رمان پروانه ام پارت ۴۲

4.5
(54)

 

 

– به به ! آهو جانمون هم که اینجاست !

 

خورشید لبخندی مصنوعی زد و به سمت آوش چرخید . سالومه با نفسی حبس شده دوید و از اونجا فرار کرد .

اون وقت آوش دستش رو انداخت دور شونه های خواهرش و روی موهاش رو بوسید .

 

– خوبی ؟ با فرخ اومدی ؟

 

آهو نفس عمیقی کشید .

 

– فرخ و عمه جان !

 

نگاه آوش روی صورتِ نازیبای خواهرش دنباله دار شد … تا که خورشید سرفه ای کرد و گفت :

 

– آهو برو پیش شوهرت و توران خانم ! من و آوش الان بهتون ملحق می شیم !

 

آهو مطیعانه چشمی گفت و داخل رفت . نگاهِ معنا دار و سنگینِ آوش اونو تا وقتی پشت در پنهان شد … همراهی کرد .

 

– به نظرت کار خوبی کردی که آهو رو به فرخ دادی ؟

 

– به نظرت نباید این کارو می کردم ؟! چون تو و فرخ وقتی بچه بودین با هم نمی ساختین و کتک کاری می کردین ؟!

 

– عمه جان همه جا دنبالشون میره و میاد ؟!

 

خورشید نفس تندی کشید :

 

– عمه جان امروز اومدن برای دیدنِ تو ! … حالا که لطف کردی و بلاخره برگشتی خونه ! … ولی از اینا بگذریم ! … با پروانه چیکار داری آوش ؟

 

نگاه آوش بلاخره از درِ نیمه باز عمارت جدا شد و برگشت توی صورت مادرش .

 

– این دختره که الان اینجا بود برات خبر آورد ؟!

 

 

– به اون کاری نداشته باش ! … جواب منو بده !

 

– نه مهم نیست … به هر حال این چیزی نیست که بخوام از دیگران پنهان کنم !

 

انگشتای باریکِ خورشید نشست روی یقه ی پالتوی آوش … کاملا بهش نزدیک شد و با خشم سرکوب شده ای غرید :

 

– آوش … عزیزِ مامان ! پروانه هیچ تقصیری توی قتل سیاوش نداشته ! بهش کاری نداشته باش !

 

آوش نفس تندی کشید .

 

– یعنی چی کاریش نداشته باشم ؟ … زن سیاوشه ! می فهمی ؟!

 

– آوش …

 

– اگه از این عمارت درز کنه که زنِ برادرم فرار کرده … می دونی دیگران چه فکری در موردمون می کنن ؟! … مگه من قرمساقم ؟!

 

– زن صیغه ای !

 

– هر چی ! اسم سیاوش روش هست یا نه ؟!

 

خورشید برای لحظاتی هیچ چیزی نگفت . دستش از روی یقه ی لباس آوش پایین افتاد و دو قدمی به عقب رفت .

 

– فکر می کردم … گفته بودی اومدی که همه چی رو درست کنی ! نه اینکه دنباله روی سیاوش …

 

آوش پوزخندی زد … خورشید ادامه داد :

 

– سیاوش رو کارای خودش به کشتن داد ! تو هم اگه بخوای …

 

آوش عصبی پرید وسط حرفش :

 

– من می خوام آبروی برادرِ مُرده ام رو جمع و جور کنم ! این کار بدیه ؟!

 

خشم دوید توی چشمهای خورشید :

 

– آبروی سیاوش به من مربوط نیست ! زنِ فراریش … مادرِ دیوونه اش … به من مربوط نیست ! بعد از ده سال نکشوندمت ایران که به اون لعنتی ها خدمت کنی !

 

بلافاصله از حالت نگاه آوش فهمید که این حرف به مذاقش خوش نیومده . پلک هاشو به حالت عصبی روی هم فشرد … سعی کرد آروم باشه و آروم تر حرف بزنه :

 

– عزیزِ مامان … فکر نکن که …

 

و صدای جیغ بلندی … رشته ی کلام رو در حنجره اش پاره کرد …

 

 

 

سرِ آوش … با سرعت و قدرت به سمت پنجره های طبقه ی بالا کشیده شد .

 

– صدای چی بود ؟

 

صدای جیغ باز هم تکرار شد . خورشید هیستریک لبخند زد :

 

– چیز مهمی نیست … خانم بزرگ حتما کابوس دیده ! … هاله و اطلس مراقبش هستن !

