هنوز حرفش تموم نشده بود … سلمان با قدمی که به پیش گذاشت ، جلب توجه کرد .
پروانه نگاه کرد به اون … و سلمان از تاثیر نگاهش تا بناگوش سرخ شد .
– خوراکی ، نه ! خوراکی نمی تونید ببرید !
طوبی متحیر نگاهش کرد … و سلمان توضیح داد :
– آقا اینطور خواستن !
طوبی نفسی عمیق ، نشان از تسلیمش در برابر این خواسته کشید و بغچه ی کوچکی که همراه داشت رو به سلمان سپرد .
پروانه بزاقِ دهانش رو قورت داد و نگاه حسرت بارش رو به سختی از بغچه ی کلوچه ها گرفت … و تلاش کرد لبخندِ آروم و خانوم وارش رو روی صورتش حفظ کنه .
– بریم توی اتاق ، عمه جان ! اینجا یه خرده هوا سرده … تحمل ایستادن ندارم !
و خودش جلوتر از طوبی و جواهر ، راه افتاد به سمت پله کان … .
****
پروانه از طوبی و جواهر توی اتاق خودش پذیرایی کرد !
هر چند صنم اومد و گفت که شومینه ی اتاق پذیرایی رو روشن کردن و هوای اون اتاق گرم شده … ولی پروانه می دونست اگر عمه هاشو به پذیرایی ببره ، خورشید واکنش خیلی تندی از خودش نشون می ده … و اون ابداً نمی خواست هیچ بهانه ای دست اون زن بده .
در آخر یحیی به دستور اطلس ، دو صندلی لهستانی به اتاق پروانه برد … چون اطلس کسر شانِ خونه ی اربابی می دونست که مهمانش کف زمین زانو بزنه … حتی اگر اون مهمان ، دو زن رعیت زاده بودند !
سر انجام هر سه زن روی صندلی ها نشستند … و با بساط چای و پذیرایی روی میز … در سکوت بهم نگاه کردند .
سرانجام پروانه سکوت رو شکست :
– عمه جواهر … بچه هات حالشون خوبه ؟
جواهر لبخند معذبی زد :
– خدا رو شکر ، عمه جان … دست بوسن !
پروانه از این لفظ دستبوس منزجر بود ، ولی به سختی جلوی خودش رو گرفت تا ترشرویی نکنه … باز گفت :
– کاش با خودت می آوردیشون !
– خودمون هم به زور راه می دن … دیگه گفتم تحملِ سر و صدای بچه ها رو ندارن !
این دفعه پروانه از طوبی پرسید :
– عمه جان … گفتی از هتل بیرونت کردن ! آخه برای چی ؟!
– چی بگم والا ؟ خودمم نفهمیدم ! مدیر هتل هی اومد آسمون ریسمون بهم بافت هی ایراد گرفت از کارم ایراد گرفت … چپ می رفتم ایراد می گرفت ، راست می رفتم ایراد می گرفت !
جواهر سری جنبوند و با لحن سنگینی ، انگار که می خواست در لفافه منظورش رو برسونه ، گفت :
– پیداست بهش سفارش شده بودی !
ولی پروانه رک و راست پرسید :
– منظورت اینه آوش خان گفته بیرونش کنن ؟!
جواهر جا خورده پلکی زد … .
– الله و اکبر ، پروانه ! من کِی گفتم آوش خان ؟!
گونه هاش سرخ شده بود ! پروانه شانه ای بالا انداخت . این فکر که توی سر عمه هاش بود که فکر می کردند آوش خداست ، و حتی وقتی نیست می تونه صداها رو بشنوه و از توهین ها به خشم بیاد ، باعث رنجش بود . چون خودش هم سالها چنین فکری در مورد سیاوش خان داشت ، و حتی جرات نمی کرد توی قلبش به اون جسارتی بکنه .
طوبی گفت :
– می گن توی هتل یک معشوقه داره ! … به نظرم منم دیدمش !
