خورشید با مکث جواب داد :
– نه !
– امیدوارم همینطوری باشه که میگی !
آوش گفت … بعد با لبخندی سرد و معنادار … دو قدمی جلو رفت . دوباره گفت :
– من فعلا چیزی میل ندارم ! مهمونات رو منتظر من نذار !
و با بوسه ای روی گونه ی مادرش … از کنارش عبور کرد و به اتاقش رفت … .
***
سلام سایت بعضی وقتا خیلی بی نظم میشه،چقدر پارت ها دیر میاد؟
سلام
تنها رمان بدرد بخور سایت ۶ روزه پارتگذاری نشده و تاسف داره واقعا همه رمانا چنل دارن و نویسنده دارن نمیزارین ادرس بدین بریم اونجا بخونیم
وقتی یه رمان هیچ حمایت و کامنتی نداره اینجور میشه