رمان پسرخاله پارت 197

3.8
(108)

 

زل زدم تو صورت عبوس و درهمش و آهسته و با
شوق گفتم:
-تو حلقه نداری…
دستمو با عصبانیت پس کشید.نمیدونم چرا اینقدر
بداخلق بود.
اینقور عبوس…اینقدر عصبانی و دلخور و ناراحت.
تلخ و سرد گفت:
-آره ندارم…


اشک تو چشمهام جمع شد.همیشه حس میکردم اگه
حلقه رو دستش ببینم تا پای مرگ پیش میرم.
دوتا دستشو گرفتم و پرسیدم:
-با مائده ازدواج نکردی!؟
پوزخندی زد و گفت:
-نه! من هیچوقت با کسی که دوستش ندارم ازدواج
نمیکنم!
باورم نمیشد.شوکه نگاهش کردم.
ولی اون روز اونا قرار بود عقد کنن.
خمه چیز آماده و محیا بود.
مگه میشد !؟
من گیج شده بودم.گیج و سردرگم.


ناباورانه پرسیدم:
-ولی قرار بود عقد بکنین…
با همون لحن سرد گفت:
-گفتم که…من با کسی که دوستش ندارم ازدواج نمیکنم
اون هم برای یک عمر…
پوزخند زد.با تاسف براندارم کرد و در ادمه با
افسوس گفت:
-ما فقط یه بار دل میبندیم! شد شد نشد هیچکس ولی..


مکث کرد.سرش رو با تاسف بیشتری نسبت به قبل
تکون داد و یا ندامت و حتی خشم آشکاری گفت:
-ولی انگار اشتباه میکردم!
باید فرامشوت میکردم!
باید قیدوتو میزدم.
نباید میومدم اینجا…
اشکم سرازیر شد.خیلی زود با پشت دست کنارش زدم
و گفتم:
-یاسین…به من بگو…تو با مائده ازدواج نکردی…
دستهاش رو پس کشید.ازم فاصله گرفت و دوباده به
سمت پنجره قدم برداشت و همزمان جواب داد:


-نه!
تا اینو گفت نفسی از سر راحتی خیال کشیدم..
احساس میکردم زندگی دوباره بهم لبخند زده.
انگار خدا باز بهم جون دوباره بخشیده بود.
اصل عین مرده ای بودم که زنده شده!
دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم.

بگم خدا خیلی دوست دارم.
دوست دارم…دوست دارم که شوق و ذوق و میل به
زندگی رو دوباره بهم برگردوندی!
این برای من چیزی شبیه به معجزه بود.
یه معجزه ی شیرین!
به سمتش رفتم و خودمو انداختم تو آغوشش و با حلقه
کردن دستهام به دور تنش، با بغض گفتم:
-یاسین…این بهترین خبری بود که تو زندگیم
شنیدم.بهترین…خوشحالم.بیشتر از همیشه !
سرش رو خم کرد و بهم خیره شد.
من سنگینی نگاهش رو، روی خودم کامل حس
میکردم.
پوزخندی روی صورت نشوند و پرسید:
-تو !؟تو خوشحالی !؟

تو که دور و برتو آدمای مختلف پر کردن…
گله مندانه گفتم:
-اشتباه میکنی…
نذاشت حرف بزنم و از خودم دفاع کنم.
به کنایه گفت:
-راستی!
بهت تبریک میگم…
پسر خوشتیپی بود!
خوشبخت بشی باهاش!

حرفهاش عجیب بودن.ولی نه…میتونستم حدس بزنم
چرا داره همچین چیزایی رو میگه.
اون منو وقتی دید که تو بغل امیرحسین بودم.
به آرومی از آغوشش جدا شدم.
زل زدم به چشمهاش و گفتم:
-یاسین…
عاجزانه و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
– من بدون تو تنها بودم همیشه…بدون تو مثل یه بچه
ی یتیم بودم.
بدون تو…بدون تو هیچ روزیم درست و حسابی
نگدشت…
بدون تو اصل همچی تلخ بود!
خیلی تلخ…

بدون تو تنها بودم.تنها بی کس و حتی تو شهر خودم
غریب.
دلخور و غمگین و حتی گله مند پرسید:
-واسه همین پناه بردی به آغوش یه مرد دیگه!
دلخور و غمگین و حتی گله مند پرسید:

-واسه همین پناه بردی به آغوش یه مرد دیگه!؟
سوالش بوی طعنه و گلیه و تیکه میداد.
شاید باید بهش حق میدادم همچین فکرایی بکنه
خصوصا اینکه من رو در بدترین زمان ممکن دید.
وقتی که توی بغل امیرحسین بودم.خب اگه من هم
جای اون بودم فکرای ناجوری میکردم.
با عجز گفتم:
-تعبیر و برداشتت از اون چیزی که دیدی اشتباه بود
یاسین…قسم میخورم…
جون هر کی رو بخوای قسم میخورم که…
نخواست که مابقی حرفهام رو بشونه.
هلم داد تا از خودش دورم بکنه و بعد هم با عصبانیت
گفت:

-تو توی بغل یه غریبه بودی و بازهم میگی برداشت
من اشتباهه!؟هه…
به سمتش رفتم و تند تند گفتم:
-آره بودم…انکارش نمیکنم ولی بزار برات توضیح
بدم!
ازم رو برگردوند و گفت:
-توضیحتو نمیخوام! فقط از اینجا برو!
با بغض پرسیدم:

-برم !؟
تلخ و خشگمین جواب داد:
-آره برو…دیگه نمیخوام ببینمت.واسه همیشه
فراموشت میکنم.واسه همیشه!
تو هم منو فراموش کن و بچسب به همون پسره!
دویدم سمتش.
دستشو گرفتم و با بغض و استیصال گفتم:
-اونی که تو دیدی امیرحسین بود. برادر گلی
جون…زن بابا محمدرضا.

همین امشب ازم خواست باهم باشیم ولی من جواب رد
دادم.
چون دلم ذهنم پی تو بود حتی با اینکه تا همین چن
ساعت پیش فکر میکردم تو با مائده ازدواج کردی…
بغلش کردم چوم این تنها خواسته اش بود
قسم میخورم.
جون تورو قسم میخورم که واسم عزیزتری…
یکم نرم تر شد.
چرخید سمتم و نگاهی به صورتم انداخت.
چشم تو چشم که شدیم دوباره گفتم:
-من هنوزم تورو میخوام…
الان …الان هم حس میکنم تو زندگیم یه معجزه اتفاق
افتاده.اینکه تو برگشتی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sevda
2 سال قبل

ایول به نویسنده که پارت های قشنگ و میزاره خداکنه یاسین و صوفی برسن بهم واقعا عاشق همن فقط اگ یاسین لوس نشه و نویسنده اخر ماجرا رو تلخ نکنه🙏🙏

پاسخ به  sevda
2 سال قبل

من فایل pdf اِش رو خوندم بهَم میرسن خیالتون راحت 😊💎 پایانش خوشه و سوفی میتونه یاسین رو راضی کنه 😅😘

2 سال قبل

ببخشید سارا جان pdf رو از کجا دان کردی من هرچی میگردم نیست

پاسخ به  رها
2 سال قبل

از کانال شصت تیپ ولی حدود ۳۰۰۰ صفحه بود 😓 …
پارت بعد به احتمال زیاد پارت آخره 🤗

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x