 

و باز هم صدای جیغ و ضجه … که این بار همراه بود با تکرار یک اسم : سیاوش ! سیاوش ! سیاوش !

 

خورشید نگاه کینه توزانه ای به پنجره ی بسته ی اتاق خانم بزرگ انداخت … بعد بازوی آوش رو گرفت :

 

– زیاد سر پا نگهت داشتم ! بریم ! … عمه جان منتظرته !

 

آوش انگار صداشو نشنید … باز گفت :

 

– کابوس می بینه ؟ منظورت چیه ؟

 

و قدمی به جلو برداشت … می خواست بره به اتاق خانم بزرگ .

 

خورشید بازوشو سفت تر گرفت :

 

– نیازی نیست که تو بری ! بهت گفتم … هاله و اطلس مراقبش هستند !

 

آوش خواست بی توجه از کنارش رد بشه … خورشید تحملش رو از دست داد ! کف دستاشو روی تخت سینه ی اون گذاشت و تقریبا جیغ زد :

 

– حق نداری بری ! … بهت گفتم حق نداری آوش ! خانم بزرگ به من مربوط نیست ! مشکل من نیست !

 

آوش مچ هر دو دستِ خورشید رو گرفت و صورتش رو کاملا به صورت مادرش نزدیک کرد … نی نیِ چشم های تیره اش از خشمی پا نگرفته و مجهول می لرزید .

 

از بین دندونای بهم چفت شده اش … پاسخ داد :

 

– مشکل من هست مامان ! مشکل من هست !

 

و بعد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه … خورشید رو پس زد و با قدم هایی بلند به سمت اتاق خانم بزرگ رفت … .

 

***

 

🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋

***

 

صدای ضجه های خانم بزرگ دقایقی می شد که خاموش شده بود … و بعد از اون سکوتی همه جا رو فرا گرفته بود که زیادی سنگین بود !

 

آوش ایستاده مقابل تختخوابِ نامادریش … دست هاش توی جیب های شلوارش بود و نگاه عمیقش به مقابل … .

 

اطلس در سکوت و صبوری دستمالِ خیس رو توی لگنِ آب چلوند و بعد روی پیشونی خانم بزرگ گذاشت .

 

هاله لبه ی تختخواب نشسته بود … با چهره ای خسته … .

 

– لطف کردین که اومدین دیدن خانم بزرگ ! مطمئنم که این کارتون برای ایشون …

 

آوش صبر نکرد تا انتهای تعارفاتِ بیهوده اش رو بشنوه :

 

– چند وقته که اینجوریه ؟

 

هاله با مکث پاسخش رو داد :

 

– از بعد از … فوتِ سیاوش …

 

– دکتر هم ویزیت کرده خانم رو ؟

 

– نه !

 

– نه ؟!

 

آوش نیشخندی عصبی زد … بعد از تختخواب رو چرخوند و از اتاق خارج شد . تحمل اون وضعیت براش مشکل بود !

با اینکه هیچوقت رابطه ی گرمی با همسرِ اول پدرش نداشت … ولی باز هم این وضعیت غرورش رو زیر سوال می برد !

 

چرا همه چی اینقدر بهم ریخته بود ؟ پدرش از کار افتاده … خانم بزرگ نیمه مجنون …

 

نمی تونست نابودی خانواده اش رو ببینه و کاری نکنه !

 

 

پنجره ی راهرو رو باز کرد و نگاهش رو دوخت به باغِ سوت و کور !

 

یک دقیقه … دو دقیقه …

 

و بعد صدایی رو از پشت سرش شنید :

 

– آوش خان !

 

هاله بود … .

آوش بر نگشت تا نگاهش کنه . هاله پوزخند کم رمقی زد .

 

– می تونم شما رو بفهمم ! ده سال دور بودین از اینجا ! به اجبار رفتین … و حالا هم به اجبار برگشتین و مجبورید تمام این چیزا رو تحمل کنید ! راستش …

 

مکثی کرد … تکانی به خودش داد و شونه اش رو به دیوار چسبوند و دستهاشو خیلی با وقار درهم چلیپا کرد .

 

– راستش این اجبار هم چیز عجیبیه ! هر کسی رو یه شکلی به قل و زنجیر می کشه …

 

لحن عجیب و کنایه آمیزی که داشت ، توجه آوش رو به خودش جلب کرد . از پنجره رو چرخوند و نگاهش رو کشید توی صورتِ بیوه ی برادرش .

 

– ده سال پیش که من رفتم ، تو هنوز همسر سیاوش نبودی ! هیچوقت فرصت نشد با هم آشنا بشیم !