جواهر با صدایی زمزمه مانند پرسید :
– چه شکلی بود زنه ؟ بر و رویی داشت ؟!
– شکل دخترای خارجی بود ! مو طلایی … کمر باریک … از این فینگل میناسا ! وقتی از پله ها می رفت پایین یا بالا … الله اکبر ! بوی عطرش همچین همه جا پخش می شد !
پروانه با نگاهی بی حالت مکالمه ی اونها رو دنبال می کرد . از شنیدنِ جذابیت های معشوقه ی برادر شوهرش آشکارا بی حوصله شده بود و مترصد فرصتی بود تا بحث رو تغییر بده .
گفت :
– ولی حیف شد از هتل اومدی بیرون ، عمه جان ! اونجا همیشه اخبار دسته اول رو می شد شنید !
طوبی هیجان زده گفت :
– فعلاً خبر این زن توی شهر پیچیده ! یک ماه بیشتر می شه که در موردش می گن … ولی هنوز از دهن نیفتاده !
پروانه بی صبر و بی شکیب وسط لحن هیجان زده ی طوبی دوید و بی مقدمه پرسید :
– چه خبر از پدرم ؟!
طوبی و جواهر چنان ناگهانی سکوت کردند … انگار دستی پیچ یک رادیو رو پیچونده و صداشو خاموش کرده بود !
پروانه آه سردی کشید و برای جبران سوال بی مقدمه اش ، توضیح داد :
– دیشب خوابش رو می دیدم ! … از صبح دلم گرفته !
و دروغ نگفته بود … باز هم خواب محوی از احد دیده بود … و گریسته بود !
جواهر به نفس نفس افتاده از ترس … زمزمه کرد :
– چطور … خوابش رو دیدی ؟ فکر می کردم صورتش رو یادت نیست !
پروانه لبخند تلخی زد … و طوبی با جدیت اضافه کرد :
– تو نباید اسم اونو بیاری ، پروانه ! حتی نباید شبا خوابش رو ببینی !
پروانه باز پرسید :
– عمه جواهر … یادته خیلی وقت پیش به من گفتی شایعه شده که برگشته به شهر ؟
جواهر چند ثانیه ای فقط نگاهش کرد … و بعد منجمد لب زد :
– شایعه … اسمش همراهشه ! … شایعه بود !
پیدا بود که هیچ کدوم از خواهرها نمی خواستند در مورد احد حرفی بزنند … ولی پروانه با سماجت باز گفت :
– یعنی بعدش دیگه هیچ حرفی در موردش نشنیدی ؟
طوبی دستش رو بلند کرد و حرکتی به انگشتانش داد … پیدا بود می خواست توجه پروانه رو جلب کنه و لابد بعدش هم سخنرانیِ طولانی در مورد اینکه بهتره آدم سرش به کار خودش بند باشه … ولی فرصت نکرد حتی یک کلمه حرف بزنه … .
صدای هیاهویی از بیرون … صدای بلند و جیغ وارِ خورشید که مسلسل وار چیزهایی نامفهوم می گفت … .
رنگ از رخ طوبی پرید :
– چه خبر شده ؟!
و جواهر چنگ زد به گونه اش :
– نکنه برای اینکه ما اومدیم ، داد و قال راه انداخته ؟!
پروانه لب هاشو روی هم فشرد و خیره به پنجره های مسدود … لحظاتی سکوت کرد . طوبی سر جا نیمخیز شد :
– بهتره زودتر بریم …
ولی پروانه با حرکت سریع دست … اونو منصرف کرد :
– بشین سر جات ، عمه جان !
نفس تندی کشید و به چابکی از روی صندلی بلند شد . اشارپ گرمش رو روی شونه هاش انداخت و اتاق رو ترک کرد تا ببینه بیرون چه خبره … .
قاصدک جان زهر چشم امشب پارت نداره؟فایلش برام دانلود نمیشه
چک کردم فایل دانلود میشه قسمت بارگیری مرورگرتو چک کن حتما فایل اونجا ذخیره شده
باشه ممنون