 

هاله لبخندِ کم رمقی زد .

 

– سیاوش خیلی ناراحت بود که شما نتونستید برای مراسم عروسیمون به ایران برگردید ! تنها ناراحتیش همین بود !

 

– بله ، البته … تلفنی با هم حرف می زدیم ! بهم می گفت عاشق عروسشه !

 

هاله سکوت کرد … آوش ادامه داد :

 

– به نظرم هنوز وقت هست برای آشنایی ! احساس می کنم حرفای زیادی برای گفتن داریم !

 

هاله پلک هاشو برای چند ثانیه روی هم فشرد … کلافه به نظر می رسید . گفت :

 

– من ولی نظر دیگه ای دارم ! چون قرار نیست …

 

و پلک هاشو باز کرد و هم زمان … ساکت شد … .

 

آوش ردِ نگاهش رو دنبال کرد و چرخید … و مادرش رو دید که در انتهای راهرو ایستاده بود و با حالتی سرد و عجیب ، اونا رو می پایید … .

 

***

 

 

 

***

 

هر قدمی که بر می داشت … صدای جیغ مانند عمه توران رو از اتاقِ ناهار خوری بهتر و واضح تر می شنید :

 

– این زن زیاد دووم نمیاره ! … مرگ سیاوش کاری باهاش کرده که زیاد دووم نمیاره !

 

آوش جلوتر رفت و درست در آستانه ی ورودی اتاق ایستاد … .

 

دیگران دور میز بزرگ جمع شده بودند و ظاهرا منتظرِ اون بودند تا ناهار رو شروع کنند .

 

پدرش در صدر میز نشسته بود … با سری که اندکی خم شده بود و طبق معمول در عوالم دیگه ای بود … .

 

اولین صندلی در سمت راستش برای آوش خالی بود … و بقیه ی اعضا هم روی صندلی های خودشون نشسته بودند .

 

اولین نفر … فرخ بود که متوجهش شد .

دست هاش رو روی میز گذاشت و خواست به احترامش از جا بلند شه … .

 

آوش با حرکتِ بی اعتنای دست ازش خواست به خودش زحمت نده … . فرخ نیمه ایستاده سر جا میخکوب شد … .

 

آوش ازش رو چرخوند و به ایوان رفت . حالش خوش نبود . هوای تازه … حتی هوای سرد و خشن اون وقت سال … بهش اجازه ی بهتر نفس کشیدن می داد .

 

– آوش جان !

 

صدای مادرش …

 

– غذا یخ کرد ! به ما ملحق نمی شی ؟

 

آوش پاسخش رو داد :

 

– من فعلا اشتها ندارم . منتظرم نمونید !

 

– عزیزم … می دونم دیدن خانم بزرگ ناراحتت کرده ! … ولی این دلیل نمی شه که ناهار نخوری !

 

با طنازی خندید و ادامه داد :

 

– دایی خلیلت می گه هیچ چیزی توی دنیا اونقدر مهم نیست که به خاطرش از غذات بگذری !

 

آوش نگاهش رو بلند کرد و تا چشم های سرمه کشیده ی مادرش رسوند . نمی دونست توی چشم هاش چی بود که خنده ی خورشید رو بلافاصله محو کرد .

 

– یکم زیادی داری همه چی رو عادی جلوه می دی ! زن سیا فرار کرده … مهم نیست دنبالش نرو ! مادرش دیوونه شده … این مشکل ما نیست ! ولش کن !

 

– منظورت چیه ؟

 

-خوشحالی از اینکه سیاوش مرده ؟

 

خورشید با مکث جواب داد :

 

– نه !

 

– امیدوارم همینطوری باشه که میگی !

 

آوش گفت … بعد با لبخندی سرد و معنادار … دو قدمی جلو رفت . دوباره گفت :

 

– من فعلا چیزی میل ندارم ! مهمونات رو منتظر من نذار !

 

و با بوسه ای روی گونه ی مادرش … از کنارش عبور کرد و به اتاقش رفت … .

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara asadpor
6 ماه قبل

سلام سایت بعضی وقتا خیلی بی نظم میشه،چقدر پارت ها دیر میاد؟

Nadiya Nj
6 ماه قبل

سلام

تنها رمان بدرد بخور سایت ۶ روزه پارتگذاری نشده و تاسف داره واقعا همه رمانا چنل دارن و نویسنده دارن نمیزارین ادرس بدین بریم اونجا بخونیم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x